eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_103 _ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه‌.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _اِ؟ داریوش؟ چی‌چیو حق داره. اسکورت کدومه؟ _ول کن دستمو. باید برم گلاب بگیرم. کم آوردن. اومدم خدمتت می‌رسم ببینم چه خبره اینجا. پریچهر خندید. _جوگیر نشو برادر من. همه جا امن و امانه. پریچهر با وجود خستگی شدیدش سعی کرد خود را پرانرژی نشان دهد و البته سعی کرد به پیمان نزدیک نشود. برای مردها در حیاط میز و صندلی گذاشته بودند تا زن‌‌ها در سالن راحت باشند. سرکی به کارها کشید. مثل همیشه پیمان بار کم کاریش را به دوش کشیده بود. همه چیز مرتب بود. به اتاقش می‌رفت که با صدای پیمان سر برگردند. _بیا همراه داوود برو حلوا و خرماها رو تحویل بگیر. نمی‌دونه کجاست. پیش آقای وفایی سفارش دادم. برگشت و به طرف در رفت. _چشم. چیز دیگه هم هست بگین یه‌سره بگیریم. پیمان که "نه" گفت، دنبال داوود گشت. از او خواست با ماشین خودش بروند اما داوود رانندگی کند. آدرس را داد. تحویل که گرفتند، پریچهر چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. _خسته‌ای؟ چشم باز کرد و نگاهش کرد. _آره خیلی. یعنی دارم نابود میشم. _خب استراحت می‌کردی. آدرسو با لوکیشن بهم می‌گفتی. _بابا مثل انبار باروته. کبریت بکشم که منفجر بشه؟ فعلا فقط باید بگم چشم. داوود از خنده‌های نادرش کرد و سری تکان داد. _جالبه‌ تو با وجود اینکه صاحب تمام این بریز و بپاش و مراسم و تمام اون زندگی و درآمدش هستی، عمو میگه کارت حساب اصلیتو دادی دست اون و واسه هر کاری ازش اجازه می‌گیری. در صورتی که اون حتی پدر واقعیتم نیست. _این چه حرفیه. همون طور که تو داداشم هستی، اونم پدرمه‌. در ضمن بیشتر از هر پدری واسم پدری کرده. _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چی‌کار می‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دفتر خاطرات را که روی میز بود برداشتم. نشستم روی تخت و لحاف ابی رنگ را روی خودم کشیدم. دلم برایش تنگ شده بود. برای چایی که میان تمام حرف های تمام نشدنی و عاشقانه هایمان سرد می شد و مجبور بودم یکی دیگر بریزم. اما مگر می گذاشت، باید خودش می‌ریخت. یک جورایی، من تصمیم را می‌گرفتم و او عمل می‌کرد. دلم برای عزیزم گفتن هایی که، تا ته سلول های قلبم نفوذ می‌کرد، تنگ شده. دلم ارامش چشمان سیاهش را می‌خواست. بغض گلویم را دربرگرفته. اشک های بی‌امان شده اند همراه همیشگی ام، درست برعکس وقتی که بود. همیشه با حرف هایش حالم را خوب می‌کرد، حتی اگر در ته باتلاق غم فرو رفته بودم. دلم می‌خواهد زمان برگردد عقب و بنشینم و یک دل سیر نگاهش کنم. بی هیچ حرفی. زل بزنم به چشمانش و بگویم: - دوستت دارم! او هم لبخند بزند و دستانم را مهمان گرمی دستان مردانه‌اش کند. نمی‌دانم کی رفت و اصلا چطور رفت. هنوز هم عصرها به شوق آمدنش و حرف های تمام نشدنی‌هایمان، برایش چای دم می‌کنم و منتظر رو به در ابی رنگ حیاط می‌نشینم. اما یادم می‌آید که رفته و قرار نیست برگردد. دفتر را در اغوشم می‌چلانم. دلتنگم...
محتاط باشیم در سرزنش و قضاوت کردن دیگران، وقتی نه از دیروز او خبر داریم، نه از فردای خودمان... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_104 _اِ؟ داریوش؟ چی‌چیو حق داره. اس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چی‌کار می‌کنی؟ _ببین داداش، پیش خودت بمونه. من دوره هک دیدم و الانم گاهی سر کارای اورژانسی و حساس با پلیس همکاری می‌کنم. یادت باشه کسی اگه بفهمه همچین کاری بلدم ممکنه جونم به خطر بیافته و منو واسه کارای خلاف ببرن. بابا هم نگران این چیزائه که دلش نمی‌خواد باهاشون کار کنم. _اوف. چه کار پر ریسکی. پس حق داره اینقدر ناراحت باشه. تا قبل اومدنت، کلافه بود. همین که برگشتی آروم شد. _دلم نمیاد اذیتش کنم اما وقتی من توان اینو دارم که با کارم جلوی خلافو بگیرم، بی‌مسئولیتی نیست اگه دریغ کنم؟ امروز کارمون حیثیتی بود. باید می‌رفتم. تونستم کار مهم و سختی رو پیش ببرم. می‌گفتم نمیام؟ به خانه رسیدند. پیاده شدند و وسایل را برداشتند. _چی بگم؟ خب حرف توام درسته. با اصرار داوود، پریچهر کمی استراحت کرد. با احساس چیزی روی صورتش چشم باز کرد. داریوش بود. دست به صورتش می‌کشید. چشمش کامل باز شد. _چه عجب! تو یه بار منو دوستانه از خواب بیدار کردی. _آخه زیادی معصوم خوابیده بودی، دلم نیومد اذیتت کنم. عمو میگه مهمونا دیگه میرسن بیا پایین. دست داریوش را گرفت و از جا بلند شد. _باشه. برو. من الان میام. به طرف مستر اتاق رفت. صدای داریوش را شنید. _پریچهر، اون یاور کی بود امروز تو رو رسوند؟ صدای خنده پریچهر بلند شد. _داداش زشت نیست؟ یارو چیه؟ _جواب منو بده. اشکال نگیر. در حالی که صورتش را خشک می‌کرد، جوابش را داد. _آقا پلیسه بود. همون اسکورت که بابا گفت. _آهان. پس پلیس خوش تیپ و جوون اسکورتت می‌کنه که عمو شاکیه. هیچ کس دیگه‌ای نیست که این باید بیاد؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_105 _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پوشیدن لباس مجلسی مشکی‌اش شد. اهل فخر فروختن و تجملات نبود اما برای فامیلی که چشمشان رنگ و لعاب آدم‌ها را در اولویت قرار می‌دادند، کمی رنگ و لعاب لازم بود. _چی بگم؟ دارن منو می‌برن و میارن؛ بگم از سن و درجه راننده‌تون خوشم نیومد. یکی دیگه بفرستین؟ لباس را که پوشید به طرف آینه رفت. چشمش به داریوش افتاد که عطرهای پریچهر را تست می‌کرد. _دیوونه، این عطرا زنونه‌ست چی کار می‌کنی؟ نگاهش کرد. _پریچهر، تو که بیرون میری عطر نمی‌زنی، پس این عطرا چی میگن؟ _واسه نامحرم نمی‌زنم اما مثل امشب که زنونه‌ست می‌زنم یا توی خونه. _خب می‌گفتی. _چیو؟ آهان. داریوش، طرف سرگرده. احساس مسئولیت می‌کنه که وقتی براش کار می‌کنم، خودش منو می‌رسونه. این بده؟ بگم با تاکسی میرم از تو مطمئن‌تره؟ _تو کارت چیه که پلیس میاد سراغت؟ چرا نمیگی بدونم چه کاره شدی؟ موهایش را که شانه کرده بود، تاب داد و مدل داد و یک طرف جمع کرد. _دورت بگردم. به کسی نگی با پلیس کار می‌کنم. باشه؟ _کشتی اون موها رو که. آخه کدوم خل و چلی اون همه مو رو می‌چپونه یه گوشه کله‌ش. پریچهر از ته دل خندید. _چرا نگم؟ بگو خب. بگو چه خبره. _گفتنی نیست. اگه کسی پرسید بگو کارش برنامه‌نویسی کامپیوتره. بقیه‌شو بی‌خیال شو. داریوش سرش را خم کرد و گازی از بازوی لخت پریچهر گرفت که جیغش بلند شد. _دو دیقه نمیشه باهات مثل آدم حرف بزنم؟ این چه کاریه؟ _این به خاطر اینه که میگی گفتنی نیست و ازم مخفی می‌کنی. حقته. _اِ؟ این‌جوریه؟ بذار تا بگم. همین که پریچهر سراغ راکت بدمیینتونش رفت، داریوش از اتاق فرار کرد و در را بست. لبخندی زد. به دستش که جای گاز داریوش مانده بود، نگاه کرد. باید با کِرِم درستش می‌کرد تا حرف و حدیث نشنود. لباسش تک آستین بود و داریوش از این فرصت استفاده کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکات فوق العاده مهم در مورد کودکی که در سطل زباله پیدا شد. چشم‌ها را باید شست. جور دیگر باید دید. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یه سکانس از فیلم عنکبوت مقدس رو ببینید تا با آشغال بودن فیلم حتی از لحاظ فنی آشنا بشید ▪️فقط ببینید توی ۴۵ ثانیه چند تا سوتی داره ▪️این فیلم رو توی جشنواره‌های محلی هم راه نمیدن با این کیفیت بعد جایزه کن هم گرفته 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🧑‍🔬👨‍🔬نتایج مقاله دو دانشمند دانشگاه نشان می‌دهد: دختران و زنان جوانی که عکس‌های عریان یا آشکار در رسانه‌های فضای مجازی مانند فیس بوک به می‌گذارند از نگاه زنان هم سال خود برای انجام وظایف کمتر صلاحیت داشته و از نظر جسمی و اجتماعی هم کمتر می‌باشند. 👩‍⚖ 🤳 🧕 📕 برگرفته از کتاب علوم نوین در اسلام
🚨هفت توصیه مهم رهبر انقلاب ۱. نگذارید از انقلاب ، هویت زدایی کنند و حقیقت انقلاب را واژگون کنند. ۲‌. نگذارید یاد امام در جامعه را کمرنگ و تحریف کنند. ۳. نگذارید رگه های ارتجاع، نفوذ کنند و جاگیر شوند. (مرتجع تابع سبک سیاست و زندگی غربی است) ۴. دروغ، فریب و جنگ روانی دشمن را افشا کنید. نگذارید جنگ روانی در کشور تاثیر بگذارد. ۵. از سرمایه ایمان مردم برای تولید عمل صالح بهره بگیرید. ۶. نگذارید وانمود کنند کشور به بن بست رسیده است. ۷. امروز وظیفه قدرشناسی از مسوولان سنگین است.
پروردگارا! تو را به اولیایت سوگند میدهیم، روح مطهّر امام بزرگوار را روزبه‌روز و ساعت‌به‌ساعت، از تفضّلات خود بیشتر بهره‌مند فرما. او را با پیغمبران محشور کن؛ ما را قدردان میراث گرانقدر معنوی او قرار بده؛ ما را قدردان شخصیت بی‌نظیر او قرار بده. پروردگارا! محور خط امام و شخصیت امام و هویت واقعی این انقلاب را روزبه‌روز در میان ملت ما برجسته‌تر کن. نام امام، راه امام، یاد امام، درسهای ماندگار امام را در ذهن و دل و عمل ما همیشه زنده بدار. ۱۳۷۹/۰۳/۱۴ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 @Revayateeshg
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_106 پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 چادر راحتی و روبنده را برداشت تا اگر هنوز نامحرمی در سالن مانده باشد، استفاده کند. مهمان‌ها رسیدند و پریچهر و بی‌بی ابتدای سالن از آن‌ها استقبال می‌کردند. بعضی دوست داشتنی بودند، بعضی قابل تحمل و بعضی قابل گفتن نبود. پریچهر به کنایه‌ها و نگاه‌های تحقیر آمیز دسته سوم عادت کرده بود و اهمیت نمی‌داد. نمی‌خواست از آن‌ها انرژی منفی بگیرد. استاد که رسید، پدر، پریچهر را صدا زد. او هم چادر و روبنده را پوشید و به حیاط رفت. از طهورا خانم و فاطمه که استقبال و به داخل راهنمایی کرد، چشمش به استاد افتاد که دو برادر علوی هم همراهش بودند. جلو رفت و احوالپرسی کرد. مشغول احوالپرسی بود که با سلام سهراب به طرفش برگشت. در طول آن سه سال هر جا که یکدیگر را دیده بودند، نیش زبان سهراب و تحقیرش آزاردهنده بود و پریچهر را عصبی می‌کرد. این بار هم برای عصبی کردنش بدون دعوت آمده بود. _دیدم همه‌ی فامیل دعوتن، گفتم شاید عمه‌هات از قلم افتادن. دور از ادب بود که توی مراسم داییم شرکت نکنم. سعی کرد جلوی آن‌ها چیزی نگوید. _بفرما. داخل. خوش اومدی. سهراب ابرویی بالا داد و نگاهی به مهمان‌های ناشناخته کرد. فهمید پریچهر جلوی آن‌ها معذب است. بهانه زهر ریختن پیدا کرد. _راستی پریچهر، نشد یه بار جدی ازت بپرسم چرا عابد و زاهد شدی و چادر چاقچوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟ قبلا راحت می‌شد زیارتت کرد. خون پریچهر به جوش آمد. _چشمای هرز و آدم ناپاک زیاده پسر عمه... _اینا که گفتی قبلنا هم بودن. نکنه حشر و نشرت با آدمای جدید ازت عابد ساخته؟ _همین‌ دلیل که یکی مثل تو روبه‌روم باشه، واسه رو گرفتن کافیه. خواست ادامه دهد که دست‌های محکم شده داوود او را دور کرد و به طرف پله‌ها کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_107 چادر راحتی و روبنده را برداشت تا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _ولم کن. باید جواب این بی‌نزاکتو بدم. صدای سهراب بلند شد. _دختر دایی تو که زاهد شدی، مگه پسر عمو نامحرم نیست؟ چطوره که اون می‌تونه بغلت کنه؟ اونم پسر عموی ناتنی. ما که نزدیک‌تریم. پریچهر با تقلایی از دست داوود جدا شد و به طرف او خیز برداشت. این بار پیمان جلوی او را گرفت‌. داریوش یقه سهراب را گرفت و او را به عقب هل داد. _گمشو بیرون. اینجا جای میدون دادن تو نیست اما واسه ذهن مریض و عقده‌ایت میگم که بدونی. ما برادرشیم. اونم نه به اسم، برادر شیری. محرمیم. یک کلمه دیگه به خواهرم توهین کنی، جنازه‌تو از در می‌فرستم بیرون. رضا جلو آمد و بین آن‌ها فاصله‌ای انداخت. سهراب را به طرف در هل داد و زیر گوشش آرام حرف زد. با رفتن او پریچهر روی پله نشست. خدا را شکر کرد که مهمان‌ها در حیاط پشتی بودند و به آن معرکه دید نداشتند. پیمان جلوی پریچهر ایستاد. _کاش صدات نکرده بودم. پاشو برو تو. الان یکی میاد زشته. سرگرد که برگشت، داوود مهمان‌ها را به داخل دعوت کرد. پریچهر ایستاد و رو به آن‌ها کرد. _ببخشید که این طوری شد. شرمنده. استاد لبخند زد. _تو چرا شرمنده‌ای دخترم؟ مگه تقصیر توئه که یه آدم بی‌شعور اومده؟ راستی این همون پسر عمه‌ته که از دستت کتک خورده؟ پریچهر به پیشانی‌اش زد. _وای امان از دست فاطمه و دهن لقیش. حسین با صدای بلند خندید. _پس بگو. میگم طرف چشه این طوری دل سوخته نیش می‌زنه. _خب خواستگاری که شب خواستگاری سیلی بخوره از مار زخمی‌ هم خطرناک‌تره. استاد گفت و حسین باز هم خندید. با تعارف پیمان مردها رفتند و پریچهر به سالن برگشت. تصمیم گرفت به خدمت فاطمه که همان موقع داخل رفته بود، برسد. مراسم به خوبی پیش رفت. روضه اول محرمی به دل پریچهر نشست و خدا را شکر کرد که یک سال دیگر هم توانست این مجلس را به پا کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یا مرگ یا خمینی ‌ ◾️به یاد عاشورای کفن پوشان ورامین و پیشوا که اولین فصل خونین مبارزه با طاغوت را در سال ۴۲ رقم زدند. 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا بعضی سیاسیون با ۱۵ خرداد دشمنی دارند؟ ⚠️ چرا غرب‌زده‌ها از این روز می‌ترسند؟ ✊🏼 شعار محوری این روز چه بود؟ 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_108 _ولم کن. باید جواب این بی‌نزاکتو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 صبح با صدای کارگرهایی که میز و صندلی‌ها را جمع می‌کردند تا ببرند، بیدار شد. وقتی به سالن رسید، کسانی که برای تمیز کردن سالن خبر کرده بود، در حال تمام کردن کارشان بودند. زن‌عمو صدایش زد. _پریچهر جان، بیا صبحونه‌تو بخور. کاش نمی‌گفتی باز آدم بیاد واسه تمیزکاری و جمع کردن. ما که بودیم. فهیمه خانومم بود. ردیفش می‌کردیم دیگه. دیروزم نذاشتی کاری کنیم. به طرف آشپزخانه رفت. _مادرِ من قرار نبود بیای کارای منو برسی که. فهیمه خانومم بنده خدا کم خسته نشده. چند روزه زحمت اضافه داشتم واسش. به آشپزخانه رسید. فهیمه خانم چایش را ریخته بود و صبحانه‌اش را آماده می‌کرد. لبخند زد. _فهیمه خانوم، باز که نقض قوانین کردی. الان بی‌بی میاد میگه: صد دفعه گفتم هر کی دیر بیدار بشه خودش باید صبحونه‌شو آماده کنه. فهیمه خانم از آن لبخندهای مهربانش تحویلش داد. _بخور دخترم. بی‌بی هم می‌خواد یه چیزاییو یاد بده که این طوری میگه وگرنه خوابم که هستی دلش می‌سوزه که بچه گشنه‌شه. ضعف می‌کنه الان. چایش را که شیرین کرده بود. خورد. _می‌دونم. همین دل مهربونشه که باعث شده هنوز درست نشدم. راستی کجاست؟ _بنده خدا حالش خوب نبود. بعد صبحونه رفت اتاقش استراحت کند. پریچهر لقمه‌اش را زمین گذاشت. از جا بلند شد. _کجا عزیزم صبحونه‌تو بخور. _ممنون. برم بهش سر بزنم. نگرانش شدم. بی‌بی هر روز شکسته‌تر می‌شد. این بار سر درد داشت با کمر درد باقی مانده از راه رفتن‌های شب قبل. کمی کنارش نشست و روغن به کمرش کشید. از او خواست تا استراحت کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_109 صبح با صدای کارگرهایی که میز و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 قبل از ظهر کارها تمام شد و همه در سالن جمع شده بودند. پریچهر رو به عمو کرد. _دستتون درد نکنه خیلی زحمتتون دادیم. _این چه حرفیه. کاری نکردیم که. _راستی واسه روز عاشورا یادتون نره برنج مراسمتون با ماستا. _باشه یادم نمیره. فقط خودتونم باید بیاین. _اون که حتما. نگاهی به پیمان انداخت. سرش را به مبل تکیه داده بود و گوش می‌کرد. _عمو جون، تا اینجا هستین، خواستم یه چیزیو بگم که شاهد باشین. _چی شد بابا جان؟ از جا بلند شد و کنار عمو نشست. _ببینین، من به بابا گفتم که باید ازدواج کنه. قبول نکرد. منم گفتم تا وقتی ازدواج نکنه، منم ازدواج نمی‌کنم. _تمومش کن پریچهر. به طرف پدر برگشت. _تموم نمی‌کنم بابا. جلوی بقیه هم دارم میگم. شاهد باشین که حرف اول و آخرم همینه. بعد نگین چرا. عمو نگاهش را از پیمان به طرف پریچهر برگرداند. _خب وقتی نمی‌خواد چه اصراری داری؟ اصلا آدم مناسبی که بتونه با بابات زندگی بی‌دردسری بسازه از کجا بیاریم؟ _خودش که به خودش رحم نمی‌کنه، باید اصرار کرد. آدمشم دارم. قبول کنه با طرف حرف می‌زنم. داریوش به حرف آمد. _پس بگو مورد مناسب پیدا کردی که سفت وایستادی. _خب آره. دلم نمی‌خواد بیشتر از این تنها باشه. پیمان از جا بلند شد و به حیاط رفت. فهیمه خانم اعلام کرد که ناهار حاضر است و به اتاق بی‌بی رفت تا او را خبر کند. _می‌بینین؟ هر موقع در مورد ازدواجش صحبت می‌کنم، همین جوری میذاره میره. عمو، تو رو خدا باهاش صحبت کنین. داریوش صدا نازک کرد و ادای پریچهر را در آورد. _وای عمو، اگه قبول نکنه، من بی‌شوهر می‌مونم. به دادم برسین. همه خندیدند و پریچهر به طرفش دوید. او که از قبل آمادگیش را داشت پشت مبل رفت. کمی که دنبال هم کردند، عمو حین رفتن برای ناهار، از پشت گردن داریوش را گرفت و نگه داشت. _بیا هر بلایی خواستی سرش بیار و تموم کنین. بریم ناهار بخوریم. پریچهر ابروهایش را بالا و پایین کرد و لبخند شیطانی زد. گازی از بازوی داریوش گرفت. تیشرت پوشیدنش کار را راحت کرده بود. _اینم تلافی گاز دیروزت. نوش جان. داریوش صدای گریه درآورد. _بابا، خیلی بی‌رحمی. بره‌تو دست گرگ می‌سپری؟ با هو کردن پریچهر خندیدند. داوود مامور شد پیمان را برای ناهار برگرداند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋 روزی خواهد رسید که دیگر زود دیر نمی‌شود. روزی که لحظه‌ها برایت معنای دیگری پیدا می‌کند. در آن روز زندگی کن. آرامش بگیر و آرامش بساز. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_110 قبل از ظهر کارها تمام شد و همه د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بود و قبولی‌اش همان طور بود که می‌خواست‌. با شروع کلاس‌ها در همان دانشگاه قبلی دوباره سرش گرم درس خواندن شد. هنوز شروع ترمش بود که سرگرد تماس گرفت. خواسته بود او را ببیند. پریچهر برای حساس نشدن پیمان، باز هم قرار را در خانه استاد گذاشت. وقتی رسید، با اهل خانه گرم گرفت. سرگرد سر ساعت با همان تیپ اسپرت همیشگیش وارد شد. این بار داخل سالن نشستند. فاطمه کنار پریچهر نشست اما طهورا خانم به آشپزخانه رفت. _یه کاری داریم که باید توی اداره انجام بشه. یه جورایی برنامه نویسیه اما با مدل شما. یعنی برنامه‌ای که بشه نفوذ کرد. جزئیات کارو توی اداره سرهنگ واستون توضیح میدن. استاد زودتر از پریچهر حرف زد. _این کار زمان‌بریه. چرا می‌خواین توی اداره باشه؟ خب این بچه اذیت میشه. تازه، این جور کارا وقت و بی‌وقت داره. ممکنه یه روز کارش طول بکشه و نتونه رهاش کنه. _با توجه به چیزایی که از خود شما و ایشون دیدیم، با همه موارد ممکن موافقت شده. پروژه طوریه که یه سری دسترسی‌ها لازم داره و خب اجازه نمیدن این دسترسی‌ها به بیرون از اداره داده بشه. برای ایشونم اتاق جدا در نظر گرفتن با هر امکاناتی که خودشون بخوان. کمی به سکوت گذشت. طهورا خانم با میوه وارد شد. استاد برای کمک ایستاد. پریچهر رو به سرگرد کرد. _باید بیام و کارتونو ببینم. نمی‌دونم از عهده‌ش برمیام یا نه. در ضمن باید بتونم از استاد کمک بگیرم. _همکارا بررسی کردن. این کار در برابر کارایی که قبلا انجام دادین و حتی آموزشایی که دیدین خیلی کار سختی نیست؛ پس می‌تونین. در مورد استاد هم که ایشون ناظر طرح هستن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_111 نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر "با اجازه‌"ای گفت. از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. با پیمان صحبت کرد که قرار است مدتی کار اداری انجام بدهد. پیمان هم با وجود ابراز نگرانی مخالفتی نکرد. به سالن برگشت و نشست. _مشکلی نیست. کی و کجا باید بیام و توضیحاتو بشنوم؟ _جالبه که برای قبول چنین کاری هم با پدرتون صحبت می‌کنین و اجازه می‌گیرین. _گوشی منو شنود می‌کنین؟ _اون که حتما ولی این مورد رو با شمّ پلیسیم گفتم. پریچهر رو به فاطمه کرد و حالت غر زدن گرفت. _چه راحتم میگن شنود می‌کنن. چه معنی داره آخه. آدم از همکاری پشیمون میشه. فاطمه به زحمت خنده‌اش را کنترل کرد و اسمش را صدا زد. رو به آن دو نفر که کرد، فهمید هر دو به غر زدنش ریز می‌خندند. _خانم کوثری، کارایی که به شما می‌سپریم خیلی حساس و حیاتیه. برای امنیت کار و البته امنیت خود شما دستور دادن که شنود بشین. _خب نگفتین. کی و کجا؟ _فردا بعد از دانشگاهتون، برادرم میان دنبالتون. با ماشین خودتون میاین که هماهنگی‌ها انجام بشه و دفعات بعد واسه اومدن مشکلی نداشته باشین. پریچهر برای کاری که می‌خواست انجام بدهد، کمی استرس داشت ولی بعد از رفتن سرگرد وقتی با استاد حرف زد، آرام گرفت. به خانه که رفت، با دیدن دو دختر فهیمه خانم و بچه‌هایشان لبخند زد. دختر بزرگش، فریده، یک دختر و یک پسر شش و دو ساله داشت و دختر کوچکش، فریبا یک دختر چهار ساله شیرین زبان. بچه‌ها را خیلی دوست داشت. لباس که عوض کرد، کنارشان نشست. کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و به شیرین زبانیش خندید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5913258763510351496.mp3
4.39M
💟ای که یک گوشه چشمت، غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد یک هندو به امام عصر علیه السلام در مهدیه تهران و عنایت عجیب مولای مهربان عالم به او. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| خاطره «حامد حدادی» ستاره بسکتبالیست ایرانی از حضور در لیگ NBA آمریکا | فکر می کردند ما همچنان شتر سواریم! ▫️فکر می کردیم دوره این نگاه ها به ایران و ایرانی گذشته اما گویا عمق منفی از ایران بیشتر از چیزی هست که فکر می کنیم.(حتی با فرض مبالغه در صحبت های حدادی) 🔹آمریکایی ها حوصله تحقیق ندارند و فقط پیام های رسانه ای پررنگ می‌تواند ذهنشان را کند مانند اخبار جنگ و هسته ای و فیلم های سینمایی و... که در شان ایران را کشوری جنگ طلب و عقب مانده معرفی می کند... 🆔 @sedayehowzeh
راههایی که رابطه تان را در اوج نگه میدارد. از خانواده شوهر معضل نسازید 🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگی‌تان ندانید. 👈آنها می‌توانند خوب یا بد باشند، ممکن است شما را ناراحت کنند، ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند. صرف نظر از اینکه آنها چه می‌کنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانواده‌اش تحت فشار قرار بدهید. ❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانواده‌اش باشد. ❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجه‌اش این است که او سعی می‌کند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند، مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث می‌شود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_112 پریچهر "با اجازه‌"ای گفت. از جا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و به شیرین زبانیش خندید. رو به بی‌بی کرد. _بابا کجاست؟ ندیدمش. _رفته خرید. یه سری چیزا تموم شده بود. _پس چرا ماشینشو نبرد؟ _می‌گفت میره سر خیابون. راهی نیست. پیاده رفت. مهمان‌ها که عزم رفتن کردند، صدای پریچهر در آمد. _کجا؟ باید شام بمونین. یعنی چی که میاین و یه ذره نشده میرین؟ فریده که شبیه فهیمه خانم بود، کمی این پا و آن پا کرد و به حرف آمد. _باید بریم. آخه شوهرامون میان خونه. خسته کارن. نمیشه که خونه نباشیم. _خب بگین بیان اینجا. مگه گفتم بدون اونا بمونین؟ بیان شام بخورن و شما رو ببرن. _آخه... آخه واسه شما سخته‌. اونا بیان. پریچهر ابرویی بالا داد. _کی گفته؟ _مامان میگه شما جلو مردا روبنده میذارین. خب واستون سخت میشه دیگه. نگاهی به فهیمه خانم کردو بعد رو به دخترش. _شما بگین بیان. کاری به کار من نداشته باشین. هر وقت خواستین بیاین هم همینه. من گفتم مادرتون بیاد اینجا و جزوی از این خونه باشه. پس خودتونو معذب نکنین. من واسه غذا خوردن اگه مشکل داشته باشم، خودم حلش می‌کنم. دیگه هم در این مورد چیزی نگین. بی‌بی نگاهی تحسین آمیز به او انداخت. _خدا خیرت بده مادر. من هر چی بهشون میگم، قانع نمیشن. پریچهر بچه‌ها را به حیاط برد تا تاب بازی کنند. کمی که گذشت، پیمان آمد. خرید‌ها را تحویل داد و کنار پریچهر ایستاد. سلام واحوالپرسی کردند. _باز داری چه کار می‌کنی؟ _دارم بچه‌ها رو تابشون میدم. معلوم نیست؟ _لوس نشو. کار اداری و اینا چیه؟ بازم پلیس بازیت گل کرده؟ صورت پیمان را بوسید. _قربونت بشم. این دفعه یه برنامه‌نویسیه. اونم توی اداره پلیس. نه جایی میرم. نه خطرناکه. پیمان هم صورتش را بوسید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_113 کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _منو چی فرض نکن. حریفت نمیشم که رضایت دادم؛ وگرنه من که می‌دونم اونا اگه کار هک و خطری نبود نمی‌اومدن سراغ تو. مگه خودشون نیرو نداشتن که بخوان تو رو ببرن واسشون برنامه بنویسی؟ پریچهر بلند خندید و سرش را به شانه پیمان تکیه داد. _ عزیز دلم، دورت بگردم، واسم دعا کن بابا جون. راستی این بچه‌ها باعث شدن یادم بره. خواستم به فهیمه خانم بگم غذا درست نکنه تا بیشتر با بچه‌هاش باشه. غذا سفارش میدیم. پیمان خیره نگاهش کرد و لبخند زد. _بابا جان، خودت بگو. نمی‌خوام اذیت بشن چند تا زن هستن. من برم سختشون میشه. من این بچه‌ها رو تابشون میدم و توی باغ می‌چرخونم. تو برو. _چشم، آق پیمان. یه دونه‌ای. فدایی داری. _بسه. باز این جوری حرف می‌زنه. موقع شام، پریچهر با وجود مخالفت و اصرار بقیه در آشپزخانه شامش را خورد. _به خدا خیلی زشته دخترم. صاحب خونه بشینه توی آشپزخونه و خدمتکار و خانواده‌ش بشینن سر میز سالن. کجای دنیا این جوری بوده؟ _هیس‌ چته فهیمه خانم؟ زشت اونه که بچه‌هات حرفاتو بشنون. این چه حرفیه؟ اونام مهمونن. مثل بقیه مهمونا. منم که همیشه همین جا غذا می‌خورم. چه بدی داره؟ من مدلم فرق داره. میشه کمی جامو درست کنم و روی میز سالن بشینم اما سر غذا زیادی راحت طلبم. دیدی که تا مجبور نباشم این کارو نمی‌کنم. با تمام شدن شام، میز جمع شد. پریچهر همان‌جا نشست و به برو و بیای آن‌ها نگاه می‌کرد. حتی یگانه چهار ساله هم کمک می‌کرد. جمعشان را دوست داشت. صمیمی و مهربان بودند. بعد از رفتن مهمان‌ها، هر کس به اتاق خود رفت اما پریچهر به اتاق پدر رفت تا با او حرف بزند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا