eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_28 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 تا رسیدن به محل مورد نظر که یک پارک جنگلی زیبا با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با جیغ خفه‌ای مادر را صدا زدم. _باشه مادر سعی می کنم نخندم ولی یکی گفته تو خجالتی و بداخلاقی خنده دار نیست خداییش؟ فرزانه دنبال حرفش را گرفت. _هلیا فقط با مردا یا به قول خودش نامحرما تخسه ولی وای به حال ما. از دستش امون نداریم. حتی مادرشم دیوونه کرده از شیطنت. مگه نه خاله؟ مادر در حالی که سعی می‌کرد نخندد با سر حرفش را تایید کرد. این بار رامین و آزاد هم شروع به خنده کردند. با اخم از جا بلند شدم و به طرف دوربین رفتم تا تنظیمش کنم. صدای آزاد از پشت سرم آمد. _ببخشید قصد ناراحت کردنتونو نداشتیم. _ناراحت نیستم. وقت داره میره. میشه لباسایی که آوردینو ببینم؟ _بله تو صندوق ماشینه. بفرمایید. یک دست کت و شلوار خوش دوخت و دو سری لباس اسپرت که رنگش به سفارش خودم بود تا هارمونی رنگ در آن زمینه‌ی رنگانگ رعایت شود. شروع کردم به عکاسی. ژست می‌گفتم و او بدون اعتراضی اجرا می‌کرد. گاهی رامین مزاحم می‌شد ولی تا ظهر خوب پیش رفت. هر بار هم که باید لباس عوض می‌کرد مادر سفارش می‌کرد عجله کند تا سرما نخورد و من و فرزانه باز هم برای این مادرانه‌ها ریز می‌خندیدیم. به جایی رسیدیم که زمین پر از برگ های پاییزی رنگارنگ بود. صندلی تاشویی که با خود برده بودیم را گوشه‌ای تنظیم کردم. _بیاین اینجا دراز بکشید. _چی؟ دراز بکشم؟ رامین با صدای بلند خندید. به او نگاه کردم. _تصورشم نکن که امیر روی زمین بدون اینکه چیزی زیرش بندازه بشینه چه برسه به اینکه دراز بکشه. _آخه چرا؟ این عکس جزو پر طرفدارترینا میشه. _واسه اینکه مامانش نمیذاره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_29 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با جیغ خفه‌ای مادر را صدا زدم. _باشه مادر سعی می
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _واسه اینکه مامانش نمیذاره. من و فرزانه همزمان با دهان باز هان بلند و پر تعجبی گفتیم. _ببنیدین دهنو مگس میره توش. مامان امیر یه کَمکی وسواس داره. بفهمه روی زمین نشسته از دماغش درمیاره. آزاد لبخند به لب جلو آمد و به او توجهی نکرد. _مشکلی نیست. کجا باید دراز بکشم؟ _یعنی چی مشکلی نیست؟ لابد بازم می‌خوای لباساتو بدی من واست ردیفش کنم تا مادرت نفهمه‌؟ ها؟ _رامین کوتاه بیا. یه غلطی می‌کنم. بی‌خیال شو. به زمین پر برگ جلوی پایم اشاره کردم. مثل دخترهایی که حساسند تا گوشه‌ی لباسشان چروک نشود، روی زمین نشست و بعد به پشت دراز کشید. در آن حال چند ژست گفتم و عکس گرفتم. تعجب کرده بودم از پسری که با وجود بیست و هفت سال و آن‌همه شهرت از مادرش حساب می‌برد. وقتی از جا بلند شد، به کمک رامین پشتش را تکاند. _رامین برگشتنی کسی خونه‌تونه؟ _آی آی آی نگفتم بازم آویزون خودمی؟ _ای کوفت. میام برم حموم و لباسامم خودم می‌شورم که تو کمتر غر بزنی. بگذریم که قبلاً هم مادرت زحمتشو می‌کشید نه تو. صدای مادر توجهمان را به طرف او جلب کرد. برای ناهار خبرمان می‌کرد. من و فرزانه که خبر از ساندویچ‌ها بی‌نظیر مادر داشتیم، به هم نگاه کردیم و لبخند زنان با سرعت به طرف مادر رفتیم. _حالا چقدر عجله دارین؟ یعنی اینقدر گشنه‌این؟ فرزانه کمی به عقب که آن‌ها می‌آمدند برگشت و جواب رامین را داد. _شمام اگه می‌دونستین ساندویچای خاله چه محشریه با سر می‌دوییدین. _اِه اگه این‌جوریه که من نخورده مشتریم. شروع کرد به دویدن و از کنار ما گذشت. _زهرا خانوم خیلی بیستی. دربست مخلصتیم. زیر گوش فرزانه آرام غر زدم. _ایش. بدم میاد اینقدر چاپلوسه. چه زهرا خانوم زهرا خانومم می‌کنه. چشم بابام روشن. فرزانه از خنده سرخ شد. سقلمه‌ای به پهلویم زد. ناگهان آزاد هم با دو از کنارمان رد شد. صدای پر از خنده‌اش به گوشمان رسید. _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو مال خودش نکرد‌. دیدم که میگما. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐 اسلام متولد شد آن روز که خدا برای سلسله‌ی نبوتش حسن ختام برگزید. ای ختم رسالت و مهربان‌ترین مخلوق خدا آغاز برگزیدگی‌ات خجسته باد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_30 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _واسه اینکه مامانش نمیذاره. من و فرزانه همزمان با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو مال خودش نکرد‌. دیدم که میگما. وقتی رسیدیم با تعجب دیدیم در همان چند لحظه نشسته و مشغول خوردن شده. بطری آب را گرفتیم و بعد از شستن دست‌هایمان نشستیم. با تعجب شاهد بحث رامین با مادر بودیم. _تو رو خدا زهرا خانوم اینا که غذاخور نیستن. یه دونه دیگه به من بده. _بچه دو دقیقه صبر کن کم خوردی؟ سهم همه رو بدم بعد. ضمناً کی گفته اینا غذاخور نیستن؟ مادر همزمان ساندویچ‌های ما را می‌داد. می‌دانستم آنقدر زیاد غذا آورده که بتواند چند ساندویچ دیگر هم به او بدهد اما به خاطر ادب کردن رامین این کار را می‌کند. کاری که بارها با ما کرد تا زیادی خواه نباشیم. وقتی مثل بچه‌ها گردن کج کرد، مادر یک ساندویچ دیگر به او داد. آزاد رو به من کرد. _جالبه که شما برعکس من که یه مردم حتی با این چادر راحت روی زمین می‌شینید. مادر به جای من که دهانم پر بود، جواب داد. _مادر جان من از بچگی بهشون عادت دادم با زندگی راحت برخورد کنن. جایی بیرون از خونه میریم لباس دم دستی‌تر بپوشن تا راحت باشن ته تهش وقتی رسیدیم خونه همون دم در درش میارن. خودشون حموم و لباسام لباس‌شویی. اینا که ارزش نداره آدم از لحظه‌هاش استفاده نکنه و زندگی رو به خودش سخت بگیره. ابروی آزاد بالا پرید و رامین هم اشاره به مادر کرد. _بیا. یاد بگیر. زندگی رو واسه ما زهر می‌کنی با این پاستوریزه بازیات. زهرا خانوم دمت گرم با این روشنفکریات. _وا. روشنفکری چیه روش تربیت روانشناساست. روبه آزاد کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_31 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیر حسین جان فکر کنم به خاطر وسواس مادرت خودتو عذاب میدی نه؟ _آره خب. دوسش دارم نمی‌خوام به خاطر من حرص بخوره یا واسه تمیز کردن لباسام خودشو اذیت کنه. _آفرین پسرم. خوشم اومد که اینقدر به مادرت اهمیت میدی. تازه فهمیدم مثل این تازه به دوران رسیده‌ها خونه‌ی جدا نداری. ممنونی گفت و رامین باز هم مزه پراند. _به من آفرین نگفتین. منم خونه‌ی جدا نگرفتم که. تازه عاشق مادرمم. مادر خندید. آفرینی به او گفت و به طرف آزاد برگشت. _ببین از این به بعد هر جور خواستی راحت زندگی کن. اصلاً گلی و خاک وخلی شو ولی راحت باش. تمیز کردن لباسات با من. به جون خودم اگه هر روزم بیای بگی اینا لباس کثیفامه زهرا نیستم اگه خم به ابرو بیارم. صدای اعتراض رامین و فرزانه همزمان بلند شد و آزاد به آن‌ها خندید. _چتونه شما؟ من واسه این میگم که خودم وقتی بچه بودم، نامادری داشتم که اگه گوشه‌ی لباسم خاکی میشد آبرومو می برد. واسه همین دوست ندارم کسی مثل خودم معذب باشه. _شما لطف دارین مادر. ممنون که به فکر من هستین. _فکر نکنی تعارف کردما. مهرت به دلم نشسته مادر. تو رو جون همون مادرت هر وقت کاری این شکلی داشتی بیا سراغ خودم. _زهرا خانوم این آقای تو دل برو تا حالا که مادر منو داشته‌ خدا شانس داده یه مادر دیگه‌م پیدا کرده. _مرد گنده اینقدر حسودی نکن. تو هم کاری داشتی به خودم بگو. خوبه؟ فرزانه هم لب باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ❀|مَعـْـدودَهٍ↭.•
•💙• گل نرگس نظری کن که جهان بی تاب است!!! روز و شب چشم همه منتظر ارباب است..... مهدی فاطمه پس کی به جهان می تابی؟ نور زیبای تو یک جلوه ای از محراب است @Oshaghel_mahdi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_32 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیر حسین جان فکر کنم به خاطر وسواس مادرت خودتو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 فرزانه هم لب باز کرد. _پس من چی خاله؟ مادر پشت چشمی برایش نازک کرد. _تو همون که آویزون هلیا هستی و از اون کار می‌کشی بسته. _خاله همین حالا نگاه کن الان من جور اونو نمی‌کشم؟ دستت درد نکنه. _کم واست زحمت کشیده‌؟ به حالت قهر فرزانه و نیشگونی که مادر از او گرفت همه خندیدیم. از جا بلند شدم و رو به آزاد کردم. _اگه ناهارتونو خوردین لباس عوض کنید و بیاین باید یه سری دیگه بگیریم. راستی اگه بخواین یه سری فیلمم ازتون می‌گیرم. به کارتون میاد. _الان لباس می‌پوشم میام. فیلم بگیرین‌ که عالی میشه. _فیلم اشانتیون از سر عکساست بخواین روش کارم می‌کنم. _نیکی و پرسش؟ جالبه که اشانتیونم داره کارتون. فرزانه با من آمد و رامین ماند تا به خوردنش ادامه دهد. بعد از چند فیلم در حالت‌های مختلف و یک صحنه در حال گیتار زدن، ژستی پیشنهاد دادم و روی صندلی ایستادم تا آماده عکاسی شوم. _این حالتو اگه زنده موندم، می‌خوام توی چهار فصل بگیرم. سرتونو بالا بگیرید و دستاتونو باز کنید. من از این بالا هم می‌گیرم بعد از روبرو. آخرشم وقتی گفتم بچرخید تا فیلمشم بگیرم. حالت را اجرا کرد. اولین عکس که گرفته شد. رامین با جستی خودش را به آغوش باز آزاد پرت کرد. چشمانش بسته بود و همین باعث به هم خوردن تعادلش شد. هر دو روی زمین افتادند. رامین شروع کرد به بوسیدن آزاد و آزاد هم با فریاد و دست و پا زدن سعی می‌کرد او را از خود دور کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_33 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 فرزانه هم لب باز کرد. _پس من چی خاله؟ مادر پشت چش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 حرصم از کارش درآمده بود به همین خاطر برای تلافی از کارشان فیلم گرفتم و از صندلی پایین پریدم. آخر کارشان با غلتی که آزاد زد تمام شد. فزرانه کارم را لو داد. _هلیا ازتون فیلم گرفتا. آزاد از جا پرید و با اخم به طرفم آمد. _چرا فیلم گرفتین؟ حذفش کنین. اصلاً دوربینو بدین به من. اخمم غلیظ‌تر از او شد و فقط نگاهی به دست دراز شده‌اش کردم. _مگه با شما نیستم. دوربینو بدین. کسی نباید اونو ببینه. عصبانی شدم. فرزانه لبش را به دندان گرفته بود. دوربین را تقریباً به کف دستش کوبیدم و بعد به طرف ماشین رفتم. از صدای بلندش بغض کرده بودم و نمی‌خواستم آن‌ها بفهمند. مادر که قیافه‌ام را دیده بود، از حالم پرسید. چیز خاصی نگفتم. روی صندلی عقب ماشین نشستم و پاهایم را به بیرون آویزان کردم. با پاهایم برگ‌ها را به بازی گرفته بودم. کفش‌هایی که جلوی پایم قرار گرفت باعث شد سرم را بلند کنم. دوربین را به دستم داد. _معذرت می‌خوام. برخوردم درست نبود. نمی‌خواستم ناراحتون کنم. دست به دوربینتون نزدم. _مشکل برخورد و عدم اعتمادتونه وگرنه طبق قرار خودتون آخر هر کار عکسا رو می‌دیدین و اونو حذفش می کردیدن. _حق با شماست. بازم ببخشید. دو قدم که رفت به طرفم برگشت. _شمام که به ما بی‌اعتماد بودین و مادرتونو با خودت آوردین. البته خیلیم عالیه که آوردینشون. گفت و خواست برود. _صبر کنید ببینم. چه ربطی به بی اعتمادی داشت. الان اگه دو تا دختر پا می‌شدیم تنها باهاتون میومدیم اعتمادسازی می‌شد؟ من قبل از شما به خودم اعتماد دارم اما عادت دارم تا جایی که بشه از وضعیت تهمت دور کنم. الان یکی از هواداراتون سر و کله‌ش پیدا بشه و شما رو با دو تا دختر توی یه پارک خلوت ببینه به نظرتون جالبه؟ و البته ما رو هم با شما تنها ببینن برامون جالب نیست. _امان از دلیل و توضیح شما. بیاین کارو تمون کنیم. داره دیر میشه. بقیه‌ی کار را بی سر و صدا ادامه دادیم و عصر بعد از جمع کردن وسایل به خانه برگشتیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕سنگ در بیابان بی‌ارزش است، ولی اگر آن سنگ را پله کنی، باعث ترقی می‌شود... اشتباهات موجب ناراحتی هستند، ولی اگر آن‌ها را تجربه کنی برای خودت و مثل پله ازشون بری بالا و به موفقیت برسی، خیلی به‌دردبخور هم هستند... اگر به هدفتان یقین دارید، از اشتباهات هراس نداشته باشید؛ حتی آن‌ها برایتان فرصت هستند... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_34 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 حرصم از کارش درآمده بود به همین خاطر برای تلافی ا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در بین راه از آزاد خواستم عکس‌هایی که نمی‌پسندد را حذف کند و برای نشان دادن آن‌ها به حلما هم اجازه گرفتم‌. می‌دانستم چقدر ذوق زده خواهد شد. _بیچاره حلما خبر نداره با مامان اومدم واسه عکاسی شما. مامان میگه کنکور داره. اگه بیاد از سه روز قبل و سه روز بعد فکرش درگیر میشه. می‌خوام وقتی فهمید و حالش گرفته شد با این عکسا حالش خوب بشه. رامین پس گردنی به آزاد زد. _یعنی خاک تو سرت. هوش و حواس واسه بچه‌های مردم نمی‌ذاری. معلوم نیست چند تا مادر مثل زهرا خانوم نفرینت می‌کنن که بچه‌شونو از راه به در کردی. آزاد پس سرش را گرفت و با اخم به او نگاه کرد. _مگه مرض داری‌؟ واسه چی می‌زنی آخه؟ _رامین جان. پسرم واسه چی نفرین کنم. مادرای دیگه رو نمی‌دونم اما خودم نگرانیم واسه اینه که واسه یه مرد غریبه که معلوم نیست کجائه و چه جور آدمیه اصلاً فکر و عقایدش چیه، یه جوری احساسات خرج می‌کنن و قربون صدقه میرن که آدم می‌مونه چه جوری کنترلشون کنه. حتی حلما می‌گفت بعضی دوستاش اگه یکی مثل امیر حسین جان که روش تعصب دارن، چه می‌دونم کراش زدن، سرفه کنه اونا غش می‌کنن. همه از مدل حرف زدن مادر خندیدیم. رامین سوتی کشید. _زهرا خانوم خیلی حرفه‌ای هستینا. فکر نمی‌کردم اینقدر تخصصی بلد باشین. _تخصصی نیست. دو کلام باهاشون حرف بزنم دستم میاد دیگه. آزاد کمی به طرف عقب برگشت. _چیزی که خیلی وقتا ذهنمو درگیر می‌کنه همیناست که می‌گین. می‌ترسم بی‌خبر زندگی یه عده رو به هم ریخته باشم و باعث گناه و اشتباه یه سری شده باشم. مادر سری به تاسف تکان داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739