@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#اولین_نگاه
.
چای را میگردانم و به تو میرسم، سر به زیری.
همانطور فنجان چای را برمیداری و زیر لب تشکر میکنی.
آرام و باوقار از خودت و تحصيلاتت میگویی. از خانواده ی مهربان و بافرهنگت. از دین و ایمانت. چیزی که داری یک شغل معمولیست و یک مدرک دانشگاهی. اما مردانه میگویی نان حلال درمیآوری و تلاش میکنی. خانواده راضی نیست. دلشان بهترینها را برای دخترشان میخواهد اما دل من میان چشمان معصوم و ریشهای مرتبت میگردد.
مردانگیات دلم را لرزاند. به اصرار خانوادهی تو به خلوت میرویم تا ببینیم نظر من چه میشود.
بلند میشوم. پشت سرم به حیاط می آیی.
کنار گلدانهای شمعدانی مینشینم. با فاصله کنارم مینشینی و میگویی: نه بابا پولدارم! نه حقوقم میتونه یه زندگی آنچنانی بسازه اما آدمم! پیرو مولا علی و عاشق حسین!
منم و یه مدرک دانشگاهی. یه ماشینی
هم دارم خونه هم خدا بزرگه اگه بانو افتخار بدن به برکت وجودشون و لطف خدا میخریم.
منظورت از بانو من بودم! نام علی را که آوردی فهمیدم چرا دلم به تو گره خورد!چیزی نمیگویم. ادامه میدهی: از اخلاق و رفتارم نمیتونم بگم شاید بگید از خودم تعریف میکنم.
خنده ام میگیرد چه اعتماد به نفسی داری! خودت هم لبخند میزنی.
باز ادامه میدهی: نمیتونم عروسی چندصد ملیونی بگیرم اما قول میدم در حد توانم کم نذارم.
بچه مذهبیام اما معتدل! نماز و روزهم همیشه سرجاشه باهاشون آرامش میگیرم! دنیام هیات حسینه. با این اوصاف... منتظر باشم فکر کنید و خبر بدید؟
بلند میشوم. چادرم را مرتب میکنم.
لحظهای نگاهم میکنی. برق چشمانت برای امروز و دیروز نیست. حالِ نگاهت برای مردی نیست که یک خواستگاری ساده آمده باشد!
آرام میگویم: فکر میکنم!
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#دومین_نگاه
.
با استرس خودم را در آینه نگاه میکنم،
ین دفعه فرق دارد! میآیی جواب بله بگیری.
وارد سالن میشوم. دوباره سر به زیر نشستی.
آرام سلام میدهم و کنار پدرم مینشینم.
بحث مهریه و شیربها میشود.
نظر مرا میخواهند. صحبتها را با پدر و مادرم کردهام. به سختی رضایت دادند.
پدرت دوباره با مهربانی میرسد که مهریه چه میخواهم؟ سرم را بلند میکنم و میگویم: چهارده تا سکه و شاخه گل سرخ!
تو هم سر بلند میکنی و متعجب نگاهم.
خانوادهها به توافق میرسند.
برای صحبتهای نهایی باهم تنها میشويم.
دوست دارم بگویم من دختر آرامی نیستم آقا اما جلوی شما اینطور میشوم!
لبخند به لب داری از آن لبخندهایی که بعدها عمیق ترشان کردی و با دلم بازی کردند.
میگویی: بریم حیاط پیش همون گلدون های شمعدونی؟
به حیاط میروم و همان جای قبلی مینشینم. کنارم مینشینی با فاصله. درست مثل دفعهی قبل. دستی به ریش هایت میکشی و میگویی: دفعهی قبل من صحبت کردم شما ساکت بودید. حالا شما صحبت کنید من گوش میدم.
آب دهنم را قورت میدهم. نمیتوانستم حرف بزنم.
دلم نمیخواست متوجه استرسم بشوی. در دل صلواتی میفرستم.
_ بیشتر از مادیات معنویات برام
مهمه! نمیگم مادیات اصلا نه! نمیشه که! اما یه زندگی متوسط کافیه. برای شروع حداقل.
اخلاق و ادب خیلی برام مهمه.
نفسی تازه میکنم و میگویم: حتما میدونید دانشجوام. دلم نمیخواد مانعی برای ادامه تحصیلم باشه و همینطور اگه خواستم شاغل بشم.
سرت را به سمتم برمیگردانی اما باز نگاهت به من نیست!
صورتت جدیست اما چشمانت میخندد.
میگویی: من با درس خوندنتون مشکلی ندارم. چه فرقی بینمون هست مگه؟!
بعداز همه ی این صحبتها یعنی بله دیگه؟
سرخ میشوم. میگويم: هنوز که مشخص نیست.
لبخند میزنی،از آن لبخندهایی که از سر خجالت است. سرت را میاندازی پایین و میگویی: ولی من میگم مبارکه! مبارکمون انشاءالله!
چه هولی تبریک هم میگویی و میشویم ما!
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
🌿❤️
امروز رفته بودم کتابفروشی. تو قسمتی که مشتریا یادگاری نوشته بودن یه متن قشنگ خوندم.
نوشته بود: یکی از قشنگترین کلمههایی که امروز شنیدم "معانقه" بود. یعنی در آغوش گرفتن.
عنق به معنای گردن هست. معانقه یعنی گردن به گردن شدن. آغوشی چنان عمیق و درهم فرو رفته که گردن به گردن تماس پیدا کند :)
@Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌿❤️ امروز رفته بودم کتابفروشی. تو قسمتی که مشتریا یادگاری نوشته بودن یه متن قشنگ خوندم. نوشته بود:
جناب دهخدا برای معانقه هم قشنگ گفته: یکدیگر را در کنار گرفتن❤️
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#سومین_نگاه
.
نجابت از سلامت چکه میکند. هنوز هم نگاهم نمیکنی!
هم نام مولایی و فرزند فاطمه.
آرام میگویی: بریم؟
میخواهم در ماشین را باز کنم که پیش دستی میکنی. تشکر میکنم و مینشینم. کمی بعد به چراغ قرمز میرسیم. دخترک گل فروشی کنار ماشین میآید.
اصرار میکند گل بخری و تو با لبخند نگاهش میکنی. کیف پولت را درمیآوری و میگویی: عمو جون همه شو بده.
دخترک ذوق میکند. گلها را میگیری و میگذاری روی پاهایم.
_ تقدیم با محبت!
در دلم قند آب میشود. گلها را برمیدارم و بو میکنم.
چراغ که سبز میشود حرکت میکنی.
صدای زنی را میشنوم که میگوید: از اینا یاد بگیر!
لبخند به لب میگویی: الان دست گیرمون میکنن.
میگویم: منظورش از اینا ما بودیم؟
مبهوت ساکت میشوم. گفتم ما!
لبخندت عمیقتر میشود آرام زمزمه میکنی: ما!
لحظهای به سمتم برمیگردی. من هم نگاهت میکنم این اولین چشم به چشم شدنمان بود! چند لحظه به چشمانم زل زدی و صورتت را برگرداندی.
حس عجیبی با تلاقی نگاههایمان به قلبم تزریق شد!.
نزدیک بازار کنار هم راه میافتیم. از من و تو خجالتیتر هم هست؟!
کاش مادرهایمان را میآوردیم. فکر نکنم از من و تو آبی گرم شود!
به حلقهها نگاه میکنم. پر زرق و برق اند.
از فروشنده میخواهم حلقههای ساده تری بیاورد. آرام میگویی: واقعا نپسندیدی؟
این اولین مفرد شدنمان به هم بود.
بعدها فهمیدم این حرفت یعنی چه؟!یعنی هیچوقت نگران نباش به مردت برمیخورد! حلقهی سادهای که چشمم را میگیرد، رد نگاهم را میگیری و حلقه را برمیداری.
_ دستت کن ببین چطوره؟
دستم را جلو میآورم حلقه را بگیرم اما نمیدهی.
_ دستتو بیار جلو.
با خجالت دست چپم را جلو میآورم. با احتیاط حلقه را انگشتم میکنی.
ذوقزده به انگشتم نگاه میکنم. نشان دونفره شدن.
میگویی: همینو می خوای بانو؟
نگاهم را از حلقه میگیرم.
_ شما هم نظر بدید.
به انگشتم نگاه میکنی.
_ میذارم به عهدهی خودت. باید برای عمر دوستش داشته باشی.
این همه فعل مفرد یعنی جمع کن بساط خجالت و فعل های جمع را!
میخواهم حلقه را دربیاورم صدایت مانع میشود: اگه همینو میخوای لطفا درش نیار.
از شرم انگشتهایم را جمع میکنم و دستم را پایین میاندازم. لبخندت نگین انگشتر را درخشانتر میکند.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
Mohsen Chavoshi - Ghande Mani (320).mp3
7.21M
_ نور منی باش در این چشم من
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🎊
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
_ نور منی باش در این چشم من @Ayeh_Hayeh_Jonon 🎊
چون که عید غدیر نزدیکه و قشنگترین و شادترین عید ماست💚
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#چهارمین_نگاه
.
از دانشگاه بیرون میآیم. کمی آن طرفتر ایستادهای. نزدیکت که میشوم لبخند میزنی. گرم و پر حرارت.
_ سلام بانو خداقوت، روزت چطور بود؟
دستت را میگیرم و آرام میفشارم.
_ سلام عزیزم، درسا سخت شده غر بزنم یا همین جمله کافیه؟
_ دوتا گوشم در اختیار شماست.
_ترجیح میدم اول یکم به شکمم برسم بعد غر بزنم.
به کافی شاپ نزدیک دانشگاه اشاره میکنی: بریم اینجا؟
باهم وارد کافی شاپ میشویم. صندلی را برایم عقب میکشی و میگویی بنشینم. خودت هم روبهرویم مینشینی. کافیمن سر میز میآید. سفارش کیک
شکلاتی همراه آب پرتقال و بستنی میدهم!
با خنده میگویی: قراره دونفری بخوریم دیگه؟
دستم را زیر چانه ام میگذارم و میگویم: نه خیر! شما باید برای خودت سفارش بدی.
به کافیمن میگویی به سفارشها یک آب پرتقال دیگر هم اضافه کند. همانطور نگاهت میکنم و صدایت میزنم: علی!
مثل من دستت را زیر چانهات میگذاریم و با دست دیگرت دستم را میگیری و میگویی: جانِ على.
لبخند میزنم. این نوع جانم گفتنها فقط مخصوص من است.
_ نگفتی چطور اومدی خواستگاری من؟
_ والا جاهای قبلی که برای خواستگاری رفتم...
حرفت را قطع میکنم: قبل از من خواستگاری هم رفتی؟
سرخوش میخندی و میگویی: حسود!
کلافه میگويم: جوابمو بده.
_ شوخی کردم. اولین و آخرین جایی که رفتم خواستگاری خونهی پدر زنم بوده!
گره ابروهایم که باز میشود با شیطنت میگویی: نچ نچ، چقدر منتظر بودی بیام خواستگاری.
با حرص دستت را نیشگون میگیرم و میگويم: اعتماد به عرش!
گرم دستم را میفشاری. فقط من معنی این فشارها را میفهمم.
پیشخدمت سفارشها را میآورد. همین که میرود میگويم: علی، بگو دیگه.
_ اینطوری علی میگی خب قلبم وایمیسه بانو.
_ این زبونو نداشتی چی کار میکردی؟
_ با ایما و اشاره حرف میزدم.
تو دانشگاه دیدمت! یه مدت زیر نظر گرفتمت بعد مادرو فرستادم خدمتتون.
_ دانشجو بودی؟ یادم نمیاد دیده باشم.
_ یه ترم مهمان بودم.
_ چرا من ندیدمت؟
_ چون حواست به زمین و اهلش نبود! بااشتها مشغول خوردن بستنیام میشوم.
_ بانو! موبایلتو میدی؟
موبایلم را سمتت میگیرم. موبایل را میگیری.
_ ببینم تو گوشیت چه لقبی بهم دادی.
به صفحه نگاه میکنی و با لبخند میگویی: مهربان!
موبایلت را در میآوری و چیزی مینویسی. صفحه را نشانم میدهی.
_ شبیه شد.
اسمم را گذاشتی مهربانو به بستنی اشاره میکنی و میگویی: به من نمیدی؟
درحالیکه کیلو کیلو در دلم قند آب میشود قاشق بستنی را جلوی دهانت میگیرم.
اول بوسهی نرمی روی دستم میزنی و بعد بستنی را میخوری.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
🌿💚
گویند علی میزده صد وصله به کفشش
ای کاش دلِ خستهی من کفشِ علی بود...
@Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌿💚 گویند علی میزده صد وصله به کفشش ای کاش دلِ خستهی من کفشِ علی بود... @Ayeh_Hayeh_Jonon
آن کوه تر از کوه تر از کوه تر از کوه
آن رودتر از رودتر از رودتر از رود
🌿💙
ما نیز ببینیم همه روی علی را
بر کعبه اگر تکیه زَنَد حضرت موعود
@Ayeh_Hayeh_Jonon
خلاصهی کتاب آیههای جنون:
داستان آیههای جنون از کشمش دختری جوان به نام آیه و پدرش شروع میشود.
دختری که میان تعصب و انزوا قد کشیده و قد بلند کرده برای شکستن تعصبات بیجا.
کشمکشهای همیشگی پدر و دختر، این بار بهخاطر ورود آیه به دانشگاه شدت گرفته. در این میان پسر مرموزی به آیه نزدیک میشود و حساسیت خانواده را بیشتر میکند. به همین دلیل آیه مجبور میشود میان تبعید و ازدواج، یکی را انتخاب کند. پدر آیه اصرار دارد با خانوادهی عسگری وصلت کنند و آیه هادی را انتخاب کند.
ورود هادی به زندگی آیه، روزهای متفاوتی را رقم میزند. آیه و هادی دلبستهی هم میشوند اما عاقبت این عشق خون و جنون است! سایهی آن پسر مرموز هنوز روی سر خانوادهی نیازی سنگینی میکند و این تازه شروع ماجراست...
نویسنده: لیلی سلطانی
سال انتشار: آبان سال ۱۴۰۰
سری چاپ: چاپ پنجم
تعداد صفحه: ۶۶۲ صفحه
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#پنجمین_نگاه
.
نگاهم به لباس عروسهاست. کدام دختری عاشق این لباس نیست؟!
این چندمین مزون لباس عروسیست که میآییم.
با حوصله همراهیام میکنی. یکی از لباسها را برای پرو انتخاب میکنم.
صدایت میزنم تا ببینی و نظر بدهی.
دقیق براندازم میکنی و میگویی: به نظر من که هرچی پوشیدی بهت میاد. انتخاب سخته!
خودم را در آینه نگاه میکنم. تو را پشت سرم میبینم. لبخند به لب و بشاش.
این لباس را بیشتر از لباسهای دیگر دوست دارم.
_ علی من همینو میخوام. تو خوشت میاد؟
با لحن شیرینی میگویی: صد بار نگفتم اینطور صدام نکن؟! برای قلبم ضرر داره عزیزم.
حق داری علی گفتنهایم با ناز و کشیده است.
چشمک میزنم و در را برای تعویض لباس میبندم.
صدایت میآید: بالاخره که بیرون میای.
بعداز تعویض لباس بیرون میآیم. لباس را به فروشنده میدهم و میگویم همین را میخواهم. شنل به دست به سمتم میآیی.
_ عروس خانم اجازه میدی شنلتو من انتخاب کنم؟
به نشانهی مثبت سرم را تکان میدهم. شنل بلند و زیبایی را نشانم میدهی.
_ میپسندی؟
خوب بلدی بدون ناراحتی، خواستهات را مطرح کنی.
در این مدت حرف زوری نزدی و خواستهات را تحمیل نکردی.
حتی گوشزد نکردی که لباس عروس و شنل چطور باشد. همیشه از در مهربانی وارد میشوی.
میدانی من هم مثل خودت همچین چیزی را میپسندم.
راضی از مزون خارج میشویم. همین که سوار ماشین میشویم میگویی: کی بود اونطور علی علی صدام میزد؟
خودم را میزنم به آن راه.
_ واقعا کی بود؟
با شیطنت نگاهم میکنی: شما نبودی نه؟!
چشمانت سختترین سلاح جنگیست مهربان.
اینطور قبول نیست، چشمهایت را زمین بگذار تا دست خالی و برابر بجنگیم.
بوسهی گرمی که روی گونهام مینشیند، ضربان قلبم چقدر بالا میرود.
گونههایم سرخ میشود و نگاه تو عاشقتر.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
قشنگترین دعای این عید اینه که بگم الهی همیشه در پناه محبت باباعلی (ع) باشیم💚
حضرت سبز سیدی قشنگ :)
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
•| ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ...
سورهها یکی پس از دیگری نازل شدند و خواندیم آیههایی را با طعم جنون!
و جنونی از جنس عشق و نور به رقیقی و لطافتِ قلب های پاک و سفید، نه خاکستری و سیاه!
سورهی اعجاز خاتمهای بود با یک دنیا آغاز...
۶۶۲ صفحه مهمان منزل قلبهایی شدیم و غرق داستانشان؛ به قلم شما لیلی بانو و چه قلمِ دلبری!🔏🤍
سرگذشتهای زیادی از سر، گذشت...
ویژگیای باعث تمایز آیههای جنون شد و اون هم روحی بود که در شخصیتها وجود داشت و کاملاً لمس و حس میشد
انگار که لیلِ قصهها در تک تکشون روحی دمیده باشه، به محض خوندن اولین حس و حرف، ارتباط برقرار میشه!
با درسی که ازش گرفتم حرفهام رو به پایان میرسونم:
" هرگز از کتابِ زندگی ناامید نشو؛ هیچکس نمیداند صفحهی بعد چه نوشته شده!
ناگهان، سورهی اعجاز نازل میشود" :)✨
ارادتمند شما 🌙💛
م.س.ح
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•| ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ...
دارم نظراتتون رو درمورد کتاب آیههای جنون میخونم و کیف میکنم از احساس و قلم قشنگتون :) ❤️
آیه نشونهی امیده. نشونهی اعجاز! نشونهای که لازمه کنارمون داشته باشیم و هروقت دنیا برامون سخت شد، بخونیمش.
این نظر یکی از اعضای تلگرام بود. چون خیلی از شما لطف داشتید و مفصل از داستان گفتید باید نظرات رو گزیده انتخاب کنم که داستان اسپویل نشه (لو نره)
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#ششمین_نگاه
.
با لذت نگاهت میکنم. چقدر کت و شلوار دامادی به قامتت میآید مهربان.
عرق شرم روی پیشانیات نشسته. مدام با دستمال پیشانیات را پاک میکنی.
عروسی را در باغ پدرت گرفتیم. مادرت با لبخندی مهربان سمتمان میآید و میگويد بلند شوم.
مادرت دستمرا میگیرد و بلندم میکند.
پشت سرمان میآیی. با شیطنت میگويم: شما کجا؟! قراره مجلسو گرم کنی؟!
_ نه متاسفانه! عروسمو همراهی میکنم ندزدنش.
دنبالهی لباسم را میگیری و کمک میکنی تا نزدیک جمعیت بروم. سپس خودت سربهزیر از سالن خارج میشوی.
•♡•
سوار ماشین میشویم. امشب با تمام سادگیاش بهترین شب عمرم بود.
ماشینها پشت سرمان راه افتادهاند و بوق میزنند.
کلاه شنلم را کمی بالا میکشم و میگويم: علی جونم!
با یک دنیا مهربانی میگویی: جونم! پشت فرمونم بانو رحم کن.
دلم کمی بیشتر ناز و محبت میخواهد.
_ انگار من چی گفتم؟
_ به قول شاعر که میگه: لحن گیرای صدایت زود عاشق میکند
جان من تا میشود با هیچکس صحبت نکن.
_ علی!
دستم را میگیری و میگذاری روی قلبت
_ جانم.
_ درمورد ماه عسل تصمیم گرفتم کجا بریم
_ امر کن سودای من.
_ خارج از ایرانهها!
_ کجا عروسم؟
_ ماه عسل بریم کربلا!
چشمان زیبای سیاهت نگاهم میکنند.
_ بیخود که عاشقت نشدم بانو.
بوسهای پشت دستم میکاری. دستم را روی دنده میگذاری و دست خودت را هم روی دستم.
این رانندگیهای دونفره را دوست دارم.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
Ali Akbar Ghelich - Iliya (320).mp3
10.77M
_ اول و آخر ایلیا
فاتح خیبر ایلیا
@Ayeh_Hayeh_Jonon 💚
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
_ اول و آخر ایلیا فاتح خیبر ایلیا @Ayeh_Hayeh_Jonon 💚
امروز هربار گوشش دادم کیف کردم
حیف بود با شما اشتراک نذارم
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
_ اول و آخر ایلیا فاتح خیبر ایلیا @Ayeh_Hayeh_Jonon 💚
فقط به عشق علی از غم عبور باید کرد
به نام نامی او مهدی (عج) ظهور خواهد کرد💙
_ و أنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه
خدا آنچه را که به ما گذشت جبران خواهد کرد❤️🩹
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌻
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#هفتمین_نگاه
.
عصبی به قابلمههای غذا نگاه میکنم.
نمیدانم چرا بیشتر اوقات آشپزیام میشود خرابکاری؟!
صدای باز و بسته شدن در میآید. صدایت در خانه میپیچد.
_ سلام بانو! من اومدم.
لبم را از استرس گاز میگیرم. وارد آشپزخانه میشوی.
سریع سلام میدهم. خستگی از صورتت میبارد.
بیشتر بابت غذاها شرمنده میشوم. به سمتم میآیی و گونهام را میبوسی.
_چرا صدا میزنم جواب نمیدی عزیزم؟
دوباره به غذاها نگاه میکنم. بیشتر حرصم میگیرد.
_ هیچی باز گند زدم!
متعجب نگاهم میکنی.
_ چی شده؟
قابلمه خورشت را برمیدارم و نشانت میدهم.
_ ایناها گل کاشتم.
میخندی و میگویی: حالا مگه چی شده؟! لب و لوچه شو ببین چه آویزونه.
بغضم میگیرد.
_حق داری بخندی علی! یه غذا نمیتونم بپزم.
نیشگونی از گونهام میگیری و و میگویی: آخه این حرص خوردن داره؟!گفتم چه خبر شده؟!
از آشپزخانه بیرون میروی و بلند میگویی: لطفا تا لباس عوض کنم غذا رو بکش خیلی گرسنهم.
بلند جواب میدهم: واقعا میخوای این فاجعه رو بخوری؟! نمیخوام کارت به بیمارستان بکشه!
سریع پشت سرت وارد اتاق خواب میشوم. همانطورکه پیرهنت را عوض میکنی میگویی: دیگه یکم سوختگی یا کم نمکی این حرفا رو نداره که. برکت خداست. بریم ناهار.
_ علی میمیری!
بلند قهقهه میزنی. بیشتر لجم میگيرد.
_ اصلا همهشو میریزم سطل آشغال. زنگ میزنم رستوران
دستم را میگیری و میگویی: میخوام دستپخت خانمم رو بخورم تو چیکار داری؟!
چیزی شد پای خودم!
باهم به آشپزخانه برمیگردیم.
_ علی، یه چیزیت میشهها.
پشت میز مینشینی و جواب میدهی: سم که نمیخوام بخورم! بجنب سودا جام صدای شکمم دراومد.
بیمیل در بشقاب غذا میکشم و میگذارم جلویت.
_ تو نمیخوری؟
_نه، مگه از جونم سیر شدم؟
_ اوه اوه خدا بهم رحم کنه!
_ میگم نخور گوش نمیدی که!
میخواهم بشقاب را بردارم که نمیگذاری!شروع میکنی به خوردن!
نگران نگاهت میکنم. چنان با اشتها میخوری که شک میکنم.
متوجه نگاهم میشوی و میگویی: چی شده؟
_ بااشتها میخوری شک میکنم غذاییه که من پختم.
_ خوب شده.
با شک قاشقت را برمیدارم. کمی از غذا برمیدارم و میخورم. نه! این همان دسته گلی است که به آب دادم.
_ تو به این میگی خوب؟! مسخره میکنی؟
_ چرا باید مسخره کنم؟! انقدر براش وقت گذاشتی و توش عشق ریختی که حرف نداره بانو.
دوباره مشغول خوردن میشوی! با عشق دستت را میگیرم و میگويم:چرا انقدر خوبی تو؟
چشمک میزنی و میگویی: به سودام رفتم!
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
🌿💚
وا میکند بر روی ما بن بستها را
باب الحوائج شد بگیرد دستها را
@Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌿💚 وا میکند بر روی ما بن بستها را باب الحوائج شد بگیرد دستها را @Ayeh_Hayeh_Jonon
تولدتون مبارک باشه بابایِ مهربون بابارضا (ع)
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#هشتمین_نگاه
.
با احساس نوازش دستت از خواب بیدار میشوم اما دلم نمیاد چشمانم را باز کنم.
سرت را کنار گوشم خم میکنی و نجوا: بلند شو گلم. وقت نمازه.
از برخورد نفسهایت به پوستم قلقلکم میگيرد. خندهام میگرد و چشمانم را باز میکنم.
زل میزنی به چشمانم. خمیازهای میکشم.
گونهام را نوازش میکنی و بلند میشوی.
سریع وضو میگیرم و پشت سرت قامت میبندم.
نمازمان که تمام میشود با لبخند به سمتم برمیگردی و میگویی: قبول باشه بانو.
سجادهام را جلو میکشم و کنارت میآیم. دستت را میگیرم و میگويم: قبول حق آقا سید.
_ اینطور نگو! بگو علی! ضربان قلبم بالا و پایین میره اما تو بگو علی.
با ناز میگویم: یعنی هرکی اسمتو میگه قلبت اینجوری میشه؟
_ نه! وقتی تو صدام میکنی اینطوری میشم.
_ پس برای قلبت ضرر داره!
_ این ضرر خیلی هم مفیده! حالا اجازه هست شروع کنم؟
میدانم چه میگویی. عادت کردهام بعد از نماز با بندبند انگشتانم ذکر بگویی.
شروع میکنی به ذکر گفتن و من غرق تماشای تو میشوم.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند روز قبل رفته بودم عمارت سفید!
همون خونهای که خونهی اجدادی محراب رو از روش تصویرسازی کردم.
ببینید چقدر دلربا و پر از انرژی خوبه🕊
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#نهمین_نگاه
.
راضی به آش نگاه میکنم. دیگر از آن فاجعهها خبری نیست.
دیشب گفتی هوس آش رشته کردهای. برایت سنگ تمام گذاشتم. با کشک اسم خودمان را روی آش نوشتم. غذای امروز نذری به نیت مادرت فاطمه است.
در آینه خودم را نگاه میکنم عطری که دوست داری میزنم. صدای زنگ موبایلم میآید. نامت خودنمایی
میکند "مهربان"
_ جانم.
_ سلام بانو! حال شما؟
_ سلام ممنون خداقوت آقا.
_ آقاتون فدای این آقا گفتنتون بشه.
_خدانکنه!
_ چرا؟
خجالت میکشم بگویم چون نباشی میمیرم آقا.
_ الو بانو.
_ علی کجایی؟
_ پیچوندیا! زنگ زدم خبر بدم دیر میام. نمازتو بخون ناهارتم میل کن منتظرم نباش.
_ممنون که خبر دادی مهربون.
_ آخ قلبم.
میخندم. روز به روز این حسهای ناب بیشتر میشود. چه کسی باور میکند تو که مغرور و ساکت به نظر میایی انقدر مهربانی و شیطنت میکنی.
_ سودا.
راست میگویی وقتی معشوق نامت را میخواند قلبت بازیاش میگیرد.
_ جان سودا.
_ جونت سلامت بانو. فعلا کاری نداری؟
_ نه عزیزم فعلا.
زگاز را روشن میکنم تا وقتی بیایی غذا سرد نشود. سجادهات را برمیدارم. تو نیستی سجادهات که هست.
مثل همیشه خسته اما با روی خوش وارد خانه میشوی بهسمتت میآیم و کمک میکنم کتت را دربیاوری.
_ خانمی تا نماز بخونم لطفا ناهارمو آماده کن.
سجادهام را برمیداری و میگویی: امروز نشد باهم نماز بخونیم.
میخواهی سجادهات را مرتب کنی که چیزی توجهت را جلب میکند. نگاهم میکنی.
_ بوی عطر تو رو میده
_ خب نشد امروز باهم نماز بخونیم.
_ پس رو سجادهی خودم نماز میخونم.
_ علی! تله پاتی که میگن اینهها.
_ برای ما عشق پاتیه بانو! یه انرژی بده سرحال شم.
روی پنجهی پا میایستم. گونهات را میبوسم و میگویم: تا نماز بخونی ناهارو آماده میکنم بخوریم.
_ناهار نخوردی؟!
لبخند میزنم: بدون تو؟!
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع