رهروان شهدا زمینه سازان ظهور
🔷كسی كه مصيبتهای كوچك را بزرگ شمارد خدا او را به مصيبتهای بزرگ مبتلا خواهد كرد. 📚نهج البلاغه،حکمت٤
هدایت شده از 🌷🌼بیتُ الشُّهدا🌼🌷
💐🍃 #ادامه_زندگینامه🍃💐
⬇️🍃💐⬇️🍃💐⬇️🍃💐⬇️
🌸💐 #مجید_پازوکی بعدها به عضویت #بسیج درآمد
و برای گذراندن دوره آموزشی در سال ۱۳۶۱ رنگ و بوی جبهه گرفت و زخم های تنش دفتر خاطراتی از رزم بی امانش گردید.
🍃💐🍃💐🍃💐
🌸💐یک بار از ناحیه #دست_راست مصدوم شد ، بار دیگر از ناحیه #شکم
وضعیت جسمی اش اصلا خوب نبود ولی او همه چیز را به #شوخی می گرفت و درد را با خنده پذیرایی می کرد.
💐🍃💐🍃💐🍃
🌸💐پس از پایان جنگ در سال ۱۳۶۹، منطقه #کردستان، #کانی_مانگا و #پنجوین حضور مجید پازوکی را به خاطر سپردند و
دفاع همچنان برای او ادامه داشت و این سرباز خمینی ، با بیش از #هفتاد ماه حضور در جبهه ها و شرکت در #بیست_عملیات ، جبهه را آوردگاه عشق خود کرده بود.
💐🍃💐🍃💐🍃
🌸💐مجید در سال ۷۰ در برابر سنت نبوی سر تعظیم فرود آورده و پس از آن ، دو پسر به نام های علی و مرتضی را از خود به یادگارگذاشت
#شهید_مجید_پازوکی
#کانال_عشاق_الشهدا
🆔 @oshagheshohada 🕊🕊
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
0⃣5⃣3⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهید_حسین_مشتاقی 🕊❤️
💠او که یادش هم مهربانی را به یادم می آورد
🔹حسین بعد از تمام شدن درسش وارد #سپاه. شد و گفت مادر چون تو خیلی دوست داری #سربازامام_زمان(عج) باشم من در سپاه خدمت میکنم.🇮🇷
🔸 ما راضی به رضای خدای هستیم. ما فرمانبر #سیدعلی هستیم و هیچ وقت♨️ ایشان را تنها نمیگذاریم✊. فرزندان و نوه هایم سرباز رهبر هستند."✌️
🔹حسین با این همه #شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت.همان طور که خوش خنده بود😄 و بچه ها را می خنداند. پای روضه های #اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد.😢
🔸حاضرم #قسم بخورم اگر با هر کدام از رفقایش صحبت کنید تا اسم حسین مشتاقی را بیاورید، #اولین عکس العمل شان لبخند است.😄
🔹با اینکه با همه #شوخی می کرد،
اما همه دوست اش داشتند. مثلا وقت هایی که چایی می ریختیم ☕️بخوریم، بی سر و صدا می رفت و #نمک می ریخت توی لیوان چای😄
🔸همه شهيد حسين مشتاقی رو يک جوان #بانشاط و پر جنب و جوش میشناسند ولی من ضمن تأیید این نوع اظهارنظرها در خصوص شهید مشتاقی او را بیشتر #اهل_دل هم میدانم.
🔹چرا که در طول مدتی که با او بودم، همیشه او را پای ثابت #نمازهای جماعت و مراسم دعا📖 دیدم.
🔸پاییز سال ۹۴، هنگام مأموریت، #آنفولانزای شدیدی او را از پا انداخت، با این وجود او همیشه تو #نماز جماعت و مراسم دعا حضور داشت.👌📿
🔹یک #مفاتیح کهنه همیشه تو دستش دیده میشد. یک روز بهش گفتم: اینجا که مفاتیحهای نو هست، چرا یکی از این مفاتیحها رو برنمیداری⁉️ گفت: این مفاتیح #مونس منه و تو تمام مأموریتها با من بوده👌 ...
#شهادت_اردیبهشت۹۵
#خانطومان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#الگو_برداری_از_شهدا
🔻هر موقع می خواستم از محمد #ماشینش و قرض بگیرم مثلا بهش می گفتم:
محمدتقی امروز ماشین نیاز دارم و می خوام برم فلان جا.
محمدتقی هم به #شوخی می گفت:
صبر کن تو دفتر ببینم کی تو #نوبته! و بعد #قولشو بهت بدم و می خندید...
🔻محمد این حرفو به شوخی می زد ولی در واقع همین طور بود.
ماشین ظاهرا مال محمدتقی بود ولی خیلی وقت ها دست یه نفر دیگه بود.. یکی از بهترین ویژگی های محمد #بخشندگی بود...
مردان خدا #دلبستگی به مال دنیا ندارند و من این ویژگی رو خیلی مواقع در محمدتقی می دیدم.
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
📸 #عکسهای_ماندگار
✍ یڪی از رفقای هم دوره ای حسین با انتشار این عڪس نوشت :
« تقریبا همیشہ حسین را در همین حالت می دیدیم .😊 یا در حال #ڪار بود و یا در #حالت ڪار .
اصلا #خستگی برایش معنا و مفهوم نداشت .
بدن #ورزیده و💪 آماده ای داشت .👌
درست زمانی ڪه همہ خستہ بودند #شوخی های حسین گل می ڪرد 😇 و بہ همہ #روحیہ می داد . استراحت حسین ماند برای بعد از #شهادتش 😔 .
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#شهید_حادثه_تروریستی_اهواز
http://eitaa.com/joinchat/4254793743C85c5449b43
💠 پارتی بازی به سبک شهدا
🌷بعد از #دانشکده هنگام تقسیم نیرو، مرتضی را به قسمت #اداری، مأمور کرده بودند.
🌷مرتضی خیلی #ناراحت بود.دوست داشت کارهای سخت تر و عملیاتی انجام دهد؛ به #آشنایان سپرده بود برایش سفارش کنند که در جای سخت و #عملیاتی بکارگیری شود!
🌷اسم یک منطقه ای رو میآورد و دنبال این بود که به آنجا #مأمور شود.
🌷من به #شوخی گفتم:«حتما میخوای بری اونجا برعکس از یک طنابی آویزان بشی، یا از جایی بری بالا و یا یک بلایی سر خودت بیاری »
🌷با خنده جواب داد:«پس چی؟!بشینم پشت میز؟» آخر هم با اصرار و #پارتی بازی کارش را درست کرد و رفت برای کارهای #عملیاتی!
#شهید_مرتضی_حسین_پور❣
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
رهروان شهدا زمینه سازان ظهور
💌 بدترین انتخاب #پیام_معنوی @Panahian_ir
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠میگفت میروم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد
🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی #شوخی دارد. حتی با رفتنش. حتی با #شهید شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود.
🔰عطیه #خواهر درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم #گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا🚕 و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه میآورند که چون #رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و #خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم #مجید را بیرون میاندازند😄
🔰تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما #مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به #آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است.
🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. #مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد #سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
🔰ما #روزهای_آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری🛌 میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو #نمیروی. حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی میگفت: «این #مامان_خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود🚷
🔰چند روز مانده به رفتن لباسهای #نظامیاش را پوشید و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کردهاید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم #رفتهام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد #پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز #جدی است.»😔
#شهید_مجید_قربانخانی
@AhmadMashlab1995
#عاشقانه_های_شهدا
#شهيدان_غياثوند
به روايت مادر
همان سال ۶۱، تیرماه، ماه #رمضان بود. من و خانجون طبقهی پایین بودیم. خانجون برایشان #افطاری میگذاشت و بچهها خودشان میآمدند و میبردند
بالا و #سفره میانداختند.
کارشان که تمام میشد، دایم صدای #شوخی و #خندهشان میآمد.
سربهسر هم میگذاشتند و آنقدر بگو و بخند میکردند که شک میکردیم اینها همان بچههای یک ساعت قبل باشند.
بعد خودشان رختخوابها را از راه پشتبام میکشیدند و میبردند روی بام و زیر #آسمان میخوابیدند. گاهی #سحری میرفتند بیرون؛
به هوای کلهپاچه. اگر برای #نماز_صبح مسجد نمیرفتند، نزدیک #سحر صدای صوت دعا و #قرآن سعید میآمد.
گوش میکردیم و لذت میبردیم.
بقیهی بچهها پشت سرش میایستادند و
#نمازشان را #جماعت میخواندند.
#ماه_مبارک_رمضان
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@dashtejonoon1
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#خاطرات_شـهدا
🌻هیچگاه #نماز اول وقتش ترک نمیشد.❌ همیشه و در هر شرایطی سعی میکرد نماز #جماعت را برپا کند. وقتی نماز میخواند، صورتش از اشک خیس میشد،😭 خصوصا گاهی که نمیدانم چه مسائلی برایش پیش میآمد ولی میدیدم #سید با صدای بلند در نماز گریه میکرد.‼️ آنقدر گریه میکرد که اطرافیان را تحت #تاثیر قرار میداد.
🌻به مناسبت #شهادت برادر کوچکترش، سید حسین، به تهران آمده بودیم😔. بعد از مراسم ختم، از پدر و مادرش عذرخواهی کرد و گفت: «باید به #منطقه برگردم، نمیتوانم در تهران بمانم». حتی من خواهش کردم که چون حسین تازه شهید شده،‼️ بمانم و در دیگر مراسم او شرکت کنم. اما او گفت: «شما بدون من تا حالا در #تهران نبودید، حالا هم نباشید.»
🌻ساعت 12 شب به طرف #جنوب حرکت کردیم. در راه مرتبا از حسین صحبت میکرد و میگفت: «سن حسین کمتر از من بود،😢 کمتر از من هم جبهه بود، ولی چون #خالص بود خدا او را طلبید.»واقعا میسوخت 🔥و من تا آن زمان او را آنطور #ندیده بودم.
🌻 همان روز که به #اندیمشک رسیدیم، به منطقه رفت، شب🌙 دوشنبه بود که #تماس گرفت و گفت: «حاج خانم، شب دعای توسل📖 بگیرید.» گفتم: مگر خبری هست؟ و ایشان تاکید کردند: «شما سعی کنید دعای توسل بگیرید.» 💯و بعد گفت: «حاج خانم شما مرا #حلال کنید.»
🌻من باور نکردم و طبق عادت خود ایشان به #شوخی گفتم: «میخواهید احساسات مرا تحریک کنید⁉️ گفت: «نه حاج خانم، این دفعه با دفعههای دیگر فرق میکند. شما مرا #حلال کنید.» گفتم: «من که از شما بدی ندیدم شما باید مرا حلال کنید.» گفت: «من از شما جز خوبی😇 چیز دیگری ندیدم، شما همیشه به خاطر من #آواره بودید.»
🌻تا آن موقع هیچ وقت این طوری #خداحافظی نکرده بودیم.😔 حاجی دقیقا میدانست چه زمانی #شهید میشود و من غافل بودم....
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
📎 قائممقام لشگر ۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_سیدمحمدرضا_دستواره🌷
#سالروز_شهادت
http://eitaa.com/joinchat/2590638082Cd5b472439f
🔰همیشه دوست داشت #پلیس شود
مجید پسر شروشور محله🏘 است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بیسیم📞 داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای #خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
🔹مادر مجید میگوید:
همیشه دوست داشت پلیس🚓 شود. یک تابستان کلاس #کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت: خانم تو را به خدا نگذارید برود🚷 تمام بچهها را تکهتکه کرده است. میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم.
🔸عشق پلیس بودن و قوی💪 بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای #بسیجیاش را می داد. چون تفنگ و بیسیم داشتند و #مجید عاشق♥️ این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم📞 بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار😅 در بسیج هم از #شوخی و شیطنت دستبردار نبود.
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh