ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ
و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ
ﻣﺎ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ
ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_19 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از جمعبندی نظرات و در نهایت بعد از
#رمان_قلب_ماه
#پارت_20
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتی به خانه رسید، مادرش را راضی کرد تا عصر با هم به دیدار پدر و یک زیارت دلچسب هم بروند. مادر و دختری بعد از برگشت از بهشت زهرا از کنار بازار منتهی به حرم حضرت عبدالعظیم رد میشدند. مادر کنار یک مغازه انگشر فروشی ایستاد. مریم هم به دنبالش رفت.
_مامان چیزی میخوای؟
مادر همچنان که بین ویترین چشم میچرخاند، نیم نگاهی به دخترش انداخت و انگشتری یاقوت را به او نشان داد.
_اینو نگاه کن. خیلی قشنگه. نه؟
_آره قشنگه. واسه خودت میخوای؟
_نه واسه تو میخوام. میخوام از امروز یه یادگاری داشته باشی. امروز واست یه موفقیت بزرگه. میخوام یه هدیه بهت بدم تا خاطره بشه.
دست مریم دور شانه مادر حلقه شد و فشاری به شانههایش آورد. با لبخند جانداری به او نگاه کرد.
_ممنون مامان. ممنون که حواست بهم هست. حالا بریم همینو بگیریم؟
مادر با سر تایید کرد و با تاییدش انگشتر خریده شد تا آن روز را براط مریم ثبت کند.
صبح روز بعد مریم که استرس روز قبل را تحمل کرده بود و بعدازظهر مادر را به چند جا برده بود، به سختی خود را جمع و جور کرد تا به موقع اولین روز رسمی کار خود را شروع کند. چیزهای زیادی را با خود مرور میکرد.
-باید بیشتر حواسمو جمع کنم. تا حالا موقتی بودم اما از این به بعد زیر ذرهبینم. شاید مورد سنگ اندازیم قرار بگیرم. من باید بهترین باشم. توی کارم کم و کسر نذارم. حلال و حروم قراردادها رو همون جور که پدرم می گفته رعایت کنم. آخه قراره درآمد منم از همون راه باشه. وای خدای من چقدر کارم سخت شده. اما من میتونم. یعنی باید بتونم. اصلاً چه معنی داره در مورد سختی حرف بزنم. باید ماشین بخرم و یه خونه لوکس نزدیک شرکت اجاره کنم. آرزوم شده مامانو به همون وضع و زندگی چند سال قبل که هنوز پدر ورشکست نشده بود برسونم. خدا میدونه کی بتونم این کارو بکنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_20 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی به خانه رسید، مادرش را راضی کرد تا ع
#رمان_قلب_ماه
#پارت_21
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با همین افکار به شرکت رسید. جدی و رسمی وارد شد. به هر کس میرسید، محترمانه سلام میکرد. مثل همیشه. از ولنگاری و سبک بازی متنفر بود. او معتقد بود یک خانم باید جذبه داشته باشد نه جذابیت که ارزان نخرندش. وقتی به اتاقش رسید، خانم جهانی سرش را بیرون آورد و صدا کرد.
_ خانم صدری، آقای حقانی قراردادتونو دادن که بدم به شما. اگه قبول دارید امضاء کنید.
قرارداد را به او تحویل داد. مریم تشکر کرد و وارد اتاقش شد. خیلی کنجکاو بود که بداند آنها در قرارداد چه چیزهایی نوشتند. متن آن را کامل مطالعه کرد و شروع کرد به تنظیم قراردادی با نظر خودش و البته با رعایت چارچوب های کلی قید شده. وقتی تمام شد، چاپ کرد و به طرف اتاق رییس رفت. با هماهنگی منشی وارد اتاق شد. آقای حقانی هنوز نرفته بود و روبروی آقای پاکروان نشسته بود. مریم قرار داد را جلوی او گذاشت.
_این اون چیزیه که مد نظر منه اگه مشکلی نداره امضاش کنم.
وکیل شروع به خواندن قرار داد کرد. وقتی تمام شد با تعجب به مریم نگاه کرد و برگه را به آقای پاکروان داد و همزمان با لحنی متعجب گفت:
_شما یعنی اینقدر به کارت مطمئنی که علاوه بر حقوق تعیین شده درصد و سهم از شرکت میخوای؟ من فکر میکنم شما دارید از حسن نیت جناب پاکروان سوء استفاده میکنید.
رییس نگاهی به قرارداد کرد.
_خانم صدری، چطور سه ماه پیش پیشنهادت از اصل قرارداد بود اما الان از سود، سهم می خوای؟ این چه ترفندیه؟
_قربان، طبق این قرارداد من قراره با شما کار کنم و نسبت به سرمایهتون متعهد بشم. پس منطقیتر برای شما همینه که منو توی سود شریک کنید تا من تمام تلاشمو واسه سود بیشتر بکنم و اگه از اصل قرارداد دستمزد میگرفتم، ممکن بود برای سهم بیشتر سرمایه شما رو به خطر بندازم.
_باید بخونمش البته تا اینجا که قانع شدم.
رییس با مشورت آقای حقانی و در نظر گرفتن تواناییهایی که از او دیده بودند، قرارداد را تأیید و به امضاء رساندند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد، به زودی موفق میگردد؛
ولی او میخواهد خوشبختتر از دیگران باشد و این مشکل است.
زیرا او دیگران را خوشبختتر از آنچه که هستند تصور میکند ...
📘 #روح_القوانین
✍🏻 #منتسكيو
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_21 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با همین افکار به شرکت رسید. جدی و رسمی وا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_22
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
محمد از راه نرسیده صدایش بلند شد.
_مامان پاشو. آماده شو. آبجی زنگ زد گفت بیام خونه. آماده بشین خدا قبول کنه میخواد ما رو ببره بهمون شام بده. باورم نمیشه آخرش این خواهر بلند پرواز ما داره به آرزوهاش میرسه.
_علیک سلام. خدا رو شکر. خودشو شناخت و تلاش کرد. علافی هم نکرده.
_ببخشید سلام. یعنی در هر حالی شما حال منو بگیرا.
مادر لباس پوشیده و ذوق زده، به زحمت روی تخت حیاط بند میشد. در باز بود و مریم وارد شد. بعد از سلام و احوالپرسی خودش را در آغوشِ بازِ مادر انداخت.
_وای مامان، قراردادم تقریباً همون جوری که میخواستم امضاء شده و تمام. البته تمام که نه تازه شروع شد.
مادر گونهاش را بوسید.
-مبارکت باشه مادر.
کمی عقب رفت و نگاهی به محمد انداخت.
_جوجه اردک اگه میگفتم کار دارم باهات، میومدی؟
محمد لبخندی زد و سرش را خاراند.
_ها؟ نه. راستی به قول مامان اول سلام.
مریم تلنگری به بینی برادش زد.
_اینکه شد آخر نه اول. علیک سلام.
بعد نگاهش را بین مادر و محمد چرخاند.
- بیاین بریم. میخوام یه جای خاص ببرمتون.
هر سه نفر به طرف در رفتند. محمد کرد یادآوری کرد که تاکسی خبر نکردند. مریم با همان حالت ذوق زده در را باز کرد. کنار رفت و بعد لباس محمد را کشید و او را عقب نگه داشت.
_ آخه کی میخوای یاد بگیری؟ اول بزرگتر.
بعد از خروج مادر، مریم خودش را جلوی محمد انداخت و از در خارج شد. محمد غرغر کنان بیرون آمد.
_چرا زنگ نمیزنی تاکسی بیاد نکنه میخوای ما رو پیاده ببری خرجت کم بشه یا شایدم باید با الاغ و استر بریم؟
مریم لبخندزنان و ریموت به دست در ماشینی را باز کرد.
_بفرمایید اینم الاغ زیبای ما.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_22 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 محمد از راه نرسیده صدایش بلند شد. _مامان
#رمان_قلب_ماه
#پارت_23
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
- اَ آبجی ایول. یعنی اینو خریدی؟ تو سه ماه کار کردی اونم امتحانی، تونستی این ماشینو بخری؟ از این بعد چی کار میخوای بکنی؟
_بله آقا باید کلهتو کار بندازی و درست کار کنی. نه زبون کار بندازی و کلک سوار کنی چون بار کج به منزل نمیرسه.
سوار ماشین شدند. حرکت کردند. وقتی رسیدند اشک از چشمان مادر جاری شد. یاد روزی افتاد که اولین بار با همسرش به آنجا رفته بود.
_الهی خیر ببینی. عاقبت به خیر بشی مادر که اینقدر حواست به منه.
محمد هاج و واج نگاه میکرد.
_الان داستان چیه؟ به منم بگید بدونم.
_یعنی اینجا رو یادت نیست؟
_خب قبلنم اون موقع که بابا بود میاومدیم ولی چرا مامان اینقدر مثل فیلم هندیا احساساتی شده.
_جون به جونت کنن گیجی دیگه گیج. خدا به داد اون بیچارهای برسه که بخواد با تو بیاحساس و حواس زندگی کنه. بریم تو تا بهت بگیم.
وارد سفره خانه سنتی شدند. جای زیبا و خاطره انگیزی بود. تختی را انتخاب کردند و نشستند.
_مامان اولین خاطرهت از اینجا رو تعریف میکنی؟
_من و باباتون وقتی عقد کردیم پدرم خیلی سخت میگرفت و نمیذاشت همدیگه رو ببینیم. یه روز که پدرم حالش خیلی خوب بود، آقا مرتضی ازش خواست اجازه بده باهم بیرون بریم. آقا مرتضی اون موقعها کارگری میکرد و پول زیادی نداشت اما منو آورد اینجا که معروف بود. خوشحالیش از اینکه منو آورده بود بیرون و برام غذا سفارش داد هنوز یادمه. البته بعدها فهمیدم حقوق یه ماهش که خیلی کم بودو واسه اون روز خرج کرده بود. بعد از اون بار، پدرتون سخت و جدی کار کرد تا تونست وضع خوبی پیدا کنه و به مناسبتهای مختلف اون خاطره رو دوباره زنده کنه.
_الان آبجی خانومم چون وضعش خوب شده داره خاطره بازی میکنه واستون؟
رو به مریم لبخند کجی زد و ابروهایش را بالا و پایین کرد.
_امروز میخوام دلی از عزا در بیارم. مریم خانوم، هیچی نمیگیا هر چی خواستم حساب میکنی.
_تو سفارش بده نهایتش اینه که آخرش میری واسشون کار میکنی غذات هضم میشه.
مادر به خاطرات همسرش، مأموریت پدرش در تهران که منتهی به خواستگاری آقا مرتضی از او شده بود و اراده او به عنوان جوانی که به تنهایی برای کار به آن شهر آمده بود، فکر کرد و با بالا گرفتن کل کل دختر و پسرش از فکر بیرون آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به نام حضرت مادر.
به نام عفاف و حجابش، آنگاه که آخرین لبخندش را نثار تابوتی کرد که جسمش را پوشش میداد.
دغدغهاش در آخرین دقایق عمر، پوشاندن جسمی شد که افتخارش دور ماندن از نگاههای آلوده بود.
او ملکهای بود که هر کسی افتخار دیدنش را نداشت. ملکهای که خالقش همهی هستی را در بند خلقت او کرده بود و گردش چرخ و فلک دنیا را به خم ابرویش گره زده بود.
و اما تو ای بانوی بینظیر هموطنم، بانوی آب و آینه سفارش کرده به تو، به من. فرموده افتخار یک بانو این است که چشم نامحرمی به بدنش نیفتد.
ملکه باش بانو. ملکهای که دم دستی نیست و حیا میکند از حراج جسمش در آشفته بازار نگاهها.
بانو جان ارزشت آنقدر بالاست که سند بهشتی به پایت نهادند. آنقدر بالا که اجازه نگاه به نامحرمان حریمت ندادند. آنقدر بالا که ریحانه نامیدند تورا. گل بینظیر، بالا باش آنقدر بالا که به دست آوردنت چون رویا باشد نه به رسم ریا.
#حجاب
#عفاف
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_23 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - اَ آبجی ایول. یعنی اینو خریدی؟ تو سه ما
#رمان_قلب_ماه
#پارت_ 24
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم چند روزی بود به بنگاههای املاک نزدیک شرکت سپرده بود و چند خانه برای اجاره دیده بود اما فقط موردی که آن روز دید، خیلی به دلش نشست. بزرگ نبود ولی مناسب و مبله بود. رهن هم قبول میکرد و دیگر لازم نبود هرماه پول زیادی برای اجاره بدهد. از همان لحظه هم می توانستند ساکن شوند. فقط کمی تمییز کاری میخواست.
سریع خودش را به خانه رساند. از مادر خواست سوار ماشین شود و به محمد هم زنگ زد که سر راه دنبالش برود. هر دو متحیر بودند که کجا میروند ولی مریم فقط لبخند میزد و چیزی نمیگفت. وقتی به ساختمان رسیدند از آنها خواست پیاده شوند. محمد با تعجب به ساختمان نگاه کرد.
_ما اینجا چی کار میکنیم. نکنه مهمونیه. لااقل میگفتی همچین جایی میاری مارو که لباس درست حسابی بپوشم.
_مهمونی نیاورمتون. بیاین باید سوار آسانسور بشیم.
به طبقه سه که رسیدند، مریم کلید خانه را درآورد و همزمان که در را باز میکرد به مادر و برادر بهتزدهاش بفرما گفت.
_بفرمایید اینم خونه جدید. البته ببخشید که نخریدمش اما ان شاءالله تا یکی دو سال دیگه بهترشو میخرم.
_واقعاً آبجی اینو اجاره کردی یا داری سر کارمون میذاری؟ باورم نمیشه.
_آخه عقل کل، گیرم که تو رو بخوام سر کار بذارم، آزار دارم مامانو بیخودی تا اینجا بکشونم؟
مادر که گویا هنوز باورش نشده بود، خانه را ورانداز میکرد.
_مریم این وسایل مال کیه؟ کی قراره ببرن؟
_مامان جان خونه رو مبله اجاره کردم. فقط باید یه کم تمیز بشه تا اثاث کشی کنیم.
محمد هیجان زده و پرید جلوی مریم.
_جانِ من راست میگی آبجی؟ نوکرتم. خودم برات برق میندازمش. همین فردا با رضا و رامین میایم اینجا رو تمیز میکنیم. قبولمون نداری مامانو هم میاریم نظارت کنه. من باورم نمی شد یه بار دیگه بتونم تو یه خونه لوکس زندگی کنم. کوچیکه ولی با کلاسه. قربونت برم که اینقدر باحالی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_ 24 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم چند روزی بود به بنگاههای املاک نزد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_25
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم او را کنار زد و به طرف آشپزخانه رفت.
_قبوله. فردا بیاین اینجا رو تمیز کنین. مامانم بیارین، به شرطی که دست به هیچ کاری نزنه. واسه آینده تو هم فکرایی دارم که باید قول بدی بچه حرف گوش کنی باشی تا تو رو به سرمایه حسابی برسونم.
محمد هم دنبال او راه افتاد.
_دیگه حالا بیشترم مخلصت هستم. تو ما رو به سرمایه برسون، بگی بمیرم میمیرم. توی این مدت بدبختی زیاد کشیدم. وقتی اینقدر خوب بلدی پول در بیاری، دیوونهم مگه به حرفات گوش نکنم.
_دیوونه که هستی. حالا دارم برات. فعلا به خونه برس.
بعد از تایید مادر برگشتند تا برای اثاثکشی آماده شوند. طی دو روز خانه تمیز شد و وسایلی که غالباً یادگاری بودند، به خانه جدید منتقل شد.
یکسال از زمانی که قرارداد رسمی مریم بسته شده بود، میگذشت و در این یک سال توانمندیهایش را به شکلی بروز داده بود که آقای پاکروان برای آب خوردن هم با او مشورت میکرد. مریم توانسته بود در این مدت قراردادهای پرسودی برای او ترتیب دهد. هر کجا قول موفقیت میداد، موفق میشدند و هر کجا دستور توقف میداد، نتیجه برای همه ثابت میشد. سود و افزوده شرکت نسبت به قبل نزدیک به دو برابر شده بود. آقای پاکروان وقتی دید مریم بدون کلک و حرام برایش سودآوری میکند، اعتمادش چندین برابر شده بود. به رفتار و برخوردهای باشخصیتش، که او را باوقار و جذبه میکرد، احترام میگذاشت.
آن روز اولین جلسه کاری بعد از عید بود. مریم برای کار اداری از شرکت خارج شده بود و در حالی که گزارشها را برای ارائه در جلسه مرور میکرد، به سرعت وارد شرکت شد تا به موقع برسد. در بین لابی با پسر نسبتاً جوانی برخورد شدیدی کرد. گویی به ستون محکمی برخورد کرده باشد. نقش زمین شد. پایش پیچید و درد گرفت. دستی به مچ پایش کشید و همین که خواست بلند شود، دید جوان دستش را برای کمک به طرف او دراز کرده. نگاهی با تعجب به او کرد. دستش را پس زد. برگهها را گرفت و بلند شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739