eitaa logo
فرصت زندگی
208 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_5 ناهار من تمام شده بود اما پدر هنوز م
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 آنلاین بود و سریع جواب داد. _سلام عشقم. قاط نزن. جواب ندادی. میای بریم کوه؟ خیلیا هستن. _سلام و ... من که گفتم فقط توی مجازی هستم. هیچ جایی با کسی نمیرم. _خب چرا؟ یه بار پاشو بیا اگه حال نکردی، دیگه نیا. اصلاً هر چی خواستی بهم بگو. _هر چی خواستمو الان بهت میگم ولی نمیام. _چرا این‌قدر ضد حالی دختر. _همینه که هست. ناراحتی بزن به چاک. _امروز اعصاب نداریا. _ندارم. واقعاً ندارم. راستی، بحثو عوض کردی. یادت نره یه بار دیگه صبح  پی‌ام بدی بلاگت می‌کنم. دو ماهی می‌شد که به اصرار نادیا کامی را پیدا کرده بودم و مشغول چت کردن با او شده بودم. به خاطر تنهایی‌هایم دنبال سرگرمی می‌گشتم. کامی که نمی‌شد فهمید اسم واقعی او چیست، آدم اعصاب خرد کنی بود. دنبال کسی می‌گشتم که بی‌دردسر وقتم را پر کند. چند روزی می‌شد که با فرید هم چت می‌کردم. آدم قابل تحملی بود. کمی به چت کردن، وب گردی و اینستاگردی گذشت تا خوابم برد.بیدار که شدم، کمی درس خواندم و بعد دوباره گوشی به دست مشغول شدم. عصرها که حامد بیدار بود، در سالن می‌نشستم و به کارهایم می‌رسیدم تا او تنها نباشد. این روند تا شب که پدر و مادر بر می‌گشتند، تقریباً کار هر روزم بود. مگر آخر هفته‌ها که هر بار برنامه جدیدی داشتیم. خلاف کل هفته، پنج‌شنبه و جمعه‌ها را دوست داشتم. چون پدر و مادر سعی می‌کردند برای جبران روزهایی که نبودند، هر کاری که بخواهیم را انجام دهند. زنگ تفریح اول که خورد، نادیا به من، سعیده و مهتاب اشاره کرد که جمع شویم. گوشه‌ای به دور از گوش‌های تیز بعضی هم‌کلاسی‌ها پچ‌پچ کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_6 آنلاین بود و سریع جواب داد. _سلام عش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷  _ببینین بچه‌ها آخر هفته تولدمه. می‌خوام شما رو دعوت کنم. مامانم اجازه داده امسال فقط دوستامو بگم و خودشم می‌خواد یه عروسی تو شهرشون بره. یادتون باشه توی مدرسه فقط به شما گفتما. حوصله بعضی بچه فضولا رو ندارم. می‌‌خوام راحت باشیم و بترکونیم. از این فرصتا کم گیر میاد. اوکی؟ مهتاب سریع موافقت خود را اعلام کرد اما من و سعیده گفتیم باید اجازه بگیریم. نادیا با دلخوری لبش را آویزان کرد. _خیلی لوسین. اگه اجازه نگرفتین، نه من نه شما. دلم می‌خواد شمام باشید. به خاطر من ردیفش کنین. باشه؟ سری تکان دادیم و با صدای زنگ کلاس هر کدام سر جای خود نشستیم. من در فکر بودم که مادر اجازه خواهد داد یا نه. اجازه این امور دست مادر بود و مادر خیلی نکته‌سنج. به مهمانی هم فکر کردم. نادیا خیلی قابل پیش‌بینی نبود. نمی‌دانستم بدون خانواده چه جور مهمانی خواهد گرفت. از طرفی اگر نمی‌رفتم متهم به بچه ننه بودن می‌شدم. حتی به این فکر کردم که اگر بروم چه لباسی باید بپوشم. معضل جدی ما دخترها برای مهمانی رفتن همین بود. تجربه به من یاد داده بود، چیزهایی که می‌خواهم به پدر یا مادر بگویم را ظهر‌ها بیان کنم چون شب آنقدر خسته بودند که تیرم به سنگ می خورد. _مامان، دوستم نادیا پنج‌شنبه تولدشه. من و دوستامو دعوت کرده. میشه برم؟ _نه لبم آویزان شد. گویی پنجر شدم. _آخه چرا؟ _پنج‌شنبه می‌خوایم بریم خونه آقاجون. تا شب اونجاییم. همه هستن. _خب من فقط دو سه ساعت میرم. بقیه شو هستم دیگه. _ترنم می‌دونی اگه ببینن تو رو تنهایی مهمونی می‌فرستم، بهم گیر میدن. حوصله این حرفا رو ندارم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
41.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ، حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ، وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ .... ‌ ○━━─❄❄❄─━━○
YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399.10.06 - amir kermanshahi.mp3
9.84M
🔳 🌴مرد که گریه نمیکنه 🌴حال تو خیلی آشوبه 🎤 👌 🔴مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴 بانوی بی‌مثالم، امروز چشمانت را ندیدم. مگر قرار نداشتیم من تو را ببینم و آرامش بگیرم و تو مرا ببینی و امنیت ذخیره کنی؟ بشکند دستی که قرارهایمان را بی‌قرار کرد. قول پدرت نبود، به خواب نمی‌دیدند بتوانند تن ناموس من، ناموس شیر، را بلرزانند؛ چه رسد به جسارت و آسیب. بانوی زخم خورده‌ام، برخیز و باز نگاهم کن. همه‌ی دردهای بی‌کسیم را به یک لبخند گرمت بر باد بده. برخیز که بغض‌های دست بسته‌ام آوار شده روی سرم. امان از آن لحظاتی که به جای چشمان معصومت چشم‌های ناپاک بی‌حرمت‌کنندگانت را می‌بینم. و فقط خدا می‌داند هر بار چه داغی به دلم می‌نشیند. مایه آرامشم ❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_7  _ببینین بچه‌ها آخر هفته تولدمه. می
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _ترنم می‌دونی اگه ببینن تو رو تنهایی مهمونی می‌فرستم، بهم گیر میدن. حوصله این حرفا رو ندارم. _مامان مگه من چقدر واسم این جوری پیش میاد که تنها برم؟ بهشون بگین خونه‌م. شب بیاین دنبالم بریم اونجا. من که شنبه امتحان دارم، همینو بهونه کنین دیگه. این وسطا دو سه ساعت مهمونی رو نمی‌فهمن که. مادر کمی در سکوت فکر کرد. _باید با بابات مشورت کنم. بعد بهت میگم. پریدم دست دور گردنش گذاشتم و صورتش را بوسیدم. مرا هل داد تا از خود جدا کند. _دختره گنده. بس کن این لوس بازیا رو. یادت باشه هنوز جوابی بهت ندادما. _قربونت مامان. جواب میدی. می‌دونم می‌تونی. فردای آن روز مادر موافقت خود و پدر را اعلام کرد. ذوق زده بودم. سریع با پیام به نادیا خبر دادم که برای جشن می‌روم. خیلی ابراز خوشحالی کرد. لباس‌هایم را کنار هم ردیف کردم و در گروهی که با سه دوستم داشتم عکس‌هایشان را فرستادم تا نظر بدهند. یکی دیگر از مشکلاتم همین بود. معمولاً کسی نبود تا از او نظر بخواهم. بعد از انتخاب لباس تازه یادم آمد که باید کادو هم بگیرم. شب با مادر صحبت کردم پیشنهاد مادر این بود که از یک فروشگاه آنلاین خرید کنم تا برایم به خانه بیاورند. فکر بدی نبود. تا آخر شب دنبال کادوی مورد نظرم گشتم. یک ست گردنبند و گوشواره نقره سفارش دادم. روز بعد ثریا خانم در خانه بود و از بابت دریافت آن خیالم راحت شد. آخر هفته شد. قرار بود من با خانواده نروم تا بقیه به تولد رفتن من حساس نشوند اما عصر پدر برای رساندنم به محل تولد بیاید. از این‌که همراهیم کردند، خوشحال بودم. با ذوق زیاد آماده شدم. به خاطر همراهی پدر نمی‌توانستم آرایش کنم. چرا که حتی برای بیرون انداختن موهایم تذکر می‌داد. سعی کردم حساسش نکنم و خیلی عادی باشم. وسایل آرایشم را با خودم برداشتم. کادو به دست، کنار پدر نشستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_8 _ترنم می‌دونی اگه ببینن تو رو تنهای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 در طول مسیر، پدر از نادیا و خانواده‌اش می‌پرسید و من جواب‌هایی می‌دادم. بروز ندادم که خانواده‌اش برای جشن در خانه نیستند. وقتی رسیدم، باز هم با جیغ و سر و صدا با یکدیگر روبرو شدیم. به اتاقی رفتم و لباسم را مرتب کردم. بعد از آرایش صورت و مو به جمع پیوستم‌. با تعجب دیدم چندین دختر دیگر که بعضی‌ها از ما بزرگ‌تر بودند، هم آمده‌اند. نادیا یکی یکی معرفی می‌کرد. زیر گوش مهتاب پچ پچ کردم. _مهتاب، اینا دیگه کین. نادیا چطور این‌قدر دوستای عجیب داره؟ _به من و تو چه. ما رو که نمی‌خورن. نادیا زیادی اجتماعیه. موافق حرفش نبودم. ادامه هم ندادم. پذیرایی انجام و بعد آهنگ شروع شد. یکی از دخترها همه را مجبور کرد برای رقص وسط بروند. در همان وضعیت زنگ در را زدند. پسری وارد شد. سریع شالم را برداشتم و سر کردم. با دلخوری به نادیا غر زدم.  _نادیا این دیگه کیه؟ همچین قراری نبود. چشم‌غره‌ای رفت. _کی گفته همچین قراری نبود؟ دست پسر را گرفت و رو به بقیه کرد. _بچه‌ها این دوست عزیزم پدرامه. بچه‌ها پدرام. پدرام بچه‌ها. نیش پسر تا بناگوش باز بود و با اکثر دخترها دست می‌داد. گوشه‌ای نشستم. نادیا راست می‌گفت. من ساده بودم و از او چیزی در این مورد نپرسیدم‌. هنوز از شوک پدرام در نیامده بودم که سه پسر دیگر هم وارد شدند. به وضوح صدای سوت سرم را می‌شنیدم. اگر خانواده‌ام آن‌ها را می‌دیدند، در مورد من چه فکری می‌کردند؟ مهتاب که متوجه حال بدم شده بود، به طرفم آمد و کنارم نشست.  _ترنم چته؟ رنگت پریده. _نمی‌بینی این بی... ورداشته پسرا رو آورده تو تولدش. _خودت میگی تولدش. مگه باید از ما اجازه می‌گرفت؟ _اجازه نه ولی می‌تونست بگه تا یکی مثل من نیاد. _با یکی مثل تو چی کار دارن؟ اینا هر کدوم دنبال دوست دختر خودشون اومدن. به من و تو کاری ندارن که. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
29.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜ آلبوم چادر خاکے 🖤 ۱٤٤۳ ⏯ 🎶 روضه ی مادرو از مادر ها سوال کنید 🎤 ⚜join 🔜 @heyatonlin313
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴 بانوی بی‌مثالم، خبر از طفلانت نمی‌گیری؟ پرسیده‌ای آه بی‌گاه حسن کم شده یا نه؟ پرسیده‌ای حسین شب‌ها عطش می‌کند یا نه؟ پرسیده‌ای دخترانت دست‌ نوازش چشیده‌اند یا نه؟ مادر عالم، با بی‌قراری کودکانت بگو چه کنم؟ کاش از خدا قراری برای دلشان طلب می‌کردی. ❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_9 در طول مسیر، پدر از نادیا و خانواده
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷  _من باید برم. اگه موقع رفتن بابام بیاد و اینا رو دم در ببینه بیچاره‌م می‌کنه. دیگه نمیذاره تنهایی جایی برم. تازه سرمم خیلی درد گرفته.  _یه کم صبر کن کیکو ببرن بعد برو. زشته به نادیا برمی‌خوره که هیچی، میگن دختره عقب‌مونده ست. آدم‌ندیده ست. _نادیا بکشه کنار بهش بر نخوره. بقیه هم هر جور می‌خوان فکر کنن. به درک. _بابا الان می‌خوای کجا بری؟ بری خونه که تنها بمونی یا پیش اون فامیلات بری که اگه جواب سلام یکی مثل پسر عموتو بلندتر بدی چپ چپ نگات می‌کنن؟ دو دیقه بشین دیگه. فکر کردم که بیراه نمی‌گوید. کمی نشستم. جلف‌بازی دخترها جلوی یک عده پسر در ذهن نمی‌گنجید. وسط رقصشان پدرام به طرف من آمد و دست دراز کرد. _نمیای وسط؟ تولد نادیاستا. دوست ندارم کسی جدا نشسته باشه و تو خودش باشه. افتخار میدی؟ خونم به جوش آمد. این پسر از خود نادیا هم پررو‌تر بود. کیف و مانتو‌ام را برداشتم. از جا بلند شدم. به او تشر رفتم. _شما تشریف ببرین به نادیا برسین. من دیگه دارم میرم.  نادیا را صدا زد. _نادیا جان دوستت انگار از ما خوشش نیومده داره میره. نادیا جلو آمد و خواست کیف و لباسم را بگیرد. مانع شدم. _اِ ترنم چرا لوس بازی در میاری. یه کم دیگه بمون. _نادیا سرم درد می‌کنه. نمی تونم بیشتر بشینم. حالم داره بدتر میشه. _الهی. باشه عزیزم. زنگ برنم آژانس یا میان دنبالت. _لطفا زنگ بزن. پدرام وسط حرف پرید. _چرا آژانس؟ خودم می رسونمتون و سریع بر می‌گردم. چشمم را درشت کردم و رو به پدرام با حرص جواب دادم. _من با آژانس راحت ترم. نادیا لطفا زحمتشو بکش. در بین راه به پدر زنگ زدم. _بابا من دارم میرم خونه. نیاین اونجا دنبالم. _اِ چی شده بابا؟ چرا زودتر؟ چرا نیومدی اینجا؟ _سرم خیلی درد داشت. نتونستم تحمل کنم. باید بخوابم. _خیلی خب. برو خونه من یکی دو ساعت دیگه میام دنبالت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_10  _من باید برم. اگه موقع رفتن بابام
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 من فقط پانزده سال داشتم اما تنهایی‌هایم باعث شده بود همه فکر کنند باید دختر عاقل و پخته‌ای شده باشم. چرا کسی فکر نمی‌کرد یک دختر از تنهایی عاقل نمی‌شود. دیوانه‌ای می‌شود که می‌خواهد با هر چیزی جاهای خالی اطرافش را پر کند. با صدای پدر و نوازشش از خواب پریدم. _خوبی بابا؟ گیج نگاهش کردم. _هان؟ سلام. آره بهترم‌. _پاشو آماده شو. عزیزجون ما رو کشت، این‌قدر که خبر از تو گرفت. بی‌میل آماده شدم. عزیز‌جون را دوست داشتم اما بعضی حرف‌هایش را نمی‌توانستم تحمل کنم. مادر می‌گفت به خاطر اختلاف نسل است. وقتی رسیدیم، دیدم عمو حسن، عمه حبیبه و عمه حمیده با خانواده‌هایشان آنجا بودند و حسابی تحویلم گرفتند. فامیل خونگرمی بودند. شلوغ شده بود. مردها در سالن و زن‌ها در پذیرایی حرف و شوخی خنده فضا را پر کرده بود اما من که تازه از سر درد و فضای آن تولد خلاص شده بودم، بر عکس همیشه کم حرف می‌زدم. عموحسن از پدر و عمه‌ها بزرگ‌تر بود. دو پسر بزرگ داشت. تازگی‌ها هر وقت اتفاقی با آن‌ دوحرفی می‌زدم چشم و گوش زن عمو آن‌قدر تیز می‌شد که پشیمانم می‌کرد. هر دو عمه‌ام از پدر کوچک‌تر بودند. دخترهای عمه حبیبه تقریباً هم سن من و بچه‌های عمه حمیده خیلی کوچک بودند. مهدیه و مهرانه کنارم نشستند. یک و دو سال با آن‌ها اختلاف سن داشتم. هر دو لاغر و هم‌قد خودم بودند. با پوستی جوگندمی و موهایی سیاه. مهدیه سرش را کنار گوشم برد. _ترنم، امشب چته؟ تو خودتی؟ _ول ده بابا. سرم درد داشت. تازه داره خوب می‌شه. حس حرف زدن ندارم. _پس‌دایی به زور آوردتت. _هی. یه جواریی. _ترنم، می‌خوای یه کم تفریح کنیم حالت بهتر بشه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
YEKNET.IR - shoor - fatemieh 2 - 1400 - mehdi rasouli.mp3
2.52M
🔳 🌴موذن نبوی پاشو که ماذنه سرده 🌴یه یاعلی ولی الله دوباره وقت نبرده 🎤 ♨️ @Maddahionlin 👈