فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_18 _خیلی خوب بود ولی کاش یه پارک خلو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_19
مهرانه که این بلا را سرم آورده بود، از ترس چشمانش گرد شده بود. به خودم آمدم. سردم شده بود ولی باید تلافی میکردم. در آب دنبالش دویدم او هم جیغ زنان فرار میکرد. با صدای داد پدر از حرکت ایستادیم. اخمهایش در هم بود.
_بس کنید. ترنم، بیا سوییچو بگیر. سریع برو لباستو عوض کن. سینه پهلو میکنی. مهدیه شمام لطفاً کمکش کن.
سوییچ را گرفتم. مهدیه همراهم آمد. به تلافی خندههایش نیشگونی از دستش گرفتم. برای پسرعموها هم با انگشت در هوا خط و نشانی کشیدم که یادشان نرود تلافی خواهم کرد.به کمک مهدیه لباس عوض کردم و تا خواستم به سفره برسم همه از جا بلند شدند تا حرکت کنند. با لبهای آویزان به سفره جمع شده نگاه کردم.
_چطور دلتون میاد بهم صبحونه ندید. لااقل واسه مهدیه بیچاره میذاشتین.
مادر دو پلاستیک لقمه آماده شده به دستمان داد.
_بیاین اینا رو بخورین. مادر جان، نمیشه که همه رو معطل لوس بازیای شما کنیم.
شانهای بالا انداختم.
_به من چه. این مهرانه بیادب منو انداخت. اصلاً مگه نیومدیم خوش بگذرونیم، پس چرا ناراحت میشین؟
ارشیا در حالی که کفشش را میپوشید و لبخند به لب داشت، رو به مادر کرد.
_راست میگه زنعمو. اگه دیوونهبازی اینا نبود الان ما اینقدر میخندیدیم و حالمون خوب میشد؟
دستم را به طرفش بلند کردم و هوار کشیدم.
_هوی، دلقک خودتی. دیوونه هم خودتی. چیزی که عوض داره گله نداره. نوبت خندیدن منم میرسه.
احمد کنار ارشیا ایستاد. آهسته با او حرف زد.
_اوه اوه جنگو شروع کردی. خدا به خیر کنه.
رو به من کرد.
_من نبودما.
_آره جون خودت. فقط کم مونده بود رو دل کنی.
پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
چند جمعه را بیخیال ظهور گذراندهایم؟
چندین و چند سال را بیدرد دوریش گذراندهایم؟
تو میدانی چند روز را بیتفاوت از نبودن و نیامدنش سر کردهایم؟
حساب روزها از دستم در رفته. فقط میدانم روزی که انتظارش تمام شود و ظهور کند، سرافکندهترین خواهم بود؛ چراکه او منتظر بود و من منفعل. بیتفاوتی در مکتب انتظار جرم است و مایه شرمندگی.
#زینتا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_19 مهرانه که این بلا را سرم آورده بود
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_20
پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم. حرکت که کردیم، در فکر بودم چطور تلافی کنم اما خیلی سریع خوابم برد. وقتی رسیدیم با تکانهای حامد بیدار شدم. ویلای عمو خیلی بزرگ نبود اما تمیز و کنار دریا بود و این برای من عالی به حساب میآمد. ساکم را گرفتم تا داخل ویلا شوم. مهرانه دوید به سمتم.
_ترنم جونم، میای بریم کنار دریا؟
_مهرانه از جلوی چشمم دور شو. یه دفعه میزنم شل و پلت میکنم. توی دیوونه باعث شدی اون دو تا پت و مت بهم بخندن. برو کنار.
_بازم ببخشید. تو رو خدا ببخش. اشتباه کردم. باشه؟
_خیلی خب. بذار وسایلمونو بذاریم. اگه بابا اجازه داد، باشه.
از مادر خواستم تا اجازه بگیرد. پدر به طور معمول به رفت و آمدها و ریزه کارهای من کاری نداشت اما خوب فهمیده بودم وقتی با خانوادهاش هستیم برای اینکه متهم به بیقیدی و بیغیرتی نشود، میخواهد که اجازه بگیرم. مادر راضیاش کرد تا هر سه دختر با عمه حمیده که بچههایش خواب بودند، برویم.
خوشحال شدیم چون عمه حمیده پایه شیطنتهای ما بود. کمی که از ویلا دور شدیم، تا ساحل مسابقه دادیم. عمه دیرتر رسید و نفس نفس میزد. ما روی زمین نشستیم و به دویدنش میخندیدیم.
_ذلیلشدهها فکر نمیکنین از نفس میافتم؟ تقصیر منه که با شما سه کله پوک پا شدم اومدم بیرون.
_چیه عمه جون فکر کردی با اون پت و متا میاومدی بهترت میشد؟
چشمانش را درشت کرد. اخم ریزی هم اضافه کرد.
_ببینم الان منظورت کیه؟
مِن مِن کردم اما مهرانه فوری جوابش را داد.
_خاله جون، منظورش ارشیا و احمده دیگه.
اخمش عمیقتر شد. به مهرانه توپیدم.
_تو حرف نزنی میگن لالی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_20 پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_21
عمه مثل باروت منفجر شد. خود را به زمین انداخت و خندید. ما هم حسابی خندیدیم. ناگهان جدی شد.
_خجالت نمیکشین به بچههای برادر من میگین پت و مت؟
_منم بچه برادرتون بودم دیگه. منم جزو سه کله پوک کردین.
_حالا که این طوره اسم همه تونو این جوری صدا میکنم. ارشیا میشه پت، احمد مت، ترنم کله پوک ۱، مهدیه کله پوک ۲ و مهرانه کله پوک ۳
جیغ زدیم و اعتراض کردیم اما توجهی نکرد. از جا بلند شد.
_بیاین مسابقه بدیم. لبه ساحل راه بریم. هر کی کمتر خیس شد، برندهست.
مسیر زیادی را به این شکل ادامه دادیم و ما سه دختر به او باختیم چون ما دخترهایی پر از شیطنت بودیم و او مادری با احتیاط و عاقل. ناهار و شام را کنار خانواده خوردیم. هر چه اصرار برای شنا در دریا کردیم، اجازه ندادند. آخر کار اجازه گرفتیم صبح خیلی زود که هنوز کسی کنار ساحل نیست، زنها به شنا بروند. حرصم از این همه رعایت در میآمد.
شب، زنها در دو اتاق خواب خوابیدیم و مردها در سالن. ما سه دختر به یک اتاق رفتیم تا هِر و کِرهایمان باعث بیخوابی بقیه نشود و البته عمه حمیده هم کنار بچههایش در سالن خوابید.
صبح، بعد از نماز که به برکت سر و صدای این خانواده خوانده بودیم، خوابم نبرد. از پنجره نگاه کردم هنوز تاریک بود. متوجه شدم ارشیا و احمد از ویلا بیرون رفتند. با نگاه تعقیبشان کردم. پنجره اتاق ما به ساحل دید داشت اما تاریک بود از تک چراغ کنار ساحل فهمیدم آن دو، زیلویی پهن کردند و دراز کشیدند.
حس انتقامجویم میگفت وقت خوبی است.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
💠♦️💠
یک روز مهمان مقام معظم رهبری بودم. فرزند ایشان آقا مصطفی نیز نشسته بود که سفره گسترده شد.
آیتالله خامنهای به وی نگاهی کرد و فرمود: شما به منزل بروید. من خدمت ایشان عرض کردم: اجازه بفرمایید آقازاده هم باشند، من از وی درخواست کردهام که باهم باشیم.
آقا فرمودند: این غذا از بیتالمال است، شما هم مهمان بیتالمال هستید. برای بچهها جایز نیست که بر سر این سفره بنشینند. ایشان به منزل بروند و از غذای خانه میل کنند. من در آن لحظه فهمیدم که خداوند چرا این همه عزت به حضرت آقا عطا فرموده است.
(راوی: آیتالله جوادی آملی)
📚 چند خاطره از زندگی شخصی رهبر انقلاب
💠♦️💠
#در_محضر_امام_انقلاب #بندگی
#سبک_زندگی
#خاطره #گروه_فرهنگی_تبار
💠♦️💠 @mangenechi
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
بانوی بیمثال، کدام راه و رسمت را چراغ راه کنم؟
مادرانههایت برای پدر را؟
بهترین همسر بودنت برای امیر دو عالم را؟
بهترین الگو بودنت برای فرزندان را؟
عالمترین زنان زمان بودنت را؟
ولایتمدارترین زمان بودنت را؟
از هر طرف که نگاه کنم، درسی عظیم نهفتهاست. هر نقشی که داشته باشم الگوترینش تویی بانو. دستم به گوشهای از چادرت مادر دو عالم. دستم بگیر.
#همسر_خوبم
#زندگی_فاطمی
#زینتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_21 عمه مثل باروت منفجر شد. خود را به
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_22
فکر کردم و البته نقشه خوبی به ذهنم رسید. پوزخندی زدم و دیگر نگذاشتم دخترها بخوابند. نقشه را گفتم. آنها میترسیدند اما قول دادم خودم همه چیز را به گردن بگیرم.
آماده رفتن به دریا شدیم و روی یک کاغذ برای مادرها نوشتیم که ما در ساحل منتظریم. کمکم هوا گرگ و میش شده بود. به نزدیک دو براد رسیدیم. عمیق خوابیده بودند. لحظهای دلم سوخت اما یاد خندههایشان اجازه نمی داد منصرف شوم.
به فاصله یکی دو متری از آنها با نهایت توانم جیغ بنفش کشیدم. بیچارهها چنان ترسیده بودند و از خواب پریدند که به وضوح لرزش بدنشان را میشد دید. هاج و واج نگاه میکردند. زبانشان بند آمده بود. حالت گریه و ترس به خودم گرفتم.
_شمایین؟ اینجا چی کار میکنین؟ فکر کردم سگ اینجاست. ترسیدم. دیوونه این؟
ارشیا به زحمت بر خود مسلط شد. اخمهایش گره خورد. عصبانیت از چشمهایش فوران میکرد.
_تو که فرق آدمو با حیوون نمیتونی بفهمی، غلط میکنی این موقع صبح میای بیرون.
اخم در هم کشیدم و دست به کمر زدم.
_ تو هم که ظرفیت حوادثو نداری، غلط میکنی کنار ساحل میخوابی.
بیشتر عصبانی شد. به طرفم حمله کرد. نزدیک صورتم که شد، فریاد زد.
_به چه حقی با من این طوری حرف میزنی دختره بیادب.
_خواهش میکنم بیادبی از خودتونه. خوبه این همه آدم دارن میبینن که اول تو اینجوری حرف زدی.
_بیادبی؛ چون بزرگتر و کوچیکتر سرت نمیشه.
_هاهاها فکر کردی چون بزرگتری میتونی بهم توهین کنی و منم عین خر سرمو بندازم پایین و هیچی نگم؟
دستش بالا رفت که احمد او را عقب کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_22 فکر کردم و البته نقشه خوبی به ذهن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_23
_نه بذار ببینم جراتشو داره بزنه؟
دخترها جلوی من ایستادند و سعی کردند ساکتم کنند. مهدیه چشمش به پشت سر افتاد.
_بچهها مامان اینا.
ارشیا دلش طاقت نمیآورد، مغلوب دعوا باشد. کارد میزدی خونش در نمیآمد.
_به عمو میگم یه دوره فشرده ادب واست بذاره. تا بفهمی با بقیه چه جوری رفتار کنی و این جوری جیغ نکشی.
یک قدم جلو رفتم.
_آخی. کوچولو به مامانتم بگو. بگو ترنم جیغ کشید. تلسیدم. دعواش کنید. اصلاً باهاش قهلم.
این بار از دست احمد در رفت و خودش را به من رساند. به شدت مرا هول داد که باعث شد نقش زمین شوم. در دستی که حائل کردم تا سخت به زمین نخورم، چیز تیزی فرو رفت. از دردش آخ بلندی گفتم. ارشیا توجه نکرد و از کنار زنها که تقریبا به ما رسیده بودند و با تعجب نگاه میکردند، گذشت. مادر به طرفم دوید. دستم را که جمع کرده بودم، گرفت.
_چی شده ترنم؟ بذار ببینم.
هوا کاملا روشن شده بود. شیشهای دستم را بریده بود. عمیق نبود اما خونریزی داشت. مادر بیهیچ حرفی مرا به طرف ویلا جلو انداخت. من که اوضاع خوبی نداشتم، از ترس دعوا شدن، شروع کردم به مظلومنمایی و آه و ناله.
بقیه هم با دیدن وضع من از رفتن به دریا منصرف شدند و با ما همراهی کردند. از پشت سر صداها را میشنیدم که زن عمو داستان را از احمد پرسیده بود. احمد هم با زیرکی جاهای چالشی را تعریف نکرد. زن عمو دوباره شروع کرد به غر زدن.
_نمیدونم دختره این موقع صبح اینجا چی کار میکرد؟ همش درد سر داره.
کمی به غر زدنهایش ادامه داد تا آنکه مادر عقب به برگشت و نگاه تندی به زنعمو کرد و او را مجبور به سکوت کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋
بصیرت آن است که همسر قهرمان بیبدیل عرب باشی و از ترس غصه خوردن طفلان بانو با حرف مردم، پسرانت را بلاگردان آن طفلان کنی.
بصیرت آن است که فرزندت را طوری تربیت کنی که مقابل امامش حتی اگر برادرش باشد، سراپاگوش باشد و مطیع.
بصیرت آن است که فرزندت را طوری تربیت کنی که وقتی در نابرابرترین جنگ، امان نامه برایش فرستادند در حمایت از امامش شک نکند.
بصیرت آن است که خبر شهادت پسرانت را بدهند و تو از سلامت امامت بپرسی. بپرسی پسرانم در حمایت از او کم که نگذاشتند؟
بصیر باشیم همچون مادر عباس علیه السلام.
#بصیرت
#مادر_عباس علیه السلام
#زینتا
🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_23 _نه بذار ببینم جراتشو داره بزنه؟ دخ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_24
همینکه رسیدیم، شنیدم که ارشیا مشغول خبرگزاری و شکایت است. مادر از من خواست دستم را بشویم و از سرویس بدون آنکه بقیه را ببیند، پدر را صدا زد.
_آقا حبیب، اون جعبه جراحیو بیار لطفاً.
پدر با شنیدن این حرف سراسیمه به طرف ما دوید. دستمالهایی که مادر داده بود را زیر دستم گرفتم و طرف سالن میرفتم که با چهره نگران پدر روبرو شدم. لبخند کم رنگی زدم. مادر که دید پدر شوکه شده، خودش برای آوردن جعبه رفت. با پدر وارد سالن شدم. صبحانه نخورده بودم و خونم میرفت. همین باعث شد سرگیجه بگیرم. از بین دستهای پدر سر خوردم و به زمین افتادم. عزیزجون یا پیغمبری گفت و بقیه به طرفم دویدند. پدر و مادر شروع کرند به شستشو دادن و بخیه دستم. عمو آب قندی درست کرد. و به خوردم داد. به عمه حبیبه تکیه داده بودم. سرگیجهام بهتر شد. چشم که باز کردم. عمو را دیدم که سیلی محکمی به گوش ارشیا زد. هینی بلندی کشیدم. نمیخواستم چنین اتفاقی بیافتد. نمیدانم چرا فکر میکردم همه چیز همان طور که نقشه کشیدم پیش خواهد رفت. عذاب وجدان گرفتم اما از طرفی به خاطر برخوردش از دست او عصبانی بودم. از ویلا بیرون رفت. احمد هم دنبال او راه افتاد. من به اتاق رفتم و بقیه مشغول گذاشتن سفره صبحانه شدند. بدون آنکه هیچ حرفی زده شود. دو خواهر هم با من در اتاق نشستند.
_ترنم، نباید این کارو میکردیم. ببین چی به سر خودت آوردی. آخه چرا اینقدر کله شقی؟ میمردی جوابشو نمیدادی.
_مهرانه زیر گوشم زر نزن. حالم خوب نیست. هنوز سرگیجه دارم.
مادر با سینی صبحانه وارد شد. از دخترها خواست برای خوردن صبحانه به سالن بروند. خودش نشست و مشغول لقمه درست کردن برای من شد. از او خواستم خودش هم بخورد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪