دختری مثل تمام دختران این سرزمین سرشار از عشق و محبت
دختری که یادش می رود شیطان از هر چیزی برای گمراهی انسان استفاده می کند
و
زمانی که دخترک می داند آغوش خدا بهتر ین جا برای اوست
🌹🌹
رمان دلداده بانو دمشق در مورد دختری ست که شیطان نفوذ کرد درونش ولی زود به آغوش خدا برگشت
https://eitaa.com/joinchat/231604350Cf1bbea8f5c
دستش را روی سنگ قبر کشید روی اسم حسینش دست کشید روی شهید مدافع حرم نگاهش ثابت ماند ناگهان دستی روی قبر حسینش نشست دستی که انگشتر حسین توی دستش بود که یا زینب (س) روی آن حک شده بود ناباور چند بار پلک زد انگشتر مورد علاقه حسین بود خیلی دوستش داشت یادش آمد که حسین گفته بود آن را به دوستش یادگاری داده سرش را بلند کرد تا صاحب انگشتر را ببیند
https://eitaa.com/joinchat/231604350Cf1bbea8f5c🌹🌹
هیچ شکستی حقیقت ندارد
شکست تنها برای کسانی حقیقت دارد
که اغلب در حال مقایسه خود
با دیگرانند
.
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_112 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم که تا آن لحظه لبخند به لب به قبر شه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_113
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در موردم چی فکر میکردی؟ میخوام بدونم.
_چرا میپرسی؟ مگه مهمه؟
_الان مهم نیست ولی میخوام بدونم.
لبخند تلخ مریم به چشم امید آمد.
_اون شب از خدا خواستم کمکم کنه تا منی که یه عمر پاک زندگی کردم، عفتمو از دست ندم. راستش بعد اون دیگه ازت میترسیدم. قبلشم که اون عکسا رو ازت دیده بودم، ازت متنفر بودم.
قطره اشک امید روی دست مریم افتاد.
_تو لطف بزرگی بهم کردی که منو با همه این چیزا قبول کردی. کاش بتونم کاری واسه این همه خوبیات بکنم. کاش لایق محبتت باشم.
مریم نگاهی به امید کرد. با یک دست صورت او را بالا گرفت و با دست دیگرش اشک امید را پاک کرد.
_عزیز دلم، مهم اینه که الان تو عزیز دردونه خدایی. یه پسر پاک که همه زندگیمه. مهم اینه که خواستی و تونستی. حالا تو بهترین مرد دنیایی واسم. عزیز دلم. من حالا دوست دارم امید. همه نفسمی.
لب امید به لبخند کش آمد.
_بسه دختر. کشتی منو از خجالت. حالا یه چیز دیگه بپرسم؟
-داری تخلیه اطلاعاتم میکنیا.
-از کجا مطمئن شدی دیگه سراغ اون کارا نمیرم. تو آدمی نیستی که با یه ادعا اعتماد کنی و زندگیتو به خطر بندازی.
-اول بگم که من بهت اعتماد کردم ولی لازم بود قبلش یه چیزاییو به چشمم ببینم، حالا که میخوای بدونی، پس ببین.
گوشیاش را باز کرد. چند فیلم را به او نشان داد. چشمان امید آنقدر گرد شد که گویی از حدقه بیرون میزند. فیلمها از امید بود. جاهایی که فکرش را نمیکرد. شرایط گناه داشت و دوری کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_113 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در مور
#رمان_قلب_ماه
#پارت_114
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-مریم جان با اطلاعات در ارتباطی؟ اینا رو کی ازم گرفته.
-من روشای خودمو دارم. یه وقتایی لازمه اطرافیاتو بشناسی. فقط حواستو جمع کن دست از پا خطا نکنیا.
-وای مریم داری منو میترسونی. این روی تو رو ندیده بودم.
مریم روبرویش نشست و به او میخندید.
-تو دیگه عزیز دلمی. از چی میترسی؟ دیگه حالا که واست بپا نمیذارم.
*
مادربزرگ امید تصمیم گرفته بود ناراحتی بین فرزندانش را تمام کند. با مادر امید صحبت کرد تا وقتی مشخص کند و برنامه جمعی بگذارند. مریم از مادر شوهرش خواست روزی که او مشخص کرده را برای مهمانی پیشنهاد دهد. باید کاری میکرد که کسی نتواند به امید و مادرش زخم زبان بزند. قرار بود مهمانی از عصر با زنها شروع شود و شب، مردها هم اضافه شوند. مریم لباس بسیار زیبایی پوشید. پیراهنی سبز رنگ تا زانو. مدل عروسکی و چون مجلس زنانه بود، خودآرایی مناسبی هم انجام داد. اکثر مهمانها با او به سردی برخورد میکردند. وقتی همه جمع شدند، مریم خودش را کنار مادربزرگ جا کرد. دستش را دور شانههای او محکم کرد و طوری که بقیه هم بشنوند، شروع کرد به حرف زدن با او. مادربزرگ که از آن شب نظرش نسبت به مریم بهتر شده بود، با روی باز جواب او را میداد.
-مادرجون موافقین مسابقه بزارم و هر کی برنده شد یکی از اون گلای خوشگلتونو بهش جایزه بدین؟
مریم سریع چشمکی به او زد تا موافقت کند. مادربزرگ کمی فکر کرد. با وجود اینکه گلهایش را خیلی دوست داشت اما سیاست مریم را از آن شب باور کرده بود. به همین خاطر قبول کرد. دخترها هم که اسم مسابقه را شنیدند توجهشان جلب شد و گوش تیز کردند.
-یه سوال میپرسم از کسی بیرون از اینجا کمک نگیرین. پنج دقیقه هم وقت دارین. اگه جواب دادین، مادرجون یکی از گل خوشگلاشو بهتون میده. اگه گل دوست نداشتین خودم جایزه شو میدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣به یاد داشته باشید که همیشه همان چیزی به سراغتان می آید که انتظار دیدنش را دارید ... اگر ذهنیتی روشن نسبت به مسائل پیدا کنید ، همه عوامل به سود شما عمل خواهند کرد.🍃🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_114 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -مریم جان با اطلاعات در ارتباطی؟ اینا رو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_115
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
خاله مهشید اخم کرده بود و زیر گوش زن دایی سپیده پچ پچ میکرد.
_میبینی چقدر پرروئه؟ طرفو توی ده راه نمیدن، سراغ کدخدا رو میگیره. خوبه هیشکی تحویلش نمیگرفت، این جور خودشو انداخته وسط.
هر کسی چیزی میگفت و تقربیاً همه دخترها حساس شده بودند و همهمه میکردند.
-اگه هیچ کس برنده نشه چی؟
-خوب معلومه من برنده میشم. چون جوابو میدونم و گلدونم خودم میگیرم. حالا سوال اینه کی میدونه تاریخ تولد مادرجون چه روزیه؟
همه به فکر رفته بودند تا حالا به این مسأله فکر نکرده بودند همه در روز مادر برای مادربزرگ هدیه میگرفتند ولی کسی به تولدش فکر نکرده بود. حتی خالهها هم سالها بود چنین چیزی را از یاد برده بودند. با سوال مریم دخترها به تکاپوی جواب افتادند اما خالهها به فکر فرو رفتند که چطور چنین تاریخی را کامل فراموش کردهاند. تلاشها فایدهای نداشت. مریم از قبل پرس و جو کرده بود و میدانست سالهاست کسی تولد مادربزرگ را به او تبریک نگفته. مریم گوشی را به دست گرفت. آرام چیزی گفت و قطع کرد. وقتی همه اظهار بیاطلاعی کردند، زنگ در به صدا در آمد. مریم از آزاده خواست با او برود و کمک کند.
چند لحظه بعد مریم با یک کیک و گیتارش که روی دوشش گذاشته بود و آزاده با چند کادو وارد شدند. مریم و آزاده کیک و کادوها را جلوی مادر بزرگ گذاشتند و مریم کنار او شروع کرد به زدن آهنگ تولدت مبارک مادر قشنگم و برایش خواند که مادربزرگ از شوق اشک ریخت و بقیه دست میزدند. وقتی به آخرش رسید: بازم بخون در گوشم با صدای نازت از عشق مادر قشنگم، مادربزرگ او را در آغوش گرفت و این کار تحسین اکثریت و عصبانیت بعضی را در پی داشت. اما مادربزرگ بسیار خوشحال شد و برایش جالب بود بداند او چطور تاریخ تولدش را میدانست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_115 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خاله مهشید اخم کرده بود و زیر گوش زن دای
#رمان_قلب_ماه
#پارت_116
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-مادرجون شما از سهام دارای شرکت بودید اونجا از روی کنجکاوی به تاریخ تولد شما نگاه کردم و دیدم که اتفاقاً نزدیک شده. این بود که تو ذهنم موند.
همه صدا و نوازندگی مریم را تحسین میکردند و باور نمیکردند اینقدر زیبا بتواند اجرا کند. تا غروب دست از سوال و دوره کردن مریم برنداشتند و بازم هم او را مجبور به خواندن کردند.
موقع اذان آرایشش را پاک کرد، وضو گرفت و نمازش را اول وقت خواند و بعد از آن حجاب کرد. وقتی اولین نفر از مردها آمدند چادر طرح دار راحتی که با خود آورده بود سرش کرد. تفاوت مریم قبل و بعد از حضور نامحرمها برای دخترها جالب بود.
سر شب بود. مریم متوجه شد آزاده مرموزانه از سالن بیرون رفته. بیآنکه توجه کسی را جلب کند، دنبال او رفت و فهمید روز بعد با کسی قرار گذاشته از صحبتهای آنها محل قرار را شناخت. چیزی نگفت و برگشت.
وقتی مردها آمدند دخترها شروع کردند به تعریف کردن از مریم و کاری که کرده بود دایی.ها و پدربزرگ از او خیلی تشکر کردند و حتی پدربزرگ در بین جمع پیشانی مریم را بوسید. دخترها از مریم خواستند همان آهنگ را اجرا کند. مریم توضیح داد که نمیتواند بین مردها بخواند اما میتواند آهنگ را اجرا کند و بین امید و پدرش نشست و اجرا کرد. همه شروع کردند به تشویق او. امید در این میان از شوق و غرور در پوست خود نمیگنجید. در گوشش زمزمه کرد.
_بهت افتخار میکنم بینظیر همه چی تموم من.
مریم خجالت کشید و بعد متوجه شد پدر شوهرش دستش را روی دست او گذاشته.
_اون روز که خودتو انداختی تو اتاق شرکت، حدسشم نمیزدم یه روز توی این جمع کنارم باشی و من هر روز یه جور هنر جدید ازت ببینم.
مادر هم به خاطر اینکه از زبان بقیه نجاتش داد از او تشکر کرد. موقع رفتن، مادربزرگ که فهمیده بود مریم از گل های او خوشش آمده، گل بسیار زیبایی به او هدیه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شما نمی توانید صبر کنید تا اوضاع بهتر شود، آن وقت تصمیم بگیرید که نگرش بهتری داشته باشید.
شما باید در آن جایی که هستید، بهترین باشید...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_116 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -مادرجون شما از سهام دارای شرکت بودید او
#رمان_قلب_ماه
#پارت_117
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
فردای آن روز، مریم کسی که برایش تحقیقات انجام میداد را خبر کرد. آدرس محل قرار آزاده را به او داد و عکسش را که در گوشی داشت به او نشان داد. از او خواست کسی که با آن خانم ملاقات میکند را تعقیب کند، در موردش همه چیزی را بفهمد و اگر خلاف و مشکلی از او دید فیلم بگیرد و مستند کند.
*
بعد از توزیع کودها در بازار و استقبال خوب از آن، خبرش به گوش رقیب رسید و به فکر چاره افتاد. از طرف او با مریم تماس گرفتند و گفتند رییسشان میخواهد او را ببیند. مریم جهت احتیاط را رعایت کرد و گفت اگر میخواهند، باید بیایند جلوی شرکت و همان جا ملاقات کنند. آنها رفتار مریم را توهین میدانستند اما در نهایت قبول کردند. مریم امید را در جریان گذاشت.
-منم باهات میام. نمیشه تنها بری.
-عزیز من میدونی که نمیشه. اونا تو رو ببینن که جلو نمیان. من باید بفهمم چی تو فکرشونه. جلوی شرکت قرار گذاشتم که بتونی ببینی و خیالت راحت باشه.
-آخه مگه من طاقت میارم؟ لااقل بذار به بابام بگیم.
-نه وقتی برگشتم، چشم. اون موقع میگیم. فقط تو توی نگهبانی بمون که اگه اتفاقی افتاد، کاری بکنی. خواهش میکنم جلو نیا.
وقتی مریم به ماشین آنها رسید، از او خواستند سوار شود. او که چارهای نمیدید، سوار شد اما پایش را بین در گذاشت تا در بسته نشود. نگاه به مردی که کنارش نشسته بود، انداخت. محمودیان خودش سراغ او آمده بود.
-سلام خانم صدری چرا کامل نمیشینی توی ماشین. میخوام باهاتون حرف بزنم.
- سلام آقای محمودیان. من میدونم کی و کجا باید احتیاط کنم. شما حرفتونو بزنید. باید زود برگردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_117 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 فردای آن روز، مریم کسی که برایش تحقیقات
#رمان_قلب_ماه
#پارت_118
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-خب چون عجله دارین، سریع و صریح میگم. در موردتون تحقیق کردم. شما همون کسی هستند که جرأت کرده انحصار بازار کودو از دستم بگیره. میخوام از این به بعد با من همکاری کنین و مشاور من بشین. هر چی در عوضش بخواین براتون تضمین میکنم.
-من رقابت کردم. مثل شما کلک و رشوه به کار نبستم. در ضمن شما انگار متوجه نشدین چی ازم می خواین. من توی این شرکت علاوه بر اینکه کار میکنم و تعهد دارم، عروس آقای پاکروان هستم. یاد بگیرید به کی چی پیشنهاد بدین. اگه قبل از اینکه عروسشون بشم هم پیشنهاد داده بودین، قبول نمیکردم چون من با آدمایی که به هر قیمتی میخوان به اهدافشون برسن کار نمیکنم.
- من متوجه هستم اما پیشنهادی که دادم باید وسوسه برانگیز باشه. من بهتون گفتم هر چیزی که بخواین. فکر نکنم لازم باشه توضیح بدم هر چیزی که میگم چقدر سخاوتمندانه میتونه باشه.
-آقا من فروشی نیستم. اهل خرید و فروش خانواده هم نیستم. بار آخری باشه که منو مسخره خودتون و اهدافتون میکنین.
-خانم محترم خودتونم که میدونین تا حالا نشده چیزی که میخوامو به دست نیارم. بهتره سریع جواب ندی و فکر کنی چون دفعه بعد با این روش ازتون نمیخوام.
-منم تا حالا نشده به زور با کسی معامله کنم. اونم وقتی پای خانوادهم در میون باشه.
قبل از پیاده شدن محمودیان آخرین شانسش را امتحان کرد.
-الحق که دختر صدری مرحوم هستی. همون طور آرمانگرا و پر مدعا. بچه جون فکر میکردم با این همه زرنگی و جاهطلبیت با پدرت فرق داری و عاقلتری. تو که برای ازدواج به کمتر از پسر رییس شرکت همتا راضی نشدی، پس باید به پیشنهاد من فکر کنی شاید بیشتر از اون برات در نظر گرفته باشم.
مریم با اخم غلیظ و چهرهای برافروخته به طرفش برگشت.
-تا حالا کسی بهم اینطور توهین نکره بود. چون در مورد پدرم گفتین، باید جوابتونو بدم. من دختر همون پدرم و همون اندازه آرمانگرا. اگه پدرمو میشناختین میدونستین دختر اون پدر، هیچوقت خانواده و اعتقاداتشو به پیشنهادای چرب و نرم نمیفروشه. اولین بار بود در مورد ازدواجم و زندگیم حرف زدین ولی یادتون نره آخرین بار باشه؛ چون دفعه بعد جوری جوابتونو میدم که تا آخر عمر فراموش نکنین.
_هی خانوم تا یه هفته وقت داری فکر کنی.
کارتی از جیبش بیرون آورد و به طرفش گرفت و ادامه داد.
_بعد از یک هفته اگه زنگ نزنی و با من همکاری نکنی، باید منتظر هر چیزی باشی که ممکنه پشیمون بشی.
بدون ایکنه کارت را بگیرد، از ماشین پیاده شد در حالی که نمیتوانست لرزش دستانش از شدت عصبانیت را پنهان کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#تربیتی
هفت میم که هر روز باید به فرزندان هدیه دهیم :
❣تو محبوبی
❣تو محترمی
❣تو مطرحی
❣تو مهمی
❣تو مفیدی
❣تو میفهمی را به فرزندانمان انتقال دهیم
میم هفتم
👈موفقیت است که خود به خود می آید.
@nasimemehr110
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_118 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خب چون عجله دارین، سریع و صریح میگم. در
#رمان_قلب_ماه
#پارت_119
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به طرف شرکت رفت. محمودیان که مردی هم سن پدرش بود به یاد آورد تنها کسی که جرأت کرده بود با او این طور با جسارت حرف بزند پدر مریم بود که همین عصبانیتش را بیشتر میکرد.
امید با دیدن حال مریم به طرف او دوید. دستانش که میلرزید را گرفت و او را اتاقش برد. دست دور کمرش گذاشت و کنارش نشست. تمام وجودش میلرزید. مریم در آغوش امید کمی آرام شد. امید به پدرش تلفن کرد و از او خواست به اتاق مریم برود. پدر از او خواست، بگوید چه اتفاقی افتاده. مریم فقط توانست صدایی که ضبط کرده بود را پخش کند. امید و پدرش با شنیدن حرفها خیلی درهم شدند. امید به این طرف و آن طرف میرفت و تعادل نداشت. همین که خوست حرفی بزند، با اشاره پدر ساکت شد. وقتی دید نمیتو اند خودش را کنترل کند، از اتاق بیرون رفت. پدر هم دنبال او رفت و جلوی او را گرفت.
_هیچ کاری نمیکنی. جاییم نمیری. چرا نمیفهمی الان فقط باید به فکر آروم کردن زنت باشی. بعد که حالش خوب شد یه فکری میکنیم.
امید به اتاق برگشت تا مریم آرام شود.
_مریم جان پاشو بریم. باید حالت خوب بشه.
_امیدم من ترسیدم. میترسم یه وقت بلایی سر تو یا خانوادهم بیارن. اونوقت من چی کار کنم؟ من...
امید باز هم کنارش نشست و دستهای یخ کردهاش را بین دستهای خود گرفت.
_عزیز من اینقدر خودتو عذاب نده. دعا کن کسی چیزیش نشه.
بعد از آرامشِ مریم از شرکت خارج شدند. در ماشین مریم سکوت کرده بود و امید همه تلاشش را برای عوض کردن حال و هوایش میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_119 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_120
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا بریم؟
_هر جا. فرقی نمیکنه.
_بازم که تلخی خانوم خوشگه. بریم کوه؟ اصلا میخوای بریم باغ لواسون؟ اونجا هیچ کس نیست تو هم تا دلت بخواد میتونی آزادِ آزاد شیطنت کنی.
_فکر خوبیه. من حتی اونجا رو درست ندیدم. ناسلامتی باغ آقامونه.
_ای جانم. خوشم میاد تو هر حالی دست از دلبریات نمیکشی.
_باید خبر بدیم که اونجا میریم. یه وقت بابا کاری نداشته باشه.
_تو به مامان فاطمه زنگ بزن. منم به بابا میگم.
هر دو تماس گرفتند و بعد به لواسان رفتند. درِ باغ با ریموت باز شد. وارد که شدند، سرایدار به طرف ماشین دوید و خودش را رساند.
_سلام مش صابر. خوبی؟
_سلام آقا. خوش اومدید. تابستون تموم شد. چشمم به در موند و شما فقط همون برنامه که داشتین اومدین.
_مش صابر اگه واسه بله گرفتن از بعضیا قرار باشه چند وقت بدویی همین جوری میشه دیگه.
با سر به مریم اشاره کرد و مش صفر لبخند زنان رو به مریم کرد.
_به به سلام خانوم. خیلی خوشحال شدم. مبارک باشه. شما همون استاد اون روز هستین. مگه نه؟
مریم به گرمی با او احوالپرسی کرد و حرفش را تأیید کرد. امید در حالی که از ماشین پیاده میشد، غر زد.
_انگار نمیخوای بزاری ما پیاده بشیم. نه؟
_ببخشید آقا ذوق کردم. حواسم پرت شده.
امید دست مریم را گرفت و به داخل ساختمان میرفتند که دوباره به طرف مش صابر برگشت. پولی را کف دستش گذاشت.
_سیستم گرمایشو راه بنداز. بعدش هر جا خواستی برو. تا شام راحت باش. فقط زحمت بکش با این پول برای ما و خودت شام بخر. ببینم چی کار میکنی.
_اینکه خیلی بیشتر از شامه.
_هر چی موند، مال خودت. شیرینی ازدواجمه. یه چیز دیگه. تا غروب طرف باغ و حیاط نیا. میخوام خانومم اینجا راحت باشه.
خم شد و در گوش مش صابر چیزی گفت.
_ان شاءالله خوشبخت بشین. چشم خیالتون راحت. سایه منم این ورا نمیبینین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🌹
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ و سرشار از اقتدار هستم.
خداوندا سپاسگزارم🙏🏻
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_120 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_121
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به سالن که رفتند، امید از او خواست لباسش را همانجا بگذارد به باغ بروند. مریم چادر، مانتو و روسری اش را در سالن گذاشت.
_امید یه چیز بپرسم ناراحت نمیشی؟
_تو بگو. سعی میکنم ناراحت نشم.
_توی گوش مش صابر در مورد فرق من با مهمونای قبلی گفتی؟
_اَه لعنت. تو چرا اینقدر تیزی. نمیشه هیچیو ازت مخفی کرد.
مریم با لبخند چشمکی زد.
_مگه میخوای چیزیو مخفی کنی؟
امید او را در آغوش گرفت.
_چرا منو اینقدر شرمنده میکنی؟ الان تو از چیزی که فهمیدی باید ناراحت باشی اونوقت نگران ناراحتی منی؟
_ببخشید. نمی خواستم شرمندهت کنم.
خودش را جدا کرد. موهایش را باز کرد و سریع خودش را به در سالن رساند.
_بیا تا ته باغ مسابقه بدیم. من رفتم.
شروع کرد به دویدن.
_اِ قبول نیست. وایستا ببینم.
مریم به دویدن ادامه داد. امید بعد از او نفس نفس زنان رسید. همین که رسید، مریم با شیطنت برگشت و به سمت استخر فرار کرد. چند قدم مانده به استخر، امید او را نگه داشت. از پشت مریم را گرفت و سرش را در موهای او فرو برد و نفسی تازه کرد.
_دختره آتیش پاره کُشتی منو.
صدای خنده مریم در حیاط پیچید.
_دو بار باختی.
_بدجنس، جلوی من میدویی و موهاتو میدی دست باد. انتظار داری دست و پام سست نشه.
_بهونه نیار باختی. باید جورشم بکشی.
_قبول هر چی بگی. حالا بگو شنا بلدی؟
_وای امید سردم میشه.
_هنوز هوا گرمه. آمادهای؟ سه دو یک.
همان طور که دستش دور شکم مریم بود، او را به طرف استخر برد و هر دو داخل آب افتادند. کمی بعد، وقتی بیرون آمدند، مریم هینی کشید.
_چی شده خانومی؟
_من لباس ندارم الان با این لباس خیس چی کار کنم؟
_بزار واست حوله بیارم بعد ببین توی لباسایی که اینجا دارم چیزی پیدا میکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_121 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به سالن که رفتند، امید از او خواست لباسش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_122
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
تا لباس پوشیدنِ مریم مش صابر شام را به امید رساند.
مریم یک تیشرت و شلوار جذب که قبلاً امید آن را میپوشید، پیدا کرد و پوشید. لباس جذب امید برای اندام مریم در حد لباسهای راحتیاش شده بود. همین که وارد سالن شد، امید شروع کرد به خندیدن.
_چقدر بهت میان انگار الان رفتیم از ترکیه واست خریدم.
_بیمزه. حالا خوبه اون موقعها لباس جذب میپوشیدی وگرنه الان من باید لباسی میپوشیدم که توش گم میشدم.
خنده امید از تصور مریم در لباسهای گشادش، شدت گرفت. مریم خودش را در آینه دید.
_اُه اُه چه خوش تیپ شدم. آهای پسر خوشگله پایهای شام دو نفرهمونو توی بالکن بخوریم؟
_آهای دختر خوش تیپه افتخار میدی نفسم باشی؟ همه کسم باشی؟
_باید فکر کنم. تا شام نخورمم فکرم خوب کار نمیکنه. بعد شام بهت جواب میدم.
_پس بزار نماز که خوندیم بریم. یه وقت سرما نخوری؟ سردت نمیشه بریم بیرون؟
_با تو که باشم سردم نمیشه.
شام را در بالکن خوردند. از وسط شام امید در افکارش غرق شد. مریم چند بار صدایش کرد. حواسش نبود. دستش را روی دست او گذاشت. به خودش آمد. مثل کسی که از خواب بیدار شده باشد.
_امید جان حالت خوبه؟
_مریم تو خیلی خوبی. امروز با وجود وسوسه انگیز بودنِ پیشنهاد محمودیان حتی شک هم نکردی. داشتم فکر میکردم اگه به من این پیشنهاد میشد، من چی کار میکردم.
_نفس جان، شامتو بخور اومدیم اینجا که در موردش حرف نزنیم. بزار با این فضای عاشقانه دو نفره زیر نور ماه کیف کنیم.
_یه چیز بگم؟
_هر چی میخوای بگو. عزیز دلم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگر
🔸🍃خطبه 203 نهج البلاغه بسیار زیبا ....
🍃امام علی علیه السلام فرمودند : اى مردم دنيا سراى گذرا و آخرت خانه جاويدان است. پس، از گذرگاه خويش براى منزل جاودانه توشه برگيريد،
🍃 پيش از آن كه بدن هاى شما از دنيا خارج گردد، دل هايتان را خارج كنيد، شما را در دنيا آزموده اند، و براى غير دنيا آفريده اند.....
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_122 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 تا لباس پوشیدنِ مریم مش صابر شام را به ا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_123
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_هر چی میخوای بگو. عزیز دلم.
_مریم یادته گفتی داستان مردایی که هر غلطی بخوان میکنن و واسه ازدواج میرن سراغ پاکترین دخترا، درست نیست؟
_امید.
_بزار بگم مریم جان. زندگی، زن زندگی میخواد. اینکه مردا دنبال زنای پاک میگردن اشتباه نیست. چون واسه زندگی باید کسی کنارت باشه که حتی با قویترین وعده و وعیدها پات بمونه و بهت وفادار باشه. تو علاوه بر این فداکاری، بزرگترین گذشتو هم کردی و بهم اعتماد کردی.
_امیدم، اگه من به خود تو فکر میکردم، جوابم همون بود که بار اول بهت گفتم ولی من به خدایی که تو باهاش قول و قرار گذاشته بودی اعتماد کردم و باور کردم که دیگه اون آدم قبل نیستی. خواهش میکنم دیگه در موردش حرف نزن. من دارم با الانِ تو زندگی میکنم. همین طور که پاکی و عاشقتم.
بعد از چند روز تصمیم گرفتند اگر خواستند دوباره مزاحم مریم شوند، امید و پدرش هر دو همراه او باشد.
*
در این حین کسی که مریم برای تحقیق فرستاده بود، خبر داد آزاده با پسری قرار داشته که با تعقیب او فهمیده پسری خلافکار است. توانسته بود فیلمی از او بگیرد که با دوستش صحبت میکرد. در مورد اینکه دختری پولدار پیدا کرده و میخواهد با او صمیمی شود تا بتواند از غفلت او استفاده کرده فیلم و عکسی بگیرد و خانوادهاش را مجبور کند برای پخش نکردن آن فیلم پول خوبی بدهند.
مریم همه مدارک را از او گرفت و به فکر بود که با آن پسر چه کار کند. در نهایت تصمیم گرفت با آزاده صحبت کند. اول آزاده نمیخواست زیر بار این مسأله برود. با مریم تندی کرد که چرا در کار او دخالت میکند و کارهایش به خودش مربوط است اما با دیدن فیلم و عکسها کمی نرم شد و شروع کرد به اشک ریختن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_123 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هر چی میخوای بگو. عزیز دلم. _مریم یادت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_124
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد از مدتی که آرام شد. آزاده چاره را پرسید. مریم به او اطمینان داد که خودش این پسرک را ادب خواهد کرد و او فقط باید بیشتر حواسش را جمع کند تا دوباره گول افرادی مثل او را نخورد.
مریم در این مورد به پدر و مادر او چیزی نگفت اما به امید گفت و از او خواست برای کاری که میخواهد انجام دهد کمکش کند. برنامه این شده بود که آزاده قرار بگذارد و امید به عنوان راننده مریم را برساند تا خطری برایش نداشته باشد. وقت ملاقات مریم از آن پسر که کنار خیابان منتظر آزاده بود، خواست سوار ماشین شود. و او به راحتی سوار شد. امید حرکت کرد.
_واسه چی سوار ماشین شدی؟ مگه منو میشناختی؟
-وقتی یه خانم محترم به آدم بفرما بزنه زشته که جواب رد بدم دیگه.
-وقت داری چند دقیقهای جایی بریم؟
- حتماً ولی نگفتین چرا سوارم کردید؟ کجا میخواین بریم.
امید در یک کوچه خلوت ایستاد و ساکت گوش میکرد. قول داده بود هر اتفاقی بیافتد چیزی نگوید و حل آن را به مریم بسپارد. مریم فیلم و عکسهایی که از آن پسر داشت را نشانش داد. حالا دیگر متوجه داستان شده بود.
-توکی هستی؟ اینا چیه؟ مأموری یا شرخر؟
-من به این چیزایی که میگی نمیخورم اما تو کی هستی؟
- خانم آوردی منو بازجویی کنی؟ این که من چی کار میکنم به خودم مربوطه. تو چی کارهای؟
-من از طرف آزاده اومدم تا تو رو آدمت کنم که هیچ وقت طمع بیآبرو کردن دخترای پاک و ساده و سر کیسه کردنشونو نکنی.
-تو چطور میخوای این کارو بکنی؟ تازه شم خانم دخترایی که پاک باشن که نمیان با یه پسر ندیده و نشناخته دل بدن و قلوه بگیرن. یه چیزیشون میشه که میافتن توی تور ما.
امید دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. از ماشین پیاده شد. درِ طرفی که پسر نشسته بود را باز کرد. از یقه او را گرفت. بیرون کشید و او را به ماشین چسباند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜
⚜
دل را زائرسرا کردم تا هر که بیسرپناه بود، ساکنش شود.
صداقت و مشکلگشایی را مرامم کردم تا دلهای صادق و تبدار را آرامش بخشم.
اما نمیدانم هیزمهای بیدرکی چگونه تلنبار میشوند تا به آتش بکشند زائرسرای کوچکم را.
قارچهای نفاق از کجا سردرمیآورند تا در بر بگیرند مرام مردمدارانهام را.
خدایا صبری زینبی بر وجود نازک ما بپوشان تا نسوزیم و نسوزانیم.
#زینتا
⚜
⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
قیمت جانتان بهشت است، نه کمتر!
#جان شما فقط یک قیمت و یک بها و یک نرخ دارد و بس؛ مواظب باشید جانتان را، عمرتان را به کمتر از آن نرخ ندهید و آن، #بهشت است. این عمری که شما دارید مصرف میکنید، این گوهر گرانبهایی که روز و شب دارید آن را فرسودهتر و فرسودهتر میکنید، فقط یک چیز هست که ممکن است به جای آن بیَرزد و آن بهشت است.
#رهبر_معظم_انقلاب
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🦋@ghalamdaaran🦋
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_124 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_125
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-این دخترا فقط ساده هستن که گرگ زیر پوست میش شما رو نمیبینن.
مریم وساطت کرد و امید را کنار کشید. به پسرک هشدار داد.
-ببین پسره پررو همیشه نمیتونی اینقدر خوش شانس باشی. این بارو ولت میکنیم اما یادت نره اگه کلات طرف ما افتاد، برنگردی برداری. اسم آزاده از دهنت شنیده بشه، به سایهت هم رحم نمیکنیم. دیدی که چقدر میتونیم بهت نزدیک بشیم.
پسر که دید خیلی اوضاع خراب شده پا به فرار گذاشت. در ماشین نشستند. مریم دست امید را بین دستهایش گرفت و نوازش میکرد. بعد از اینکه کمی آرام شد و نفس نفس زدنش کم شد، شروع کرد به حرف زدن.
-امید جان، مگه قول نداده بودی عکس العملی نشون ندی؟ پس چی شد؟
-انتظار داشتی به خواهرم توهین کنه و من ساکت بشینم؟ مگه من سیبزمینیام که رگ نداشته باشم؟
-آفرین همینه. وقتی بهت میگم یه جاهایی نباید همرام بیای چون اوضاع از کنترل خارج میشه، واسه اینه که میدونم نمیتونی طاقت بیاری و ممکنه بلایی سر طرف بیاری. البته اشتباه نیست که نسبت به ناموست غیرت داری. یه جایی مثل امروز لازم بود که اون پسره یه زهر چشمی ببینه. منم به همین خاطر با این که میدونستم از کوره در میری گفتم بیای. اما جایی مثل پیش محمودیان که خودمم نمیتونستم تحملش کنم و اون کلی محافظ داشت و منتظر بود رفتاری تندی ببینه تا برات پاپوش درست کنه، نباید همراهم میبودی.
- حق با توئه. قبول هر چی تو بگی قبول. ممنونم مریم که حواست بود و نذاشتی خواهرم گرفتار بشه.
-بریم خونه شما. حتما آزاده الان خیلی به هم ریختهست. باید خیالشو راحت کنیم.
تا مدتی که روحیه آزاده خراب بود، مریم بیشتر به سراغ او می رفت و سعی کرد وقت برای تفریحات دونفره با او و یا به همراه امید بگذارد تا حالش بهتر شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_125 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -این دخترا فقط ساده هستن که گرگ زیر پوست
#رمان_قلب_ماه
#پارت_126
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
شب شد مادر که دید هنوز مریم به خانه برنگشته و تلفنش را جواب نمیدهد نگران شد، به امید زنگ زد.
-امید جان مریم پیش توئه؟ تلفنشو جواب نمیده تا حالا نشده بود که جواب نده. قرار بود بیاد خونه.
-مادر میخوای بگی هنوز خونه نیومده؟ بعدازظهر به من گفت محمد رفته شمال باید برم خونه. مامان تنهاست.
-نیومده مادر همین نگرانم کرد اگه قرار نبود بیاد خونه که زنگ بهش نمیزدم. فکر میکردم با تو رفته.
- الان میام اونجا. ما باهم از شرکت اومدیم بیرون.
امید یکی دو ساعتی کنار مادر مریم ماند به چند جا زنگ زد و بارها شماره مریم را گرفت اما خبری نشد. تصمیم گرفت به کلانتری برود و گزارش کند. مادر را هم با خود برد. بعد به بیمارستانهای مسیرش سر زدند. تا صبح هیچ کدام نتوانستند بخوابند. صبح امید گفت باید به شرکت برود و از پدرش کمک بگیرد و از مادر خواست اگر خبری شد به او اطلاع دهد.
همین که امید به شرکت رسید، جلوی در، مردی جوان خودش را به او رساند. کمی با او حرف زد. امید گوشی خود را از جیبش درآورد. چیزهایی را دید که باعث شد روی زمین بنشیند. آن مرد از این فرصت استفاده کرده و پا به فرار گذاشت. امید نمیخواست چیزهایی را که میدید باور کند اما چطور میتوانست فیلمها و عکسهایی آنچنان واضح را انکار کند؟
مریم صبح آن روز از یک ماشین به بیرون پرت شد. حال خیلی بدی داشت کمی که راه رفت با سرگیجه شدید از هوش رفت. مردم او را به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمد، پرستار برخورد تندی با او داشت. در حالی که سرم را عوض میکرد، غر زد.
-معلوم نیست چه کار میکردی. کمتر عیاشی کنین تا این جوری نشین.
مریم که چیزی از حرفش نمیفهمید و سردرد شدیدی داشت، ترجیح داد چیزی نگوید.
-میتونم یه تماس بگیرم.
پرستار گوشی مریم را که با او آورده بودند به او داد. مریم شماره مادر را گرفت. به زحمت فقط توانست اسم بیمارستان را که از پرستار پرسیده بود، به او بگوید. چند بار شماره امید را گرفت اما خاموش بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739