🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی894 کت و شلوار اسپرت پوشیده بود، حسابی به خودش رسیده بود و صورتش خوشحالتر از همیشه بود! _
#خالهقزی895
نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو میدادن...
برای فرار از اون وضعیت به طرف در رفتم و گفتم:
_ بنظرم حرفامون تموم شد و بهتره بریم
_ عه ما که هنوز به تفاهم نرسیدیم
_ قرار هم نیست برسیم
_ زیاد مطمئن نباش
_ مطمئنم
_ نباش چون طبق چیزایی که من به مامانت گفتم، نباید مطمئن باشی
با حرص نگاهش کردم و عصبی گفتم:
_ به مامانم چیا گفتی که اینطوری میگی؟
_ حالا بماند
_ درهرصورت دلت رو خوش نکن، هیچکس نمیتونه منو مجبور به کاری که نمیخوام و دوست ندارم، بکنه!
_ باشه تو درست میگی
از روی صندلی پاشد و همینطور که به اطراف نگاه میکرد، ادامه داد:
_ اتاقت هم قشنگ و دنجه، البته بده که سارگلم اینجا میخوابه ها!
_ یعنی چی؟
_ عقد که کردیم گاهی وقتا هم قراره من شب اینجا بمونم دیگه، اونوقت سارگل رو چیکار کنیم؟
با این حرفش چشمام از حدقه بیرون زد! با دهن باز نگاهش کردم و گفتم:
_ تو خیلی پررویی، میدونستی؟
غش غش خندید و با سرخوشی گفت:
_ راست میگم دیگه، اگه دروغ میگم بگو دروغه
با حرص پوفی کشیدم و در اتاقم رو باز کردم و گفتم:
_ بیا برو بیرون
_ نشسته بودیم حالا
_ لازم نکرده، برو بیرون ببینم
اومد جلو تا از اتاق بره بیرون اما لحظه ی آخر وقتی داشت از کنارم رد میشد، یه لحظه خم شد و روی موهام که از شالم بیرون زده بود رو سریع بوسید و بعد بدون اینکه صبرکنه تا اصلا من بتونم عکس العملی نشون بدم، از اتاق بیرون رفت...
سرجام خشکم زد! انگار که یه جریان برق قوی بهم وصل شد! دستم آروم آروم بالا اومد و روی موهام قرار گرفت... موهایی که چند ثانیه ی پیش با لبهای آرش تماس گرفته بود!
کم کم از حالت بهت دراومدم و لبخندی روی لبهام نشست. دروغ چرا؟ حس خوبی بهم دست داد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی895 نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو مید
#خالهقزی896
خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم!
به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم، الان وقت فکر کردن و ذوق کردن نبود پس از اتاق بیرون رفتم، دوباره سرم رو پایین انداختم و رفتم روی مبل نشستم...
_ خب بچه ها صحبت کردید؟
به آمنه جون که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم؛ آرش جوابی بهش نداد پس اجباراً گفتم:
_ بله
_ خب به کجا رسیدید؟
واقعا دلم میخواست بگم به هیچ جا، دلم میخواست بگم که به اجبار اینجا نشستم اما جلوی خودم رو گرفتم و چیزی نگفتم و اینبار آرش جواب داد:
_ مامان با یبار حرف زدن که نمیشه به جایی رسید
_ بله قطعا باید بازهم صحبت کنید، خانواده ها هم باید بیشتر با هم آشنا بشن
مامان سری تکون داد و در تایید حرف آمنه جون گفت:
_ بله درسته
بقیه مراسم چیزخاصی نداشت و فقط حرفهای عادی رد و بدل شد. تقریبا یکساعت بعد هم اونا برخلاف اصرارهای بیخود مامان برای اینکه شام بمونن، بالاخره پاشدن و رفتن.
قرارهم شد که آمنه جون فردا زنگ بزنه و نظر من رو از مامان بپرسه و اگه نظرم مثبت بود، برای مثلا آشناییِ بیشتر با هم قرارِ دوباره بذارن...
موقع رفتنشون هم من تمام تلاشم رو کردم تا با آرش رو در رو نشم اما اون دم در سالن گیرم آورد و چشمکی بهم زد و آروم گفت:
_ فعلا خانومم
منم فقط حرص خوردم و نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم!
مامان بابا تا در خونه هم به استقبالشون رفتن ولی من و سارگل دیگه نرفتیم
بعد از رفتنشون، اومدم روی یکی از مبلها نشستم و با حرص گفتم:
_ باورم نمیشه سارگل، حتی یک درصد فکرش رو نمیکردم کسی که امشب از این در میاد تو آرش باشه
سارگل هم اومد کنارم نشست و گفت:
_ منم باورم نمیشد، هنوزم نمیشه
_ تو خبر نداشتی اصلا؟
_ نه به خدا
_ مامان این کارهارو از کجا یاد گرفته؟
_ یاد گرفتن هیچی! کِی انقدر لارج شده؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی896 خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم
#خالهقزی897
با تاسف سر تکون دادم و گفتم:
_ خدا میدونه آرش چی بهش گفته
_ هرچی که گفته خودش رو خوب تو دل مامان جا کرده چون تمام مدت با یه لبخند خاص نگاهش میکرد
_ واقعا؟ من اصلا حواسم به هیچی نبود
_ آره بابا همش چشمش به آرش بود
بدجور رفتم توی فکر، دلم میخواست زودتر همه ی ماجرا رو بفهمم... بفهمم که این همه اتفاف کِی و چطوری افتاده که من باخبر نشدم!
_ خب اینم از این
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بدون معطلی رو بهش گفتم:
_ مامان میشه بیایی و تعریف کنی که چیشده؟
بابا که همچنان توی فکر بود، سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_ منم همین رو میخوام، از اول منتظر بودم این مراسم تموم بشه تا بفهمم چیشده
مامان چادر و روسریش رو برداشت و با لبخند روی مبل نشست و گفت:
_ میگم براتون
_ زود بگو
_ هیچی قضیه از این قراره که یه روز من از خونه رفتم بیرون که یکم سبزی بخرم اما هنوز از خونه دور نشده بودم که یکی صدام زد؛ وایسادم و دیدم یه پسر خوش قد و بالا از یه ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
هرچی نگاهش کردم نشناختمش برای همین صبرکردم تا ببینم چیکارم داره؛ اونم وقتی بهم رسید خیلی مودبانه احوال پرسی کرد و بعد ازم خواست که بریم یه جایی تا باهام حرف بزنه!
اینو که گفت من خیلی ترسیدم، فکر کردم دزدی چیزیه و برای همین اخمام رو کشیدم توی هم و بهش گفتم " خجالت بکش من جای مادرتم " بعدش هم ترسیدم برم سبزی فروشی و برگشتم توی خونه...
سرتا پا گوش شده بودم و به حرفای مامان گوش میدادم! باورم نمیشد که آرش همچین کاری کرده بود؛ یعنی واقعا با خودش فکر نکرده بود که ممکنه با این کارش برای من دردسر درست کنه؟ ممکنه مامانم عکس العمل بدی نشون بده و من اذیت بشم؟! معلومه که براش مهم نبوده... یعنی درواقع من براش مهم نیستم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی897 با تاسف سر تکون دادم و گفتم: _ خدا میدونه آرش چی بهش گفته _ هرچی که گفته خودش رو خوب
#خالهقزی898
مامان لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد:
_ اونروز گذشت و منم به باباتون و شماها چیزی نگفتم تا نگران نشید، تا اینکه دو روز بعد وقتی میخواستم برم خونه ی خانم کریمی کوچه بغلی که روضه داشت، بازم ماشینش رو کنار کوچه دیدم
این دفعه بیشتر ترسیدم و خواستم برگردم توی خونه که سریع جلوم رو گرفت و اجازه نداد؛ خواستم جیغ بزنم و همسایه هارو صدا کنم که سریع گفت " من پسر کسی ام که دخترتون قبلا براش کار میکرد "
اینو که گفت، دهنم بسته شد و جیغ نزدم اما هنوز هم ترس داشتم، بهش گفتم " با من چیکار داری " و اونم گفت که میخواد راجع به تو باهام حرف بزنه
به اینجای حرفش که رسید به من نگاه کرد؛ یه لحظه استرس گرفتم! یعنی آرش میخواسته درمورد من چه حرفی بهش بزنه؟ اصلا چه حرفی زده؟
_ خلاصه که ازم خواست بریم یجا صحبت کنیم و منم که کنجکاو شده بودم که درمورد تو چی میخواد بگه و از طرفی بهش اعتماد نداشتم و برای همین بهترین جا همین پارک نزدیک خونه بود
رفتیم اونجا و از ترس حرف مردم یجای خلوت رو انتخاب کردم و نشستیم
مامان از روی مبلی که نشسته بود پاشد و اومد کنار من نشست؛ دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
_ اون موقع همه چیز رو کامل برام تعریف کرد
لرز بدی به بدنم افتاد! همه چیز رو کامل تعریف کرده؟ پس چرا رفتار مامان انقدر باهام خوبه؟!
_ گفت زمانی که تو برای کار به خونه ی اونا رفتی، اون از تو خوشش اومده و خواسته که از تو خواستگاری کنه! البته اینم گفت خودش توی اون خونه زندگی نمیکرده و فقط گاهی میومده سر میزده وگرنه من سکته میکردم!
بعدم گفت که اون آخریا فهمیده که تو هم از اون خوشت اومده ولی خیلی سفت و سخت بودی و بهش رو نمیدادی
گفت که وقتی داشتی پشت تلفن به دوستت گیسو میگفتی از پسر صاحب کارت خوشت اومده، اونم داشته از اونجا رد میشده و اینو شنیده که ولی انگار هرکاری کرده بهش رو ندادی، آفرین دخترم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی898 مامان لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد: _ اونروز گذشت و منم به باباتون و شماها چیزی نگف
#خالهقزی899
دستی روی موهام کشید و ادامه داد:
_ بعدشم مثل اینکه تو متوجه نشدی اون از تو خوشش اومد و قصدش جدیه و بخاطر علاقه ات و فکر اینکه هیچ شانسی برای رسیدن بهش نداری، از کارت استعفا دادی و برگشتی خونه
چشمام هرلحظه درشت تر میشد! باورم نمیشه که آرش همچین داستانی ساخته و به مامان گفته! داستانی که سعی داشته من رو داخلش خیلی خوب نشون بده تا مشکلی برام پیش نیاد...
_ وقتی اون پسر همه ی این ماجراهارو تعریف کرد تازه فهمیدم دلیل ناراحتی و غمی که همیشه توی چشمای سارا بوده چه علتی داشته!
از طرفی هم به دخترم افتخار کردم که حاضر نشده حتی بخاطر عشقی که توی دلش به وجود اومده بوده، پا به راه اشتباه بذاره و اینطوری خودش رو اذیت کرده؛ البته از آرش هم خیلی خوشم اومد چون اذیتت نکرده و دنبال این دوستی های مسخره ی امروزی نبوده و قصد جدی داشته و مثل یه مرد عمل کرده
سارگل پوزخندی زد و با حرص گفت:
_ بعد این آقا آرشی که شما هم خیلی ازش خوشتون اومده! نگفت چرا انقدر دیر اقدام کرده؟ نگفت که چرا زودتر نیومده خواستگاری؟ نگفت چرا یکسال صبرکرد و بعد اومد؟ بعد از این همه مدت یهو یادش افتاده عاشق سارائه؟ یهو فیلش یاد هندستون کرده؟
مامان بدون اینکه ذره ای لبخندش کمتر بشه گفت:
_ بذار بگم خب! اینم جریان داره
_ جریانش چیه؟ چه جریانی میتونه داشته باشه اصلا؟
_ بعد از اینکه سارا استعفا میده، یه مشکلاتی توی خونواده شون پیش میاد و بعد از اونم آرش میره خارج کشور و الان تازه یه مدته برگشته وگرنه اینطور که خودش گفت میخواسته همون زمان بیاد خواستگاری
پوزخندی روی لبهام نشست، مادرِ ساده ی من خبر نداشت که یکسال پیش همین آرش منو مثل یه آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی899 دستی روی موهام کشید و ادامه داد: _ بعدشم مثل اینکه تو متوجه نشدی اون از تو خوشش اومد
#خالهقزی900
_ خلاصه بعد از اینکه همه ی اینارو تعریف کرد، ازم خواست به سارا نگم تا سوپرایز بشه و منم قبول کردم. اولش میخواستم به پدرت و سارگل بگم اما ترسیدم از دهنشون بپره و بهت لو بدن برای همین از اونا هم پنهان کردم و این کارم رو سخت تر کرد درحدی که این آخرباری مجبور شدم الکی بگم عاقت میکنم تا شاید تو مجبور بشی توی مراسم شرکت کنی و موفق هم شدم وگرنه کدوم مادری دلش میاد بچه اش رو عاق کنه که من دومیش باشم؟
حالا هم با اینکه خیلی ناراحتم که اون حرف رو بهت زدم اما خب از نتیجه اش خیلی خوشحالم
طبق این چندباری که آرش رو دیدم و باهاش حرف زدم متوجه شدم که خیلی پسر خوبیه، خیلی هم سارا دوست داره، سارا هم که اونو دوست داره و یکساله بخاطرش غمگینه؛ چه چیزی بهتر از اینکه الان اون اومده خواستگاری؟ چه نتیجه ای بهتر از این؟
با این داستانی که آرش برای مامان تعریف کرده بود، از خودش یه فرشته و از منم یه عاشق ساخته بود!
_ خب ساراخانم حالا بگو ببینم، اگه میفهمیدی خواستگارت کیه هم انقدر مخالفت میکردی؟
خواستم دهن باز کنم و بگم " آره " بگم که هیچ علاقه ای به اون ندارم و نمیخوام که دیگه قراری برای خواستگاری باهاشون بذاره اما قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم، بابا گفت:
_ اول اینکه کار اشتباهی کردی که از من پنهان کردی! طبق حرفات چندبار اونو دیدی و یه کلمه حرف به من نزدی! ای کاش از اولش بهم میگفتی اما حالا که دیگه همه چیز گذشته فکر کردن به اینا اشتباهه، کاریش نمیشه کرد، الان تنها چیزی که مهمه ساراست
با بغض و چشمای نمدار نگاهم کرد و ادامه داد:
_ یکساله دارم عذاب میکشم که چرا دخترم باید زندگیش بخاطر من خراب شده باشه؟ که چرا باید همیشه غمگین باشه؟ که چرا هیچوقت نباید واقعی و از ته دلش بخنده؟ اما حالا... امشب که فهمیدم کسی هست که دخترم رو دوست داره و این حس بینشون مشترکه، بالاخره میتونم سرم رو راحت روی بالشت بذارم و راحت بخوابم! دیگه امشب خیالم راحته که دختر منم قراره خوشبخت بشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی900 _ خلاصه بعد از اینکه همه ی اینارو تعریف کرد، ازم خواست به سارا نگم تا سوپرایز بشه و من
#خالهقزی901
دهنم بسته شد و زبونم لال! از یاد بردم هرچیزی که میخواستم بگم! فراموش کردم حرفایی که توی مغزم چیده بودم و میخواستم به مامان بگم!
وقتی بابا داشت از خوشحالیش میگفت من چطور خوشحالیش رو خراب میکردم؟ وقتی داشت از اینکه قراره راحت بخوابه حرف میزد، من چطور خرابش میکردم؟! مگه دلم میومد؟! مگه میتونستم؟!
نه... من اصلا نمیتونستم... بهتره الان چیزی نگم و صبرکنم تا فردا یه موقعیت بهتر پیدا کنم و یجوری به یه بهونه ای حرفم رو بهشون بزنم
_ خب دخترم حالا اگه زنگ زدن چی بگم؟
همینطور که سرم پایین بود، گفتم:
_ فکرام رو میکنم و بهتون میگم
_ مگه فکر هم لازمه بکنی؟
_ بعد از این همه مدت، بله لازمه
_ باشه دخترم هرطور راحتی
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_ من خیلی خسته ام، با اجازه میرم بخوابم
_ برو بخواب دخترم شبت خوش
_ شب همگی بخیر
رفتم توی اتاق و در رو پشت سرم بستم، با همون لباسا روی تختم دراز کشیدم و با بغض به سقف زل زدم...
یه روزی آرزوی یه همچین اتفاقی رو داشتم؛ آرزوی اینکه آرش با خانواده اش بیاد خواستگاریم و خانواده ی منم قبول کنن... و حالا دقیقا اون اتفاق افتاده اما من دیگه ذوقی براش ندارم... گیسو همیشه چی میگه؟ میگه هرچیزی توی زمان خودش ارزش داره و اگه از زمانش بگذره برامون بی ارزش میشه!
چشمام رو بستم و ناخودآگاه اون لحظه ای که آرش روی موهام رو بوسید توی ذهنم نقش بست!
چقدر حس خوبی بهم داد... یه حس خیلی قشنگ... یه حسِ امن... یه حسی که بدجور به دلم نشست!
سرم رو تند تند تکون دادم تا این افکار مسخره ازش خارج بشن؛ من قرار نیست کنار آرش حس امن داشته باشم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی901 دهنم بسته شد و زبونم لال! از یاد بردم هرچیزی که میخواستم بگم! فراموش کردم حرفایی که تو
#خالهقزی902
آرشی که منو ول کرد و رفت و تونست یکسال بدون من دووم بیاره، باز هم میتونه اینکار رو بکنه پس من حق ندارم دوباره بهش اعتماد کنم!
_ ولی شاید این یکسال به اونم بد گذشته باشه ها
با شنیدن صدای سارگل از جا پریدم و هینی کشیدم! اصلا متوجه اومدنش نشده بودم!
چپ چپ نگاهش کردم و با اخم گفتم:
_ تو چرا هی مثل جن جلوی من ظاهر میشی؟
_ من عادی میام، تو انقدر غرق فکری که متوجه اومدنم نمیشی
_ هوم
_ بلند بلند هم فکر میکنی همه میشنون خب
_ خیلی بلند گفتم؟ مامان اینا شنیدن؟
_ نه در اون حد نبود
_ خوبه
اونم اومد با همون لباسا کنارم دراز کشید و گفت:
_ جوابمو ندادی
_ جواب چی رو؟
_ حرفم رو، همین که گفتم شاید تو این یکسال به اونم سخت گذشته باشه
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ برام مهم نیست بهش چطوری گذشته، مهم اینه که هرطور بوده تونسته تحمل کنه
_ مثل تو
_ اصلا قابل مقایسه نیست
_ هست! تو هم دست از تلاش برای نجات رابطه تون برداشتی و این مدت هرچند سخت اما تحمل کردی و روزهات رو گذروندی
شونه ام رو بهش کوبیدم و گفتم:
_ من تلاشم رو کردم اما وقتی پس زده شدم دیگه نتونستم کاری کنم و دست برداشتم
_ مگه نمیگن عاشق هرچیزی رو به جون میخره؟
_ خب که چی؟
_ تو عاشق بودی اما همه چیز رو به جون نخریدی؛ اونم عاشق بود و همه چیز رو به جون نخرید! پس درواقع شما هرجفتتون مقصرید و بنظرم جفتتون لیاقت اینکه به همدیگه یه شانس دوباره بدید رو دارید
چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:
_ بعد از این همه سختی؟
_ لازمه بازم تکرار کنم که آدم عاشق باید هرچیزی رو به جون بخره؟ اصلا عشق یعنی همین دیگه... عشق یعنی سختی کشیدن... وگرنه اگه سختی نداشته باشه که فرقی با " دوست داشتن " نداره! عشق و دوست داشتن توی همین متفاوتن دیگه... تو باید کلی سختی بکشی تا بتونی به معشوقت برسی و این سختی رسیدن رو قشنگ تر میکنه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی902 آرشی که منو ول کرد و رفت و تونست یکسال بدون من دووم بیاره، باز هم میتونه اینکار رو بکن
#خالهقزی903
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ خواهرِ من! تو احتمالا فیلم زیاد میبینی که واقعیت و خیال رو با هم قاطی کردی! درضمن منظور از اون سختی کشیدن، سختیه که درجهت رسیدن باشه نه ول کردن معشوقت و تنها گذاشتنش!
_ نه نه نه! آبجی خانم خیلی از آدمای عاشق اول از هم جدا شدن و بعد باز به هم رسیدن
_ باشه سارگل حق با توئه
_ معلومه که حق با منه
پاشدم نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
_ من دیگه نمیتونم به آرش اعتماد کنم
_ آبجی بهت برنخوره ولی خب بنظرم اون بیشتر نمیتونه بهت اعتماد کنه
_ سارگل!
_ دروغ میگم مگه؟ تو خیلی حق بجانبی! یعنی انگار به کل فراموش کردن که دلیل به هم خوردن رابطتون خودت بودی! درسته که آرش هم زیاده روی کرد ولی حداقل یکم بهش حق بده آبجی... تو خودت اونروز که اونارو تو باغ کنار هم دیدی چقدر شکستی؟ خب آرش هم وقتی تورو کنار کوهیار دیده و کوهیار هم که اون چرت و پرتارو بهش گفته، شکسته و خورد شده مخصوصا که بعدش متوجه شده چندبار بهش دروغ گفتی
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
_ آدم عاشق بخشش بلده اما اون بلد نبود
_ عین خودت که الان بلد نیستی
_ آره من بلد نیستم چون دیگه عاشق نیستم
_ خودتم خوب میدونی که هستی
_ نیستم سارگل، من عاشق نیستم، بخشش بلد نیستم، حاضر هم نیستم همه چیز رو به جون بخرم
_ داری خودخواهانه حرف میزنی
با حرص مشتی توی بازوش کوبیدم و گفتم:
_ سارگل تو توی سالن جلوی مامان اینا از آرش بد میگی و اینجا براش شدی دایه ی مهربون تر از مادر و همش داری ازش دفاع میکنی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی903 پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم: _ خواهرِ من! تو احتمالا فیلم زیاد میبینی که واقعیت
#خالهقزی904
پاشد روبروم نشست و با لبخند دستام رو توی دستای گرمش گرفت و گفت:
_ آبجی جونم... قربونت برم... آرش کیه منه آخه؟ چه اهمیتی برای من داره؟ هیچی! این تویی که برای من اهمیت داری؛ این تویی که خواهر منی؛ این تویی که جون منی! اگه تو غمگین باشی منم غمگینم... اگه تو خوب نباشی منم خوب نیستم برای همین دارم تمام تلاشم رو میکنم که خوب بشی
روی دستم رو بوسید و با لبخند ادامه داد:
_ شما دوتا همدیگه رو دوست دارید فقط یه اتفاقات بدی افتاد که مجبور شدید یه مدت از همدیگه دور بشید و جدا باشید
تو اشتباه کردی، اونم اشتباه کرد... تو مقصر بودی، اونم مقصر بود... تو پنهان کاری کردی و اونم به عشقش اعتماد نکرد... هر جفتتون مسیر غلط متفاوتی رو رفتید و بنظرم به یه اندازه مقصرید
الانم من هم توی چشمای تو عشق رو میبینم و هم امشب تو چشمای اون عشق رو دیدم وگرنه عمراً این حرفارو نمیزدم!
و بنظرم حالا که آرش داره تلاش میکنه بهت اعتماد کنه، تو هم یه تلاشی بکن شاید تونستی باز هم بهش اعتماد کنی و همه چیز رو درست کنی
لبخندی هرچند تلخ روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ تو کِی انقدر بزرگ شدی توله سگ؟
_ الان بهم توهین کردی یا ازم تعریف کردی؟
_ این حرفای قلمبه سلمبه رو از کجا یاد گرفتی
_ دیگه دیگه
_ قبلنا از این چیزا نمیگفتی
چشمکی زد و با شیطنت گفت:
_ یکی از ثمرات عشق همینه دیگه
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ خیلی خب پررو نشو
_ چشم... حالا من رو بیخیال... بگو ببینم حاضری تلاش کنی یا نه؟ حاضری تو هم یه قدم برداری؟
حرفای سارگل بدجور به فکر فرو بردم! تک تک حرفاش درست بود و من شاید توی ظاهر قبول نمیکردم اما پیش وجدانم نمیتونستم منکر این قضیه باشم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی904 پاشد روبروم نشست و با لبخند دستام رو توی دستای گرمش گرفت و گفت: _ آبجی جونم... قربونت
#خالهقزی905
من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم!
اون حس چی بود و چرا بود رو نمیدونم اما هرچی که بود انقدری قوی بود که من رو وادار میکرد!
نگاهم رو از سارگل گرفتم و به ناچار گفتم:
_ من آرش رو دوست ندارم سارگل
_ میشه انقدر دروغ نگی؟
_ دروغ نمیگم
_ آبجی تو با تک تک حرکاتت داری نشون میدی که آرش رو دوست داری، مخصوصاً با چشمات!
سکوت کردم، دستم پیشش رو شده بود و نمیتونستم گولش بزنم...
_ باشه آبجی هیچی نگو، منم دیگه تحت فشارت نمیذارم تا بشینی قشنگ فکر کنی و ببینی چه کاری به نفعته و چه کاری به ضررت؛ من چیزایی که میدونستم درسته رو بهت گفتم
از روی تخت پاشدم و جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. آرایشم کمرنگ تر شده بود و لباسمم بخاطر خوابیدن روی تخت، یکم چروک شده بود
_ سارگل؟
_ جانم
_ مامان کِی سلیقه اش انقدر خوب شده؟ کِی سایز من رو انقدر دقیق بلد شده؟ یادمه یبار یه لباس برام خریده بود که سه سایز از من بزرگتر بود
سارگل جوابی بهم نداد، از داخل همون آیینه نگاهش کردم و گفتم:
_ زبونت از کار افتاد؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ راستشو بگم؟
_ راستِ چیو
_ بگم یا نگم؟
_ الان انتظار داری من بگم نه دروغ بگو؟
از روی تخت پاشد و اومد پشت سرم ایستاد، چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و با لبخند گفت:
_ این لباسو مامان برات نخریده
_ تو خریدی؟
_ نچ آرش جون خریده
اخمام درهم شد و با عصبانیت گفتم:
_ چی؟ آرش خریده؟
_ بله
_ یعنی مامان رفته بهش گفته اینو بخره؟
_ نخیر! الان که تو اومدی توی اتاقت مامان گفت که آرش اینو خریده و آورده به عنوان هدیه داده
با تاسف و ناباوری سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آرش خیلی غلط کرده! حالا دیگه من انقدر بدبخت شدم که اون باید واسم لباس بخره؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی905 من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم!
#خالهقزی906
انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم و زیرلب گفتم:
_ مادرِ ما هم جن زده شده، نه به اون زمان که کوهیار اومده بود خواستگاری، تو خونه جنجال بپا کرده بود که این چرا به تو چشم داشته! نه به حالا که یهو شده عاشق سینه چاک و طرفدار سفت و سخت آرش!
_ جون چه بدنی
_ خفه شو سارگل و برو بخواب، بسه دیگه
_ چشم ما رو نخور ما هزارتا آرزو داریم
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم
_ چراغ رو زود خاموش کن سارگل
_ چشم
پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص چشمام رو روی هم فشار دادم. کثافط چه سایزم رو هم دقیق بلد بوده که فیتِ تنم خریده!
_ آره بخدا
پتو رو از روی سرم برداشتم و با اخم گفتم:
_ چی میگی تو؟
_ حرفتو تایید کردم
_ کدوم حرفمو؟
_ همین که کثافط چه سایزتو دقیق بلد بوده
_ هوف باز بلند فکر کردم؟
_ عه فکر بود؟ فکر کردم با من حرف زدی
جوابشو ندادم و دوباره پتو رو کشیدم روی سرم
به گیسو قول داده بودم که بعد از مراسم زنگش بزنم و همه چیز رو تعریف کنم اما الان انقدر مغزم داغه که اصلا توانایی حرف زدن باهاش رو ندارم! فردا زنگ میزنم و همه چیز رو بهش میگم...
_ سارا من خوابم نمیاد
_ من چیکار کنم؟
_ بیا حرف بزنیم
دستم رو روی سرم که داغ شده بود گذاشتم و گفتم:
_ سارگل میخوام بخوابم اذیت نکن
_ تازه ساعت یازده ها
_ خب این یعنی دیروقته
_ نخواب دیگه
_ شب بخیر خواهر بادرکم!
با این حرفم دیگه ساکت شد و منم چشمام رو بستم و سعی کردم به سردردم توجه نکنم و زودتر بخوابم...
_ آبجی؟ آبجی بیدار شو این گیسو خودشو کشت بخدا، پاشو تا نیومده اینجا مارو هم بکشه
یکی از چشمام رو باز کردم و گیج و منگ به سارگل که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.