eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.4هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۴۴ اول دبیرستان در حالی که در دنیایی بدور از هر دغدغه‌ای برای آینده سیر میکردم، ناگهان صدای قدم‌های دوره‌ی جدید زندگیم با آن همه هیاهو، منو به خودم آورد و انگار به یکباره پرتاب شدم به مرحله‌ بعد زندگی تا یک شبه بزرگ شدن رو تجربه کنم. خواستگاری و نامزدی و عقد و... بماند همه‌ی ماجراهایی که اتفاقی و یا ناخواسته بخاطر بی‌تجربگی هردو‌مان در دوره نامزدی و حتی سالها بعد از آن درگیرشان بودیم و بارها چنان ضربه‌های این آسیب بر پیکر جوان زندگی مشترکمان‌مان، کاری بود که آن را تا مرز از هم گسیختن پیش برد اما خدای مهربان، اراده کرده بود که این زندگی به بار بشینه و روزی چنان محکم و تنومند بشه که همه‌ی اون بی‌تجربگیها تبدیل به خاطرات ارزشمندی بشه برای راهنمایی جوانترها و البته رشد و تعالی ما دو نفر تا با فکر و آگاهی و ذهنی روشن و کاملا امید‌وار و با ایمان به تقدیر و قضای الهی و امتحانات مهربانانه و مدبرانه‌اش به ادامه‌ی راه خود فکر و برنامه‌ریزی کنیم. بعد از پایان دوم دبیرستان عروسی گرفتیم و از شهرستان راهی خانه بختم در تهران شدم، دبیرستان و دانشگاه رو پشت سرهم خوندم و تمام این مدت با وسواس مواظب بودیم که بچه دار نشیم چون باید درس میخوندم و کار میکردم و اینطوری انگار باکلاس تر بود. فرهنگ غلطی که ما دهه شصتیا رو با اون بار آوردن و هنوز از همون ناحیه داریم آسیب میبینیم و خواهیم دید. در این سالها من مشغول درس و دانشگاه و کار پاره‌وقت و گاهاً تفریح و مسافرت بودم و نه خودم و همسرم و نه اطرافیان به فکر بچه نبودیم و تنها چیزی که تشویق پدرو مادر و اطرافیانم را برمی‌انگیخت موفقیت‌های درسی و اجتماعی و ظواهر زندگی بود، اما از حق نگذریم تنها کسی که در این میان بهم گوشزد میکرد که دیگه دیره و تو باید بچه بیاری و سنت بالا بره سخت میشه، مادر همسرم بود که مدام به ما یادآوری میکرد، اما ما چنان به هم نگاه می‌کردیم و لبخند می‌زدیم گویی او نمی‌دانست و ما خیلی میدونستیم، او چه میدانست که دیگر دوره‌ی مادری و مراقبت و احساس وظیفه برای آن گذشته و الان دوره‌ی درس و کار و فعالیت اجتماعی زنان است و...😏 به هرحال بعد از ۸سال و پس از پایان دوره‌ی کارشناسی، به فکر بچه افتادیم، اونهم نه برای اینکه احساس وظیفه کردیم بلکه برای تکمیل پازل خوشی‌ها و البته موفقیت‌های زندگیمون و اون احساس نیاز طبیعی هر انسانی که خداوند به صورت غریزی در نهادش قرار داده، مثل لذت ازدواج، لذت خوردن، لذت موفقیت و مثل اینها. همسرم وسط همه‌ی مشغولیتهای کاری و علمیش با من کاملا موافق بود، اگر با بچه موافق بودم اونهم بود، اگر مخالف بودم اونهم حرفی نداشت و کلاً در مسیر انتخاب‌های زندگیم، شخصیتی صد در صد پشتیبان و حمایتگر داشت و هرگز کاری یا فکری رو بهم تحمیل نکرد، همیشه راهنما و هدایتگر بود و علاوه بر اون شخصی بسیار باهوش و باتجربه و باایمان بود، من به او و حرفهایش ایمان و اطمینان کامل داشتم و اونهم به من علی‌رغم سن کمترم اعتماد کافی داشت، به همین دلیل در هر انتخاب و تصمیمی، بدون تشویش و بگو مگو و اختلاف نظر زیاد، به سرعت به نتیجه می‌رسیدیم و انجامش می‌دادیم. در بحث بچه‌دار شدن هم وقتی لیسانسم رو گرفتم احساس کردیم دیگه وقتشه، همسرم مخالفتی نکرد و تصمیم مون رو گرفتیم، هفت ۸ ماهی گذشت و من دیگه احساس کردم باید به پزشک مراجعه کنم، بعد از آزمایش و سونوگرافی، دکتر مرضیه آقاحسینی که یکی از بهترین‌های بحث ناباروری زنان هستن گفتن که من ضعف تخمدان دارم و تخمکی که برای لقاح باید اندازه‌ش بین ۱۸ تا ۲۴ میل باشه، ۱۲ میل هست و من باید تحت نظر ایشون دارو مصرف میکردم، ۲ ماه متفورمین خوردم و بعد از ۲ ماه ۵ روز کلومیفن و بعد باید iui میشدم، همه‌ی اینارو زیر نظر ایشون انجام دادم و... اولین بارداریمو در سن ۲۵سالگی در حالی تجربه می‌کردم که به بارداری بعدی اصلا فکر نمی‌کردم و فقط از روی اجبار و اینکه بالاخره باید یه بچه داشته باشیم و این روند عادی زندگی رو که چندان هم بد به نظر نمیرسید باید طی کنیم، به موضوع نگاه می‌کردیم. همسرم را بارها دیده بودم که با بچه‌ها ارتباط خوبی نداشت و مخصوصا از نوزاد خوشش نمیومد، بخاطر همین نگران ارتباطش با فرزندمون بودم و حس خوبی به این موضوع نداشتم تا اینکه روز تولد دخترم فرا رسید و راهی بیمارستان شدیم، ساعاتی بعد به خواست خودم سزارین شدم که اونهم باز نتیجه‌ی تبلیغات غلط و تاثیرش در من بود. وقتی قیافه‌ی شاد و خندان، و رفتارهای سرشار از شادی و شعف همسرم رو در همون ساعات اول تولد دخترمون دیدم، همه‌ی اون نگرانی‌هام تبدیل به اطمینان و راحتی خیالی شد که آرامش رو بهم هدیه داد و من رو برای این راه طولانی و مرموز مادری، آماده و پر از انرژی کرد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۴۴ در چهار ماهگی دخترم ورزش رو شروع کردم و بشدت مراقب اوضاع جسمانی و تناسب اندامم بودم و از طرفی هم آدمی نبودم که فقط به کار بچه و خانه اکتفا کنم و ساعات استراحت اضافی داشته باشم، هر روز و چند روز در هفته هم دو شیفت باشگاه میرفتم و سارا یا پیش خودم در گوشه ای از سالن بود یا پرستار از اون مراقبت می‌کرد. در دو سالگی دخترم، همسرم کم‌کم موضوع ادامه تحصیلم را شروع به یادآوری کرد، در آن ایام من تازه شروع به تدریس در یکی از دبیرستانهای غیر انتفاعی در رشته تخصصی خودم کرده بودم، و برای اینکه بتوانم در کلاس کنکور شرکت کنم و هم به امور بچه و خانه برسم باید تدریس رو کنار می گذاشتم، نیازم به کلاس کنکور به خاطر تغییر رشته، ضروری بود و بخاطر همین هفته‌ای چهار روز مرتب باید در کلاس شرکت می‌کردم و بعد هم که به منزل می‌رسیدم باید دروس کلاس و غیر از اون رو مطالعه می‌کردم تا برای کنکور آماده بشم، تمام این مدت و دو سال بعد از قبولی هم، من نه تنها کنار دخترم نبودم بلکه استرس و فشار امتحانات، اوقات کنار هم بودن رو هم تلخ می‌کرد و سایه‌ی بی‌حوصلگی و خستگی بر سر زندگی‌مون بود. در پایان یکی از ترم‌ها من ۲۰روز در سوییت کنار دانشگاه که اداره‌ی مربوط به کار دوستم، در اختیارش گذاشته بود موندم و برای امتحانات همونجا مطالعه می‌کردم و به منزل نمیومدم و این مدت دخترم منزل خواهرم بود که ایشون خودشم مشغول بود و نصف روز منزل نبود. در سال پایانی ارشد که درگیر پروژه و تحقیقات بودم پیشنهادهای کاری مختلفی داشتم اما از آنجایی که من هیچوقت اعتقادی به کار تمام وقت زن نداشتم قبول نمی‌کردم و فقط به کارهای پروژه‌ای و تحقیقاتی اکتفا می‌کردم. در همین ایام نا‌خواسته وارد موضوعات و گروههای سیاسی هم شدم و عملا تمام وقت، بیرون از منزل مشغول بودم، در اثنای همه‌ی این مسائل و زمانی که من برای ترم پایانی کارشناسی ارشد ثبت‌نام کردم و دیگه کم‌کم به فکر دکترا بودم و از طرفی هم به شدت مشغول فعالیتهای سیاسی؛ مشکوک به بارداری شدم و پس از دادن آزمایش و جواب مثبت اون، انگار همه‌ی آرزوها و برنامه‌هام رو بر باد رفته می‌دیدم و مسبب همه‌ی اینها بچه‌ای بود که خداوند بدون دارو و پزشک و بدون خواست و برنامه‌ریزی از طرف ما،اراده به خلقش کرده بود و اون در وجود من باید رشد می‌کرد و من محکوم به مادری بودم برای بار دوم... انقدر اعتقاد و ایمان داشتیم که علی‌رغم همه‌ی غم و اندوهمون، هرگز به فکر سقط و از بین بردن بچه نیفتیم، من برگه‌ی آزمایش به دست، اشک می‌ریختم و همسرم هیچی نمی‌گفت، اما هرگز اون لحظه از ذهنم فراموش نمیشه که دخترم نشست کنارم و بغلم کرد و گفت مامان ناراحت نباش من کمکت می‌کنم❤️❤️ و بعد از چند روز دیگه ما پذیرفته بودیم که خانواده‌ی ما چهار عضو داره و همه‌ی افکار منفی و غم و غصه فراموش شد و شروع به ادامه‌ی زندگی کردیم اما این‌بار با برنامه‌ریزی فشرده‌تر تا قبل از تولد فرزند دوم بعضی از کارها از جمله دفاع پایان‌نامه تمام شده باشه و کار نصفه کاره‌ای نباشه. تا سنگینتر نشده بودم کار سیاسی و تعهداتی که داشتم رو فشرده‌تر پیگیری کردم و سه ماه مونده به تولد، پروپوزال پایان نامه‌م رو تحویل دادم و استاد مشاور و راهنما رو متقاعد کردم که تا تاریخ معین من باید دفاع کنم و همین هم شد. با کمک استادان بزرگ و ارزشمندم که گاهی تا دیر وقت و در منزلشون مزاحمشون می‌شدم، تونستم کار دفاع رو سه روز قبل از زایمان جمع کنم و.... شب قبل از زایمان وقتی بستری شدم و روی تخت بخش دراز کشیدم چنان نفس راحتی کشیدم و به خواب رفتم که انگار خستگی این چند وقت رو با یک خواب راحت داشتم جبران می‌کردم. فردای اون روز من پسر بچه‌ی ۳/۷۵۰کیلویی در بغل داشتم و همینطور که شیرش میدادم و موهای مشکی پیشونیش رو با انگشتام شونه می‌کردم، به روزهایی فکر می‌کردم که ناسپاسانه زیباترین و ارزشمندترین هدیه رو از بزرگترین و مهربانترین موجود عالم، پس زده بودم اما اون با تدبیر و صلاحدید خودش، نادانی من رو نادیده گرفته بود و صبورانه ذره ذره به من فهماند که اشتباه می‌کنم و مادری، بی‌نظیرترین هدیه‌ی خالق به من هست، باید قدرش رو می‌دونستم اما باز هم با ناسپاسی، اونطور که باید، برای بچه‌هام وقت نمیذاشتم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۴۴ همسرم مسئولیت دولتی داشت و من به راحتی با یک سفارش ساده می‌تونستم در سمت مورد علاقه‌ام مشغول کار بشم اما اولا همانطور که گفتم دنبال کار تمام وقت نبودم و در ثانی و مهمتر از اون، نه من و نه همسرم تا اونجایی که بلدیم و تونستیم به خودمون اجازه ندادیم که از سفارش و لابی و رانت برای امور شخصی استفاده کنیم، از اموال دولتی و بیت‌المال هراسی عجیب داریم و گاهی وسواس در رابطه با رفتار با بیت‌المال، خودمون و اطرافیانمون رو اذیت میکنه و گاها سرزنش‌ها و برچسب‌های افراطی‌گری رو نثارمون میکنه. همین تفکر و اینکه تا زمانیکه مردانی دور و ور ما هستن که برای تامین زندگی نیاز به کار دارن و از من صلاحیتشون برای تصدی بسیاری از کارها بیشتر هست من رو به این سمت سوق داد که کم‌کم به کارآفرینی فکر کنم و اینکه بجای اشغال یک صندلی از شرکتها و ادارات دولتی، به فکر کاری باشم که چند نفر دیگر هم از کنارش درآمد کسب کنن و من با خیال راحت، هم اوقات و ساعتم دست خودم باشه و هم کمک‌ حال چند نفر دیگه باشیم، به فکر کار و تولید افتادیم و ... پس از چند ماه جلسه و گفتگو با چند نفر از دوستان و با کمک و راهنماییهای همسرم شروع به خرید و بسته بندی بعضی اقلام خوراکی کردیم و در ادامه، چون بیشتر با شرکتها سرو کار داشتیم، باید شرکتی ثبت می‌شد و کارها رسمی‌تر و شفاف‌تر انجام می‌گرفت. شرکت تاسیس شد و من از طرف شرکا و هیئت مدیره به عنوان مدیرعامل انتخاب شدم و... اول کارمون بود و همه پر از انرژی و انگیزه و کار، خیلی زیااد... ۶صبح از منزل حرکت می‌کردم، دخترم کلاس اول بود یک ساعت بعد از من می‌رفت مدرسه و من با پسرم راهی کارگاه میشدم، ۷ می‌رسیدم کارگاه، اوایل قانعش میکردم که بره پیش پدر و مادر همسرم اما بعد از چند هفته دیگه حاضر نشد اونجا بره، حوصله‌ش سر می‌رفت و می‌خواست کنار من باشه، به فکر مهد کودک افتادم. اون موقع پسرم دو سالش بود و هنوز پوشکی بود، جای مناسبی که بچه پوشکی رو بپذیره پیدا نکردم و چند وقتی رو هم هرطور شده یا پیش خودم یا منزل پدربزرگ سر کرد، تا از پوشک گرفتم، نزدیک کارگاه، به تازگی مهد کودکی باز شده بود بردمش اونجا و مربی پذیرفت که ثبت نامش کنه، ساعت ۷ تحویلش میدادم و چیزی که هنوزم اذیتم میکنه و بخاطرش هیچوقت خودم رو نمی‌بخشم این بود که سرش رو اونجا بزور گرم می‌کردن تا من از مهد خارج شم اما تا درو می‌بستم شروع به گریه می‌کرد، تا برسم سر کوچه صدای گریه‌ش هنوز میومد و دیگه کم کم دور می‌شدم و... در اون دوران پسرم که چند وقتی بود براحتی از پوشک گرفته بودمش،دچار بی‌اختیاری دفع شد و سالها، تا همین اواخر باهاش درگیر بود... چقدر می‌تونست کاری برای آدم مهم باشه که مهر مادریشو ازش بگیره؟؟ گاهی یادم می‌رفت دنبالش برم و ساعت ۷ شب که مهد تعطیل می‌شد، مربی تماس می‌گرفت و می‌گفت همه رفتن و فقط پسر شما مونده، تازه یادم می‌افتاد که بچه هم دارم.... دخترم هم که کلاس اول بود ساعت ۷ خودش می‌رفت مدرسه و ظهر برمی‌گشت و نهار می‌خورد و بعد می‌رفت کلاس زبان، چندین بار اتفاق افتاد که کلیدش رو جا گذاشت و پشت در چند ساعت تو راهرو نشست تا پدرش بیاد و درو باز کنه و برگرده... به هر حال اون روزها می‌گذشت و من تنها چیزی که برام مهم بود کارم بود و به بار نشستنش، تعطیل و غیر از تعطیل برام فرقی نداشت فقط به رشد و بالیدنش فکر می‌کردم و نه زمان میفهمیدم و نه خستگی... این رو هم بگم که در یک سالگی پسرم که دیگه پرونده‌ی بچه دار شدن رو بسته شده، میدونستم عمل ابدومینو کردم و طبق فرهنگ حاکم در ذهن همه، دیگه به بچه نباید فکر میکردم. در این مدت حتی با وجود پیگیریهای زیاد دوستان سیاسی، حاضر به همکاری سیاسی که قبل از دنیا اومدن پسرم قولش رو داده بودم، نشدم و از همه اون فعالیتها کنار کشیدم و فقط و فقط به کارآفرینی و تولید فکر می‌کردم. به هر حال در ۳۲ سالگی و در اوج کارمون که بیشتر با شرکتها و ادارات بود، روزی پس از یک تلنگر که طی یک قرارداد کاری بهم خورد شروع به مناجات با امام زمان کردم. در این قرارداد طرف قرارداد ما پیشنهاد مناقصه ما رو می‌پذیرفت به شرط آنکه سهمی از قرارداد به حساب شخصی اون واریز می‌شد در حالیکه شرکت دولتی بود، این قرارداد سود زیادی برای ما هم داشت و کافی بود خواسته مدیر بازرگانی اون شرکت رو برآورده می‌کردیم تا طی یک قرارداد مناقصه صوری، وارد اون معامله‌ی پرسود می‌شدیم اما تنها و اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که این معامله بوی تعفن میده و تا میتونیم باید ازش دور شیم و این لقمه‌ها رو وارد زندگیمون نکنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۴۴ در این ایام هم بخاطر وضعیت بچه‌ها، هم وقت کمی که برای زندگی داشتم و هم تاثیر محیط‌های کاری مختلف که با آن درگیر بودیم و روح لطیف زنانه، اون رو برنمی‌تافت، دایم از خداوند مهربان راه هدایت و مسیر درست زندگیم رو طلب میکردم، بعد از اون مناجات چند ثانیه‌ای با امام زمانم، ارتباط عجیبی با ایشان گرفته بودم که برایم غریب بود. اضطراب عجیبی در وجودم رخنه کرده بود و من رو به دنبال هویت خودم و وظیفه‌ و کار اصلی و در شأن یک زن می‌کشوند، مدام راه صحیح هدایت که صلاحم در اون بود رو از ایشون میخواستم و دنبال نقش واقعی و موثرتر خودم در خانواده و جامعه بودم. دیگه فقط خواست و توانایی و علاقه‌های خودم نبود که من رو جلو میبرد، بلکه وارد معرکه‌ای شده بودم که اونجا فقط خودم و دلم تعیین‌کننده نبود، من مادر بودم، همسر بودم، سرباز بودم، مجاهد بودم، و زنی که لطافتش و روح حساس و مهرورزش داشت لابلای شلوغی کار و زمختی بازار، دچار دوگانگی و تناقضی درد آور میشد. همسرم هرگز نگفت که چه کنم و چه نکنم، هرچه بود پیشنهاد بود و توصیه، اما بعدها که جدی‌تر با او صحبت می‌کردم اذعان میکرد که ته دلش راضی به اون شرایط کاری من نبود اما اگر الان هم اصرار کنم مخالفت نخواهد کرد. امروز که از دور به آن روزها و خودم نگاه می‌کنم، میبینم که تنها دستهای مهربان خالق متعال بود که من رو متوجه وظیفه‌ام کرد که ناخواسته و نادانسته داشتم فراموشش می‌کردم. همه‌ی اون اضطراب‌ها و احساس دوگانگی که به جانم افتاده بود من رو به سمت تصمیم جدیدی هدایت کرد که شاید امروز حرف زدن و نوشتن از اون راحت باشه اما واقعا کار راحتی نیست. کنده شدن و رها شدن از خودت، وقتی با یک سری آرزوها و آرمانها عجین شده، و جدا شدن از اونها که در واقع هویتت و شخصیتت رو ساختن، سخت و طاقت فرساست. تو انگار باید جدا بشی از خودت، و به خود دیگری فکر کنی که با اون غریبی و بدتر از غربت، درست و غلط بودنش برات هنوز محرز نشده، نمیدونی دقیقا کاری که داری میکنی فایده‌ای هم خواهد داشت؟ در حالی که خود قبلیت مورد تایید همه بود و باهاش معرفی شده بودی و دیده بودی که تحسین پدر و مادر و اطرافیان پشتش هست، تنها چیزی که بهم امید می‌داد و به وقت ناامیدی و اضطراب، به دادم می‌رسید و کور سوی امیدم برای آینده‌ای بود خودم با اختیار در اون قدم گذاشته بودم، نیتم بود و امید به پشتیبانی کسی که این تصمیم رو بخاطر اون گرفته بودم، خودم رو مجاهدی فرض میکردم که جهادم برای او و به عشق او بود هرچند این سرباز در سکوت مطلق فرماندهش، اطمینان کافی نداشت که کارش درست است؟! به درد میخورد؟! این احساس خوف و رجا هنوز هم با من هست و گاهی چنان به فکر وادارم میکنه که گیجی پس از اون فقط باعث میشه، محکمتر و دلشکسته‌تر به خودش پناه ببرم. مسیر فعالیت شرکت رو از تولید و بسته‌بندی به گردشگری تغییر دادیم و با خرید زمینهایی در شهرستان و انتقال فعالیت و محل زندگی چند نفر از دوستان و اقوام، به صورت جدی پیگیر پروژه بوم‌گردی و احداث اقامتگاه های گردشگری عشایری و روستایی شدیم و هنوز هم پروژه ادامه داره... مشارکت من در حد سرمایه‌گزاری و جلسات همفکری و تصمیم گیری هر چند ماه یکبار هست و نیت و خواست درونی‌ام که کارآفرینی بود بهتر از گذشته در حال انجامه و من هم امروز آرامشی که در جایی بیرون از خانه دنبالش بودم، امروز در خانه‌ام کنار همسر و فرزندانم تجربه میکنم. با تغییر مکان منزل و انتقال اون به یک خانه باغ کوچک، زندگی جدیدمان را با پدر و مادر همسر شروع کردیم، علاوه بر بچه‌ها پدر و مادر هم کنارمون بودند و رفت و آمدی که مدتها بود کمرنگ شده بود جان تازه‌ای گرفت، خانه‌ی ما شبیه یک خانه پدری شده بود با همان سر و صدا و برو بیا و عشق و بوی خاک نم خورده وقتی صبح‌ها بیدار می‌شدی و پدر بزرگ داشت باغچه رو آب می‌داد. دخترم وارد خانه می‌شد در حالی که نیازی به کلید نداشت و برق چشمش رو می‌دیدم وقتی که بوی غذا در حیاط پیچیده بود و مادر منتظر بچه‌ها... کم‌کم با کلیدواژه‌های جامعه امام‌زمان و بچه شیعه و جمعیت و فرزندآوری داشتم آشنا می‌شدم و عمیق‌تر به اونها فکر می‌کردم که باعث شد جدی‌تر به فکر فرزند سوم و بچه‌های بیشتر به نیت جهاد و سربازی امامم بیفتم. پس از یک سال انتظار برای بارداری باز باید پیگیر درمان می‌شدم و من که برای رسیدن به هر برنامه‌ای که تا ترسیم و قطعی می‌شد، سختی و طولانی بودن راه برام اهمیتی نداشت، دوره‌ی درمان رو شروع کردم، پزشکم پیشنهاد آی‌وی‌اف داد و ما پذیرفتیم، آزمایش و سونو و شروع دوره درمان. بعد از یکسال من دوقلوهای همسانم رو در بغل گرفته بودم و ما شاکر و سپاسگزار خدا بودیم بخاطر این دوتا دسته گل شیرین و بانمک اما ضعیف و لاغر😊😊 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۴۴ پس از ۲ ماه بخاطر شرایط خانه‌ قبلی که مناسب نوزادان کوچکمان نبود، به طرز باورنکردنی خانه‌ ۳ خوابه بزرگی رو بدون پرداخت هیچ پولی معامله کردیم و به منزل جدید که قطعا روزی دوقلوها بود اثاث‌کشی کردیم، چکهای متعددی طی دو سال برای خرید خانه پرداخت کردیم و با انواع و اقسام وامها صاحب منزل جدید شده بودیم. مادر عزیزتر از جانم بعد از ۱ ماه من رو با فرزندان جدیدم به خدا سپرد و راهی منزل خودش شد و من موندم و چهار فرزندم با نگاهی کاملا متفاوت از گذشته، انرژی و آرامش عجیبی که بر من و کاشانه‌ام حاکم بود و منبع این انرژی عظیم امام زمانم منجی عالم درون من بود. ۳ ماه قبل از ۲ سالگی دوقلوها، در حالیکه ضعف و لاغری بیش از حدی من رو بسیار رنجور و ضعیف نشون می‌داد، دچار کرونا شدم و دیگه توان شیر دادن نداشتم، از اونجایی که وزن بچه‌ها کاملا خوب و عالی بود و غذا هم میخوردن، از شیر گرفتمشون و بااااااز فکر فرزند پنجم چیزی بود که خواهرها و مادرم رو بشدت نگران می‌کرد☺️☺️ وقتی در یک‌سالگی بچه‌ها برای اولین بار این رو مطرح کردم و منتظر عکس‌العملشون بودم، همه با نگاهی غضبناک و از سویی دلسوزانه، شروع به سرزنشم کردند و برای اینکه مطمئن بشن که من پیگیر قضیه نخواهم شد، با جملاتی تند و گاها با چاشنی تحقیر و توهین همراهش کردن تا منصرفم کنند اماااااا، من قبل از سه سالگی دوقلوها مطب دکتر بودم و در حال قانع کردنش برای بچه‌ی پنجم😉 سرزنش‌های دکترم تندتر و تخصصی‌تر بود، سن ۳۹ سال، سزارین چهارم، فشار خون بارداری، همه بهانه‌های اون بود برای منصرف کردنم اما ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم، من علاوه بر سوالات اطرافیان و دوستان و هرکسی که متوجه تعداد بچه‌ها و تصمیم جدید ما می‌شد، باید دکترم رو هم قانع می‌کردم که من نه نگران سلامتم و تعداد جراحیها و نه نگران روزی و تربیت بچه نیستم. اکثر سوالها و نگرانیها که به سمتم سرازیر میشه بابت هزینه‌ها و تربیت بچه‌هاست اما من با ایمان و یقین همیشه آیه‌ قرآن رو مبنی بر اینکه روزی مخلوق به دست خالق هست و به ما ارتباطی نداره، براشون یادآوری می‌کنم و اینکه در تربیت بچه‌ها، مهم فضای عمومی خانه هست و یک بچه با دوتا و پنج تا هیچ فرقی نداره وقتی همه در یک فضای تربیتی و یک محیط بزرگ میشن. وقتی مخاطبم همفکر و جنس حرفهاش اعتقادی هست، صحبت کردن از جهاد و جمعیت شیعه و وظیفه‌ی امروز ما در تربیت نسل حسینی، راحتتر هست اما کار وقتی سخت میشه که این نگاهِ به مسأله وجود نداره و من مجبورم از کلیدواژه‌های «سیر طبیعی زندگی» و «آرامش و خواست فطری نهان در وجود زن» و «تنهایی بچه‌ها و نیازشون به خواهر و برادر در آینده، غمخوار» استفاده کنم. دختر بزرگم ۱۴ سالشه و از ابتدا مخالف فرزند زیاد حتی فرزند دوم، اما من مدام باهاش صحبت می‌کنم و براش از آینده‌ی خوبی که با بزرگتر شدن بچه‌ها در انتظارمون هست میگم، سعی میکنم بهش توجه بیشتری کنم و گاهی با بچه‌ها یا بدون اونها باهاش میرم بیرون و الان که بچه‌ها بزرگتر شدن بیشتر فرصت باهم بودن و سفر داریم. سارا گاهی میپرسه من اگر بخوام مثلا مهندس یا دکتر بشم مفید نخواهم بود و از نظر شما حتما باید خونه باشم و فقط به خانواده فکر کنم؟ و من سعی میکنم از مفاهیمی مثل نقش هرکس و وظیفه‌ای که میتونه به عهده بگیره و مناسبش هست و مهمتر از آن نیازی که بهش تو جامعه هست، براش بگم، همیشه تاکید میکنم که اون چیزی که بهش نیاز هست و به عهده من گذاشته میشه تا انجام بدم، مهمتر از خواست من هست و من باید مطابق نیازی که هست کارم رو انجام بدم نه اون چیزی که دلم و نفسم می‌خواد. جامعه ما به پزشک و معلم و مدیر و تاجر زن هم نیاز داره و ما طبق برنامه و نقشه‌ی راهمون و البته با نیم‌نگاهی به وظیفه‌ی مهم مادری باید همه‌ی این خلأها رو پر کنیم، هرکس با توجه به توانش و استعداد و علاقمندیش. امروز من جایی از زندگیم احساس کردم فرزندآوری من تأثیر و فایده‌ی بیشتری نسبت به کارآفرینی و کمک به تولید کشورم داره و همون رو انجام دادم، شما شاید جای دیگری نیاز دیگری از جامعه رو مرتفع کنی و با نیت جهاد و کار برای خدا، همان ارزش رو برای خودت و دیگران ایجاد کنی. به هر حال، امروز من در ۳۹ سالگی مادر ۶ فرزند، شکرگزار پروردگارم هستم بابت همه‌ی الطافی که من لایقش نبودم و اون به من ارزانی داشت، ۵ ماه از بارداری چهارمم میگذره و الحمدلله در صحت و سلامت و شادابتر و پرانرژیتر از گذشته مشغول زندگی و فعالیتهای گاه و بیگاهم در حد توان در سطح محل و مسجد هستم. خداوند یکبار دیگه ظرف وجودم رو پذیرفت برای پرورش دو مخلوق دیگر که نذر امام زمان هستند و از او میخوام که من رو قبول کنه برای خدمت به فرزندانی شایسته و پرفایده در گوشه‌ای از این حکومت باشکوه اسلامی. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
اگر زن بخواهد سلامتش را حفظ کند... 🔷 [ خانمی] به اهل خانه ی ما گفته‌ است: من شکم پنجم را حامله هستم و برای پیشامدی نزد، یکی از خانمهای پزشک زنان که در قزوین شهرت بسزائی دارد، رفتم. 🔷 پس از سلام سر خود را پایین انداخته و از روی حیا و خجالت گفتم: این شکم پنجم من است. 🔷 فوراً آن خانم دکتر گفت: "چرا خجالت می‌کشی؟ ما نفهمیدیم این سر و صداها از کجا بلند می‌شود و ملت را به کدام طرف سوق می‌دهند؟ اگر زن بخواهد سلامتش را حفظ کند، باید باردار شود." 📚 رساله نكاحيه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌زیرنویس رادیو آوا، دیشب.... 👈 در حالی که شمارش معکوس بحران جمعیت به صدا درآمده، رادیو آوا در ایام دهه فجر اقدام به درج یک پیام ضدجمعیتی، بدون ذکر منبع موثق کرده است. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
انقلاب زنده... انقلاب زنده آن انقلابی است که بتواند در هر دوره‌ای نیازهای خودش را بشناسد، متوجّه به خودش را بشناسد، راه تأمین آن نیازها را پیدا کند، راه خنثی کردن آن خطرات را پیدا کند؛ این انقلاب زنده میماند. اینکه می‌بینید انقلابهای بزرگ تاریخ زنده نماندند، انقلابی مثل انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب اکتبر در روسیه‌ی شوروی، زنده نماندند، از بین رفتند، تبدیل شدند به دیکتاتوری‌های تلخ و سخت و عجیب و غریب یا بازگشت به دوره‌های قبل [کردند] ــ مثلاً در فرانسه، بعد از آنکه انقلاب شد و آن‌ همه حوادث و آن‌‌همه کشته و آن‌‌همه گرفتاری، تازه ناپلئون آمد سر کار که یک پادشاه بود دیگر، امپراتور بود؛ حالا او باز یک مقداری افتخارات برای فرانسه به وجود آورد، بعد از او باز همان سلسله‌ای که با انقلاب از بین رفته بود، دوباره سر کار آمد؛ همان کسانی که به وسیله‌ی انقلابیّون از کشور بیرون شده بودند، همانها دوباره برگشتند، رفتند روی تخت سلطنت نشستند، و ده‌ها سال بر مردم حکومت کردند ــ علّت چه بود؟ علّت این بود که نیازهای انقلاب را، خطرات انقلاب را، اقتضائات انقلاب را درک نکردند، توجّه نکردند، مشغول دعوا و مسائل شخصیِ خودشان شدند. 🔹بیانات در دیدار جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش، ١٩/ ١١/ ١۴٠١ 👈 مقام معظم رهبری: "یکی از خطراتی که وقتی انسان درست به عمق آن فکر می کند، تن او می‌لرزد، این مسئله ی جمعیت است" ( ۱۳۹۲/٠٩/١٩) کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فرزندان مانع پیشرفت نیستند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
کار خوب باید بماند... 🔻 آیت‌الله حق‌شناس مکرر این آیه را در منبرهایشان می‌فرمودند: «وَلَا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكَاثًا» (نحل، ۹۲) زنی بود که مَثَلِ قرآن شده است؛ بااینکه ثروتمند بود و کنیزکانی داشت اما سبک‌عقل بود؛ از صبح تا غروب به خدمه می‌گفت پنبه بریسند تا پارچه ببافند اما غروب می‌گفت هرچه رسیده شده، باز کنید. این زن زحمت یک روز را در نیم ساعت به باد می‌داد. آیه می‌فرماید مثل او نباشید. ‼️ شب تا صبح بیدار بودی، گریه کردی، موعظه شنیدی، نماز خواندی و... ولی صبح آبروی یک نفر را می‌بری و زحمت خود را به هدر می‌دهی... کار خوب باید بماند! 📚 «دروس شرح آیات قرآن کریم» ج۱ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
شجره طیبه... شجره طیبه ... اصلش وجود مقدس نبی اکرم صلوات الله علیه است و فرعش امیرالمؤمنین علیه السلام است و اقسام و شاخه ­هایش ائمه علیهم السلام و اوراق و برگ هایش شیعیان ائمه هستند. در روایت است که وقتی یک شیعه به دنیا می­آید یک برگ به این درخت افزوده می شود ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌اگه به عقب برگردم... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075