eitaa logo
💗رمان جامانده💓
437 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با اینکه قبلا هم چند باری رفته بودن خواستگاری ولی انگار این بار قضیه فرق میکرد از وقتی مغازه رو جمع کرده بودم گاهی برای اینکه بیکار‌ نباشم و تو شهریه دانشگاهمم معطل نمونم مسافرکشی میکردم و گاهی آژانس میرفتم تو خونه کسی نبود و دلم بدون اینکه علتشو بدونم شور میزد تا اینکه تصمیم گرفتم برم بیرون و کمی کار‌کنم یه ساعتی با ماشین کار‌کردم که گوشیم زنگ خورد سریع و بدون اتلاف وقت برداشتم و جواب دادم _ سلام ابجی خوبی؟چی شد؟ _سلام ممنون چند ثانیه مکثی کرد و گفت _چیه خیلی دلت میخواد بدونی چی شده؟ خودمو جمع و جور کردم و گفتم _ دلم میخواد؟ نه بابا همین جوری پرسیدم ببینم چیکار‌ میکنید و کجایید _بله از لرزش صدات معلومه بدو بیا خونه کارت دارم ، پشت تلفن نمیشه ، طولانیه انقدر‌ هول شدم که بدون خدا حافظی گوشی رو وقطع کردم و رفتم سمت خونه وارد خونه که شدم نیما با دیدن من زد زیر خنده و اومد بغلم رو کردم به خواهرم و‌گفتم _چی شده این هویج چرا میخنده؟ _چیز خاصی نیست بهش گفتیم دایی داره داماد میشه خنده ش گرفته با شنیدن این حرف احتمال دادم خبرهای خوشی در‌راه هست نشستم پیش مادر‌و‌خواهرم و گفتم _ بفرمایید حرفاتون رو بزنید قبل اینکه خواهرم حرف بزنه مادرم گفت _همونیه که میخواستی و شروع کردن خندیدن نگاهی به خواهرم کردم و گفتم _روش‌ منو که میدونی ؟ حالا بگو ببینم چی شد _ رفتیم خونشون ، یه خانواده معمولی در سطح خودمون هستن ، باباشم کشاورز بود که البته خونه نبود ، چهار تا خواهرن با یه داداش ، خواهر بزرگش طبقه پایین زندگی میکنن و نرگس خانم دختر سوم خانواده هست 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _خب الحمدلله تا اینجا خوبه لطفا برو سر اصل مطلب _ همون کاری که قبلنا میکردم رو کردم و گفتم اونا شروع کنن به سوال پرسیدن و انتظاراتشون دختره دو‌تا سوال پرسید اولی اینکه گفت اعتقادات و ایمان همسرم خیلی برام مهمه و دوم پرسید رفتار پسره یعنی شما با مادرش چطوره برام جالب شده بود _خب بقیه... _هیچی دیگه گفتم اهل نماز و حلال حرامی و چرا مغازه ات رو بستی و .... _ رفتار مادر رو چی‌گفتی _چی‌میخواستی بگم گفتم خوبه همین که شنیدم خواهرم این جواب رو داده استرس و‌نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود اخه بخاطر کنکور و چندتا مورد دیگه یکی‌دو ماهی بود اصلا حوصله نداشتم و این بی حوصلگی باعث شده بود ناخوداگاه به اطرافیانم و مادرم بی تفاوت باشم و‌گاها به سوال هاشون جواب سربالا بدم با ناراحتی گفتم _من که تو این مدت رفتارم با مامان خوب نبود چرا دروغ گفتی؟ خواهرم نگاهی به مادرم کرد و ساکت شد ، لحظه ای گذشت و‌جواب داد _اولا رفتار کلی رو پرسیدن نه رفتار یکی‌دو ماه رو دوما بجای تشکر ناراحت میشی ؟ میگفتم بده که کسی بهت دختر‌ نمیده از‌ سکوت چند لحظه ای خواهرم فهمیدم لحنم بد بود و تند حرف زدم و دلشو‌ شکوندم ، هر چی باشه خواهره و دوست داره داداشش رو سربلند کنه و‌قصدی از اینکه چیزی رو پنهان کنه نداشت _ ببخشید ابجی معذرت میخوام ، میدونی من نمیخوام از اول زندگی چیزی پنهان بمونه ، ادم اول اخلاق و روحیاتشو‌ بگه بهتره تا بعدا بفهمن و کدورتی در روابط به وجود بیاد البته اگر دیدار بعدی وجود داشته باشه خودم میگم روحیاتم چجوریه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محرم 1.mp3
35.4M
؛┄┅━✺𖣐﴾﷽﴿𖣐✺━┅┄ 🔖 موضوع : اهمیت جزع و بکاء 🎙استاد هروی اَلسَّلامُ عَلَي الْحُسَيْنِ، وَعَلي عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلي اَوْلادِ الْحُسَيْنِ، وَعَلي اَصْحابِ الْحُسَيْنِ. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 ❌حتما گوش کنید و انتشار بدید 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ هر جور خودت صلاح میدونی حرف بزن الانم قرار شد بیایم با تو حرف بزنیم اگر‌ خواستی یه قرار دیگه بزاریم و مامان و من و شما با هم بریم _خوبه ممنون راستی در‌مورد کار‌ و .... سوال نپرسیدن؟ _ نه اتفاقا نپرسیدن تا اینکه خودم گفتم گفتم از کار‌ و خونه و .... داماد نمیخواید چیزی بدونید؟ هر چند قبلش گفته بودم دانشجویی و‌مسافر کشی میکنی _ چی‌جواب دادن؟ _مادر دختره گفت من حدود ۲۵ساله ازدواج کردم ، با اینکه زمین کشاورزی داشتیم و‌ زمین و ملک خیلی ارزون بود تازه دو ساله صاحب خونه شدیم من از یه جوون دانشجو که پدرشم فوت کرده و مسافر کشی میکنه چه انتظاری میتونم داشته باشم ، روزی رسون خداست دختر‌و‌پسر همو ببین اگر‌اعتقادات و ایمانشون با هم یکی بود بقیه رو خدا خودش تضمین کرده میرسونه با حساس شدن به دارمد و خونه، برکت رو از بین نبریم ، خیلی خوبه کمی هم توکل بر خدا کنیم اینا رو که شنیدم با خودم گفتم خدا رسونده ... امیدوارم تو جزئیات هم همونی باشه که امام زمان صلاح میدونه _خب قرار بزارید بریم دیگه منتظر چی‌هستید خواهرم لبخندی زد _ حالا برس خونه یه چایی بخور بعد عجله کن برای قرار‌ گذاشتن یکی‌دو‌ساعت دیگه بهشون زنگ میزنم برای فردا قرار‌میزارم چایی رو که خوردم خواهرم نیما رو اماده کرد تا برن _ کجا؟قرار‌شد‌ زنگ بزنیا؟ _با تلفن قراره زنگ بزنم باکبوتر نامه بر که نمیخوام اطلاع بدم !!! صبر کن شب زنگ میزنم بهت میگم حالا اگر اجازه میدید ما باید بریم .. چاره نداشتم جز صبر کردن _باشه برید در امان خدا موقع رفتنشون ساعت رو نگاه کردم تا دو‌ساعت بعدش منتظر و‌گوش به زنگ باشم گذشت تا ساعت به وقت عهد رسید ، ولی خبری نشد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ، خیلی دلم میخواست ببینم این دختر کیه که دغدغه اش ایمان و اخلاق با مادر هست رفتم اتاق و خودمو با کامپیوتر مشغول کردم تا اینکه گوشیم زنگ خورد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ مثل عقابی که سمت طعمه میره شیرجه زدم سمت گوشی و برداشتم _سلام چی شد؟ _سلام... چه خبره؟؟؟ مگه دختره داره فرار میکنه _اذیت نکن بگو دیگه _باهاشون صحبت کردم و قرار گذاشتم برای فردا بعد از ظهر _باشه دستت درد نکنه جبران میکنم ابجی معصومه _ همینکه داداش کوچیه داره متاهل میشه برای من جبران شده است عزیزم، حالا قطع کن تا زنگ بزنم به مامان بگم _باشه خداحافظ کمی از فشار روحیم کم شد لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون ، ماشین و برداشتم و رفتم بیرون تا اینکه دوباره گوشیم زنگ خورد دیدم علیرضا ست ، خیلی وقت بود ازش بی‌خبر بودم ، از وقتی نامزد کرده بود دیگه خیلی کم پیدا شده بود منم بهش کمتر زنگ میزدم تا مبادا مزاحمش بشم گوشی‌رو برداشتم ... _سلام علی اقا ، یادی از ما کردید _سلام حاجی ... دست رو دلم نزار که لباسمو تازه شستم اینو گفت و خندید _چطوری حاجی خوبی؟ کجایی ، نیستی؟ میای بریم دوری بزنیم؟یه خبر دارم برات _هستم خدمتتون ، اتفاقا بیرونم خونه باش بیام دنبالت بعد از گذاشتن قرار و خداحافظی مسیرم و سمت خونشون تغییر دادم تا رسیدم و سوارش کردم _سلام حاجی خبر خبر خبر _سلام خیره ان شاآالله _خیره حاجی خیره هه هه هه هه _خنده مشکوک میزنی؟چی شده _خودت که میدونی خوابهایی که مامانم میبینه بیشترشون تبدیل به واقعیت میشه _بله از خودت شنیدم _خب حالا جونم برات بگه مادرم یه خواب برات دیده اونم اینکه .... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ خواب دیده رفته کنار ساحل و دیده یه زن و شوهر رو به دریا ایستادن و یه حیوون عجیب غریبم پشتشونه و منتظر حمله است زن چادر سفید داشت و دست به دست هم داده بودن و بدون اینکه متوجه حیوونه وحشی بشن داشتن کتاب میخوندن تا اینکه حیوون سمتشون حمله کرد یه نوری از اون کتاب سمت اسمون رفت و شکل مرغ ابی در‌اومد و رفت سمت تون حیوون و از اونجا دورش‌کرد _خب _نکته جالبش میدونی چیه؟؟؟ _نمیدونم _هه هه هه هه مادرم میگه رفتم جلو دیدم پسره تویی ناقلا بگو ببینم دختره کیه بلافاصله بعد از تموم شدن حرف علیرضا فکرم رفت سمت این دختر خانمی که قرار بودبریم خواستگاریش _چیه فکر‌میکنی ؟؟؟؟نمیگی دختره کیه _والا خودمم نمیدونم کیه کاش به مادرت میگفتی شماره ای ادرسی ازش میگرفت فردا میرفتیم خواستگاری اینو که گفتم زد زیر خنده _ چی‌شد؟؟؟ _اتفاقا گفتم ولی عصبانی شد _ ان شاءالله که خیره شروع کردیم گشت و گذار داخل شهر تا اینکه اتفاقی از کنار خیابونی که بهار زندگی میکرد رد شدیم ، علیرضا هم که داخل همون کوچه باشگاه رفیقش بود و اونجا میرفت ،انگاری که برق‌گرفتتش نگاهی بهم کرد و گفت _راستی حاجی میدونی که خانمم پارسال دانشگاه رشته مامایی قبول شد؟ الانم میخواد به امید خدا بره ترم سه؟ با تعجب نگاهی بهش کردم _نه نمیدونستم!!!از کجا باید میدونستم؟شما که نیستی بگی به هر حال مبارکه امیدوارم تو درس‌ و کارش موفق باشه حالا چی‌شد این حرفها یادت اومد؟ _بعدا میگم بزار مطمئن بشم بعد ، میترسم تهمت باشه از حرفهاش کاملا مشخص بود میخواد چیزی‌ در‌مورد بهار بگه ، ولی دیگه برام اهمیتی نداشت ، بنابراین اصراری‌هم نکردم که بگه موضوع چیه به راهم ادامه دادم و حدود یه ساعتی دور‌زدیم و صحبت کردیم تا رسوندمش‌خونه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ به خونه برگشتم و به امید فردای زیبا و پر از اتفاق های خوب خوابیدم ،اینبار بدون استرس و نگرانی خوابیدم چون همه امورات رو سپرده بودم به امام زمان عج و مطمئن بودم هیچ پدری بد بچه اش رو نمیخواد بعد از نماز صبح خودمو با خرید نون و اماده کردن صبحانه و ورزش مشغول کردم مادرم طوری بچه هاش رو تربیت کرده بود که هر کسی برای خودش همه فن حریف شده بود مثلا یاد گرفته بودم شبها جام رو خودم پهن کنم و صبح خودم جمع کنم، خونه رو نوبتی با داداشام که اونام بزرگتر از من و مجرد بودن جارو میزدیم ، لباس های خودمون رو خودمون میشستیم و اگه مادرم خونه نبود خودمون غذا اماده میکردیم ، سفره رو میچیدیم و خودمون جمع میکردیم تا یازده سالگی من تو خونه ابگوشت و‌خورشت و اش میپختم ، انواع مربا و زولبیا هم میپختم و اینها همگی از اموزش های مادرم بود که پسرهاشو‌ کد بانو کرده بود بعد از اتمام کارها رفتم بیرون تا خریدهای خونه رو انجام بدم ، چون میدونستم بیکار‌ موندنم باعث ایجاد افکار مزاحم میشه ، بهترین راهم کمک به مادرم بود به هر ترتیبی بود خودمو تا ظهر مشغول کردم و تو پختن ناهار و درست کردن سالاد به مادرم کمک کردم تا اینکه حوالی ساعت دو‌شد گوشیو برداشتم زنگ زدم به خواهرم _سلام ، خوبی؟چه خبر؟ _سلام ، مرسی شما خوبی؟ حالا چرا اروم حرف میزنی؟ _اروم؟؟؟؟اهان نمیخوام مامان بفهمه برا ساعت چند هماهنگ کردی؟ _۴باید اونجا باشیم _ادرس رو برام بفرس _ادرس نمیخوام خیابون بالایی خونه ما هستن بیاید اینجا از اینجا بریم _باشه فعلاخداحافط گوشیو قطع کردم و رفتم دوش گرفتم و‌برگشتم دیدم مادرم دم کمد نشسته و کلی نایلون و بسته ریخته بیرون _ مامان چیکار‌میکنید؟ _دارم پیراهن و شلواری که عید غدیر برات خریده بودم رو در میارم بپوشی بریم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا