eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمان
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ج4 هنر زن بودن.mp3
44.47M
🦋هنر زن بودن (قسمت4 ) ♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن: 🚫_جایگاه خود را نداند. 🚫_به زن بودنش افتخار نکند. 🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند. ✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود 🎵استاد محمدجعفرغفرانی 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌱 ░░░░░░░ 🔸محمد رسول الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم): از ما نيست كسى كه نسبت به زن و مالِ مسلمانى خيانت ورزد! (📗الاختصاص۲۴۸) ♨️این خیانت به ناموس خود و دیگران، طبیعتا فقط شامل ارتباط‌جنسی نمیشه❗️ 🔻بلکه نگاه و کلام و رفتار نابجا در فضای حقیقی ... 🔻و گفتگو و چت‌های بی‌مورد با نامحرم در فضای مجازی که خیلی‌هاشون در دراز مدت ایجاد رابطه و احساس عاطفی می‌کنه هم مصداق هستن‼️ 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☣ ماهیت واقعی آزادی زن در غرب 🔰 تفاوت نگاه به زن در مکتب غرب و انقلاب اسلامی ☢️ چرا "تفکرات غربی و کمپین درباره‌ی زنان و دختران" قابل قبول نیست؟ ➕مستنداتی از رفتار غرب در قبال زنان و دختران! 🌸 فرمایشات رهبر فرزانه انقلاب در مورد زنان ✅ دیدن این کلیپ فوق العاده را از دست ندهید و برای همه فمنیست های وطنی ارسال کنید یکی از اعضاءمحترم کانال 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍 👉🏻 @f_v_7951 منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🤩 🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
🌸خادم شهدا 🛇پوشاک بانوان حفظ حیا،یاضدحیا⁉ ♦️دیدید در وصیت نامه های شهداچقدردرباره ی حجاب توصیه شده؛خب،حجاب یک حکم دینی است؛این آرمان شهیدان فراموش نشود. بیانات رهبری (95/7/5) Khamenei.ir *جمع آوری لباسهای ناهنجارازپشت ویترین مغازه ها https://farsnews.ir/my/c/97838 ✅ الزام نشان شیماقبل ازتولیدسازماندهی مدولباس ❌متاسفانه در ویترین برخی فروشگاه های معروف شاهدلباسهای ناهنجارهستیم که سبب بدحجابی درسطح جامعه وتخریب ارزشهای ملی ومذهبی می شود، ازاتاق اصناف وپلیس اماکن نظارت برفروشگاههاو همچنین دستفروشی لباسهای قاچاق وکارگاه های تولیدی زیرزمینی راتقاضامندیم ✅اقدام حداقلی ما مطالبه از مسئولین ذی ربط هست (گاهی باصِرف حدود یک دقیقه وقت می توانیم در رشد جامعه موثرباشیم.) 🔹درصورت تمایل هرگونه پیگیری خودرابالینک زیربه اشتراک بگذاریدومشوق ما درپیگیری جدی تراین مسائل باشید. @Donyayefani200 لینک ارسال نظرات شما در کارگروه مطالبه گری : @ZohorAshgh 🏴@hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
💢این داستان:غرب و تعهد زناشویی...🤨 ⬅️ آیا بی‌حجابی می‌تونه باعث کاهش بی‌بند و باری جنسی بشه ؟ 🧐 ⬅️ آیا زندگی خانوادگی غربی‌ها پایدارتر و خوشایندتره؟🙃 ⬅️ بنظر شما غربی‌ها چشم و دل سیرترند؟ ◀️ آمارها چی میگن؟📚📜📑 📜 مجله ازدواج و طلاق تخمین میزنه حدود 70% از متاهلان آمریکایی حداقل یک بار در ازدواج خودشون خیانت می کنن! ◀️ برای جستجوی علت خیانت پژوهشی صورت گرفت .اولین دلیل خیانت هم در مردان آمریکایی و هم در مردان اروپایی مشترک بود. اونها اولین دلیل خیانتشان رو این جمله عنوان کردند " فردی که با او رابطه‌ی نامشروع داشتند از نظر جنسی بسیار جذاب بود ." در واقع شایع‌ترین علت رابطه‌ی نامشروع مردان متاهل آمریکایی و اروپایی " جذابیت جنسی طرف مقابل " عنوان شده😏🤐 🌐 منبع:https://hackspirit.com/infidelity-statistics/ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده د
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part00_خون دلی که لعل شد_مقدمه.mp3
7.18M
کتاب صوتی (00) 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
1_772971350.mp3
14.22M
کتاب صوتی ( 1) "خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب" 💚 بسیار شنیدی وجذاب 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
عشق یکی ،بچه یکی⁉️ قسمت اول: میگن بچه یکی اش خوبه... زیاد که بشن تربیت شون سخت تره، صبر کن ببینم خواهر گلم⚠️ پاتو گذاشتی رو گاز و تند میری.. کی گفته زیاد بودن فرزند باعث تربیت اشتباهه؟ بیا ابعاد دیگه رو هم بررسی کنیم! چطوره 🤔 ادامه👇👇👇 🌸 @hejabuni
دانشگاه حجاب
عشق یکی ،بچه یکی⁉️ قسمت اول: میگن بچه یکی اش خوبه... زیاد که بشن تربیت شون سخت تره، صبر کن ببینم خ
❤️عشق یکی ،بچه یکی⁉️👶 🔰قسمت اول: میگن بچه یکی اش خوبه... زیاد که بشن تربیت شون سخت تره! کی گفته؟ بیا ابعاد دیگه رو هم بررسی کنیم! چطوره؟ 🤔 🔸خب قبل از هرچیزی باید بگم بچه داشتن یه لطف بزرگه که شامل هر کسی خدا بخواد میشه، یه وقت فکر نکنی خدا با دستگاه پرینتر بچه چاپ میکنه می اندازه رو زمین😂 نه خیر عزیزم، از این خبر ها نیست. به دور و اطراف ات یه نگاهی بنداز... حتما میبینی زوج هایی رو که نابارور هستن و کلی پول خرج میکنن تا یه بچه داشته باشن، حالا خدا به تو لطف کرده،داده تو میگی یکی بسه دیگه نمیخوام🤨 نکنه با خدا تعارف داری روت نمیشه چند تا برداری😉 خب بریم سر اصل مطلب، 🔹آیا تعداد بچه ها در تربیت شون تاثیر گذاره🧐 یعنی اگه ۳ تا باشن مثلا وقت نمیشه به یکی شون نماز خوندن یاد داد؟ اگه ۵تا باشن دو تا شون با ایمان میشن بقیه منافق؟ خیر عزیز دلم اینطوری نیست.. این که میگم بر اساس تجربه است: آدم داریم یه بچه داره ولی همون یه بچه لوس و بی ادبه، آدم هم داریم ۵تا بچه داره یکی از یکی مؤدب‌تر اصلا تربیت با تعداد بچه ها ارتباطی نداره.. مگه تو مدرسه معلم به ۲۵ تا دانش آموز توی یه کلاس درس میده،علم بچه ها کم میشه؟🧐 از طرفی توجه داشته باش که وقتی تو ۵ تا بچه داری،این تعداد بچه به تربیت شون هم کمک میکنه، چجوری؟ اینجوری که:مثلا دیدی تو مدرسه وقتی معلم میگه بچه ها فلان تمرین رو حل کنین یکی به بغل دستی اش میگه براش توضیح بده درس رو... تو خانواده هم همین جوریه، وقتی ۵ تا بچه باشه یه وقتی میبینی خواهر به داداشش کمک میکنه اون داداش بزرگه به آبجی کوچیک میگه مثلا روسری بپوش یا آبجی بزرگه به خواهر کوچیکه درساشو یاد میده... اگر خوب یاد بگیرن تو کارای خونه به مادرهم کمک میکنن ... تو خرید ؛ شستن ظرف‌ها؛ مرتب کردن اتاقشون ... همین روحیه مسئولیت پذیری تو تربیتشون مؤثره😊 یعنی انگار خود این بچه ها هم برای تربیت خواهر و برادرشون کمک میکنن.. پس الکی بهونه نیار😉 باور کن اینقدر زندگی قشنگ میشه وقتی ۵،۴ تا بچه تو حیاط بازی کنن و سر و صداشون گوش نوازی کنه... خلاصه مراقب زندگی ات باش❤️ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💚💚 🌸پیامبر مهربانی🌸 😞هرگاه پیامبر رفتار بد مردم رو نسبت به خودشان می دیدند،،نقص رادر وجود مبارکشان جستجو میکردند که شاید من....‌.‌ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔴 بعضی‌ها می‌گویند: حس زیبایی‌طلبی انسان را می‌میراند! ✔️ اما در حدیثی از امام صادق"علیه السلام" آمده که: "خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد ولی این زیبایی باید از راه باشد" 💠 امام علی"علیه السلام" می‌فرماید: " حجاب زیبایی زن را پایدار می‌سازد " زیبایی انسان فقط به زیبایی‌های ظاهری او محدود نمی‌شود. "زن" تن نیست !! چه بسیار زنانی که در طول تاریخ ظاهر زیبایی نداشتند یا کسی از زیبایی‌های ظاهری آن‌ها آگاه نشد ولی خود، زیبایی‌ها و ارزش‌های والای انسانی را در جهان آفریدند. ✅ اسلام با ابراز زیبایی‌ها مخالف نیست، فقط می‌خواهد این زیبایی‌ها هر جایی نباشد و محدود به همسر باشد ، تا عواطف لطیف زن صدمه ندیده و او نیز تأمین گردد. 🖇 ۱. مکارم الاخلاق: ۱۸۱ ۲. غررالحکم و دررالکلم: ۱۲۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Clad_girls 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
•°[][]‌|♥‌|[][]°• داࢪد متا؏ عفٺ از چـــــاࢪسو خࢪیداࢪ.... | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم محمد بن علی اردبیلی (محقق اردبیلی) صاحب کتاب "جامع الرواة" ـ قرن یازدهم هجری احمد بن
🔴به روز باشیم واقعیت سریال پر سر و صدای " بازی مرکب" چیست؟ 🔹تصور کنید دعوتنامه ای به دستتان می رسد و به یک بازی با جایزه بیش از یک تریلیون تومان دعوت می شوید . واکنشتان چیست ؟این خط اصلی داستان سریال پر سر و صدای این روزهای جهان یعنی بازی مرکب است . یک بازی شش مرحله ای و مرگبار که افراد باید با یکدیگر بازی های ساده از قبیل تیله بازی و طناب کشی انجام دهند و هر کس برنده شود به مرحله بعد می رود و بازنده ها کشته می شوند! نهایتا برنده کل پول را با خود می برد . 🔹این داستان بیان حقیقت کره جنوبی است که اقتصاد آن یکی از چهار ببر آسیایی لقب گرفته است در حالیکه میلیون ها شهروند آن برای بقا و زنده ماندن تقلا می کنند و اقلیتی به نام چبول ها که واجد ثروت و قدرت هستند اقتصاد کشور را قبضه کرده اند . بازی مرکب در نگاهی وسیع تر وصف حال جهان امروز است که سیطره ی قشر سرمایه دار بر مردم را به وضوح نشان می دهد که با زیر پا گذاشتن انسانیت و به رسمیت شناختن پول به عنوان ارزش نهایی ، تضاد طبقاتی شدید ایجاد کرده و عدالت اجتماعی را از بین برده اند و با دیدن مردمی که برای بقای خود و رسیدن به آب و نانی می جنگند لذت می برند . 🔹 آیا به جای اقتصاد سرمایه داری نمی توان به اقتصادی بهتر اندیشید که در آن عدالت اجتماعی هدف باشد و به جای لبخند قشر سرمایه دار لبخند تمام آحاد جامعه مدنظر قرار بگیرد؟ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_551281192998012229.ogg
1.24M
: ♨️📨 : سلام خانمی 28 ساله هستم ، ساکن شیراز خانواده مذهبی دارم از بعد ازدواج همسرم اصرار میکنه که حجاب چادرم را بردارم و در برابر نامحرم آرایش کنم، وقتی به او می گم این کار اشتباهه در جواب میگه زن باید از شوهرش حرف شنوی داشته باشه، لطفا راهنمایی کنید 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓