#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
یک هفته بعد حبیب هم به تهران آمد. روزهای مادر شدنم نزدیک
بود و من آنقدر حالم بد بود که شب تا صبح بیدار بودم. برای اینکه
مزاحم خواب دیگران نشوم از اتاق بیرون می رفتم و در راهرو
قدم میزدم، دا هم می آمد و روی پله ها می نشست، شب آخر دیگر نمی توانستم به راهرو بروم. دلمه شده بودم و بی تابی می کردم.
همان شب روانه بیمارستان شدم، شرایط سختی را پشت سر
گذاشتم، بیمارستان پر از زخمی بود و اتاق های عمل درگیر
جراحی مجروحان جنگ عصر روز بعد فرزندم در شرایطی متولد
شد که من از شدت درد و اشکالی که در روند طبیعی زایمان پیشی
آمد دچار شوک شده، بیهوش شدم. بعد از به هوش آمدن نگران
وضع بچه بودم. دکتر که از ناراحتی من خبر داشت، مژده داد که
فرزندم سالم است. فقط تپش قلبش زیاد بود که معلوم شد براثر صدای انفجارهایی بوده که در این مدت که در معرضش بوده ام.
به خاطر همین، من و بچه را سه روز در بیمارستان نگه داشتند
هم همراه با نوزادم برگشتم پیش دا و خواهر، برادرهایم توی
ساختمان کوشک. لیلا و سلیمه . که او هم یک نوزاد یک ماهه
داشت و به خاطر من به تهران آمده بودند. اتاقی و خیلی شلوغ شده
بود. در یک اتاق دو نوزاد داشتیم و خودمان هم که تعدادمان زیاد
در این شرایط میهمان هم برای عیادت من می آمد شب هوا تازه
تاریک شده بود. حبیب نماز می خواند و من چون حالم خوش
نبود، قدم زدم. ناگهان صدای انفجار مهیمی بلند شد و به دنبالش صدای خرد شدن شیشه های ها به گوشی رسید، اول فکر کردیم توی ساختمان رو به روی ما که مربوط به شهرداری اتفاقی افتاده.
ولی مردم گفتند: بمب در ساختمان مخابرات در میدان امام ، منفجر شده است. آن شب را در نگرانی بدی به صبح رسانیدم. تا صبح صدای تردد آمبولانس ها و ماشین های آتش
نشاني قطع نشد. فردا اخبار اعلام کرد که تعداد
در این بمب گذاری به شهادت رسیده اند بعد از سه روز وقتی دیدم دا با رفتار و کردارش با اسم حسین یا علی که من برای نوزادم انتخاب می کرده ام مخالفت می کند اسم عبدلله را برای فرزندمان انتخاب کردیم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
بعد از هفدهم تصمیم گرفتم که به آبادان برگردم. میمی
پیشنهاد کرد اول به خرم آباد برویم بابا عبدلله را ببیند بعد به
آبادان بروم نماز صبح بود که به خرم آباد رسیدیم. بابا به نماز
ایستاده بود. منتظر شدم تا نماز پاپا تمام شود، سلام نمازش را که داد به طرف ما برگشت. چشمش که به عبدلله افتاد زد زیر گريه میمی با لهجه کردی می گفت: پیرمرد دیوانه
شدی. چرا گریه می کنی؟ پاپا گفت: از پشت سر، عبدلله عین بچگی سیدعلی به قد بلند شد و عبدلله را از بغلم گرفت و بوسید, اذان و اقامه را در گوشش خواند، چند روز که آنجا بودیم عبدلله بیشتر درآغوش پاپا بود. بعد به آبادان رفتیم و ماه بعد میمی برای دیدن خرمشهر به خانه ما آمد. او هم در دیدارش از خرمشهر حال ما را داشت. سر خاک علی می گفت: باورم نمی شود زنده باشیم و سر
خاک علی بیایم این برای ما خیلی زحمت کشیده بود. خصوصا
برای علی و محسن، چون دا بچه هایش را شیر به شیر دنیا آورده
بود بیشتر کارهای بچه ها را می می انجام می داد. به خاطر
یاداوری های دا ما بیشتر از می می غم خور بودیم. او با ما
مهربان تر برخورد می کرد. در بصره و با حوصله زیادی
برایمان قصه می گفت به سفارش پاپا سری به خانه شان زدیم تا
شجره نامه اش را پیدا کنیم. اموال اینجا را هم به یغما برده بودند،
از جهیزیه خاله سلیمه و کادوهای عروسی اش که هنوز جعبه های
آن ها را هم باز نکرده بود، خبری نبود. ما توانستیم بین خرت و
پرت هایی که صدامیان برجا گذاشته بودند شجره نامه را پیدا کنیم، پاپا به خاطر توجهی که به شجره نامه داشت، آن را داخل شی پامیر ونی را داخل لوله فلزی کرده بود. من هر وقت این لوله
فلزی را می دیدم یاد تیر و کمانهای قدیمی می افتادم. وقتی شجره
نامه را پیدا کردیم خیلی خوشحال شدم. می دانستم این بهترین هدیه برای پاپاست......
زمانی که می می پیش پاپا پرگلسٹ، پاییز بود و هوا رو به سردی
می رفت. خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم، سوراخ
های زیادی داشت، ما هم وسیله گرم کننده نداشتیم و از سرما یخ
می کردیم، به تمام در و پنجره هایی که شیشه نداشت، پلاستیک
زده، زیر پرده ها هم نوزده بودیم....
با این حال سوز و سرما از زیر
درها وارد خانه می شد. به همین خاطره مجبوری شدم یا در انباری خانه که کوچکتر بود و سریع گرم می شد برویم.
عبدلله روز به روز بزرگ تر می شد و شیرین تر، او بچه خیلی
صبور بود و برای من اذیتی نداشت. ساکنان منازل رادیو و
تلویزیون بیشتر وقت ها عبدلله را پیشی خودشان می بردند.
چون در آبادان مغازه ایی به آن صورت نبود، من اغلب برای تهیه
پوشاک و شورت گرمایی و وسایل دیگر بچه غالبا دچار مشکل
می شدم. عین این بود که در جزیره ایی دورافتاده باشم، هر کسی
که می خواست به شهر دیگری برود و برگردد و سفارش میدادم
مقداری وسیله برایم بخرد......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
علی شوشتری هر وقت به خانه
خواهرش می آمد، می فرستاد دنبال عبدلله، یک یار من خانه
خواهرش بودم، شنیدم از راه نرسیده به او می گوید: پرو عبدلله را بیاور، خواهرش گفت: عبدلله اینجاست من از بچگی خانواده شوشتری را می شناختم. پدرشان بابای مدرسه مان بود. روی همین آشنایی جلو آمدم و با علی شوشتری سلام و احوالپرسی کردم و به او گفتم: برادر شوشتری شما برای دیدن عبدلله وقت قبلی بگیرید گفت: حالا شما این دفعه را بخشید. من دارم میرم شاید آخرین باری باشد که عبدلله را می بینم.
گفتم: این دفعه را گذشت می کنم ولی دفعه دیگه نه على شوشتری
گفت: فکر نکنم دفعه دیگری پیش بیاید. مهم به دنیای ما تمام شده
همین طور هم شد علی رفت و در عملیات بعدی به شهادت رسید.
روزی که خبر شهادتش را آوردند من در خانه خواهرش، فاطمه
بودم. فاطمه صبورانه خبر شهادتش را پذیرفت، رفت ایستاد به نماز و شکر به جای آورد. من آن لحظه های فاطمه را درک می
کردم. وقتی به نماز ایستاد، احساس می کردم کمرش خم شده. فاطمه اصلا گریه نکرد. خیلی قوی بود، ولی وقتی می خندید، خنده
هایش طور دیگری بود، با خنده های اولی خیلی فرق داشت،
عبدلله تقریبا سه ماهه بود که شبی حالش بد شد. مرتب بالا می
آورد علتش را نمیدانستم. آن شب تمام رختخواب و لباس و هرچه
داشت کثیف کرد. صبح بلند شدم تمیزش کردم. حدود
ساعت نه صبح طبق معمول همیشه که موقع کار بود او را در وسط بالکن می گذاشتم تا آفتاب بخورده رختخوابش را در بالکن پهن کردم و عبدلله را در ایوان خواباندم. پشه بند را هم رویش کشیدم.
خودم هم آمدم کنار تانکر آب نشستم و مشغول شستن لباس های او
شدم. فشار آب ضعیف بود. به خاطر همین، دو ساعتی طول کشید تا همه آن لباس ها را شستم و با حوصله روی بند پهن کردم. در حین
کارم مرتب صدای گلوله می آمد و حوالی مسجد موعود آبادان و
اطرافش می افتاد ولی چون این مساله برای عادی شده بود، من بی احتتا کارهایم را انجام می دادم.
کارم که تمام شد، طشت را برداشتم. اولین قدم را که بلند کردم تا به
طرف خانه بروم، دفعه صدای سوت گلوله توپی را شنیدم. نوع
صدا نشان می داد توپ ۲۳۰ است. به نظر و نزدیک بود. هر
لحظه صدا واضح تر به گوش می رسید. ده متری با عبدلله فاصله
و سعی کردم هرچه سریع تر خودم را به او برسانم. هنوز قدم از
قدم برداشته بودم که ظرف چند ثانیه همه چیز زیر و رو شد. فقط
می دیدم پاره آجر و سنگ و ترکش و خاک
که به هر طرف پرتاب می شود. یک دفعه همه جا پر از گرد و
غبار و خاک شد. جیغ دم و فریاد زدم یا امام زمان بچه ام. به
طرف عبدلله دویدم. همین طور سنگ و خاک بود اثر تخریب خانه
به طرفم می آمد. رسیدم بالای سر عبدلله همه جا را دود قرار گرفته
بود.تو سر خودم زدم و با خودم گفتم: همه چیز تمام شد. عبدلله تکه تکه
شده همانجا زانو زدم جرأت نداشتم چشم باز کنم ببینم چه اتفاقی افتاده.
بالاخره دست بردم طرف عبدلله, ترکش ها به تور پشه بند
گیر کرده بودند. سنگ های بزرگی که تکه های آن به آنها چسبیده
بود، اطراف نور افتاده بودند، انگار در یک لحظه یک کامیون
سنگ و در آن اطراف ریخته بودند. عبدلله را بلند کردم. خوب
نگاهش کردم. منتظر بودم او را خون آلود ببینم، ولی از خون
خبری نبود، دست کشیدم به بدنش، نه تنها جراحتی نداشت، انگار
اصلا از خواب هم بیدار نشده بود. یک آن با خودم گفتم: نکند بچه
سکته کرده باشد.
گوشم را روی قلبش گذاشتم، تند تند میزد. نبضش را در دستم گرفتم.
وقتی دیدم بچه سالم است و از این صدای مهیب حتی از خواب هم
بیدار نشده، بغلش کردم. همانجا نشستم و زدم زیر گریه. این اولین
بار بود که بعد از انفجاری گریه می کردم........
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
شاید در توصیف
آرامش
همین بس که؛
از دیدنِ خویش
بیزار نباشی..
و بدانی که یاد و نامت
در دل و فکر دیگران،
لبخندی از سر
رضایت و تصویرِ مطبوعی از جنس مهربانی
به همراه خواهد داشت
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی و هشتم
بهمن سال ۱۳۶۱ حبیب سر زده به خانه آمد. دیدم حالت خاصی
دارد پرسیدم: چیزی شده؟ با خنده ایی که طبیعی نبود و حالت
عصبی داشت، گفت: حسین رفت، حسین عیدی شهید شد. از شنیدن
این خبر شوکه شدم. باورم نمی شد. حسین نوجوان سیه چرده و
موفرفری که او را از بچگی می شناختم هم رفته بود. یاد
روزهایی که با هم کار می کردیم افتادم. روز اولی که او و عبدلله
را دیدم، فکر می کردم به درد کار در جنت آباد نمی خورند اما
بیشتر از هر کی دیگر دلسوز بودند، زحمت می کشیدند و
حواسشان به ما بود. تقریبا هم سن و ساله بودیم او همیشه مرا
آبجی صدا می زد. من هم واقعا او را مثل برادرم می دانستم، باز
داغ علی تازه شده بود. آنقدر ناراحت شدم که آرزوی مرگ کردم.
ولی حبیب مثل همیشه گفت: این ها راهی را که خودشان دوست
داشتند رفتند شهادت آنها ناراحتی ندارد. این را گفت ولی هیچ وقت
سر مزار دوستان شهیدش نمی آمد، هروقت میگفتم برویم گلزار
شهداء طفره می رفت. بعد از اصرارهای من که راضی میشد و به گلزار می رفتیم، حالش خیلی بد می شد و تا چند روز توی خودش
می رفت. معلوم بود خاطرات بودن با بچه ها برایش تداعی می
شود. می گفت: عجب دنیایی است همه بچه ها رفتند و ما را جا
گذاشد
حسین عیدی هم از نیروهای حی به حساب می آمد و حیب خیلی به
او علاقه داشت
از جیب درباره چگونگی شهادت حسین پرسیدم گفت: در جریان
پاکسازی خرمشهر حسین و محمدرضا پورحیدری و مرتضی
کاظمی خمپاره ها و توپ های عمل نکرده را از سطح شهر جمع
آوری کرده داخل وانت می گذارند تا برای خنثی کردن به
محل دیگری میرن. توی میر ماشین در دست اندازی می افتد. یکی
از خمپاره ها عمل می کنند و باعث انفجار تمام گلوله ها می شود. با
این انفجار حسین که رانندگی ماشین را بر عهده داشته بیرون
پرتاب می شود ولی تمام بدنش به شکل دلخراشی می سوزد. پیکر
محمدرضا حیدری و مرتضی کاظمی هم متلاشی می شود. من
عکس پیکرها را دیدم. از مرتضی تنها یک تکه از گوشش
سالم باقی مانده بود و از محمدرضا تنها یکی از پاهایش، حسین را
به بیمارستان منتقل کرده بودند ولی به علت سوختگی شدید بیشتر
از بیست و چهار تدوام نیاورد برادران سپاه صدای حسین را توی
بیمارستان ضبط کرده بودند. شب همان روز که این شهید را در
جنت آباد به خاک سپردند، از طرف سپاه مراسم بزرگداشتی
برگزار شد خانواده های هر سه شهید در مراسم حضور داشتند. نوار
صدای حسین را هم در مراسم پخش کردند. صدا واضح بود. به خاطر سوختگی شدید حتی حنجره اش
هم سوخته و صدا پر بود از حسین پرسیده بودند. شفایت را از که
می خواهی می گفت: از امام
می خواهم من بعد از آمدن ما به آبادان، خصوصا بعد از تولد
عبدلله مرتب به خانه ما سر می زد. پاپا را خیلی دوست داشت.
فردای روزی که شنیده بود خانه ما توپ خورده، آمد تو عبدلله را بغل
کرد و بوسید. با خنده به عبدلله می گفت: عبدلله تو ضد ضربه
ایی.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
هروقت می خواست برای ماموریتی به تهران بیاید، در خانه می آمد
و می گفت: آبجی من می روم تهران. کاری ندارید، برای عبدلله
چیزی نمی خواهید بیاورم؟ حضور حسین برای من یادآور
خاطرات روزهای اول جنگ بود. من که عبدلله معاوی را در حال
فراموشی دیده بودم، هر بار با دیدن حسین و سلامتی اش خوشحال
می شدم. آن یه خبر شهادتش را شنیدم، دوست داشتم بمیرم. از خدا
خواستم جانم را بگیرد این آشناها یکی یکی می رفتند، همچنان که
خیلی از مردانی که همسرانشان در همسایگی منند به شهادت می
رسیدند. برایم باور کردنی نبود با یکی حرف میزدی، یک ساعت بعد
می گفتند: شهید شده، کسی را می دیدی، ساعتی بعد در تشییع
جنازه اش بودی رفتم پیش سیمابندری زاده، احساس می
کردم مهمان مادرم است
حرفهایش به دلم می نشست، به آدم دلگرمی و امیدواری می داد، به سیما گفتم: سیما حسین شهید شده دوست دارم اصلا بمیرم سیما گفت:
وقتی مجید خیاط زاده شهید شد، بتول کازرونی هم همین حرف تو
را می زد هم می گفت: دیگر دوست ندارم زنده باشم
مادر حسین بعد از شهادت او به منازل رادیو و تلویزیون آمد و
همانجا ماندگار شد مراسم ختم حسین را هم در این منازل برگزار
کردند. روز چهلم حسین با ماه رمضان مصادف بود. چون حسین
ماهی بیاح' خیلی دوست داشته مادرش برای افطار مهمان های
مراسم چهلم، مقدار زیادی ماهی بیاح خرید. من هم برای تمیز
کردن ماهی ها به کمک او رفتم همان شب خواهر حسین دخترش
را به دنیا آورد. تأثیر شهادت حسین روی او باعث شد نتواند بچه
را نگه دارد. روحیه مادر حسین خیلی بهتر از دخترش بود. او نوه
اش را پیش خودش آورد و از او نگهداری کرد. من مرتب به مادر
حسین سر می زدم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتاددوم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی ونهم
در آبادان که بودم فکر و ذکرم مدام مشغول بچه ها به خواهر و
برادرانم بود که در تهران چه می کنند. با چه کسانی رفت و آمد
دارند. مرتب با تلفن آنها را کنترل می کردم و از آنها راجع به
یکدیگر سؤال می کردم. از حسن راجع به متصور اطلاعات می
گرفتم، از منصور راجع به حسن، خیالم از بابت سعید راحت بود.
او از اول پسر آرام و سر به راهی بود. حسن هم بچه خوبی بود،
منتهی خیلی تخس بود و سر نترسی داشت. آنها چون کوچکتر
بودند، بیشتر می توانستم کنترل شان کنم. بیشتر نگران منصور
بودم که بحرانی را پشت سر می گذاشت و شرایط خاص
خودش را داشت. متأسفانه در ساختمان کوشک با مساله مواد
مخدر و حتی مشروبات الکلی رو به رو بودیم، یکی از مردان
ساختمان هیئتی عزاداری به اسم امام حسین راه انداخته بود که در
پس پرده این به اصطلاح هیئت، کارهای خلاف مرتکب می شد.
من از ترس گرایلی منصور به این مسائل با اینکه نفرت داشتم
چشمم به این جور آدم ها بخورده مجبور می شدم بروم داخل هیئت
و منصور را از بین آنها بیرون بکلم، به او میگفتم نمی خوام اینجا بری، اینا به اسم امام حسین ممکنه خیلی خلافها بکنن
تمام تلاشم این بود که بچه ها راهی غیر از راه درست نروند.
هرچند خودم نیاز داشتم کسی راهنمایم باشد، ولی سعی می کردم
کمبود پدر و بزرگ تر را برای خانواده جبران کنم
آن سال ها در محل حزب جمهوری با مدرسه شهید مطهری دعای
توسل و کمیل برگزار میشد. تا وقتی ازدواج نکرده و در تهران
بودم با هر گاه بعد از ازدواجم به آبادان می آمدم اکثر اوقات با
خانواده و گاهی با اهالی ساختمان کوشک در این مراسم ها شرکت
می کردیم بچه ها را مرتب به مساجد قائم یا جلیلی می بردم تا مانع از انحرافشان بشود نماز خواندن را هم خودم قبل از
جنگ به واسطه نفری که برای حسن کرده بودم، به پسرها یاد دادم.
تابستان که سر می رسید و مدارس تعطیل می شد، از آبادان به دا
تلفن می کردم و گفتم: بچه ها آخرین امتحان شان را که دادند راه
بیفتند بیایند آبادان، اگر دا نمی توانست آن ها را بیاورد، خودم به
تهران می رفتم و آنها را با خودم می آوردم. با اینکه بچه ها
شیطنت میکردند، ولی ترجیح می دادم پیش خودم باشند در تابستان
گاهی هم من به تهران می آمدم. واحد فرهنگی ساختمان کوشک
برنامه های نوع و سرگرم کننده ایی برای بچه ها برگزار می کرد.
تقریبا حسن و سعید و بقیه بچه های
ختمان هر روز می رفتند واحد فرهنگی که در طبقه هفتم ساختمان
بود..
آنجا آزاد بودند شیطنت می گردند و با برنامه های آنجا سرگرم
می شدند. طبقه هفتم در واقع سالن بزرگی بود با دیوارهای چوبی
و سقف کاذب ساخته شده بود. دیوارهای رو به سمت خیابان از دو
في از سقف تا کف تماما شیشه ایی بود. ابتدای سالن هم اتاقکی
قرار داشت که توسط لبه چوبی از بقیه سالن جدا می شد، از داخل
اتافی هم پله میخورد و به پشت بام راه داشت.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
، یک روز حسن و چند تا از پسرها که وسایل بازی شان را در آن
اتاقک جا گذاشته و از مسئول واحد می خواهند در اتاقک را باز
کند تا بروند وسایل شان را بردارند. او وا نمی کند. بچه ها
اصرار می کنند اما او می گوید، شما بروید آنجا شلوغ می کنید و
همه چیز را به هم می ریزید حسن با یکی از بچه ها به نام کوروش که او هم فرزند شهید بود، تصمیم می گیرند از پنجره سالن خارج
شوند و از طریق پنجره اتاقک به داخل آن راه پیدا کنند. آنها از
پنجره و بیرون می روند، دستان شان را به میله ها و لبه های
باریک پنجره ها و دیوار شیشه ایی میگیرند و به این شکل خودشان
را به اتاقک می رسانند. داخل می شوند وسایل هایشان را بر
میدارند و دوباره به همین ترتیب، به سالن برمی گردند من وقتی
شنیدم مو به تنم سیخ شد. اگر خدای ناکرده دست و پای یکی از
آنها می لغزید از طبقه هفتم سقوط می کردند، اگر زنده هم
می ماندند، قطعا زیر ماشین های در حال
عبور می رفتند بچه ها را که به آبادان می آوردم باز هم چشمم
مدام دنبالشان می چرخید، ببینم چه کار کنند. حبیب هم حواسش به بچه ها بود، خصوصا وقتی آنها خانه ما بودند اصلا سراغ عبدلله
نمی گرفت و بغلش نمی کرد. اگر چیزی هم می خواست برای او
بخرد، حتما برای من و سعید هم چیزی می خرید و اول هدیه های
آنها را می داد، کار به جایی رسید که من حساس شده بودم، یک بار
به او اعتراض کردم که چرا عبدلله را بغل نمی کنی، چرا بچه ات
را نمی بوسی؟ من حس بدی دارم. اول چیزی نگفت. بعد که پا
پیچش شدم، گفت که نمی تواند جلوی خواهر و برادرهای من
عبدلله را بغل کند، مبادا آنها یاد پدرشان بیفتند
یک روز حبیب با وانت قرمزرنگی که زیر پایش بود به خانه آمد.
همیشه هم توی ماشینی که می آورد اسلحه ایی، گلوله خمپاره ایی،
چیزی پیدا می شد. حبیب ناهارش را خورد و رفت کمی استراحت
کند، به محض اینکه حبیب توی خانه آمد، حسن و سعید بیرون
رفتند، بعد آمدند و یکسره به طبقه بالا رفتند و دیگر هیچ خبری از
آنها نشد، با خودم گفتم عجب این دو تا امروز شلوغ نمی کنند و
ساکت اند، یک ساعت بعد حبیب بلند شد که برود. رفت بیرون.و
برگشت و گفت: من تو ماشین دو تا نارنجک گذاشته بودم. الان
فقط یه دانه اش هست. یعنی کسی اومده برداشته؟
گفتم: نه بابا اینجا تو منطقه این همه اسلحه و مواد منفجره هسته
کی می یاد نارنجک تو رو نشون کنه ببرها
گفت: پس چی شده؟ گفتم: حتما اشتباه می کنی جای دیگه ایی
گذاشتی گفت: نه بابا، به خدا همین جلوی داشبورد گذاشته بودم
احتمال دادم چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. حسن و سعید را
صدا زدم به حسن گفتم: چی از ماشین برداشتي؟ گفت: هیچی بر
نداشتم. گفتم: چرا یه چیزی برداشتی، برو بیار سعید همان لحظه
قضیه را لو داد، گفت: نارنجک رو ما برداشتیم گفتم: چی کارش
کردید؟ حسین گفت: هیچی نارنجک رو دادم به سعید محکم نگه
داشت. ضامنش رو در آوردم
سرم گیج رفت. خطر بزرگی از سرمان گذشته بود. حسن و سعید
نارنجک را خنثی کرده بودند، نمی دانستم از چه کسی و چطور
این کار را یاد گرفته بودند، به دستان سعید نگاه کردم، آن قدر
نارنجک را محکم نگه داشته بود که برجستگی های نارنجک کف
دستانش جا انداخته بود، به حبیب گفتم: باید با اینا جدی برخورد
کنی، این دفعه این کار رو کردند، دفعه بعد ممکنه بخواهند خمپاره
خنثی کنند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
حبیب که بچه ها را خیلی دوست داشت، گفت: من نمی تونم به اینا
از گل نازک تر بگم اولا برادرات اند. بعد هم فرزند شهیداند. من
چی بگم به اینا؟
گفتم: چیزی نگی بدتره، باید قاطع برخورد کنی و یکی به میخ
یکی به اینا بزنی
هرطور بود حبیب را راضی کردم بچه ها را دعوا کند و به حسن
سیلی بزند. حبیب که بیشتر از بچه ها از دعوا کردنشان ناراحت
شده بود. سریع سوار ماشین شد و رفت. بعد حسن غیب شد
و پیدایش نیست. همه جا را زیر پا گذاشتم. تمام محوله را گشتم.
خانه های همسایه ها را سرکشی و پرس و جو کردم. اثری از او
نبود به پشت بام نگاهی کردم چون سقف خانه شیروانی بود و
راهی و جایی برای پنهان شدن نداشته نمی توانست آن
جا رفته باشد. دلشوره و نگرانی همه وجودم را گرفته بود. آمدم
پیش سعید و گفتم: آخه تو این دستای کوچولوت چه جوری
نارنجک رو گرفتی؟
گفت: خب حسن گفت اگه نارنجک رو ولش کنی تیکه تیکه مون
میکنه. من هم ترسیدم جایی که زور داشتم اونو فشار دادم.
ناگهان به ذهنم رسید، نکند حسن توی اتاقک برق محوطه پنهان
شده باشد. حدسم درست بود. حسن با همه شیطنت هایش بچه
حساسی بود. گویا اصلا انتظار نداشت سیلی بخورد. این مسأله در
روحیه اش اثر گذاشته بود. او را به خانه آوردم. از آن طرف
حبیب وقتی آن شب به خانه برگشت و گفت: چرا به من گفتی
بچه را سیلی بزنم؟ من اصلا امروز نتونستم کاری انجام بدهم.
بعد رفت حسن را بغل کرد و بوسید. چندین بار از او عذرخواهی
کرد. به او گفت: حلالم کن. یکی دیگر از سرگرمی های هرروزه
حسن و سعید درست کردن سنگر بود. آنها خاک باغچه و اطراف
خانه را زیر و رو می کردند و سنگرهای قشنگی در دو جبهه
مخالف هم ساختند. یک جاهایی کانال میکندند. بعد آب می آوردند
و گودال را پر از آب می گردند و کناره از این کانال دریاچه،
کانال های دیگری منشعب می کردند. آن قدر دقیق و قشنگ
کارهایشان را انجام می دادند که آدم از دیدن ساخته هایشان خوشش
می آمد. ولی می دیدم باغچه و محوطه سوراخ سوراخ است.
از پس این چاله ها را پر می کردم، خسته و عاصی شدم، گوش
آنها را می پیچاندم و تشر می رفتم. بچه ها با دعوای من خودشان
چاله ها را پر کردند و فردا روز از نو روزی از نو. از بابت
محسن و منصور خیالم راحت شده بود. محسن در شهرداری
خرمشهر استخدام آتش نشان شده بود و منصور هم جذب بسیج و
در جبهه ماندگار شده بود. او جزو نیروهای سیب به حساب می
آمد خیلی وقت ها که اوضاع منطقه نا آرام می شد و باران توپ و
خمپاره زمین گیرمان می کرد،بچه های سپاه سعی می کردند
خانواده هایشان را به شهرهای دیگر بفرستند. حبیب هم گاهي ما
را به خانه خواهرش در اهواز مي فرستاد. اهواز هم شهری جنگی
به حساب می آمد اما نسبت به آبادان امنیت بیشتری داشت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادپنجم🪴
🌿﷽🌿
روزی نبود که در شهر پیکر شهیدی تشیع نشود زمانی که اهواز بودم، به
گلستان شهدای اهواز سر می زدم
احساس میکردم رفتن به گلزار شهدا یک وظیفه است. در این جور
مکانها احساس خاصی داشتم. هربار هم که به بهشت زهرا میرفتم،
دوست داشتم بروم دفتری را که شناسنامه بابا و علی را مهر ابطال
زدند، ببینم. انگار دیدن آنجا یاد آنها را برایم زنده می کرد.
اتفاقا یکبار با خواهر حبیب و شوهرش رفته بودیم گلستان شهدا،
سر مزار یکی از بچه های آشنا مشغول خواندن فاتحه بودیم که
یک عده از برادران بسیجی و سپاهی از نزدیکی ما رد شدند.
عبدلله با همان لحن کودکانه اش شروع کرد به بابا، بابا گفتن و
دست و پا زدن عادت کرده بود حبیب - پدرش را در لباس نظامی
ببیند و بشناسد. آنها که رد شدند عبدلله زد زیر گریه. انگار انتظار
داشت آنها به طرفش بیایند و او را در بغل بگیرند
کم کم نبود حبیب برای من هم سخت و دلتنگ کنده شد. دوست
داشتم حضور همیشگی اش را احساس کنم. گرچه خودم خواسته بودم
همسر کسی باشم که همیشه در جبهه باشد. این جزو شرایط
ازدواجم بود. شرطی که بعدها برای خیلی ها که میشیدند عجیب
می آمد و می گفتند: این چه شرطی بود که تو گذاشتی مردم شرط
میگذارند همسرشان این و آن را برایشان بخرد، آنوقت تو این
شرط را گذاشتی؟!
حبیب هر وقت به خانه می آمد یک دسته گل محمدی با خودش می
آورد. گلهای خوش عطری که بویش در تمام خانه می پیچید. توی
حیاط خانه های ویران شده محرزی پر بود از بوته های گل که از
دیوار خانه ها به کوچه ها سرازیر شده بودند. حبیب زیر آتش توپ
و خمپاره در حالی که مواضیع عراقی ها روبه رویشان بود، به
هر وسیله ایی شده گلها را می آود. وقتی گل ها را دستم می داد،
می دیدم تیغ گل ها دستش را زخمی کرده است
با گذشت زمان و خطراتی که حبیب را تهدید می کرد، نگرانی ام
بیشتر می شد. حتی زمانی هم که عبدلله را داشتم، همیشه موقع
رفت، عبدلله را بغل می کردم، می رفتم توی محوطه می ایستادم
تا او را بینم که خارج می شود. بعد که از محوطه بیرون می
رفت، می آمدم این طرفتر سرک می کشیدم. ماشین که توی جاده
می پیچیده میرفتم سمت پارک می ایستادم. تا ماشینش در دید بود،
نگاهش می کردم، آن قدر که از دیدم خارج شود.
چون حضور حبیب در جبهه مؤثر بود، خودخواهی می دانستم
بخواهم او را برای خودم نگه دارم. حبیب همیشه از من می
پرسید: اگر می خواهی اینجا توی منطقه باشی یا نمی خواهی من
اینجا باشم، بگو من می توانم قبول کنم. می دانستم که او طاقت
یک لحظه دوری از جنگ را ندارد. خودم هم همین طور بودم.
عبدلله سه ماهه بود که خانه مان را عوض کردیم و به خانه
دیگری در همان منازل رادیو و تلویزیون رفتیم خانه اولی زمانی که
ما اهواز بودیم، خمپاره خورده بود. در شکسته اش از جا درآمده و
جلوی خانه خراب شده بود. ما که دیدیم آنجا دیگر قابل سکونت
نیست، به خانه دیگری که تفریا وسط محوطه و نزدیک مقر
خواهران بود، نقل مکان کردیم. این خانه یک مقدار کوچک تر از
قبلی بود ولی به مراتب وضعیت بهتر بود. اجاق گاز و بخچال
داشت شیشه بعضی از پنجره هایش هم سالم مانده بود و روی هم
رفته تمیز بود. از همه مهمتر تانکر آبی که بیرون ساختمان
قرار داشت را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند و با بودن
آب در آشپزخانه و دستشویی، مقداری از مشکلات من حل می شد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادششم🪴
🌿﷽🌿
گاهی اوقات سپاه اعلام می کرد همه خانم ها سعی کنند یکجا جمع
شوند. به خاطر آزار و اذیت منافقین ما باید دقت زیادی در رفت و
آمدها و تنها ماندن هایمان به خرج می دادیم. شنیده بودیم که
منافقین رفت و آمدهای یکی از برادرهای سپاه آبادان را زیر نظر
گرفته بودند و در فرصتی زن و سه بچه اش را سر بریده اند.بعضی روزها با وجود گرمای شدید و افتاب سوزان بعدازظهرهای
آبادان مردان غریبه ایی را می دیدم که دور و بر محوطه می
گشتند و این طرف و آن طرف سرک می کشیدند. برای امنیت
بیشتر هربار خانه یکی از بچه ها جمع میشدیم
یک شب برق رفته بود، من و عبدلله تنها بودیم. در آن سکوت
شب صدای مشکوکی شنیدم. دقت کردم. صدا از کانال کولر می آمد
و هر لحظه شدیدتر می شد. فکر کردم گربه ایی توی کانال گیر
کرده است. چون کولر کار نمی کرد موشي ها به راحتی می
توانستند از دریچه کولر رفت و آمد کنند. ترس برم داشته بود.
مانده بودم با عبدلله کجا بروم. این قدر که موش ها مرا می
ترساندند صدای توپ و خمپاره صدام رویم اثری نداشت. عبدلله را
بغل کردم و در خانه خانم جباربیگی و خواهر شهید جمشید پناهی
رفتم. در زدم و گفتم: از کانال کوثر مان خیلی سر و صدا می آید.
فکر می کنم موش ها حمله کرده باشند
خانم جباربیگی که می دانست بچه دومی در راه دارم، گفت، بیا
اینجا بمان
گفتم: نه، نمی خواهم مزاحم شما بشوم. فقط به آقای جباربیگی
بگویید کاری کنند موش ها امشب دست از سرما بردارند.
طبق معمول وقتی حبیب نبود، خانواده جباربیگی هوای ما را
داشتند. آمدند و کولر را وارسی کردند. سر و صدا راه انداختند تا
موش ها پا به فرار گذاشتند. ولی وقتی به خانه برگشتم، باز سر و صدای
موش ها در آمد. آن شب در هوای گرم تابستان تا صبح عبدلله را
بغل گرفتم و بیدار نشستم. می ترسیدم موش ها به عبدلله آسیبی
برسانند. از طرفی چون چند روزی می شد برق قطع بود، پشه ها
مجال پیدا کرده بودند و حمله می کردند. یک دفعه احساس می
کردم به تمام بدنم سوزن فرو می رود. چون بیماری زیاد شده بود
نگران بودم گزش حشرات باعث بیماری عبدلله شود
چند وقت بعد من و عبدلله به اصفهان رفتیم و بعد از چند روز
همراه لیلا عازم تهران شدیم. هنوز پای مان به تهران نرسیده
عبدلله تب کرد. خیلی نگران شدم. چون آب آپادان خیلی آلوده بود
همه توصیه می کردند مراقب باشید وبا و تیفوس در حال شیوع
است. با اینکه فکرم مشغول آب آلوده بود به لیلا گفتم: مثل اینکه
عبدلله تو راه سرما خورده تب داره لیلا گفت: قرص تب بر بلده،
چیزی نیست
به عبدلله قرص خوراندم. افاقه نکرد. تبش همچنان ادامه دانسته
در طول دو روز چند بار به پزشک اطفال مراجعه کردم. دکتر
میگفت سرماخوردگی است. کارم شده بود پاشویه عبدلله، بچه
ضعیف شده بود و ناله می کرد. دست آخر او را به بیمارستان
بردم. بعد از ظهر آمپولی به عبدلله تزریق کردند. او را به خانه
آوردم. چند لحظه بعد حالش به هم خورد. خیال کردم بچه ام مرده
است. دوباره او را به بیمارستان بردم. پزشکان او را معاینه
کردند. من و لیلا را هم به خاطر گریه هایمان از اتاق بیرون
کردند و در را از داخل بستند
می شنیدم که هر کاری می کنند عبدلله واکنشی از خود نشان نمی
دهد. دکتر درخواست آمپول ضد تشنج کرد و بعد از آن صدای
عبدلله در آمد. در را باز کردند و با سرعت در حالی که عبدلله در
بغل یکی از دکترها بود، به طرف داروخانه دویدند. من و لیلا هم
پشت سرشان رفتیم. دکتر شیر آب را باز کرد و عبدلله را زیر آن
گرفت. هوا سرد بود و آب سردتر پنج دقیقه ایی بچه را زیر آب
نگه داشتند. دلم طاقت نیاورد، گفتم: زیر این آب الان بچه منجمد
می شه
دکتر گفت: نگران نباشید، طوری نمی شود
وقتی بچه را روی تخت خواباندند، جلو رفتم. چشم های عبدلله باز
مانده بود و بسته نمی شد. عبدلله را تکان دادم واکنشی نشان نداد،
دکتر گفت: نگران نباشید، بیهوشی است، این عوارض تشنج است،
به مرور خوب میشه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادششم🪴
🌿﷽🌿
وقتی می خواستند. عبدلله را در بخش بستری کنند، پرستارها
سراغ پدر بچه را گرفتند ہی بی حسینی گفت: باباش جبهه اس
رضایت نامه ایی از من گرفتند تا در صورت لزوم هرگونه عمل
جراحی را روی عبدلله انجام دهند. همان موقع دا سررسید. حال
بچه را که دیدن شروع کرد به داد و بیداد کردن که: عبدلله را برداشتی بردی مریض کردی، چقدر گفتم از این شهر به آن شهر
نرو، بچه را در منطقه ای که، آنجا آلوده است، گوش نکردی دایی
حسینی وساطت کرد که الان چه وقت این حرف هاست.. یک هفته
از بستری شدن عبدلله می گذشت. در این مدت آن قدر به او سرم
وصل کرده کند که جای سالم در بدنش پیدا نمی شد و بر اثر بی
تحرکی تمام بدنش متورم شده بود. دا از پرستارها جیغ می کشید.
در این مدت نمی خواستم از مریضی عبدلله چیزی به حبیب هم تا
نگران نشود. اما وقتی دیدم حال بچه وخیم تر شده و طبق تشخیص
پزشکان مبتلا به سرطان است، تصمیم گرفتم او را از وضیع عبدلله
باخیر کنم. تلفنی به او گفتم: عبدلله یک
دچار ناراحتی شده و الان بیمارستانه، اگر بیایی خیلی بهتر است
روز بعد از تماسم با منطقه، حبیب نیمه های شب رسید. می گفت
که از صبح راه افتاده و
وسیله نبوده توی مسیر تکه تکه با هر وسیله ایی که گیرش آمده از
تریلی و کامیون وانت، شهر به شهر خودش را به تهران رسانده
است. فردا صبح با حبیب به بیمارستان رفتم، وفتی عبدلله را
بیمارستان بردیم دوازده و نیم کیلو وزن داشت ولی در طول این
چند روز چهار و نیم کیلو آب رفته بود. رنگ به رو نداشت و موهایش
را از ته تراشیده بودند....
چشم هایشی گود افتاده و درشت تر به نظر می رسید. عین مریخی ها شده بود عبدلله حبیب را که دید انگار روحیه گرفت. روز به روز
حالش بهتر می شد تا اینکه یه روز مرخصی کردند. بعد از یک هفته
حبیب که می خواست به منطقه برگردد، گفتم: من هم میایم، لیلا که
در این مدت خیلی زحمت ما را کشیده بود، اصرار داشت که دیگر
به منطقه برنگردم. ولی دیگر طاقت ماندن نداشتم و با حبیب به آبادان
برگشتم. به محض رسیدن مان تب عبدلله دوباره شروع شد. انگار
همان علائم را داشت. عبدلله ناله میکرد من هم گریه می کردم. تمام بدن و صدایم می لرزید. همه اش بالای سر بچه
می ترسیدم دوباره دچار تشنج شود. داروهایش اسر نمی کرد. در
آن شرایط یاد اناری که حضرت زهرا در بستر بیماری از
حضرت علی می خواهند، ایشان هم تهیه می کنند ولی در راه
برگشت به خانه انارها را به فقیری می بخشند. به خانه که می
رسند، می بینند یک سبد انار از آسمان رسیده
أحساسم این بود که انگار حال عبدلله را خوب خواهد کرد. به
حبیب گفتم، انار خرید تب عبدلله با خوردن انار قطع و حالش
خوب شد
از وقتی امام بنی صدر را از فرماندهی کل قوا خلع کرد و او با آن وضع فضاحت بار از کشور فرار کرد، سه، چهار عملیات بزرگ
با موفقیت در مناطق جنگی انجام شد توپخانه های دشمن دورتر
شده بودند و کمتر می توانستند شهر را بکوبند. هواپیماها هم کمتر
برای بمباران آبادان می آمدند. اوضاع جبهه ها تثبیت شده بود
سال ،۱۳۶۲ درباره حملات عراق به شهر سنگین شد. شلمچه
هنوز در اشغال عراق قرار داشت و بچه های ما برای حمله آماده
می شدند
سپاه اعلام کرد ما از جایی که ساکن بودیم به جای امنی برویم. هر
وقت حملات عراق سنگین می شد و حرف تخلیه بود می دانستیم
عملیاتی در پیش است وضعیت جنگ عبدلله را هم با صدای سوت
خمپاره و توپخانه آشنا کرده بود. او به محض شنیدن صدای گلوله
ها می گفت: مامان بخواب اومد
تمام خانواده های ساکن در منازل رادیو و تلویزیون رفتند. حتی
نگهبان محوطه هم خانواده اش را فرستاد. فقط من مانده بودم و
خانم جباربیگی، زندگی در آن شرایط خیلی برایم سخت بود. دیگر
می ترسیدم. تا وقتی عبدلله را نداشتم این طور نبودم. اما از آن به
بعد وقتی منطقه نا امن می شد، خیلی نگران می شدم. قرار شد من و عبدلله به تهران برویم، به خاطر وضعیت من سپاه ماشین پیکانی
در اختیار حبیب گذاشت. در طول راه به شدت جاده را میکوبیدند.
به سختی تا ظهر خودمان را به شوش، منزل خواهر راننده که از
بچه های سپاه بود، رساندیم، حبیب ما را تا خرم آباد و خانه پاپا
رساند و بلافاصله برگشت. همان شب به خاطر دلهره و اضطرابی
که در طول راه وجودم را گرفته بوده حالم بد شد. فردا صبح
همراه خاله سلیمه و شوهر و بچه هایش به تهران آمدیم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef