•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_سوم
با وصل شدن تماس پریسیما سرخوش زمزمه کرد:
- دکتر فقط میخوام ببینمت تا تلافی اون شب رو رست دربیارم!
دکتر عصبی نبود اما خودش را دلخور نشان داد:
- تو هر وقت آدم جدید گیرت میاد من رو محو میکنی.
پریسیما فکر میکرد تمام راهروهای فکر و قلب مردهای اطرافش را حفظ باشد، چه برسد به علت قهر اینبار دکتر!
با خندۀ کوتاهی گفت:
- من دلم میخواد همه محو بشن تا فقط تو رو ببینم، برای همین هم هست که
توی شلوغیها دوست ندارم کنارت باشم؛ هزارتا آدم مزاحم هم هست!
دکتر زبانبازیهای پریسیما را خوب میشناخت و برای همین هم هربار کوتاه میآمد.
- شنیدم دنیل گفت باید بری ایران، قصه چیه؟
- پس ششدنگ حواست به من بوده ناجنس! شما مردا همتون ناخلف و بدذاتید!
- شما زنها چی؟
- پست فطرت خوبه؟ آروم میشی یا نه؟
دکتر کوتاه آمد و دوباره سؤالش را تکرار کرد:
- برای چی میخوای بری ایران؟
پریسیما ناچار بود جواب دکتر را بدهد، این چند سال هر وقت برای درمان دندانهای مریضهایش به مشکلی میخورد دکتر پوشش داده بود.
یعنی کلا جراحی فک و دندان عقل را میفرستاد پیش او و دکتر هم مریضهایش را نمیدزدید.
شرافتمندانه ادامۀ روند ترمیم دندانهای مریضهایش را به خودش واگذار میکرد!
- بابا یه ملکی داشته تو ایران که باید برم کارای فروشش رو انجام بدم.
اینجا اوضاع مالی که خوب نیست و این الاغا هم چهلوپنج درصد درآمدم رو برمیدارن برای مالیات.
زندگی با این مطب و این درآمد نمیچرخه. قراره با دنیل یه شرکت
سرمایهگذاری بزنیم.
- خوبه! خیلی خوبه! شرکت چی؟
- این ایرانیایی که میان برای زندگی، راحت که کار گیرشون نمیآد؛ خودتم میدونی که استعدادای خیلیهاشون بیشتر از هرزههای اینجاست، اگه یه استعدادیابی بشن میشه خوب ازشون استفاده کرد!
دکتر قسمت اول صحبت پریسیما را دروغ میدانست. در این مدت انقدر ولخرجی از او دیده بود که مطمئن بود در بانکها پول خوبی ذخیره دارد.
اما شرکت زدن آن هم در این سن را کمی عجیب دید!
⏳ادامه دارد...
#محرم_1401
#رمان_سیاه_صورت
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
↫◄ اثر رضایت پدر در قبر
آیتالله آقا سید جمالالدین گلپایگانی
عارف بزرگی بودند ایشان میفرمودند:
در تخت فولاد اصفهان که معروف به
وادی السلام ثانی است حالات عجیبی دارد
و بزرگان و عرفای عظیم الشأنی در آنجا
دفن هستند
جوانی را آوردند من در حال سیر بودم
گفتند آقا خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید
ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبی داشت
و خیلی از مؤمنین و متدینین برای تشییع
جنازه او آمده بودند
وقتی تلقین میخواندم متوجه شدم
که وقتی گفتم «أفَهِمتَ» گفت: «لا»
متعجب شدم بعد دیدم که دو سه تا
بچه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند
و میرقصند
از اطرافيان پرسیدم او چطور بود؟
گفتند: مؤمن
گفتم پدر و مادرش هم هستند
گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد
و پدرش هم گریه میکرد
پدر را کنار کشيدم و گفتم قضیه این است
گفت: من یک نارضایتی از او داشتم
گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زمانی
«زمان طاغوت» متدیّن بود
به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه
داشت احساس غرور او را گرفته بود
و تا من یک چیزی میگفتم به من میگفت
تو که بیسواد هستی
با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدت
دلم شکست
ايشان میفرمودند: به پدر آن جوان گفتم:
از او راضی شو او گفت راضی هستم
گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او
راضی هستید
معلوم است که گفتن تأثیر عجیبی دارد
پدر و مادرها هم توجه کنند
به بچههایشان بگویند که ما از شما
راضی هستیم خدا اینگونه میخواهد
وقتی میخواستند لحد را بچینند
ایشان فرمودند نچینید
مجدد خود آقا پای خود را برهنه کردند
و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند
ايشان میفرمایند اين بار وقتی گفتم
«أفَهِمتَ» دیدم لبهایش به خنده باز شد
و دیگر از آن بچه شيطانها هم خبری نبود
بعد لحد را چیدند
من هنوز داخل قبر را میدیدم
دیدم وجود مقدس حضرت علیبنابیطالب
فرمودند: ملکان الهی
دیگر از اینجا به بعد با من است
لذا او جوانی خوب، متدّین و اهل نماز بود
كه در آن زمان فسق و فجور گناهی نکرده بود
اما فقط با یک حرف خود
"تو كه بیسواد هستی" به پدرش اعلان كرد
كه من فضل دارم دل پدر را شکاند و تمام شد
شوخی نگیریم والله
اين مسئله اينقدر حساس، ظریف و مهم است
↲گزیدهای از کتاب دو گوهر بهشتی
✍ آیت الله قرهی
#محرم_1401
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
🚨 🚩اطلاعاتی درمورد سفر اربعین
*1️⃣لطفا کسانی که گذرنامه ندارند از فردا برای گرفتن گذرنامه اقدام کنند و کسانی که گذرنامه دارند هر چه سریعتر تاریخ اعتبار گذرنامه خود و همراهانتان را چک کنید*
*2️⃣بنا به تصمیم پلیس افرادی که گذرنامه آنها تا تاریخ ۲۵ مهر ۱۴۰۱ اعتبار داشته باشد میتوانند در ایام اربعین وارد کشور عراق شوند*
*3️⃣پیش بینی دولت ایران این است که امسال بیش از ۹ ملیون نفر زائر ایرانی وارد کشور عراق شوند خواهشمند است حتما با برنامه ریزی تاریخ رفت و برگشت خود را مدیریت کنید*
*4️⃣حتی الامکان با خودرو شخصی به مرز عراق بروید و حتما سعی کنید با چند نفر از زائران گروهی سفر کنید که در این مسیر رفیق بسیار لازم است*
*5️⃣از زمان ورود به مرزهای ۶ گانه تا رفت به مسیر کربلا و نجف و بازگشت به مرز همه جا موکب های صلواتی ایرانی و عراقی پذیرای شما هستند و هیچ گونه نگرانی برای تامین آب و غذا وجود ندارد پس خوراکی با خود نبرید*
*6️⃣گذرنامه،چفیه،دمپایی یا کفش نرم،کلاه ،شلوار نخی ،کوله پشتی سبک،وسایل شخصی ضروری،تسبیح،شارژر موبایل،مقدار ۱ملیون پول نقد ایران،یا کارت بانکی از ملزومات حتمی سفر است*
*7️⃣برای ارتباط با ایران و دوستان خود در عراق اینترنت در اکثر موکب ها و خانه های اسکان زائران موجود است که میتوانید استفاده کنید*
*8️⃣هزینه خرید سیم کارت عراقی و استفاده از سیم کارت ایرانسل و همراه اول هزینه زیادی دارد بهتر است از این خطوط استفاده نکنید*
*9️⃣حتما روزانه با دوستان خود وعده بگذارید و مکانی را در مسیر ها و حرم ها مشخص کنید تا یکدیگر را گم نکنید و معطل نشوید*
*0️⃣1️⃣وسایل حمل و نقل زائران در کشور عراق بسیار زیاد است جوری برنامه ریزی کنید که به ترافیک جمعیت نخورید و نخواهید کرایه بیشتر پرداخت کنید*
*1️⃣1️⃣حدود کرایه ها در عراق*
📌 اتوبوس از شلمچه تا نجف هر نفر ۲۲۰ هزار تومان
📌کرایه ون از مهران تا نجف ۲۰۰ هزار تومان
📌کرایه ون از شلمچه تا نجف ۳۲۰ هزار تومان
📌کرایه ون نجف تا کربلا و بلعکس ۷۰ هزار تومان
📌کرایه اتوبوس رفت و برگشت از کربلا تا کاظمین و سید محمد و سامرا و بازگشت به کربلا ۲۵۰ هزار تومان (بلیط باید از اول خیابان سدره پشت حرم امام حسین علیه السلام از شرکت مربوط به حرم تهیه شود)
📌کرایه اتوبوس از کربلا تا شلمچه ۲۲۰ هزار تومان
📌کرایه ون از کربلا تا مهران ۲۲۰ هزار تومان
*2️⃣1️⃣سفر اربعین یکی از اسرار الهی است و یک سفر آخر الزمانی و بسیار بسیار ویژه هر کسی را که خیلی دوستش دارید با خود همراه کنید و به سپاه آقا صاحب الزمان ارواحنا فداه بپیوندید که دین و دنیا و آخرت شما را تضمین میکند*
*3️⃣1️⃣تمام محاسبات دنیایی را کنار بگزارید و دل به دریا بزنید که در این سفر عجایبی میبینید که باور کردنش بسیار سخت است ولی حقیقت دارد (چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی)*
*4️⃣1️⃣عاجزانه تقاضا دارم حرمت نگه دارید که از لحظه حرکت تا لحظه بازگشت شما تحت اشراف اهل بیت به ویژه آقا ابا عبدالله الحسین ،آقا امیر المومنین،آقا صاحب الزمان و حضرت زهرا سلام الله علیها هستید و اربعین یک مهمانی ویژه است برای مهمانانی خاص با دعوتنامه ویژه*
*5️⃣1️⃣ هرجا توانستید به دیگر زائران کمک کنید و خود را خادم تمام موکب ها و تمام زائر ها بدانید که بی نهایت اجر آخرتی دارد و روزی میرسد که آه حسرت میکشیم که ای کاش بیشتر خدمت میکردیم*
*6️⃣1️⃣از هم اکنون نیت کنید و تک تک قدمهایی را که در این مسیر برمیدارید را نذر ظهور و سلامتی و فرج آقا صاحب الزمان روحی له الفداه کنید که انشا الله بسیار ظهور آقا نزدیک است*
*7️⃣1️⃣حتما دائم الذکر باشید و در این مسیر تسبح در دستتان باشد که (الا بذکر الله تطمئن القلوب) است و قلب شما متوجه خدا خواهد شد*
*♻️این پیام را در تمام گروهها و برای تمام دوستانتان انتشار دهید که شما هم در این امر خیر شریک باشید*
#محرم_1401
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_چهارم
پریسیما فکر کرد که نمیشود سر دکتر را کلاه گذاشت و اگر بفهمد دروغ گفته،
ناراحت میشود. با کلافگی گفت:
- باشه پس فقط به تو میگم.
کار با دنیله اما من میخوام خونه رو بفروشم تا بتونم یه خرده سر و سامون به زندگی بدم.
دیگه کار توی مطب برام سخت شده،
هزینهها هم بالاست، باید یه فکری بکنم!
خندۀ مسخرۀ دکتر توی ذوق پریسیما زد:
- برگرد پیش شوهرت تا نخوای مثل یه مرد سگدو بزنی!
پریسیما دلخور از پیشنهاد چندبارۀ دکتر غر زد:
- وقتی میدونی من با یه مرد نمیتونم کنار بیام و همینطوری راحتم چرا دوباره میگی؟!
- با یه مرد نمیتونی کنار بیای اما داری جلوی صدتا مرد گردن کج میکنی!
سکوت پریسیما دکتر را واداشت تا کمی آرامتر صحبت را پیش ببرد.
- اوضاع تو ایران چهطوره؟
پریسیما از عوض شدن بحث خوشحال بود و جواب داد:
- من مشکلی ندارم!
- اونا با همه مشکل دارن!
صدای خندۀ پریسیما پشت تلفن در حدی بود که دکتر گوشی را از گوشش فاصله داد و زیر لب فحشی نثارش کرد...
⏳ادامه دارد...
#محرم_1401
#سیاه_صورت
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجم
نادر کلید را دور انگشتش میچرخاند و برای خودش ترانۀ مورد علاقۀ پریسیما را زمزمه میکرد.
زنگ آپارتمان پریسیما را نزده، در باز شد و نادر با لبخند
پریسیما روبرو شد؛
این زن برخالف زندگی پاره شدهاش، خوشچهره و خوشگذران بود.
لبخندی تحویل پریسیما داد و همزمان پلاستیک غذاها را بالا گرفت تا او را راضی کند.
پریسیما از مقابل در عقب کشید و با دست تعارفش کرد:
- مثل همیشه آنتایمی نادر!
نادر از کنارش گذشت و پلاستیک را روی میز گذاشت.
خودش را ولو کرد روی کاناپۀ مقابل شومینه و گفت:
- تو هم مثل همیشه با سگ و گربههات خلوت کردی. همش تنهایی که پیرزن
خوشگل!
پریسیما چشمغرهای به صورت نادر رفت و پلاستیک را باز کرد و گفت:
- تو کی میخوای یاد بگیری با یه خانم متشخص درست صحبت کنی!
پیرزن هم ننهته!
نادر پاهایش را روی میز دراز کرد و گفت:
- اتفاقا ننهم خیلی شبیه تو بود؛ حالا بهت برنخوره. بعدازظهر چه کارهای؟
پریسیما رفت داخل آشپزخانه تا سس بیاورد و بلند بلند جواب داد:
- دوتا کار مهم دارم. دکتر از دستم دلخوره باید برم سراغش!
دنیل هم دوباره یه قرار خواسته.
منتهی این بار کاردار سوئیس و لبنان هم هستند.
پریسیما با نوک کفش پاهای نادر را پایین انداخت و پلاستیک غذاها را باز کرد. نادر تکهای سیبزمینی گذاشت توی دهانش و گفت:
- خوبه آسیایی، اروپایی حال میکنی!
این دکتر متوقع رو ول کن.
دنیل بیشتر به دادت میرسه!
باید هرطور شده اون قایق تفریحی رو صاحاب بشی.
وقتشه یه خورده گنجایی که از ایران بار کردی رو استفاده کنی، کم کم داری پیر میشی آرزوش به دلت میمونه...
مطبت هم که به درد یه دکتر مفنگی میخوره، نه یه بانوی باشخصیت ایرانی!
⏳ادامه دارد...
#محرم_1401
#سیاه_صورت
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
✨﷽✨
#خودباختگی_فرهنگ
✍استاد شهید مطهری: امثال من گاهی با سؤالاتی مواجه میشویم که با لحن تحقیر و مسخره آمیزی میپرسند: آقا سواره (ایستاده) غذا خوردن شرعاً چه صورتی دارد؟! با قاشق و چنگال خوردن چطور؟! آیا کلاه لگنی به سر گذاشتن حرام است؟! آیا استعمال لغت بیگانه حرام است؟! ...
در جواب اینها میگوییم: اسلام دستور خاصی در این موارد نیاورده است. اسلام نه گفته با دست غذا بخور و نه گفته با قاشق بخور؛ گفته به هر حال نظافت را رعایت کن. از نظر کفش و کلاه و لباس نیز اسلام مد مخصوصی نیاورده است. از نظر اسلام زبان انگلیسی و ژاپنی و فارسی یکی است.
اما اسلام یک چیز دیگر گفته است؛ گفته شخصیت باختن حرام است، مرعوب دیگران شدن حرام است، تقلید کورکورانه کردن حرام است، هضم شدن و محو شدن در دیگران حرام است، طفیلیگری حرام است، افسون شدن در مقابل بیگانه (مانند خرگوشی که در مقابل مار افسون میشود) حرام است، الاغ مرده بیگانه را قاطر پنداشتن حرام است، انحرافات و بدبختیهای آنها را به نام «پدیده قرن» جذب کردن حرام است، اعتقاد به اینکه ایرانی باید جسماً و روحاً و ظاهراً و باطناً فرنگی بشود حرام است، چهار صباح به پاریس رفتن و مخرج «را» را به مخرج «غین» تبدیل کردن و به جای «رفتم»، «غفتم» گفتن حرام است.
📙 استاد مطهری، نظام حقوق زن در اسلام، ص107
#محرم_1401
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_ششم
پریسیما خوشحال از شنیدن تعریف نادر، شانهای بالا انداخت و ابرویی کرشمهوار تکان داد.
نادر جوان سرحالی بود که پریسیما ترجیح میداد در آپارتمانش، پذیرای او باشد تا مردان دیگر.
هرچند نادر با کارهایی که انتخاب کرده بود عملا آنقدر سرش شلوغ بود که
نمیتوانست تمام توقعات پریسیما را برطرف کند.
اما همین خوشزبانی و حضور حداقلی
هم برای پریسیما غنیمت بود.
- بچههای سیبیلوی اشرف از دستت دارن ناراحت میشن!
پریسیما دوست نداشت کسی راجع به زنهای مریم رجوی اینطور صحبت کند؛ اما حریف زبان مردها نمیشد.
- راجع به زنهای مجاهدین خلق درست حرف بزن؛ صدبار!
نادر بلند خندید و لیمونادش را یک دفعه بالا داد و گفت:
- راست میگم دیگه!
چیه اون پارچۀ روی سرشون، خب مثل تو باشن؛ مگه چی میشه!
همتون مثل همید؛ فقط یکی مثل تو، یکی مثل اونا.
مگه نمیگید تو جمهوریاسلامی چرا حجاب اجباریه، تو اردوگاه مریمجون هم که اجباری شده، تازه اونا الان توی اروپان انقدر خشکن!
حکومت بیفته دستشون چه غلطی میکنن؟!
من کلا باهاشون حال نمیکنم.
پریسیما با چنگال کوبید پشت دست نادر که یک کله میخورد و حرف میزد:
- دهنت رو ببند بذار منم از غذا لذت ببرم.
⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتم
نادر صندلیاش را هل داد عقب و بلند شد:
- من میرم تا غذا بیشتر بهت بچسبه.
فقط مواظب هیکلت باش!
تو ایران نباید بگن هیکلت زشت شده؛ باید فکر کنن آبوهوای اروپا هیکلسازه!
پریسیما تکیه داد به پشتی صندلی و گفت:
- من یه خرده استرس دارم، کاش تو هم با من میومدی.
اونجا یه سری کارا رو تو میتونی انجام بدی برام؛
بریم چند ماهه کارمون تموم میشه برمیگردیم.
نادر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- اصلا چی شده به سرت زده خودت بری دنبال کارات؟ آدم زیاده!
بگو یکی سروسامون بده ارث بیپدر رو برات بفرسته دیگه؛
بیخود این همه سال صبر کردی.
قبل از اینکه پریسیما حرفی بزند نادر در آپارتمان را باز کرد و همزمان گفت:
- امشب ایرج اجرای کنسرت داره؛ کلی کار داریم.
بفهمه اومدم از محل بیرون پوستم کنده است؛ میدونی که اخلاقش مثل سگه!
و همچنان زیر لب غر زد و در را بست:
- فقط جلوی مردم جنتلمنه. اگه میدونستند این خوانندههای گودزیلا چه عنترایین یک کنسرت هم راه نمیافتاد...
⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هشتم
پریسیما دیدن دکتر را ترجیح داد به دیدن دنیل؛ یعنی اول رفت مطب،
دکتر مریض داشت و پریسیما بین مریضهایش وارد اتاق شد.
ابروهای دکتر بالا ماند:
-ناپرهیزی کردی؟
پریسیما نشست روی مبل کنار دیوار و خودی به دکتر نشان داد:
- نه بابا دنیل قایق تفریحیش رو راه انداخته برای مهمونی؛ دیگه نمیشه که لباس کارگری بپوشم!
-امشب؟
-امشب!
-جدیدا زیاد دور و برت میپلکه؛ شوهرت رو ده ساله انداختی یه آپارتمان دیگه که کلاغ باشی!
پریسیما ناراحت نمیشد کسی زندگیش را میزد توی سرش؛ بهخاطر همین خندید و گفت:
- ببین اون این جوری راحته، منم این جوری! در ضمن کلاغ نه، پرستو!
- تو رو باید داد یه دور ریکاوری بشی تا شاید از عوضی بودن دربیای!
پریسیما کیفش را از روی شانهاش پایین کشید و با خنده گفت:
-آی آی دکتر، مؤدب بودی که!
-تو ادب هم حالیت میشه؟ فقط تو مجالس اتو کشیده میشی و اِلا که....
صدای خندۀ پریسیما دوباره در اتاق پیچید.
⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نهم
زمان زیادی نداشت، نمیخواست دکتر دیگر تحویلش نگیرد؛
برای اینکه ایرانیهای خاص کشورهای اروپایی آمریکایی را جذب کند زمان زیادی میگذاشت و حاضر هم نبود به همین راحتی از دستشان بدهد.
با همۀ ناراحتیها و توقعاتشان راه میآمد تا نتیجه بگیرد.
دکتر سختترین نبود برایش؛ اما کمی بدقلق بود که پریسیما فن خودش را بلد بود.
بلند شد و گفت:
- خواستم بهت بگم دارم نادر رو راضی میکنم همراهم بیاد ایران، نگران نباش!
- نادر؟
- همون که توی گروه ایرجه، کارای کنسرت رو انجام میداد. دفعۀ قبل دیدیش!
دکتر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یادم نمیآد، مهم هم نیست.
کمی با وسایل روی میزش ور رفت و گفت:
- ایران رفتن هم خوبه، هم بد. این دلشوره بدتره!
پریسیما ایستاد مقابل میز و گفت:
- منظورت؟
دکتر تکیه داد به صندلیش و گفت:
- خوبه چون بوی آب گندیدۀ توی جوبهای تهران میارزه به همۀ عطرای فرانسوی،
بده که مجبوری دل بکنی و بیای ساکن اینجا بشی که اگه کسی مثل من بیست سال هم توش ساکن باشه و به زبان و ادبیات اینجا بیشتر از زبان مادریش مسلط باشه بازم یه اجنبی حساب میشه و از بالادست بهش نگاه
میکنند.
⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_دهم
پریسیما نگاهش را از صورت دکتر گرفت و دوخت به تصویر آبشاری که در چهارچوب قاب قهوهای روی دیوار محصور شده بود و گفت:
- من مثل تو شیفتۀ ایران نیستم. از سه سالگی اومدم و همینجاها هم بزرگ شدم، هیچ فرقی نداره. اینجا بدبختی، ایران بدبختتر. من به «تر» بودن علاقهای ندارم!
باید قبول کنیم که اگر رژیم ایران عوض بشه میشه با بدبختی توی ایران زندگی کرد. تو هم سخت نگیر دکتر، بریز دور خاطرات ایرانتو. همینجا ولو هستی که، حداقل از ولو بودنت لذت تمام و کمال ببر!
دکتر کشوی میزش را بیرون کشید و یک بسته شکلات مقابل پریسیما گرفت و گفت:
- برای اینهمه انرژی که گذاشتی باید تشکر هم بکنم، بگیر و زودتر برو. من زن و بچه دارم که الان دیگه منشیم خبرشون کرده! هرچند که از پیرزنی مثل تو ترسی ندارند!
پریسیما طاقت نداشت کسی تکذیبش کند، عادت داشت به تعریف شنیدن.
روحیهاش سفت بود تا وقتی که کسی پا روی دمش نگذارد. دمش را هم طویل نگرفته بود، طویل کرده بودند، میان همه بُر میخورد و با همه دَمخور بود برای شنیدن این تاییدها!
یک مدل گدایی بود که خودش برای خودش ساخته بود و خواه ناخواه خیلیها هم پا روی این دم میگذاشتند و او تنها در تنهایی با قرص خودش را رام درد میکرد، هرچند که خیلی به خودش سخت نمیگرفت و نمیگذاشت تنها باشد تا بخواهد غصه بخورد.
⏳ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 سلام گلهای گروه
🌸🍃صبحتون زیـبا
🌸🍃به اولين چهارشنبه از
🌸🍃آخرين ماه فصل
🌸🍃تابستان خوش امديد
🌸🍃عمرتـون پـر از بـرکت
🌸🍃دلاتـون بی کینه و غم
🌸🍃جسم و جانتون سلامت
🌸🍃 چهارشنبه تون زیبا و شاد
#محرم_1401
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
📕🎭••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_یازدهم
نگاهش میخ بستۀ کاکائو بود و فکرش مشغول. وقتی که دکتر بسته را به دستش زد، از
دنیای گرفتهاش بیرون آمد و دست زد زیر بسته و با غیظ گفت:
- حیف من که اومدم از دل توی بیشعور در بیارم!
دکتر خندهاش را کنترل نکرد. از این دست زنها که با لبخند و شکلاتی تمام خودشان را به
حراج میگذاشتند زیاد به مطبش رفتوآمد داشتند اما پریسیما با همه فرق اساسی داشت که
زرنگی خاصش بود و دکتر نمیخواست ناراحتش کند؛ چون با این حال و کار او ارتباط اساسی
برقرار کرده بود. کوتاه آمد و گفت:
- چیو؟ دنیل بازیتو؟ برای تو این ارتباطا مثل مهرههای شطرنج میمونه. هر دفعه
یکی رو حرکت میدی طوری که کلا برندۀ بازی باشی و همه رو هم داشته باشی؛
یه جاهایی هم یکی رو میسوزونی.
بعد انگشتش را برای پریسیما تکان داد:
- فقط وای به حالت یه روزی من رو بسوزونی! اون دنیل عوضی هم نه شاه، نه
وزیر، نه اسب، نه رخ؛ سرباز هم نیست. یه خر شاخداره!
اینبار هر دو بلند خندیدند. پریسیما این اخلاق دکتر را دوست داشت و خودش هم
با همین دست فرمان جلو رفته بود. دلش نمیخواست هیچ وقت احساس کند که سنش به
شصت سالگی رسیده است و برای فرار از این حالش دکترهای پوست را فراخوان زده بود
تا به داد پیریاش برسند و توانسته بود کمی خودش را نگه دارد.
قبل از آنکه کاکائو را از روی میز بردارد، در صورت خنثای دکتر خیره شد و لب زد:
- راجع به دنیل اینجور حرف نزن؛ فعلا که اون داره من رو به آرزوهام میرسونه.
- اوه چه حالی داری تو؛ سر شصت سالگی هنوز آرزوی چال نشده داری؟
⏳ادامه دارد...
📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_دوازدهم
پریسیما سری به تاسف تکان داد و گفت:
-کور بشی، مثل خانومهای سیساله میمونم! برم ایران با یه چمدون دلار برگردم بهت میگم کی پیره!
دکتر نگران مریضهای پشت در بود؛ از جا بلند شد تا پریسیما را بدرقه کند.
- حالا کِی بلیط داری؟ این چند مدت که مدام داری ایران ایران میکنی، چند ماه هم هست داد همه رو بلند کردی که چرا دیگه توی هیچ میتینگ و خیابونگردی علیه ایران نیستی. من چیزی نگفتم اما کارت خوب بوده!
پریسیما به خواست دنیل حتی برای مصاحبههای کارشناسی با شبکهها هم جواب رد داده بود.
با اشاره دست دکتر به سمت در رفت و گفت:
- دنیل همین روزا بلیطم رو اوکی میکنه. اگر کارم طول کشید تو هم یه سر بیا، خوش میگذره!
-من دو سال پیش اونجا بودم. پول ندارم، کی مالیات بده اگه بخواد خوش بگذرونه؟
پریسیما که رفت دکتر احساس مغبون بودن میکرد. اگر به عقب برمیگشت اینجا نمیآمد، میماند ایران؛ شاید همسر و بچههایش هم برایش میماندند. از وقتی دوتا بچهاش خانۀ مستقل گرفته بودند و هرکدام در شهری دیگر مشغول کار شده بودند احساس میکرد سه تکه شده است. عاطفۀ ایرانیاش اجازه نمیداد که به آنها کمک نکند.
زمان بیشتری در مطب میماند تا بتواند هر ماه کمی پول برایشان واریز کند، همین فاصله انداخته بود بین خودش و همسرش؛ دلش میخواست کمی زندگی کند.
همان شب پریسیما خبر رفتن را داد، یکهویی و بی هیچ توضیحی؛ هفتۀ بعد پرواز داشت به ایران.
⏳ادامه دارد...
#محرم_1401
#سیاه_صورت
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha