فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡یہ قلب مبتلا تو این سینس مریضمو دوام ابوالفضلہ...♡!
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#ڪربوبلا💔
ازازلتاروزمَحشردوستتدارمحُسین
هرڪہهرچہڪہبگویددوستتدارم
حُسین:)🍂
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_4
اما پریسا برعکس یاسی اخمهاش رو تو هم کشید.
- سارگل، کارت اشتباه بود. اینجا پر دوربینه. اگه بره به آقا محمد نشون بده میدونی چی میشه؟
فاطمه هم در تایید حرف پریسا، جدی گفت:«پریسا راست میگه. ما مسئولیت کارهای تو رو به عهده نمیگیریم.»
فاطمه و پریسا همیشه این شکلی بودن. اونا توی کار جدی بودن و با کسی هم شوخی نداشتن، اما یاسی همیشه و همه جا پایهی شیطنتهای من بود.
به ادامه کارمون مشغول شدیم. به آقای محمودی نگاه کردم که داشت فکر میکرد و مطمئن بودم با حدس درستی که در مورد آبدارخونه و چایی زده، جزو محالات بود که تلافی نکنه.
#رسول
تمام ماجرای آبدارخونه و تلافی خانوم رادمهر رو برای بچهها تعریف کردم که همهشون از خنده دست روی دلهاشون گذاشته بودن.
با قیافهی پوکری نگاهشون کردم.
- ناسلامتی من ضایع شدم. اونوقت شما میخندید؟
سعید تک خندهای کرد و گفت:«همیشه فکر میکردم که فقط تو و فرشید کار و جدی نمیگیرید. میبینم نه خیر نیروهای جدید هم مثل شماهان.»
داوود در حالی دستش رو مثل بادبزن که برای کباب تکون میدن، توی هوا تکون داد.
- آخ، آقا سعید. نبودی قیافهی رسول و بعد از خوردن چای، نه نه اصلاح میکنم، زهرمار ببینی.
منم که هیچوقت جلوی داوود کم نمیآوردم، گفتم:«هه، داوود جان! قیافه خودت هم وقتی اون زهرمار ریخت رو لباست دیدنی بود.»
داوود از اینکه کم آورده بود لباش آویزون شد.
- فقط خانوم رادمهر جلوی تو کم نمیاره.
فرشید سرفهای کرد.
- اهم اهم! میگم بهتر نیست بریم به کارمون برسیم دوستان؟
همگی چرایی گفتیم هر کسی به سمت میز خودش رفت و مشغول کار خودش شد.
***
#رسول
یکم از کاری که میخواستم کنم پشیمون بودم اما وقتی یاد کار خودش افتادم تصمیمم قطعی شد.
قبل از ناهار، از یکی از همکارهای خانوم پرسیدم کدوم غذا برای خانوم رادمهرِ، که به ظرف غذای آخری اشاره کرد. تشکر کردم و وقتی از رفتنش مطمئن شدم، کیسه فریزر که توش دارچین ریختم رو از جیبم در آوردم و توی غذاش خالی کردم. حالا این من بودم که قرار بود به قیافهی اون بخندم.
بچهها رو صدا کردم و نقشهم رو براشون تعریف کردم.
داوود با شک نگام کرد.
- رسول اگه اون غذا رو نخوره یا عوض کنه چی؟
فرشید دستی به گردنش کشید و گفت:«داوود جان! یه درصد هم احتمال بده خودش بخوره. انقدر ته دل رسول رو خالی نکن داداش.»
سعید در تایید حرفش ادامه داد.
- حق با فرشیده. در ضمن، خود خانوم رادمهر هم کار قشنگی نکرده.
من که نگاهم به در سالن بود با دیدن اینکه وارد غذاخوری شدن، گفتم:«هیس بچهها! اومدن.»
#پریسا
با بچهها به سمت غذاخوری رفتیم.
به طرف یه میز حرکت کردیم که یکی از خانمهایی که مسئول اونجا بود غذاها رو روی میز گذاشت و بعد با تشکری از سمت ما، ازمون دور شد.
شروع به خوردن کردیم که یه دفعه نگاهم به سمت سارگل کشیده شد که فقط با قاشق با دونههای برنج بازی میکرد و لب به غذا نزده بود.
فاطمه رد نگاهم و دنبال کرد و فهمید که یه چیزی شده وگرنه سارگل آدمی نبود که از قیمه بگذره.
فاطمه وارد عمل و شد و سر صحبت و باز کرد.
- سارگل عزیزم، چیزی شده؟ چرا نمیخوری؟
سارگل سرش رو پایین انداخت و با لحن شرمندهای گفت:«اصلاً گرسنه نیستم. راستش...راستش میخوام برم از آقای محمودی عذرخواهی کنم. الان که فکر میکنم، میبینم کارم خیلی بچگانه بود.»
لبخند مهربونی بهش زدم.
- خوشحالم که متوجه اشتباهت شدی. حالا هم که میل نداری نخور عزیزم.
مشغول خوردن شدیم که یاسی در حالی که لقمهاش رو قورت میداد گفت:«اگه نمیخوری غذات رو بده به من.»
سرش و انداخت پایین و با لحن مظلومی ادامه داد.
- آخه...هنوز سیر نشدم.
همین که این رو گفت، سارگل تک خندهای کرد و با لحنی که مثلاً نشون میداد حرصی شده، گفت:«بیا عزیزدلم، الهی گوشت بشه بچسبه به تنت. بلکه یه پرده گوشت به تنت بچسبه»
غذا رو به طرف یاسی گرفت و یاسی هم مثل بچههای دو ساله چشمهاش برق میزد و با ذوق دستهاش رو به هم کوبید که با چشمغرهی تیز فاطمه، سریع لب گزید. سرش و پایین انداخت و مشغول خوردن شد.
#داوود
همهی وجودمون چشم شده بود و مشغول نگاه کردن به اونا بودیم. دیدیم که خانوم رادمهر اصلاً لب به غذاش نزده.
رسول حرصی گفت:«اَه، پس چرا نمیخوره؟»
سعید:
- ببینم رسول، نکنه فهمیده؟
رسول با لحن مطمئنی گفت:«نه اصلاً. اون موقع خانوم رادمهر مشغول کار بود.»
کمی نگران بودم.
- بچهها کارمون اشتباه بود. اگه یکی از پرسنل یا کارکنان اون غذا رو بخوره، میدونین چی میشه؟
یه دفعه چشمهای رسول پر از اضطراب و نگرانی شد. رد نگاهش و دنبال کردم که دید خانم رادمهر در حالی که میخندید، ظرف غذاش رو به خانم خسروی داد. همین که اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت، انگار دهنش سوخت و سرفه کرد. چند ثانیه بعد دستی به گلوش کشید که انگار نمیتونست نفس بکشه.
و در آخر نگاه متعجب و نگران ما بود که بین هم، رد و بدل میشد.
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_5
#سارگل
با قیافهی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه میکرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود.
با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد.
هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی میداد.
الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس میکشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود.
داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم.
پریسا پرسید.
- یعنی کار کی میتونه باشه؟
فاطمه:
- هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده.
یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟»
شرمنده شده بودم.
- شرمندهام یاسی.
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
- اما من میدونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، میخواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست.
یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.»
برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.»
انگشت اشارهاش رو به سمتم گرفت.
- اما فقط همین یه بار
ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر میموند.
- ایول پریسا.
رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟»
فاطمه جدی جواب داد.
- نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم.
پریسا:
- اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمیشن.
یاسی بیتوجه به مخالفتهای فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی میکشیم.»
و لبخند شیطانی زد که هر وقت میخواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافهاش این شکلی میشد.
#فرشید
یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم.
اما...اما من برای چی باید نگران اون میشدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان دوستانهای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.»
و همین فکرها باعث میشد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن میترسیدم. میترسیدم...میترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم.
با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که میخواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم.
رسول گفت:«اونا بیخیال نمیشن. قطعاً تلافی میکنن.»
رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت.
- بچهها! به کمک شماها نیاز دارم.
داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.»
منم که دیدم همه بچهها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.»
#فاطمه
شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویسدهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود.
برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بندههای خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟»
پریسا تایید کرد.
- راست میگه. سارگل با این نقشهای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر میکنه.
سارگل اخمهاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونهها! اونا میتونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.»
و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد.
- سارگل خانوم! چه نقشهای کشیدی؟
سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.»
#داوود
به حرفهای رسول که دربارهی نقشهش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیادهروی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما میدونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودیها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یهدنده بود که به هیچ تسلیم نمیشد و اگه چیزی رو شروع میکرد تا تهش نمیرفت ول کن ماجرا نبود.
فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه.
***
"فردا"
#رسول
صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازیها چیه آقای محمودی؟»
گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمیشم.»
خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبتهای بنده شدید. فقط میتونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.»
با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو
فکر بودم یعنی چه بلایی قرار بود سرم بیارن که به سمت ساختمان اداره رفتم.
https://harfeto.timefriend.net/16467288989959
لینکاینقسمت😌💋
منظرنظراتخوشگلتون🙊
@RRR138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز شهادت شهید محمد ابراهیم همت
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی وحید رهبانی
حاصل اعمال چل ساله کجاست؟!
@RRR138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان : گاندو با دوبله ی پایتخت 🤣😂
دوغ تو بنوووش
★سممممم🤣
@RRR138
اینا هم بازیگران سریال کیمیا در رستوران😂😍عکس کمتر دیده شده.اقا علیووو😆😆😆
@RRR138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گــــاندۅ😎
فکر بودم یعنی چه بلایی قرار بود سرم بیارن که به سمت ساختمان اداره رفتم. https://harfeto.timefrien
بنظرشماچیمیشه؟
نظرشمادربارهاینکهنقششونچیه؛چیههه؟😔😂🌿
بریم واسهپارتبعد😆☘
@RRR138
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_6
#محمد
توی اداره هر چی چشم چرخوندم دنبال خانم خسروی گشتم، پیداشون نکردم. به طرف خانم ابراهیمی، رادمهر و شفیعی رفتم.
رو بهشون پرسیدم.
- سلام خانومها. چرا خانوم خسروی امروز نیومدن اداره؟
خانم رادمهر جدی گفت:«دیروز توی غذاشون
دارچین بود، ایشون هم که حساسیت شدید به دارچین دارن حالشون بد شد و نتونستن امروز بیان. من هم از آقای عبدی، یه روز مرخصی براش گرفتم.»
کمی شکه شدم و با ابروهای بالا رفتهای جواب دادم.
- انشالله هر چه زودتر حالشون بهتر میشه.
و در حالی که متعجب بودم، راهم رو به سمت اتاقم کج کردم.
#سعید
موقعهای که به آقا محمد در مورد حال بد خانم خسروی توضیح میدادن، زیر چشمی خیلی بد به رسول نگاه میکردن اما آقا محمد متوجه نگاهشون نشد. رسول با تعجب به خودش نگاه میکرد و سکوت کرده بود.
فرشید کمی حالش گرفته بود.
دستی به شونهش زدم و گفتم:«آقا فرشید، چیزی شده؟»
آروم جواب داد.
- چیز خاصی نیست، اما من خودم رو مقصر میبینم. ما میتونستیم جلوی رسول رو بگیریم ولی به جاش کاری نکردیم.
سری از تأسف تکون دادم و گفتم:«متأسفانه کاریه که شده.»
#یاسی
صبح که بیدار شدم، قیافهی خودم رو که توی آینه دیدم از وحشت، دستم و روی قلبم گذاشتم. تمام صورت دونههای ریز قرمز روش نقش بسته بود.
وقتی از خواب بیدار شده بودم، بچهها رفته بودن. با این اتفاقی که افتاده بود، میدونستم سارگل بیخیال ماجرا نمیشه و هر جوری شده زهرش رو به آقای محمودی میریزه. توی فکر بودم که نقشه چه طوری پیش میره که با لرزیدن گوشیم روی میز عسلی، به سمتش برگشتم و با دیدن اسم "سارگل" لبخندی روی لبهام شکل گرفت.
صداش توی گوشم پیچید.
- الو، سلام یاسی.
- سلام.
سارگل با صدای شیطونی گفت:«موقعهی اجرا نقشهست.»
سوتی زدم.
- خیالت راحت، الان انجامش میدم.
سارگل نگران گفت:«یاسی مراقب باش کسی متوجه نشه، و گرنه بدبخت میشیم.»
جواب دادم.
- خیالت راحت باشه حواسم هست. تنها نگرانی من اینه که شما اونجا ضایع بازی در بیارین. هر چیزی شد بهم خبر بده.
سارگل:
- خیالت تخت خواب. هر چی شد بهت خبر میدم.
#رسول
هنوز خیلی زود بود و بیشتر بچهها نیومده بودن. منم طبق معمول که صبح زود از خواب بیدار میشدم کمی گیج و منگ بودم که با حرفهای عجیب و غریب خانم شفیقی، حالم بدتر هم شده بود.
یه دفعه که داشتم سیستمها رو چک میکردم حس میکردم هک شدن. اگه به آقا محمد میگفتم که خیلی ضایعهبازی بود، تنها راهم زنگ زدن به سعید بود.
گوشیم و برداشتم و شماره سعید و گرفتم که جواب نداد. کلافه نفسم و بیرون فرستادم و شماره فرشید رو گرفتم. به دو بوق نکشید که جواب داد.
- جانم رسول؟
هول گفتم:«فرشید سریع بیا کار خیلی واجب باهات دارم. هر طوری شده سعید رو هم پیدا کن با خودت بیار.»
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم گوشی رو قطع کردم و ترسیده به مانیتور نگاه کردم.
***
"چند دقیقه قبل"
#پریسا
با کارایی که سارگل میکرد، آدم از دستش دیونه میشد و میخواست سرش رو توی دیوار بکوبه.
آقای اکبری رو دیدم که داره از کنارم رد میشه سریع جلوش وایستادم و هول گفتم:«سلام، آقای اکبری.»
آقای اکبری با ابروهای بالا رفته نگام کرد.
- سلام خانم ابراهیمی.
چند ثانیه گذشت و منتظر بود حرف بزنم که خودش برای باز کردن سر صحبت گفت:«با من امری دارین خانم ابراهیمی؟»
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تسلطم رو حفظ کنم که متوجهی استرسی که داشتم، نشه.
- من چند تا سوال در مورد اداره ازتون داشتم.
آقای اکبری در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت:«بفرمائید، من در خدمتم.»
از اینکه قبول کرده بود خیلی خوشحال بودم که بالاخره نقشه سارگل، کمکم داشت جواب میداد.
برای اینکه بهم شک نکنه، شروع کردم به پرسیدن سوالهایی که از قبل با بچهها روشون فکر کرده بودیم.
https://harfeto.timefriend.net/16468045630280
لینکاینپارت💖🙂
@RRR138
امروز از زندگى لذت ببر، گلايه و تلخى
رو بسپار به نسيم تا با خودش ببره..
زندگى پر از شادیهاىِ كوچکه، اونا رو
درياب🧡
بهارِ عمرت زود تموم میشهها؛ حَسرت
رو برای همیشه تموم کن🌱
@RRR138
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_7
#فاطمه
مشغول انجام کارم بودم. دقیقاً نمیدونستم بچهها قرار چه بلایی سر آقای محمودی بیارن. چون دیشب قبل از اینکه سارگل بخواد نقشه رو توضیح بده، ازم خواست بهش قول بدم تا در مورد این موضوع با کسی حرف نزنم. منم اگه متوجه میشدم کاری که قراره انجام بدن غیراخلاقیِ، قطعاً به آقای محمودی خبر میدادم. اینطوری شد که من قولی بهشون ندادم و اونا هم چیزی از نقشهای که دارن بهم نگفتن.
با صدای یه مرد سرم رو بلند کردم که چشمم به آقای محمودی افتاد.
دستپاچه گفت:«خانم شفیعی، به کمکتون نیاز دارم.»
یه تای ابروم رو بالا انداختم.
- چه کمکی از من بر میاد؟
کمی هول شد.
- انگار...انگار سیستم هک شده. میشه...میشه تا آقا محمد نیومده بیاید یه چک بکنید؟
تعجب کردم. طبق گفتههای بقیه، آقای محمودی توی کارش خبره بود و همین که از من کمک خواسته بود باعث شده بود بیشتر گیج بشم. نمیدونستم چی شده که انقدر باعث نگرانیش شده.
کمی بعد، از حالت تعجب خارج شدم و خونسرد گفتم:«آقای محمودی، سیستم که به این راحتیها هک نمیشه.»
با گفتن حرفم، از جام بلند شدم و به سمت میز آقای محمودی حرکت کردم. سیستم رو چک کردم، چیزی نبود. در حالی که نگاهم به مانیتور بود گفتم:«آقای محمودی سیستم رمز داره. در ضمن سیستم امنیتی سایت انقدری پیچیده هست که هر غریبهای نتونه به اطلاعاتش دسترسی پیدا کنه.»
با حرفی که زدم به فکر فرو رفتم و نگاهی به آقای محمودی انداختم که همچنان گیج و شکه بود. نکنه...نکنه این نقشهی بچهها باشه؟
یاسی توی هک کردن سیستمهای سخت و پیچیده استاد بود، ولی...ولی رمز رو از کجا آورده بود؟ حتی اگه رمز رو هم هک میکرد، یه جاهایی از سیستم، چند تا چیز انحرافی داشت که افراد خارجی خیلی خیلی سخت میتونستن از اون رد بشن. یه دفعه یاد دیروز افتادم که آقای نادری یه سری اطلاعات راجب به سیستم به یاسی داد. وای! چه خرابکاری شده بود.
رو به آقای محمودی با همون لحن همیشه جدیم، گفتم:«آقای محمودی، لطفاً امروز رو فراموش کنید.»
آقای محمودی با سوظن نگاهم کرد و پرسید.
- کار دوستهای شما بوده؟
با لحنی که سعی داشتم قانعش کنم به این بازی بچگانه پایان بده، گفتم:«مثل اینکه مساوی شدید. برای سارگل مساوی کردن تلافی کافیه. شما هم لطفاً دیگه بحث نکنید و این بازی مسخره رو تمومش کنید.»
آقای محمودی اعتراض کرد.
- خانم شفیعی میدونید من امروز چقدر ترسیدم.
آسوده نفسش رو بیرون داد و گفت:«اما خداروشکر که به خیر گذشت و تموم شد.»
سری تکون دادم و به سمت میز خودم حرکت کردم که دیدم آقای اکبری و نادری با عجله، دارن به طرف میز آقای محمودی میرن.
نگاهی به سارگل و پریسا کردم که خیلی خونسرد مشغول انجام کارشون بودن. از این هم پرویی و خونسردی خندهم گرفت بود.
#رسول
با عصبانیت گفتم:«همیشه باید در دسترس باشید، فهمیدید؟»
سعید پرسید.
- مگه حالا چی شده؟
نفسم رو پر حرص بیرون دادم.
- هم جلوی خانم شفیعی ضایع شدم هم جلوی بقیه دوستاشون.
فرشید شونهای بالا انداخت و با تک خندهای گفت:«خب به ما چه ربطی داره که تو اینقدر گیجی؟»
خواستم یه پس گردنی آبدار بهش بزنم که با صدای داوود، فرصت رو از دست دادم.
- بهبه! جمعتون جمعِ، فقط گلتون کم بود که اونم اومد.
دستهاش رو باز کرده بود و انتظار داشت بغلش کنیم. بغلش کردم و خندیدم.
- وقت دنیا رو نگیر با این طنزت.
#محمد
چند روز پیش پروندهی قبلی با همت و تلاش بچهها بسته شد و امروز بعد از چند روز، باید برای پرونده جدید جلسه برگزار میکردم تا توضیحاتی رو به بچهها بدم.
به رسول خبر دادم تا بقیه رو در جریان بذاره.
نگاهی به ساعت کردم که ۵ دقیقه به ۱۱ بود. کمکم همهی بچهها اومدن و با اشاره من به رسول، فلش رو به لپتاپ وصل کرد.
بسماللهای گفتم و شروع کردم به صحبت کردن.
- پرونده جدید در مورد یه جاسوسِ که اطلاعات مهم کشور رو در اختیار CIA میذاره. سوژه اصلی پرونده یه مرد.
عکسش رو روی برد انداختم و ادامه دادم.
- اسم این کیس، کاظم رحمتی، متولد ۱۳۵۰ زاده شیراز و فارغ التحصیل از دانشکده کالیفرنیا در سن دییگو.
برای رسیدن به رحمتی، باید با رابطهایی که داره ارتباط برقرار کنیم.
عکس رو نشون دادم و توضیحاتم رو از سر گرفتم.
- این خانم، خانم نازنین غلامی، متولد ۱۳۶۸ زاده تهرانِ و دارای لیسانس حسابداری از دانشگاه آزاد تهرانِ.
این خانم با استفاده از ارتباط بالای اجتماعی که داره با خبرنگارهای ارشد روزنامههای مطرح ایران، و یه سری افراد پر نفوذ در نهاد و اُرگانهای مهم کشور، قرار ملاقات میذاره و از اونا یه سری اطلاعات در مورد دور زدن تحریمها و روابط سیاسی بین سران مملکت رو از اونها به دست میاره. با توجه به این شواهد، اونا قصد راه انداختن یه جنگی داخلی رو هم، در پیش دارن.
روزی که قراره از ایران برن، در یک مهمانی اعلام میشه. ما تقریباً مدرک محکمی که بشه راحت اونها رو دستگیر و متهم به ج
اسوسی در ایران کرد رو نداریم، بنابراین باید در کمترین زمان، بیشترین اطلاعات رو ازشون به دست بیاریم.
با این تفاسیر، ما برای نزدیک شدن به سوژه، با مشورت آقای عبدی، خانم شفیعی رو انتخاب کردیم.
خانم شفیعی پرسید.
- شما برای دوستی من و نازنین غلامی، چه ایدهای دارید؟
گفتم:«شما به عنوان یه خبرنگار دورگه ایرانی_آمریکایی، فارق التحصیل دانشگاه لینو از سوئد، به عنوان یکی از خبرنگاران روزنامه نیویورک تایمز، با اون ملاقات میکنید. روز دوشنبه نازنین غلامی، طبق آماری که به دست آوردیم ساعت ۱۶ توی کافهی لیورپول قرار ملاقات داره.»
ادامه دادم.
- طبق اطلاعاتی که علی در اختیارم گذاشته، اونا به ۴ نفر توی پستهای متفاوت احتیاج دارن.
داوود سکوت بین بچهها رو شکست و پرسید.
-آقا، امکان شناسایی وجود داره؟
دستی بین موهام کشیدم و گفتم:«خیر، چون سوژه حتی عکس طرف مقابل رو هم ندیده و فقط از دور اون رو دیده و اون شخص، از طرف فردی به نام مستعار خسرو قمری یا بهتر بگم حسن عباسی معرفی شده که در حال حاضر ایران نیست.»
https://harfeto.timefriend.net/16468045630280
لینک این پارت💖🌱
@RRR138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهین امیرتتلوبه حضرت زینب🔲تو روایت دیدم،منکرتون باید یا منافق باشه یا که حرام زاده👌لعنت الله علیه. دیگه هیچکس ترانه های این آشغال تتلو رو گوش نده تا ببینه چه غلطی کرده ❌
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•