eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
143 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان ۲۲ساله، ۱۹ساله، ۱۷.۵ساله، ۳ساله) ۱۶ ساله بودم که کلاس قرآن شرکت کردم. همون سال در مسابقه‌ی حفظ سوره‌ی نور در سطح شهرستان و استان دوم شدم.😊 این موفقیت همراه با تشویق‌های مادرم باعث شد که به حفظ قرآن علاقه‌مند بشم. تا حدود نوزده سالگی به صورت تدریجی چند جزئی رو حفظ کردم. از نوزده سالگی یعنی بعد از ازدواج هم حفظ رو به خاطر تشویق‌های همسرم جدی‌تر دنبال کردم و تا تولد فرزند اولم ۶ جزء و تا سال ۸۲ که فرزند دومم به دنیا اومد حدود ۱۱ جزء حفظ بودم. اما بلافاصله بعدش فرزند سومم رو باردار شدم و تا چهار سالگی‌ش فرآیند حفظ کردنم متوقف شد. البته بعد از اون با وجود سه فرزند، ادامه دادم تا اینکه به یاری خدا تونستم کل قرآن رو حفظ بشم...✌🏻 اما چیزی که برای حفظ، اونم با وجود چند فرزند مهمه سحر خیزیه.👌🏻 اگر سحرخیزی نباشه امکان حفظ هم نیست! در همکلاسی‌های خودم دیدم کسانی که تا ظهر می‌خوابیدن و برای چندمین بار با وجود یک بچه در کلاس حفظ شرکت می‌کردن ولی موفق نمی‌شدن.🤷🏻‍♀️ اما من بعد از نمازصبح صبحانه و حتی مقدمات ناهار رو هم آماده می‌کردم. تقریباً ساعت ۷ همگی صبحانه می‌خوردیم و بعد که دو تا از بچه‌ها و همسرم از خونه بیرون می‌رفتن و من می‌موندم و دختر ۴ ساله‌ام، می‌رفتم سراغ قرآن.😍 اول، تکلیف حفظم یعنی روزی نیم صفحه و هفته‌ای ۳ صفحه رو حفظ می‌کردم. (گاهی هم بیشتر) حفظ جدید رو تا آخر روز هر نیم ساعت دوره می‌کردم، طوری که هیچ اشکالی نداشته باشم. بعد برای استراحت می‌رفتم سراغ پختن ناهار و کمی هم با دخترم مشغول می‌شدم. الحمدلله دخترم، هم سحرخیز بود هم آروم.😎 حتی وقتی با خودم می‌بردمش کلاس، اصلاً کاری به من نداشت. یا نقاشی می‌کشید یا پازل درست می‌کرد یا مشغول خوردن بود.😄 بعد از گذاشتن ناهار و بازی با دخترم، دوباره محفوظات قبلی رو مرور می‌کردم. جدیدها رو بیشتر و قدیمی‌ها رو چند روز یکبار. تا ظهر، هم به کارهای خونه می‌رسیدم هم به برنامه‌ی حفظم. با صدای زنگ در هم قرآن رو می‌بستم و بقیه‌ی روز رو در خدمت همسر و بچه‌ها بودم. فقط گاهی به اندازه‌ی ۵ دقیقه حفظ اون روزم رو تثبیت می‌کردم. البته بیشتر خریدهای خونه و بردن و آوردن دخترم به مدرسه هم به عهده‌ی خودم بود. در طول مدت حفظ هم واقعاً زندگیم برکت خاصی داشت و خدا هم توفیقات حفظ قرآن رو روزبه‌روز برام بیشتر می‌کرد. یکی از برکاتش تشویق فرزندان و خواهرام برای حفظ بود. برکت دیگه ای که قرآن برای من داشت اینه که سعی می‌کنم به عنوان یک حافظ، مراقب اخلاق و رفتارم باشم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بیتُ المقدسِ بهشتی...» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۵، ۲ ساله) «آیا مردم گمان کرده اند به محض اینکه گفتند ایمان آورده ایم رها می‌شوند و هرگز امتحان نخواهند شد؟ درحالی‌که ما یقیناً کسانی را که پیش از آنان بوده‌اند آزموده‌ایم تا راستگویان را از دروغگویان بشناسیم...» (آیه ۲ و ۳ سوره عنکبوت) دیر زمانی نگذشته از آن سال‌ها که دیوانه‌ای به پشتوانهٔ همهٔ دنیا بر مرزهای این میهن نظر داشت، یادمان هست و اگر یادمان نیست شواهدش هست، که امت چگونه با امتثال امر امام خویش مشتاقانه و دست خالی به سوی معرکهٔ نبرد شتافتند و آنگاه که ولی اذن جهاد داد، مردانی که بر عهد خود صادق بودند، بدن‌های خود را سپر گلوله و سیم‌های خاردار قرار دادند و پای برهنه بر میدان مین نهادند و عهد خویش را به سر بردند. چه جوان‌های نورسی که با شوق به میدان‌ها گسیل شدند و چه حجله‌ها که به جای حجلهٔ دامادی بر سر هر کوچه بر پا شد. اما این‌گونه نیست که خداوند نصرتش را از مومنان دریغ کند و آنان را بی هیچ التفاتی میان ابتلا به حال خود رها کند. مجاهدان آن سال‌ها، برای رفتن به جبهه سر از پا نمی‌شناختند، در عوض خداوند در همان خاکریزها و سنگرها و زیر باران گلوله، سکینه‌اش را بر دل‌های آنان نازل کرد و جانشان را از آرامش ذکرش لبریز ساخت و با انس خود لذتی به آن‌ها چشاند که با هیچ یک از شادی‌های دنیایی قابل مقایسه نبود. آنان عطر بهشت را در جبهه استشمام کرده بودند و شیرینی جهاد را چشیده بودند و حس رضایت از ادای تکلیف بر عمق جانشان نشسته بود. گرچه این حال خوش برای آنکه دور از عوالم اینان بود به هیچ عنوان فهم نمی‌شد. گمان نباید کرد که در هیاهوی روزگار جدید و زرق و برق نو به نوی دنیای مدرن، می‌توان عمر به بازیچه گذراند و از ابتلاء مصون ماند، که در هر عصری تکلیفی‌ست بر عهدهٔ مومنین تا راستی خویش را بیازمایند. وهم است اگر بگوییم باب جهاد بسته شده، از قضا جهاد امروز، بسیار ساده‌تر و شیرین‌تر است و اجر آن نیز در دسترس‌تر. جهادی که ترکش‌هایش، خار طعن دوستان است و سیم خاردارش، عبور از افتخارات و عناوین ظاهری و میدان مینش، خنثی کردن مین‌هایی‌ست که دشمن، در میان سفره هایمان به جا گذاشته و پاداشش گام نهادن به بهشت در همین دنیاست. جهادی که شکست در آن معنا ندارد و هر نتیجه‌ای حاصل شود، مایهٔ روشنی چشم است و آرامش دل و خداوند به اجر این تلاش، بهشت را در زیر پای مجاهد می‌گستراند و لحظه به لحظه شادی و نورانیت و آرامشی تازه به جانش می نشاند و مگر نه اینکه بهشت زیر پای مادران است؟ آری اینک زمانه، زمانهٔ جهادی دیگر است و حاشا که امر ولی بر زمین بماند. و اینک ما و بهشتی که مشتاقانه در انتظارمان است؛ خانه‌ای پر از گل‌های باغ بهشت... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«معجزه‌ها شنیدم از این ماجرا...» (مامان آقا ۲۵، آقا ۲۰، خانم ۱۰، آقا ۵ ساله) روغن ریخته تمام حرکات و سکنات و ریز و درشت زندگی ماست؛ اگر خرج آقاجانمان نشود. شخصی به امام رضا گفت: «آقا جان دعایم کنید» امام مهربان ما فرمودند: «روزی ۱۰۰ بار!!!!! دعایت می‌کنم» امام حواسش به من هست، به ما به شما با اسم شناسنامه‌ای‌مان اما ما طفلان گریز پایی هستیم که نمی‌دانیم. همیشه خودم را مثل بچه‌های ۴ ساله در حرم مشهد می‌بینم که بچه می‌رود، از پدر و مادر دور می‌شود، و ذوق می‌کند ازین دوری... غافل ازینکه پدر و مادر مهربان قدم به قدم مراقب او هستند و لحظه‌ای چشم از او بر نمی‌دارند. ایمان دارم که آقا جانم حواسش به من هست به بچهٔ من، به سفرهٔ من، وگرنه دراین روزگار پر فتنهٔ بلاخیز آخر‌الزمان من چکاره ام اگر دستگیری امام نباشد؟! یادم باشد! می‌شود فرزندم ارتباط دلی تمام وقت با امام داشته باشد. وقتی من خانه‌ام را موکب ببینم و از کارهای روزانه غر نزنم. و فرزندم تفاوت این دو را از من مادر ببیند چه حس قشنگی نسبت به امام خواهد داشت؟! پدر شهیدی پسر ۱۱ ساله‌اش را دعوا کرده بود. نمی‌دانم کتک هم زده بود یا فقط تندی کرده بود. شب خواب حضرت ولیعصر را دیده بود که: «چرا با سرباز من تندی کرده‌ای؟» من مادر اگر فقط شک کنم، اگر فقط احتمال بدهم، این افراد حاضر در جامعهٔ خانوادهٔ من از من بیشتر و بهتر یار امام هستند، چه زیبا خدمت می‌کنم. راستی کسی را می‌شناسم که ایام حج که می‌شود، به‌ویژه روز یکم ذی‌الحجه، آش پشت پای حضرت ولیعصر را در خانه‌اش می‌پزد... با ذوق به بچه‌هایش می‌گوید: «ما امسال حاجی داریم... اماممان به حج مشرف می‌شوند این آش پشت‌پای حج امام است...» هر روز صبح بچه‌ها صدقه می‌دهند تا مسافر عزیز به سلامت باشند. زنان و مادرانی را سراغ دارم که هر صبح که بیدار می‌شوند، حضرت را به منزلشان دعوت می‌کنند و بعد طوری به کارهای خانه می‌پردازند که گویی مهمان عزیزی دارند و اما معجزه‌ها شنیدم از این ماجرا... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«روضهٔ خانوادگی ما» (مامان ، ۱۱، ۶، ۲.۷ و ۷ماهه) چند روزی بود که فاطمه می‌خواست حلوا درست کنیم و بگذاریمشان لای نان‌های حصیری. به یاد پارسال، که خودش تعارف می‌کرد و می‌گفت: «لطفاً صلوات برای امام زمون یادتون نره.» قول داده بودم روز اول محرم حلوا می‌پزیم. الوعده وفا! آردها را توی تابه رهایشان کرده‌ام واجازه دادم تا باقاشق چوبی همشان بزند. این روزها به اندازهٔ نوک سوزن حال عمه سادات را می‌فهمم.😔 دور وبرم شلوغ‌تر از قبل است. بچه‌هایی که امیدشان به من است و خواسته‌هایشان را از دست‌های من طلب می کنند. به یاد عمه جان! که برای بچه‌ها طعامی مهیا می‌کردند تا جان بگیرند و توانشان بدهد برای گریه‌های گاه وبی‌گاهشان.😥 زیر لب زمزمه می‌کنم؛ عمه سادات بی‌قراره / غصه و غم‌هاش بی‌شماره غروب... اشک از گوشهٔ چشمم شره می‌کند. این روزها برای خودم یک پا روضه‌خوان شده‌ام. محمدحسین، نوزاد هفت ماههٔ خانه‌مان، از شلوغی و گرما کلافه می‌شود و بی‌قرار. خدا نکند که ساعت خوابش بهم بخورد. آن وقت است که زمین و زمان را بهم می‌دوزد. امسال نیت کرده‌ام که روضهٔ کوچک خانگی بگیریم. یاعلی گفتیم و گوشه‌ای از اتاق را با روسری سیاه‌ها و پرچم‌های عزا حال و هوای هیئت داده‌ایم. فاطمه، سر از پا نمی‌شناخت. لباس سیاه خودش و زینب و محمدحسین را آورد و تنشان کرد. موهای زینب گلی را با وسواس شانه می‌زد و گیره‌ها را یکی یکی روی سرش امتحان می‌کرد. هنوز سه سالش تمام نشده. محمدمهدی حرکات زینب را زیر نظر داشت. زینب شیرین زبانی می‌کرد و نگاه محمدمهدی روی دخترک سه سالهٔ خانه‌مان قفل شده بود. به گمانم به سه سالهٔ ارباب فکر می‌کرد. به خرابهٔ شام...😔 کاش کربلا بودی و دوشادوش قاسم پا در رکاب اماممان... کاش مایهٔ دلگرمی مادر سادات باشی... علی عرقچین سیاه روی سرش گذاشته و عبای بابا روی دوشش. با یک دست گوشه‌های عبا را نگه داشته و با یک دست بلندگو را محکم گرفته. کی تو این‌قدر بزرگ شدی مادر؟ از کودکی پا منبری پر و پا قرص باباست. ریشه‌اش پای گریه‌های عزاداران حسین سیراب شده و حالا نهال شدنش را می‌دیدم. که‌ به بار نشسته. کاش امضای مادرمان پای روضه‌هایت باشد. و دلم قرص می‌شد که فدايی مولای‌مان خواهی شد. مثل عبدالله‌، فدايی عموجان! درست است امسال توفیق روضه رفتن ندارم ولی دلم گرم است به همین مجلس بی‌ریای کوچک خودمان. بچه‌ها خودشان به تنهایی برایم کربلا ساخته‌اند. راستش این جا روضهٔ مجسم است. کافی‌ست نگاه‌شان بکنم و بی‌هوا، پای دلم برود... آن جایی که حتی تصورش ویرانم می‌کند. محمدحسین شیرش را سیر خورده و چشم‌هایش کم‌کم گرم خواب شدند. فاطمه سینی‌به‌دست با چای دارچین و نبات، و حلوای نان حصیری دور اتاق می‌چرخد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«از سفر حج تا اربعین» (مامان ۱۵، ۱۲، و ۷ساله) امسال، به خواست الهی، نه با خواست خودم، حاجیه خانم شدم.😃 عشق به سه تا فرزندم، جدا شدن از اون‌ها رو برام محال کرده بود. ماه رمضون امسال دو تا پسرها روزه‌دار بودن. روزهای سختی بود. با اینکه خودم، به خاطر مشکل پزشکی، روزه نمی‌گرفتم، اما عین پروانه دورشون می‌گشتم.🧡 گرسنگی، گرما، امتحانات مدرسه و کم‌خوابی‌های بعد سحر، همه و همه دشواری روزه‌داری رو چند برابر کرده و کم طاقتی بچه‌ها هم یک آش شله‌قلمکار از ماه رمضان امسال برای من ساخته بود. مدام در حال پخت غذای مقوی، دوست داشتنی و اشتهابرانگیز بودم.😅 جدای از این، ناز کشیدن و تحمل بداخلاقی‌ها و قوت روحی دادن، صبر زیادی می‌طلبید و دیگه وقتی برای خودم نمی‌موند. فقط تو دلم با خدا نجوا می‌کردم که خدایا منو ببین دارم بندگی کردن رو برای بچه‌هام هموار می‌کنم... ازم قبول کن... امسال اولین سالی بود که دعاهای «اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام» رو هم از شدت خستگی نمی‌خوندم.😵😴 فقط یک شب خوندم و تمام... اما خدا همین رو برمن پسندید و گفت بیا کارت دارم و من بدون هیچ زمینهٔ ذهنی و برنامه‌ریزی قبلی، با همسرم راهی حج شدم.🥺 حتم داشتم خدا به خاطر بچه‌هام به من نظر کرده... یک سفر کاملاً جدی. ۳۶ روز در محضر ربّ تربیت شدم. قضیه این بود که همسرم محاسبه کرده بودن و با پرسش از مرجعشون اعلام استطاعت کرده بودن و بعد هم به بنده اصرار کردن که باید همراهم بیای. من هم هاج و واج مونده بودم که چرا الان من باید بیام؟! بچه‌هام رو که به شدت به هم وابستهٔ عاطفی هستیم چه کنم؟ و... سریع برای من فیش آزاد خریدن و منم بهت‌زده که داره چه اتفاقی می‌افته... تو سازمان حج و زیارت قدم می‌زدم، مثل آلیس در سرزمین عجائب... کار حج من زودتر از شوهرم جور شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در این سن ۳۷ سالگی، حاجیه خانم بشم.🥺 بچه‌ها رو خونهٔ پدر و مادر عزیزم گذاشتم و راهی شدیم. موقع رفتن، همه‌مون غم‌زده بودیم. دوران سختی هم برای من بود، و هم بچه‌ها. ولی یک سفر تربیتی عجیب بود. توی سفر چندین بار بریدم و به خدا گفتم دیگه نمی‌تونم و خدا نشون داد می‌تونم. یک بار تو مکه رو به قبله نشستم و گفتم دیگه نمی‌تونم دوری از وطن و بچه‌ها رو تحمل کنم.😣😩 دو هفته به برگشتمون مونده بود و اعمال کامل تموم شده بود... و خدا انگار یه کاسهٔ صبر روی سرم ریخت و من به طرز عجیبی صبور شدم... حتی هم‌کاروانی‌هام هم متوجه شده بودن. بسیار آرام شده بودم و انگار آدم قبل نبودم. به حضور حتمی امامم فکر می‌کردم. در جایی که مملو از نور بود و زمان و مکان انگار معنا نداشت. در دست خدا بودم و او خوب ورزم می‌داد... با سبک‌بالی برگشتیم. یکی از دستاوردهای سفرم این باور بود که نباید از سختی ترسید و نباید بچه‌ها رو از سختی دور کرد. سختی کشیده‌ها ظرف‌های بزرگتری برای دریافت رحمت الهی دارن.🧡 همین تفکر باعث شد امسال برای اولین بار خانوادگی راهی پیاده‌روی اربعین بشیم. می‌دونستم سفر سختیه. اما با فرزندانم راهی شدم تا باز هم به خاطر نشان مادری‌م، من رو هم بهتر بپذیرن. دلم نیومد عزیزانم رو از فیض حضور در خیل عاشقان اباعبدلله (علیه‌السلام) محروم کنم. و عجب سفر دل انگیزی شد... ادامه:👇🏻👇🏻👇🏻
«به دنبال نیم ساعت خواب» (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) - مامانی...مامانی چشم‌های غرق خوابم را از پشت پلک تکان دادم. - مامانی... مامانی چاره‌ای نبود. گوشی را نشانم داد: «زمزش رو می‌زنی؟» همان رمز را می‌گفت.🤭 بلافاصله ادامه داد. رویم را هم برمی‌گردانم که نبینم: «فقط یه کم بازی می‌کنم.» از لای پلک‌های نیمه‌باز رمز گوشی را زدم گفتم: «بذار یه کم بخوابم.» آرام از اتاق بیرون رفت. فک کردم چقدر خوابیده بودم؟ احتمالاً نیم ساعت. معمولاً بیشتر از این طاقت دوری‌ام را ندارند.😅🤦🏻‍♀️ دیشب بعد مهمانی تا دیروقت بیدار بودند و به زحمت خواباندمشان و تا نماز صبح چهار پنج ساعت بیشتر نخوابیدم و از صبح هم تا ظهر در تکاپوی فرستادن نوبتی چهار تا بچه به مدرسه و رسیدگی به کارهای خانه بودم و تازه یکی دو ساعت هم وقت برای انجام یک تحقیق گذاشته‌ام. پس حالا حقم هست نیم ساعت بیشتر بخوابم. تحقیق... نکند... دست بردم اطراف بالش پس دفترم؟😱 قبل از خوابیدن از ذهنم گذشت که بهتر است از نتیجهٔ کار عکس بگیرم ولی خستگی اجازه نداد. همهٔ دفترهایم به محض بر زمین ماندن به همین سرنوشت دچار می‌شوند. دفتر نقاشی. این هم سررسیدی مربوط به زمان دانشگاه بود. با کلی خط‌خطی که طی این سال‌ها توسط هر کدام از بچه‌ها در صفحات مختلفش به یادگار مانده. یادم افتاد وقتی بازش کردم روی یک صفحه‌اش چیزهایی در مورد برنامه‌ریزی آرمانی و تابع هدف نوشته بودم ولی هیچ یادم نیامده بود که این درس‌ها را کی خوانده ام.😉 هنوز در آن خلسهٔ شیرین بین خواب و بیداری بودم. فکر کنم حالت آلفا یا همچین چیزی باید باشد. زمانی که مغز در بیشترین حالت آرامش است. لحظاتی قبل از خواب و لحظاتی بعد از بیداری. شاید همان لحظه که تو در ناخودآگاهت تصمیم می‌گیری از دندهٔ چپ بلند شوی یا راست. باید سعی می‌کردم برگردم به عالم خواب راستی چطور می‌شود خوابید؟ آهان. فکرت را خالی کن. سعی کن صداها را نشنوی. به دفتر فکر نکن. حالا تنفس عمیق؛ دم بازدم دم... از ذهنم گذشت خوش به حال همسرم که به محض اینکه اراده می‌کند می‌خوابد و حتی اگر با صدای بچه‌ها بیدار شود باز هم بلافاصله می‌تواند بخوابد. خب معلوم است که بعد هم اخلاقش خوب است. من هم اگر... نه، نباید فکر کنم!🫢 زنگ در را زدند. سرویس طوبا بود. راستی راننده دیروز چطور یک بچهٔ دیگر را به جای مبینا از مدرسه برایم آورده بود. وای چقدر گریه کردم. بچه‌ام چه خاطره‌ای برایش ماند. روز اول مدرسهٔ یک بچهٔ پیش‌دبستانی نباید آن طور پر استرس می‌بود. آن دختر بچهٔ دیگر که فقط تلفظ اسمش شبیه مبینا بود و به خیال اینکه لابد زن می‌خواهد او را به مادرش برساند دنبال راننده راه افتاده بود و تا دم در خانهٔ ما هم آمده بود، را بگو. معلم و مادرش چه حالی داشتند.🤦🏻‍♀️ کاش بچه‌ام را نیم ساعت پیش فقط به خاطر اینکه بگذارد بخوابم و سر یک تکه لواشک انقدر با محمدمهدی کل‌کل نکند دعوا نمی‌کردم. خب من هم خسته‌ بودم. تازه من که خیلی هم دعوا نکردم. فقط فرستادمش بیرون و به فاطمه سپردم که مراقب باشد بچه‌ها به اتاق نیایند. اصلاً دیروز هم نگذاشتم بفهمد گریه کردم و ترسیده بودم. خودش هم لابد در مدرسه با دوستانش مشغول بازیگوشی بوده و حس نکرده چه اتفاقی افتاده. آخ نباید فکر کنم!😬 صدای طوبا می آید که دارد شعر پارسال کتابش را از حفظ می‌خواند. احوال‌پرسی پروانه از گل... احوال پرسید... گل گفت خوبم... پروانه خندید... صدا از اتاق کناری مثل لالایی نرمی به گوشم می‌خورد و مدام دور و نزدیک می‌شود. حدس می زنم طوبا سوار تاب باشد. احتمالاً علی هم در اتاق خودش است که هنوز سر و صدای دخترها در نیامده. نه طفلی همیشه ملاحظهٔ خواب بودن من را می‌کند. تازه گاهی چقدر هم با خواهرهایش مهربان است. تجسم نکن! به صدا گوش نده! دم... بازدم... محمدمهدی گاهی آهنگ شعر را با صدای نازک به زبان خودش تکرار می‌کند. دَدَ دَدَ دلم قنج می‌رود. نمی‌توانم گوش ندهم. گوش تیز می‌کنم و با لذت صداها را همراه دم و بازدم فرو می‌دهم.‌ دلم تنگشان می‌شود. انگار من هم بیشتر از نیم ساعت طاقت نمی‌آورم. تازه پنج شش ساعت خواب برای یک مادر خیلی هم زیاد است. حالا گیرم نیم ساعت کمتر یا بیشتر.😅 باید یک دفتر دیگر بردارم و برنامهٔ کارهایم را در آن بنویسم. یادم باشد بازی با بچه‌ها را هم اضافه کنم. یک برنامه‌ریزی آرمانی. و یادم باشد بالای همهٔ برنامه‌هایم بنویسم آن لحظه که شیرینی صدای کودکانت بر شیرینی خواب غلبه کند آلفاترین لحظه است... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کمک‌های خودجوش» (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) تازگی به یکی از خوبیای مغفول ماندهٔ دههٔ شصت پی بردم؛ «اینکه هر کدوم فوقش یه عروسک داشتیم و یه سرویس اسباب‌بازی پخت‌و‌پز» اون وقت هم قدر اون اسباب‌بازی‌ها رو می‌دونستیم و هم ناچار برای اینکه حوصله‌مون سر نره، خودمون رو با بازی‌های خلاقانهٔ دیگه سرگرم می‌کردیم و از همه مهم‌تر دائم اسباب‌بازی‌هامون تو دست و پا نبود که داد بزرگترا دربیاد.😜 پامونم که فقط موقع اتل متل جلوشون دراز می‌کردیم.😅 بازی‌هامون لی‌لی و یه‌قل‌دوقل و هفت‌سنگ و دزدوپلیس و... بود. ابزارش هم معمولاً یا سنگ بود یا کش یا جعبه کبریت و مقداری دست و پا. هیجان و حرکت و خلاقیت و سازگاری و کلی انرژی مثبت حاصل این بازیا بود. اصلاً معنی زندگی رو همین جوری یاد می‌گرفتیم. حالا اما علاوه بر اینکه این هیجان‌ها هر روز باید یا تو فضای مجازی و بازی‌های رایانه‌ای و به شکل کاذب تخلیه بشه، بچه‌ها یک عالمه هم اسباب‌بازی دارن؛ برای اینکه خدای نکرده حوصلههٔ بچه‌ سر نره و احساس کمبود نکنه و از پدر و مادر خود راضی و خشنود باشه😅 که این قدر به فکرشون بودن و تو خرید سیسمونی نیازهای نوجوانی بچه رو در نظر گرفتن و تازه پاشونم جلوی بچه دراز نمی‌کنن.🤭 متاسفانه تو خونهٔ ما هم این مورد تا حدی وجود داره. البته تو خونهٔ ما به خاطر تهیهٔ اسباب‌بازی‌های گرون سخنگو (به اسم خواهر و برادر) آسیب این موضوع کمتره. ولی خب تا همین چند وقت پیش هنوز این مسئله که هر روز از اول صبح یکی دو سبد اسباب‌بازی توسط این هم‌بازی‌های بازیگوش وسط خونه پهن بشه، حل نشده بود. راه‌حل زود بازدهٔ من این بود که چند دقیقه قبل از اومدن پدر خانواده بگم بچه‌ها بدوین خونه رو جمع کنید، بابایی داره میاد و البته گاهی هم پیش می‌اومد که در طول روز خسته از ریخت‌و‌پاش داد بزنم که: «پاشید جمع کنید این آت و آشغالاتونو» و هر بار بسته به فرکانس و شدت صوت یه تعداد از اسباب‌بازی‌ها سر جاشون قرار می‌گرفت. اما حالا چند روز بود که می‌دیدم دخترا دارن به صورت خودجوش نه تنها اسباب‌بازی‌ها بلکه کل خونه رو جمع می‌کنن🧐😳 و بلکه‌تر گردگیری و شستن ظرف‌ها و کارای دیگه رو هم انجام می‌دن.😌 کار که به مرتب کردن جاکفشی رسید دیگه برنتابیدم و پیگیر شدم بفهمم جریان چیه.🤔 بعد مدتی گوش تیز کردن و دقت تو رفت‌وآمدها و شنیدن نجواهای خواهر برادری در خصوص چونه زدن سر امتیاز، کاشف به عمل اومد که پسر بزرگم برای خواهراش یه لیگ دسته یک «انتخاب کدبانوی نمونه» برگزار کرده و بابت هر کاری که تو خونه انجام می‌دن بهشون امتیاز می‌ده و آخر هفته هم برای هر کدوم که بیشترین امتیاز رو بگیرن یه هدیه می‌گیره که اون هدیه هم به نوبهٔ خود به سبد اسباب‌بازیا اضافه می‌شه.😁 پولش رو هم از محل پول توجیبی مدرسه‌ش ذخیره می‌کرد. چند هفته به همین منوال گذشت و من راضی و خشنود از مرتب بودن خونه و تربیت کردن چنین جواهرهایی در قصر آرزوهام بودم که شنیدم زمزمه‌ها و نجواها داره تبدیل می‌شه به بحث و جدل و دعوا.🤦🏻‍♀️ ظاهراً شرکت‌کننده‌ها از نحوهٔ داوری رضایت کافی نداشتن و البته نارضایتی‌شون چندان هم بی‌راه نبود‌. چون کم‌کم روابط داشت بر ضوابط غلبه می‌کرد و علی با هر کدوم از خواهرا که سر لج می‌افتاد یهو بیخود و بی‌دلیل بهش یه امتیاز منفی می‌داد.😏 تا بالاخره یه روز که طوبی همهٔ تلاشش رو کرده بود و فقط ۵ امتیاز مثبت گرفته بود با فریاد علی که گفت: «طوبی ۲۵۰ امتیاز منفی» به خودم اومدم و دیدم اگه دخالت نکنم در اثر دیکتاتوری پسرم این درام تبدیل به یه تراژدی غمبار می‌شه. لذا عطای تمیز بودن خونه رو به لقاش بخشیدم و گفتم دیگه بار آخرتون باشه که دست به سیاه و سفید می‌زنین:)) حالا غصه‌م گرفته بود که دوباره من موندم و به هم ریختگی‌های صبح تا شبشون. البته خدا رو شکر خیلی زود خودشون ماجرا رو مدیریت کردن و تصمیم گرفتن در این زمینه به یه تبانی مجددی برسن که هم خدا راضی باشه هم خلق خدا.😅 حالا نه علی مثل قبل با سختگیری و سوگیری مدیریت می‌کنه و نه دخترا به خاطر تبدیل شدن به شخصیت کارتونی مورد علاقه‌شون (کوزت) معترض هستن. منم به همین مقدار که ریخت‌وپاش خودشون رو جمع کنن و گاهی تو آوردن و بردن سفره کمک کنن و البته وقتی بابایی میاد خونه مرتب باشه، راضیم.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«شما به چی معروفی؟» (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) هر آدمی دوست داره دیگران اون رو با یه ویژگی خاص به یاد بیارن یا با یه چیزی خودش رو متمایز کنه.🥰 دوست داره بابت یه موضوعی به خودش افتخار کنه، جوری که وقتی داره در موردش با دیگران حرف می‌زنه چشاش برق بزنه.🥹 حالا اون چیز ممکنه یا عنوان شغلی، یا موفقیت تحصیلی یا اگه خیلی ساده باشیم، زرق و برق و اسباب اثاث خونه‌مون باشه. گاهی هم ممکنه بوته‌ای باشه که کاشتیم و شاهد رشدش بودیم و حالا گل داده.☺️ منم از این قاعده مستثنا نیستم.😉 ولی راستش فکر می‌کنم هیچ‌وقت هیچ‌کدوم از عنوان‌هایی که آدم‌ها معمولاً باهاش کیف می‌کنن، منو راضی نکنه و باعث نشه عمیقاً خوشحال بشم.🧐🫢 مدت‌هاست هر جا می‌شینم با افتخار فقط از یه عنوان می‌گم. به هرکی برسم و زمینه رو مناسب ببینم، فوری از اینکه یه پسر کوچیک دارم می‌گم و بلافاصله اضافه می‌کنم که سه تا آبجی و یه داداش هم داره.😍 فرق نمی‌کنه تو مترو به بهونهٔ ساکت کردن یه پسر بچه که داره بدقلقی می‌کنه، با ذوق و شوق از اینکه یه بچهٔ هم‌سن تو دارم بگم، تو تاکسی به یه راننده که از مشکلات زندگی ناله می‌کنه از برکت اومدن بچه‌ها بگم، یا تو مطب پیش پزشکی که با تعجب از داشتن چند بچه به قصد سرزنش کردنم از وضع اقتصادی جامعه می‌گه، از رزاقیت خدا و تجربهٔ رشد مالی بعد اومدن بچه‌ها بگم. حتی تو فامیل و دوست و آشنا و در و همسایه که خودشون رو از لذت داشتن یه تعداد بچهٔ قدونیم‌قد محروم کردن و مدام برام دلسوزی می‌کنن، انقدر از کیف بچه‌ها گفتم و عملاً هم حال خوب ما رو دیدن، که حالا گاهی به شوخی می‌گن واسه تو پنج تا بچه کم بود، پنج تا دیگه هم بیار!🤭😉 خلاصه هر جا بشینم، دوست دارم بی‌ربط و باربط سر صحبت رو باز کنم و یه جوری از ذوق داشتن پنج تا بچه و اینکه من تازه حالا دارم معنی واقعی زندگی رو می‌فهمم، بگم و از وقتی پنج تا شدن شادی ما چقدر بیشتر شده و... مثلاً می‌گم این رو شنیدین که رفتار آدم‌ها برآیند رفتار پنج نفری هست که باهاشون معاشرت می‌کنه؟ خب منم با این پنج تا بچه معاشرت می‌کنم که انقدر خجسته‌م!😅 حتی بین دوستانم این تکیه کلامم که اگه پنجمی رو بیاری، فلان مشکلت حل می‌شه، تبدیل شده به شوخی و مثل.☺️😄 و اصلاً کیه که وقتی ذوق چشم‌هام رو ببینه، چند لحظه از دنیای خودش فارغ نشه و وارد حیاط خلوت ذهن من نشه و همراه من مزهٔ این خوشی رو نچشه؟! نمی‌دونم عدد پنج حکمتی داره یا فقط برای من اینطور بود، که باید پنج تا بچه می‌داشتم تا بتونم تو آسمون مادری اوج بگیرم و از بالا همهٔ مشکلات رو کوچیکتر ببینم و همهٔ زیبایی‌ها رو عمیق‌تر... گرچه بعد هر کدوم از بچه‌ها فکر می‌کردم دیگه پیمانهٔ محبتم لبریز شده و چقدر راضی‌ام! اما حالا می‌تونم بگم اون وقتا اصلاً خیلی چیزی از لذت مادری درک نمی‌کردم.😅🤪 شاید گاهی وقت‌ها فشارها و سختی‌ها بر روحم غلبه می کرد و من رو خسته می‌کرد. حالا با داشتن چند فرشته که نور پاکی‌شون دور تا دورم رو گرفته، تازه می‌فهمم که چقدر غرق نعمتم و چقدر فطرتی که تا مدتی پیش درگیر راضی کردن دیگران بوده، شکفته شده و چقدر من به خودم نزدیکم...💛 حالا دارم واقعاً زندگی می‌کنم. خود خودمم یه مادر و همین مهم‌ترین و افتخارآمیزترین عنوان تو زندگی منه🌸 خستگی؟ بله مگه می‌شه خستگی نداشته باشه؟! ولی مگه کار بیرون و دنبال شغل و مدرک و... بودن، دوندگی و خستگی نداره؟😉 حالا من یاد گرفتم از این خستگی که سر شوقم میاره و واقعی‌ترین حس رو نسبت به خودم بهم می‌ده، استقبال کنم و مدیریتش کنم و دوست دارم به همه این کیف رو بچشونم. خسته اند از این زمانه باز مردم، می‌روم در تمام شهر لبخند تو را قسمت کنم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. گفتگو‌های ۴+۱، روش تربیتی مامانم» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) اردیبهشت سال ۱۳۶۳ حوالی میدون خراسان تهران به دنیا اومدم. چهار تا خواهر و برادر، که خواهر بزرگم متولد ۶۱، من ۶۳ و برادرهام هم متولد ۶۴ و ۶۷ هستن. مامانم معلم و بابام کارگر شرکت واحد بودن. بابام شیفت شب کار می‌کردن و بیشتر مواقع خونه نبودن. خیلی به درآمد حلال اعتقاد داشتن و با اینکه زمان کمی پیش ما بودن، اون شب‌های بیداری‌شون همیشه برای عاقبت به خیری ماها دعا می‌کردن.💚 صبح‌ها با مامانم از خونه بیرون می‌رفتیم و ظهر باهم برمی‌گشتیم. نظم و قانونی برای زمان شام و خواب نداشتیم.🤭 سفرهٔ شاممون از دم غروب پهن می‌شد تا حدود یازده شب. همون‌جا غذا می‌خوردیم و دور سفره با هم صحبت می‌کردیم و گاهی تکالیف مدرسه رو انجام می‌دادیم. مامانم خیلی با ما صحبت می‌کردن. وقت می‌ذاشتن و حرف‌های تک‌تکمون رو می‌شنیدن و نظر می‌دادن و نظر ما رو می‌پرسیدن. گاهی هم توی بحث‌هامون داوری می‌کردن. این روششون خیلی خوب بود و اثر تربیتی مثبتی روی ما داشت. مثلاً یک بار که توی دورهٔ راهنمایی یکی از دخترهای محله می‌خواست بهمون یاد بده چطوری از پسرها شماره بگیریم و شماره بدیم،😕 مامانم متوجه شده بودن، ولی مستقیم به روی ما نیاوردن. یه بار توی صحبت‌هاشون گفتن که می‌دونین باباتون چه حالی می‌شن اگه متوجه بشن دختراشون اشتباهی کردن یا با نامحرم صحبت کردن...؟! همین حرفشون باعث شد ما سراغ اون مدل کارها نریم خداروشکر.😊 بعد از چندسال این‌قدر ما چهار تا بچه با مامانمون، صحبت و گفتگو داشتیم که تقریباً همه از نظر اعتقادی و فکری شبیه هم شده بودیم و پایهٔ شخصیت ما این‌طوری شکل گرفت. توی یه بازهٔ ده ساله‌ای مشکلات خانوادگی زیادی داشتیم و بعضاً فامیل دخالت‌هایی می‌کردن و زندگی‌مون پر تلاطم بود.😓 ولی دو تا چیز بهمون خیلی کمک کرد؛ اولی اخلاق و ایمان مامانم. یادمه همون سال‌ها گاهی شب تا صبح بیدار بودن و نماز شب می‌خوندن و دعا می‌کردن. قرآن می‌خوندن و حفظ می‌کردن و گاهی ما هم با تکرارهاشون اون سوره‌ها رو حفظ می‌شدیم. دومین عاملی هم که ما رو نجات داد، جمع خواهر و برادری‌مون بود. چهار تا دختر و پسر هم‌سن و سال بودیم و خیلی شاد و خوشحال دور هم زندگی می‌کردیم و می‌تونستیم مشکلات رو تحمل کنیم و حتی با مشورت مامانم، دربارهٔ مشکلات صحبت کنیم و راه‌حل پیدا کنیم براشون. همین باعث شد که از سختی اون سال‌ها خاطره تلخی برامون نمونه.😉 همه‌مون بچه‌های شلوغ و خودرأی و مستقلی بودیم🤭 و توی جمع دوستان معمولاً سردسته می‌شدیم برای انجام کارهایی که دوست داشتیم، به همین خاطر فکر می‌کنم قابلیتش رو داشتیم که به انحراف کشیده بشیم! ولی همین دعاهای پدر و مادرم و البته نون حلال پدرم و صحبت‌های مادرم با ما، باعث شد منحرف نشیم و همه‌مون اهل درس باشیم.☺️ نتیجه درس خوندن‌هامون هم این شد که خواهرم پرستاری دانشگاه تهران قبول شدن، خودم شیمی شریف، یه برادرم هوافضای شریف و برادر کوچیکم اقتصاد امام صادق (علیه‌السلام). 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. گروه‌های دانشجویی رو یکی‌یکی درنوردیدم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) دورهٔ ابتدایی رو توی یه مدرسه نزدیک خونه‌مون خوندم و راهنمایی و دبیرستان هم مدرسهٔ نمونه دولتی رفتم. با اینکه به رشتهٔ تجربی علاقه داشتم، ولی به اصرار مامانم رفتم ریاضی. ایشون فکر می‌کردن ریاضی مغز رو بیشتر فعال می‌کنه و می‌گفتن تو برو رشتهٔ ریاضی، نهایتاً اگر خواستی برای کنکور تجربی هم خودت درس بخون.😉 دبیرستانمون حال و هوای درس‌خونی داشت و مسائل حاشیه‌ای که معمولاً توی مدارس دخترانه هست رو، تقریباً نداشتیم. همه دنبال درس و کنکور بودن. البته این‌طوری هم نبود که همه مذهبی باشن، ولی چون مشغول درس می‌شدن، حاشیه‌ای پیش نمی اومد.☺️ من خیلی از دعاها و اعمال مستحبی مفاتیح رو از هم‌مدرسه‌ای‌هام یاد گرفتم. یکی می‌اومد می‌گفت مثلاً ماه رجبه و روزه و اعمالش اینه، بیاید با هم انجام بدیم و دعا کنیم نتیجهٔ کنکورمون خوب بشه. همین عجز و التماس بچه‌ها به درگاه الهی برای کنکور، باعث شده بود فضای مذهبی خوبی توی مدرسه باشه.💛 بعد از کنکور که چندباری با اعضای گروه دوستی‌مون توی مدرسه قرار گذاشتیم، تازه متوجه شدم که ما چقدر تفاوت داشتیم😅 ولی به خاطر کنکور همه با هم صمیمی شده بودیم. تنها دختر چادری اون جمع من بودم. کنکور ریاضی دادم و همهٔ انتخاب‌هام هم رشته‌های شیمی و پلیمر و متالورژی و… بود؛ اصلاً به رشته‌های فنی مهندسی علاقه نداشتم. خداروشکر رشتهٔ شیمی دانشگاه صنعتی شریف قبول شدم و به دوران جذاب دانشجویی پا گذاشتم.😍 آدم سیاسی نبودم و شناختی از فضای سیاسی تشکیلاتی دانشگاه نداشتم. مامان و بابام البته انقلابی بودن و امام و آقا رو خیلی قبول داشتن و منم در همین حد با سیاست آشنا بودم. قبل انقلاب بابام تاجر فرش بودن، ولی بعد از انقلاب که صادرات متوقف شد، ورشکسته شده بودن😥. با این حال دلشون با انقلاب بود و می‌گفتن این کم‌ترین چیزیه که من برای این انقلاب دادم. ورودمون به دانشگاه در سال ۸۱ مصادف شد با بحث و چالش‌هایی که توی دانشگاه بود. (به خاطر صحبت‌های اهانت‌آمیز آقاجری و حکم دادگاهش) ما از همه جا بی‌خبر اومدیم دانشگاه و دیدیم انجمن اسلامی و بسیج توی نشریه‌ها و بیانیه‌هاشون دارن باهم سر این موضوع بحث می‌کنن درحالی‌که نمی‌دونستیم اصلاً این دوتا گروه چه فرقی با هم دارن!😅🤭 با دوستم رفتیم توی ساختمون گروه‌های فرهنگی دانشگاه که ببینیم چه خبره🤔. دختر خانومی که بعداً متوجه شدم مسئول بسیج بودن، اومدن باهامون سلام و احوالپرسی کردن و گفتن «ما داریم می‌ریم تجمع برای اعتراض به حرف‌های آقاجری که به مراجع تقلید و رهبری توهین کرده. شما هم میاین بریم؟» و این‌طوری شد که فهمیدیم فرق انجمن و بسیج چیه و تا چشم باز کردیم افتادیم وسط بسیج شریف و بعدش هم هیئت دانشگاه و گروه‌های مذهبی رو یکی یکی در نوردیدیم😅. یک مدت توی نشریهٔ هیئت مطلب می‌نوشتم و توی اردوها و مراسم‌های هیئت کمک می‌کردم. بعد از چند وقت، دیگه تقریباً کلید نصف اتاق‌های گروه‌های دانشجویی دستم بود و توی همه‌شون رفت‌وآمد و فعالیت داشتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. توی درس‌ها نه خیلی عالی بودم، نه ضعیف!» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) توی خیلی از گروه‌های دانشجویی فعال بودم، ولی همیشه این دغدغه رو داشتم که الان وظیفهٔ من چیه؟🧐 آیا لازمه با آقایون توی تشکیلات جلسه و همکاری داشته باشیم؟ و ذهنم درگیر این بود که چقدر از کارهایی که انجام می‌دم، برای خداست و چقدرش صرفاً برای خودنمایی و…😏 بازم با این حال فعالیت‌های زیادی داشتم. درسم و نمره‌هام توی دانشگاه متوسط بود. نه خیلی عالی و نه خیلی ضعیف. چند سال بعد از اتمام درسم، داشتم با دوستم صحبت می‌کردم و می‌گفتم: «اگه برگردم به دورهٔ دانشجویی، خیلی خوب درس می‌خونم.» دوستم گفتن: «اشتباه می‌کنی. من پشیمونم که همه‌ش داشتم برای نمرهٔ بهتر درس می‌خوندم و حسرت تو رو می‌خوردم🥲 که این‌قدر داشتی فعالیت می‌کردی و تجربه به دست می‌آوردی و لذت می‌بردی. الان هم که موقعیت من و تو یکیه و هر دومون به این نتیجه رسیدم که وقت بذاریم بچه‌هامون رو خوب تربیت کنیم.🥰» فکر می‌کنم حضورم توی بسیج و هیئت، باعث رشد و شکل‌گیری شخصیت خودم و حتی خانواده‌م شد. همون چیزی که حضرت امام (رحمه‌الله) می‌گفتن که دانشگاه کارخانهٔ انسان سازیه، رو تجربه کردم و خداروشکر راضی‌ام از تجربیاتی که دوران دانشگاه به دست آوردم.☺️ سال ۸۵ که من سال آخر دورهٔ کارشناسی بودم، از طریق یکی از دوستان به همسرم معرفی شدم. خانوادهٔ ایشون مذهبی نبودن و خودشون به واسطهٔ جمع دوستی‌ای که توی دبیرستان داشتن، مذهبی شده بودن و برای ازدواج دنبال دختر مذهبی می‌گشتن. شرایط مذهبی و فرهنگی خانواده‌شون خیلی با ما فرق داشت😥. مثلاً توی دوران بچگی توی خونه ویدیو و ماهواره داشتن و با ترانه‌های اون‌ور آبی بزرگ شده بودن.🥴 من خیلی دغدغه داشتم که شرایط خواستگارهایی که می‌اومدن رو دقیق بررسی کنم و نقاط مثبت رو ببینم، مبادا یه وقت فرد با ایمانی رو رد کنم و گرفتار خشم خدا بشم. به همین خاطر قبول کردیم که بیان خواستگاری😊. به جز این مسئلهٔ اختلاف فرهنگی،‌ همسرم از نظر مالی هم شرایط مناسبی نداشتن ولی این موضوع برامون مهم نبود. همین‌که می‌دونستیم اهل کار و با استعداد هستن، برامون کافی بود.‌ ایشون کارشناسی مهندسی شیمی دانشگاه تهران خونده بودن و ارشد هم اومدن بودن شریف. توی صحبت‌ها متوجه شدم که چون شرایط مالی خانواده مناسب نبوده، از پنج سالگی کار می‌کردن🥹 و خرج خودشون رو در می‌آوردن. کل سال‌های تحصیل،‌ تابستون‌ها کار می‌کردن و پول جمع می‌کردن برای مخارج مهرماه و شروع مدرسه‌. یه مقداری پس‌انداز هم داشتن که چند ماه قبل از خواستگاری چون باید ملکی رو می‌خریدن، همهٔ اون مبلغ رو خرج کرده بودن و هیچ پس‌اندازی نداشتن. تازه سرباز هم بودن😅 با ۷۰ تومن حقوق که خیلی کم بود🥲. نهایتاً چون از نظر اعتقادی خیلی به هم نزدیک بودیم و می‌دونستم اهل کار هستن، جواب مثبت رو دادم.😇🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. مراسم عروسی رو خودمون برگزار کردیم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) خرید عقدم یه چادر بود و یه حلقه به قیمت ۱۲۰ هزار تومن، که بعداً متوجه شدم همون پول رو هم همسرم قرض کرده بودن.🥺 خواهرم یک ماه قبل از من عقد کردن. شوهرشون وضع مالی خوبی داشتن و خرید و مراسم مفصل داشتن، ولی این تفاوت بین عقد من و خواهرم، برای خودم و خانواده‌م اصلاً اهمیت نداشت😉. دوران عقدمون خیلی جالب نبود😥. به خاطر اختلافات فرهنگی-مذهبی چالش داشتیم و من نگران بودم که یه سری تفاوت‌های خانوادهٔ همسرم، به گوش خانوادهٔ خودم نرسه. یا بعضی رفتارهای همسرم که از نظر فرهنگی متفاوت بودن، باعث می‌شد غصه بخورم. البته خودشون می‌گفتن: «من بعضی چیزها رو بلد نیستم چون توی خانواده‌مون نبوده، شما بهم بگید یاد می‌گیرم.» و خداروشکر اون موقع خدا یه عقلی بهم داده بود که هر حرفی می‌خواستم بهشون بگم، کلی فکر می‌کردم چطوری بگم که یه موقع بهشون بر نخوره و به اقتدارشون لطمه نزنه و این عادت برام مونده تا همین الان☺️. یا اگه گاهی خانوادهٔ خودم از چیزی ناراحت می‌شدن، سعی می‌کردم خودم به همسرم منتقل کنم و نذارم متوجه بشن این حرف از طرف خانواده‌مه. خداروشکر نقاط مثبتی هم خانوادهٔ همسرم داشتن که خوشحالم می‌کرد. مثلاً اینکه کلاً کاری با ما نداشتن و اهل تذکر دادن و نظارت نبودن و ما می‌تونستیم طبق نظر خودمون عمل کنیم😉. دلیل اصلی‌ش هم شاید این بود که همسرم از بچگی مستقل و روی پای خودش بود و درآمد شخصی داشت و هیچ کمکی از طرف خانواده‌شون دریافت نمی‌کردن. چون شرایط مالی‌شون مناسب نبود و نمی‌تونستیم زود عروسی بگیریم، یه سال و هشت ماه عقد بودیم. سربازی همسرم چهار ماه بعد از عقد تموم شد و سر کار رفتن و خداروشکر پول خوبی جمع کردن توی اون مدت😍. موقع مراسم عروسی، خودمون دو تایی برای همه‌چی تدارک دیدیم. کلی سالن رو گشتیم تا قیمت و کیفیت مناسب پیدا کنیم و بسته به توان مالی همسرم، مراسم رو به شکل آبرومندی برگزار کنیم. گاهی با دوستام که هم‌زمان داشتن عروسی می‌گرفتن، صحبت می‌کردم، می‌دیدم همهٔ کارهای عروسی رو دارن خانواده‌هاشون انجام می‌دن و خودشون خیلی شیک😅 فقط نقش عروس و داماد رو دارن، ولی ما برای هر مرحله خودمون کلی تلاش می‌کردیم. شاید سخت بود، ولی من این مدل رو دوست داشتم. چون مستقل بودیم و توقعی از خانواده‌ها نداشتیم، دلخوری پیش نمی‌اومد. درحالی‌که که می‌دیدم گاهی دوستام به خاطر توقعی که از خانواده‌هاشون داشتن که فلان سالن رو بگیرن یا غذا حتماً مدل خاصی باشه، کلی دلخور می‌شدن😞. همسرم خیلی آزاد و رها از آداب و رسوم بودن. گاهی این روحیه‌شون اذیتم می‌کرد😅، ولی خوب هم بود. مثلاً برای جهاز اصلاً فرقی براشون نداشت که چطوری باشه یا چیا بخرم. خانواده‌شون هم کاری به کارمون نداشتن. درحالی‌که بین دوستام یا حتی خواهرم، می‌دیدم چقدر برای خرید جهاز استرس دارن که پس فردا خانوادهٔ شوهر اگه ببینن، چی می‌گن و چی بخرن که توی چشم باشه و این حرف‌ها🙄. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. برای تحصیل همسرم، قرار شد بریم کانادا» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) یکی از دوستام هم‌زمان با ما عقدشون بود و شش ماه بعدش هم عروسی کردن و رفتن خونهٔ خودشون. یک بار ما رو که هنوز توی عقد بودیم، دعوت کردن خونه‌شون. یه خونهٔ ۷۰ متری قشنگ داشتن و من توی دلم گفتم خدایا یعنی می‌شه ماهم یه روزی بتونیم عروسی بگیریم و یه خونهٔ خوب داشته باشیم؟🥺 حدوداً یک سال گذشت و همسرم پول جمع کردن و می‌خواستیم عروسی بگیریم و خونه اجاره کنیم. یکی از همسایه‌های مامانم صاحب‌خونهٔ متدینی رو معرفی کردن که یه خونهٔ ۱۲۰ متری اجاره می‌داد.🥰 پول براشون مهم نبود و فقط می‌خواستن مستأجر مذهبی باشه و صدای آهنگ از خونه‌ش نیاد و ماهواره نداشته باشه و… این بنده خدا اون خونهٔ قشنگ و بزرگ رو با قیمت خیلی ارزون به ما اجاره دادن و من ته دلم خدا رو شکر می‌کردم که اون روز خواستهٔ دل من رو شنید و همچین موقعیتی برامون فراهم کرد.🤲🏻💛 موقع خواستگاری همسرم گفته بودن که برای ادامه تحصیل قصد دارن اپلای کنن و برن خارج از کشور. ولی من فکر کردم خیلی جدی نمی‌گن😉 و بعداً که وارد زندگی بشیم، دیگه یادشون می‌ره. توی دورهٔ عقدمون، دوباره آزمون تافل دادن که نمره‌شون بیشتر بشه و به چند تا از دانشگاه‌های آمریکا و کانادا درخواست فرستادن. جواب پذیرششون چند روز بعد مراسم عروسی‌مون اومد، درحالی‌که جهاز رو خریده بودیم و خونه هم اجاره کرده بودیم.😳🥲 همسرم دانشگاه یوبی‌سی شهر ونکوور کانادا رو انتخاب کردن، از آمریکا هم پذیرش داشتن ولی چون رفت‌و‌آمد خیلی سخت بود و توی مدت پنج سال تحصیل، ویزای برگشت نمی‌دادن، همون کانادا برامون بهتر بود. اول شهریور نتیجهٔ پذیرش اومد و ما سه ماه بعد یعنی ۱۰ دی ۸۷ باید می‌رفتیم کانادا.😥 چون همسرم در ظاهر خیلی جدی و پیگیر نبودن برای خارج رفتن، ما هم جدی نگرفته بودیم😅 و باور نمی کردیم جور بشه.😏 از طرفی مامانم هم می‌خواستن جهیزیه و مراسم رو کامل بگیرن و چیزی کم نذارن برای من. به همین خاطر ما همهٔ کارهای عروسی رو انجام دادیم و بعدش تازه متوجه شدیم باید بریم کانادا.🤷🏻‍♀ از اون جایی هم که توی دورهٔ مدرسه و دانشگاه، خیلی زیاد بیرون از خونه بودم و همه‌ش مشغول درس یا اردو و فعالیت‌های فرهنگی بودم. حضورم توی خونه کم بود و مامانم پذیرفته بودن که من دختر سفرم نه دختر خونه😉. روحیاتم هم مستقل بود و همین باعث شد که سفر کانادا هم مثل یکی از سفرهای قبلی به نظر بیاد و خودم و خانواده‌م مخالفتی نکردیم.😇 برای نگه‌داشتن جهاز جایی نداشتیم. فقط یه سری ظروف رو گذاشتیم خونهٔ مامانم و بقیهٔ جهاز رو یک‌جا فروختیم به زوج جوانی که داشتن عروسی می‌کردن. قسطی بهشون فروختیم و قرار شد اون‌ها مبلغ این قسط‌ها رو بدن برای قسط وام‌هایی که ما توی ایران داشتیم. خونه رو تحویل دادیم و خواهرم به جای ما اونجا ساکن شدن و ۱۲ سال😳 هم موندن. صاحبخونه اجارهٔ زیادی نمی‌گرفت و هر سال اجاره رو بالا نمی‌برد؛ همین باعث شد خواهرم بتونن پول جمع کنن توی اون سال‌ها و خونه بخرن😍. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. ورودمون به ونکوور با هیئت گره خورد.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) ما ۱۰ دی ۸۷ رفتیم به سمت شهر ونکوور کانادا. همسرم برای ترمی که از ژانویه شروع می‌شد، باید ثبت‌نام می‌کردن. یه پرواز ۷ ساعته به سمت هلند داشتیم و از اون‌جا یه پرواز ۱۳ ساعته به ونکوور. تقریباً ۲۴ ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم اونجا شب بود و برف عجیبی اومده بود که می‌گفتن توی بیست سال گذشته بی‌سابقه بوده! ونکوور یه شهر قشنگ و خوش آب و هوا بود که از نظر معیارهای شهری، جزء ده شهر برتر جهان محسوب می‌شد، اما وقتی ما رسیدیم چیزی جز تاریکی و برف و سرما ندیدیم🥲. قرار شد چند روزی بریم خوابگاه دوست همسرم، که خودش برای تعطیلات برگشته بود ایران، تا بتونیم خونه پیدا کنیم. یه دوست ایرانی دیگه‌شون اومدن دنبال ما و باهم رفتیم خوابگاه. یه ساختمون سه طبقه بود. همکف شامل پذیرایی و آشپزخونهٔ مشترک و طبقه دوم و سوم هر کدوم دو تا اتاق خواب داشت با حموم و دستشویی مشترک🥴. که هر اتاق برای یه دانشجو بود. ما توی یکی از اتاق‌های طبهٔ دوم ساکن شدیم، دوست ایرانی‌مون توی اتاق کناری. و طبقهٔ سوم هم یه دانشجوی هندی و یه کره‌ای ساکن بودن. از فردا صبحش همسرم رفتن دانشگاه برای کارهای ثبت‌نام و من صبح تا شب اونجا تنها بودم😓. حس غربت عجیبی داشتم. اون روز اوایل ماه محرم بود و شب‌های عزای اهل‌بیت. شب که شد، دوست ایرانی‌مون اومد و گفت یه هیئت به اسم UBC دارن و ازمون دعوت کرد بریم باهاش🥹. خودش مداح هیئت بود و توی خانوادهٔ مذهبی بزرگ شده بود. برای ما واسطهٔ خیر شد. ولی بعدها متاسفانه متوجه شدیم که این بنده خدا کلا از دست رفت و عقایدش عوض شد. این خاطره همیشه توی ذهنم هست که هم‌نشینی با دوستان بد چقدر می‌تونه روی آدم‌ها تاثیر بذاره و تغییرشون بده😥. به هر حال، این هیئت‌های دههٔ محرم من رو از اون غربت وحشتناک نجات داد و کل روز رو به امید شب و هیئت می‌گذروندم😉. هیئت خیلی خوبی هم بود. مؤسسش یه آقا و خانوم ایرانی بودن که از ۳۰ سال پیش اونجا زندگی می‌کردن. اون آقا اول دانشجو بودن و بعد استاد جامعه‌شناسی دانشگاه UBC (the university of British Columbia) شدن. اصالتا اهل قم بودن و تحصیلات حوزوی هم داشتن. بعد از وقایع یازده سپتامبر ایشون رو از دانشگاه اخراج کرده بودن به جرم مسلمانی!😶 قصد داشتن برگردن ایران ولی به اصرار خانواده‌هایی که اونجا بودن و به هیئت رفت‌و‌آمد داشتن، تصمیم گرفتن بمونن. حضورشون در واقع برای کار تبلیغی بود و هیئت بابرکتی داشتن. برای شهادت و ولادت چهارده معصوم (علیهم‌السلام) مراسم‌های خیلی خوبی می‌گرفتن، با پذیرایی مفصل و عالی. خانمشون مسئول تدارکات هیئت بود، برای حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر خرید می‌کرد و بهترین و مجلسی‌ترین غذاها رو می‌پخت😋. خانوم زرنگ و کدبانویی بود. آشپزخونه‌های ما خیلی کوچیک بود، ولی ایشون طوری تقسیم می‌کرد که با کمک چند نفر، حجم زیادی برنج پخته بشه. اینطوری که؛ خودش همه رو آبکش می‌کرد. بعد توی تعدادی قابلمه می‌فرستاد خونهٔ چند نفر که برنج‌ها دم بکشه. این هیئت اینقدر خوب بود که مردم عادی و غیر دانشجو هم از کل شهر ونکوور می‌اومدن و توی مراسم شرکت می‌کردن. و مثل همیشه امام حسین (علیه‌السلام) کشتی نجات ما بود برای رهایی از غم غربت🥹. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. وقتی باطن زندگی با ظاهرش فرق داشت.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) از طریق هیئت شب‌های محرم، دوست‌های خوبی پیدا کردیم. توی ونکوور ایرانی کم نیست، چه دانشجوها چه ایرانی‌های پولداری که بعد انقلاب مهاجرت کردن (مثل سلطنت‌طلب‌ها یا اعضای گروهک منافقین)، ولی اینکه تونستیم دوستای مذهبی مثل خودمون پیدا کنیم، نعمت بزرگی بود😍 و سنگینی غربت رو کم می‌کرد. زمان دو هفته‌ای که قرار بود توی خوابگاه دوست همسرم بمونیم، داشت تموم می‌شد و خود ایشون هم داشت از ایران می‌اومد و دیگه نمی‌شد همه توی یه اتاق نه متری باشیم، ولی ما هنوز نتونسته بودیم خونه پیدا کنیم🤷🏻‍♀. یکی از خانواده‌هایی که توی هیئت باهاشون آشنا شدیم، گفتن چند روزی بیاید خونهٔ ما و مهمون ما باشید تا بتونید خونه پیدا کنید☺️. خیلی خوشحال شدیم و از ته دل براشون دعا کردیم. با اینکه شناختی از ما نداشتن، ولی بهمون اعتماد کردن. ده روزی اونجا بودیم. خانوم خونه و شوهرش صبح تا شب می‌رفتن دانشگاه، همسرم هم می‌رفت بیرون و من فقط توی خونه می‌موندم و آشپزی و کارهای خونه رو انجام می‌دادم. یه چیزی که برای من درس زندگی شد، این بود که قبلاً وقتی این زن و شوهر رو توی هیئت می‌دیدم، حس می‌کردم خیلی زندگی خوبی دارن و خیلی شیک و قشنگه رابطه‌شون🤔😇. بعد از چند روزی که خونه‌شون بودیم، خانوم خونه شروع کرد به صحبت و درد دل با من و تازه فهمیدم چه مشکلات جدی🥲 و عمیقی توی زندگی‌شون دارن و فقط به خاطر بزرگواری این خانوم، زندگی‌شون پا برجا مونده بود و بعید بود کس دیگه‌ای توی این شرایط پای این زندگی بمونه😞. این برام تجربه شد که هیچ‌وقت به ظاهر زندگی آدم‌ها نگاه نکنم. همه توی زندگی‌شون مشکل دارن و اصلاً زندگی بدون مشکل، رشدی نداره برای آدم‌ها😉. بالاخره خونه‌‌ای پیدا کردیم که یه طبقه همکف و یه واحد زیرزمین قابل سکونت داشت، البته همکف شرایط بهتری داشت. اما چون صاحب‌خونه عجله داشت، همکف رو با اجاره‌ای کمتر🥰 از مقدار واقعی به ما داد و اونجا ساکن شدیم. بعد از چند ماه مستاجر دیگه‌ای پیدا کرده بود و به ما گفت یا برید زیرزمین یا اجارهٔ همکف رو بالاتر ببریم🤐. ما گزینهٔ زیرزمین رو انتخاب کردیم و یه خانم هنگ‌کنگی با سه تا بچه، توی طبقهٔ همکف ساکن شد. شوهر نداشت. این خانم از شش صبح تا نه شب سرکار بود. آشپزخونه‌مون مشترک بود. از نظر شرعی نیازی نبود که بریم تجسس کنیم دین این بنده خدا چیه و پاکه یا نجسه، ما هم تحقیقی نکردیم☺️. صبح‌ها من آشپزی می‌کردم و شبا دیگه کاری نداشتم. این خانوم هم شب‌ که از سرکار می‌اومد، آشپزی می‌کرد. چند باری که اتفاقی با هم توی آشپزخونه بودیم، خاطرات خنده‌داری پیش اومد. یه بار با ذوق و شوق اومد و گفت صدف تازه خریدم، بیا بخور!🤪 بعدم خودش سریع یه صدف رو باز کرد و جونور داخلش رو هورت کشید تا بهم یاد بده چطوری بخورم!!🤢 خودم رو کنترل کردم و براش توضیح دادم که ما اجازه نداریم این چیزا رو بخوریم. یه بارم مثلاً می‌خواست خیری برسونه، یه دفعه اومد چیزی رو به قابلمهٔ غذام اضافه کرد و گفت این خوشمزه‌ترش می‌کنه. بعد که ازش پرسیدم چی بود؟ گفت شراب!🤐 و خب مجبور شدم کل قابلمهٔ غذا رو بریزم دور😩. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. تصمیم گرفتم خودم هم اونجا درس بخونم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد از مدتی که با ایرانی‌های ساکن اونجا بیشتر رفت‌و‌آمد کردیم، متوجه شدم خیلی از خانوم‌های اطرافمون (که تقریباً هم‌سن و سال بودیم)، پذیرش گرفتن و مشغول درس شدن. البته نه اینکه از ایران درخواست داده باشن، بلکه وقتی اومدن ونکوور، شروع کردن به خوندن زبان و ارائهٔ رزومه به اساتید، و این‌طوری حتی راحت‌تر از شوهراشون، پذیرش گرفتن.😉 استادها وقتی حضوری دانشجو رو می‌دیدن بیشتر اعتماد می‌کردن. منم تصمیم گرفتم برای ارشد شیمی آلی پذیرش بگیرم و درس بخونم. با زبان انگلیسی شروع کردم که اتفاقاً اصلاً توش اعتماد به نفس خوبی نداشتم😅. با خانم دوست همسرم، کتابخونه می‌رفتیم و خیلی جدی (حتی جدی‌تر از کنکور)، درس می‌خوندیم تا تافلمونو بگیریم🥰. خانم هنگ‌کنگی، همسایهٔ بالایی‌مون، رئیس یه کالج زبان بود. وقتی متوجه شد من زبان می‌خونم، اما به خاطر هزینه‌های بالا، نتونستم برم کلاس (فقط کمک هزینهٔ دانشجویی همسرم رو داشتیم که کفاف یه زندگی معمولی رو می‌داد نه بیشتر)، پیشنهاد داد با مسئولیت خودش، برم سر کلاس بشینم. کمتر از یه ماه کلاس رفتم، اما فکر کردم براشون بد می‌شه که بقیه می‌بینن من بدون هزینه اونجا هستم و دیگه نرفتم.🤷🏻‍♀ حقوقی که به همسرم می‌دادن درسته خیلی حداقلی بود، ولی می‌شد زندگی متوسطی رو باهاش اداره کرد. همین انگیزه‌ای می‌شد که دانشجوها برن اونجا. هم درس بخونن، هم ازدواج کنن و زندگی‌شونو بچرخونن، هم پروژه‌های اون کشور با بهترین کیفیت، توسط نخبه‌های کشورهای دیگه، انجام بشه. اما متأسفانه همون زمان توی ایران، علاوه بر اینکه کار کردن برای دانشجوی دکتری ممنوع بود🤐، حقوقی هم بابت دانشجوی دکتری بودن، دریافت نمی‌کردن😶. یادمه چند تا از دوستامون که می‌خواستن تشکیل زندگی بدن، به خاطر همین قضیه از ادامهٔ تحصیل دکتری انصراف دادن. علاوه بر این کمک هزینه دانشجویی (فاند) که خرج کارهای روزمره می‌شد، به فکر پس‌انداز هم بودیم. می‌دونستیم که به امید خدا قراره برگردیم ایران و تفاوت دلار و ریال هم داشت زیاد می‌شد. همسرم کار دانشجویی انجام می‌دادن. کارایی که توی ایران شاید دانشجوها به سختی راضی به انجامش بشن! ولی اون‌جا براش سر و دست می‌شکستن!🥲 و اگه قسمتشون می‌شد، انگار برد کرده بودن. یکی از اون کارا که همسرم انجام می‌دادن، چینش سالن بود. زمان برگزاری رویدادها توی دانشگاه، میز و صندلی می‌چیدن، سیستم صوتی راه می‌نداختن و جمع می‌کردن و... . بابت این کارا هم ساعتی پول می‌گرفتن. با پس‌اندازمون می‌تونستیم اون‌جا ماشین بخریم، اما هزینهٔ بیمه و پارکینگ و بنزین، از هزینهٔ خود ماشین بیشتر می‌شد. از طرفی ما هر جایی می‌خواستیم بریم با وسایل نقلیه عمومی می‌تونستیم و حتی بعدها با وجود کالسکه هم، به راحتی رفت‌و‌آمد می‌کردیم. اونجا زندگی رو سخت نمی‌گرفتیم😉. خیلی از وسایل خونه‌مون دست دوم😌 و قرضی🤭 بود. مثلاً برای مهمونی و دورهمی و هیئت برگزار کردنمون، می‌دونستیم فلانی قابلمه بزرگ داره، فلانی قاشق و ظرف زیاد داره، امانت می‌گرفتیم. خونه‌هامون نزدیک هم بود و این، کارو راحت می‌کرد.🥰 واقعاً با وسایل حداقلی خیلی خیلی زندگی باکیفیتی رو می‌گذروندیم. مدام به این فکر می‌کردم که وقتی با همین وسایل می‌شه ان‌قدر خوب زندگی رو گذروند و مهمونی گرفت، چرا توی ایران اون همه جهاز داشتم و آرکوپال جدا واسه اون مهمون و سرویس چینی واسه این مهمون و...؟!🤔 این برام درس خیلی مهمی بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. بعد از تافل، تصمیم گرفتیم بچه‌دار بشیم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) برای تافل از ما توقع عجیبی توی مهارت‌های زبانی داشتن و به راحتی نمره‌ای که برای دانشگاه قابل قبول باشه، نمی‌دادن🥲. در نتیجه دو سالی طول کشید تا بتونم نمرهٔ لازم تافل رو بیارم. بعدش آزمون GRE رو هم که برای پذیرش گرفتن لازم بود، دادم و رفتم سراغ اساتید دانشکده شیمی دانشگاه UBC. باهاشون صحبت کردم و به صورت مستمع آزاد، توی کلاس‌هاشون شرکت کردم. (چون قرار بود بعداً دانشجوی اون اساتید بشیم، قبول می‌کردن درساشون رو بگیریم و امتحانشون رو بدیم، تا کارای پذیرشمون کامل بشه) چند تایی واحد برداشته بودم و سخت درس می‌خوندم تا نمره‌های بالایی بیارم و با خیال راحت‌تری بهم پذیرش بدن☺️. توی مدتی که اومده بودیم کانادا، هر دفعه که مادرم تماس می‌گرفتن، اصرار می‌کردن بچه بیاریم😅. اما من طفره می‌رفتم و می‌گفتم: «بعد از پذیرش که خیالم از دانشگاه راحت شد، بچه میاریم و حالا بعدش یه جوری با همسرم همکاری می‌کنیم که بتونیم بزرگش کنیم😉.» وقتی بعد دو سال خیالم از تافل راحت شد و داشتم درس‌های ترم اول ارشد شیمی آلی رو به صورت مستمع آزاد و امتحانی می‌گذروندم، تصمیم گرفتیم بچه‌دار هم بشیم.🥰 با چند نفری از دوستام مشورت کردم، اونا می‌گفتن: «یکی دو سال اول که کلاس داری، بچه‌دار نشو. بذار برای زمان پروژه‌ت»، سرزنشم می‌کردن که همهٔ زحماتت به باد می‌ره!😏 اون‌جا معمولاً این‌طوری بود که خانوما بعد پذیرش دانشگاه، پروژهٔ ارشد و بعدش دکتری رو پیش می‌بردن و با بالا رفتن سنشون، حتی اگه خودشون هم می‌خواستن، بچه‌دار نمی‌شدن. کلا دانشجوهای ایرانی اون‌جا خیلی به بچه‌دار شدن فکر نمی‌کردن😔. منتها من واقعاً احساس نیاز می‌کردم🥹. اون موقع ۲۶ سالم بود و حساب می‌کردم از ۶ سالگی، حدود ۲۰ سال درس خوندم و این تنها کار مهم زندگی من بوده. از طرفی به عنوان یه زن، فقط یه مقطع خاص برای بچه‌دار شدن داشتم. می‌دیدم اگه بازم بخوام بچه داشتن رو به تاخیر بندازم، هم کیفیت بچه‌دار شدنم پایین میاد، هم از نظر روحی و جسمی برام سخت‌تر می‌شه😥. من نمی‌خواستم بچه‌دار شدن رو فدای درس خوندنم بکنم و تصمیم گرفتم هر دو رو با هم پیش ببرم😉. با خودم می‌گفتم حتی اگه نتونم درسم رو ادامه بدم، باز یه وقتی پیش میاد که زمان آزاد داشته باشم و بچه‌هام بزرگ شده باشن و شرایط درس خوندن پیدا کنم☺️. هر چند قبول داشتم با فاصله گرفتن از درس، خیلی فرصت‌ها رو از دست می‌دم و خیلی چیزها یادم می‌ره. ولی بازم بچه‌دار شدن توی سال‌های پر نشاط جوونی‌م، خیلی برام ارزشمندتر بود😇. من اولین کسی بودم که تو جمع دوستامون، هم‌زمان با درس خوندنم، باردار شدم. مهر ۸۹ بود. حساب کتاب کاملی هم کرده بودم که بچه توی تابستون به دنیا بیاد و من تا زمان شروع ترم بعدی (که نوزاد هم دارم)، چند ماهی تعطیل باشم.👩🏻‍🍼 توی بارداری‌م امتحانات میان‌ترم آزمایشی رو دادم و خداروشکر خوب پیش رفت. اما امان از امتحانات پایان‌ترم! اون موقع اوج ویارهای من بود، در حالی‌که اصلاً برای مواجهه با ویار آماده نبودم!🥴 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. به خاطر ویار، قید پذیرش دانشگاه رو زدم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) مادر و خواهرم توی بارداری‌هاشون هیچ‌وقت ویار نداشتن، فکر می‌کردم منم ویاری نخواهم بود! اما زهی خیال باطل!🥴 شرایط زندگی‌مون توی شدت ویارم مؤثر بود. تنها بودیم و جایی برای رفتن نداشتیم. زمستون بود و سرد و تاریک. خونه‌مون هم عوض شده بود و رفته بودیم توی سوئیت‌های ۳۵ متری دانشگاه. اونا در واقع مال مجردها بود، ولی ما به عنوان زوج، رفتیم ساکن شدیم. خونه‌مون طبقهٔ همکف و کنار خیابون بود و مجبور بودیم همیشه پرده‌های خونه رو بکشیم تا دید نداشته باشه🥺. این شرایط ویار من رو تشدید می‌کرد و حالم بد بود. ده روز اول ماه محرم کلاً صبح تا شب روی تخت افتاده بودم. شب‌ها که می‌رفتیم هیئت و یه کم با بقیه صحبت می‌کردم، حالم بهتر می‌شد. ولی بعد برگشتن به خونه، دوباره حالم بد می‌شد😥. امتحانات پایان‌ترم آزمایشی (قبل از گرفتن پذیرش) رو به سختی شرکت کردم. تا رسید به امتحان شیمی آلی. باید چند تا تمرین حل می‌کردم که می‌دونستم حتماً از اونا توی امتحان میاد. ولی ویار داشتم و حالم بد بود😩 و نمی‌تونستم کاری کنم. هی استرس می‌گرفتم و گریه می‌کردم و حالم بدتر می‌شد😔. یه روز صبح که هم‌چنان درگیر استرس امتحان بودم، همسرم که خیلی به ندرت استخاره می‌گیرن، گفتن بیا استخاره کنیم که اصلاً این امتحان رو شرکت کنی یا نه😉. توی اون شرایط استیصال، جواب استخاره، آبی بود رو آتیشم! جوابش این بود که امتحان رو ندم. حالم خوب شد😅 و رفتم تخت خوابیدم. عملاً اون امتحان رو از دست دادم و رومم نمی‌شد برم سراغ استادش و صحبت کنم. نمی‌خواستم اساتید از باردار بودنم مطلع بشن. رشتهٔ من شیمی بود و مدام با آزمایشگاه و... سروکار داشتیم. حالا اگه وسط ارشد باردار می‌‌شدم، اساتید ممکن بود همکاری کنن. ولی همون اول کار، احتمال زیاد به یه خانوم باردار، پذیرش نمی‌دادن!😏 بعد از اون امتحان، دو تا امتحان دیگه هم داشتم، منتها چون نرفتنم خیلی بهم مزه داده بود😅 و دیدم چقدر حالم بهتره! اونا رو هم نرفتم.🤭 اون ترم آزمایشی رو از دست دادم و دیگه برای دانشگاه UBC شانسی نداشتم که بخوام پذیرش بگیرم. توی دوره بارداری دچار دیابت🥲 شده بودم. دستگاه تست قند خون بهم دادن و طبق جدول، باید بعد از هر وعده غذایی، قندم رو چک می‌کردم. ورزش می‌کردم و رژیم غذایی مختصری داشتم. مثلاً کمتر از یه کف دست نون، یه کم سیب و... . رژیم و ورزش باعث شد کارم به انسولین زدن نرسه خداروشکر.🤲🏻 کل هزینه‌های ماما و پزشک توی دوره بارداری رو بیمه می‌داد. تا ۲۰ هفته پیش پزشک خانواده می‌رفتم و بعد دکتر زنان. سه بار هم سونوگرافی برام نوشتن؛ ۱۲ هفتگی، ۲۰ هفتگی و آخر بارداری. پنج ماهی از بارداری‌م گذشته بود که یه خونه از خونه‌های دانشگاه به اسممون در اومد. ویلایی بود و از سطح زمین چند تا پله می‌خورد و می‌رفت بالا. پایینمون هم خونه دیگه‌ای بود. حدود ۷۰ متر بود و یه خوابه. قانون این بود که اگه بچه داشتی، باید دو خوابه می‌گرفتی، منتها اون زمانی که ما درخواست دادیم هنوز بچه نداشتیم و البته برامون خوب شد😉. چون اجارهٔ دو خوابه‌هاش خیلی بیشتر بود. ما تا آخر دیگه توی همین خونه بودیم. اجاره‌خونه رو خودمون باید از کمک هزینه‌ای که شوهرم می‌گرفتن، می‌دادیم. خونه‌های دانشگاه هم چون موقعیت خوبی داشتن، اجاره‌شون زیاد بود نسبت به بقیهٔ جاهای شهر، ولی ما ترجیح دادیم همون‌جا ساکن بشیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. قرار شد مادرم برای زایمانم نیان کانادا.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) توی خونه‌ جدید که مال دانشگاه بود، تا مدت‌ها، وقتی صبح از خواب بیدار می‌شدم، انگار توی بهشت بودم🥰. ذوق می‌کردم توی خونه آفتاب می‌افته. پنجره‌ها رو از دو طرف باز می‌کردم و باد توی کل خونه می‌پیچید. همه‌ش با خودم فکر می‌کردم اگه منم مثل بقیه از اول توی همین خونه‌ها بودم، و اون خونهٔ ۳۵ متری تاریک رو تجربه نمی‌کردم، هیچ‌وقت به ارزش این خونه پی نمی‌بردم🤭. بعضی از دوستای همسرم از قبل توی صف گرفتن خونه‌ها بودن و وقتی خانومشون می‌اومد، دیگه از اول توی همین خونه‌ها ساکن می‌شد. خونه‌مون خیلی بزرگ نبود، ولی خداروشکر پربرکت بود. کلی کمد دیواری داشت و جادار بود. خیلی از هیئت‌هامونو ما توی همین خونه گرفتیم. یادمه بعضی وقت‌ها پیش می‌اومد صد نفر، یا بیشتر☺️ مهمون داشتیم. اکثر خونواده‌های اطرافمون بچه داشتن و جالب بود که به جز ایرانی‌ها، که تقریباً هیچ‌کدوم بچه نداشتن و خانوم‌هاشون یا درس می‌خوندن، یا یه طوری خودشونو مشغول کرده بودن، بقیهٔ ملیت‌ها حداقل دو بچه پشت سر هم داشتن و بعضی‌ها هم چهار پنج تا!😇 این نبود بچه توی جمع ایرانی‌ها، باعث شد وقتی بچهٔ ما به دنیا اومد، خیلی برای همه شیرین باشه و بهش توجه زیادی کنن. محوطهٔ اطراف خونه هم خیلی خوب بود. فوق‌العاده مناسب بچه‌داری طراحی شده بود. بین هر چند تا خونه یه قسمت نه متری محوطهٔ شن بازی داشت، که یه عالمه شن ریخته بودن با کلی کامیون و وسایل شن بازی. این وسایل همیشه اون‌جا بود و کسی برنمی‌داشت ببره خونه. برای هر سی‌ تا خونه هم یه محوطهٔ تاب و سرسره بود. یه نکتهٔ خیلی جالب هم این بود که فقط از پشت خونه‌ها به پارکینگ‌ها راه داشت و ماشین‌ها به کوچه‌‌های داخلی و محوطهٔ بازی بچه‌ها اصلاً راه نداشتن. به همین خاطر بچه‌ها همیشه کاملاً آزاد و رها بودن😍. نزدیک زایمانم شده بود و می‌تونستیم برای اون دوره، واسه خانواه‌هامون درخواست ویزا کنیم. برای مادرم درخواست دادیم، اما هم ویزاشون دیر اومد، هم مادرم خیلی میلی به اومدن نداشتن و هم هزینه‌ها زیاد بود. البته منم دلم شور می‌زد!😓 مادرم مذهبی بودن و احساس می‌کردم اگه توی فصل تابستون بیان و اون اوضاع برهنگی جامعه رو ببینن، برای ما خیلی نگران می‌شن و حتی ممکنه بگن جمع کنین بریم ایران!😅 در نتیجه قرار شد مامانم نیان. یه هفته مونده به تاریخی که برای زایمان داده بودن، وقت نماز ظهر درد شدیدی حس کردم. همسرم خونه نبودن، تماس گرفتم باهاشون. اومدن خونه و چون ماشین نداشتیم، زنگ زدن آمبولانس اومد. (بعد دو سه هفته هم یه صورت‌حساب حدود نود دلاری😨 برای صرفاً همین رفت‌و‌آمد با آمبولانس، برامون اومد و من هی یاد ایران می افتادم که آمبولانس‌ها برای خدمات و رفت‌و‌آمد، چقدر هزینه کمتری می‌گیرن.) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. روز مبعث محمدعلی به دنیا اومد.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) با همسرم رفتیم بیمارستان ولی هنوز وقتش نبود. گفتن می‌تونی بمونی. یا امشب یا تا دو سه روز دیگه به دنیا میاد. دکترای شیفت آقا بودن و نمی‌خواستم اون موقع بستری بشم. با یکی از دوستانمون که اونجا پرستار بود، مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه و نهایتاً اگه دوباره دردم گرفت، برگردیم☺️. خداروشکر تا سه چهار روز بعدش که دکتر شیفت آقا بود، پسرم به دنیا نیومد و تولدش افتاد زمانی که دکتر شیفت خانوم بود. روز مبعث بود، تیرماه سال ۱۳۹۰. همسرم روزه گرفته بودن و دانشگاه بودن. از علائمم متوجه شدم وقتشه و زنگ زدم همسرم اومدن و با هم رفتیم بیمارستان. زایمان اولی بودم و شرایطم سخت بود😓. یه خانوم ماما ازم مراقبت می‌کرد و مدام بهم می‌گفت: «می‌خوای برات آمپول بی‌حسی اپیدورال بزنم؟ اینجا ۸۰ درصد زایمان اول‌ها و ۳۰ درصد زایمان دوم‌ها رو اپیدورال می‌زنن. البته بهتره از اول انجام ندیم و یه کم از شروع دردها بگذره که هم شما همکاری بهتری داشته باشی، هم بچه خیلی بی‌حس نباشه.» اما من که روحیهٔ شجاعتم گل کرده بود😏 و تصوری از درد زایمان نداشتم🤪، می‌گفتم نه نمی‌خوام! دردهام که زیاد شده بود، پشیمون شدم😉 و گفتم بیاید برام اپیدورال بزنید. اتفاقاً همون موقع متخصص بیهوشی رفته بود سر عمل و باید صبر می‌کردم. دیگه ان‌قدر صبر کردم که به خدا رسیدم!😅😭 برعکس ایران که دیگه اواخر زایمان اپیدورال نمی‌زنن، اون‌جا برام زدن و یه کم تونستم نفس بکشم و بعد پسرم، محمدعلی ساعت سه صبح به دنیا اومد😍. به خاطر دیابتی که داشتم، پسرم وزن خوبی موقع تولد نداشت. اما خداروشکر ماه اول جبران کرد و وزن گرفت🥰. یه کم بعد زایمان که حواسم جمع شد، یادم اومد همسرم روزه بودن🤭 و اصلاً افطار نکردن!🥲 باز من روی تخت بودم، ولی بنده خدا یه‌لنگه‌پا توی اتاق کنار، من بودن کل مدت زایمان. اوضاع سختی که گذرونده بودیم، طوری بود که انگار هر دو باهم زایمان کرده بودیم😅! چند ساعت بعد رفتیم بخش. دوستامون که خبردار شدن، همون هشت صبح اومدن بیمارستان ملاقاتمون😩. منم که شب قبل رو نخوابیده بودم‌، خیلی به خواب نیاز داشتم. عصر هم یه سری ملاقاتی دیگه داشتیم و بعدش شب رسید، چه شبی! محمدعلی نمی‌خوابید🥴 و من و همسرم هم به شدت خوابمون می‌اومد. همسرم پسرمونو برد بیرون که من یه کم بتونم بخوابم. بعداً بهم گفتن ان‌قدر خساه بودن که همون‌جوری در حال راه رفتن خوابشون برده و خدا رحم کرده بچه از دستشون نیفتاده!😵‍💫 شب رو به صبح رسوندیم، ولی دیدیم دیگه نمی‌تونیم توی اون شرایط رفت‌و‌آمد و سروصدا، بمونیم. با اینکه می‌تونستیم بعد زایمان دو سه روزی توی بیمارستان تحت مراقبت باشیم، ولی نهایتاً رضایت دادیم و اومدیم خونه. زندگی جذابمون با بچه شروع شد. فقط ما دو تا بودیم و کمکی نداشتیم🙃. خداروشکر به جز کمردرد مشکلی نداشتم و با تماس و کمک از راه دور مامان‌ها، اون دوره رو گذروندیم. تخم‌مرغ روی کمر می‌بستم و کارهای طب‌سنتی که فکر می‌کردیم خوبه رو انجام می‌دادیم. خداروشکر همسرم هم چون تابستون بود، دانشگاه نداشتن و بیشتر اوقات خونه بودن🥰. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif