💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پنجم
یكي از اتاق ها مال من بود و یكي مال سهیل و پر بود از وسایل تجملي و حتي اضافي ، هردو تلویزیون و ضبط جدا داشتیم . یك طرف اتاقمان هم یك دستگاه كامپیوتر بود. البته اتاق سهیل خیلي شلوغ بود و معلوم نبود چي هست و چي نیست ؟ اما در اتاق من همه چیز سر جاي مخصوص داشت و یك طرف هم تخت و میز توالت بزرگي به چشم مي خورد. پدرم ، یك شركت یزرگ ساختماني را اداره مي كرد ، رشته تحصیلیش مهندسي راه و ساختمان بود، همیشه دلش مي خواست بهترین و جدیدترین وسایل را براي ما بخرد و البته این موضوع باعث سوءاستفاده سهیل مي شد. سهیل حدود پنج سال از من بزرگتر بود و آخرین سالهاي دانشگاه را مي گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پیش خودش هم كار كند. مادرم هم با اینكه لیسانس ادبیات فارسي داشت اما كار نمي كرد، البته وقت كار كردن هم نداشت. چون وقتش بین خیاطي ها ، آرایشگاهها، كلسهاي مختلف، استخر و بدنسازي و … تقسیم شده بود و دیگر وقتي براي كار كردن نداشت. مادرم زن زیبا و شیك پوشي بود . همیشه لباسهاي گران قیمت و زیبایي مي پوشید و به تناسب هر كدام ات مختلفي به دست وگردن مي كرد و پدرم با كمال ، پول تمام ولخرجیهاي مادرم را مي داد. پدرم عاشق مادرم بود و در خانه ما همیشه حرف و نظر مادرم شرط بود. پدرم یك مهناز مي گفت صدتا از دهانش بیرون مي ریخت. منهم ته دلم آرزو مي كردم مثل مادرم باشم . شیك و زیبا و باسلیقه، پدرم هم مرد خوب ومهرباني بود كه به قول مادرم بیش از حد دل نازك بود و با ما زیادي راه مي آم دلش نمي آمد ذره اي از دستش برنجیم.
با اینكه سني نداشت ، موهایش سفید شده بود و به جذابیت چهره اش افزوده بود . او هم مرد مرتب و خوش لباسي بود كه صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادكلنش در راهرو موج میزد. پدرم قد بلند وهیكل دار بود. البته هر روز ساعتها با مادرم پیاده روي مي كرد، تا چاق نشود، ولي با وجود این كمي تپلي بود. سبیل مرتب و پر پشتي هم داشت. سهیل هم شبیه پدرم بود . قد بلند با موهاي مجعد و مشكي ، صورت كشیده و ابروهاي مشكي و پر پشت ، چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشكي بود ، روي هم رفته پسر جذابي بود ولي با من خیلي سازش نداشت و اغلب به قول مامان ،مثل سگ و گربه به جان هم مي افتادیم . من اما بیشتر شبیه مادرم بودم . البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولي استخوان بندي ظریف و اندام لاغرم مثل مامان بود.
روی هم رفته قیافه ا م مورد پسند بود و به عنوان یك دختر زیبا در فامیل و بین دوستانم شناخته شده بودم .
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_ششم
در حیاط را با پا بستم و سوار ماشین شدم.
لیل با هیجان گفت :
مهتاب كدوم گوري بودي ؟ چقدر لفتش دادي … اه .
با خنده گفتم : همش پنج دقیقه است اومدي ، عجله نكن به تو هم مي رسه .
وقتي جلوي دانشگاه پارك كردیم ، هر دو سر تاسر هیجان بودیم . لیل با ژستي بچگانه ، دزدگیر ماشین را زد و هردو وارد شدیم . جلوي در اتاقكي مخصوص ورود دخترها ساخته بودند كه سر تا پاي دختران را در بدو ورود زیر ذره بین مي گذاشتند . جلوي در پرده برزنتي سبزي نصب كرده بودند . پرده چنان كیپ شده بود انگار پشت آن استخر زنانه بود و همه پشت آن در ، برهنه بودند. ما هم وارد شدیم خانم محجبه اي كه مشغول خواندن دعا از یك كتاب كوچك بود از زیر ابروان پر پشتش نگاهي به سر تا پاي ما انداخت و با صداي خشكي گفت : موهاتونو بپوشونید .
بعد دوباره مشغول پچ پچ با خودش شد . دستمان را نا خود آگاه به طرف مقنعه هایمان بردیم پرده را كنار زدیم و وارد شدیم. ساختمان دانشگاه ، مثل دانشگاههاي بزرگ و معروف نبود. یك ساختمان سه طبقه و كهنه ساز با یك حیاط كوچك و معمولي كه پر از دختر و پسر بود . البته نا خود آگاه پسرها كمي از دخترها فاصله گرفته بودند . من ولیل هم وارد جمع شدیم و بعد از چند دقیقه ایستادن و كنجكاوانه نگاه كردن به طرف ساختمان به راه افتادیم . ترم اول ، خود دانشگاه اجبارا چند واحد عمومي و دروس علوم پایه به ما داده بود و فقط انتخاب ساعت كلسها به عهده خودمان بود . بیشتر درسهایمان عمومي و آسان بود . سر كلس با بقیه بچه ها هم اشنا شدیم و هفته اول دانشگاه به خوبي و خوشي به پایان رسید.
آخر هفته سهیل مهماني دعوت داشت و نبود. من مانده بودم با پدر و مادرم ، حسابي حوصله ام سر رفته و دلم مي خواست زودتر شنبه از راه برسد تا به دانشگاه بروم. دانشگاه برایم مثل همان دبیرستان بود و محیطش باعث نمي شد كه من و لیل دست از شیطنت برداریم . البته آن حالت پر شر و شور را دیگر نداشتیم . چون جو دانشگاه سنگین تر بود ولي بدون شیطنت هم نمي گذشت . صبح شنبه نوبت من بود كه ماشین ببرم و دنبال لیل بروم . صبح زود سوار ماشین مادرم شدم و صداي ضبط را هم بلند كردم . وقتي جلوي در خانه ي لیل رسیدم ، منتظر ایستاده بود . لیل هم تقریبا در نزدیكي ما زندگي مي كرد و خانه انها هم مثل خانه ما شیك و بزرگ بود . ولي اپارتمان بود و مثل ما حیاط و استخر نداشتند . لیلا به جز خودش دو خواهر داشت كه هر دو ازدواج كرده بودند و سر زندگیشان بودند. خودش هم دختر خوب و مهرباني بود با قد وهیكل متوسط و صورت با نمك سبزه و چشم و ابروي مشكي ، وقتي ایستادم سوار شد وگفت :
سلام ، اصلا حوصله نداشتم بیایم .
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هفتم
با تعجب گفتم : پس مي خواستي چكار كني ؟
لیلا اخم كرد و گفت : هیچ كار ، از ادبیات فارسي خوشم نمي آید .
با خنده گفتم : خوب این ساعت اول است ، ساعت دوم ریاضي داریم .
لیلا همانطور كه صداي ضبط را كم مي كرد و گفت : باز ریاضي بهتره ، البته امروز سرحدیان خودش نمي آد . قراره یك دانشجو براي حل تمرین هاي جلسه قبل بیاید.
شانه اي بال انداختم و گفتم : بهتر ! یارو حتما خیط میكنه ، كلي مي خندیم .
دوباره صداي ضیط را بلند كردم . ضربآهنگ موسیقي خارجي ، ماشین را تكان مي داد. سركوچه دانشگاه با سرعت پیچیدم و كاري كردم كه صداي جیغ لستیكها در آید . همه كساني كه جلوي دانشگاه ایستاده بودند برگشتند و نگاهم كردند . منهم همینرا مي خواستم ماشین را با مهارت بین دو ماشین پارك كردم و متوجه نگاههاي تحسین آمیز پسرها شدم . سر كلس ادبیات سر تا پاي استاد بخت برگشته را حلاجي كردیم و خندیدیم . ساعت بعد ریاضي داشتیم .بین دو كلاس به بوفه رفتیم و با چند نفر دیگر سر یك میز نشستیم. آیدا یكي از بچه هاي همكلاسمان با خنده گفت : حل تمرین بعد یك جلسه ! مي خواد ازمون زهر چشم بگیره .
پانته آ كه همه پاني صدایش مي كردند ، گفت : مي گن این سرحدیان قاتله! ترم قبل نصف كلاس رو انداخته …
لیلا با غضب گفت: نترس بابا ، بچه ها ي ترم بالایي همش براي ورودي هاي جدید قیافه مي گیرن كه یعني خودشون ختم همه چیز هستن اما بي خیال اگه خیلي محل بدي به آرزوشون كه ترسوندن ماست مي رسن .
سر كلاس همه مشغول حرف زدن بودیم كه در كلاس باز شد و در میان بهت و تعجب ما پسري قد بلند و ریز نقش ، لنگ لنگان وارد شد . صورتش را ریش و سبیل مرتب و كوتاه شده اي مي پوشاند . موهایش مجعد و كوتاه بود. چشمان درشت وابروهاي بهم پیوسته اي داشت زیر لب سلام كرد كه هیچ كس جوابش را نداد . بزرگتر از ما بود ولي نه انقدر كه باعث ترسمان شود دوباره همه با هم شروع به صحبت كردند. پسرك اهسته گفت:
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها96 - آل یاسین - سرود - بانوی آب و آیینه دلخوشیمون فقط اینه_۲۰۲۲_۰۱_۲۲_۱۴_۰۰_۵۶_۳۴۳.mp3
5.26M
🌹🍃بانوی آب و آیینه...🍃🌹
🎤حاج سید مهدی میرداماد
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹احترام به همسر و مادر
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
زيارة حضرت فاطمة الزهراء عليها السلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کسب دنیا و آخرت با نماز شب
رسول خدا محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله درباره آثار دنیوی، برزخی و اخروی نماز شب فرمودند:
#آثاردنیویوبرزخی
✍«نماز شب، موجب رضایت پروردگار،مهر و محبت ملائکه و فرشتگان، سنت و روش پیامبران، نور شناخت و معرفت، اصل و پایه و ریشه ایمان، راحتی بدن و جسم، بغض و ناراحتی شیطان، اسلحه مؤمن در برابر دشمنان، اجابت دعا، قبول اعمال، برکت رزق و روزی، شفیع بین نماز شب خوان و قابض الارواح و عزرائیل، نور و چراغ در قبر، فرش در زیر پای نماز شب خوان در قبر، جواب نکیر و منکر و انیس و مونس انسان، اثر نماز شب خوان در قبر تا قیامت می باشد».
#آثاراخروی
«و هنگامی که قیامت بر پا شود، نماز شب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد.(در آنجا که همه لخت و عریان می باشند)، نوری است در پیش پای او، پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای مؤمن در پیشگاه خداوند، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است، سبب جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط، کلیدی برای باز کردن درب بهشت و...».
📚 ارشاد القلوب، ص 316.
🍁التماس دعای فرج ان شاءالله🍁
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
🍂🍁🍁🍂
نماز شب
نحوه خواندن نماز شب
نماز شب را چگونه می خوانند ؟
یکی از اعمالی که مورد تأکید تمامی علما میباشد بحث نماز شب است و این سیره علما برگرفته از سفارش و تأکید ائمه اطهار (ع) میباشد . نماز شب از نماز های مستحب در شریعت اسلام است که بسیار تأکید شده و براي آن پاداش های بسياري ذکر شده است. نماز شب نمازی است مستحبی که بر نبی اکرم واجب بود.
نحوه خواندن نماز شب:
نماز شب يازده ركعت است: چهار تا دو ركعت (مانند نماز صبح) به نيت نماز شب و یک نماز دو ركعت به نيت نماز شَفْعْ و يك نماز يک ركعتی به نيت نماز وَتْر
- نيت نماز شب: دو ركعت نماز شب میخوانم قُربة اِلي الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + يک بار سوره قل هو الله احد + ركوع + سجده
- در ركعت دوم: يک بار سوره حمد + يک بار سوره قل هو الله احد + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
( نماز شبی كه در قست بالا آمده است را چهار بار تكرار كنيد كه جمعاً هشت ركعت نماز شب میشود ).
نماز شفع:
نيت: دو ركعت نماز شَفْعْ میخوانم قُربة اِلي الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد یا يك بار سوره قل اعوذ برب الناس+ ركوع+ سجده.
- در ركعت دوم: يک بار سوره حمد+ يك بار سوره قل هو الله احد یا يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
نماز وتر:
نيت: يک ركعت نماز وَتْر میخوانم قُربة اِلی الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + سه بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس
- در قنوت: خواندن كامل قنوت + در حاليكه دستهايتان در وضعیت قنوت است،( با انگشتان دست راست يا با تسبيح) چهل بار بگویید:
( اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنينَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمينَ وَ اَلْمُسلِماتْ )
«خدايا ببخش جميع مؤمنين مرد و مؤمنين زن را».
و پس از آن هفتاد بار بگوييد:
( اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَيه)
« امرزش مي طلبم از خدايي كه پروردگارم است و بسويش باز مي گردم».
بعد هفت بار بگوييد:
( هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار)
« اين است مقام كسي كه از آتش قيامت به تو پناه مي برد».
بعد سيصد مرتبه بگوييد:
( اَلْعَفو)« ببخش».
و بعد يک بار بگوييد:
( رَبّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى وَ تُبْ عَلىََّ اِنَّكَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحيم )
« پروردگارا ببخش مرا و رحم كن به من و استغفار مرا بپذير به راستي كه تو، استغفار پذيرنده، بخشنده و مهرباني».
+ ركوع+ سجد+ تشهد+ سلام+( پايان نماز)+ تسبيحات فاطمة زهرا( س)
( تسبيحات حضرت زهرا( سلام الله عليها): ( 34 دفعه الله اكبر، 33 دفعه الحمد لله و 33 دفعه سبحان الله)
در حديثي آمده: خواندن تسبيحات فاطمه زهرا( سلام الله عليها) از هزار ركعت نماز مستحب، نزد خداوند بهتر است)...🌹🌹🌹
نماز شب,نحوه خواندن...🍃🌹
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سخنان مادر گرامی رهبر انقلاب درباره روش تربیت فرزندان شان✨
#حضرت_زهرا(س)
#میلاد_حضرت_زهرا(س)
#مادر
#روز_مادر
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هشتم
- خانم ها و اقایان دكتر سر حدیان از من خواسته براتون تمرین ها رو حل كنم . خواهش مي كنم دقت كنید. یكي لطف بكنه به من بگه تمرین هاي كدام قسمت باید حل بشه …
یكي از پسرها با لحن عصبي گفت : تو كه خودت باید بدوني حتما از هفته پیش تا حال ده بار همه رو حل كردي .. دیگه مارو رنگ نكن .
بعد پسري از ته كلاس گفت : دكتر سرحدیان ؟ … مگه آناتومي درس مي ده كه دكتره ؟.
هرج ومرج دوباره كلس را فرا گرفت . یكي از دخترها از ردیف جلو شماره تمرین ها را به اقاي حل تمیریني داد و پسره شروع كرد به پاك كردن تخته ولي قبل از آن از جیبش یك ماسك سفید رنگ در آورد و جلوي دهان و بیني اش را پوشاند با این حركت سیل متلك و تیكه به طرفش هجوم آورد.
- سرحدیان چرا از مریض هاي سل گرفته واسه حل تمرین ما آدم فرستاده ..
- اكسیژن برسونید …
- اي بابا اینكه اب و روغن قاطي كرده ….
- آقا واگیر نداره؟ ….
بعد خنده و هرو كر فضاي كلاس را پر كرد . اما پسره بدون توجه به حرفاي ما شروع به حل تمرین ها كرد. صداي ماژیك روي تخته سفید رنگ مو بر تنمان سیخ مي كرد . بعد از حل چند تمرین كلاس تقریبا آرام گرفت و همه مشغول یادداشت كردن شدند . در موقع حل یكي از تمرین ها شیوا دختري كه روي صندلي جلوي ما نشسته بود بلند شد تا سوالي بپرسد من هم با شیطنت صندلي اش را عقب كشیدم وقتي شیوا جواب سوالش را گرفت بي خیال خودشو ول كرد تا روي صندلي اش بشیند اما چون صندلي اش را عقب كشیده بودم محكم روي زمین افتاد و دوباره كلاس از خنده و هیاهو منفجر شد. پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهي انداخت اما ما بي توجه به نگاههاي سرزنش امیزش در حال هر وكر بودیم. شیوا هم بلند شده بود و داشت فحش مي داد. پسرها سوت مي زدند وما میخندیدیم بعد وقتي سرانجام آرام گرفتیم متوجه شدیم كه پسره رفته هر كس چیزي مي گفت و حدسي میزد :
- بچه ها الان مي ره با رییس دانشگاه مي آد .
- نه بابا رفته به سر حدیان بگه یكي دو نمره از ما كم كنه ….
در هر حال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف مي زدیم و مي خندیدیم لیلا با كمي ترس گفت :
- بچه ها نكنه پسره عضو انجمن اسلامي باشه حال همه رو بگیره ؟..
من هم با خنده جواب دادم : مگه ما كار غیر اسلامي انجام دادیم داریم مي خندیم خوشحال بودن هم كار بدي نیست .
بعد از اتمام كلاس سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . از آیینه متوجه پشت سرم بودم كه دیدم پاترولي با حفظ فاصله دنبالمان مي آید. مي دانستم مال یكي از پسرهاي همكلاس است . چند نفر از دوستانش هم همراهش آمده بودند مي دانستم كه مي خواهند اذیت مان كنند با لیلا قرار گذاشتیم حالشان را بگیریم . وقتي وارد اتوبان شدیم ، پاترول خودش را به كنار ما كشاند...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_نهم
پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بودند و به ما مي خندیدند ناگهان به رگ غیرتم برخورد و پایم را روي پدال گاز فشردم . مدل ماشین ما بالتر و قدرتش هم بیشتر از پاترول بود باید ادبشان مي كردم . با فشار روي پدال گاز ، دنده ماشین را هم عوض كردم و با مهارت از بین ماشین ها ویراژ دادم. من تقریبا از 15 سالگي رانندگي مي كردم البته دور از چشم پدر ومادرم زیر نظر سهیل انواع و اقسام لمهاي رانندگي را یاد گرفته بودم و خیلي هم از این بابت مغرور بودم حتي گاهي وقتي باسهیل مسابقه مي گذاشتم نمي توانست به گرد راهم برسد به لیلا كه ترسیده بود گفتم :
- سفت بشین و نگاه كن .
از بین دو ماشین لایي كشیدم . لیلا جیغ كوتاهي زد و راننده ها با بوق بلند و كشداري مراتب اعتراضشان را اعلام كردند . اما من بي توجه گاز مي دادم و به پاترول كه نا امیدانه تلاش مي كرد خودش را بهمان برساند مي خندیدم . ماشین آنقدر سرعت داشت كه مي دانستم اگر به مانعي بر خورد كنیم حتما دخلمان مي آید اما غرور نمي گذاشت رعایت قانون را بكنم . سرانجام در یكي از خروجي ها پاترول ما را گم كرد و من خندان سرعت ماشین را كم كردم . لیلا با خشم نگاهم مي كرد . با خنده نگاهش كردم و گفتم :
- لیلا وقتي مي ترسي رنگت سه درجه روشن تر مي شه همیشه بترس .
لیلا عصبي داد زد : احمق دیوانه ! نزدیك بود هر دومونو بكشي چرا اینطوري رانندگي مي كني ؟
خونسرد گفتم : نترس حالا كه نمردیم من باید روي این جوجه فكلي ها رو كم مي كردم . حال تو دانشگاه ماستها رو كیسه مي كنن اینطوري خیلي بهتره .
لیلا سرس تكان داد و حرفي نزد. اما مي دانستم كه او هم ته دل راضي و خوشحال است كه پسرها را سر جایشان نشاندیم . این حادثه باعث شد كه كلاس ریاضي وبلایي كه سر فرستاده استاد آوردیم از یادمان برود . تا هفته بعد و جلسه بعد مشغول شیطنت و خندیدن به خلق الله بودیم و اصلا یادمان رفته بود كه شنبه خود استاد سرحدیان سر كلاس مي آید . صبح روز شنبه تازه یادمان افتاد و كمي ترسیدیم ولي با خودمان فكر مي كردیم حتما استاد از یاد برده و كاري به ما ندارد، به هر ترتیب ساعت ریاضي رسید و همه با هیجان منتظر بودند ببینند چه پیش مي آید .وقتي استاد وارد كلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شدیم. سرحدیان مرد میانسال و با تجربه اي بود كه به آساني نمي شد دستش انداخت .
از آن قیافه هایي داشت كه بهش با جذبه مي گفتند . وقتي ما نشستیم شروع به درس دادن كرد و ما خیالمان راحت شد كه حرفي از جلسه حل تمرین نخواهد زد. تند تند یادداشت بر مي داشتیم و سعي مي كردیم پا به پاي استاد درس را بفهمیم و جزوه برداریم چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند یادداشت بردارند و استاد بي توجه به اعتراض بچه ها تخته را پاك كرده بود . سر انجام كلاس به پایان رسید ولي استاد هنوز اجازه ترك كلاس را به ما نداده بود. همه منتظر نگاهش مي كردند. آقاي سرحدیان با حوصله شماره تمرین هایي كه باید براي جلسه بعد حل مي كردیم را روي تخته نوشت .
بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت :
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_دهم
- خانم ها آقایان ، من مي دونم كه بعضي از شما یك راست از پشت نیمكت هاي دبیرستان روي صندلي هاي دانشگاه پرتاب شده اید. براي همین بچه بازي هایتان را درك مي كنم اما از الان گفته باشم كه این تمرین ها باید توسط شما حل بشه و در كلاس حل تمرین اشكالهایتان را رفع كنید چون در امتحان پایان ترم فقط از این تمرین ها سوال مي دهم وهیچ عذر و بهانه اي هم قبول نیست .
بعد به چشمهاي ما كه مثل موش سر جایمان خشك شده بودیم ، خیره شد و ادامه داد :
- انگار شما هنوز ظرفیت دانشگاه رو ندارید .. من هم دلم نمي خواد بهتون زور بگم . از این به بعد فقط شماره تمرینها را مي نویسم جلسه حل تمرین هم لغو مي شود دیگر خود دانید…
بعد از چند دقیقه تازه متوجه شدیم معني حرفهاي استاد چیست . جواب صحیح تمرین ها براي خوب امتحان دادن لازم و ضروري بود و با تعطیل شدن كلاس حل تمرین احتمالا نود درصد كلاس نمره قبولي نمي آوردند؛ همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد. استاد كه داشت از كلاس بیرون مي رفت لحظه اي ایستاد و گفت :
- خودتان خرابش كردید ، خودتون هم درستش كنید اگر آقاي ایزدي قبول كنند و باز هم براي حل تمرین تشریف بیاورند من حرفي ندارم .
وقتي استاد از كلاس خارج شد احساس كردم همه نگاهها متوجه من است انگار تعطیلي كلاس حل تمرین فقط تقصیر من بود و خودم باید درستش مي كردم. بغض گلویم را گرفته بود براي اینكه از زیر بار نگاههاي بچه ها فرار كنم سریع وسایلم را جمع كردم و از كلاس خارج شدم.
صبح با صدای مادرم از جا پریدم. با سرعت در رختخوابم نشستم و به ساعت بالای سرم نگاه کردم،ساعت نزدیک ده بود. وای چقدر دیرم شده بود! با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در را باز کرد،با دیدن من گفت:چه عجب بلند شدی! ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام،لیلا اومده؟
مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلا؟ مگه قراره بیاد اینجا؟
- خوب،می ریم دانشگاه…
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟ مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد،یادم رفته بود امروز جمعه است. شانه را پرت کردم روی میز توالت و دوباره پریدم تو رختخواب، مادرم با عصبانیت جلو آمد و پتو را از رویم کنار زد و گفت:
- دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو… پاشو یک کمی کمک کن. هزار تا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟ یک امروز می شه خوابید،اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدی گفت:برای شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم. دست تنها نمی تونم،سهیل که از صبح جیم شده،این هم از تو!
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_یازدهم
نخیر! امروز نمی شد خوابید. دوباره با زحمت از جایم بلند شدم. وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم،مادرم حسابی مشغول کار بود. یک خروار میوه و سبزی در ظرفشویی منتظر شسته شدن بودند. چند دیگ و قابلمه هم روی گاز در حال سر وصدا کردن بودند. با اینکه آشپزخانه ما خیلی بزرگ و جادار بود اما از بس مادرم میوه و گوشت ومرغ خریده و آنها را همه جا پخش کرده بود، آشپزخانه شلوغ و نا مرتب به نظر می رسید.
همانطور که برای خودم چای می ریختم، پرسیدم: حالا به چه مناسبت مهمون داریم؟
مادرم همانطور که میوه ها را می شست،گفت: امروز سالگرد ازدواج من و پدرت است. امیر هم زنگ زده همه فامیل رو دعوت کرده، سهیل هم از صبح معلوم نیست کجا رفته، هزار تا کار دارم یکی نیست حالم رو بپرسه، آن وقت شب که می شه،یکی یکی پیداتون می شه.
چایم را شیرین کردم و یک تکه کیک از یخچال بیرون آوردم. پرسیدم:
- چرا زنگ نزدی به طاهره خانم بیاد کمکت…
- از بخت بد من، یکی از فامیل هاشون مرده، همه شون رفته بودن بهشت زهرا! اگه میدونستم اینطوری می شه اصلا مهمونی نمی گرفتم . قرار بود طاهره خانم بیاد. دیشب آخر وقت زنگ زد گفت نمی تونه بیاد. منهم دیگه نمی تونستم مهمونی رو بهم بزنم.
به مادرم خیره شدم، صورتش از نگرانی درهم رفته بود،اما باز هم زیبا و دوست داشتنی بود؛ با صدای مادرم به خودم آمدم:
- وا؟ مهتاب چرا زل زدی به من؟
با خنده گفتم: از بس دوستتون دارم.
صورت مادرم با شنیدن این حرف از هم باز شد و خندید،بعد با ملایمت گفت:
- من هم تو رو دوست دارم،عزیزم.
همانطور که لیوان چایم را می شستم گفتم: مامان شستن میوه ها و درست کردن سالاد با من! میز را هم خودم می چینم، خوبه؟
مادرم با خنده گفت: اگه گرد گیری را هم اضافه کنی،عالیه!
با اینکه کار سختی بود، چیزی نگفتم. آخه،انقدر اشیاء زینتی و عتیقه در خانه ما زیاد بود که فقط گردگیری این وسایل دو ساعت وقت می برد، چه رسد به مبلمان و میز و صندلی ها!
وقتی مادرم برای ناهار صدایم کرد باورم نمی شد به این زودی ساعت دو شده باشد. از خستگی هلاک شده بودم. اما کارها تقریبا تمام شده بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم،همه جا مرتب و تمیز شده بود. به پدرم که پشت میز نشسته بود، سلام کردم و نشستم. پدرم با انرژی جواب سلامم را داد و گفت: خسته نباشید شازده خانوم! سری تکان دادم و حرفی نزدم. مادرم همانطور که بشقاب پر از غذا را جلویم می گذاشت، گفت:
- هی می گن پسر، پسر! بیا از صبح پسرمون کجاست؟ معلوم نیست. این دختره که غمخوار مادره! اگه مهتاب نبود من بیچاره شده بودم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_دوازدهم
پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختر بده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست.
در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتاب مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟
بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت:
- علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟
پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟
سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد. بعد از ظهر، بعد از یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند. سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.با تاریک شدن هوا سرو کل افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچه کوچک داشت. هردو پسر و تا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانه مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که هم فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دائم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادام تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشته صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت:
خانم ها و آقایان لطفا ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد.
همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟
صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟
با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم.
لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: ا؟ خوش بگذره… تنها تنها؟
- خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟
لیلا تند گفت: خوبم. زنگ زدم بگم فردا من می آم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری.
با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟
لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم.
با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟
لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه می شن.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_سیزدهم
بی حوصله گفتم: خیلی خوب! حالا تا فردا خدا بزرگه. من می رم باهاش صحبت می کنم. اما خیلی هم نازشو نمی کشم. خواست بیاد نخواست، به درک !
وقتی گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم، متوجه نگاههای خیر پرهام شدم، زل زده بود به من و رفته بود در عالم هپروت. پیانو زدن سهیل تمام شده بود و دوباره همه با هم حرف می زدند اما پرهام انگار آنجا حضور نداشت و حواسش جای دیگری بود. جلو رفتم و ناگهان گفتم: پخ! با ترس از جا پرید و گفت: زهر مار! ترسیدم. با خنده گفتم: کجایی؟… عصبی جواب داد: دختر لوس! با صدای بلند خندیدم و برای آوردن غذا و کمک به مادرم به آشپزخانه رفتم. پرهام پسر مغرور خوش تیپی بود. رویهم رفته پسر جذابی به شمار می رفت. بیشتر شبیه دایی ام بود. خانواد مادری ام اکثرا ظریف و روشن بودند.
وقتی وارد آشپزخانه شدم، خاله طناز و خاله مهوش همراه زری جون داشتند به مادر کمک می کردند، فقط مینا خانم نبود که جای تعجب نداشت. مینا زن سرد و عبوسی بود که در هیچ مهمانی از جایش تکان نمی خورد. فقط یک جا می نشست و می خورد، بعد هم هزار حرف، پشت سر میزبان و مهمان ردیف می کرد. آن شب هم یک جا نشسته بود و هرچه عمو محمد باهاش حرف می زد، جواب نمی داد. وقتی همه را برای شام سر میز دعوت کردند، پرهام کنار من نشست و گفت: مهتاب دانشگاه چطوره؟ سری تکان دادم و گفتم: خیلی خوبه… خوش می گذره. احساس کردم صورتش درهم رفت. بعد گفت: خیلی رو بچه های دانشگاه حساب نکن. همه بچه اند، نمیشه روشون حساب کرد. با خنده گفتم: حالا کی خواست روشون حساب کنه؟ فوری خودش را جمع و جور کرد و گفت: خوب، آره. همین طوری گفتم. بعد کمی در صندلی اش جابه جا شد و گفت: حالا چه برنامه ای برای آینده داری؟
نمی دانستم منظورش چیست و چرا این حرف ها را می زند. آن هم پرهام که هیچوقت با من حرف نمی زد. قبلا هر وقت می آمدند خانه ما به بهانه اینکه من بچه ام با سهیل دست به یکی می کردند و اصلا با من بازی نمی کردند، بعد هم که بزرگتر شده بودیم با سهیل می رفتند توی اتاق و تا وقتی که وقت رفتن می رسید، از اتاق بیرون نمی آمدند. با خنده گفتم: فعلا که تازه وارد دانشگاه شده ام و برای چهار سال آینده برنامه ام مشخصه. بعدش هم خدا بزرگه، احتمالا می رم سر کار.
پرهام با لکنت گفت: خوب، شاید هم ازدواج کردی… نه؟
نگاهش کردم، حسابی جا خورده بودم. پرهام هم سرش را پایین انداخته و پوست سفیدش، قرمز شده بود. گیج پرسیدم: - این حرف ها چه معنی می ده؟ تو مگه فضول منی؟ پرهام با خجالت و لکنت جواب داد: نه… خوب در واقع به من ربطی نداره، ولی خوب می خواستم بگم که… یعنی چطور بگم… نگاهش کردم. منتظر تمام شدن جمله اش بودم. از دستش حرصم گرفته بود، سرانجام با جان کندن فراوان گفت: - می خواستم بگم که اگر یک روزی تصمیم گرفتی ازدواج کنی… با نزدیک شدن زری خانم، پرهام جمله اش را نیمه تمام گذاشت. زری خانم کنار پرهام نشست و رو به من گفت: مهتاب جون با درس ها چطوری؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهاردهم
سری تکان دادم و گفتم: هنوز خیلی جدی نشده… زن دایی ام خندید وگفت: ماشاءالله، انگار از وقتی دانشگاه قبول شدی بزرگ شده ای… چطوری بگم، خانم و خوشگل شدی… با ناراحتی مصنوعی گفتم: یعنی قبلا زشت بودم؟ زن دایی ام دستم را نوازش کرد و گفت: نه عزیزم، ولی الان یه جوری خانم و خوشگل شدی.اون موقع انگار بچه بودی. بعد رو به پرهام کرد و گفت: نه پرهام؟ پرهام با خجالت سری تکان داد و حرفی نزد. مینا خانم که تازه نشسته و حرفهای زری جون را شنیده بود، با لحنی سرد گفت: خوب، دخترها وقتی ابروهاشون رو بردارن، بزرگتر از سنشون به نظر می رسن. خشکم زد. ابروهای من همیشه پیوسته بود و من اصلا دست بهشون نزده بودم، رنجیده گفتم: ولی این مورد شامل من نمی شه .
مینا خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت: اِ ؟ من فکر کردم ابروهاتو برداشتی، آخه قیافه ات فرق کرده… پرهام که دل خوشی از زن عموی من نداشت با لحنی قاطع گفت: خوب مینا خانم فکر کردن، آدم هر فکری می تونه بکنه.
بلند شدم و به سمت میز غذا رفتم. احساس می کردم صورتم از ناراحتی گر گرفته است. چرا آنقدر مینا خانم از من بدش می آمد؟ بعد به خودم گفتم مینا خانم از همه به جز خودش، بدش می آید. بشقاب غذایم را پر کردم که دیدم سهیل از آن طرف میز، لپهایش را باد کرده، یعنی من خیلی شکمو هستم. زبانم را برایش در آوردم و گوشه ای نشستم تا غذایم را سر فرصت بخورم. بعد از شام، مادرم کیک آورد و سهیل با پیانو آهنگ “مبارک باد” را زد. همه با هم می خواندند و می خندیدند. بعد پدرم بسته ای کادو پیچ به مادرم داد. همه با هم دست می زدند و می گفتند: بازش کن! بازش کن! در میان هیاهوی جمعیت، مادرم کاغذ کادو را باز کرد. یک جعبه مستطیل شکل بود. سهیل با خنده گفت: هی! مجسمه است! پرهام هم دنبالش را گرفت: نه، لوناپارکه. هر کس چیزی می گفت. سرانجام مادرم در جعبه را باز کرد. گردن بند زیبایی پر از برلیان و نگین های یاقوت کبود، چشم همه را خیره کرد. همه دست زدند و پدرم گردن بند را دور گردن مادرم بست و با صدای بلند گفت: مهناز جان، می دونم که این قابل تو رو نداره، فقط به پاس زحمت های تو در این بیست و چهار سال است.
دوباره همه دست زدند. فقط مینا خانم همانطور ساکت و بی حرکت نشسته بود. بعد هم آهسته زیر لب گفت: خدا شانس بده. با نفرت نگاهش کردم. چرا انقدر این زن حسود بود؟ در افکار خودم بودم که سهیل با صدای بلند گفت: آهای جماعت! ساکت! من هم برای زوج عزیزمون یک هدیه دارم. بعد نشست پشت پیانو و رو به مادر و پدرم که کنار هم نشسته بودند، گفت: تقدیم به بهترین مادر و پدر دنیا! و بعد رمانتیک ترین آهنگی را که من تا آن زمان شنیده بودم، نواخت. همه ساکت و به انگشتان هنرمند سهیل که ماهرانه روی کلیدها بالا و پایین می رفت، خیره شده بودند. موسیقی آنقدر لطیف و زیبا بود که ناخودآگاه به طرفش جذب می شدی. به پدر و مادرم نگاه کردم، هر دو انگار گریه شان گرفته بود. خاله طنازم آهسته بلند شد و دسته ای اسکناس پشت سبز را طوری که تمرکز سهیل بهم نخورد، درون جیب پیراهنش جا داد و آهسته سرش را بوسید. عمو فرخم، با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و آرام، دختر عمویم، با دوربین فیلمبرداری، لحظه ای سهیل را رها نمی کرد. بعد از نیم ساعت، نواختن سهیل تمام شد و همه کف زدند و به سوی سهیل هجوم بردند. سهیل با خنده گفت: - خودم ساخته بودم، فقط مختص امروز. پدر و مادرم هر دو سهیل را بوسه باران کردند. با خنده گفتم: - پسر! پسر! قند و عسل، دختر! دختر! کپه خاکستر! با این حرف پدرم جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: - این چه حرفیه عزیزم؟ مادرم هم خندید و گفت: پسر! پسر! قند و عسل! دختر! دختر! طلا و زر! سهیل با بدجنسی گفت: نه مامان، دختر! دختر! مارمولک! آرام که بهش برخورده بود، گفت: پسر! پسر! تمساح و عقرب!
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ثواب عظیم آیت الکرسی برای اموات
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸
🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸
🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ
🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸
🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ
🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸
⭕️به نیت شادی روح همه ی اموات به خصوص مادران و پدران آسمانیمان آیه الکرسی بخوانیم ان شاءالله
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔼 جواب آیت الله العظمی بهجت
رحمة الله علیه به جوانی که
از ایشان پرسیده بود
چطور صاحب الزمان را ملاقات کنم!
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
مداحی آنلاین - چگونه کوثر شویم - استاد قرائتی.mp3
4.76M
♨️چگونه کوثر شویم؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #قرائتی
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
آیت الله فاطمی نیا:
اعمال ما نور دارد، باید نورها را با مراقبه نگه داریم. ما غالبا ولخرج نور هستیم؛ اگر نوری کسب کنیم با رفتارمان، آن را از بین میبریم...
نماز شب میخوانیم و بعد...
غیبت میکنیم. دعا میخوانیم، با جواب تلخی به مادرمان آن را از بین میبریم. اگر نورها را حفظ و جمع کنیم به تدریج قوی و دارای آثار عالیه میشوند.
کلید بهشت🔑🕊🌹
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙اعمال قبل از خواب🌟
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب قبل از خواب :
✨🌱قرآن را ختم کنید
(سوره توحید را ۳بار بخوانید. )
🌟☘ پیامبران را شفیع خود گردانید.
(اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، الهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین(۱بار )
✨🌱مومنین را از خود راضی کنید.
(اللهم اغفر للمومنین و المومنات(۱بار)
🌟☘یک حج و یک عمره به جا آورید.
( سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر(۱بار)
✨🌱اقامه هزار ركعت نماز
( « یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ»(۳بار )
🌟☘ثواب خواندن ایه شهادت قبل ازخواب
سوره آل عمران آیه 18
✨🌱شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُو
وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ🌟
🌟☘خواندن سوره تکاثر
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ ﴿۱﴾
حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿۲﴾
كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿۳﴾
ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿۴﴾
كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ ﴿۵﴾
لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ﴿۶﴾
ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ ﴿۷﴾
ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ ﴿۸﴾
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌱دعای هنگام خوابیدن
⚡️« *باسْمِکَ اللَّهُمَّ أَمُوتُ وَ اَحْیَا* »⚡️
«بار الها!با نام تو میمیرم و زنده خواهم شد»
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
⭐️🌟وضو قبلِ خواب یادتون نره🌟⭐️
😍🤲نماز شب که یادتون نمیره🤲😍
🕊التمآسدعاشهادت🥀
کپی با ذکر یک سلام بر آقا امام #حسین(؏) آزاد است.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پانزدهم
خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه دلشان می خواست به هم نسبت می دادند. بعد از خوردن کیک، مهمان ها کم کم آماده شدند که به خانه هایشان بروند، که دوباره پرهام نزدیک من آمد و گفت: - حرفم نیمه تموم موند. می خواستم بکم من این ترم درسم تموم می شه و قراره پیش بابام کار کنم. می خواستم بدونم نظرت راجع به من چیه؟ البته تو وقت داری که فکر کنی و بعد جوابم رو بدی، اما بدون که من منتظر جواب هستم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. پرسیدم: در مورد چی نظرم رو بدم؟ پرهام با صدایی دورگه از خجالت گفت: ازدواج با من! و بعد فوری رفت به طرف در، آنقدر تعجب کرده بودم که نمی توانستم از جایم بلند شوم و برای خداحافظی با دایی اینها دم در بروم. آن شب با افکار درهم و برهم به رختخواب رفتم. البته آنقدر خسته شده بودم که طولی نکشید تا به خواب رفتم.
صبح زود با صداي زنگ ساعت بیدار شدم . مخصوصا ساعت را تنظیم كرده بودم تا براي ساعت هفت بیدارم كند . مي دانستم اگر زنگ ساعت نباشد حتما خواب مي مانم . شب قبل تا دیر وقت بیدار بودم و بعید نبود كه به موقع بیدار نشوم . با رخوت و سستي از جایم بلند شدم . صبحهاي پاییزي سردي و تاریكي هوا باعث مي شود به سختي گرماي رختخواب جدا شوي . به هر حال بلند شدم و صورتم را شستم همه خواب بودند و من آهسته به آشپزخانه رفتم تا چیزي بخورم . یك لیوان شیر براي خودم ریختم و با تكه اي كیك كه از دیشب مانده بود به اتاقم برگشتم . جزوه هایم را مرتب كردم با به یاد آوردن كلاس آن روز آه از نهادم برآمد . امروز باید مي رفتم و ناز آقاي حل تمرین را مي كشیدم. حتي اسمش را به یاد نداشتم ولي از یاد آوري شیطنت هایم كه باعث شد كلاس حل تمرین بهم بخورد خجالت كشیدم. از آن موقع دو هفته مي گذشت و انگار در این مدت عقل من درآمده بود و تازه مي فهمیدم چه كار زشتي كرده بودم. در آن مدت با دیدن رفتار بچه هاي سال بالایي و شخصیت و وقار آنها تازه متوجه شده بودم كه دانشگاه كجاست و فهمیده بودم رفتار بچگانه من نه تنها باعث جذابیت و جلب محبت نمي شود بلكه باعث بد نام شدن و پایین آمدن شخصیتم هم میشود. این كارها شاید در دبیرستان جالب باشد ولي در دانشگاه باعث مي شد از چشم همه بیفتم و استادها و دانشجویان به عنوان یك بچه لوس و بي ادب از من یاد كنند.آخرین جرعه شیرم را كه خوردم صداي ماشین لیلا كه زیر پنجره پارك شد را شنیدم و با عجله قبل از اینكه زنگ بزند جلوي در رفتم . وقتي در را باز كردم لیلا پشت در بود و با دیدن من حسابي ترسید . با خنده گفتم : سلام ترسیدي ؟
لیلا هم خنده اش گرفت و گفت : سلام .پشت در كشیك مي كشیدي ؟
سوار شدیم و لیلا حركت كرد .
كمي كه گذشت لیلا پرسید:
- به چي فكر مي كني ناراحتي ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، فكر مي كردم امروز به این یارو چي بگم .
لیلا با كنجكاوي پرسید : كدوم یارو ؟
با ناراحتي گفتم : همون آقاي حل تمرین رو مي گم دیگه ..
لیلا با خنده گفت : آهان !.. بابا ناراحت نباش برو بگو ببخشید و قال قضیه رو بكن .
گفتم: كاش همه چیز با همین یك كلمه تموم بشه .
لیلا راهنما زد و بعد گفت: حل میشه .
سر كلاس ادبیات حواسم پرت بود. استاد داشت شعري از حافظ را معني میكرد و من یاد حرفهاي دیشب پرهام افتادم . قبل از اینكه دانشگاه قبول شوم پرهام قبله آمال من بود گاهي اوقات عكسشو به مدرسه مي بردم و جلوي دوستانم پز میدادم و چند تا چاخان هم میكردم. آن روزها آرزو داشتم پرهام كمي به من توجه كند . ناخودآگاه كارهایي میكردم كه مي دانستم دوست دارد . یك بار دفتر خاطراتم را از روي سادگی به پرهام داده بودم و بعدا مطابق با جواب پرهام به سوالها رفتار مي كردم . چه رنگي دوست داشت ؟صورتي پس لباس صورتي مي پوشیدم . چه غذایي دوست داشت ؟فسنجان پس باید به مامان بگم امشب كه دایي اینها خانه ما مهمان هستند فسنجان درست كند …
اما حالا انگار آن روزها مال خیلي وقت پیش بود مال وقتي كه من كودك بودم . دیشب حرفهایي را شنیدم كه آرزو داشتم یكي دوسال پیش مي زد . شاید آن موقع اگر این حرفها را مي زد با اشتیاق قبول میكردم ولي حالا ... با تكان دست آیدا به خودم آمدم. همه نگاهها متوجه من بود و من اما اصل متوجه نبودم . استاد دوباره تكرار كرد :
- پس صنعت به كار رفته در این بیت چیست خانم مجد ؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁