هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
مدام حرفهای تکراری وعذابآور،
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون میبایست در شرکت بزرگی برای کار، مصاحبه بدم.
با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو، ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم!
۱-مُرَتب و منظم باش؛
۲-همیشه خیرخواه دیگران باش
۳-مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
با سرعت به شرکت رویاییام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
پلهها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونا رو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه
چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم۳نفر نشستن و به من نگاه میکنند
یکیشون گفت: کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم، داره مسخرهم میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:
ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و..
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری..
عزیزانم!
در ماوراء نصایح و توبیخهای مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید...
اما شاید دیگر آنها در کنار ما نباشند: میگن قدیما حیاطها درب نداشت
اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود...
میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟
چرا اينقدر شاد بودن؟
چرا اينقدر احساس تنهايی نمیكردند؟
چرا زندگیها بركت داشت؟
چرا عمرشون طولانی بود؟...
چون تو کتابها دنبال ثواب نمیگشتند
که چی بخونند ثواب داره،
دنبال عملکردن بودند. فقط یک کلام میگفتند:
خدایا به دادههایت شکر.
نمیگفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره
میگفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره
موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده، همسایه میلش میکشه
ببریم اونا هم بخورن.
موقعی که یکی مریض میشد نمیگفتن
این دعا رو بخونی خوب میشی، میرفتن
خونه طرف ظرفاشو میشستن جارو میزدن، غذاشو میپختن که بچههایشغصه نخورن
اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود.
به بچه عیدی میدادند، میگفتن دلشون شاد میشه
به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه
از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره...
خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتابها
دنبال ثواب نگردیم خودمان را اصلاحکنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم
نه فقط با خواندن دعا...
مهربان باشیم
محبت کنیم بیمنت...
#ادمین_یامهدی
〖 🌿♥️'! 〗
#تلنگر💥
اهاے!
دخٺر خانمے ڪه🧕🏻💜
بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز
و جلب توجہ پسراےِ مردم
چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے...
واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ
دمت گرم!خیلے خانمے...!💛
#دعایعمهزینبپشتت🌸🍃
شھدا؎مظلوم••🍂⃟🧡••↯
#چادرمارثیهمادرمالزهرا💎
رفیق تا حالا شده
ٺایہقدمےگناهبࢪے..'🥀
ولےباخۅدٺبگے
"بےخیال..!!🍃
آقاممےبینہغصہمےخۅࢪه.."💔
خواسٺمبگم..؛✨
اگہچنینٺجࢪبہاےداشٺے..'
دمٺحیدری ڪہ
همدلآقاروشادڪردے
هم۱۰قدمبہآسمۅننزدیڪٺࢪشدے
اگرمنداشٺے..'
هنوزمدیࢪنیسٺ..!!
بہدستشبیار🙃
📔⃢🖤↫ #چیࢪیڪۍ
.
وآ؎اگـرخامنـھا؎
حڪمجھـآدمدهـد..
•|🌿💚|•
وبانو بدان که
تو هستی با چادرت
پادشاه فرشته ها
عصمت الله
ریحانه ی خلقت خدا
هوای چادرت را
زهراگونه داشته باش
یازهرا❤
••
•|🌿|• #چادرانه
────────«𑁍»────────
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_یازدهم
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد.
_اینا چین بابا ؟
فریاد زد:
_دارم میگم اینا چین ؟چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید .
از فریاد مهیا ،مهال خانم سریع خودش را به اتاق رساند.
_یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ؟
_چرا داد می زنم مامان خانوم ؟ از شوهرتون بپرسید.
مهال خانم به طرف مهیا رفت.
_درست صحبت کن 😠یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن.
مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد:
_یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا
(به احمد آقا اشاره کرد):
_یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه .
مهال خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت 😞
_احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیا پوزخندی زد😏
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
_چی میگی مهال خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
آخه چی دارن که فراموش نمیشن؟ دوستاتون شهید شدن .خب همه عزیزاشونو از دست میدن. شما باید تا الان ماتم بگیرید؟ باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه ؟
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت. دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بود.
_اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت ؟
جز اینکه بیمارت کرد. نفس به زور میتونی بکشی .حواست هست بابا؟ چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید
مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید.
_اینا دیگه نباید باشن .کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه .
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند ؛ مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت.
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد 😣
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی او دست بلند می کرد .
مهیا لبخند تلخی زد 😏و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد. و فورا از اتاق خارج شد.
تند تند کفش هایش را پا کرد .صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_دوازدهم
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد. باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند.
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند. ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد.
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد.خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد. باورش نمی شود که علاقه ای به این مراسم پیدا کند .
آرام آرام به هیئت نزدیک شد .
_بفرمایید:
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت. نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت؛ بی اختیار نفس عمیقی کشید.
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد.
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد.
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت.
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد. مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست .
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت.
بلند شد و از هیئت دور شد.
_آدم اینقدر مزخرف .آخه به تو چه من چه شکلیم. چطور زل زده.
به طرف پارک محله رفت .نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد آن چایی را بخورد.
اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد .چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد.
_قحطی چاییه مگه .برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم .اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون آدمو فراری میدن.
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست . هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد.
اون شب هوا عجب سرد بود. بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود.
_ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان.
اَه چرا هوا اینقدر سرد شده. کاشکی چایی رو نمی ریختم .
در حال غر زدن بود که...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سیزدهم
_خانم .
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند.
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند.
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن.
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت :
_چرا تنها تنها. میگفتی بیایم پیشت .
دوستانش شروع کردن به خندیدن 😁
مهیا با اخم گفت😠
_مزاحم نشید.
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد.
آن ها پشت سرش حرکت می کردن.
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد.
ناگهان دستی را روی بازویش✋ احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد.
با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😳.
ترس تمام وجودش را گرفت😰 هر چقدر تقلّا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود.
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت.
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد.
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن .
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند.
پسره فریاد و تهدید می کرد :
_بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.
پاهایش درد گرفته بودند. چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود .
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید .😊
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود.
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد :فریاد زدن .
_سید، شهاب، شهاب...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهاردهم
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد.
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت .
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت .
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید.
_حالتون خوبه ؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد.
شهاب نگرانتر شد.
_حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن.
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان کرد .
شهاب از او فاصله گرفت و به او چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند. با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد.
شهاب با اخم 😠به سمت پسرها رفت :
_بفرمایید کاری داشتید؟؟
یکی از پسرها جلو آمد :
_ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر .و خنده ای کرد .
_اونوقت کارتون چی هست ؟
_فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس .
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد .
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد :
_بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم اینجا رو جمع جور کنم واینکه مزاحم کار آقایون نباشیم .
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
_بفرمایید دیگه برید.
_چرا خودش بره ما هستیم. میرسونیمش. ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابون....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید :
_لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی 😡
و مشتی حواله ی چشمش کرد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پانزدهم
با فریاد شهاب به خودش آمد.
_چرا تکون نمی خورید برید دیگه😡
بلند تر فریاد زد:
_برید.
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد.
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود.
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود.
تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود که از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد.
تلفنش هم همراهش نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت.
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد.
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند.
با دیدن تلفن به سمتش دوید.
گریه اش گرفته بود😭 دستانش می لرزید.
نمی توانست آن را به برق وصل کند. دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود .اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد.
_اه خدای من چیکار کنم.😔
با هق هق به تلاشش ادامه داد.
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید.و داد زد:
_لعنت بهت.😭
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد.😭
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند.
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت:
_کشتیش عوضی کشتیش.
دیگر نتوانست بلند شود .
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده.
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد.
آرام آرام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد.
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت .دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_شانزدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد. شوکه شده بود باور نمے کرد که این شهاب است.
نگاهی به جای زخم انداخت جای بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد.
_آقا.
_شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد :
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه.
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد.
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید .
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید.
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت .
_الو بفرمایید.
_الو یکی اینجا چاقو خورده .
_آروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید .
ـ باشه .
_اول آدرسو بدید.
ـــ .....
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند.
_خونش بند اومده یا نه ؟
_نه خونش بند نیومده.
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی.
_خب یگه چیکار کنم؟
_فقط همین.
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت. و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد.
نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند.
_ وای خدای من نکنه مرده شهاب. سید توروخدا جواب بده.
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرس دستانش می لرزیدند.
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد.
مهیا نفس راحتی کشید .
تا خواست از او بپرسد حالش خوب است .
شهاب چشمانش را بست .
اه لعنتی.
با صدای آمبولانس خوشحال سر پا ایستاد.😊
دو نفر با برانکارد به طرفشان دویدند.
بالای سر شهاب نشستند .یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد.
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود. نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند.
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد.با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب را خبر کردند.
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدر و مادرش به سمت اتاق آمدند.
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد.
_تو تو اینجا چیکار میکنی؟😳
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت 😭
_همش تقصیر من بود.😭
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان آمدند.
_همش تقصیر من بود 😭
مریم دست های مهیا رو گرفت.
_تو میدونی شهاب چش شده ؟؟ حرف بزن.
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود.
مادر شهاب به سمتش آمد.
_دخترم توروخدا بگو چی شده؟ شهابم حالش چطوره ؟
پدر شهاب جلو آمد.
_حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست.
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت.
مهیا با گریه همه چیز را تعریف کرد.
نفس عمیقی کشید و رو به مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت:
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه. اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه.
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم.
در اتاق عمل باز شد.
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هجدهم
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید.
_آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
_نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قوی ای هست. خداروشکرخطر رفع شد.😊
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد.
_میتونم پسرمو ببینم؟
_اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون.
مریم تشکری کرد.
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست.
مریم نگاهی کرد به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود.
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد.
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش را بالا گرفت.
نگاهی به مریم که با لبخند ☺️اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد.
_حالت خوبه عزیزم ؟
_نه اصلا خوب نیستم.
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود را دلداری می داد.
_من حتی اسمتم نمیدونم.
_مهیا
_چه اسم قشنگی😊
مهیا بی رمق لبخندی زد🙂
_نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد.
اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی؟
مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد.
_ای وای میدونی الان ساعت چنده. الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم.
گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت. و شماره مادرش را تایپ کرد.
مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شد و شروع کرد صحبت کردن با تلفن.
اتاق عمل باز شد.
و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد.
تخت از کنارمهیا رد شد. مهیا چشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند.
چشمانش را باز کرد.مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_نوزدهم
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد .
_آروم باش مامان ،باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش.
_خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت.
چادرش را درست کرد.
ـ بله بفرمایید.
_از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درسته؟؟
_بله.
_حالشون چطوره؟
_خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده.
_شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
_نخیر ،بیمارستان با ما تماس گرفت. ولی ایشون همراشون بود.
و با دست اشاره ای به مهیا کرد.
مهیا از جایش بلند شد.
_س سلام.
_سلام.شما همراه آقای مهدوی بودید؟
_بله.
_اسم و فامیلتون؟
_مهیا رضایی.
_خب تعریف کنید چی شد؟
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیستم
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد. حالش اصلا خوب نبود. وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود.
_شما گفتید که رفتید تو پایگاه .
_بله
_چرا رفتید؟ میتونستید بمونید و کمکشون کنید.
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود.
_خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم.
_خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیایید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شما را تایید کنه.
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه.
نمی توانست سر پا بایستد.
سر جایش نشست.
_یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خواین ببرینش؟
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد.
شهین خانم با دیدن همسرش او را مخاطب قرار داد:
_محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن.
محمد آقا نزدیک شد.
_سلام، خسته نباشید من پدر شهاب هستم. ما از این خانم شکایتی نداریم.
_ولی ....
مریم کنار مهیا ایستاد
_هر چی ما راضی نیستیم.
_هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن.
_خیلی ممنون.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الا تمامیه معادلاتش بهم خورده بود .
_مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود.
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد.
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_یک
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد او را ترغیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند.
_آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟
همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد آقا و محمد آقا چرخید.
_سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم .دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم.
_نه بابا این چه حرفیه. شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن.😊
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.😳
شهین خانم روبه دخترش گفت:
_مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟
_منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا
دونستم.
مهال خانم با تعجب پرسید😳
_شما رسوندینش؟
_بله .مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت. بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب آوردیمش.
مهیا زیر لب غرید
_گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی.
اما مهال خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند...
#ادامه_دارد...
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_دوم
مهیا روی تختش دراز کشیده بود. یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند. در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر و پدرش زده نشد.
با صدای در به خودش آمد.
_بیا تو.
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل آورد.
_بیدارت کردم بابا؟
مهیا لبخند زوری زد
_بیدار بودم.
مهیا سر جایش نشست. احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت :
_بهتری بابا ؟
_الان بهترم.
_خداروشکر. خدا خیلی دوستت داشت که پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت. خدا خیرش بده پسر
رعناییه .
_اهوم.
_تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم .مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم
عیادتش. تو میای؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_نمیدونم فکر نکنم.
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت😘
_شبت بخیر دخترم.
_شب تو هم بخیر.
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد :
_بابا
_جانم
_منم میام
احمد آقا لبخندی زد😊 و سرش را تکان داد.
_باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی .
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت.
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد.شهاب چطور با او رفتار می کند...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_سوم
_مهیا زودتر. الان آژانس میرسه .
_اومدم.
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود. با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن. سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به
بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود.
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
_سلام خسته نباشید.
_سلام عزیزم خیلی ممنون.
_اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی.
پرستار چیزی رو تایپ کرد .
_اتاق ۱37
_خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید .در را زدن و وارد شدن .
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو آورد.
_اوه اوه اوضاع خیطه.
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه. شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهال خانمو داد.
و در جواب سرتکان دادن مهیا او هم سرش را تکان داد.
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن. احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد. مهیا تو جمع همه خانم ها و دخترای چادری غریبگی می کرد. برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد.
_مریم معرفی نمی کنی؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت.
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت.
_ایشون مهیا خانمه گله. تازه پیداش ڪردم دوست خوبی میتونه باشه درست میگم دیگه.
مهیا لبخندی زد😊
_خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خاله ی مریم هستم.
بعد سارا به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد.
_این هم نرجس دختر عمه ی مریم .
_خوشبختم گلم
_چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
_من ۲۲سالمه گرافیک میخونم.
سارا با ذوق گفت
_وای مریم بدو بیا .
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت.
_چی شده دختر ؟
_یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرمو برامون بزنه.
مریم ذوق زده گفت 😄
_واقعا کی هست؟
_مهیا خانم گل .گرافیک میخونه.
_جدی مهیا؟
_آره
_حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
_بله خانم مهدوی
_من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه.
_جدی کی ؟
_مهیا خانم.
به مهیا اشاره کرد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_چهارم
مهیا شوکه بود 😳همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد .
دوست داشت این کارو انجام بدهد. براش جالب بود.
مهیا لبخندی زد😊
_زحمت میشه براشون.
مهیا با لبخند گفت😊
_نه این چه حرفیه. فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت .
_بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی.
مهیا آروم رو به مریم گفت:
_ برا چی این همه نگران بود؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه.
_آخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه
_آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند.
مهیا چسبید به دیوار
_یا اکثر امام زاده ها، چقدر بسیجی .
همه مشغول صحبت بودند .که دوباره در باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم آمده بودند وارد شدن.
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست. بعد از سلام و احوالپرسی با آقای مهدوی روبه همه گفتند:
_سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل. همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد.
_خانم رضایی شما بمونید .
مهیا چشمانش را بست و زیر
لب غرید
_لعنت بهت...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_پنجم
مهیا گوشه ای ایستاد.
پاهایش را تند تند تکان می داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایی در پرونده آبی رنگ
بودند.
_حالتون خوبه؟؟
مهیا سرش را بلند کرد و به شهاب که این سوال را پرسیده بود نگاهی ڪرد.
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم .
شهاب با تعجب پرسید 😳
ـــ شوڪه برا چی؟
ـــ آخه ایڹ همه بسیجی اون هم یه جا تا الان ندیده بودم.
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید که درد زخمش باعث شد اخم کنه.
ـــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد؟
با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند.
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه کرد:
ـــ سروان اشکان اصغری .
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها که دیدم یکی صدام می کنه سرمو
که بلند کردم دیدم خانم رضایی هستن که چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بودند چون ضربه ی من اونقدرا محکم نبود. من با دو نفر دیگه درگیر بودم که اون یکی بهوش اومد و با چاقو زخمیم کرد .
ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینکه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته.
سروان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران.
مهیا: ــ بله .
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی کرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد.
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا.
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه؟
ـــ نخیر یادم نیست.
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست؟
مهیا که از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...😠
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_ششم
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون. بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید؟ اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم.
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب کرد.😳
در باز شد و پرستار وارد شد:
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت کنه.
سروان سری تکان داد واخمی به مهیا کرد.
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری.
ـــ بله در خدمتم.
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید.
شهاب تشکری کرد.
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد.
مهیا به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
سروان و پرستار از اتاق خارج شدند.
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینکه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود.
باید یه تشکری بکنه. دو قدم رو برگشت.
ـــ شه.. منظورم آقای برادر.
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو کلمه را بگوید.
ـــ خواهش می کنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن .
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منکر بکنم فقط میخواستم بگم کاری نکردم وظیفه بود .
مهیا که احساس می کرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به
پیشانیش زد
ـــ خاک تو سرت مهیا...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_هفتم
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند.
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند.
مهیا وارد اتاقش شد فردا کلاس داشت ولی دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع کلاس هست.
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس کال .
کلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس.
پیام ها رو چک کرد یک پیام از نازی داشت که کلی به او بدو بیراه گفته بود و یک پیام از زهرا و بقیه هم از
همان شماره ی ناشناس .یکی از پیام ها را باز کرد:
ـــ سالم خانمی جواب بده کارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند.
شروع کرد تایپ کردن.
ـــ شما؟
برای زهرا هم پیامی فرستاد که فردا کلاس ساعت چند شروع میشه؟
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد.
گوشیش را کنار گذاشت. یاد طراحی هایش افتاد که باید فردا تحویل استاد صولتی می داد.
زیر لب کلی غر زد.
لب تاپش را روشن کرد و شروع کرد به طراحی.
ڪش و قوسی به کمرش داد .همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریک شده بود.
ـــ وای کی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحی شد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_هشتم
ـــ همینجا پیاده میشم .
پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد .
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یک دعوای حسابی با نازی آماده کرده بود.
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد. از حراست که گذشت مغنعه اش را عقب کشید .
با دیدن نازی و زهرا که به طرفش می آمدند ،برگشت و مسیرش را عوض کرد .
ــــ وایسا ببینم کجا داری فرار می کنی ؟
ـــ بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده😅 قدم هایش را تند کرد .
ـــ بگیرمت می کشمت مهیا وایسا.
مهیا سرش را برگرداند و چشمکی برای نازی زد😉
تا برگشت به شخصی برخورد کرد و افتاد.
ــــ وای مهیا
دخترا به طرفش دویدن وکنارش ایستادن.
مهیا سر جایش ایستاد.
ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم کشید.
ـــ چیزی نیست .
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند کرد پسر جوانی بود که جزوه هایش را از زمین بلند کرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید مرموز بودنش بود .
ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....
نازی زود گفت
ـــ مهیا .مهیا رضایی
مهیا اخم وحشتناکی به نازی کرد😠
___خواهش می کنم ولی از این بعد حواستونو جمع کنید.
مهیا تا خواست جزوه اش را از دستش بکشد، دستش را عقب کشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد.
ـــ صولتی هستم مهران صولتی
مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم نگاهی بهش کرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش کشید و به طرف
ساختمان رفت. نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند.
تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت😡 گفت
ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ؟
ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود .
ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی .
زهرا برای آروم کردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت .دست مهیا را گرفت.
ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم .
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن.
ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده.
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد .
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ی خودش دهن کجی زد.
به طرف کلاس رفت تقه ای به در زد
ـــ اجازه هست استاد؟
استاد صولتی با لبخند😊 اجازه داد .
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی کرد و سر جایش نشست.
همزمان نازی در گوشی شروع به صحبت کرد:
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه.
ـــ مهران کیه ؟
ـــ چقدر خنگی تو .همین که بهت زد.
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به زخمش کشید.
ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو .
با شروع درس ساکت شدند...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_نهم
ـــ ڪلک کجا داری میری؟؟
ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم.
مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند .
ـــ واه مهیا این چش شد؟
ــــ بیخیال ولش ڪن بریم.
ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ
ـــ باشه بریم.
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود.
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند.
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت.
صدای گوشیش بلند شد
بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد.
پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود:
ــــ یک دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت.
ـــ بی مزه بازیش گرفته.
ـــ با کی صحبت می کنی تو؟
ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی.
شروع کردن به خوردن کیک. بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند.
مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب کند.
ـــ چقدر میشه؟
ــ حساب شده خانم.
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد.😳
ـــ اشتباه شده حتما من حساب نکردم.
ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد.
مهیا به جایی که گارسون اشاره کرد نگاه کرد. با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناکی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج
شد.
ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی ؟
ــــ هیچی بابا بیا بریم.
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند.
ـــ مهیا
ـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟
ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس.
ــــ اون دو سه روزی که جواب گوشیتو نمی دادی کجا بودی ؟
مهیا پوفی کرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی کند.
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده.
ـــ باشه باشه بگو...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_ام
ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟
ـــ جان تو
ـــ وای خدا باورم نمیشه
ـــ باورت بشه
ـــ نازی بفهمه
مهیا اخمی به او کرد.
ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشکل داره .
دیگه به خانه رسیده بودند.
بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت.
ـــ سلام.
مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت.
ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری لباساتو عوض کنی نهارتو آماده میکنم.
مهیاوبدون اینکه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت
و شروع کرد به خوردن .
تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت .
ـــ مهیا
مهیا به سمت هال رفت
ـــ بله
ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی
ـــ باشه
تو اتاقش برگشت
خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد
***
موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود. حوصله ی نگاه های مردم را نداشت.
به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد.
چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند
ــــ به به مهیا خانم
مهیا با دیدن مریم لبخندی زد😊
ــ سلام مریم جان
ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا.
مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت
ـــ بفرما
ـــ ممنون...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_یکم
همزمان سارا و نرجس وارد شدند.
سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد.
ـــ سلام مهیا جونم خوبی ؟
ـــ خوبم سارا جون تو خوبی؟
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست.
ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ؟
ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار .
ــــ فردا ؟؟
ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا.
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی آورد. مریم با دیدنش گفت :
ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی.
مهیا فلش را از دست سارا گرفت.
ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم.
ـــ مرسی عزیزم.
ـــ خب دیگه من برم.
ـــ کجا ؟ تازه اومدی.
ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم.
ـــ باشه گلم.
ـــ راستی حال سید چطوره ؟
همه با تعجب به مهیا خیره شدند.
مریم با لبخند روبه مهیا گفت
ـــ خوبه مرخص شد. الان تو خونه داره استراحت میکنه.
مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت.
ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن؟
مریم ریز خندید.
ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند.
ـــ اها خب من برم
ـــ بسلامت گلم .
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود .
وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت. لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت .یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد .
وقت نداشت باید دست به کار می شد .
دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست به ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی
مزاحم ڪارش باشد...
#ادامه_دارد.....