eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت ازدواج... 😎 👈 ان شاء الله در سال جدید، به همت پدر و مادرها، شاهد ازدواج هرچه بیشتر جوان ها باشیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶۷۶ متولد آخر ۷۹ هستم و میشه گفت یه دهه هشتادیم. سال های آخر دبیرستان بودم که آقا بارها بر امر ازدواج تاکید کردن و هربار من بر سر دوراهی تحصیل یا ازدواج می موندم. خیلی درسخون بودم، عضو هر انجمن و المپیادی که برگزار می شد بودم و از صبح که می رفتم مدرسه تا شب خونه پیدام نمی شد. ۲ سال اول دبیرستان به این منوال گذشت و تابستونِ سال کنکور رسید. اون تابستون هم یا مسابقه بودم یا کلاس و تمرین که توی یکی از استادام که آقایی ظاهرا همه چیز تمام بود ازم خواستگاری کرد که در صحبت های اول مشخص شد به لحاظ عقیدتی به هم نمی خوریم اما بحث ازدواج برای من جدی شد. همون سال از طرف حسینیه ای که می رفتم، اردو راهیان برگزار شد و دوستام خیلی اصرار داشتن که برم و مسئولیت داشته باشم، منم قبول کردم، به هویزه که رسیدیم با دخترا رفتیم سر قبر شهید علی حاتمی و از ته دل دعا کردم اونی که صلاحم هست پیش بیاد و سال بعد دو نفری بیایم. وقتی برگشتیم به صورتی جدی شروع کردم به درس خوندن، درصدهام عالی بود با خودم می گفتم حالا که رهبری گفتن علوم انسانی باید اسلامی بشه، اینقدر باید تلاش کنم تا حرفی برای گفتن داشته باشم، سه نفری با هم درس می خوندیم، هر سه تخمین رتبه هامون زیر دویست بود، روز آزمون هم همه چیز عالی پیش رفت، وقتم کامل تنظیم بود و با خوشحالی اومدم بیرون. عصر روز کنکور یکی از دوستای قدیمی تماس گرفت و اجازه خواست برای برادرش بیان خواستگاری، با شناختی که از خانواده شون داشتیم پدر و مادرم خیلی زود موافقت کردن و قرار و مدار گذاشته شد. همه چیز خیلی خوب و سریع پیشرفت و من هر روز نگران و نگران تر روزی که اومدن برای قرار نامزدی به مامانم گفتم حالا که ماه محرم نزدیک هست یه جوری قرار بذارید که همه چیز بمونه بعد از ماه صفر و تا اون موقع کسی خبردار نشه اما نمی دونم چطوری پیش رفت که دهن من و مامانم بسته موند و قرار شد عید غدیر عقد محضری کنیم یعنی کل نامزدی ما شد بیست روز. با خودم گفتم می ریم مشاوره و مشاور عقبش می ندازه درست نیست زیاد بحث کنم اما مشاور موافق ازدواج ما بود و گفتن نیاز به این همه صبر کردن نیست و این گونه بود که ما طی بیست روز هم خرید کردیم، هم آزمایشها و مشاوره و... بلاخره نتیجه کنکور اومد. رتبه ام حدود هشتصد شده بود مثل ابربهار گریه می کردم و دلداری هیچ کس اثری نداشت، آرزوهام برباد رفته بود. انگاری باید با همه چیز خداحافظی می کردم با هرکس صحبت می کردم بهم می گفت برو تربیت معلم و آینده ساز بچه ها باش اما رویاهای من بزرگ تر از این حرفا بود. یه روز تصمیم می گرفتم برم یه شهر کوچیک و رشته ای که دوست دارم بخونم دوباره به همسرم فکر می کردم، به بچه دار شدن که حالا شده بود تاکید اول حضرت آقا، یه روز می گفتم یه سال می مونم و در آخر تصمیم گرفتم نزدیک ترین رشته به اونی که می خواستم انتخاب کنم تا ارشد و دکتری بتونم همون رشته رو بخونم. چند روز قبل عقدمون انتخاب رشته کردم مطمئن بودم اولویت دوم قبول میشم و پرونده کنکور بسته شد. بعد عقد روزهای خوبی داشتیم به دور دور و تفریح می گذشت. درباره مهریه و مراسم هم بگم مهریه ام در وسع آقای داماد بود. قرار بر یک مراسم ساده بود و همین طور هم شد، چون مهمان از شهرهای دیگه داشتیم، شام دادیم اما سعی کردیم زیاده روی در هیچ چیز نباشه و تمام سعی مون رو کردیم تجملی وارد برنامه هامون نشه و برکت و لطف خدا، همه چیز عالی کرده بود. همسرم خیلی دوست داشتن زودتر عروسی کنیم و زندگی‌مون شروع کنیم، منم حرفی نداشتم. قرار شد بعد از ماه صفر شروع به خرید جهیزیه کنیم و زندگی رو طبقه ی بالای خونه ی مادر همسرم شروع کنیم. تمام سعیم کردم که چیز اضافه نخرم که خدارو شکر موفق بودم و از وسایلی که آوردم همگی در یک ماه اول استفاده شد. برای عروسی هم تصمیم گرفتیم همه چیز رو معمولی و ساده انجام بدیم حتی پیشنهاد دادم دیگه مجلس نگیریم و فقط آتلیه بریم که خانواده همسرم مخالفت کردن، بازم حرف و حدیث ها شروع شد که چرا این قدر زود مراسم می گیرید؟ دی ماه فصل امتحان ها هست و... که خداروشکر همسرم مصمم گفتن همون تاریخی که اعلام کردیم، زندگی مون رو شروع می کنیم. بعد از مراسم ما، خیلی زود سر و کله کرونا پیدا شد و ما خداروشکر می کردیم که زودتر مراسم گرفتیم و در گیجی و بی برنامگی کرونا گرفتار نشدیم. دو ماه از ازدواجمون می گذشت که همسرم درباره بچه صحبت کرد، خیلی قاطع گفتم زوده، من هجده سالگی عقد کرده بودم و تازه نوزده سالم شده بود و دیگه چیزی نگفتن. چند ماه گذشت و این بار من بچه می خواستم اما همسرم مخالف بودن. لطف خدا شامل حالم شد و با یک دوره تربیت اسلامی آشنا شدم که آرزوشو داشتم، یک محقق بزرگ که واقعا یاد بگیرم نه حرف های تکراری و بی اثر... ادامه 👇 کانال «دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۷۶ یک سال و دو ماه از ازدواجمون میگذشت که باردار شدم، همون ماه اول برکت خدا به زندگی‌مون اومد و همسرم رسمی شد. بارداری سختی داشتم این قدر بد ویار بودم که چند کیلو کم کردم، فقط نون خشک میخوردم اما به لطف خدا دانشگاه ها آنلاین بود و نیاز نبود حضوری برم. ماه پنجم کم کم دستم اومد چی بخورم حالم بهتره، خیلی کم می تونستم از بعضی غذاها بخورم میوه که اصلا، این قدر کم خورده بودم که اصلا مشخص نبود باردارم و چون کم سن بودم وقتی با مامانم می رفتیم، دکتر می موند الان کدوممون اومدیم. عروسکم دختر بود و من هر روز بیشتر باهاش مانوس میشدم، براش خرید می کردم، روی شکمم می ذاشتم و باهاش حرف می زدم، دختری هم، محبت هام رو با لگد محکم جواب می داد، خیلی بچه پر جنب و جوشی بود و هست همه چیز عالی بود تا سونو ۲۸ هفته که مشخص شد خون‌رسانی به جنین کم هست و وزنگیری خوبی نداشته و باید خیلی جدی تحت نظر باشم. هر هفته دوبار نوار قلب و یک بار سونو انجام می دادم، همه چیز سخت اما خوب پیش می رفت سعی می کردم بیشتر و مقوی تر بخورم تا همون مقدار کمی که به دخترکم می رسه مقوی باشه که تا حدی جواب داده بود و خطر رفع شده بود تا حدی. که این بار در ۳۵ هفته فشار خودم بالا رفت. به خاطر رژیم غذایی فشار، از خوردن اغلب مواد غذایی منع شده بودم کلا مرغ و نون غذام بود، یه بار خورشتی یه بار ساندویجی یه بار جوجه، همونم کم چرب و کم نمک 😂 به لطف این بارداری سخت، اصلا وزن اضافه نکردم و همچنان تروفرز بودم در حدی که نه ماهگی کارگاه می گذاشتم و چندین ساعت تدریس داشتم، کلاس می رفتم و صبح تا عصر می نشستم حتی یک روز رفتم نمایشگاه و چند ساعت پیاده روی کردم دکترم گفت با توجه به شرایط بهتر هست که دخترم حداکثر تا آخر ۳۸ هفته به دنیا بیاد و من ورزش هایی انجام بدم که به زایمانم کمک کنه. از اونجایی که تا آخرهای بارداری دختری بریچ بود، ورزش با توپ همیشه تو برنامه داشتم و جدی تر شده بود، یواش یواش دردهام شروع شده بودن که خبر فوت پدربزرگم رسید خیلی ناراحت شدم و صبح فرداش دخترم خیلی اومده بود پایین و در پوزیشن زایمانی بود، دردهام شدیدتر شده بودن و دکترم اجازه داد حالا که همه چیز خوب پیش رفته چند روز دیگه هم صبر کنم. رفتم بیمارستان، از صبح همه چیز خوب پیش رفت تا حدود نماز مغرب، بعد از این که نماز خوندم، پیشرفتم متوقف شد نصف روز درد کشیدم و آخر نیمه شب سزارین شدم، خیلی حس شکست می کردم، خودم به همه توصیه طبیعی می کردم و خودم سزارین شده بودم درد زایمان یک طرف، درد سزارین یک طرف. همسرم هم ماموریت بود و سه روز بعد از تولد دخترم تونست بیاد پیشمون اما دخترم از فضل خدا هیچ مشکلی نداشت، دکترم گفته بود ممکنه ضربانش بیوفته و حتی شرایط اضطراری و nicu لازم باشه اما دخترم این قدر هشیار بود که همون نیم ساعت اول تونست شیر بخوره و شاید باورش سخت باشه اما همون روز اول گردن میگرفت الحمدلله درسته آدم باید عاقل و هشیار باشه اما نیاز نیست بترسه و همین که کارش بسپاره به خدا، خدا به بهترین شکل حلش می کنه و این جوری بود که من در ۲۰ سالگی مادر شدم. الان دخترم ۱ سال و ۴ ماهش هست و شیر میخوره، چند سری وسوسه شدم بذارم بچه ای دیگه گیرمون بیاد فقط به خاطر حرف رهبر، اما چون بارداری سختی داشتم و هم شیر حق دخترم هست و هم آغوش و محبت مادر که اون طوری خیلی ازش دور میشه با همسرم تصمیم گرفتیم به یک زوج نیازمند کمک کنیم تا اونها بچه دار بشن این طوری کمکی به رشد جمعیت کردیم و مدتی بگذره هم دخترم بزرگ تر بشه، هم از سزارین خودم بگذره و بتونم وی بک داشته باشم. امسال کنکور ارشد دادم و امید دارم بتونم ادامه بدم و به آرزوهام برسم حتی اگر امسال نشد سالهای بعد وقت هست هیچ وقت احساس نکردم مادری، منو عقب انداخته هنوزم فعال هستم. چند روز پیش یه نفر ازم پرسید الان کجاها فعالیت داری گفتم هرجایی که اجازه بدن من و دخترم با هم بریم، من اونجا هستم و حق دخترم می دونم که تا جای ممکن کنار مادرش باشه، البته همسرم و مادرم هم خیلی همراه هستن مادرم و حتی مادربزرگم در نگهداری دخترم کمکم هستن و همسرم به لحاظ درک شرایط اجتماعی من کاملا همراه... هر زندگی پستی بلندی های خودش داره مثلا همین امروز که داشتم اینو می نوشتم یه خورده قهر بودیم و یه زنبور قرمز نمی دونم از کجا پیداش شد و من مجبور شدم برای کشتنش نصف شب برم سراغ همسرم و آشتی کنیم😂 اما در مجموع زندگی خوبه و این ما هستیم که باید به خوبی ها تکیه کنیم. روزی به استادم که هرچی از خوبی های ایشون بگم کم هست گفتیم دوست داریم دیدار رهبری بریم گفتن فعلا احساس می کنن دستشون خالی هست و حس کردم ماها چقدرررر عقب هستیم وقتی ایشون این طوری گفتن امیدوارم روزی برسه که چیزی برای ارایه داشته باشم و افتخار دیدار نصیبم بشه کانال «دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
🚨نابودی یک نسل... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
عرض سلام و ادب خدمت مخاطبین محترم کانال "دوتا کافی نیست" با توجه به اینکه حجم پیام ها و تجارب ارسالی شما عزیزان در زمینه ی "سفر اربعین با فرزندان" بسیار زیاد و قابل توجه هست. عملا امکان ارسال همه ی تجارب در کانال وجود ندارد، لذا عزیزانی که علاقمند هستند همه ی تجارب را مطالعه کنند، می توانند از طریق پیوند زیر به " آرشیو تجارب سفر اربعین" دسترسی پیدا کنند. https://eitaa.com/joinchat/2370241003C167c273947 با تشکر از همراهی شما🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«همدم امروز ، یاور فردا» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فرصت دوری از گناه... اصل قضیه، اجتناب از «گناه» است که باید سعی کنیم در این «ماه رمضان»، ان‌شاءاللّه با تمرین و حدیث نفس و ریاضت، گناه را از خودمان دور کنیم. اگر گناه از ما دور شد، آن‌وقت راه برای عروج و پرواز در ملکوت آسمان‌ها ممکن خواهد شد و انسان خواهد توانست، آن سیرِ معنوی و الهی و آن طیرانِ معین‌شده برای انسان را انجام بدهد؛ اما با سنگینی بار گناه، چنین چیزی ممکن نیست. این ماه رمضان، فرصت خوبی برای دور شدن از گناه است. 📚 در سایه‌سار رمضان کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۷۷ متولد ۶۸ هستم، سال ۹۲ وقتیکه لیسانس گرفته بودم و دو سالی بود که سرکار میرفتم تو یک مجتمع آموزشی با همسرم همکلاس شدم، آخرین روز کلاس اومد جلو و بهم گفت من از شما خوشم اومده شماره مادرتون رو میدید که مادرم باهاشون تماس بگیره برای امر خیر، منم که دیدم ظاهرشون موجه هست و قصدشون خیره شماره رو دادم. در واقع نصف راه رو رفتیم چون ظاهر همو پسندیده بودیم، اشتراکات تحصیلی داشتیم، ایشونم خیلی از محجبه بودن من خوششون اومده بود و خلاصه مادرشونم با مادرم صحبت کردن و جلسه خواستگاری شد. خانواده من کاملا معمولی بودن چه تو سطح درآمدی، چه تو اعتقادات هیچوقت هم به من و خواهرم سختگیری نداشتن حتی یه بارم بهمون نگفتن نماز بخونید یا حجاب داشته باشید ما خودمون اینا رو عملا ازشون یاد گرفته بودیم و انجام میدادیم البته اینم بگم متاسفانه مادرم تو بعضی مسائل سختگیر بودن مثلا میگفتن حتما باید لیسانس بگیرید، سرکارم برین بعد ازدواج کنید تا موقعیت های ازدواج براتون بهتر باشه یا مثلا میگفتن به شغل آزاد شوهرتون نمیدم یا اینکه پسر حتما باید خونه داشته باشه بخاطر همین مسائل من و خواهرم هر دو تو سن بالای ۲۵ ازدواج کردیم ما کلا دو تا خواهریم خودم تو ۲۶ سالگی ازدواج کردم و خواهرمم ۲۸سالگی. انگار خدا دعای مادرم رو اجابت کرده بود و من و خواهرم هر دو همسرهامون هم تحصیلات دانشگاهی داشتن و هم کارمند ولی خب بالاخره سر همین مسائل ازدواج ما خیلی به تاخیر افتاد، جلسه خواستگاری الحمدلله خانواده من اصلا سختگیری نکردن با مهریه کم راضی شدن اما یه مسئله ای بود اونم اینکه من و همسرم اصلا دوست نداشتیم عروسی بگیریم، پدرهامون خیلی راضی بودن اما جفت مادرهامون ناراضی که بالاخره با صحبتهای همسرم هر دو راضی شدن و ما بجای عروسی رفتیم زیارت آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام. من و همسرم تو یک هفته سفر انگار که تو خود عرش الهی بودیم، خیلی سفر معنوی خوبی بود برامون و خیلی خیلی هم کاروانی هامون هوامون رو داشتن، کلی برامون دعا می‌کردن و انقدر این سفر برام خاطره انگیزه که هر وقت بهش فکر میکنم دلم میخواد برگردم به اون روزها و دوباره بجای عروسی برم کربلا، بعداز اینکه برگشتیم یه ولیمه به کل فامیل دادیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون. من همیشه به همسرم میگفتم احساس میکنم این سفر کربلا برام برکتهای زیادی آورده چون فکر میکردم همیشه یه دستی تو زندگیم کمکم میکنه تو کارای خونه و آشپزی، چون سرکار میرفتم و محل کارم دور بود حدود ۱۰ ساعت از خونه دور بودم ولی همیشه همه کارام خیلی خوب پیش می‌رفت، انگار یه کمکی از غیب داشتم   من از همون روزهای ابتدای زندگی مشترکمون متوجه عصبی بودن همسرم شدم متاسفانه باوجود اخلاقهای خیلی خوبشون ولی خب از اونجایی که هر انسانی یه عیبهایی داره ایشونم تا یه چالشی تو زندگیمون پیش میومد خیلی زود جوش میاوردن و خیلی سرم داد میزدن و حتی متاسفانه گاهی حرفهای بد و... اوایل زندگیمون وقتی اینجور اتفاقها میفتاد، متاسفانه منم جواب میدادم و کار بالا می‌گرفت اما من و همسرم از همون روز اول زندگی دو تا چیز رو باهم شرط کردیم، اول اینکه هر جر و بحثی بینمون پیش اومد اصلا به خانوادهامون نگیم و دوم اینکه اسم طلاق رو هیچوقت به زبون نیاریم. بخاطر همین هر وقت دعوامون میشد تو چهار دیواری خونه خودمون بود، مخصوصا چون مادر همسرم خیلی حساس بودن و مادر خودم بیماری قلبی داشتن اصلا با کسی مطرح نمیکردم حتی مادرهمسرم چندبار ازم پرسید که باهات بداخلاقی نمیکنه من بخاطر اینکه ناراحت نشه میگفتم نه خوبه، و از اونجایی که من اصلا نمیتونستم با کسی قهر باشم حتی جایی که همسرم واقعا مقصر بود، بازم برای حفظ آرامش زندگی مون میرفتم عذرخواهی میکردم و بعداز اینکه آروم میشد، بهش میگفتم خودمونیما تو اونجا مقصر بودی ولی من عذر خواهی کردم😜، اینجا بود که خودش معذرت میخواست، همیشه بهم میگه من لجبازم ولی خوبه تو اصلا لجباز نیستی وگرنه نمیتونستیم زندگی کنیم. سعی میکردم زندگیم رو حفظ کنم چون میدیم همسرم انسان خوبیه مشکل اخلاقی نداره تنها مشکلش این بود که نمیتونست عصبی نشه و وقتی من جواب میدادم، اوضاع بد می‌شد. بعداز یکی دو سال من دیگه دستم اومده بود که موقع دعوا باید سکوت کنم و یا با آرامش برخورد کنم که کار بالا نگیره... من چون سرکار میرفتم و خونه مون هم ۵۰ متری بود متاسفانه تصمیم داشتیم چهار پنج سالی بچه دار نشیم تا خونه رو بزرگتر کنیم یه جورایی از این بهونه آوردن های الکی و پوچ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۷۷ دو سال بود که از عروسی مون میگذشت که یه روز که از سرکار برگشتم خونه احساس کردم یه لکه جلو چشممه و اتفاقا شبش میخواستیم با خانواده همسرم بریم سفر بخاطر همین اهمیت ندادم چون مادر همسرم خیلی حساس هستن، ترسیدم بهشون بگم و ناراحت بشن و سفرشون بهم بخوره بخاطر همین تا پایان سفر چیزی نگفتم و هر روز چشمم بدتر میشد طوریکه لکه سیاه جلو چشمم گرفته بود. همسرم هم خیلی ترسیده بود ولی بخاطر اینکه من گفته بودم هیچی نگو تا برسیم تهران سکوت کرده بود. تا اینکه اومدیم تهران و دکتر گفت این التهاب عصب چشم هست و ام آر آی مغز  گرفتن و دیدند که مبتلا به ام اس شدم و اولین چیزی که ازم پرسیدن اینکه تو محیط پر استرس هستی؟ و من گفتم تو محیط کارم استرس دارم ولی خب خودم میدونستم بخاطر بعضی ناراحتی ها و جر و بحث ها هم هست ولی خب دیگه به خانواده ها نگفتم، خانواده همسرم که اصلا در جریان بیماریم هم نبودن. گریه امانم نمیداد و شوکه شده بودم، خلاصه چند دوز کورتون رو بهم زدن تا چشمم رو نجات بدن که البته چشمم بهتر شد ولی هرگز بیناییم مثل روز اول نشد با این وجود خیلی راضی بودم، میگفتم همینم خوبه بهتر از نابیناییه و تمام مدت آیه ۱۷ سوره انعام رو برای خودم در طول روز صدها بار میخوندم که خدا خودش این ضرر رو ازم برمیداره و مدام ذکر یا شافی میگفتم و کارم شده بود التماس به درگاه خدا که چشمم رو ازم نگیره. مادرم هم خیلی برام نذر کرد حتی چادری که براش از کربلا گرفته بودم گذاشت تو یه مسجدی که همیشه روضه و مراسم هست کلی برام دعا میکرد، چندباری هم بهم میگفت بخاطر بچه دار نشدنته زن که بچه دار میشه، کمتر مریض میشه کلا اعتقاد مادرم این بود بنده خدا خیلی بهم میگفت زودتر بچه بیار متاسفانه من گوشم بدهکار نبود. حال و روزم خوب بود ولی باید تحت نظر متخصص مغز و اعصاب میبودم تا اینکه ام آر آی آخر رو دقیقا یکسال بعد از اولین ام آر آی که دادم دکتر آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت تعداد پلاکها خیلی زیاد شده و  باید یک روز درمیون آمپول زیرجلدی بزنی مگر اینکه بخوای الان بچه دار بشی چون هر زمان بخوای باردار بشی باید چندماه قبل اینها قطع بشن. منم که متاسفانه نمیدونم چرا مخالف بچه بودم، گفتم قصد ندارم بچه دار بشم دکتر نسخه رو پیچید و گفت برو قسمت بیمه و کارای بیمت رو درست کن و کارت ام اس بگیر و... اومدم بیرون که برم اینکارا بکنم، خیلی گریه میکردم، خیلی ناراحت بودم، دوست نداشتم باور کنم که مریض شدم. همینکه اومدم از اتاق بیرون، یهو تصمیمم عوض شد گفتم خب چرا باردار نشم بالاخره سه سال از ازدواجمون میگذره. خلاصه اومدم به همسرم گفتم خوشبختانه چندماهی بود خونه مون رو عوض کرده بودیم ۲خوابه داشتیم، دیگه هیچ بهونه ای هم نبود و همسرم هم قبول کرد. حدود سه ماه طول کشید تا باردار شدم ولی متاسفانه قلب جنین تشکیل نشد و سقط شد، دکتر به من گفت باید ۶ماه به رحم استراحت بدی بعد مجددا اقدام کنی منم که اصرار داشتم زودتر باردار بشم رفتم تو اینترنت و کلی جستجو کردم دیدم اکثرا نظرشون همینه ولی یه دکتری که خیلی معروف هم هست تو صفحه شون یه ویدیو گذاشته که اصلا اینطور نیست، اتفاقا بعد از سقط بدن آمادگی بیشتری برای بارداری داره و... همون ماه روز دختر رفته بودیم حرم حضرت معصومه همونجا گفتم یا حضرت معصومه دعا کنید بچه دار بشم چه بهتر که دختر باشه و حضرت معصومه رو واسطه قرار دادم همون ماه باردار شدم و خدا یه دختر گل بهم داد💜 بعد از دنیا اومدن دخترم، خداروشکر، به لطف خدا و ائمه اصلا حمله ی ام اس نداشتم. خیلی تو بارداریم و بعد تو دوران شیردهی از ته قلبم از خدا خواستم که کمکم کنه بواسطه این گلی که بهم داده مریضیم از بین بره. الحمدلله من که تو فاصله یکسال سه بار حمله داشتم تو این دو سال و خورده ای که دخترم به دنیا اومده، حمله ای در کار نبوده. از همتون میخوام اگه منو لایق میدونید برام دعا کنید یکی برای سلامتی خودم، یکی هم برای اخلاق همسرم، متاسفانه الانم با وجود اینکه خیلی خیلی همسرم توکل به خدا دارند و خودش خیلی از خدا میخواد که تو این عصبی شدنها کمکش کنه و مدام با امام زمان و امام حسین عهد میبنده ولی خب بازم متاسفانه عصبی میشه... برامون دعا کنید تا خداوند کمکم کنه ان شاالله تصمیم به بارداری دوم دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بچه ها باید باشند... 👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فرمانده تو هستی... ✨ «وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَیءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرینَ» "قطعا همۀ شما را با چیزی از ترس، گرسنگی، زیان مالی، جانی و فرزندان آزمایش میكنیم و بشارت ده به استقامت كنندگان!" بقره؛ ۱۵۵ ماه رمضان «جوع» است. گرسنگی «جوع» است. تشنگی «جوع» است. الآن که روزه‌اید فکر آب خوردن هم نمی‌کنید. نتیجه اش چه می‌شود؟ چند روز قبل که روزه نبودی، تو در خدمت شکمت بودی. شکم می‌گفت تشنه‌ام و آبش می‌دادی. می‌گفت گرسنه‌ام و غذایش می‌دادی. اما الآن که روزه‌ای، او می‌گوید گرسنه‌ام، تو می‌گویی صبر کن! «فرمانده» تو هستی نه شکمت... می‌گویی تا غروب هیچ چیزی به تو نمی‌دهم. همۀ اینها در حالی است که انسان روزه را انتخاب نکرده بلکه خداوند گفته است که روزه بگیر. نتیجه این است که «خودت» را در اختیار و ارادۀ خدا قرار می‌دهی. تحت ولایت خدا قرار می‌گیری و بندۀ خدا می‌شوی. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ بچه کش نباشید. چه بسا این بچه ای را که تکه تکه کردید، فردا یک مرجع تقلید، مخترع یا نویسنده بی نظیر می شد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
نگاه ما به زندگی.... وقتی که بچه دار میشی، خیلی ها میگن چرا خودتو تو دردسر انداختی؛ اصلا بر فرض که خدا روزیشو بده، یکی هست که همیشه باید مواظبش باشی؛ نگرانش باشی؛ دیگه لذت و رفاه نداری، مال خودت نیستی، اندامت به هم میخوره وووو..... فارغ از اینکه واقعا لذت هایی هست که فقط بچه دارها حسش می کنند مثل صدای خنده از ته دل بچه ها و حرفهای بانمکشون و بعدا بزرگتر که میشن کمک کار شدنشون برای خودت و... کلی لذت داره ... ایراد اصلی این نگاه اینه "هدف و مقصد رو فقط توی این دنیا میبینه " با این نگاه واقعا بچه آوردن به مصلحت نیست؛ آدم توی خودش مونده؛ یکی دیگرم بیاره دست و پای خودشو ببنده😒 اما نگاهی که دین ما به ما میده اینه که هدف اینجا نیست و هدف عبور از این دنیاست و مقصد جای دیگری ست، با این نگاه اینجا دنبال رفاه و لذت حداکثری نیستی و لحظه لحظه ات توشه برداری است و تمام سعی تو در لقا خداوند است که رستگاری بزرگ هست. با این نگاه سختی بارداری؛ بیداری های شبانه و تر خشک کردن ها، عمر هدر دادن نیست و تو را به مقصد و معشوقت نزدیک تر می کند. حتی اگر کسی بگوید به دنبال لذت واقعی و رفاه و زندگی جاودانه ام و لقا رو نمیخوام فقط از این راه می رسد چرا که مگر آدمی، بدون فرزند نیز در این دنیا مصون از سختی و بیماری و حادثه و..‌.‌.است؟؟؟؟ لذت واقعی جای دیگری است. اینجا جای ماندن نیست. به مقصد بیاندیش. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تبلیغ کانال "دوتا کافی نیست" 👈 عزیزانی که علاقمند به معرفی و تبلیغ کانال هستند، می توانند از بنری که در پست بعدی ارسال خواهد شد، استفاده کنند. 👇👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075