eitaa logo
جنت‌‌الحسین«ع»:)
1.6هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
30 فایل
هیئت مجازی جنت الحسین ع جنت الحسین ع=بهشت حسین ع🤍 نوع فعالیت: مذهبی، سیاسی، فرهنگی متولد شدیم: ۱۴۰۲/۱/۷ کپی: آزاده🌿 فقط جهت تبادلات و همسایگی و آیدی مدیر کانال:mahva_128@ https://harfenashenas.ir//message.php?name=Mahva ناشناسمون🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 _مهوا... مهوا، میشنوی صدامو؟ چشاتو باز کن مهوا؟ واییی چه خاکی به سرم شد حالا چیکارش کنم؟ همش تقصیر منه نباید باهاش کل کل میکردم. اه اه اه حالا چیکارش کنم؟ _مهوا جونم... چشاتو باز کن... باشه.. باشه نمیرم کنسل میکنم تو فقط چشاتو باز کن مهواااا _مهوا دِ دل بکن از اون خراب شده... ریخت آخههههه _اه پناه بس کن تو سرویس بهداشتی هم آدم از دست تو آسایش نداره همین من میام اینتو یادت میاد دستشویی داری؟ _ترجیح میدم سکوت کنم _بهترین کاره *** وارد داشنگاه شدیم اومدیم ترم تابستونه انتخاب کنیم ولی دقیقا همون استادای جَوونی که ازشون بدم میومد ترم تابستونه باهاشون بود. _اههههه این استاد جوونا زن ندارن؟ رفیق ندارن؟ اخه تابستونم وایستادین پدر مارو در بیارین هوفففف _چقدر غر میزنی تو مهوا (با شیطنت ادامه داد) _اونام دل دارن خب همسر آیندشون رو تو همین ترم تابستونه ها میابن بعدم بلند بلند زد زیرخنده میدونستم منظوری نداره کلا از این آدم های رَدیه بیخیالش.... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 بر خلاف میل درونیم واحد هارو با پناه انتخاب کردیم و منتظر تشکیل کلاس بودیم. منو پناه از اول دبیرستان باهم آشنا شدیم ما رشتمون فنی حرفه ای کامپیوتر بود و دانشگاه هم آیتی میخوندیم. نمیدونم چه منطقی بود ولی همه فکر میکنن هرکی میره فنی میخواد از درس فرار کنه یا درسش خوب نبوده و....کلا منفی فکر میکردن ولی قابل توجه بعضی ها که این فکرارو میکنن باید بگم که من نمراتم از 19 به پایین نیومده. ما بعد از گذشت تقریبا دو ماه صمیمی شدیم و باهم هم هدف شدیم. _مهوا بریم رستوران ی پیتزا بزنیم؟ _پناه تو بزرگ شدی هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی؟ وای بر تو واییییییی _میدونم حساسی خوشم میاد حرصت بدم حال میده به خدا _باشه من که آخر از دست تو دق میکنم باید جواب مامان و بابام رو بدی، از همه بد تر علی ولکنت نیست علی داداشمه از من سه سال بزرگتر بود نمیشه گفت روی من حساس بود یا کلا ولم کرده از همون دوران راهنمایی بهم اعتماد داشتن زیاد سخت گیری نمیکردن اما قانون های خودمونم داشتیم اما علی کلا ی خصوصیت خوبی داشت گیر نمیداد ولی چهار چشمی حواسش بود اصن نمیزاشت خطری تهدیدمون کنه و یا غم تو دلت بمونه . خوش به حال زن آینده داداشم.... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
جنت‌‌الحسین«ع»:)
#پارت_دوم #رمان_ماه_شب_چهارده🦋 بر خلاف میل درونیم واحد هارو با پناه انتخاب کردیم و منتظر تشکیل کلاس
🦋 _وای نه به خاطر علی هم که شده تورو نمیکشم حوصله ندارم بشینه نگام کنه و اخرش بگه تو منِ دوم رو کشتی. علی ی تیکه کلام داشت همیشه پناه که منو اذیت میکرد بهش میگفت پناه خانم، منِ دوم رو چرا اذیت میکنی... منو علی باهم مو نمیزدیم انگار دو قلو بودیم حتی علایقمونم یکیه داداشمم مهندسی کامپیوتر خونده و کار میکنه فعلا، برا همین به من میگه منِ دوم. به روش خندیدم چه خوب علی رو بلد بود نکنه ی خبرایی هست؟ مشکوک میزنن چند روزه.... شاخکام فعال شدن. _پاشو پناه پاشو تا برسیم خونه دیر میشه مجبور میشم باهات شام های خوش مزمم تقسیم کنم اصلا دلم نمیخواد که عشق دلم رو... قرمه سبزی عزیزم رو باهات شریک بشم. پناه ی پررویی نثارم کرد و راه افتادیم سمت پیتزا فروشی این پیتزافروشی پاتوق و خلوتگاه منو علی بود خیلی باهم خوبیم سنگ صبور همیم وبهم دیگه وابسته ایم... رسیدیم پیترا فروشی از شانس گل منگولی من علی خان با آقامحمدمهدی و آقا محمدرضا اومده بود عشق و حال مثل ما. _پناه ببین چه حلال زادس پناه اول متوجه حرفم نشد بعد که با ابرو نشونشون دادم گرفت چی میگم و ی لحظه حس کردم خجالت کشید سرم رو چرخوندم دیدم علی داره نگاهمون میکنه. _پناه بیا بریم سلام علیک دیدمون دیگه _مهوا خجالت میکشم بیام _پنااااااههه تو و خجالت اخه؟ بشر تا دیروز باهم کل کل میکردین الان خجالت میکشی؟ جلل الخالق _بیا بیا، بیا بریم سلامتو به خان داداشت بکنی خیالت راحت بشه. علی که دیده ما داریم کل کل میکنیم خودش بلند شد و داشت میومد که با راه ما یکی شد سر راه سلام کردیم و علی گفت.... _ماشالا مهوا خانم دست به جیب شدن ی چشمکی زد و ادامه داد حالا به حساب منِ دومه یا پناه خانم؟ من که میخواستم از سر خودم باز کنم گفتم _هیچکدوم علی آقا حساب میکنن علی چشاش و گشاد کرد و با بهت کامل زل زد به من و گفت _نکنه شنود کار گزاشتی و فهمیدی که ما اینجاییم اومدین من پول پیتزاتون رو بدم هوم؟؟ چشمم روشن (بعد صداشو آروم کرد و گفت) _واجب شد بگم محمدمهدی که اینکارس بیاد ی چک بره ببینم کجا شنود گزاشتی مهوا گلی و چشمک نثارم کرد... کلا ارتباط برادر خواهریمون رو دوست داشتم و آرزو میکردم داداشم همیشه خوشبخت و خوشحال باشه به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 علی به طرف دوستاش رفت و قبل رفتن گفت هرچی خوردین بگین حساب کنم ماهم پر رو گفتیم _ چـــشـــــم شما امر کن علی خندید و رفت. زشت بود به دوستاش سلام نکنیم دیگه مارو دیدن وقتی علی رسید بهشون اونا برگشتن و مارو دیدن و دوتاییمون با سر به همشون سلام کردیم. *** _علی جونم دمت گرم داداش حال میکنم فقط درحال حال دادنی به ما (با خنده و چشمک) _نوش جون مهوا خانم خود خودم _علی ی سوال بپرسم؟ _اوم بگو که خوابم میاد میخوام برم اتاقم لالا _باشه. علی چند بار توی طول روز...... امممم... چند بار میری دستشویی(بعد پوقی زدم زیر خنده و اونم پکید) _آمار دستشوییمو ندارم فوضول، حالا میخوایش چیکار؟ نصفه شبی داداش گیر میاری بچه؟ _علی بهترین داداش دنیایی و محکم بو*سش کردم علی هم متقابلا لپم رو محکم کشید و بو*سش، کرد و بعد گفت _مهوا کلی کار دارم فردا خوابم میاد، میرم لالا توعم گوشیتو بزار کنار و بخواب چشات اذیت میشه. راستی فردا بعد از ظهر حاضر باش میخوام ببرمت جایی... _جز اخرین جمله بقیش رو فراموش میکنم، کجا منو میخوای ببری؟ _دیگه دیگه.... شب خوش مهوا خانم(چشمکی زد و رفت) به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 امیدوارم اون چیزی که فکرشو میکنم نباشه... *** _مهوا جان، مادر کلاسات از کی شروع میشن؟ _احتمالا از دو هفته دیگه، چطور؟ _گفتم حالا قبل از اینکه کلاسات شروع بشن، بریم پابوس اقا امام رضا «ع» خیلی وقته نرفتیم. _آره مامان جان فکر خوبیه منم چند وقتیه دلم هوای مشهد کرده. ••• _مهوا حاضری؟؟ دیرشد بدوووو _اومدم اومدم _قرار نیست بریم عروسیا قراره ببرمت ی جای خارج از عروسی اخه ادم اینقدر برا لباس پوشیدن زمان میزاره؟ من پنج دقیقه ای حاضرم والا _علی اقا شما دو یا سه تیکه بیشتر لباس نداری ما دختر خانوما هشت هفت دست لباس داریم از مانتو و شلوار رو روسری گرفته تا جوراب و چادر و تازه درست کردن طلق روسری از همه جاش سخت تره چه توقعی داریا.... _ماشالا قانع کننده بود. _برا بار دهمه با همین جمله دارم قانعت میکنم علی جون _بدو دیره تا الانشم که نرفتیم باید دعا کنیم ترافیک نباشه زودی برسیم. به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 _من تو ماشین منتظرم مهوا _باشه علی برو میام الان * _خب داداش نمیخوای بگی چه خبره و کجا داریم میریم؟ _مهوا جان خواهری میخوام سریع برم سر اصل مطلب برات زحمت داریم _چه زحمتی؟ _ببین مهوا جان یک ماموریت هست که خیلی حساس و خیلی هم خطرناکه اما ازت میخوام توعم باهامون همراه باشی تو این ماموریت چون بهت نیاز داریم من زیاد نمیتونم همه کار هارو دنبال بکنم اما نگران نباش من حواسم بهت هست و امیدوارم اتفاقی نیفته. _میشه بیشتر درباره جزئیاتش بدونم؟ _آره مهوا جان اتفاقا برا همین داریم میریم پیش محمدمهدی و علی رضا برا هماهنگی در این موضوع اما لطفا لطفا درباره این ماموریت با کسی حرفی نزن. _باشه خیالت جمع. *** (محمدمهدی) بعد از اینکه با علی صحبت کردیم قرار شد که خواهرش مهوا خانم رو برای عملیات بیارن چون مهوا خانم آیتی خونده بود و داشت برا فوق لیسانس میخوند کلی کلاس رفته بود و حتی به راحتی هک میکرد و این کاره بود جز گروه سایبری گزاشتیم. من خیلی نگران بودم و استرس داشتم چون کارش خیلی حساسه مهوا خانم فقط برا عملیات ها میومد وگرنه تو کارای اصلی تو بخش اطلاعات به صورت مخفی و پنهانی کار انجام میداد. _مهوا جان این باند درواقع تو کار قاچاق دختراست که به. صورت اتفاقی بعضی دختر ها غیب میشدن که بعد از ماه ها بررسی و تحقیق و دستگیری برخی افراد و اعترافاتشون رسیدیم به اینجا... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 _رسیدیم به اینجا که این باند قاچاق در واقع اصل کارش رو توی شیراز انجام میده الانم کار ما پیدا کردن مکان اون سوله و کارای هک دستگاهشون برای بررسی انتقالاتشون و... که ماشالا از بری. _اره فهمیدم. _خب نظر مثبتت چیه مهوا خانم؟ _علی جان شوخی باشه برا بعد ولی من سخت تر از ایناشم بودم نگران نباش تا آخرش هستم. _خب بچه ها اینم از جواب مثبت مهوا.... خیالتون جمع قبل از اینکه اوکی بده نامه ماموریتش رو گرفتم (با یک لبخند ملیح) _به به اینم از خان داداش ما. _خب از این لحظه همگی جدی، سروان مهوا مشکاتی از این لحظه ماموریت شما شروع شده لطفا تا نیم ساعت دیگه اماده باشین در سالن جلسات. _بله _همگی بفرمایید. از در اتاق علی خارج شدم مغزم درگیر شده بود من سخت تر از اینا رو هم دیده بودم اما برای بار دومم هست که در خود ماموریت حضور دارم همیشه تو اداره میموندم و اونا بهم میگفتن که چه اطلاعاتی رو میخوان ولی الان مجبورم بخاطر حساسیتی که این ماموریت داره حتما اونجا باشم. * _جناب سرگرد همون طور که در جریان هستین سروان مشکاتی هم در این ماموریت هستن و ما روی ایشون خیلی حساب کردیم. _بله سروان مشکاتی بسیار کارشون درسته برای همینم درجشون زود به سروانی رسیده. به هرحال موفق باشین ان شاءالله. * _کل جلسه مغزم درگیر این بود که این باند دختر ها رو معتاد میکرد و بعد برای اینکه بهشون جنس بده ازشون میخواست برن خونه های مردم دزدی، کار های غیراخلاقی بکنن و.... در آخر هم میفرستادنشون عربستان و.......... بله سرنوشت دختر های ما در خطر بود، خانواده ها نگران از غیب شدن بچه هاشون و بعضی ها اصلا عین خیالشون نبود که دختری هم داشتن..... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 وظیفه من و دیگر همکارانم هک سیستم ها، ایمیل ها رمز گشایی تماس ها و.... بود. برای ماموریت شیش ماهه اماده میشدم مثل اینکه قسمت نیست پابوس آقا امام رضا «ع» برم اما ان شاءالله که بعد از اتمام ماموریت اگه بطلبن و قسمتم بشه حتما پابوس آقا میرم. *** _سروان مشکاتی شما همراه ما میاین و دیگر خواهران در موقعیت خودشون قرار بگیرن. با علی و آقا محمدمهدی و آقا علی رضا تو یک ماشین بودیم من تحقیقاتم رو شروع کرده بودم در حال بررسی کد های سیستم بودم.... کم کم چشمام داشت گرم میشد اما کارم واجب تر بود وقتی علی کلافگیم رو دید گفت: سروان مشکاتی اتفاقی افتاده؟ _خیر جناب سرگرد متوجه نگرانیش شدم که سرم رو بالا اوردم و چشم های خستم رو بهش دوختم و لبخند دلگرم کننده ای زدم. خسته بودم خیلی، بعد از چند دقیقه که به جای حساس کارم رسیده بود و انرژی بیشتری برای کد زدن میخواست باعث شد صاف بشینم و با جدیت کار رو پیش ببرم که یک لیوان نسکافه تلخ جلوم قرار گرفت، سرم رو که بالا گرفتم دیدم آقا محمدمهدی نسکافه تعارف کرد و گفت: به نظر میرسه خسته باشین و کارتون هم جای حساسش باشه بخورین که انرژی داشته باشین. ازش گرفتم و تشکری کردم. آقامحمدمهدی دوست چندین و چندساله ی علیه با خانوادشون ارتباط داشتیم و چندین بار دورهم جمع شدیم خیلی پسر خوب و اقایی هست. موهای نسبتا کوتاه و ریش اصطلاحا بزی چشم های طوسی مایل به مشکی بینی رو فرم و صورتی کشیده در کل جذابیت خوبی داشت. به کارم ادامه دادم. حول و هوش 8 ساعت بی وقفه درحال بررسی سیستم هاشون بودم که بالاخره تونستم به سیستم های اون منطقه دسترسی پیدا کنم و کار هرکسی نبود چندین بار وسط کار به مشکل خورده بودم و حساسیتش بالا بود باید طوری کار میکردم که اونها متوجه هک سیستمشون نشن. _سروان مشکاتی شامتون سرد نشه، بعد ازشام ازتون میخوام این هشت ساعتی که مشغول بودین رو شرح بدین. علی بود منی که داعما مهوا خطاب میشدم توسط علی ولی الان سروان شیدن از برادری که همه جانم بود غریب بود اما باید عادت میکردم تو این چندسال ولی سخت بود. چشمی گفتم و مشغول خوردن شدم که یک لحظه متوجه... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
پارت_نهم 🦋 متوجه ارور سیستمم شدم این یعنی دستگاه من توسط اونها در حال شناسایی بود شامم رو ول کردم و همه توانم رو برای حل این موضوع گزاشتم اینقدر استرس گرفته بودم که انگار جونم رو داشتن میگرفتن، اگه متوجه میشدن که سیستمشون توسط ما هک شده عملیات بهم میخورد و..... یک لحظه صدای ارور سیستم مهوا اومد همه به مهوا خیره شده بودیم که یهو چنان غذاش رو رها کرد که نصف برنجش چپ شد ریخت تو نایلون زیرش و مهوا چرخید سمت سیستم نگرانی رو توی چشم هاش میدیدم خیلی کارش تمیز بود هیچ وقت نمیزاشت کار بدون جدیت پیش بره و همیشه تو کارش با بیشترین دقت پیش میرفت که مشکلی نباشه و مطمئن بودم با تمام این مشکلات و سختی سیستم اونها مهوا میتونه کارش رو مثل قبل پیش ببره. مهوا نگران سرش رو بالا گرفت اوج ترس رو توی چشم هاش میدیدم دداشتم سکته میکردم حرف نمیزد و فقط یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به لب تاب. مهوا کارش درست بود اما هرگز اونها اونایی که کله خرابن نمیزاشتن کسی تو کارشون سرک بکشه مهوا نگران بود این از حالات صورت و دستهاش مشخص بود برای اینکه آروم بگیره به علی نگاه میکرد اونها خیلی بهم وابسته بودن. شاید به خاطر نبود پدرشون بود، پدر علی 13 سال پیش به خاطر داشتن پرونده قتل و دنبال کردن اون به شهادت رسید و مهوا شکست خیلی بزرگی خورده بود و علی برای اینکه حال خواهرش بهتر بشه هرکاری کرد از روانشناس کمک گرفت و مسافرت برد و حتی خونه رو عوض کرد ولی خب با گذشت زمان مهوا به علی خیلی وابسته شد و الان تکیه گاه وآرامشش فقط علیه. همه نگران بودن مهوا دستاش میلرزید یک لحظه... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 یهو چشم های مهوا چنان برقی زد که علی نفسش رو با صدا بیرون داد و سرش رو اروم کوبید رو فرمون محمدمهدی هم برا مهوا آب ریخت و خسته نباشید گفت. مهوا در ماشین رو باز کرد و بی حواس پیاده شد که ی موتوری رد شد و باعث جیغ خفیف مهوا شد علی سریعا از ماشین پیاده شد و.... با صدای جیغ خفیف مهوا سریع سرم رو از فرمون برداشتم و پیاده شدم و از پشت در آ*غوش کشیدمش خیلی ترسیده بود تو عملیات ها خیلی روحیش حساس میشد،،، توی ماموریت قبلی به خاطر پرونده، دزدیده بودشو اونقدر تهدید به کشتن من کرده بودنش که روحیش ضعیف شده بود اما اصرار بر بودن در محل کار داشت میخواست راه پدر شهیدم رو ادامه بده. _مهوا... ببین منو... حالت خوبه؟ مهوا خواهری جوابمو بده حرف بزن... _خو... خو... بم، آب... آب میدی بهم؟ سریع دوییدم و دیدم محمدمهدی لیوان آب پر کرده سریع از دستش گرفتم و بردم برا مهوا خیلی ترسیده بود هوا تاریک بود و جز دو سه تا ماشین کسی اینجا نبود. یکم که آروم شد به سمت ماشین حرکت کرد، رفتم و دستم رو روی شونش انداختم و گفتم: _ مهوا خواهری .... من ازت خیلی ممنونم _چرا؟ _چون این خطر هارو به جون میخری چون داری میجنگی و راه بابارو ادامه میدی چون باعث شادی منی چون باعث دلگرمی مامان دلشکستمی و چون خواهر منی.... _منم ازت ممنونم که شدی بابای کوچک من، شدی تکیه گاه من شدی برادر من _مهوا به ماه خیره شو ی آرزو برا من بکن منم ی آرزو برای تو میدونستم منظورش چیه برای همین.. _(با بغض زیاد ادامه دادم) اوممم من ارزو میکنم به خواسته قلبیت برسی... داشتم راه میوفتادم که برم دستمو گرفت و گفت: _هنوز آرزوی من مونده هاااا، ان شاءالله همیشه خوشبخت و(با شوخی و خنده ادامه داد) ی شوهر بیاد ببرتت از دستت خلاص بشم و داییی بشم بیام دختر خوشگلت رو بو کنم واییییی داییی شدن حس خوبی داره هااا ی چشمکی هم زد. میدونستم برای اینکه حالموعوض کنه اینارو میگه منم نخواستم دلشو بشکنم و ی لبخند پر از درد زدم و میدونم متوجه شد ولی به روی خودش نیورد و منو تا ماشین همراهی کرد. به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 _ببین قَمَر دخترایی که اینجان بعد از مراسم پنجشنبه راهی میشن اونور، مراسم پنجشنبه خیلی مهمه مهمون هامونم خیلی حساسن اگه مشکلی پیش نیاد مثل همیشه میفرستیمشون برن. فقط حواست باشه همشونو بساز چیزی کم نداشته باشن. _چشم عامر خان _میتونی بری... * _سااااامییییی... سامی کجایی؟ _بله عامرخان؟ _ببین از همین الان مراقبت هارو شروع کن تا پنجشنبه نمیخوام حتی یک اتفاق ساده هم بیوفته،،،(سرش رو برد جلو و در کمترین فاصله قرار گرفت) گفت: خودت میدونی کسایی که قبل تو اینجا بودن چرا الان دیگه تو این دنیا نیستن، چون کارشون رو درست انجام ندادن. نزار دفتر سرنوشتت به این زودی و همینجا به پایان برسه.... متوجهی که؟؟ _ب... بله... بله عامرخان، خیالتون جمع _امیدوارم سامی امیدوارم... *** _اینطور که مشخص شده پنجشنبه این هفته یعنی سه رو دیگه ی مهمونی تو یکی از تالارای.......... برگزار میشه، تو این جمع چندین حارد رد و بدل میشه که برامون خیلی مهمه و حاوی چندین اطلاعات به دست نیومده از این جمع چندین نفره هست. _جناب سرگرد(علی) چجوری به اون حارد ها قراره برسیم؟ _سروان مُحِبی (محمدمهدی) با چند تا از نیروهای خواهر و برادر هماهنگ کن و بگو برای پنجشنبه آماده باشن خودمون میریم... _جناب سرگرد ریسکش خیلی بالاست... _بله درسته اما ما میتونیم و باید بتونیم اون حارد ها اگه بیوفته دست اونوری ها سوخته میشه یعنی بخشی از مدارک به دست نیومدمون میسوزه. _منم میام... _سروان مشکاتی شما بمونین اداره و نظارت کنین. _جناب سرگرد لطفا بزارین من هم حضور داشته باشم (با چشم های ملتمس نگاه علی کرد و منتظر بود) _خیلی خب... همه برین سرکارتون و برای پنجشنبه آماده باشین... سروان مشکاتی شما بمونین. به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 _مهوا جان خواهرم چرا میخوای حتما حظور داشته باشی؟ _علی جان من نیومدم اینجا که بشینم از تو اداره نظارت کنم که چرا نگرانی؟ کمی مکث کرد و گفت: _نمیخوام... نمیخوام دوباره اتفاقی برات بیوفته، بابا تورو سپرده به من،،، اگه بازم.. پریدم وسط حرفش و گفتم: _علی جان، برادرم میدونیم میدونم ولی من وقتی این شغل رو انتخاب کردم یعنی به همه جاشم فکر کردم، خطرهاشو به جون خریدم. _باشه ولی باید خیلی مراقب خودت باشی اونجا من نمیتونم هم حواسم به تو باشه هم اونا باشه؟ _چشم. (دوروز بعد) _چیکار میکنین پس؟ شما اینجا چه کاره این؟ مگه من به شما دلار دلار پول نمیدم؟ مگه نگفتم نباید هیچ خطری درمیون باشه؟ هان؟ _ب... ب... ببخشید _خفه شو قمر خفه شو، تو مگه قرار نبود دخترارو بسازی؟ چرا یکیشون نیست؟ ها؟ توچی مصیب ها؟ مگه قرار نبود هرکی خواست بره اول ی پذیرایی درست و حسابی بکنی بعد راهیش کنی بره؟ _آقا گفتیم که ببخشید به خدا دفعه آخرمونه... نمیدونیم چیشد بچه ها میگن حالش بد شد رفت سرویس ولی دیگه نیومد،،، رفتیم سرویسم گشتیم هیچ ردی ازش نیست. _وای وای فردا مهمونیه من فردا باید 15 تا دختر تحویل بدم الان 14 تان من چه خاکی تو سر شما دوتا بریزم؟؟ برین گمشین از جلو چشام تا خودم حسابتون رو برسم مفت خورای بی عرضه. به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋