🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_پنجاه_هفتم
چشمهاش رو ریز کرد و پرسید :
_ یعنی چی ؟
_ رفتم خونه ازش پرسیدم گفت که ما پدر و مادر واقعی تو نیستیم !
دستش رو محکم روی پیشانی اش زد و گفت: _لعنتی میدونستم سریع بدو بریم خونهشون .
به طرفِ خانموآقایی که دیگه پدر و مادرم نبودن ، برگشتم .
لبخند تلخی زدم و گفتم :
_ امیدوارم شما زودتر فرزندتون رو پیدا کنید .
بغضش تبدیل به اشک شد و گفت :
_ پیداش کردیم ، اون از خدا بیخبرها ،
سرش رو برام فرستادن !
بهت زده نگاهش کردم !
که با کشیده شدن دستم توسط حامد ، نگاه از نگاهِ خانم برداشتم و به دستهای قفل شدهمون دادم .
دوباره به خانم که با اشک و بغض به همسرش نگاه میکرد ، چشم دوختم و گفتم :
_ شما خیلی مادر خوبی هستید .
من ، من فهمیدم اگه حتی کسی از پوست و خون تو نباشه ، میتونه نزدیک ترین ارتباط رو
باهات داشته باشه ؛ شما با همون چند کلمه
حق مادری رو برام ادا کردید ، مادر . .
ایندفعه توی آغوشِ مادرِ بی فرزند ؛ رها شدم .
حامد کمی صبر کرد و وقتی فهمید گریههامون تموم شده کمک کرد تا به سمت ماشین برم.
با بغض دستی برایِ کسی تکون دادم که وابسته شده بودم به حس مادریش .
دستِحامد روی دستم قرار گرفت .
همین مقدمه ای شد تا سفرهیدلم رو
برای او ، باز کنم :
_ حامد من از کودکی بی مادر و پدر بزرگ شدم ، عشقم اشتباه بوده و زندگیم تباه . .
الآن درست ترین انتخابم تویی !
نگآهش بین دو چشمانم جا به جا شد و
دنده ی ماشین رو همراه با پدال گاز عوض کرد و گفت :
_ نمیزارم که از دستم بری نمیزارم ...
بین اون همه غم ، لبخندی به روی لبم اومد !
تنها کسیِ که در طول زندگیم از من حمایت
میکنه حامد ِ ؛ نمیدونم از کجا و چه شکلی این علاقه بوجود اومد اما این رو دوست دارم ...
در طول راه ، سکوت بود .
من به حرفهایی که قرار بود بشنوم فکر میکردم و حامد به حرفهایی که قرارِ بزنه ...
بلاخره رسیدیم به خونهی دردسر من !
در رو محکمتر از دفعه ی قبل کوبیدم و
عصبی تر فریاد میزدم .
باز هم مادر در رو باز کرد ، این دفعه دستم
به سمت یقهش رفتم و گفتم :
_ میگی با من چیکار کردین یا نه ؟
پوزخندی زد و خونسرد گفت :
_ تحملش رو داری ؟
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @Film_nevis
کپی خیر
「وبھشوقِتو؛خداوندِاُمید !🌱°」
سلامبربقیھاللهاعظم-
سلامبرمنجی-
العجل...!
-💛؛
[ذکر روز پنجشنبه -لاالهالااللهملکالحقالمبین _ نیستخداییجزااللهفرمانروای
حقواشکار! ]
♢³ذی الحجه
چــادریـادگـارحضرتزھـراست
ایمـانزنوقتۍڪاملمۍشودڪہ
حجابراڪاملࢪعایتڪند(:🌱
#شهیدابراهیمهادی
#چادرانہ
#خدا_جونم
مبع عکس : atie_sadat
یادگاری ... !
‹ امام جواد علیه السلام ›
در پاسخ به جوانی که میگفت؛
از گناه خسته است.
و نفسش در این شهر بالا نمیآید!
فرمودند؛
بهسمتحسینفرارکن..💔:))
.
یادگاری ... !
‹ امام جواد علیه السلام › در پاسخ به جوانی که میگفت؛ از گناه خسته است. و نفسش در این شهر بالا نمی
حرزِاسمِزیباتهمیشه
همرامھ💔:))
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_پنجاه_هشتم
توی همون حیاط پاهایم لغزید و
در آستانه ی اُفتادن بودم که حامد نجاتم داد.
عصبی فریاد زدم :
_ حرفتُبزن .
پوزخندش هنوز بر لب بود ؛ ادامه داد :
_ آره تو رو دزدیدیم ، اما نه پدرت نه من
به تو نامحرم نیستیم !
حامد که تا اونموقع ساکت بود ، بلند شد و گفت :
_ طعنه نزنید خانم محترم .
_ طعنه نیست ؛ واقعیتِ .
نگاهِمنتظر هردومون روش ثابت مانده بود.
گفت :
_ پدرت تو و راحله رو از مادر و پدر خودش میدزدِ .
طوری که انگار چیزی نفهمیده باشیم نگاهش کردیم ، آروم لب زدم :
_ یعنی چی ؟
با پورخند گفت :
_ یکی بود یکی نبود .
یه خانواده ی سهنفرِ بودن
خوش و خرم ؛ پدر و مادر و پسر !
تا ۲۰ سالگی اون پسر ، هیچ برادر یا خواهری نداشت .
پدر و مادرش واسش آستین بالا زدن
تا زودتر یکی مثل من رو بدبخت کنه .
یه دختر زیبایی بود که
واسش خواستگار اومد و چشموگوش بسته
قبول کرد ، آخه دختر تاحالا هرکی اومده بود خواستگاریش زیبا نبودِ و پسند نمیکرد .
روزی خبر رسید اون پسر صاحبِ دوتا خواهرِ
دوقلوی نامهسان شده ، اصلا شباهتی بههم نداشتن .
برای عرض تبریک رفتیم که همونجا شیرینیِ
این تولد برامون تلخ شد .
پدر شوهر اون دختر میخواست دوتا
کارخونه هاش رو به نامِ دخترهاش بزنه ، یعنی کل داراییش !
از اونجایی که پسر زرنگ بود
دوتا دختر رو دزدید و والدینش رو سکته داد.
اوناهم بعد از چندوقت که دیدن خبری از دخترهاشون نیست ، دوتا کارخونه رو به نام
پسرش زدن !
تو این همه سال به داداشت میگفتی بابا ، به زنداداشت میگفتی مادر ...
توان هیچکاری رو نداشتم ؛ حتی یه قطره اشک !
با کمترین مقدار صدا گفتم :
_ کجا...هستن الان ؟
شونههاش رو بالا انداخت و گفت :
_ من باید چه بدونم ؟ شاید سکته زدن و
مردن ، شایدم الآن زندههستن ..
سوال دیگه ای نیست ؟
حامد گفت :
_ چرا من یه سوال دارم .
_ بپرس !
حامد همونطور که سرش پایین بود و
کلِ حواسش به من ، گفت :
_ چرا روسری سرتون نیست ؟ آخه
قرارِ همراهِ با شوهرتون برید بازداشتگاه !
به دنبالِ حرفش مامورهای خانم به داخل خانه اومدن و به دستهایش دست بند زدن .
به پشت برگشتم و با پدر چشمتوچشم شدم .
اون الآن برادرِ منِ !
یعنی بوده و هست . .
با غیض نگاهش رو به همسرش داد !
حالا هردو پشیمون بودن اما ،
زن پشیمون تر . .
حامد کمک کرد تا بتونم بایستم .
چادرم که خاکی شده بود را تکان داد.
با اطمینانِخاطری که به من میداد گفت :
_ بریم ؟
سر تکون دادم که به سرعتِ آرامی شروع به
حرکت کردیم .
در طولِ مسیر ، دستش رو از دستم رها نمیکرد.
آقا مهدی و همسرش لیلا ، به طرف ما اومدن.
لیلا دستم رو گرفت و گفت :
_ خوبی عزیزم ؟
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم :
_ نه اصلا خوب نیستم .
نگاهی به حامد و مهدی انداختم که به هم نگران نگاه میکردن .
مهدی گفت :
_ حالا میخوای چیکار کنی ؟
مادرت مخالفِ . .
_ نمیدونم مهدی ...
لیلا گفت :
_ مگه شما بههم محرم نیستین ؟
گفتم:
_ محرمیم اما به زودی تموم میشه.
_ خب مگه مادر آقاحامد شرط نکرده که
تا هروقت محرمیت تموم شد از هم جدا بشین ؟
هردو سرمون رو تکون دادیم .
مهدی گفت :
_ ما داریم میریم کربلا ،
میخوای از این طریق دل مادرت رو به دست بیاریم ؟
حامد درمونده گفت :
_ چجوری ؟
_ آرزوی مادرت کربلاست ، برای اولین بار با
من و تو و همسرامون بریم شاید تونستیم راضیشون کنیم !
حامد درموندهتر از قبل گفت :
_ حرفها میزنی مهدی !
آقا مهدی گفت :
_ حالا بشین و نگاه کن .
°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @Film_nevis
کپی ، لا لا .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_پنجاه_نهم
حرفهامون تموم نشده بود که شمارهای به حامد زنگ زد و حامد مشغول صحبت کردن شد .
لیلا و مهدی هم کمی از ما فاصله گرفتن و مشغولِ صحبت شدن .
دستی رویِ سرشونهام نشست ؛
دستِ یک دختر بود ، برگشتم و با
پگاه روبهرو شدم ،
الآن اصلا حوصله ی پگاه رو ندارم !
مخصوصا الان که به حامد دلبستم .
پوزخندش من رو هم مجبور کرد ، تا پوزخند غلیظتری بزنم که نگاهش سمتِچالِگونههام رفت .
بی مقدمه گفت :
_ بهت گفتم که طلاق میگیری حالا
هی نقشه بکش !
بهت زده بهش نگآه کردم که متوجه نشدم کی رفت . رفتنش رو با نگاهم دنبال کردم و به معین که با غیظ نگاهش رو به من دوخته بود ،
بر خوردم !
خواستم حامد رو صدا بزنم که هردو رفتن .
حامد هنوز با تلفن مشغول بود که بهش اشاره کردم تا زودتر به صحبتش خاتمه بده .
خیلی زود صحبتش رو تمام کرد و
به سمتم اومد ، گفتم :
_ حامد !
_ جانم ؟
چندثانیه بهش خیره شدم که معذبش کرد و سرش رو پایین انداخت ؛ نوچی زیر لب گفتم و ادامه دادم :
_ همه ی اینا زیر سر پگاه و معینِ
که از هم جدا بشیم ، حتی فکر میکنم این
داستآن پدرومادرمم زیر سر اوناست .
اخمکرد و پرسید :
_ تو از کجا ... ؟
_ همین الآن پگاه اومد و تهدیدش رو یادآوری کرد و بعد به سمتِ معین رفت .
اخمشغلیظ تر شد و به من نزدیکتر ،
گفت :
_ راضیه از کنارِ من جُم نمیخوری ، حتی یه لحظه ...
_ باشه ولی ، خب تو میری سرکار چیکار کنم؟
_ نمیرم سرکار یا فوقش تورو هم میبرم .
_ الان باید چیکار کنیم ؟
درمونده گفت :
_ الان باید بریم مامانِ من رو راضی کنیم اما قبلش باید بریم یه جایی !
_ کجا ؟
به ماشین اشاره کرد و گفت :
_ بشین بریم .
نیمساعت توی راه بودیم ، مسیر برایم آشنا بود .
حامد پارک کرد و به جایی خیره شد ،
نگاهش رو دنبال کردم و با تابلویِ گلزار شهدا
رو به رو شدم ؛ یعنی میخواد بره پیش پدرش ؟
آروم گفت :
_ پیاده شو .
پیاده شدیم و به سمتِ گلزار شهدا رفتیم .
قدمبهقدم که راه میرفتیم احساسِ امنیت
بیشتری میکردم ؛ حس میکردم کلی نگاه روی
ما زوم هست اما این نگاه ها از جنسِ محبتِ
نه از جنس قضاوت ، نه از جنسِ حسادت
و نه از جنس ... !
همش از جنسِ مثبت بود و
انرژی منفی نداشت ؛
با اینکه افرادِ کمی توی گلزار شهدا بودن و
خیلیهاشون اصلا حواسشون به ما نبود .
بلاخره به مقبرهای رسیدیم؛
عکسِ پسر جوان با لباسِ خاکیِ سپاهی ،
و نامش ، در شهدایِ مدافعِ حرم بیداد میکرد.
از نظر فامیل هم شباهتی به فامیلِ حامد نداشت .
رو به حامد گفتم :
_ پس نمیخواستی بری پیش پدرت ؟
لبخند تلخی زد و گفت :
_ پدرِ من مفقودالاثر هست !
_ یعنی شهید گمنامِ ؟
لبخندش پررنگ تر شد و به چهرهام زوم شد :
_ آره ؛ من وقتی خیلی بچه بودم رفت !
_ چقدر بچه بودی ؟
خندید و کفِ دستش رو نزدیک زمین کرد :
_ انقدر بودم تازه از اینم کوچیکتر .
۷ روزم بود ، پدرم من رو ندید و رفت ؛
منم ندیدمش !
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
_ زندگی تو شبیهِ منه . منم پدر داشتم ولی نداشتم !
برای اینکه از این بحث تلخ بیرون بیایم گفت :
_ این برادرِ شهید منِ .
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصتم
_ برادر شهید ؟
_ آره ، مونس غمهام بود که رفت !
_ یعنی باهم رفیق بودین ؟
_ آره ؛ من الان چندسالمه ؟
کمی فکر کردم :
_ تو الآن با آخرین جشن تولدت ، شدی
۳۶ سال ...
لبخندی زد و گفت :
_ اون که بهترین تولد عمرم بود !
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :
_ خب منظورت چی بود ؟
_ من ۲۶ سال از این ۳۶ سال رو با این آقا رفیق بودم ؛ اون رفت ولی من رو با خودش نبرد !
_ توهم رفتی جنگ ؟
نیمنگاهی به من کرد و گفت :
_ آره !
_ دیگه نمیری ؟
_ من الآنم تو جنگم ، توهم الان تو جنگی !
_ منظورت چیه حامد ؟
نفس سنگینی کشید و گفت :
_ بیخیال ، خواستم برادرم رو آشنا کنم برات .
_ پس برادر منم هست !
لبخندی زد و رو به قبر گفت :
_ سلام داداش ، ببین یه خواهر برات پیدا کردم !
داداش تو به اون بالاییها وصلی
یه توفیقی بده جهاد در راهِ زندگی رو استارت بزنیم و به قول خودت بریم قاطیِ مرغها !
خودت گفتی ازدواج ، یک جهادِ
ما که تویِ اون جهاد توفیق شهادت نداشتیم
لا اقل ازدواج کنیم زنمون شهیدمون کنه دیگه !
ابروهام بالا رفت و گفتم :
_ چی گفتی تو ؟
حامد خیلی زود تسلیم شد و دستهاش رو بالا آورد :
_ داداش غلط کردم هرچی گفتم من الان
تصمیم ندارم شهید شم !
با کیفم ضربه نسبتا محکمی به شونهش زدم
که زود بلند شد و از دستم فرار کرد .
تهدیدوار گفتم :
_ حامد اگه دستم بهت نرسه !
تا خودِ ماشین دویدیم و من به دنبالِ حامد بودم . همین برایم لذت بخش بود !
بلاخره لحظه ی موعود فرا رسید ؛
پشتِ در خونه منتظر مونده بودیم تا مهدی برسه ؛ حامد هم کم از من نداشت .
بلاخره مهدی رسید و بعد از یه سلام احوالپرسی گفت :
_ ببین حامد نباید بگیم راضیهخانم هم قرار بیاد اونجوری تو عمل انجام شده قرار میگیره نمیتونه برگرده.
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_شصت_یک
وَسایلِ سفرِ چند روزه رو جمع میکردیم ،
مادرِحامد رو به سختی راضی کردن تا قبول کنه که بیاد ؛ بنظر خودم یه بوهایی برده !.
به سختی لباسهارو تویِچمدون فشار دادم .
دستِ حامد روی دستم نشست تا فشارِ بیشتری به لباسها بیاد و جا بشن ، اصلا دلم نمیخواد تویِ این موقعیت باهاش چشمتوچشم بشم
چون میدونم تهِ این ماجرا شاید جدایی باشه ، و اگه باشه نمیخوام بیشتر از این بهش دلببندم .
خندید و گفت :
_ چرا نگاهم نمیکنی ؟
ناخواسته سرم رو به طرفِ صورتش برگردوندم .
_ چیزِ نه یعنی ...
صدایِ خندش بالاتر رفت و گفت :
_ عیب نداره الآن اولشِ !
ازش کمی فاصله گرفتم و گفتم :
_ نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم !
فاصلهای که بین خودم و خودش زیاد کرده بودم ، دوبرابر پر کرد و نزدیکم شد :
_ برایِ چی ؟
_ میترسم مادرت قبول نکنه .
_ ما داریم میریم پیش سیدالشهدا !
از خودش کمک میخوایم ؛
ان شاءالله قبول میکنه .
بعدشم رضایتِ مادر ، که شرطِ صَد نیست درسته عروس خانم ؟
درمونده نگاهش کردم که
نمایشی نگران گفت :
_ وای نکنه به شروط اضافه کردی ؟
خندهم گرفت و گفتم :
_ نهخیرم ؛
_ به مهریه چی ؟ چیزی اضافه نکردی ؟
پشتِچشمی نازک کردم و گفتم :
_ والا که تو ۱۴ گل لاله و یه جلد قرآن و
کمی تربت کربلا مِهرم کردی که ... !
میخواست خودش رو نزدیکتر کنه که از جا بلند شدم و گفتم :
_ حامد کلی کار داریمها !
حامد همونطور مونده بود و به جایِ خالیِ صورتم نگاه میکرد !
سرش رو پایین انداخت و خندید و زیر لب
گفت :
_ چشم ، چشم .
نیمساعتِ دیگه پروازِ و من از روبه رو شدنِ
با مادرجون وهم دارم !
با اینکه صندلیِ من رو عقب گرفته بودن و
جدا از همه اما تا نرسیم کربلا دلم آروم نمیشه .
محرم نزدیکِ و اینکه کربلا شلوغ باشه
حدسِ دوری نیست ؛
اما برایِ منی که تاحالا عکسِ کربلا
هم ندیدم هیچ فرقی نداره که
اونجا شلوغ باشه یا نه ...
دلم میخواد ببینم این کیه که
ذکرش از لب حامد خارج شدنی نیست !
از مواقعی که توی خونه تنها بودم استفاده کردم و کلی از اینترنت مطالبی در آوردم
و بعضی اوقات کلیپ هایی رو مشاهده کردم اما همه ی اینها کافی نیست .
اینکه ببینم کجاست که انقدر
برایش جآن میدهند
شاید کمی به سوالاتِ ذهنم پاسخگو باشه .
روی صندلی هواپیما نشستم .
کلی قایم موشک بازی در آوردیم تا
تونستن من رو از نگاهِ مادرجون پنهان کنند .
هواپیما پرواز کرد و
من برای اولین بار فهمیدم
ترس از ارتفاع دارم !
این رو خانمی که کنارم نشسته بود گفت:
_ خانم شما از ارتفاع میترسید ؟
_ نه چطور ؟
_ آخه دستهای من رو گرفتید !
نگاهم سمت دستهام رفت .
فکر کنم در اثر پرواز فلج شدم ؛
آخه تاقبلش دستهای خانم رو حس نمیکردم.
خداروشکر که کنارِ یه خانم نشستم .
البته حامد خیلی این در و اون در زد .
ادامه داد :
_ همسرتون گفتن که بهتون بگم
چند ساعت تحمل کنین میاد پیشتون میشنه .
به حامد نگاه کردم که کنار آقایی نشسته بود .
زن ادامه داد :
_ اونم همسرمه .
لبخندی زدم و گفتم :
_ خدا خیرتون بده .
_ ممنون اسمت چیه عزیزم ؟
_ من راضیه ام
_ ایجانم منم میخوام اسم بچهم رو بزارم راضیه .
بعد به شکمش که کمی ورم داشت اشاره کرد.
لبخندی زدم و گفتم :
_ ایجانم دختره ؟
_ آره عزیزم .
پرسیدم:
_ شما سختتون نیست با این وضع بیاید کربلا ؟
_ امام حسین کمک میکنه !
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصت_دو
همسرِ خانم اشارهای بهش کرد تا بلند بشه.
حامد هم از جایش بلند شد تا بیاد و کنارم بشینه.
به سمتم اومد و با لبخند گفت :
_ سلآم .
لبخندی زدم ؛ جواب سلامش رو دادم .
حامد گفت :
_ خانمِ گفت میترسی آره ؟
_ چی بهت گفت ؟
_ گفت حواست به همسرت باشه !
ابروهاش رو بالا برد و پرسید :
_ حواسم بهت نیست ؟
خندیدم و گفتم :
_ چرا هست .
بعد نگران ادامه دادم :
_ مادرت ...
_ نگران نباش خوابیدِ که اومدم پیشت
به مهدی و لیلا هم سپردم حواسشون باشه!
دستم رو گرفت و گفت :
_ حالا دیگه پیشتم نترس باشه ؟
لبخندم پررنگ تر شد :
_ باشه . حامد کی میرسیم؟
_ ان شاءالله دوساعتِ دیگه ؛ گشنته؟
_ نه ..
_ تشنه چی ؟
_ نه ...
_ پس چرا پرسیدی ؟ خسته شدی ؟
_ نه حامد ای بابا .
_ خب چیشده ؟
_ هیچی بخدا فقط میخواستم ببینم چند ساعت دیگه تو راهیم . مشتاقم زودتر برسیم.
.
.
حامد بعد از نیمساعت از پیشم رفت تا مادرش که تازه از خواب بیدار شده بود شک نکنه .
دوباره من و رفیقی که تازه پیدا کردم
باهم تنها شدیم ؛ پرسیدم :
_ اسمِشماچیه ؟
لبخندی زد و گفت :
_ من آسیهم عزیزم
اونم همسرم قاسِم هست .
_ خوشبختم عزیزم ، شما چندسالته ؟
_ الآن ۲۵ سالمه .
با تعجب گفتم :
_ چند وقتِ که ازدواج کردین ؟
_ من ۱۹ سالم بود که ازدواج کردم !
متوجهی تعجبم شد و گفت :
_ هردو مون به بلوغ عقلی رسیده بودیم ،
و به هم علاقه هم داشتیم ؛ هردو سر کار میرفتیم و تونستیم خرده خرده وسایل زندگیمون رو جمع کنیم .
ناراحت گفتم :
_ خانوادتون با ازدواج مشکلی نداشتن ؟
_ چرا سختگیری های خودشونو داشتن اما ما توکل کردیم به خدا و البته که سختگیری های خانواده هامون به جا بود اما تونستیم حلش کنیم .
سخت مشغول صحبت بودیم که صدایِ
خلبآن رو شنیدیم که اعلامِ رسیدن کرد.
به بیرون نگاه کردم ، الآن بالایِ سقفِآسمون
کربلاییم !
غرقِ در نگاهِ به حرم بودم که تکآنهای بیش از حد هواپیما صدایِ همهمه و سروصدا رو
بالا برد .
در میانِ این همه سروصدا فقط نامِ
حسین {ع} روی زبان ها جاری بود !
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصت_سه
چشمهام کم کم باز شد .
تنها چیزی که یادمه صدایِ وحشتناکیِ
که شنیدم و بس !
از جا بلند شدم ، به اطراف که نگاه میکردم
پر از خون ، بود .
سرم به شدت درد میکرد و هیچچیزی نمیتونستم از فضایِ اطرافم درک کنم !
نمیدونم چند دقیقه روی پاهام ایستاده بودم ؛ اما بلاخره یادم اومد چه اتفاقی افتاده !
هواپیما در حالِ سقوط بود ...
که چتر نجاتی که بهمون دادن یسریها رو نجات داد و یسری هارو نه !
به اطراف نگاه کردم تا حامد رو پیدا کنم .
سراسیمه میدویدم و گریه میکردم ؛
الان فقط حامد برایم مهم بود .
بلاخره تونستم توی چاهی که افتاده بود پیداش کنم .
بی هوا داخلِ چاه پریدم و اصلا دردِ پاهام
برایم مهم نبود !
دستم را از زیرِ گردنش رد کردم و
چند ضربه به صورتش زدم :
_ حامد ، حامد ...
حامد تروخدا جواب بده حامد .
ولی او همچنان چشمهایش بسته بود .
صورتم رو نزدیکش کردم ، نفس نمیکشید !
در همان حالت گریه و التماسم قاطی شده بود فریاد زدم :
_ خدایا ...
حامد ... ، یا امام حسین (ع)
صدایِ کوچکی از زیرِ لبهای حامد بیرون آمد .
بخواطرِ نزدیکیِ گوشم به دهانش فهمیدم
نفس میکشد .
لبخندزنان به طرفِ صورتش چرخیدم .
به چشمهایم نگاهش را گره زد ؛
این اولین باری بود که خودم حامد را در آغوش گرفتم و او هم کمی ، شوکه شد .
بعد از چند دقیقه ، از آغوشم بیرون آمد و نگران گفت :
_ راضیه ما فقط چند روزِ دیگه به هم محرمیم . بهتره که یکم ...
دستش رو گرفتم و گفتم :
_ الان میتونی بلند شی ؟
به سختی بلند شد و گفت :
_ اره فقط یکم قفسه ی سینم آسیب دیده .
چاه زیاد عمیق نبود اما باید مراعاتِحالش رو میکردم.
چون اگه آسیبش شدید بشود کارِ زیادی نمیشه انجام داد.
_ حامد پس من میرم کمک بیارم همینجا بشین خودت رو هم زیادی تکون نده .
_ باشه چشم خانم دکتر ولی من خودمم دکترم مثلا .
تویِ این حالت هم دست از شوخی برنمیداره !
سعی کردم از چاه بیرون بروم اما
با اینکه زیاد عمیق نبود ، دردِ پاهایم اجازه نمیداد
حامد با کمکِ دستهایش که زیر بازوم و بعد
پاهایم را حمایت کرد تا بتوانم بیرون بروم که موفق هم شدم .
بعد از دلگرمی به حامد به دور و اطرافم نگاه کردم . خون ، خون ، خون ...
همه ناله داشتند از درد .
آخر جایِ بدی هم برای فرود انتخاب کرده بودیم . کمی آنطرفتر ، هواپیمایِ نیمه سوخته بی جان افتاده بود !
داخلِ هواپیما چه کسانی دفن شدهاند ؟
با قدمهای سست و بی جان ،
به طرفِ هواپیما میرفتم .
مابینِ راه به همسفرمان ، قاسم برخوردم سر به زیر گفت :
_ آقاحامد رو دیدم که بیحرکت توی چاهی افتاده ، شما نگران نباشید..
_ آسیه کجاست ؟
لبخندِ تلخی زد و گفت :
_ این یه معجزه بود که حالِ آسیه و بچهم خوبه !
سریع از کنارم رد شد .
باید بروم به داخلِ هواپیما ...
خبری از مادرجون نیست ! و همینطور
دوستانمون .
از پلههایِ شکستهی هواپیما بالا رفتم.
اما با صحنهای که دیدم ، درجا ایستادم .
مهدی و لیلا ، کنارِ هم و دستهایشان در دستِهم ، در کنار هواپیما افتاده بودند !
با چشمهای تار بالای سرِ لیلا رفتم .
صورتِ هردو غرق در خون بود !
گوشم رو نزدیک صورتهایشان کردم.
هردو رفته بودند ؛
ماهعسلی که خدا برایشان رقم زده بود بهشت بود ...
بهت زده نگاهشون میکردم که آرام ، حتی در لحظات آخر از کنار هم جدا نشده بودند .
سنگینی حضور کسی را پشتِ سرم احساس کردم که صدای حامد ، بلند شد :
_ همیشه برایش نوحه میخوند ، مهدی خیلی لیلا رو دوست داشت .
اشکهام رو کنار زدم و به چشمهایِ
خیسش نگاه کردم ؛ گفتم :
_ چی میخوند ؟ برایم بخون ...
بی مقدمه شروع به خوندن کرد .
چشمهایش را محوِ نگاهم کرد و خواند :
_ لیلایِ منی ، مجنونِتوام ...
هرشب تو حرم ، مهمون توام ؛
من با تو خوشم ، آروم میگیرم
آرامشمرو مدیونِ توام ..
سینه نزنم ، دیوونه میشم !
چون کارم اینه مجنونِ توام ...
کی به آغوش حامد پناه بردم نمیدانم !
اما این رو میدونم که عشقِ پاک هردوشون
عشقِ امام حسینی بوده !
صدایی توجه هردومون رو جلب کرد و فاصلهمون رو زیاد کردیم .
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_شصت_چهار
_ اگه من نبودم هیچکدوم نمیمردن .
با صدای مادرجون من و حامد بلافاصله از هم فاصله گرفتیم .
دست و پاهایش به شدت آسیب دیده بود.
به سختی پایین اومد و ادامه داد :
_ به من گفته بودن راضیه هم هست و
دوست دارن اونجا عقدتون رو بگیرن ...
اگه من موافقت نمیکردم الآن هردو زنده بودن !
اشک توی چشمهام حلقه زد .
دوستایِ با وفامون رو از دست دادیم .
همونهایی که من تاحالا سهبار بیشتر ندیدمشون .
حامد من و مادرش رو تسکین میداد ولی هم من و هم مادرش میدونستیم داره چه رنجی رو تحمل میکنه .
برای همین شدتِ گریههامون بالاتر هم میرفت.
ایندفعه به آغوش مادرجون پناه بردم.
من مادر نداشتم ، پدر نداشتم ، برادر هم نداشتم .
همهی اینهارو مدیون خانواده ی حامدهستم .
الان حسِ کسی رو دارم که از نو در آغوش مادرش متولد شده .
حامد هم به جمعمون پیوست .
نگاهش پر از درد بود اما با همون نگاه خسته میخواست تا آرومم کنه و من هم
کمی با آرامش اون آرام میشدم .
بعد از چندساعت نیروهای کمکی رسیدن .
از هلال احمر و بیمارستان و پلیس گرفته
تا خبرنگار و روزنامهنگار ...
حالا ما به لیلا و مهدی نگاه میکردیم که
چه غریبانه تابوتشآن به حرم میرود .
حامد بغضش شکست .
_ دیدی راضیه ؟ دوستام همه دارن شهید میشن . من چیم کمتر بود ؟ من چهگناهی داشتم که شهید نشدم .
دستش رو گرفتم و با لبخند تلخی و همراه با بغضی گفتم :
_ تو باید در راه زندگی با من شهید بشی .
مگه خودت نگفتی یه زن دارم شهیدم میکنه ؟
وسط گریه ، خنده ی تلخی به گوشهی لبش نشست .
با تلخی ادامه دادم :
_ حالا منم ، یه رفیقِ شهید دارم .
لیلا ؛
آمریکایی ها ، هواپیمایِ پر از مسافر بی گناه رو زده بودند و تعداد زیادی شهید ، حالا به حرمِ
امام حسین میرفتند و مقصدهای بعدیشان
مهمانی به کاظمین و سامرا و نجف ، و در آخر هم مشهد ؛ .
در محلی اسکان کردیم که ، خودِ عراقیها تدارک دیده بودند ، از آنچیزی که شنیده بودم مهماننوازتر هستند .
من و آسیه در کنار هم خوابیده بودیم که صدایِ نالههای آسیه بلند شد .
نگران بلند شدم و گفتم :
_ آسیه اتفاقی افتاده ؟
ولی او اصلا حرفی نمیزد.
خانمهایعراقی به کمکم آمدند.
سراسیمه به طرفِ محل اسکان آقایون رفتم و با صدای بلند فریاد زدم :
_ حامد ، آقا قاسم
هردو با ترس و وحشت بیرون آمدند.
قبل از اینکه چیزی بپرسند گفتم :
_ آسیه حالش بد شده .
قاسم با صدای بلند گفت :
_ یا فاطمه ی زهرا ...
به طرفِ موکب رفتیم که صدایِ
گریهی بچهای به گوش خورد .
بچه ، خیلی زود به دنیا امده ...
۶ ماهه !.
لبخند به لب قاسم نشست .
با یااللهی که گفت وارد موکب شد .
و چندی بعد همراهِ بچه بیرون آمد.
رد به من گفت :
_ ببخشید ، بچه رو نگه میدارید من آسیه رو حاضر کنم بریم بیمارستان ؟
بچه رو گرفتم و به صورت معصومش نگاه کردم.
گریه میکرد و گریه .
حامد خودش رو به گوش بچه نزدیک کرد و
باصدای نسبتا آرومی اذان گفت .
خواست اقامه رو در ان یکی گوشش بگوید که گفتم :
_ حامد بگیر تو دستِ خودت .
نگاهی بهمن انداخت و گفت :
_ تو دستایِ تو آروم و قشنگ خوابیده ،
خیلی هم تورو زیباتر کرده دلم نمیاد.
لبم را گزدیدم و خندیدم ، و به حامد که
داشت اقامه سر میداد نگاه کردم.
بعد از اینکه کارش تموم شد رو به من گفت :
_ مادر شدن بهت میاد .
بچه رو دستش دادم و گفتم :
_ به توهم پدر شدن .
سرش رو ، رو به آسمون گرفت و گفت :
_ خدایا شکرت یه زن حرف گوش کن بهم دادی .
با شکایت به بازوش کوبیدم :
_ خجالت بکش حامد
با رسیدن قاسم و آسیه صحبتهامون تموم شد. قاسم به همراهِ مادرجون ، به آسیه کمک میکردن که به داخل ماشین برود.
بچه رو توی دستهای آسیه گذاشتم و گفتم:
_ مبارکت باشه عزیزم ، اصلا نگران چیزی نباش.
مادرجون گفت :
_ منم باهاتون میام .
حامد با سرتایید کرد و خواست خودش هم سوار بشه که قاسم مانع شد :
_ نه داداش شما خستهاین ، من و آسیه داریم میریم استراحت ؛ مادرتون هم که داره زحمت میکشه میاد .
هرچه حامد اصرار کرد بی فایده بود.
پس بعد از رفتن ماشین ، من و حامد تنها شدیم .
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_شصت_پنجم
حامد همونطور که نگاهش به ماشینی بود که ازمون دور میشد گفت :
_ بریم حرم ؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ من که خیلی ، صبرم لبریز شده .
پس لبخندی روی لبهاش نشست و
بدونِ اینکه نگاهم کنه ، گفت :
_ برو حاضر شو بریم ...
کمی سرجایم ایستادم ، هنوز نگاهم نمیکرد.
متوجه ی مکثم شد و سرش رو با تعجب بالا گرفت و گفت :
_ پس چرا نمیری ؟
_ تو چرا منُ نگاه نمیکنی ؟
دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ کمتر از یه هفته ، محرمیتمون تموم میشه .
_ هنوز تموم نشده و داری اینجوری میکنی تموم بشه چیکار میکنی تو ؟
به حالت قهر ازش فاصله گرفتم که سمتم دوید :
_ خیلیخب ناراحت نشو ، واستا راضیه
با حرص ایستادم ولی صورتم رو به طرفش بر نگردوندم .
جلویم ایستاد و گفت :
_ خب باشه ببخشید من دارم سخت میگیرم ولی ، اینطوری برای خودمون راحت تره ...
_ باشه منم از این به بعد نگاهت نمیکنم فقط
بدون که تا چند دقیقه ی دیگه محرمیتمون تموم میشه .
نگاهش نگران شد و گفت :
_ اگه محرمیت رو ببخشی من و تو دیگه نمیتونیم باهم صحبت هم کنیم ...
یعنی اشکال شرعی داره چون
_ چون ازدواجمون حتمی نیست !
سرش رو پایین انداخت و تایید کرد .
اشک توی چشمهام حلقه زد ، گفتم :
_ حامد دل من طاقت نداره !
سرش رو بالا آورد و گفت :
_ فکر کردی دل من خیلی طاقت داره ؟
_ پس بریم عقد کنیم !
_ اینجا ؟
_ فردا بریم تو حرم عقد کنیم .
که مادرت هم باشه .
_ قبول نمیکنه !
_ ما داریم به کاری که قبل از مرگ لیلا و مهدی دوست داشتن انجام بدن ، عمل میکنیم .
اگه پای اونارو بکشیم وسط قبول میکنه !
ناچار گفت :
_ خب پس برو وسایلت رو جمع کن بریم .
_ من هیچی نمیخوام بردارم جز همین گوشی که تو دستمِ
دستش رو دراز کرد و گفت :
_ بیا بریم پس
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ نه به اونموقع که نگاهم نمیکنی نه به الان که میگی دستتو بزار تو دستم !
بدون اینکی جوابی ازش بشنوم ، راه افتادم .
از پشت سرم میامد پس میتونستم غرغر
هاش رو بشنوم :
_ نه به اونموقع که طاقتِ نداری نگاهت نکنم نه به الان که میخوام دستتُ بگیرم ناز میکنی !
ریز ریز خندیدم و جوابش رو ندادم.
پا به پای هم به سمت حرم میرفتیم ؛
با اینکه اربعین نبود ولی کلی زائر
سرتاسرِ کربلا بود !
بلاخره رسیدیم به تنگنایِ حرم .
دقیقا مرزِ مرز حرم ؛
بعد از اینکه گشتنمون تموم شد و
از خادمیاران دلسوز حرم گذر کردیم
به بینالحرمین که
از گوشه ، گوشهش نور میبارید رسیدیم .
دستم رو روی سینهم گذاشتم و به اطرافم نگاه کردم ، نگاهِ اولم به حرم حضرت ابوالفضل
گره خورد
_ تمومِ خواب و خیالم ،
توی بین الحرمینِ ...
یه طرف آقام اباالفضل
یه طرف ، شاهم حسینِ ...
اینُ مداحی میخوند که کناری
از حرم جای گرفته بود و
تعدادی هم باهاش همراه شده بودند .
حامد رو به حرم امامحسین کرد و گفت :
_ یا امام حسین
این دختر رو میبینی ؟
من مگه گناه کردم عاشقش شدم ؟
خودت دلِ مادرم رو راضی کن به
این وصلت . . .
با گوشهی چشم بهمن نگاه کرد که
پاسخش یک لبخندِ تلخ ، از جانبِ من بود
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_شصت_شش
گوشهای از حرم کز کرده بودم و
انگار واقعا در آغوش کسانی بودم
که من رو بیشتر از خودم میشناختند.
حامد ، با گریه میخوند و من با گریه
گوش میکردم :
_ یهکنجازحرم ،
بهم جا بده .
دلم تنگته ،،، خدا شاهده .
سرم رو بالا آوردم و اولین چیزی
که نظرم رو جلب کرد ،
ساعت بود ؛
دَه ساعتِ که اینجاییم و من هنوز
دلم نمیخواد که دل بکنم ؛.
دستی روی سر شونهام نشست .
به شانهام که دستی رویش بود نگاه کردم
و ، نگاهم به صورتِ مادرجون ختم شد .
با لبخند نگاهم میکرد !
لبخندش رو پاسخ دادم که رو به من
و حامد که تازه متوجه شده بود
مادرش اینجاست ، گفت :
_ شما دوتا قصد دارین تا آخرین
روزِ محرمیتتون ، پیش هم باشین ؟
یه لحظه هم نمیخواین از دست بدین نه ...
هردو خجالت زده بههم نگاه کردیم ،
نگاه حامد درمونده به مادرش دوخته شد .
مادرجون گفت :
_ بیاین بریم پیش آسیه و قاسِم .
حامد بلند شد ، خواست دستم رو بگیره که
با چشم به مادرجون اشاره کردم
که از چشم مادرجون دور نموند .
با خنده گفت :
_ حالا الان که محرمین دست همُ بگیرین
بدون اینکه نگاهمون کنه و یا منتظر جوابمون باشه ، رفت .
حامد خواست دوباره دستم رو بگیره که
دوباره مانعش شدم .
به اعتراض گفت :
_ ای بابا الان که خودش گفت که ...
_ اصلا حرفشم نزن ، خودت گفتی نمیخوای
وابسته بشی.
_ راضیه من یه چیزی گفتم ، همونو بزن تو سرِ من باشه ؟
_ باشه .
دنبالِ مادرجون راه افتادم ؛ حامد بهزور
دستهاشُ قفل دستهام کرد و راه فراری نزاشت .
خواستم چیزی بگم که نگاهم به آسیه و قاسم
خورد .
هردو ، ناامید نشسته بودند .
جلو رفتیم و بعد از احوالپرسی ، پرسیدم:
_ پس .. بچه کو ؟
_ بچه که توی دستگاهِ ، ولی دکترها گفتن که
امیدی به زنده موندش نیست !
این حرف رو مادرجون با تلخی زد و
باعث شد قاسم و آسیه ،
چهرهی درموندهتری پیدا کنن .
مادرجون که حالشون رو دید گفت :
_ یا امام حسین ، تو خودت ششماهه
بهدنیا اومدی ، این حقِ که بچهای که
تویِ سرزمین تو بهدنیا اومده باشه
بمیره ؟ !
اشک توی چشمهام حلقه زد .
آسیه پر بغض گفت :
_ مادرجون من کلی نذر کردم ، یکیش
هم اینِ که به جای راضیه ، اسمِ دخترم رو بزارم رقیه !
مادرجون دست آسیه رو گرفت تا کمی بهش
دلداری بده ، من هم دستهامُ از توی دستهای حامد که حالا شل شده بود بیرون کشیدم و
به سمتشون رفتم .
حامد هم کنار قاسم نشست .
ما صبح ، به حرم اومده بودیم اما الان
ساعت ، یکِ نیمهشب هست و ما
هنوز تو حرمیم .
حامد آهسته رو به من گفت :
_ گشنهت نیست ؟
_ نه .
_ تشنه چی ؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم :
_ باز شروع کردی تو ؟
خندهای کنج لبش نشست و گفت :
_ ازبقیه بپرس .
_ برو چندتا غذا بگیر ، آسیه
دیوونه بازی درآورده از بیمارستان
اومده بیرون الان ضعف میزنه .
_ اطاعت میشه سرورم .
حامد رفت تا ، بهقول خودش
دستور من رو اجرایی کنه .
به آسیه که با غم به حرم
خیره شده بود نگاه کردم ؛
لب زد :
_ اگه بچهم فردا بمیره من چه خاکی
روی سرم بریزم ؟
مادرجون گفت :
_ خدانکنه ...
_ آخه دیدین که دکتر چی گفت .
_ دکتر که خدا نیست مادر ، توکل کن
به خدا ، بعدشم امام حسین رو واسطه
گذاشتیم !
دلم برای آسیه میسوزه ،
اگه بخدا اولین بچهش با اولین
سفرش به کربلا ، از دست بره
یه افسردگی میگیره که
تمومِ ، خوشیهاش نیست و نابود میشه .
قاسم برای دلداری به آسیه کمی خودش رو نزدیک کرد.
آسیه نتونست طاقت بیاره و
با گریه سرش رو روی شونه ی قاسم گذاشت .
تنها کسی که میتونه آرومش کنه ، همسرشِ .
حامد که رسید ، غذا هارو گذاشتیم.
مادرجون گفت :
_ بچه ها شماها برین ، منم اینجا
میخوام زیارتنامه بخونم .
فهمیدیم که قاسم و آسیه ، نیاز به
تنهایی دارن .
در واقع مادرجون با اینکارش داره با یه
تیر دوتا نشون میزنه .
حامد با سر اشاره کرد که راه بیافتیم.
از حرم خارج شدیم
با اینکه ساعتِ یک هست اما
انگار اولِ بعدازظهرِ ، از بس
خیابون ها شلوغ ِ
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما
یادگاری ... !
لحظهی آخرمان اول مجنونی ِماست ؛
"یَرَنی" لذت مرگ است به لبخند علی ..(:✨☘
یادگاری ... !
بغض:)*
برایهمهکساییکهفرداکنکوردارنآرزویموفقیتدارم..(:❤️