#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی شهید عباس کردانی
🌼 #محصول|عباس کشاورز بود. یه سال کل محصولش از بین رفت؛ اونم فقط بخاطر اینکه برا دفاع از حریم اهلبیت (ع) رفت سوریه.
🌼 #موکبمنحرفین|رفته بود توی موکب منحرفین اعتقادی. بهش گفتند تو گمراه شدی؛ بیا هدایت شو... یه روز رفت و چهار ساعت باهاشون بحث کرد. میگفت: خدا شاهده طوری شد که بین همهشون شک و شبهه انداختم...
🌼 #دعا_برای_رفقا|یه بندهخدایی بهش گفت: عباس! تو چطور همهی رفیقات رو توی نماز شب دعا میکنی؟ گفت: حوصله میذارم و گاهی دو ساعت همه شون رو دعا میکنم... میگفت: حداقل هفتهای یکبار باید همه رو دعا کنی؛ بعضی موقعها هر شب، بعضی موقعها هفتهای یکبار...
🌼 #خودِخدا|توی جلسهای یه بنده خدا داشت از اجر شهدا میگفت که خدا اونقدر به شهید اجر میده تا راضی بشه. عباس گفت: من فقط خودِ خدا رو میخوام به عنوان اجرِ شهادت؛ به غیر از این راضی نمیشم
🌼 #براى_خدا| به رفیقش میگفت: خیلی حواست باشه هر کاری میکنی برای خدا بکن؛ برا دلت هم نکن؛ اینم کار سختیه. ممکنه در ماه یک کار رو بتونی واقعاً برای خدا انجام بدی؛ اما همیشه به این فکر باش [نیت و تلاشت این باشه] که هر کاری میکنی فقط برای خدا باشه
🌼 #شناساییرفیق|عباس میگفت: برا شناختن دوستات اونا رو با دو تا چیز امتحان کن: یکی مال و دیگری عزیزترین چیزاشون؛ اگه دوست واقعی باشن دریغ نمیکنن؛ من خودم اگه دشمنم ازم چیزی بخواد کمکش میکنم، فقط برا کسی که دشمن اعتقادی باشه کاری نمیکنم
📚منبع:کتاب "برادرم عباس"
🇮🇷ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
#شهید_کردانی #شهدای_خوزستان #مزار_گلزاراهواز
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی شهید محمدرضا پارسائیان
🌼 #راز_موفقیت|اکثر شبها در حال خوندنِ نماز شب میدیدمش. بیشتر اوقات با نیروهای بسیجی، جلسات قرآن داشت و هر روز صبح هم زیارت عاشورا میخواند. سفارش همیشگیاش هم این بود که: فقط از نظر نظامی خودتون رو تقویت نکنین، اون چیزی که باعث پیشرفت شما میشه، معنویتتونه...
🌼 #راحتطلبی_ممنوع|وقتهایی که خونه بود، هیچوقت روی تشکِ نرم نمیخوابید. میگفت: هر کس خودش رو به سختی عادت نده و راحت بخوابه، سنگر و جبهه رو فراموش می کنه...
🌼 #اسراف|توی جبهه یه شب نونهایی که بچهها دورِ چادرهای خودشون ریخته بودند رو جمع کرد؛ صبح فرداش، به شدت با نیروهاش برخورد کرده و تذکر داد که: چرا اینطوری اسراف، و در نگهداری از نعمت خدا کوتاهی میکنید؟!!!
🌼 #شهادت| توی منطقه امالرصاص چند تا تیر خورد به پهلوش. چند بار الله اکبر و یا زهرا(س) گفت و افتاد. بعد هم با تکون دادنِ دست، خداحافظی کرد و گفت: برادران! تا پیروزی صحنه رو ترک نکنید... ده دقیقه بیشتر طول نکشید که به شهادت رسید...
📚 منبع: بخش فرهنگ و پایداری تبیان
🔸۲۱بهمن؛ سالروز شهادت محمدرضا پارسائیان گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_پارسائیان #شهدای_یزد #نماز_شب #زیارت_عاشورا #استقامت #قرآن #مزار_گلزاریزد
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی غوّاص شهید سعید حسنیتنها
🌼 #شهید_قرآنی|يكى از روزهاى ماه رمضان، وقت اذان ظهر بدنيا اومد. هفت ساله بود که توی كلاسهاى آموزش قرائت قرآن ثبتنامش کردم. اونقد خوب کار کرد و پیشرفت سریعی داشت، که توی ۱۳سالگی به مســــابقات بينالمللی قرآن راه پیدا کرد و با کسب مقام، برندهی سفر حج شد...
🌼 #اخلاص|مسابقات بینالمللی قرآن بود و قاریان کشورهای مختلف هم حضور داشتند. سعیدِ سیزده ساله هم شرکت کرد و برندهی سفر حج شد؛ اما حتی به من که مادرش هستم هم نگفته بود که چنین مقامی بدست آورده. یه روز همسایهمون گفت: مگه فامیلی شما "حسنیتنها" نیست؟ گفتم چرا... گفت: رادیو اسم پسرتون رو بعنوان برنده سفر حجِ مسابقات قرآن اعلام کرده... وقتی رفتم و از سعید صحت خبر رو پرسیدم. سرش رو انداخت پایین و آروم گفت: بله! درسته...
🌼 #نماز_شب|سعید عاشق نماز شب بود. اون ایامی که باهاش بودم یاد ندارم یه شب نماز شبش ترک شده باشه. یه بار درِ گوشش گفتم: بهم نماز شب خوندن یاد میدی؟ لبخندی زد و آروم گفت: معلومه که یاد میدم! چی از این بهتر!؟ اگه خدا بخواد از همین فردا شروع میکنیم... مثل یه معلم دلسوز برام وقت گذاشت و با حوصله بهم یاد داد، و از اون به بعد منم شدم نمازِ شب خوان... البته خیلیا برا نماز شب بیدار میشدند. بعضی شبها اونقدر تعدادشون زیاد بود که انگار نماز جماعت میخوندند. اونم توی برف و سرمای طاقتفرسا...
📚 منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران + خاطرات همرزمان شهید
🔸۲۵بهمن؛ سالروز شهادت سعید حسنیتنها گرامیباد
__
@khakriz1_ir
#شهید_حسنیتنها #شهدای_زنجان #قرآن #مزار_گلزارزنجان
#چند_روایت
🔸خاطراتی از مراقبههای طلبهی شهید هادی ذوالفقاری
شهیدی که کنترل نگاه را از شرایط لازم برای رسیدن به شهادت میدانست
🌼 #خاطرهاول|اواخر اقامتش توی ایران که حوزهی علمیه حاج ابوالفتح پ خان درس میخوند، رفتم دیدنش. موقع برگشت قرار شد با هم برگردیم. توی مسیرِ برگشت چند خانم بدحجاب رو دید، با صدای بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ کن... بعد بهم گفت: دیگه از اینجا خسته شدم؛ این حجابها بوی حضرت زهرا (س) نمیده؛ بعد از سفر کربلا دیگه دوست ندارم برم توی خیابون؛ من مطمئنم چشمی که به نگاهِ حرام عادت کنه، خیلی از چیزها رو از دست میده. چشم گناهکار لایق شهادت نمیشه...
🌼 #خاطرهدوم| این اواخر وقتی مییومد ایران، توی خیابونا احساس راحتی نمیکرد و چفیهاش رو روی صورتش میانداخت. میگفت: از وضعیتِ حجاب خانومها خیلی ناراحتم و توی رفت و آمدها نمیتونم سرم رو بالا بگیرم. معتقد بود اگه به نامحرم نگاه کنه، از لحاظ معنوی خیلی عقب میافته و راه شهادت به رویش بسته میشه...
🌼 #خاطرهسوم|یه روز با همدیگه از سامرا رفتیم بغداد. توی مسیر ازم پرسید: وضعیت حجاب توی بغداد چطوره؟ گفتم: مثل تهران. گفت: برای رسیدن به شهادت باید از خیلی گناهان گذشت. باید مراقب چشم خودمون باشیم، تا توفیق شهادت رو از دست ندیم. بعد هم چفیهاش رو روی صورتش انداخت و در کل مدتی که بغداد بودیم همینطور بود؛ تا اینکه از شهر به سمت نجف خارج شدیم...
📚منبع: کتاب پسرک فلافل فروش
@khakriz1_ir
#شهید_ذوالفقاری #شهدای_تهران #شهدای_روحانی #شهدای_مدافعحرم #کنترل_نگاه #نگاه_حرام #حجاب #مراقبه #مزار_وادیالسلام #مزار_بهشتزهرا
#چند_روایت
🔸خاطراتی از سردار شهید مهدی شرعپسند
🌼 #دوستداشتی|اونقدر آقا بود و رزمندهها دوستش داشتند که تا خبر رسید تیپ سلمان فارسی به فرماندهی آقا مهدی تاسیس شده؛ همه هجوم آوردند برا ملحق شدن به این تیپ، و خیلی زود ظرفیت تکمیل شد. حتی بیش از ظرفیت هم مراجعه کردند، و مجبور شدیم نیروهایهای اضافی رو بفرستیم جاهای دیگه...
🌼 #مرد_عمل|آقامهدی برا رزمندهها کلاس نهجالبلاغه میگذاشت و خطبهی همام رو واسهشون تفسیر میکرد. بچهها تا خبردار میشدند، همهشون میرفتند سنگر کلاس؛ جالبه با اینکه آقامهدی بارها خطبهی همام و ويژگی پرهيزكاران رو از زبان حضرت امیر ع نقل كرده بود، اما هر بار نيروها و سربازان ايرانی با تشنگی و عطش خاصی به حرفاش گوش میدادند. میگفتند: تمام صفاتی که آقا مهدی از خطبه همام تفسیر میکنه، توی وجود خودش میبینیم
🌼 #خرمشهر|آقا مهدی اولين نفری بود كه بعد از آزادی خرمشهر، پرچم سه رنگ ايران رو بر فراز مسجد جامع این شهر به اهتزاز در آورد تا دل ميليونها ايرانی شاد بشه.
🌼 #گذشت|مجروح شده بود و رفتم بیمارستان ملاقاتش. وارد اتاقش شدم؛ اما دیدم روی تختی که پرستار گفته بود، یه پسربچهی مجروح خوابیده. به پرستار گفتم و باهام اومد ببینه چه خبره. دیدیم مهدی پتوش رو پهن کرده، و روی زمین خوابیده؛ تختش رو هم داده به پسر بچهی مجروحی که توی راهرو روی زمین بوده...
📚منبع: نوید شاهد
🔸۲ اسفند؛ سالروز شهادت مهدی شرعپسند گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_شرعپسند #گذشت #شهدای_البرز #فداکاری #مزار_امامزادهمحمد
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی شهید رمضان عامل گوشهنشین
🌼 #تولد|از تاثیر دعا و مناجات روی بچه شنیده بودم. برا همین ایام بارداری میرفتم مسجد و سعی میکردم با ادعیه و زیارات انس داشته باشم. شاید تاثیر همین اعمال بود که شب اول ماه رمضان به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتیم رمضان...
🌼 #احترام_به_والدین|خیلی مراقب بود که ذرهای پدر و مادرش رو ناراحت نکنه و نگران نبینه. حتی وقتی موتورش رو دزد بُرد، بهشون نگفت تا نگران نشن. بعدها اهل خونه از همسایه شنیدند که موتورِ رمضان رو دزد برده
🌼 #اخلاص|هر مأموریتی که بهش محول میشد، با جدیت انجامش میداد. کارهاش رو از همه حتی پدرش هم پنهان میکرد؛ تا این اواخر حتی کسی از پاسدار بودنش خبر نداشت. هیچوقت با لباس سپاه توی شهر و محله ظاهر نمیشد. میگفت: هنوز باید خودسازی کنم، ممکنه خطایی ازم سر بزنه و خوب نیست مردم نسبت به سپاه بدبین بشن...
🌼 #درس_اخلاق|این توصیهاش رو هیچوقت فراموش نمیکنم. میگفت: "هر چه داریم از قرآن داریم. برا انس با محبوب باید قرآن خواند. اگه ما خواسته باشیم نیروی موفقی در جبهه و جمهوری اسلامی باشیم، باید با قرآن بیشتر انس بگیریم و ازش بهرهمند بشیم."
🌼 #شهادت|یکی از همسایهها خواب دیده بود توی حرم امام رضا(ع) ایستاده و اونجا رو چراغانی کردند. یکی از خادمها میگه: اینجا عروسیه. میپرسه: مگه توی حرم برا کسی عروسی میگیرن؟ خادم به رمضان اشاره میکنه و میگه: برا ایشون مجلس عروسی گرفتیم... سه روز بعد، خبر شهادتش اومد.
📚 منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۲۶
_______________
@khakriz1_ir
#شهید_عامل #شهدای_خراسانرضوی #مزار_حرمامامرضا
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی سردار شهید رضا حسنپور
🌼 #فقر|تهران بدنیا اومد، اما از ۷سالگی رفتند قزوین. وقتی فهمید باباش زیر بار فشار اقتصادیه، درس رو رها کرد و گفت: میخوام کار کنم و کنار دست بابا، بشم کمک خرجِ خونه.
🌼#انقلابیگری| همهجا بود؛ اونم از نوع فعالش. توی تظاهرات علیه شاه چه کارها که نکرد. بعدشم پاسدار شد و افتاد به جونِ گروهکهای ضدانقلاب. کردستان که شلوغ شد، رفت و افتاد به جونِ منافقین تکاب و دیواندره. با شروع جنگ هم همون سه روزِ اول، رفت جبهه. اونقدر جَنَم داشت که به ۳سال نکشیده از تکتیراندازی رسید به قائممقامی لشکر.
🌼 #امامخمینی|عکس امام رو زده بود به شیشه ماشینش. کتکش زدند. دو بار هم شیشه ماشینش رو شکستند، ولی عکس رو برنداشت. میگفت: هر کاری کنند، بر نمیدارم.
🌼 #خاکی|شبها میرفتیم کمین، وقتی برمیگشتیم نماز میخوندیم و از خستگی میخوابیدیم تا لنگ ظهر فردا. بیدار که میشدیم، میدیدیم یکی صبحونه آماده کرده، حتی ظرفها و لباسامون رو شسته. بعد فهمیدیم کار رضاست. میگفت: من وظیفمه نذارم شماها خسته بشین...
🌼 #فدایی|جاده باریک بود و تانکر آب نمیتونست رد بشه. بچهها باید مسیری رو به سختی میرفتند و از تانکر آب میآوردند. یه روز آقا رضا گفت: بیاین جاده رو درست کنیم. بیل و کلنگ برداشتیم و خودش هم افتاد جلو. جاده که درست شد، دیدم دستاش پر از تاول شده. گفتم: رضا دستات! خندید و گفت: فدای سرت! مهم اینه که بچهها سختی نکشن و اذیت نشن...
📚 منبع: طلایهداران جبهه حق؛ جلد ۱
________________________
@khakriz1_ir
#شهید_حسنپور #شهدای_قزوین #اخلاص #مزار_گلزارقزوین
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی سردار شهید عیسی خِدری
🌼 #عیسیصلواتی|چهار پنج ساله که بود، با بنای روستامون میرفت سر کارش. روبروی ایشون مینشست و ذکر صلوات میگرفت. کارگرها رو هم ترغیب میکرد که صلوات بفرستند. بنا هم هر جا میخواست خونه بسازه، عیسی رو با خودش میبرد برا صلوات فرستادن. از اون به بعد توی دِه اسم پسرم رو گذاشتند: "عیسی صلواتی"
🌼 #عزتمندی|اونقد از بیسوادیِ خودم رنج بردم که عیسی رو فرستادم مدرسه. اما بعد از دوماه گفت: دیگه نمیرم. هر چه هم اصرار کردم، فایده نداشت. میگفت: اون مدرسه مال خان و بچههاشه؛ برا همین روستازادهها رو اذیت میکنن... مدرسهی دیگهای ثبتنامش کردم؛ هفت کیلومتر رو باید به سختی و پیاده میرفت تا به اونجا برسه... هنوز یادمه که پاهاش تاول میزد و ترک بر میداشت بخاطر مسیر مدرسه... عیسی سختی راه مدرسهی جدید رو به جون خرید، اما زیر بار حرف زور خان و بچههاش نرفت...
🌼 #بهفکرپدر|کلاس اول راهنمایی توی شهر زابل ثبتنامش کردم. اما بعد از مدتی گفت: من مدرسه نمیرم! علت رو که پرسیدم، با شرمندگی گفت: من راضی نیستم شما توی این فشار اقتصادی، مجبور باشی برا درس خوندن من توی شهر هزینه کنی... خلاصه مجبور شدیم بیاریمش توی زهک درس بخونه. عیسی از اینکه تونسته بود باری از دوش ما برداره، خیلی خوشحال بود.
🌼 #تکبر|هیچوقت لباس نو تنش ندیدم. گفتم: مگه از لباس نو بدت میاد؟ خندید و گفت: بابا! میترسم به درد تکبر دچار بشم.
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس
@khakriz1_ir
#شهید_خدری #احترام_به_والدین #تقوا #شهدای_سیستان_و_بلوچستان #مزار_گلزارمحمدشاهکرمزهک
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی سردار شهید اسحاق عزیزی
🌼 #مبارزه|وقتی اومد خونه، تمام لباسهاش خونی بود. ازش پرسیدم: چی شده؟ گفت: " امروز تعدادی از جنازههای برادران رو از وسط خیابان کنار کشیدم. نمیدونم چرا شهید نشدم. شاید سعادت نداشتم. چرا پنج هزار نفر بدست رژیم شاه کشته شدند و ما هنوز زندهایم؟ دیگه نباید توی خونه نشست. حالا که زندهایم، باید مبارزه کنیم! "
🌼 #گمنامی|گمنامی رو دوست داشت. دلش میخواست گمنام کار کند و در گمنامی بمیره. حتی من که همسرشم بعد از شهادتش شنیدم توی جبهه فرمانده بوده...
🌼 #رویای_صادقه|شهید عزیزی میگفت: "خواب دیدم با جمعی از بچههای رزمنده داریم میریم خط مقدم. امام خمینی هم پیشاپیش ما حرکت میکردند. من به حضرت امام گفتم: امام امت؛ مراقب باشید این منطقه عراقیها روی خط دید دارند... ایشون هم فرمودند: نه فرزندم! اینها همه کورند! چشم ندارن [که شما رو ببینند].... شهید میگفت: بعد در میدان نبرد واقعا به ما ثابت شد که دشمن کوره و حضرت امام پیشاپیش ماست؛ که اگه حضرت امام نبود، پیروزی در عملیات امام مهدی عج به دست نمییومد. فرماندهی کل ما حضرت امام هستند..."
🌼 #هوشمندی|در عملیات امام مهدی عج شهید عزیزی با هوشمندی از طریق حفر چندین کانال، رزمندگان را از زیر خانههای سوسنگرد که دشمن در آن حضور داشت، عبور داده؛ و به نقاط مشخصی نزدیک دشمن رساند، و این عملیات با پیروزی همراه شد.
📚منبع:ماهنامه فکه؛ شماره ۱۰۸، گفتگو با همسرشهید
🔸۸فروردین؛ سالروز شهادت اسحاق عزیزی گرامیباد
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_عزیزی #اخلاص #جهاد #شهدای_تهران #شهدای_مرکزی #مزار_بهشتزهرا
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی نوجوان شهیدی که عکسش معروف شد
🌼 #رویایصادقه|خانواده راضی نمیشدند بره جبهه و میگفتند: باید درس بخونی. یه شب خواب امامخمینی رو دید. حضرت امام توی خواب بهش فرمود: من بهت اجازه میدم بری جبهه... عبدالمجید هم به امام میگه: پدرم اجازه نمیده. امام میفرمایند: اجازه میده... و همینطور هم شد
🌼 #شفا|یه بار سوخت، یه بار به شدت مریض شد و یه بار هم گلوش ورم کرد و قرار شد جراحی بشه. میگفتند: صورتش هم کج میشه. اما مادرم نذر کرد و شفای مجید رو گرفت.
🌼 #ماجرایعکس|وقتی برادرم شهید شد، ناله میکردم که: چرا من یه عکس ازش ندارم... تا اینکه یه روز پسر داییام دوان دوان به خونهمون اومد و گفت: مرضیه خانوم! مژده بدین. عکس مجید روی مجله چاپ شده... این تصویر اولین عکسِ مجید بود. تیترش هم این بود که «فاتح، در تفکرِ فتحِ قدس است... بعدها این عکسِ برادرم روی پاکت نامهی بچههای جبهه؛ مجلات و روزنامهها؛ و حتی توی کتاب درسی مدارس هم چاپ شد. بعد از فتح خرمشهر تلویزیون هم عکسش رو نشون داد...
🌼 #بویتربت|بعد از شهادت، وقتی ساکش رو از جبهه آوردند و بازش کردیم، بوی خاصِ تربت میداد. بعد از اون روز ما این بو رو توی هر گوشه و کنار خونه حس میکردیم. یه شب خواب دیدم دارم دست و پای مجید رو میبوسم. بهش گفتم: تو همون بویی رو میدی که همیشه توی خونه میاد! گفت: آبجی! من همیشه پیشتون هستم، اما شما نمیبینید...
👤 خاطراتی از نوجوان شهید عبدالمجید رحیمی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
_____
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_رحیمی #نوجوان_شهید #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا
#چند_روایت
🔸گرهخوردن زندگی شهید رفیعی با حضرت عباس(ع)
🌼 #تولد|قبل از ابوالفضل، خدا هفت پسر بهم داد که همگی توی کودکی از دنیا رفتند. وقتی دوباره باردار شدم، شبی بین خواب و بیداری، نوایی شنیدم که گفت: اسم این پسرت رو ابوالفضل بذار، زنده میمونه... بعد از به دنیا اومدنِ بچه، همسرم گفت: اسم این پسر رو به یاد آخرین فرزندِ از دست رفتهمون که اسمش جواد بود، بذاریم جواد... این کار رو کردیم و خیلی زود بچه به شدت بیمار شد! به یاد ندایی که شنیده بودم افتادم. موضوع رو با یکی از اقوام که اهل علم بود در میان گذاشتم. ایشون تأکید کرد که: نام فرزند بیمارتون رو تغییر بدین... با تغییر نامش به ابالفضل بیماریاش هم خوب شد!
🌼 #شهادت|ابوالفضل ارادت خاصی به حضرت عباس(ع) داشت. تا نام حضرت میومد اشکش جاری میشد. آرزوش این بود کنار نهر علقمه شهید بشه. به رزمندهها هم میگفت: دعا کنین کنار نهر علقمه خادمیتون رو کنم...
گذشت و توی عملیات خیبر میگفت: من توی این عملیات شهید میشم... همینجور هم شد. عملیات پشتِ پل العزیز جریان داشت و آب دجله و فرآت از پل العزیز عبور میکرد. ابوالفضل رفت پایین پل، و با آب دجله و فرات وضو گرفت. با همون وضو هم به شهادت رسید...
📚منبع: ایثارنامه؛ جلد ۲۸ [کتاب شهید رفیعی]
🔸۱۱فروردین؛ سالروز ولادت شهید ابوالفضل رفیعی گرامیباد
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_رفیعی #حضرت_عباس #شهادت #شهدای_خراسانرضوی #شهیدرفیعی #خاکریز_خاطرات #مزار_دانشگاهفردوسی
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی شهید فخرالدین مهدیبرزی
🌼 #موهامروشانهکن|اهل نمازشب بود و نماز جماعت. همیشه هم توی سنگر قرآن میخوند. وقت نماز موهاش رو شونه کرده، و عطر میزد... قبل از عملیات کربلای ۸ از دور دیدمش، و خیره شدم به موهاش که صاف بود و مرتب. همونجا ازم قول گرفت که اگه شهید شد، موهاشو شونه کنم. توی عملیات بیتالمقدس ۲ شهید شد و دو روز بعد جنازهاش رو آوردند، شونه برداشتم و طبق قرارمون، موهاشو شانه کردم...
🌼 #برایخدا|یه روز از فخرالدین پرسیدم: برادرت کجا شهید شده؟ از سؤالم ناراحت شد؛ چون [اونقدر مخلص بود که] حتی دلش نمیخواست کسی متوجه بشه که جزو خانوادهی شهداست... قبل از عملیات هم به یکی از دوستاش گفت: اگه همهی کارهای ما، حتی غذاخوردنمون هم برای خدا باشه، اونوقت به راه راست هدایت شدهایم...
🌼 #رفیقمتفاوت|توی دوستام کمتر کسی مثل فخرالدین پیدا میشد. یادمه دقایقی قبل از شهادتش، رفتیم کنار چشمهای که نزدیک چادرمون بود. آستینم رو بالا زدم و سرشو با آب چشمه شستم. وقتی داشتم موهاشو با چفیه خشک میکردم، صورتش عین فرشتهها زیبا به نظر میومد. حس کردم رفتنیه. مثل همیشه لبخند قشنگی روی لبهاش بود. آروم شروع کرد به زمزمه کردن:
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟!!!...
📖 کلیک کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مهدیبرزی #شهید_قرآنی #اخلاص #شهدای_تهران #خاکریز_خاطرات #مزار_بهشتزهرا