eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.6هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه‌السلام 🔹أینَ الحبیب؟🔹 دست در دستِ باد می‌ریزد به روی شانه گیسوان سپید موج در موج می‌تراود نور از دو چشمش، دو چشمۀ خورشید همدم روزگار دلتنگی آشنای قدیمی مولا دل او از ازل گره خورده به سر زلف سیدالشهدا ساحل چشم‌های بارانی‌ست با نگاهی صمیمی و مأنوس مثل عباس، کاشف الکرب است چشم‌هایش شبیه اقیانوس وسعت دشت نینوا آن شب گرمِ نجوای عاشقانۀ او پیر روشن‌دل سپاه حسین بیرق کربلا به شانۀ او موعد جان فشاندنی شیرین تشنۀ كوثر شهادت بود می‌خروشید و لشکر دشمن مُتحیّر از آن شهامت بود سنگ‌ها گرم سجده‌ای خونین بین محراب سرخ ابرویش زخم تیر و جراحت شمشیر لاله لاله دمیده بر رویش لحظه‌ای بعد ناگهان دیدند پیش چشمانِ سرخِ عاشورا دست در دست کوفیان می‌گشت سرِ خونین سیدالقُرّا از لبِ تشنۀ امام غریب داشت أمن یجیب می‌بارید می‌شکست و از عمق چشمانش آه! «أین الحبیب» می‌بارید
علیه‌السلام 🔹دوستی تا پای جان🔹 چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد سر پیری عجب شوری‌ست در چشمانت ای مؤمن! - جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد چنان آتش شدی، گفتند دود از کُنده برخیزد همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی کشیدی تیغ بی‌تردید تا خط و نشان باشد.. تو آن کوه کهنسالی که می‌گفتند خاموش است دهان وا کردی و دریافتند آتشفشان باشد تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری نمک‌گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست «حبیب» است آن‌که پای دوستی تا پای جان باشد
علیه‌السلام 🔹تشنۀ لبّیک🔹 كربلا عشق است، شوق كوی جانان می‌شوم جسم را وا می‌نهم، پا تا به سر جان می‌شوم تا ‌بپيوندم به اقيانوس عشقت يا حسين در كوير بی‌كسی رودی خروشان می‌شوم پيرم اما مرگ در آغاز راهم مانده است در مصاف دشمنان چون تيغِ عريان می‌شوم حاليا در محضر قرآن ناطق، بر عدو با زبان تيغ خود تفسير قرآن می‌شوم جلوۀ نور خدا را در نگاهت ديده‌ام تا هميشه بر تو ای آیينه، حيران می‌شوم من حبيبم، حاجی از كاروان جامانده‌ات می‌رسم از راه و بر لطف تو مهمان می‌شوم سعی من از كوفه بود و كربلايم شد صفا پای تو ای كعبهٔ مقصود، قربان می‌شوم تشنۀ لبّيک ماندی در منای قرب دوست جوشش لبّيک بر آن كام عطشان می‌شوم
آمد به حرم، اگرچه دیر آمده بود با اشک سوی نعم الامیر آمده بود حر گفت از آداب زیارت با ما با پای پیاده، سر به زیر آمده بود
علیه‌السلام 🔹سوارِ گمشده🔹 سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم مرا به تیر نگاهی تو بی‌سپاه گرفتی چگونه آب نگردم؟ که دست یخ‌زده‌ام را دویدی و نرسیده به خیمه‌گاه گرفتی! چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود حسین فاطمه! می‌گفتم اشتباه گرفتی شنیده‌ام که تو نوحی! نه، مهربان‌تر از اویی که حُرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی نشانده‌ای به لبانت، چنان تبسم گرمی که از دلِ نگرانم مجال آه گرفتی چه کرده‌ام، که سرم را گرفته‌ای تو به دامن؟ چه شد که دست مرا از میان راه گرفتی؟ به روی من تو چنان عاشقانه دست کشیدی که شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی
علیه‌السلام 🔹به اذن عشق🔹 دلم پرواز می‌خواهد، رها در باد خواهم شد؟ نمی‌دانم از این حبس ابد آزاد خواهم شد؟ اگر که رو بگرداند، اگر رنجیده باشد چه؟ گناهم را نبخشد دوست، دشمن‌شاد خواهم شد دلم مثل بیابان در تب دلشوره می‌سوزد بخندد آسمان با خنده‌اش آباد خواهم شد سرود سروها آرام کرده اضطرابم را دلم قرص است با آزاده‌ها همزاد خواهم شد رسیده وقت آن تا بشکنم قفل سکوتم را چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد اگر عشق است، این افتاده را هم می‌برد بالا میان اشک‌های توبه‌کاران یاد خواهم شد بگو با حنجر خونین رقم خورده‌ست تقدیرم؟ بگو مثل کسی که پای تو سر داد خواهم شد؟ کنار قبر هفتاد و دو لاله، جای من خالی... و من آن لاله‌ای که از تو دور افتاد خواهم شد
علیه‌السلام 🔹یهدی مَن یَشاء🔹 مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند قطره می‌آمد که خود را بخشی از دریا کند ما چه می‌فهمیم «یَهدی مَن یَشاءُ» حال کیست؟ آه بگذارید حرّ، این آیه را معنا کند او دلش را پیشکش آورد تا غیر از حسین از تمام دلخوشی‌های جهان پروا کند آسمان کوتاه بود و میل پروازش بلند خواست سمت بی‌کران بال و پرش را وا کند با دلش پیمان محکم بست تا با خون خود خیمۀ ایمان خود را باز هم برپا کند
علیه‌السلام 🔹روزی آماده🔹 جدا می‌کردی از لشکر مسیر جادۀ خود را به روی اشک می‌انداختی سجادۀ خود را به استقبال تو با روی باز آمد امام ما چه مشکل گفته بودی حرف‌های سادۀ خود را چه کردی با دل فرزند پیغمبر که می‌خواهد در آغوشش بگیرد پیکر آزادۀ خود را بیا سیراب شو از تشنگی مانند مولایت بگیر از دست‌هایش روزی آمادۀ خود را شهادت روزی مردان سرمست است و قسمت شد که از دستان مولایت بگیری بادۀ خود را ز جا برخیز و سیری کن در آفاق و ببین با او شکوه پیکر در خاک و خون افتادۀ خود را
علیه‌السلام 🔹پرواز بی‌پروا🔹 کسی در بال‌هایت ریخت شوق پر کشیدن را به جان مرده‌ات بخشید آهنگ تپیدن را نگاه تیره‌ات را برد تا آن سوی آبی‌ها به چشم پرغبارت یاد داد آیینه دیدن را دلت بی شور عشق و بی حضور نور نارس بود چشیدی عاقبت گرمای شیرین رسیدن را لب تفتیده‌ای راز عطش را گفت با چشمت که هر گوشی ندارد تاب از دریا شنیدن را رها از خاک تا آتش پریدی چون پری در باد خدا قسمت کند این‌گونه بی‌پروا پریدن را
علیه‌السلام 🔹دیر آمدم اما قبولم کن🔹 پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم سراپا حیرتم! از خویش می‌پرسم چرا بستم؟ عزیز فاطمه! دیر آمدم اما قبولم کن خدا داند که از این پس به عهد عشق پابستم.. خدا می‌خواست از ظلمت به سوی نور پر گیرم سر شب تا سحر دل را به بال التجا بستم جدال عقل بود و عشق، پشت خیمۀ تقدیر که دست نفس را از پشت با لطف خدا بستم فرات اشک می‌جوشد ز چشم سر به زیر من که بر کام عطشناک تو راه آب را بستم اگر فرمان دهی، حُرّ پیش‌مرگ اصغرت گردد کمر بهر دفاع از عترت آل عبا بستم دعا کن تا شهادت وا کند آغوش جان بر من که چشم آرزو بر هرچه جز این مدعا بستم
علیه‌السلام 🔹بندۀ همیشگی🔹 شهید عشقم و پاینده‌ام برای همیشه که کشته می‌شوم و زنده‌ام برای همیشه هنوز صاعقه بارد ز هرم هیبت خشمم که گردبادم و توفنده‌ام برای همیشه اگرچه خوارترینم، تو گل‌نسیم‌ترینی که از شمیم تو آکنده‌ام برای همیشه نبود حاصل عمرم به غیر نامه‌سیاهی که بسته شد ز تو پرونده‌ام برای همیشه.. بگو مرا نفریبد بهشت و حور و قصورش که من ز غیر تو دل کنده‌ام برای همیشه زبان قال ندارم، زبان حال من این است: اگر امیر تویی، بنده‌ام برای همیشه..
می‌خواست که او برهنه‌پا برگردد شرمنده، شکسته، بی‌صدا برگردد یک شب ز سپاه کوفیان مهلت خواست تا حر به بهشت کربلا برگردد
علیه‌السلام 🔹صد قافله دل🔹 خوب‌رویان چو علم بر سر راهی بزنند ره صد قافله دل را به نگاهی بزنند.. دل‌سپیدان چه خوش است آن‌که به صحرا چو زهیر خیمه در منظر چشمان سیاهی بزنند گر پسند دلشان افتی و منظور حضور به دمی راه دلت -گر چه نخواهی- بزنند.. به یکی مصرع برجسته که از حرّ شنوند قلم عفو به دیوان گناهی بزنند روح عشاق چو احرام محبت بندند هاله گردند و طواف رخ ماهی بزنند بس‌که آیینۀ وصل‌اند، شهیدان حسین خبر از زخم ندارند که آهی بزنند دل ما در هدف تیر کمان‌ابرویان همه تن سینه سپر کرده... الهی بزنند!
علیه‌السلام 🔹آه از آن ساعت...🔹 توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری از گناهی می‌روم سوی گناه دیگری لحظه لحظه پشت هم شیطان فریبم می‌دهد می‌گذارد بر سر هر راه چاه دیگری گریه باید کرد تنها در عزای تو حسین توبه غیر از این ندارد هیچ راه دیگری مثل حرّ من نیز برگشتم که غیر از خیمه‌ات نیست ما را در همه عالم پناه دیگری از سیاهی نیست بالاتر ولی رنگ غمت هست بالاتر ز هر رنگ سیاه دیگری ای زمان در طول تاریخ اینچنین داری سراغ؟ بی‌کفن، لب‌تشنه، بی‌سر پادشاه دیگری؟ آه از آن ساعت از آن گودال و از آن قتلگاه آه از آن تل که خودش شد قتلگاه دیگری می‌کشیدند آه، هم شمشیرها هم نیزه‌ها از دل هر تیر برمی‌خاست آه دیگری کاش در آن لحظه‌ها یا خواهرش آنجا نبود یا نمی‌انداخت بر جسمش نگاه دیگری نقطۀ پایان دنیا نیست هرگز کربلا نه! جهان می‌ایستد در ایستگاه دیگری انتقام خون او را یک نفر خواهد گرفت از پس این ابرها پیداست ماه دیگری...
🔹در جستجوی کربلا🔹 باید به دنبال صدایی در خودم باشم در جستجوی کربلایی در خودم باشم حالم به‌هم‌خورده از این «ابن‌سیاهی»ها باید به فکر روشنایی در خودم باشم بعد از هزار و سیصد و خورشید عاشورا باید به فکر جابه‌جایی در خودم باشم زینب شوَم در سعی زنجیر و صفای خون میراث‌دار کربلایی در خودم باشم باید سراپا زخم باشم، بگذرم از خویش تا صاحبِ خون خدایی در خودم باشم غمگینم و از غم بساط گریه‌ام جور است باید شب ماتم‌سرایی در خودم باشم :: هر شب گرفتار بلایی در خودم هستم چشم انتظار کربلایی در خودم هستم حال غریبی دارم و از داغ لبریزم محتاج تغییر هوایی در خودم هستم گاهی ابوسفیانی‌ام... گاهی یزیدی... گاه، در جستجوی نینوایی در خودم هستم روز و شبم ویران‌تر از ویرانۀ شام‌ست هر شب عزادار عزایی در خودم هستم حسِّ غریبی دارم از خشکیدن لب‌ها دنبال ردِّ چشمه‌هایی در خودم هستم هر شب گلویم را به زیر نیزه می‌گیرم هر شب به دنبال منایی در خودم هستم...
علیه‌السلام 🔹در این صحنه کیستم؟🔹 ای در دلم محبت تو! هست و نیستم! هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم اشک است و آه نام تو، آن را تمام عمر هر صبح و شام زمزمه کردم، گریستم آخر مگر تو هستی من نیستی حسین؟! پس من در این زمانه به دنبال چیستم؟ حُرّم و یا که شمر در این کربلای نفس؟! اصلاً خودت بگو که در این صحنه کیستم؟ اصلاً در این مبارزه‌ها جای من کجاست؟ ای وای اگر که روبروی تو بایستم آخر شهید می‌شوم آری به راه تو در این مسیر اگر که شهیدانه زیستم!
علیه‌السلام 🔹سفرنامهٔ فرات🔹 دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند به خود بیایی و از دیگران جدات كنند بكش ز سینه‌ات آهی اگر حواله شود بریز قطرهٔ اشكی اگر برات كنند اگر خلاف رضای خدا قدم نزنی به اشک چشم تو البته التفات كنند تو روزها گره از كار غنچه وا كردی؟ كه رهروان وفا نیمه‌شب دعات كنند كمر به تزكیه نَفْس بسته‌ای كه تو را مقیم خیمۀ «آتیتُم الزّكاة» كنند اگر چو «حُر» ز رهِ اشتباه برگردی تو را در آینهٔ عشق، محو و مات كنند به سوی كعبهٔ دل‌ها سفر توانی كرد اگر به حال خود این همرهان رهات كنند كبوتران مهاجر دم از عطش نزنند اگر كه مشقِ سفرنامهٔ فرات كنند سفر به محضر محبوب شرطها دارد «حبیب» باش كه دعوت به كربلات كنند سفینه‌های سعادت اگرچه بسیارند یكی از آن همه را كشتی نجات كنند كسی كه در ره جانان ز جان گذشت او را مدار گردش منظومۀ حیات كنند...
علیه‌السلام 🔹لحظۀ ناب شهادت🔹 این روزها که می‌گذرد، غرق حسرتم مثل قنوت‌های بدون اجابتم! بسته‌ست چشم‌های مرا غفلت گناه تو حاضری! منم که گرفتار غیبتم! یک گام هم به سوی شما برنداشتم ای مرحبا به این همه عرض ارادتم! خالی‌ست دست من، به چه رویی بخوانمت؟ دل خوش کنم به چه؟ به گناهم؟ به طاعتم؟ من هر چه دارم از تو، از این دوستیِ توست خیری ندیده‌ای تو ولی از رفاقتم بگذر ز رو سیاهی من، أیها العزیز! حالا که سویت آمده‌ام غرق حاجتم بگذار با نگاه تو مانند حُرّ شوم با گوشه‌چشم خود بِرَهان از اسارتم آن روز می‌رسد که فدایی تو شوم؟ من بی‌قرار لحظۀ ناب شهادتم
علیه‌السلام 🔹عهد🔹 فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن فرج یعنی دلِ سجاده را با اشک‌ها شستن دهان هرچه شیطان است را با ربنا بستن.. در امواج بلندِ آل یاسین غوطه‌ور بودن دلِ خود را در این طوفان به لطفِ ناخدا بستن فرج یعنی به سوز ناحیه، حق را قسم دادن دخیلِ اشک را بر تکیه‌های کربلا بستن توسل‌های ما در هر سه‌شنبه معنی‌اش این است درِ دل را به روی هرچه غیر از اِنَّما بستن خوشا مثل شهیدان مدافع زندگی کردن به سر سربند یا مهدی و یابن المصطفی بستن
. از تَهِ دل کشید آهی تا .... دلش آرام گیرد آه نشد با خودش گفت این امانت را می‌رسانم به خیمه‌گاه نشد پسری که درونِ رگهایش خونِ سرخِ یلِ جمل جاری‌ست بی عمو در حرم نمی‌ماند یک‌تنه ارتشِ فداکاری‌ست از رویِ ذوالجناح وقتی که .... شد عمو سرنگون دلِ او ریخت دستش از دستهایِ عمّه کشید مثلِ شیری به سمتِ دشت گریخت حسن از خیمه‌گاه می‌آید تا نباشی غریب در صحرا پابرهنه به سمتِ شاه دوید یادم افتاد روضه‌یِ زهرا پابرهنه دوید مولا را این چنین بینِ‌ کوچه‌ها نبرید دستِ او شد گِره به شالِ علی من نمردم‌‌ امام را نبرید ای امان از غلافِ قنفذ که .... رویِ بازویِ یاسِ نیلی خورد ناگَه افتاد دستِ عبداللّه چشمِ او تار دید .... سیلی خورد ؟! مثلِ مادربزرگ چشمش تار بازویش مثلِ فاطمه افتاد پسرِ غیرتیِ شیرِ جمل پیش از روضه‌یِ حرم جان داد پیکرش مانده رویِ دستِ عمو تَهِ گودال تا غروبی‌‌ که ..... نعلِ حیوان عوض شده یعنی .... باید اِی اسب پا بکوبی که .... هیچ ردّی نماند از این تن بدنِ او یکی شود با دشت اهلِ روضه سوال دارم من جسمِ کودک به خیمه‌ها برگشت؟! طبقِ مقتل دو تن شده دَرهم زیرِ سُم‌هایِ اسب واویلا بدنش شد کبود مثلِ حسن صورتش نیلی است یازهرا‌‌ سر او رویِ نیزه بود که رفت چنگِ نامرد سویِ آویزه ندبه‌خوان شد سرِ غیورِ حرم خیره بر خیمه دیده‌یِ هیزِ .... یک حرامی شده زبانم لال حرفِ خلخال و معجرِ زنهاست عمّه‌جانِ رقیّه در بینِ‌ ..... لشکری از حرامیان تنهاست
. ققنوس غم صلا زده لبیک یاحسین عشّاق را صدا زده لبیک یاحسین نقشی به هر کجا زده لبیک یاحسین بر پرچم عزا زده لبیک یاحسین آتش به قلب ها زده لبیک یاحسین بیرق به پا کنید که هنگام ماتم است دمّامه آورید که داغ دمادم است احوال آسمان و زمین جمله در هم است باز این چه شورش است که در خلق عالم است دنیا تو را صدا زده لبیک یا حسین! ای روشن از تجلی تو آسمان من سرشار از محبت و عشقت جهان من ای عبد خانوادگیت خانمان من خورده است مُهر مِهر تو بر قلب و جان من این مُهر را خدا زده لبیک یا حسین معراج آیتی ز مقام و جلال تو قوسین شرح ابروی همچون هلال تو دیگر نیامده است و نیاید مثال تو فرمود مصطفی به بیان کمال تو، بر عرش کبریا زده لبیک یاحسین ما کیستیم تا که فدای سرت شویم یا جان نثار و سینه زنِ اصغرت شویم خواهیم اگر که خاک ره خواهرت شویم، باید مدافع حرم دخترت شویم بر دهر پشت پا زده، لبیک یاحسین شکر خدا که داغ تو بر جان خریده ایم گشتیم در جهان و تو را برگزیده ایم عشقت چه کرده با دلِ ما و چه دیده ایم در شاهراه کوی شهادت شنیده ایم آغاز و انتها زده لبیک یاحسین فطرس گواه میدهد آقایی تو را حر دیده است حسن پذیرایی تو را تاریخ شاهد است شکیبایی تو را زینب لوای غربت و تنهایی تو را در دشت کربلا زده لبیک یاحسین داغی که آب خواستنت بی جواب ماند، داغی که پیکرت وسط آفتاب ماند، آن داغ حسرتی که به قلب رباب ماند، آن صحنه ای که از تو و بزم شراب ماند، آتش به قلب ها زده لبیک یاحسین
. بنا نبود که از یاد او جدا باشیم هزار سال به مظلومی اش رضا باشیم بنا نبود که باشیم عبد این و آن فقط به فکر رضای ولیجه ها باشیم بنا نبود در این عشق های دنیایی به عشق حضرت دلدار، بی وفا باشیم بنا نبود که باشیم غرق در غفلت و غافل از پدر  ِ غرق در بلا باشیم بنا نبود که جای دعا برای او برای حاجت خود تشنه ی دعا باشیم بنا نبود که ما آتش دلش گردیم دلیل گریه ی هر صبح و هر مساء باشیم بنا نبود بگیریم روضه، بی مهدی و بی خیال غم  ِصاحب  ِعزا باشیم بنا نبود رقیّه بگوید ای عمّه چگونه ما وسط قوم بی حیا باشیم بناد نبود که زیر شکنجه های شام پر از کبودی و مجروح؛ از جفا باشیم بنا نبود که با شمر همسفر گردیم به زیر سایه ی هجده سر  ِجدا باشیم بنا نبود که در مجلس شراب شام چنین شکسته دل از سبّ مرتضی باشیم علی مهدوی نسب(عبدالمحسن)
. السلام علیکِ یا مولاتی یا رقیه از سرخی خورشید شفق آوردند از صبح و سپیدی اش فلق آوردند در نیمه شبِ خرابه ی شام سیاه یک رأس بریده در طبَق آوردند
به شانه بار غمت را نبرده بودم و بردم مرا به عمه سپردی تو را به خاک سپردم شبی شبیه تو افتادم از بلندی مرکب چه زجرها که ندیدم چه زخم‌ها که نخوردم به روی خار دویدم که بی تو زود بمیرم مرا ببخش پدر جان اگر هنوز نمردم به جای آب گوارا شراب سهم لبت شد به بزم شام چه زهری زمانه داد به خوردم برای آنکه بخوابم تو را به خواب ببینم هزار و نهصد و پنجاه تا ستاره شمردم نشد به پای تو خیزم مرا ببخش عزیزم گُل تو بوده‌ام اما شکسته ساقه‌ی خُردم تو بوریا کفنت شد من این لباس سیاهم به رسم عشق، کفن هم در این مزار نبردم
این خانه‌ای که خشت به خشتش پر از غم است عمری‌ست وقف روضۀ ماه محرم است با دست‌های پیر پدر قد کشیده است آجر به آجرش اگر این‌قدر محکم است در این محل نسیم اگر مویه می‌کند از عاشقان موی پریشان پرچم است آن پرچمی که خط به خطِ تار و پود آن «باز این چه شورش است که در خلق عالم...» است بر سقف نم کشیدۀ آن، ظنّ بد مَبَر از گریه چشم‌های حسینیّه پر نم است بر آن نشسته است اگر خاک، در عوض اسباب یاد چادر خاکی فراهم است...
(تضمین غزلی از مرحوم طالب آملی) رفتی و دل دختر تو بیتِ حَزَن شد دور از تو پدر، کار همه ناله زدن شد از ظلم، روی گردنِ ما جای رسن شد "از ضعف به هر جا که نشستیم، وطن شد از گریه، به هر سو که گذشتیم چمن شد" از داغ غمت شعله‌ی افروخته بودم من عشق تو با خون دل اندوخته بودم بی تاب‌ترین دختر دلسوخته بودم "پیراهنی از تارِ وفا دوخته بودم چون تابِ فراق تو نیاوردْ کفن شد" در خواب رسیدی به سرم دست کشیدی با بغض، سخن گفتم و با گریه شنیدی حرف از دلِ شب گم شدنم شد که خمیدی "جانِ دگرم بخش که آن جان که تو دیدی چندان ز غَمَت خاک به سر ریخت که تَنْ شد" رفتی و خیام تو گرفت آتش نمرود بعد از تو شبی دخترت از گریه نیاسود برگرد به ویرانه مرا زود ببر زود "عُشاقِ تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شد"
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین... در وقت مرگ، چهرۀ ما دیدنی‌تر است از اشک‌هایِ شوق ملاقات با حسین هنگام غسل دادن ما، روضه‌خوان بگو: عالم فدای بی‌کفن کربلا حسین با گریه بر غریبی او خاکمان کنید بر ریگ‌های داغ، تنش شد رها حسین وقتی به سمت قبر سرازیر می‌شویم مشکل‌گشای ماست در آن تنگنا حسین نوکر به اسم و رسم خودش بی‌علاقه است بر سنگ قبر ما بنویسید: «یا حسین» در گیر و دار محشر و هول و هراس آن فریاد استغاثۀ ما یک‌صدا: حسین...
غرق غفلت، غرق امواج گناهان آمدم با امید شستشو در بحر غفران آمدم تا که شاید با غم عشق تو سودایی کنم گرچه آهی در بساطم نیست، نالان آمدم بعد یکسال آزگار این سو و آن سو رو زدن با سری پائین و با شرمی فراوان آمدم خسته از دنیایم ای ارباب! تحویلم بگیر چکمه‌هایم روی دوش است و پشیمان آمدم مثل طفل خانه گم کرده میان کوچه‌ها تا به پرچم خورد چشمانم، هراسان آمدم ای پناه روزهای سخت و سرد زندگی! باز کن آغوش گرمت را که لرزان آمدم دست خالی مرا بین محبانت بگیر رو سیاهی در میان رو سپیدان آمدم با نیابت از شهیدی هر شب اینجا می‌رسم من به امید دعاهای شهیدان آمدم تا صدای مادرت پیچید بین آسمان: «یا بُنَيَّ یا بُنَيَّ» من پریشان آمدم
همه ذرات عالم خاکسار مادرت بودند ملائک دستبوس خاندان اطهرت بودند چه بسیار عالمانی که مُحرم‌ها همه خادم چه آیات عظامی که صَفَرها نوکرت بودند همان‌هایی که می‌خواندند مدح از بخشش حاتم همان‌ها هم گداهای علیِ اصغرت بودند منِ بی دست و پا را گر نخواهی نیز حق داری که شاهان جهان از خادمان محضرت بودند ولی پایین طومارت کناری گوشه‌ای بنویس که این بی دست و پاها هم غلام خواهرت بودند :: ورق هرچه زدم بالا و پایینِ مقاتل را تمام سطرهایش روضه‌های پیکرت بودند بنی هاشم میان خاک دنبال چه می‌گشتند گمانم که به دنبال علیِ اکبرت بودند..
شاعر برای گفتن از این غم کمک می‌خواست روضه برای شرح این ماتم کمک می‌خواست آنقدر روی پیکرش زخم و کبودی بود مرهم برای زخم از مرهم کمک می‌خواست از راه رفتن‌های او چیزی نمی‌گویم گاهی برای ایستادن هم کمک می‌خواست... آتش میان خیمه‌ها افتاد و از آن روز شانه میان گیسوی درهم کمک می‌خواست در خاطرش آمد رباب آن روز از باران حتی به قدر بارشی نم نم کمک می‌خواست یاد مدینه زنده شد در کنج ویرانه عمه برای غسل او آن دم کمک می‌خواست . . . یادش بخیر آن روز آخر مادر پیرم از من برای نصب یک پرچم کمک می‌خواست