eitaa logo
قرار اندیشه
256 دنبال‌کننده
464 عکس
187 ویدیو
3 فایل
✦؛﷽✦ 🍀چیزهای زیادی برای دیدن هست، ولی چه وقت می‌توان دید؟ قرار اندیشه، محفلی است برای دیدن‌های ساده و گفتن‌های بی‌پیرایه تا لابلای قلم‌زدن‌ها خود را بیابیم و تحقق خود را رقم زنیم... راه ارتباط: @ta_ghaf @mmasir
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🖋 جهان به گل نشسته و قایق هامان در برهوت پهلو گرفته بودند! و هیچکس حتی صدفها هم، هو هوی دریا را یادشان نبود و کف اقیانوس در هوای آزاد، لخت و عور از خجالت ترک میخورد! تا اینکه ناگه نمی‌دانم دل کدام قایق نومید کز کرده‌یی شکست و مادر دل رحممان دست شکسته اش را بلند کرد و زد زیر میز خشک و خالی جهان و یک کاسه آب از سقاخانه‌ی پسرش پاشید روی کویر دنیا و طوفان شد آب از سریر جهان لبریز شد و دوید توی دل‌ها و فارَالتّنور بلاخره اشک آمد توی چشمها و آب افتاد زیر قایق زندگی مدِ بزرگ تاریخ، همه سواحل امن و آسایش را غرق کرد کنعان‌ها راه بلندی پیش گرفتند و ما مست روی قایق‌هامان می‌زدیم و می‌رقصیدیم ما آب ندیده ها مست افق بودیم که تا چشم کار می‌کرد آب بود و هر شب اطراف افق رعد و برق، جام به هم میزدند وای از آن همه گردباد که از گوشه کنار دنیا راهی طوفان بودند! بدر کامل ماه فاطمه کم کم باریک شد و مد عقب نشست و جزر لابد ترس کنعان ها را که در کمر کوه کُپ کرده بودند کم کرد طوفان کمی آرام شد شب شد و غزه تاریکِ تاریک به انتظار بدر دوباره نشست و انگار حالا ماه دوباره دارد کمر راست می‌کند انگار میخواهد دوباره سر از تقویم بلند کند تا سیزده دی از چشم‌های معصوم قاسم بن الحسن بدرخشد حاج قاسم عزیزم مثل مادرش خوش قول است آمد و سید رضی را برد ده روز مانده به روز مادرش روز مادر ما کادوی تولدش را داد ماهِ جمالش دارد بلند میشود و دوباره مد به پا میخیزد ای جهان خشک و خالی دامن نچین که آب از همه ی سر ها خواهد گذشت 🇵🇸 @gaze_karbala @gharare_andishe
به نام تو.... به مناسبت چهل سالگی‌ام... مخاطب این متن کیست؟ خودم؟ آینده؟ فرزندانم؟ چهل ساله‌ها..! یا هیچ‌کس؟ بدون مخاطب، مگر می‌شود متنی نگاشت؟ شاید بشود... وقتی که با خودت می‌نویسی، خودِ خودت، یعنی برای همه نوشته.ای ، همه‌ای که خود دارند، با خود یا بیخود... شاید بشود با نگاشته‌ای همراه شد....تا انتهای همان کلام..یا شاید تا همیشه، مدتی و یا هیچگاه..! راستی! من کِی، چگونه و تا کجا با خودم همراه بوده‌ام؟ همان خودی که همراهم هست! همان خودی که انتظار همراهی دارد!؟ اول پدریش را ثابت کن تا ارثش!! اصلا خودی داشته‌ام که از توجه و همراهیش می‌پرسم؟! خودم برای خودم..؟ چقدر مواجه شدن با خودم سخت است! من که تاب نگاه بیش از چند لحظه در آینه را ندارم، چگونه به سراغ خودم بروم؟ وقتی می‌خواهی از چهل سالگیت بگویی و خود، خود، می‌کنی، شاید این خودش نشانه‌ای باشد برای همه‌ی بی‌خودی‌هایت!...نمی‌دانم! چشمم را دوخته‌ام به خودم که در این نیمه‌های شبِ چهل سالگی‌ام چه می‌خواهد بگوید؟! چه دارد که بگوید؟ قصه‌اش را نقل کند؟ رازهایی را بسراید؟ تمناهایش را؟ همان بی‌خودی‌هایش را؟ سراسرش را چه در بر گرفته؟ که زودتر از هرچیز دیگری شاید سر بر می‌آورد از خودم...تا کلام شود و بغلطد روی این کاغذ... کاغذهای کوچکِ بی‌روح! نکند که با قصه‌ی بی‌خودی‌های خودم، تا ابد بی.روح بماند! طفلکی کاغذ..! رهایش کن، خودت را دریاب... شاید او هم فکری برای بی‌روحی خود بکند... به سراغ گوگل می‌روم، به دنبال احادیث چهل سالگی... می‌دانی؟... گوگل هرچقدر هم چیزدان باشد، در مورد خودم چیزی نمی‌داند... خدا را شکر که نمی‌داند... نقطه‌ی عطف داستان همین‌جاست، چهل سالگی...تا چهل‌سالگی اشتباهات قابل اغماض است، تا چهل سالگی شاید می‌توانی از خودت فرار کنی، تا چهل سالگی بی‌خودی‌هایت فراوان است! چهل سالگی واقعا یک عمر است، افتاده‌ام در سراشیبی؟ سراشیبی عمر کوتاه این دنیا؟! مورچه چیست که کله پاچه‌اش باشد! خودِ ابدی من، دوستت دارم؟؟! بالا کجاست؟ پایین کجاست؟ که چهل‌سالگی نقطه سراشیبی است؟! سراشیبی، سقوط را تداعی می‌کند! سراشیبی را دوست ندارم! شاید به خاطر حس ناتمام خواهیم!.. عجب حس عجیبی است! به ابدیت که فکر می‌کنم، می‌بینم اول راهم! نوزادِ نوزاد...پر از شور می‌شوم... من تمام ناشدنیم! ولی زمانم برای ساختن این ابدیت محدود است... خیلی کار دارم! این خیلی کارها که می‌گويم. .. بیشتر از اینکه به من بستگی داشته باشد، به فضل تو وابسته است خدای من... انتهای بی‌انتهای خودِ بی‌نهایتم.... سراسر وجودم را لبریز از خودت کن... سر ریز کن... سرریزی سیل‌آسا...می‌خواهم این سیل مرا و هرآنچه می‌خواهم و می‌خواهی، با خود ببرد...ببرد تا همیشه.. به «انا الیه راجعونی» که نیستم و هستی... نیمه‌شب چهل‌سالگی «لیله الرغائبِ» من است... هیچ در چنته ندارم جز رغبت و طلب و تمنا...جز آه...جز وااای...!! و تو چه می‌دانی لیله الرغائبِ چهل سالگی چیست؟!... برزخی حول‌انگیز، عطشناک، گاهی جان به لب آمده از خوف، گاهی سرخوش از رجاء....! و باز تو چه می‌دانی لیله الرغائبِ چهل سالگی چیست؟! ای همه‌ی هست من... خدای من.... این برزخ را بر من کوتاه کن...پس از چهل سال جنگیدن با تمام خودی‌ها و بی‌خودی‌هایم... رمقی دیگر نمانده... پر از بغض و التماسم...به چشمانم خیره شو... چشم انتظاری، سوی چشمانم را گرفته! نخواه بر من که بیش از این بگیرد..! طلوع این شبِ چهل ساله را برسان.... طلوعی بی‌زوال، ابدی، جان بخش.... بگذار وجودم در صاحب امرت، وجود یابد... بگذار در آن صبح دل انگیز، نَفَسم در حُرم نفس.هایش گرم شود... آنقدر گرم...آنقدر گرم...که خونم جاری شود در پای رکابش، بجوشد، تبخیر شود و به آسمان رود.... به امید آن لحظه، لیله الرغائب چهل‌سالگیم را سر می‌کنم‌... 🖊 @gharare_andishe
هدایت شده از تو بگو ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو را که دیدم یادم افتاد به شیرزنی که میان یک گله کفتار تنها شده بود اما می دانست که بارِ یک تاریخ افتاده روی شانه هایش. پس خم به ابرو نیاورد و با آنکه بی پناه شده بود اما حیدری رجز می خواند. زنده باشی زن، زنده باشی شیرزنِ غزّه ، زنده باشید همه ی شما دلاور زنان و مردان و کودکانتان که بار این تاریخ را بر دوش کشیده اید . آری شما شریف هستید، شما عین شرافت و عزت هستید. در این هفتاد روز هرکس خواسته مثالی از عزت و شرافت بزند نامِ شما را برده و خدا با شماست. یا لَیتَنا کُنا معکم @nanetazeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایام الله شهادت حاج قاسم است ... آیا ندای او را می‌شنوی که می‌گوید بلند شو، بلند شو و بیا و ببین که اینجا چه جای باصفاییست... عجب حکایت آشنایی ست این رفتن و سوختن در فراق یار؛ حاج قاسم در فراق احمدش و حاج احمد در فراق باکری... و کم لطفی است اگر این سوختن را دلتنگی ببینیم، که این تمنا و انتظاری است برای پیدا کردن بال، بالی برای پرواز به آن دشت با صفا... و انگار رسالت ما در این جهان غرق در روزمرگی‌ها و رخوت‌ها، همین رفتن است... رفتن و سخن گفتن و زبان به دعوت گشودن برای آن‌جا... جایی که سال‌ها حاج قاسم را در دوری از احمدش سوزاند و حاج احمد را در فراق باکری... 🖊 @gharare_andishe
. 🖋 خورشید حق از غزه طلوع کرده و کم کم نور و گرما را بر جهانیان می‌پاشد. کم کم برف‌های زمستان طولانی جهان را آب می‌کند و نهال قلب‌ها جوانه می‌زنند جویبارها از شرق و غرب راهی دریای مواج رحمت واسعه حق‌اند، برخی چه خروشانند برخی چه آرام عجب خورشیدی طلوع کرده! هیچ کس بی‌سهم از انوار پرحرارتش نیست. کاش جوانه‌های قلب ما هم ناقص‌الخلقه نمانند و تا شکوفه زدن دوام بیاورند آخر هوا دو هواست هم گرما دارد، هم سوز .... 🇵🇸 @gaze_karbala
. 🖊 نمی‌دانم آيا دیگر سقاخانه‌ای در دل کوچه‌های این شهرِ در دود ناپیدا، پیدا می‌شود یا نه؟ شنیده‌ام آن عهدی که سقاخانه جا داشت، مردم نذر می‌کردند برای رهگذران شب، شمع بیفروزند و مسیر آب را نشانی دهند. امشب همه‌جا را گشتم، نبود، سقاخانه‌ها را کرده‌اند سوپر بیست چهار ساعته! کاش بود، کاش سقاخانه‌ای بود، پاشنه کفشم را بالا می‌کشیدم و چادر به دندان می‌گرفتم و آواره‌‌ی شب‌های خلوت کوچه‌ای می‌شدم و شمعی به درگاهش آتش می‌زدم، یک شمع، دو شمع، سه  شمع، سی شمع، بیست هزار شمع، تا انتهای این شب ظلمانی شمع آتش می‌زدم و مویه می‌کردم و همه را نذر عطش جانگدازم می‌کردم، نذر جناب مرحومم امشب؛ محتاج سقاخانه‌ای هستم، خداوندا به کجا مشغولی که تشنگان درگاهت را در این شب دیجور آواره‌ی بیابان‌های مهلک کرده‌ای و رو نمی‌گردانی؟ شنیده‌ام خداوند تازگی‌ها در حال ساخت سقاخانه‌ی خونینِ مدرنش در غزه است، حوض آبش به خون یک ملت، شهید متبرک شده و هر دم کودک و پیر، زن و مرد، مسیحی و مسلمان، خود را نذر عطشِ یک جهان می‌کنند، گُر می‌گیرند و می‌سوزند و خاکسترشان طوفانی در عالم در انداخته. خداوندا شنیده‌ام نذورات این ملت رو به‌ پایان است و جمعیت عطشان به آبِ کوزه بی‌اعتنا، بقول کوهن در آخرین آلبومش، تو، تاریک‌تر می‌خواهی! گرچه میلیون‌ها شمع‌ِ در انتظار، شعله‌ور شدند و به آخر رسیدند.. خداوندا تا کجا حیات این ملت را به رخ زندگی‌های در نیست در انداخته‌یمان می‌کشی؟ چند شمع دیگر؟ آخر سقاخانه‌ات مگر چه حاجتی می‌دهد که اینان دست از افروختن خود برنمی‌دارند؟ تا کجا ما را در طلب آب خونینِ آن حوض، خونین‌جگر می‌کنی؟ عالم گُر گرفته است، یا رب کجایی؟ 🇵🇸 @gaze_karbala
شب‌های اول بعد از طوفان الاقصی درست شبیه شب‌های حمله‌ی جبهه بود. همان شور دیوانه‌وار و همان ذکرهایی که زیر لب زمزمه‌ی مستی می‌شدند. شب‌ها خواب نداشتیم و صبح‌ها با صدای ویرانی‌های آباد غزه از خواب بیدار می‌شدیم. روزمرگی برایمان بی‌معنی شده بود و حتی یک خبر از غزه برایمان دنیایی معنی داشت. تصاویر و فیلم‌های برادران و خواهرانمان که از غزه مخابره می‌شد، چنان به ما جان می‌داد که گویا قرآن بار دیگر نازل شده است. هر آیه از قرآن که در غزه تلاوت می‌شد، حقیقی‌ترین آیه‌ی قرآن بود. والله که خود خدا در فلسطین بود! پس از آن هر چقدر از این واقعه فاصله می‌گرفتیم، حس می‌کردیم که دارد کمرنگ‌تر می‌شود؛ نگویید که دارد عمیق می‌شود! تماشای گرایش شگفت‌انگیز مردم جهان به اسلام دیوانه‌مان می‌کرد. گویا ما تا به حال مسلمان نبوده‌ایم و حال با شهادت هر فلسطینی شهادتین می‌خوانیم. نمازمان را به افق فلسطین می‌خوانیم و قبله‌ی شهادتمان قدس است. می‌گویند هرکس مسلمان است، باید غزه را ببیند و صدایشان باشد. من می‌گویم هرکس غزه را ببیند، مسلمان می‌شود. این بود که از فلسطین به خدای شلمچه و فکه رسیدیم. خدایی که در طبس دانه.های شن را مأمور کرد و موسی را از دست فرعون در خانه‌اش ایمنی بخشید. آری!فلسطین و غزه تنها تداعی‌کننده جنگ نیستند. فلسطین و غزه امروز تلألو یک تاریخ است و تجلی یک خدا؛ خدای فلسطین...🇵🇸 🖊 @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم آب شد... آب شد و از چشمانم سرازیر ... زین پس از تمام کیک‌های دست کودکان خاطره‌ای بد دارم... از این به بعد مزه‌ی تمامی کیک‌ها خون است... به فدای دست کوچکت!!!کجا رفتی؟؟ پدرت با چه حسرتی به کجا نگاه کند؟ مادرت کجاست دلبندکم؟؟ اصلا شاید این کیک را به تو داده‌اند که حواست را پرت کنند از مادری که دیگر نداشته‌ای... و حالا تو!!! با دلخوشی در دستت رفتی! کاش خورده بودی خوراکی‌ات را... کاش موقع شهادتت کیکت جدا از تو افتاده بود و نمی‌دیدیم چه در دستت داری..‌ چگونه باید گریه کرد؟ ضجه زد که دل آرام گیرد!! کودک مظلوم ِمن!! من جای مادرت هزار بار مُردم برای تو... چه بگویم.. دهانم خشک و زبانم لال شده است... عزیز دلم... عزیزدلم... حالا که تو بی‌جان بر زمین افتاده‌ای هزاران کودک شمع کیک تولدشان را فوت می‌کنند... و تو کیک تولد شهادتت را در دست گرفته‌ای و به آغوش حق می‌روی... شهادتت مبارک ...جان دلم زیباترین رزق که همه‌ی عالمان و مجاهدان آرزویش را دارند در کودکی نصیب تو شد.. آرام بخواب؛ دیگر کسی دلواپست نیست.. 🖊 @gharare_andishe
أین العرب و أین المسلمون؟! صدایی است که از غزه می‌آید! صدایی که تو را می‌خواند! چرا می‌خواند؟ مگر نمی‌گوید از مرگ نمی‌هراسد؟ مگر نمی‌بینیم که چه مشتاقانه به استقبالش می‌رود؟؟ پس دلیل این یاری خواستنش از تو چه می‌تواند باشد؟ نگاهش به سمت توست در حالی که پیش از هر کلامش حسبنا الله نعم الوکیل جاریست!!! اصلا تو چه کمکی می‌توانی به او کنی؟!؟ او که پشیمان از راهی که در پیش گرفته نیست؛ چه چیز را از تو می‌خواهد؟! یک بار دیگر گوش کن! گوش کن صدای مردمانی را که طوری زیسته‌اند که به هر نحوی با مرگ روبرو شوند باز هم رستگارند؛ مردمانی که زیستنشان به پیچیدگی زندگی ما و مرگشان به پوچی مرگ ما نیست! حیاتشان پرثمر و مرگی را انتخاب کرده‌اند که زندگی تو را بارور کند! مرگی که عین جاودانگی است! چه مبارک مرگی! خوب که گوش کنی، درمی‌یابی غنی‌ترین انسان امروز از تو هیچ نمی‌خواهند جز آنکه تا بهشت همراهی‌ات کنند، آنها زیبایی‌هایی را دریافته‌اند که دوست دارند با تو شریک شوند، شهید شوند! چه زیست و چه مرگ آشنایی! گویی غزه کربلا گشته، کربلایی را که شنیده بودی اکنون به نظاره نشسته‌ای! تو در کربلا، در غزه، به دنبال چه می‌گردی؟! مظلومیت؟! مذهب؟! زنانگی!؟ مردانگی؟! اینها حجاب‌اند ساده‌دل!! حجاب بردار و گوش جان بسپار؛ هل من ناصر ینصرونی... می‌شنوی؟!؟! فریادی است که از جان حسین برخاسته و تا دنیا دنیاست به گوش انسان‌های آزاده می‌رسد. هیچ از خود پرسیدی حسین چرا از تو یاری می‌خواهد؟! او که خود شافع امت رسول‌الله است! چرا صدایت می‌زند؟ حسین در واپسین لحظات عمرش به دیدار همان معشوقی می‌رود که در دعای عرفه با آن زیبایی با او سخن می‌گوید... حسین به دیدار تمام زیبایی‌ها می‌رود و تمنا دارد تو هم همراه او شوی، تو هم رستگار شوی، شهید شوی! آری غزه کربلا گشته! یا شاید کربلا بوده! از همان زمان که خواستند کشته شوند ولی تسلیم نشوند، از همان زمان که خواستند مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح دهند، و از همان زمان که خواستند شهید باشند تا که شهید شوند! 🖊 @gharare_andishe
باز داره شهادتت نزدیک میشه و من مثل اربعین دوباره از اینکه یکی یکی همه دارن میان مزارت، با حسرت و درد و دریغ، قلبم مچاله می‌شه و هی جگرم می‌سوزه که نمی‌تونم بیام. البته دوستان نمک بر زخم می‌پاشن که این سفرا دعوتیه و خودشون دعوتت نکردند؛ ولی خب من فکر می‌کنم چون پاهام تو گل گیر کرده، نمی‌تونم بیام. البته شایدم ناخواسته می‌خوام زهر کلامشونو بگیرم. آقا من هنوز تو حرف شما موندم که چطوری در دنیایی که همه دنبال زندگی هستن، مرگ رو فراخوندی و میگی همه‌جا رو به دنبالت گشتم نازنینم! بیا و مرا در آغوش بگیر. من که هنوز در عادات و خواستنی‌های پیش پا‌افتاده گیرم و هر روز و هر ساعت، در تردیدم... حتی نمی‌تونم مرگ خواستنی‌هامو بخوام چه برسه .... اما می‌دونم که هیچ چاره‌ای جز این ندارم که مثل خودت سجاده به می رنگین کنم و پشت پا به خواستنی.هام بزنم و یک نفس عمیق بکشم و خودم رو در برابر هیچ ببینم... 🖊 @gharare_andishe
قرن‌ها پیش در چنین روزی دختری به دنیا آمد که فخر زنان عالم شد. نوزادی یقینا زیبا با چشمانی که برق می‌زدند و بشارت نسلی پاک می‌دادند. نمی‌دانم فاطمه‌ی کوچک را ساره به دست پیامبر داد یا آسیه یا خدیجه؛ اما تصور می‌کنم لحظه‌ای را که پدر برای نخستین بار نوزاد زیبای نورانیش را مشاهده کرد و در آغوش گرفت. حتما با لبخندی سراسر شعف و با چشمانی اشک‌آلود سجده‌ی شکر نهادند. عجیب لحظه‌ای بوده است! نور در آغوش نور......... زهرا هدیه‌ی خدا در سفر معراج به پیامبرش بود. سوغاتی از بهشت...... من می‌گویم روز تولد بانو، روز تولد پدر هم بود ...... 🖊 @gharare_andishe
همچون کودکی که در فراق مادر گریه می‌کند و هرکس بنا دارد با چیزی او را آرام کند، اما او جز مادر چیزی نمی‌خواهد، ما نیز معنای زندگی را در خانه‌ای که به وسعت جهان است، گم کرده‌ایم. مگر نه آنکه نبض حیات هر خانه‌ای مادر است؟ چرا لحظه‌ای شک نمی‌کنیم که نکند عالممان به درد بی‌مادری گرفتار شده است؟ در دنیایی که انسان خود را مستغنی از مادر می‌داند، هیچ صحنه‌ای وجود ندارد تا انسان حالی بیابد و با چشمی منظری ببیند و این چنین زندگیِ او فاقد معناست و او را به ملاقاتی نمی‌برد. گویی رمز حیات و ماندگاری هر جامعه‌ای روح مادرانه حاکم بر آن است و این روح مادرانه جنسیت زن یا مرد نمی‌شناسد. روح مادرانه‌ای که جامعه‌ساز است، همان‌گونه که حاج قاسم مکتب‌ساز شد و صدای آشنای مادر را در جانِ آدمی طنین‌انداز کرد. عطر خوشی که حاج قاسم با پروازش در همه‌جا گستراند، گویی عطری است که اشک را به تاریخ بازمی‌گرداند و انسان گرفتار در رخوت و سستی را از انجماد بیرون می‌آورد. این همان عطر خوشی است که از جنس مادر است. @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همچون کودکی که در فراق مادر گریه می‌کند و هرکس بنا دارد با چیزی او را آرام کند، اما او جز مادر چیزی نمی‌خواهد، ما نیز معنای زندگی را در خانه‌ای که به وسعت جهان است، گم کرده‌ایم... 🎥ببینید: @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دشواری درک مقام معنوی حضرت زهرا«سلام‌الله‌علیها» «سلام‌الله‌علیها» @gharare_andishe
ما را میان بادیه، باران گرفته است... بشر در جهان امروز که همچون بادیه‌ای خشک می‌ماند، پای رفتن برای آینده ندارد. او در طلب بارانی است که رایحه‌ی حیات را جاری کند و برای طوفان غربت وی تدارکی بیند. آری طوفان غربت بشر را نمی‌توان‌ انکار کرد و مگر تدارک بی‌خانمانی بشر جز با طلب جهان گمشده‌ای که زن آن را بنا می‌کند، میسر می‌شود؟ در ایام ولادت نورانی حضرت زهرا سلام‌الله علیها دعوت شده‌ایم به 🔹 همایش گفت وگو محور : "بشنو از زن چون حکایت می‌کند" 📆۱۶ تا ۱۸ دی ماه 🕰ساعت ۱۴:۳۰ 🔰سرای هنر و اندیشه
قرار اندیشه
#کرمان_۱
"یا حنّان" می‌شنوم، که چه شد و چه گذشت؛ می‌بینم، که کاش نمی‌دیدم خون‌های گرم ریخته شده روی زمین سرد، مادری که پیکر بی‌جان فرزندش را در آغوش گرفته و فرزندی که نگران پدرش است. مجال نمی‌کنیم پیرهن‌های سیاه‌مان را چندروزی کنار بگذاریم. ما امت همیشه داغدار دائما زخمی. ولی مرگمان باد اگر شِکوه‌ای از زخم کنیم... شیعه کم مصیبت ندیده در دل قرون، از قتل‌عام‌های مهیب تا قحطی‌‌های ساختگی سهمگین از جنگ‌های سخت تا سرکوب‌ها و شکنجه‌ها از اعدام زائرین کربلا تا ذبح اطفال «علی»‌نام و کدامین مذهب در تاریخ توان استقامت در برابر این مصائب عظیم را داشت؟ بماند که بعد از هر خبر، تکه‌های قلبمان را باید جمع کنیم و بهم بچسبانیم چون نیازش داریم برای داغهای بعدی و آنقدر بشکند و بسوزد این دل که در نقطه‌ی استیصال بایستیم که بدانیم مقدر است هر آنچه رخ داده که ذکر لبمان شود أین صاحبنا که بدانیم ما به غلط اسم منتظر گذاشته‌ایم روی خودمان منتظر، اوست! منتظرِ ماست! منتظر این درماندگی که بدانیم جز او، نجات‌دهنده‌ای نیست که ذره ذره وجودمان، طلب شود. شما می‌بینی! خودت شاهدی به‌هم ریخته‌ام. خودت می‌دانی نه حال قلم دارم، نه حال دنبال کردن اخبار، نه حال خودم را. نمی‌دانم اگر امام رضا یادمان نداده بود این‌طور مواقع چه کنیم، الان باید چه خاکی به سرمان می‌ریختیم؟ اگر مصیبت حسینت نبود، باید با کدام روضه می‌گریستیم؟ ای آقای من! والله‌ سینه‌هایمان طاقت ندارد. پریشان‌گویی‌ام را ببخش، بی‌مرامی‌ام را هم. لطفا بیا. پ.ن: آشوبم، صدای حاجی مدام در سرم تکرار میشود: یقیناً کله خَیر آرام می‌شوم؛ در پسِ حادثه‌ها خیری نهفته‌ است، فَاصبِر! 🖊 @gharare_andishe
لیست برنامه‌های همایش گفتگومحور "بشنو از زن چون حکایت می‌کند": 🔹نشست اول: در جست وجوی خانه؛ تأملی در طلب خانه‌ای که در آن آسمان و زمین به هم می‌پیوندد 🔹نشست دوم: تفصیل مقام زن در بیانات رهبری 🔹نشست سوم: نقش زن در گشایش راه انقلاب اسلامی @ziafat_andishe @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه تاریخ قمری و شمسی طوری هم‌زمان می‌شوند که مادری و مقاومت هم‌قافیه می‌شوند، بی‌حکمت نیست... جهاد بزرگ، شهادت بزرگ هم دارد. بکشید ما را ملت ما بیدارتر می‌شود.... @gharare_andishe
یا الله، نمی‌دانم از حالم چه بگویم، اصلا حکایت حال من چه دردی دوا کند؟ کاش این زبان بود، کاش قفل زبانم را امام رضا باز کند تا آن‌چه در سینه دارم را بازگویم، شاید گوش شنوایی شنید، اصلا من کرمان چه می‌کردم؟ چطور راهی کرمان شدم؟ امسال اولین سالی بود که عزم کرمان کردم، نه اینکه بلیط بگیرم و برنامه‌ریزی کنم و این حرفها، نه فقط می‌دانستم امسال کرمان خبری هست، فقط شنیده بودم که امسال کسی که عزم کرمان نکند بی‌خدا می‌شود. تا پریروز که ساعت سه زنگ زدند گفتند هشت بیا برویم کرمان، من هم نه نیاوردم! گفتم باشد برویم، بروم ببنیم این خبر چیست که اهل اشارت از آن دم می‌زنند، این حال چیست که حاجی منشآ آن است و این خدا کیست که جهان را حیران غزه کرده است؟ آری من همیشه از خیل عشاق عقب‌ می‌مانم، آن‌وقت که آنان‌ بی‌خود از خود و این سؤال و جواب‌ها شدند و پر گشودند به عالم معنا من پی معنای معنا بودم و سخت به زمین چسبیده، آری خدای شهادت حاضر بود و بابش گشوده؛ اما طلب و تمنای شهادتم بود؟ والله نبود، سهم من دیدن چشمان گریان و ترسان زنان و مردان از هول حادثه بر زمین افتاده و پدری که با تمام توان دختر گمشده‌اش را فریاد می‌کرد و صدا و دود انفجارها بود. حقا که خدا می‌داند که شهد شهادت را به که خوراند، خیال کردی به امثال من می‌دهند؟ ندیدی پدری را که ام ابیهایش را از دست داده، نه تن از خانواده‌اش را از دست داده و اینطور عاشقانه دم از حاج قاسم و خدایش می‌زند؟ یا روایت آن عکاس خبرنگار را که وقتی به مادری اطمینان می‌دهد که دخترش سالم است می‌گوید اگر هم شهید شده، فدای سر حاجی؟ الله که در این دو روز سفر مدام ورد زبانم بود که اینها کی هستند، چرا اینقدر خوب و نجیبند؟ چه حال خوشی دارند؟ پی چه می‌آیند؟ خدا در دلشان چه محبتی و چه صبر جمیلی قرار داده؟ عجیب که از همه قشری بودند، با هر ظاهر و مسلکی، حقا که حاجی طریق انسانیت را با شهادتش گشود و عجیب که حتی بعد از شهادتش هم این پیوند روحانی همچنان، وسیع‌تر، هست. من در آن بحبوحه گم شده بودم، از برادرم جدا افتاده بودم، راه‌ها را بسته بودند، خط‌ها را قطع کرده بودند و عقل مسیریابم نشانی غلط می‌داد. می‌خواستم بزنم زیر گریه، اما یک آن پیش خودم گفتم که از چه می‌ترسی؟ مگر نه اینکه از همان ابتدا که این راه و این مردمان را دیدی، بوی شهید را شنیدی؟ چشمم که به صورت حیران مردم می‌افتاد، از خودم‌ می‌پرسیدم که آیا من هم الآن چنین چهره‌ی درهمی دارم؟ آيا مرگ این است؟ به نظرم که خوب است، مهربان است، آرام است، زیباست، طبیعت قشنگی هم دارد، تنها نگرانیم این بود که نکند برادرم دنبال من برود سمت شلوغی‌ها و بلایی سرش آید، لحظه بعد فکر کردم که آیا غسل شهادت در آخرين حمامم کرده‌ام؟ آخر من گاهی به سبب عادت چند نیت پشت هم به زبان می‌آورم و می‌روم زیر آب، فکر کردم که جایش وضویی تازه کنم، حین وضو بودم که صدای انفجار دوم هم آمد و حضرت باشکوهش از پیش چشمانم گذشت و فرمود: "چه می‌جویی؟ عشق؟ همین جاست. چه می‌جویی؟ انسان؟ اینجاست. همه تاریخ اینجا حاضر است. بدر و حنین و عاشورا اینجاست. و شاید آن یار، او هم اینجا باشد. این شاید که گفتم از دل شکاک من است که برآمد، اهل یقین پیامی دیگر دارند، بشنو..." 🖊 @gharare_andishe
بی‌مقدمه قریب به شصت شب، هر شب نشستیم و شهدای غزه را با دل و جان همراه شدیم... برایشان اشک ریختیم مردیم زنده شدیم پاشدیم سر زانو تکاندیم دوباره ایستادیم دوباره افتادیم... شصت شب در سرمای استخوان‌سوز، چراِغ دلمان گرم نور شهدا بود و بس ...تمام شد!!!!!.. اما دفترش را در دل نبستیم فقط بغض خود فرو خوردیم! باز هم سر زانو تکاندیم برخاستیم و رفتیم به دیدار حاج قاسم... در عرض کمتر از یک ساعت دوباره روبرو شدیم با شهدای غزه با یک ساعت از لحظات نفس‌گیر غزه... مثل گنگ خواب‌دیده همه مات بودیم...‌! در بهشتی وسیع چیزهایی می‌دیدیم که باورش سخت بود... سخت! همه آن‌چه که در پشت دوربین گوشی‌ها می‌دیدیم، جلوی چشمانمان رخ می‌نمود... برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد... و حالا که برگشتیم در زندگی هر روزه انگار از خواب پریده‌ام... انگار وسط معرکه‌ای در بهشت بودم و دوباره به زمین برگشتم.. حالا بهتر از قبل می‌فهمم رجزخوانی مردم غزه را... حالا عمیق‌تر می‌بینم ماندنشان را... حالا به ذره ذره‌ی اتفاقاتشان واقف شده‌ام... عجییییبب خدا روی زمین آمده است و شاخصش را پهن کرده حق و ناحق را جدا می‌کند! و عجیب‌تر مزه‌ی احلی من العسل است که در کامم چرخ می‌زند... از این خواب که پریده‌ام، جانِ نوشتن هم ندارم. هرکس حدیث مفصل بخواند از این مجمل... 🖊 @gharare_andishe
پنج دقیقه سر پیج گلزار شهدای کرمان که رسیدیم، زمزمه‌ها بالا گرفت. دیگر حالا مطمئن بودیم یک کپسول گاز نیست و محشر کبری‌ای شده برای خودش! باز هم در لفافه‌ی گمانه‌زنی دم می‌گرفتیم که آمبولانس پشت اتوبوس کار خودش را کرد! نمی‌دانستم چه‌مان شده است. خوشحالیم برای شهادت زائران یا ناراحتیم که جامانده‌ایم. نمی‌دانستیم ترسیده‌ایم یا نه. فقط و فقط یک چیز می‌دانستیم: نرسیده‌ایم. یا بهتر است بگویم دیر رسیده‌ایم. آن هم فقط پنج دقیقه. تا آمدیم به خودمان بیاییم، نفس‌هایمان تنها زبان اشک را می‌فهمیدند. زبان حال ما دیگر قلم و ورق و کلمات نبودند. عقربه‌ها و ثانیه‌ها حال ما را خوب می‌فهمیدند. حال ما حال ثانیه‌ای بود که به ساعت خود نرسیده بود! حال عقربه‌‌ای که گویا لحظه‌ای ایستاده و حالا ثانیه‌ی گمشده‌اش را در میان هیچ زمانی نمی‌جوید! نمی‌گویم باید می‌شد و نشد. لازمان و لامکان دیگری خوب بلد است چه زمان و چه مکانی را چطور به حیات بیندازد. اما از آن پنج دقیقه به بعد زندگی‌هامان پنج‌دقیقه‌ای شد. عقربه‌ها و چرخش چرخ جنونشان برایمان معنای دیگری دارد و از حال تا ابد تنها پنج دقیقه زندگی خواهیم کرد... 🖊 @gharare_andishe
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند هیچ چیز به اندازه‌ی غبطه و حسرت فرصتی که آمد و رفت، دردآور نیست. انگار که قلب در سینه جا نمی‌شود و تمام وجود انسان هر لحظه آه می‌کشد، مدام مرور می‌کند، می‌توانستم باشم و نبودم، نگاه میکند که حتی در دورترین حالت نسبت به آن فرصت هم قرار نداشتم، انگار سهم خود از هیچ خواستن را درک میکنی، به توهم خودت از خودت پی می‌بری و درمی‌یابی که حتی به اندازه‌ی یک حرف از کلمه‌ی هیچ هم سهم نداری، اصلا نیستی، و این عقل مآل اندیش چنان سایه‌ای بر وجودت انداخته و چنان ترس آینده تو را در بی‌آینده‌گی خفه کرده که از خودت خجالت می‌کشی و اینجاست که حسرت می‌آید و تمام وجودت را مچاله میکند و بعد مبتلا می‌شود به دردی که زبان قاصر است از گفتنش.... ✍ @gharare_andishe
۱۳ دی ماه این ماه و این روز هم قصه ای شد در دل تاریخ انقلاب اسلامی.. روزی به نام حضرت مادر و شهید سلیمانی گره خورد، زمانی که بود هرجا و هرزمان از مادر می گفت و امدادی که حضرت زهرا به همرزمان شهیدش در دفاع مقدس کردند.. اشک می ریخت و قصه اش را می گفت. ارادت او به حضرت فاطمه برهمگان عیان بود.. عاقبت هم مانند جگر گوشه ی حضرت شهید شد و اکنون زائرانش در روز ولادت بانو و شهادت سردار با انفجار هایی از سر کینه و دشمنی جان دادند، وقتی عاشق شوی دیگر تو نیستی همه معشوق است و حضور او.. گلزار شهدای کرمان این بار قتل گاهی دیگر شد و عاشورایی دیگر به پا کرد... و دشمن دون بداند که به گفته‌ی پیر جماران هرچه از ما بکشید ملت ما بیدارتر می شود، مارا از مرگ نترسانید... که ما ملت امام حسینیم. ✍ @gharare_andishe