eitaa logo
حافظ خوانی و ادبیات
731 دنبال‌کننده
482 عکس
219 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
588_02_Esfand_آن_مه_ر_پیدایی_در_چشم_نمی_آید.mp3
21.52M
آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش تا جان نشود حیران او روی ننماید هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی تا باخبری والله او پرده بنگشاید دم همدم او نبود جان محرم او نبود و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید در زیر درخت او می‌ناز به بخت او تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید @hafez_adabiyat
هدایت شده از حافظ خوانی و ادبیات
588_02_Esfand_آن_مه_ر_پیدایی_در_چشم_نمی_آید.mp3
21.52M
آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش تا جان نشود حیران او روی ننماید هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی تا باخبری والله او پرده بنگشاید دم همدم او نبود جان محرم او نبود و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید در زیر درخت او می‌ناز به بخت او تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید @hafez_adabiyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨ ✨روزی تو خــــــواهی آمــــــد ✨از کوچــــــه هـــای بــــــــاران ✨تــــــا از دلــــــم بشــــــویــــی ✨غـــــــــم های روزگـــــــــاران 📱 @dehkadeharghavan
دو خوانش غزل ۳۲۴ حافظ.mp3
4.13M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ غزل شمارهٔ ۳۲۴     گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم همچنان چشم امید از کرمش می‌دارم بر طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم پرده مطربم از دست به در خواهد بود آه اگر آن که در این پرده نباشد بارم پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن از نی کلک همه شهد و شکر می‌بارم دیده بخت به افسانه او شد در خواب کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم چون تو را در گذر ای باد نمی‌یارم دید با که گویم که بگوید سخنی با یارم دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا به جز از خاک درش با که بود بازارم @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
شرح غزل ۳۲۴❇️
خوانش و شرح غزل۱۶۱.mp3
2.05M
کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل ملامتش نکنند ار ز خار برگردد به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورتست که بیچاره وار برگردد به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم که نیم کشته به خون چند بار برگردد به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت که در دو دیده یاقوت بار برگردد گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی گمان مبر که به معنی ز یار برگردد @hafez_adabiyat
بخش ۱۶ - تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را.mp3
10.91M
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم داستان مفلسی که از مال دنیا بی بهره بود و دست طمعش دراز @hafez_adabiyat
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۶ - تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را گرد شهر بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف زهره نه کس را که لقمهٔ نان خورد زانک آن لقمه‌ربا گاوش برد هر که دور از دعوت رحمان بود او گداچشمست گر سلطان بود مر مروت را نهاده زیر پا گشته زندان دوزخی زان نان‌ربا گر گریزی بر امید راحتی زان طرف هم پیشت آید آفتی هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست جز به خلوتگاه حق آرام نیست والله ار سوراخ موشی در روی مبتلای گربه چنگالی شوی آدمی را فربهی هست از خیال گر خیالاتش بود صاحب‌جمال در میان مار و کزدم گر ترا با خیالات خوشان دارد خدا مار و کزدم مر ترا مونس بود کان خیالت کیمیای مس بود صبر ، شیرین از خیال خوش شدست کان خیالات فرج پیش آمدست آن فرج آید ز ایمان در ضمیر ضعف ایمان ناامیدی و زحیر گفت پیغامبر خداش ایمان نداد هر که را صبری نباشد در نهاد آن یکی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار زانک در چشمت خیال کفر اوست وان خیال مؤمنی در چشم دوست کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست نیم او مؤمن بود نیمیش گبر نیم او حرص‌آوری نیمیش صبر همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه هر که این نیمه ببیند رد کند هر که آن نیمه ببیند کد کند یوسف اندر چشم اخوان چون ستور هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور از خیال بد مرورا زشت دید چشم فرع و چشم اصلی ناپدید چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان هرچه آن بیند بگردد این بدان تو مکانی اصل تو در لامکان این دکان بر بند و بگشا آن دکان شش جهت مگریز زیرا در جهات ششدره‌ست و ششدره ماتست مات
سعدی غزل ۳۰۰.mp3
1.27M
غزل ۳۰۰     یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ترک رضای خویش کند در رضای یار گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ بیند خطای خویش و نبیند خطای یار یار از برای نفس گرفتن طریق نیست ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار بستان بی مشاهده دیدن مجاهده‌ست ور صد درخت گل بنشانی به جای یار ای باد اگر به گلشن روحانیان روی یار قدیم را برسانی دعای یار ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست هم پیش یار گفته شود ماجرای یار هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار   @hafez_adabiyat
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت چون بهانه دادی این شیدات را ای بها نه شکّر لبهات را ای جهان کهنه را تو جان نو از تن بی جان و دل افغان شنو شرح گل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو که شد از گل جدا از غم و شادی نباشد جوش ما با خیال و وهم نبود هوش ما حالتی دیگر بود کان نادر‌ست تو مشو منکر که حق بس قادر‌ست تو قیاس از حالت انسان مکن منزل اندر جور و در احسان مکن جور و احسان‌، رنج و شادی حادث است حادثان میرند و حقْشان وارث است صبح شد ای صبح را پشت و پناه عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه عذرخواه عقل کل و جان تویی جان جان و تابش مرجان تویی بس دراز است این حدیث خواجه گو تا چه شد احوال آن مرد نکو خواجه اندر آتش و درد و حنین صد پراکنده همی‌گفت این چنین گه تناقض گاه ناز و گه نیاز گاه سودای حقیقت گه مجاز مرد غرقه گشته جانی می‌کند دست را در هر گیاهی می‌زند تا کدامش دست گیرد در خطر دست و پایی می‌زند از بیم سر دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده به از خفتگی آنک او شاهست او بیکار نیست ناله از وی طرفه کو بیمار نیست بعد از آنش از قفس بیرون فکند طوطیک پرید تا شاخ بلند طوطی مرده چنان پرواز کرد که‌آفتاب شرق ترکی‌تاز کرد خواجه حیران گشت اندر کار مرغ بی‌خبر ناگه بدید اسرار مرغ روی بالا کرد و گفت ای عندلیب از بیان حال خودْمان ده نصیب او چه کرد آنجا که تو آموختی‌؟ ساختی مکری و ما را سوختی‌؟ گفت طوطی کاو به فعلم پند داد که رها کن لطف آواز و وداد زانک آوازت ترا در بند کرد خویشتن مرده پی این پند کرد یعنی ای مطرب شده با عام و خاص مرده شو چون من که تا یابی خلاص دانه باشی مرغکانت بر چنند غنچه باشی کودکانت بر کنند دانه پنهان کن به‌کلی دام شو غنچه پنهان کن گیاه بام شو هر که داد او حُسن خود را در مزاد صد قضای بد سوی او رو نهاد حیله ها و خشم‌ها و رشک‌ها بر سرش ریزد چو آب از مَشک‌ها در پناه لطف حق باید گریخت کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت یک دو پندش داد طوطی پرمذاق بعد از آن گفتش سلام الفراق خواجه گفتش فی امان الله برو مر مرا اکنون نمودی راه نو خواجه با خود گفت کاین پند منست راه او گیرم که این ره روشنست جان من کمتر ز طوطی کی بوَد‌؟ جان چنین باید که نیکوپی بود @hafez_adabiyat