#حضرت_رقیه_س_شهادت
در پِیات چهل منزل، سخت جستجو کردم
از قفایِ هر نیزه با تو گفتگو کردم
سایهات ز روی نِی، بوده بر سرم بابا
هر کسی یتیمم گفت، سوی نیزه رو کردم
بعد عصر عاشورا، غصه آنقَدَر خوردم
خنده در دهانم مُرد، گریه در گلو کردم
کُهنه معجرِ خود را، ای پدر به سر دارم
زیر ضربِ سیلی هم، حفظِ آبرو کردم
پهلوی پر از درد و، صورت ورم کرده
آیه آیه کوثر را، شرحِ مو به مو کردم
از جفای این دنیا، آنقَدَر کشیدم که
مثل مادرت زهرا، مرگ آرزو کردم
#علی_مقدم
#حضرت_رقیه_س_شهادت
دوباره بوی خوش مُشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
به صبح دولت من آسمان خورد غبطه
که نیمهشب به برم آفتاب میآید
نسیم شام نگشته اگر به دور سرت
چرا به سوی خرابه، خراب میآید؟
هنوز در غم بیآبی لب تو ببین
که چشمه چشمه ز چشمانم آب میآید
قرار بود که در خواب بینمت ورنه
«شب وصال به چشم که خواب میآید؟»*
جز این که شویمت از اشک خویش، ای گل من!
دگر چه کار ز دست گلاب میآید؟
هر آن که دید سرت را میان دستم گفت:
چقدر عکس تو امشب به قاب میآید!
رسید اگر به اجابت، تعجّبی نکنم
دعای خستهدلان، مستجاب میآید
#جواد_هاشمی_تربت
#حضرت_رقیه_س_شهادت
به شانه بار غمت را نبرده بودم و بردم
مرا به عمه سپردی تو را به خاک سپردم
شبی شبیه تو افتادم از بلندی مرکب
چه زجرها که ندیدم، چه زخمها که نخوردم
به روی خار دویدم که بی تو زود بمیرم
مرا ببخش پدر جان اگر هنوز نمردم
برای آنکه بخوابم تو را به خواب ببینم
هزار و نهصد و پنجاه تا ستاره شمردم
نشد به پای تو خیزم، مرا ببخش عزیزم
گُل تو بودهام اما شکسته ساقهی خُردم
تو بوریا کفنت شد، من این لباس سیاهم
به رسم عشق، کفن هم در این مزار نبردم
#سیدمیلاد_حسنی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
چنین حکایت تلخی، که دیده و که شنیده؟!
سه سالهای که غم او به عمر نوح رسیده
شنیده قصهی مادربزرگ را و ندانم
که نازدانهی زهرا، چه از «کشیده» کشیده
سه سالهای که دمیدهست روضههای غریبی
به بازویش که شکسته، به قامتش که خمیده
عزیزِ جانِ حسین است و روی خار مغیلان
چقدر این سو و آن سو فرار کرده دویده
بمیرد آنکه کشیدهست معجر از سر طفلان
شکسته بادا دستی که گوشواره کشیده
سهساله ای که خودش زینبیست با همه خردی
تمام رنج سفر را به جان خویش خریده
رقیه آیهی عشق است و امشب از سر بابا
شنیده آیهی قرآن، ولی بریدهبریده
پس از تحمل شام بلا و رنج اسیری
به حیرت است که خورشید او به طشت دمیده
از این شب-این شب دوری-، به صبح دیدن بابا
گذشته و نگذشته، رسیده و نرسیده
#میلاد_عرفان_پور
#حضرت_رقیه_س_شهادت
تو هستی باغبان و من گل نیلوفرم بابا
هنوزم تو پدر جان منی، من دخترم بابا
طَبَق "بیت" و سر تو "کعبه" و من گرم اعمالم
نشسته من طوافم را به جا میآورم بابا
چه آمد بر سر چشمم، سرت را تار میبینم
به سختی باز و بسته میشود چشم ترم بابا
مرا هم ای پدر مانند زهرا با لگد کشتند
چگونه درد پهلو را تحمل آورم بابا
سه ساله طفلم اما از خدایم مرگ میخواهم
ببین ناز اجل با قیمت جان میخرم بابا
قدم برداشتنهایم به مثل مادرت باشد
به مثل پیرها محتاج دیوار و درم بابا
ز بس دیرآمدی ای قبله، رو به قبلهام کردند
به روی ماه تو باشد نگاه آخرم بابا
بُوَد پیدا ز رگهایت سرت را بد جدا کردند
خبر دارم ولی هرگز نیاید باورم بابا
#سیدمحسن_حسینی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
یادش بخیر بالش نرمی که داشتم
آغوش با محبت گرمی که داشتم
یادش بخیر بوسهی گرم تو قبل خواب
خوش میگذشت دور تو و عمه و رباب
یادش بخیر شانه زدنهای هر شبت
پا میشدم ز خواب، به گلبوسهی لبت
یادش بخیر زندگیام رو به راه بود
رویم سپید و موی سر من سیاه بود
امشب ولی به زیر سرم خشت خام بود
بی احترام طرز ورودم به شام بود
سیلی به حال صورت من گریه میکند
لالاییام به لکنت من گریه می کند
خود را برای دلخوشی او زدم به خواب
خواب مرا به هم زده لالایی رباب ...
ما چوب خوردههای اسارت چشیدهایم
دندان شکستههای خجالتکشیدهایم
از من بریدهتر، نفس خواهرت شده...
بیچاره عمه، قبر کن دخترت شده...
گفتم به عمه تا به وصیت عمل کند...
نیت کند به جای تو من را بغل کند
از روی نیزهها نگرانم شدی ببخش
فردا اگر که فاتحهخوانم شدی ببخش
زخم تن مرا به سکینه نشان مده...
تلقین بخوان و شانهی من را تکان مده
گفتم به قبر من بنویسند: خسته بود
زهرا ترک ترک شده بود، او شکسته بود
یا رب! روا مدار عزیزی شود اسیر
بابای هیچ دخترکی را از او مگیر...
طفل تو را نبودن تو قدخمیده کرد
با من هرآنچه کرد، گلوی بریده کرد
#ناصر_دودانگه
#حضرت_رقیه_س_شهادت
آخر کمی بخواب! چرا گریه میکنی؟
با سینۀ کباب چرا گریه میکنی؟
با ناله نبض تو چقَدَر کُند میزند
با بغض در گلو نفست تُند میزند
آه ای رقیه! جان من آرام گریه کن
آهسته درسکوت دل شام گریه کن
با گریههای خویش قیامت بپا مکن
با ناله اینقدر پدرت را صدا مکن
ای وای من که محشرکبری شروع شد
بار دگر قیامت عظما شروع شد
آرام شو ز گریه و شیون، رقیه جان
بابا رسیده با سر بی تن، رقیه جان
روپوش را زچهرۀ بابا تو پس بزن
جانت به لب رسیده! شمرده نفس بزن
از گریههای خویش به بابا سخن بگو
از آنچه دیدهای تو به صحرا سخن بگو
یکدم به سیل اشک روانت امان مده
رخسارۀ کبود به بابا نشان مده
بوسه زدی به لعل لب، از جا بلند شو
دیگر بس است دیدن بابا، بلندشو
عمه چرا صدای تو دیگر نمیرسد؟
غمنالهات به گوش من آخر نمیرسد؟
عطر گلی شنیدی و بیهوش گشتهای
حرفی نمیزنی و تو خاموش گشتهای
در گوش باب خویش چه گفتی که پر زدی
ما را گذاشتی و تو ساز سفر زدی
پرپر شدی و طاقت هجران نداشتی
بر روی داغهای دلم غم گذاشتی
بگذار تا بگریم و کوته سخن کنم
این نیمهشب برای تو فکر کفن کنم
بر دوش اهل بیت، سه ساله بلند شد
خاموش شد «وفایی» و ناله بلند شد
#سیدهاشم_وفایی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
چنان از غم دوری افسرده بودم
که از داغِ تو سخت پژمرده بودم
سپر گر نمیکرد عمه خودش را
همان عصر روز دهم مُرده بودم
فقط خون دل بود و اشک دو دیده
غذایی اگر هم که من خورده بودم
گرسنه نخفتم شبی در اسارت
که هر شب پدرجان، کتک خورده بودم
حسابش ز دستم برون گشته آخر
که من اینقدَر زخم نشمرده بودم
حلالم کن امشب اگر شکوه کردم
دلم تنگِ تو بود، آزرده بودم
#علی_مقدم
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#غزال
بابا خوشآمدی
دیر آمدی به دیدنم اما خوشآمدی
اینجا خرابه است
ایخاکی! ایمسافر صحرا! خوشآمدی
ویراننشین شدم
مهمان من! برای تماشا خوشآمدی
تنهاترین من
حالا به دیدن من تنها خوشآمدی!
هرچند بیسری
اما مشخص است سراپا، خوشآمدی
در دشت دیدمش
پس در مقام زائر زهرا خوشآمدی
بغضم امان نداد
حرفی دگر بگویمت، الّا؛ "خوشآمدی"
::
بیما چه میکنی؟
بابای من به نیزهی اعدا چه میکنی؟
ای ماه شام تار!
در آسمان روشن نیها چه میکنی؟
اصغر که رفتنیست
بهر دوجرعه آب تمنا چه میکنی؟
با گریه کعبه گفت:
یابنالحرم به دِیْر و کلیسا چه میکنی؟
چوب است پاسخت
بر روی نیزهها مگر آوا چه میکنی؟
ای تشنهلب! بگو
با داغ تشنهرفتن سقّا چه میکنی؟
حالا به هوش باش
گفتی که دخترم تو بگو تا چه میکنی!
::
تا زجر میکشم
هی فکر میکنم که چرا زجر میکشم؟
از کاروان جدا
از اهل کاروان که جدا زجر میکشم
در شام و کوفه نه!
بعد از تو -آه- در همهجا زجر میکشم
از صبح تا به شب
یا زخم میشمارم و یا زجر میکشم
بالا نمیرود
دستم، اگر کهوقت دعا زجر میکشم
از ترس کعب نی
آهسته و بدون صدا زجر میکشم
این کل روضه است:
چون زجر میکشید مرا، زجر میکشم
#مجتبی_خرسندی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
تو را آوردهام اینجا که مهمان خودم باشی
شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی
من از تاریکی شبهای این ویرانه میترسم
تو را آوردهام خورشید تابان خودم باشی
پدر نزدیک بود امشب کنیز خانهای باشم
به تو حق میدهم پاره گریبان خودم باشی
اگر چه عمه دلتنگ است، امّا عمه هم راضیست
که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی
ازین پنجاه سال تو سه سالش قسمت ما شد
یک امشب را نمیخواهی پدر جان خودم باشی؟!
سرت افتاد و دستی از محاسنها بلندت کرد
بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی
سرت را وقت قرآن خواندنت بر طشت کوبیدند
تو باید بعد ازین قاری قرآن خودم باشی
کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد؟!
فقط میخواستم امشب پریشان خودم باشی
::
اگر چه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است
تقلّا میکنم یک بوسه مهمان خودم باشی
#علی_اکبر_لطیفیان
#حضرت_رقیه_س_شهادت
انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
قصۀ کربوبلا را دختری تغییر داد
کاخها ویرانه شد، ویرانهاش شد بارگاه
چادرش دست نوازش بر سر صحرا کشید
سبز شد خارِ مغیلان و فدک شد هر گیاه
دختر این قوم، تکلیف حجابش روشن است
چادرِ او تار و پودی دارد از خورشید و ماه
دختر اِنّا فَتَحنا اشک میریزد ولی
گریههای او ندارد رنگ زاری هیچگاه
بر سرش میریخت خاک از بامها، میسوختند
دخترانِ زنده در گور عرب از این گناه
بین طوفان، غنچه و گل سر در آغوش هماند
او به زینب یا که زینب میبَرَد بر او پناه
تا شود زهرا، فقط یک کارِ باقی مانده داشت
شانه زد بر آن پریشانِ تنور و قتلگاه
چون زبانش بند میآمد خجالت میکشید
با سرِ بابا سخن میگفت، اما با نگاه
آه بابا! پا به پایت سوختم، خوردم زمین
رنگ گیسویم دلیل و زخم پهلویم گواه
ماند داغِ نالۀ من بر دل دشمن، فقط
خیزران وقتی که خوردی زیر لب میگفتم آه
جنگ پایان یافت بعد از تو چهل منزل ولی
عمه میجنگید با دستان بسته، بیسلاح
اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر
این امانت دار را شرمندهتر از این مخواه
بعد از این هرجا که رفتی با تو میآیم پدر
پای من زخمیست اما روبهراهم روبهراه...
#سیدحمیدرضا_برقعی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#زبان_حال_حضرت_رقیه_س
روضه خوان! از غصهام از ماتمم از غم بخوان
رحم کن بر گریهکنها، روضه را نم نم بخوان
سیلیِ محکم نخوردی و نمیفهمی مرا
سینه زن میفهمدم، این روضه را محکم بخوان
روضه خوان! من از تو ممنونم ولی پیش عمو
لطف کن از روضههای معجر من کم بخوان
دم به دم با سینهزنهایم، خودت هم دم بگیر
روضههای کوفه تا شام مرا از دم بخوان
داغهایم را شمردی یک به یک، یک داغ ماند
روضهی از اربعین جا ماندنم را هم بخوان
#محسن_ناصحی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
عجب خوابی، عجب حالی، عجب رؤیای شیرینی
چه زیبا میشود وقتی، پدر را خواب میبینی
عجب عشقی، عجب شوری، عجب عطر دل انگیزی
چه رؤیاییست با یاد پدر از خواب برخیزی
چه کس بیدار کرده دختری که گرمِ رؤیا بود
که در گلزار سرسبز پدر محوِ تماشا بود
چه کس حالا جوابی میدهد چشم پر آبم را
به بیداری نخواهم داد شیرینیِّ خوابم را
کجا رفته؟ کجا عمه؟ همین لحظه، همین جا بود
همین حالا، همین دلخسته در آغوش دریا بود
همین حالا کنارم بود و از غمها رهایم کرد
دوباره جان به من داد و رقیه جان صدایم کرد
نیامد بر لبم لبخند و از غمها دلم پوسید
به جبرانش پدر با گریه لبهای مرا بوسید
دوباره دستِ گرمش را به دُورِ گردنم انداخت
نگاهی بر رُخِ زرد و کبودیِّ تنم انداخت
دویدم کودکانه باز هم دنبال من میکرد
لب خشکش به هم خورد و سؤال از حال من می کرد
رقیه دخترم خوبی؟ بیا بابا در آغوشم
اگر دردِ دلی داری بگو آهسته در گوشم
تو هر جایی که میرفتی، من از بالای نی دیدم
تو هر دفعه زمین خوردی، تو را از دور بوسیدم
زمین خوردی و چشمم را به گریه باز میکردم
تو را از روی نیزه با نگاهم ناز میکردم
من از بالای نی خون گریه میکردم به احوالت
خبر دارم چه شد آن شب که خونین شد پر و بالت
دعا کردم به احوالت، دعایی تو به حالم کن
اگر در راه صد دفعه کتک خوردی حلالم کن
::
چه میفرمایی ای بابا به قربان سر و رویت
هر آنچه شد به من جانا فدایِ تار گیسویت
نمیخواهم بیازارم تو را حالا که مهمانی
نمیخواهم تو را از کف دهم امشب به آسانی
چه باید گفت ای بابا از این اوضاعِ آشفته
هزاران درد و غم دارم، هزاران حرف ناگفته
تو را تا زندهام در پنجهی هر کس نخواهم داد
به دست این و آن هرگز، سرت را پس نخواهم داد
در آغوشم بخواب آرام عزیزم خستهی راهی
چرا دیر آمدی بابا، مگر ما را نمیخواهی
بخواب آرام اینجا دشمنِ نامهربانی نیست
بخواب آغوش من امن است، اینجا خیزرانی نیست
گُلِ من! آمدی اما شمیم یاس جا مانده
تو را آوردهاند اما عمو عباس جا مانده
پس از تو بارشِ بارانِ غم آغاز شد بابا
پس از تو دخترت با تازیانه ناز شد بابا
پس از تو سهم ما تُندی و خشم و اَخم شد بی حد
در این مدت، تمام پیکر ما زخم شد بی حد
تو رفتی و النگویم طنابِ شمر و خولی شد
دلیل درد بازویم، طنابِ شمر و خولی شد
پذیرایی به غیر از سیلی قاتل نمیبینم
نگاهت میکنم بابا، ولی کامل نمیبینم
مرا پای برهنه روی سنگ و خارها بردند
مرا کوچه به کوچه از دل بازارها بردند
شبی افتادم از ناقه که زجر آمد سراغ من
چنان آمد که گویی آتش افتاده به باغ من
نمیگویم چه شد بابا، سخن کوتاه و سربسته
پس از آن نیمه شب، از زندگی کردن شدم خسته
#مجتبی_شکریان
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#زبان_حال_امام_حسین_ع
چشمهای خستهات را باز دریایی نکن
اینقَدَر با اشک، رویت را تماشایی نکن
هیچ جا مانند این جا چشم مردم شور نیست
روی ماهت را دوباره غرق زیبایی نکن
عمه مثل ابر طوفانزاست، پس با او بگو
بغض خود را بشکن و دیگر شکیبایی نکن
حنجرت زخم است و داغ اصلاً برایت خوب نیست
در خرابه با اسیران هم، همآوایی نکن
من، عمو، قاسم، علی اکبر همه پیش توئیم
در کنار نیزهها احساس تنهایی نکن
دیدنِ این سر میان طشت پیرت میکند
این قدر با بوسهات از من پذیرایی نکن
چشمهایت را ببند و دست بر رویم بکش
دخترم! حتی نگاهی هم به بابایی نکن
روی دامان تو دارد باز خوابم میبرد
با زبانِ بی زبانی قصد لالایی نکن...
#احمد_علوی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
چه تکریمی نموده شهرِ شام از باب حاجاتش
سه روزی مانده این حوریه پشت باب ساعاتش
سر بازار نُه ساعت سر پا ایستاده او
کسی که نُه فلک بنشسته بر خوان کراماتش
هُمای منزلت بود و خرابه منزل او شد
همان که شد بهشت آبادیِ کنج خراباتش
همان که مریم از نور رُخش انجیل میخوانَد
که بوده پردهدار محملش در راه شاماتش
به جای گل، نثار مقدمش خار مغیلان شد
چه استقبال گرمی کرد از او خاکستر و آتش
برای صورت حوریه برگ گل ضرر دارد
چرا پس ضربهی سیلی نمیکرده مراعاتش؟!
کشیده آه را در بند خود زنجیری از آهن
اسیر سلسله هستند در این شهر، ساداتش
نشسته سر به دامانی که عطر فاطمه دارد
سر زخمیِ "مصباح الهدی" در بین مشکاتش
تمام دردها را بُرد از یادش سر بابا
چگونه یک طبق زخم است مرهم بر جراحاتش؟!
هزار و نهصد و پنجاه تا زخم است بر جسمش
هزار و نهصد و پنجاه دفعه شد مواساتش
به فکر انتقام از چوب بود و بر لبش میزد
ببین پُر کرده عالم را نوای یالثاراتش
#محسن_حنیفی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
دستت کجاست تا که بگیری به بر مرا؟
یا لطف کن بگیر به بر یا بِبَر مرا
آن سنگدل که خواست سرت را جدا کند
ای کاش کشته بود ز تو زودتر مرا
آن طایرم که واشدن پَر ندیدهام
صیّادِ دون، شکست همه بال و پر مرا
مرهون عمه هستم اگر زندهام هنوز
هر جا رهاند بعد تو از هر خطر مرا
هر جا که خواست خصم زند تازیانهام
میگشت عمه با همه نیرو سپر مرا
با آبِ چشم، خون ز رخت پاک میکنم
یاری اگر کند ز وفا چشم تر مرا
من مفتخر به عالم و شرمنده از توأم
کاینگونه با سرت زدی از لطف، سر مرا
هر طفل جا به دامن لطف پدر کند
"افکندهای چو اشک چرا از نظر مرا"
#علی_انسانی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم
تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...
قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...
هلا! میروم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم
#محمد_رسولی
#امام_حسین_ع_مناجات_محرمی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#حضرت_زینب_س_شام
گریه کن گریه، که احیای همه احکام است
التیام جگر سوختهی اسلام است
گریه کن، سینه بزن، آه بکش، مرگ بخواه
نوکر از روضه اگر جان ندهد ناکام است
لب دلسوختهها را همه شب دوختهاند
گریه کن، گریه زبان همهی ایتام است
آن قتیل العبراتی که به ما گفت حسین
گریهی زینب، در حال عبور از شام است
ای که باران به دعای تو میآمد...حالا
سنگ میبارد و هر سنگدلی بر بام است
نیستی تا که ببینی دم دروازهی شام
دل بی تاب ربابِ تو چه ناآرام است
چوب میزد به دهانت پسر مرجانه
چوب در دستی و در دست دگر یک جام است
دختری داشتی ای شاه و کنیزش خواندند
چه بگویم...همهی روضه همان الشام است
#مسعود_یوسف_پور
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#محاوره #بازنشر
تو وقتی اومدی گفتم
که تقصیر دل من بود
تو که دیدی بابات خوابه
چه وقت گریه کردن بود
حالا که اومدی پیشم
بازم آغوشتو وا کن
بغل کن بغضمو بازم
غریبیمو تماشا کن
حالا که اومدی پیشم
بزار خلوت کنم با تو
بزار تعریف کنم، بعدش
ببین من پیر شدم یا تو
ببخش حرفای تعریفیم
دیگه حرفای خوبی نیست
ببخش واسه پذیرایی
خرابه جای خوبی نیست
خرابه بسترش خاکه
خرابه بالشش خشته
تو خیلی خاکیای اما
برای دخترت زشته
برای دخترت زشته
که خونَش این طوری باشه
بزار چیزی نگم شاید
تو حرفام دلخوری باشه
کدوم خانوم با این حالش
پیش مهمون معذب نیست
ببخش از راه طولانی
سر و وضعم مرتب نیست
اگه مهمون داری باید
براش با جون مهیا شی
خجالت میکشی وقتی
نتونی از زمین پاشی
نگی من بی ادب بودم
نگی این دختر عاشق نیست
نمیتونم پاشم از جام
پاهام پاهای سابق نیست
حالا چشمای کم سومو
به هر چی جز تو میبندم
به زورم باشه پا میشم
به زورم باشه میخندم
مگه تو صورتم امشب
بغیر از خنده چی دیدی
که از وقتی پیشم هستی
یه بار حتی نخندیدی
یکی دستش تو تاریکی
به گونم خورده، چیزی نیست
یکی از من یه گوشواره
امانت برده، چیزی نیست
فقط دلتنگ تو بودم
که اعصابم به هم ریخته
یه قدری خستهی راهم
یه کم خوابم به هم ریخته
میخوام امشب سرت تا صبح
به روی دامنم باشه
میخوام امشب شب خوبِ
ازینجا رفتنم باشه
دیگه اخماتو واکردی
منم با بغض میخندم
بیا آغوشتو وا کن
منم چشمامو میبندم
#هادی_جانفدا
#حضرت_رقیه_س_شهادت
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بیا که بیتو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟
چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته میدانی!
نه دل بدون تو طاقت میآورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه میمانی
چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریههای پنهانی
ببین سراغ تو را هر غروب میگیرم
قدم قدم من از این کوچههای کنعانی
نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی
نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با نالهای نیستانی
بیا که دختر تو نیست ماندنی بیتو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!
#یوسف_رحیمی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
میگفت عمّهام به رخم بوسه دادهای...
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی برنداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی...
با آنکه دستبرد خزان دیدهای ولیک
باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است
ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد
از غنچههای صبح، لبت نوشکفتهتر
از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفتهتر
هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد
بر زاریام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد
ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبۀ من ماه میبَرد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه میبرد
گر اشک من به چهرۀ مهتابیام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت
ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بیکسی
این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد
سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونهام
دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونهام...
ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست میکشم
سیلی، گرفته قوّت بیناییام اگر
من تا شناسمت به رُخت دست میکشم
ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشتها که با لب تو بوده آشنا
باور نمیکنند که این لب همان لب است
#علی_انسانی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
نیزهدارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
پیش چشمان کودکانت کاش
کمتر آن نیزه را تکان میداد
تو روی نیزه هم اگر باشی
سایهات همچنان روی سرِ ماست
ای سر روی نیزه! ای خورشید!
گرمیات جان به کاروان میداد
دیگر آسان نمیتوان رد شد
هرگز از پیش قتلگاه... آری
به دل روضهخوان تو -که منم-
کاش قدری خدا توان میداد:
سائلی آمد و تو در سجده
«انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را
اینچنین دست ساربان میداد؟
کمکم آرام میشوی آری
سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف میزدم آه
درد دوری اگر امان میداد
#رضا_یزدانی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
پس از مادر که لبخندش گشاید باب رحمت را
خدا بر دختران بخشیده دریای محبت را
به مردان شعلهای از غیرت خود داده و جایش
به زنها هدیه داده مهربانی و نجابت را
به آنان که پسر داده، توان و عزت افزوده
به هرکه دختری بخشیده کامل کرده نعمت را
پسر دلگرمی و آرام مادر میشود اما
پدر با دخترش طی میکند راه سعادت را
به دخترها مگر چیزی بهغیراز ناز میآید
پدرها خوب میفهمند وصف این لطافت را
خدا آیات رحمت را به دختر دارها گفته
بپرس از هرکه دختر دارد این حق و حقیقت را
زمانی میشود امابیها بهر پیغمبر
به پایان میرساند سالها ظلم و جهالت را
زمانی میشود زینت برای ساقی کوثر
مزین میکند دامان خورشید ولایت را
زمانی چون سهساله دختر شیرین ثارالله
وجودش رنگ بو بخشد بهار سبز عصمت را
یگانه دختری از نسل پیغامآور خاتم
به روی دست آورده برای خلق رحمت را
یگانه دختری مثل علی عالی اعلا
صبورانه به عالم هدیه میدارد هدایت را
سهساله دختری از نسل نور و آب و آیینه
که مثل جدهاش زهرا شرف داده شرافت را
حسین بن علی را جان و از جان نیز شیرینتر
بمیرم اینهمه آرامش و مهر و عطوفت را
دلوجان پدر بوده، دلوجان پدر برده
چه باید گفت این دلدادگی بینهایت را
گلی که ارث برده از عموی مهربان خود
بصیرت را، فضیلت را، اصالت را، شجاعت را
بمیرم دختری را که به زینب اقتدا کرده
بهجا آورده چون او حق پاکی و صداقت را
در آن وادی که از هر سو بلایی تازه سر میزد
به صبری زینبی میبرد با خود درد غربت را
به روی شانهها میبرد پرچم را اگر زینب
سهساله برملا میکرد با گریه حقیقت را
دم دروازهی ساعت که خون شد چشمها از غم
به لحن کودکی فریاد زد بر شام غیرت را
خرابه دردهایش را به پایان برد تا زینب
به خاک تیره بسپارد نسیم صبح رحمت را
میان چادری کوچک نهانش کرد تا فردا
به دست کوچک خود واکند قفل قیامت را
#حسن_شیرزاد
#حضرت_رقیه_س_شهادت
روضهات را قصه میگفتم برای دخترم
گریه کردم تا سحر با هایهای دخترم
گفتم از آب و غذا افتادی از روز دَهم
آنقدر کِز کرد، کم شد اشتهای دخترم
نیمهشبها میپَرم از خواب تا ویرانهات
با صدای گریههای بیصدای دخترم
با عروسکهای زیرِ خیمهی چادرسیاه
اشک میریزیم پای روضههای دخترم
تا زمین میخورد میدیدم شبیه قصّهات
اشک را در خندههای زخمِ پای دخترم
هیچ دختربچهای را زود بیبابا نکن
گریه کردم بارها با این دعای دخترم
اشکهایش ریخت روی گنبدِ نقاشیاش
یک حرم زائر شدم در کربلای دخترم
روضهات جاریست در دنیای دختردارها
با تو حتماً دوستم دارد خدای دخترم
#رضا_قاسمی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
از زبان زجر(لعنت الله علیه)
خستهام بس که بین این صحرا
در پی تو دویدهام ای طفل
چکمههایم خراب شد از بس
خار از آن کشیدهام ای طفل
نام من را شنیدهای تاحال؟
خوب بشنو که نام من زجر است!
از من و شغل من چه میدانی؟
کار هر صبح و شام من زجر است!
دیدم از دور با کسی انگار
درد دل بی حساب میکردی
چه کسی را در این بیابانها
مادر خود خطاب میکردی؟
به امید کمک مباش ای طفل!
احدی بین دشت هرگز نیست
زحمتم دادی و نمیدانی
در مرامم گذشت هرگز نیست
وقتی از روی ناقه با لگدم
به روی خاک با سر افتادی
باید این را حساب میکردی
که تو با بد کسی درافتادی
از زبان حضرت رقیه(سلام الله علیها)
بس کن ای زجر کم گزافه بگو
گرچه طفلم ولی یلی هستم
جز خدا از کسی نمیترسم
نوهی مرتضی علی هستم
اگر آهم درآید از سینه
کار تو اشک و آه خواهد شد
هرکسی با رقیه در افتد
روزگارش سیاه خواهد شد
تو مرا هر چقدر هم، بزنی
باز هم جان نمیسپارم من
مقصد آخرین من شام است
با حبیبم قرار دارم من
من خبر دارم او شهید شده
ورنه بی من نمیرود سفری
خواستم عمه غصه کم بخورد
زدهام خویش را به بی خبری
من اگر که تو را حلال کنم
ولی از حرمله نمیگذرم
از کلام رباب فهمیدم
پیش لشکر خجل شده پدرم
قصد دارم در انتهای قیام
آبروی یزید را ببرم
بعد هم با خیال آسوده
میروم، میروم سوی پدرم
#علی_ذوالقدر
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#حضرت_سکینه_س_مرثیه
آرام جان خستهدلان! پیکرت کجاست؟
جانم به لب رسیده پدر جان، سرت کجاست؟
جسمت اسیر فتنۀ یغماگران شده
پیراهن امانتی مادرت کجاست؟
از چه جواب دختر خود را نمیدهی؟
بابای با محبّتم! انگشترت کجاست؟
در خیمه هر چه بود به تاراج فتنه رفت
خاکم به سر، عمامۀ پیغمبرت کجاست؟
سوز عطش ز خون تنت موج میزند
ای تشنهلب، برادر آبآورت کجاست؟
از دود خیمه تربت ششماهه گم شده
بابا بگو مزار علیاصغرت کجاست؟..
#مصطفی_متولی
#حضرت_زينب_س_در_مسير_كوفه_و_شام
دامن زلف تو در دست صبا افتاده است
که دل خستهام اینگونه ز پا افتاده است
گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک، رها افتاده است
چهکنم اینقَدَر از نیزه نیوفتی پائین؟!
تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده است
سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده است
باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بین اسرا افتاده است
::
همه دارند بدنبال کسی میگردند
دخترت گم شده! ای وای! کجا افتاده است؟!
#مصطفی_متولی
#امام_زمان_عج_مناجات_محرمی
#امام_زمان_عج_مناجات_کاروان_اهل_بیت_ع_در_شام
با غصههای آل عبا گریه میکنی
در اوج روضههای عزا گریه میکنی
ما با گناه اشک تو را در میآوریم
از سوز بی وفایی ما گریه میکنی
ای صاحب عزا، تو به این روضههای ما
میآیی و بدون صدا گریه میکنی
«گاهی نجف، مدینه، گهی کربلا و گاه»
در مشهد امام رضا گریه میکنی
بر کشتهی فتاده به هامونِ کربلا
بر داغ سید الشهدا گریه میکنی
این روزها به حال دل زینب اسیر
در ماجرای شام بلا گریه میکنی
بر رأسهای رفته به بالای نیزهها
با خیزران و طشت طلا گریه میکنی
حالا دوباره چشم تو را خون گرفته است
با غصههای آل عبا گریه میکنی
#وحید_محمدی
#حضرت_زينب_ع_در_مسير_كوفه_و_شام
دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو
من به تو دوختهام دیده، تو برمن از نی
یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو
اُسرا با من و رأس شهدا با تو به حق
چشم تاریخ ندیدهست سپاه من و تو
روی تو ماه من و ماه تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو
آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من تا دانند
که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو
هر دو نستوه چو کوهیم برِ سیل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو
مدعی خواست که از بیخ کند ریشهی ما
بی خبر زآن که غروبست پگاه من و تو
#علی_انسانی
#حضرت_زینب_س_در_مسیر_کوفه_و_شام
#حضرت_زینب_س_کوفه_و_شام
چشم تو سمت من، دل من گير نيزههاست
اين سينه پاره پارهی شمشير نيزههاست
عشقت مرا به كوچه و بازار میكشد
زينب اسير رشتهی زنجير نيزههاست
سُرخی معجر من و پيشانیات حسين
اثبات آيه آيهی تفسير نيزههاست
اي لالهای كه خون چكد از ساقهات هنوز
اين زخمهای وا شده تقصير نيزههاست
قرآن مخوان دوباره كه يكبار ديدهام
آن سنگها كه بابت تقدير نيزههاست
قرآن مخوان كه پيرزنی روي بامها
در انتظار پاسخ تكبير نيزههاست
در بين راه نيزهی تو ايستاده بود
جا ماندن كه باعث تأخير نيزههاست؟
::
گفتم كه چند لحظه بخوابم ولي نشد
اين خواب هم تجسم تصوير نيزههاست
#محمدعلی_بیابانی