eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
79.8هزار عکس
15.4هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
نور عینی حسین: در سال 1343در روستای سوربن در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود😍 دوران تحصیل او به این صورت بود که او دوران ابتدایی را در زادگاه خود و دوران راهنمایی را در اسلام آباد،دنگسرک و ساری گذراند📚 سپس برای ادامه تحصیل وارد هنرستان شهید خیری مقدم شد😊 وی که به مسائل اسلام و انقلاب آشنا شده بود از همان ابتدای ورود به هنرستان دست به فعالیت های مذهبی،سیاسی زد😌 و به عضویت انجمن اسلامی و مقاومت هنرستان در آمد☺️ مبارزه با گروهک ها👊 در مدارس،پخش اعلامیه📃و فروش مجله پیام انقلاب و امید انقلاب از فعالیت های روزانه ی او بود.✌️ شهید دوستدار که خوب انقلاب را درک کرده بود😊 نه تنها روزها مشغول فعالیت بود بلکه با توجه به وضع تحصیل و فعالیت های روزانه اش شبها را بیدار می ماند و با عضویت در کانون انجمن های اسلامی شب ها در کانون مشغول پاسداری بود✌️از آنجاییکه خودسازی را فراگیری مسائل اسلامی می دانست و او را در صدر کار خویش قرار داده بود در کلاس های ایدئولوژی اسلامی شرکت می جست😊 خصوصیات اخلاقی او در خانواده خوب و سرمشق دیگر برادران بود😊همیشه لبخند بر لب داشت و هیچ گاه از حرف پدر و مادر سرپیچی نمی کرد و سعی می کرد اداب و احکام اسلامی را در همه شئون زندگی اش جای دهد😇 جوانی بود دور از همه خواسته ها و غرورهای نفسانی و در برخورد با مردم و دوستان متین و ساده بود😊 سرانجام با توجه به اینکه خود را مدیون انقلاب و مملکت را درگیر جنگ با مزدوران بعثی عراق دید😢 تصمیم بر این گرفت که در اواسط سال تحصیلی اش به نبرد با صدامیان👹 به جبهه برود👊و با تلاش و اصرار فراوان به خواست عقیدتی خود عمل نمود💪 و در دی ماه سال 60 راهی دوره آموزشی در شهر چالوس و به جبهه اهواز اعزام شد و چند روز در اهواز متوقف و سپس به بستان از آنجا به جبهه رقابیه منتقل گشته و در در نبرد سنگین به درجه رفیع شهادت نائل آمد🕊 تنها یک روز به اعزامش باقی مانده بود، پدرش دیگر از التماس کردن به او خسته شده بود😔 و رهایش کرد اما من همچنان مصر بودم😀 گفتم: «کجا می‌خواهی بروی؟ تو پسر بزرگ من هستی، آرزو دارم دامادت کنم، نرو عزیزم! اگر وقت سربازی رفتن‌ات بود یک چیزی، اما حالا چرا روی دنده لج افتاده‌ای؟»😕 بدون آنکه حرف‌هایم تأثیری داشته باشد، گفت: «مادر من! من با هزینه دولت، آموزش دیده‌ام، در این مدت نیز 30 گلوله شلیک کردم به ارزش 30 هزار تومان؛🙁 تمام این مبلغ هم متعلق به کل ملت ایران است، اگر به جبهه نروم، به مردم کشورم خیانت کرده‌ام،😞 پس خواهش می‌کنم مرا از هدفم منع نکنید».☺️ ساکت ماندم،دیگر حرفی برای گفتن نداشتم،سری تکان دادم😞 و گفتم: «برو پسرم! برو خدا پشت و پناهت.» او هم رفت و چشمانم برای بازگشت او هنوز به در مانده است.😔 از استان شهرستان _ روستای سوربن است که در سال ١٣٦٠ در تنگه به شهادت رسید.🕊 روحش شاد و یادش گرامی باد🌷 در آخر... 🌹هدیه به روح تمام شهدا و شهید جاویدالاثر حبیب الله دوستدار صلوات و حمد و توحید ختم می کنیم🌹 ❤️اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️
وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ شهادت مظلومانه پاسداران غیور کشورم و سربازان ولایت رو اولا به صاحت مقدس امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) و ثانیا به همه ایرانی ها، خصوصا به خانواده های این شهدا تسلیت میگم ان شاءالله روحشون مهمان سفره کرم اباعبدالله الحسین علیه السلام بشه از خدا برای خانواده هاشون و همه پاسداران عزیز وطن طلب صبر دارم و برا مجروحین این حادثه هم از خدا طلب شفای عاجل دارم قابل توجه عاملین احمق این حادثه تروریستی: فکر نکنین زدین و تمون شد .. نه همونطور که رهبری عزیز حضرت فرمود: دوره بزن در رو تموم شد چنان بلایی به سرتون بیاریم که نفهمین از کجا خوردین پیش خودتون گفتین: می زنیم شیرینی جشن رو تبدیل به عزا می کنیم و تمام!؟!؟! غافل از این که تا چند روز دیگه مهمون هایی از جنس و و و...... دارین أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ هر كجا باشيد، مرگ(شما بگو موشک های سپاه) شما را درمى‌يابد هر چند در دژهاى مستحكم باشيد حالا برید دنبال پناه گاه راستی یادتون باشه این انقلاب با خون شهدا بیمه میشه #جیش_الظلم#انتحاری #آمریکا آقای گند زدی #مازندران#سمسکنده#طلبه نیمه شبی دلم گرفت و این طرح رو زدم نمیدونم خوب شد یا نه هرچی هست تقدیم به همه دوستان پاسدارم 1397/11/25
🍂🌸 تقدیم به شهدای مظلوم . . ✨ از آن لحظه های پر التهاب از آن قلب های بی قرار و پراضطراب 🍃🌹 از آن خبرهای تلخ و توفانی که پنجه کشیده‌اند گرگان به مرزهای انسانی ✨ از حمله ناجوانمردانه در آتش بس از قرار گرفتن پرستوها در تیررس 🍃🌹 از لحظه ای که دل شهر خالی شد و قطره قطره اشک هایی که جاری شد ... . ✨ * یادتان هست؛ غوغای لحظه های ندانستن را؟ 🍃🌹 و آن لحظه ای که خبر قطعی شد و پرکشیدن سیزده پرنده حتمی شد... ✨ و شهرکی که برایمان خاطره شد کلید واژه ای که ورد زبان همه شد 🍃🌹 و ؛ این شهر خون و بلا اینگونه کربلای ما مازنی ها شد... . . 🕊هدیه به ارواح بلند پرواز شهیدان، صلوات🕊 #جمشیدی _اسدی
🍃چقدر سخت است، حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هوایش را دارد یا نه؟😔 . 🍃یک جمله از دل نوشته هایت را خواندم. حالا سال هاست، دلم به حال خودم می سوزد😓 . 🍃روزهایی که از خیل جامانده بودی و درد فراق، دلت را به تنگ آورده بود. به روضه های ارباب پناه آوردی. برایِ غربت امام ، اشک ریختی. از ، شهادت خواستی و چه زیبا دعایت مستجاب شد🥀 . 🍃جانبازِ شهید، برای رسیدن به تو و چون تو زندگی کردن، پاهایم بی رمق و سرزانوهایم، زخمیِ است. مسیر طولانی و نفس اماره، نفس هایم را به شماره انداخته است😞 . 🍃باید در دفتر زندگی ام، قوانین دهگانه ات را بنویسم و سرمشق روزهای بلاتکلیفی بکنم. می خواهم بغض هایم را در کوله پشتی تنهایی ام بریزم. دلم یک سفر میخواهد به مقصد . . 🍃آرزو دارم همانگونه که درکتابت خواندم، راهنمایم شوی و مرا به گلستان ببری. چشم هایم را ببندم و در عاشقان بگشایم. دلِ سوخته، از آتش را با سنگ سرد مزارت تسکین دهم. تسبیح تربتم را در دست بگیرم و آنقدر ذکر (س) بگویم تا نگاهم کنی❤ . 🍃باب الحوائجِ جوانان، دست دلم را بگیر، باش .برای این سر به هوا کمی روضه بخوان. در روز که هم امضا شد، برای حال دلم بخوان. بطلب که شوم🌹 . ✍نویسنده : . 🌺به مناسبت سالروز تولد و شهادت . 📅تاریخ تولد : ۱۱ دی ۱۳۴۵ . 📅تاریخ شهادت : ۱۱ دی ۱۳۷۵ . 📅تاریخ انتشار : ۱۰ دی ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهر ساری .
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💭⁦⁩⁩⃟♥️⇜ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ : امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. 🌷🍃 ولادت: دیماه ۱۳۴۵ شهادت: دیماه ۱۳۶۵ ✴ سیدمرتضی دادگر در سايه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت، سپس تحصیلات را در دانشگاه ادامه داد. 🌷🍃 ⏺ توصیه نامه شهید سید مرتضی دادگر سفارش من به شما این است که نسبت به انقلاب و رهبر عزیزمان وفادار باشید. 🌷🍃 ⭕ سید منصور حسینی از اعضای تفحص شهدا: مقروض بودم به سیدمرتضی دادگر توسل پیدا کردم، تمام دیون مرا پرداخت کرد.🌷 روحش شاد و راهش جاودان باد. ♻️ اسم این شهید بزرگوار را در اینترنت رهگیری کنید و ماجرای شهیدی که قرض های مامور تفحص بازپرداخت کرده را مطالعه بفرمائید.🌱 🌷🍃 ❇ مصطفی صداقت، همرزم شهید: در جبهه که بودیم، روز به روز ایمان و اعتقاد ایشان افزوده می شد. روزهای آخر، همچون مولایش حسین عرفانی و معنوی تر می شد تا جایی که من یادم هست خیلی انسان پاکی بود و این پاکی او در سایه توکل، توسل، تهجد و دوری از محرمات و ترک مکروهات و عمل به مستحبات بود. :) او انسانی پاک، والا مقام، مومن، از سلاله حضرت زهرا بود و از این رو همه همرزمان به ویژه فرماندهان خیلی او را دوست داشتند. یادم می آید قبل از عملیات برای شرکت کردن در عملیات بسیار بی تابی می کرد و با میل و شوق فراوان می خواست، قدم بردارد و با دشمن مبارزه و جنگ کند. :) آن شب شور و شوقی بسیار ستودنی داشت. او که با مولایش اباعبدالله پیمان بسته بود، خود را آماده پذیرش همه چیز کرده بود و با آغوشی باز و سبک بالانه به ضیافت معبود خویش شتافت. 🌱 🌷🍃 🟩🟩🟩⬜⬜⬜🟥🟥🟥 🟩🟩🟩⬜⬜⬜🟥🟥🟥
✳️حافظان امنیت ✳️
نوشته ای از یک مادر ی سوم مرداد است و هوای شرجی مازندران؛ زن و مرد جوانی در انتظار قدوم کودکی هستند تا روشنی بخش محفلشان باشد. در همین ایام پسری متولد میشود که پدر و مادر به عشق پیامبر رحمت نامش را مصطفی می نهند؛ او می شود میوه ی دل مادر و نور چشم پدر؛ صدای گریه اش مادر جوان را بی تاب می کند و پدر را نگران؛تا این نهال نو پا قد می کشد و بزرگ میشود به سان سروی رشید؛ دل پدر و مادر با دیدن جوان رعنا غنج می رود؛ اری او میشود امید خانواده؛ جوان رشید ما دیگر به فکر مهیا نمودن زندگی مستقل و تشکیل زندگی است کار هست اما او به هر کاری راضی نیست چون عشق به مولا با گوشت و پوستش عجین شده سربازی میشود گمنام برای خدمت به وطن ؛ مدتی در زادگاهش خدمت می کند اما او که تشنه ی وصل به معبود است راضی نیست؛ کوچ می کند به دیاری دور تا با رشادت و شجاعتش دل امامش را شاد کند و حق سربازی اش را خوب ادا نماید. در این خدمت سراپا شوق و شور است؛ عشق به شهادت داشت و این را میشد از کلامش فهمید. در راه خدمت به کشور و انقلاب کوتاهی نداشت همچنان سربازی گوش به فرمان مولا ؛ تا به تنگ آورد لاشخوران اجانب را ؛ ماموریتی در پیش است داوطلب شرکت در آن با رشادت بی نظیرش ؛ وقت کوچی دیگر رسید و مرد شجاع ما که بی صبرانه عاشق وصل یار بود و زمان را تنگ می دانست وجود دو‌ دردانه؛ نیز مانع عروجش نمی شود و پر می کشد به سوی خالق یگانه ؛ آری او آسمانی شد و شهید راه امنیت تا ما قدر دان این جوانان میهنمان باشیم و امنیتی که داریم خون بهای آنان است حاج مصطفی تولدت مبارک
‍ 📝راوی:سیدمنصورحسینی 🔹می گفت : اهل بودم و عضو گروه و پدرم از تجار بازار تهران. 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم. 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان بعد از چند ماه ، خانه ای در ا اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم. 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با مختصر گروه تفحص میگذراندیم سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد شاد بود و زندگیمان ، با عطرآگین تا اینکه... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و ما خواهند شد آشوبی در دلم پیدا شد حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با گرفتن از بازار گذرانده بودم نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم. 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شدیم. 🔹 بعد از و به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی و شهیدی نمایان شد. 🔹 🌷 فرزند سید حسین اعزامی از گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من... 🔹استخوان های مطهر را به انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به ، به تحویل دهم. 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند. 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم. 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم " گفتم و کردم. 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید بی ادبی و جسارتم را ببخشید » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم. هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول داده ام. با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده. 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم. به قصابی رفتم خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است به میوه فروشی رفتم به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم. جواب همان بود بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد. 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم اعتراض کردم که چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود بخدا خودش بود کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود به خدا خودش بود گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز؟🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم. به کارت شناسایی نگاه می کردم. وسط بازار ازحال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 🔹 😔
🚩 از ویژه ۲۵ ، سید محمد رضوی جمالی ( ) : . 💢سه ساله بود که پدرش را از دست داد.هم مداح بود هم قاری قرآن و هم موذن.رفت قم و درس حوزه خوند و طلبه شد.جنگ که شروع شد رفت جبهه.سیدمحمد در مدت حضورش در جبهه، علاوه بر فعالیت‌های تبلیغی، عمامه به سر و سلاح بر دوش، به‌عنوان رزمنده، درمسئولیت‌های مختلف، در خطوط مقدم می‌جنگید. . 💢چندین مرحله تو جبهه ها مجروح شد (▪️در سال 1361، چهار بار در اثر اصابت ترکش خمپاره.▪️در سال 1362، چهار بار از ناحیه سینه و شکستگی دنده.▪️در سال 1363، در اثر اصابت ترکش به چشم.▪️در سال 1364، بر اثر اصابت ترکش به کمر مجروح و در بیمارستان‌های مختلف اهواز، تهران و ساری بستری شد.سرانجام در سال ۱۳۶۵ بعد از ۷۰ روز نبرد و ایستادگی در منطقه فاو عملیات والفجر هشت در شب قدر به مولایش علی پیوست و بشهادت رسید. .