✨مناسبترین زمان خرید
🍃زندگیمان خیلی ساده بود. اصلاً از دنیا حرف نمی زدیم. هر وقت خرید کالای ضرورت پیدا میکرد به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچهها؛ درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیاز به آن وسیله میگفتم و حمید سریع می رفت، میخرید و میآوردش.
🌾همیشه می گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطلمانده باشی.»
📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ ص ۱۴
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
برای شرکت در قرعهکشی یک قواره چادر مشکی، باید یه کتاب پیدیاف که مجموعه بیانات رهبری در مورد حجاب
📣یه خبر خیلی خوب😍
🕰همین چند دقیقه قبل اینا با پست به دستم رسید و بهم پیام دادن که این قطره چکونا آب تبرکی سرداب امام حسین علیهالسلام هست که از قسمتی خیلی نزدیک به بدن مطهر برداشته شده. تربتها هم از نزدیکترین قسمت به بدن مطهر هست.
طریقه مصرفشم اینطوریه که:
💧از آب تبرک یه قطره باید بریزید توی آب یا غذا یا خالی بخورید، بیشتر نباید بشه. چون باید جذب بدن بشه و دفع نشه.
تربتم باید یه کوچولو برای تبرک و شفا خالی یا توی چیزی بریزید بخورید، یهویی خیلی زیاد نخورید.😅کمکم به دفعات🌹
📌حالا چرا اینا رو براتون میگم؟
🎁گفتن یکی از قطره چکونا و تربتا رو همراه پارچه چادر مشکی به برنده چالش بدید.
امروز روز خوبیه برای اینکه هدیهتونو از امام زمان بگیرید.
اگه تو چالش هنوز شرکت نکردید دست بجنبونید. حیف همچین طلای نابیه که از دست بدید.
به مسئول ارتباطات پیام بدید و اگه سؤالی داشتید ازشون بپرسید. آیدی ایشون👈
@Rookhsar110
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_اول
🍃ساعتها بود که مقابل پنجرهی اتاق ایستادهبود. اینطور به نظر میآمد که به فضای پارک روبروی خانه و بازی بچهها زل زده است.
اما سایه فقط به تصویر محو خود در قاب پنجره چشم میدوخت و به گذشتهی نزدیک و تلخش فکر میکرد. دختری شر و شور که زمانی پر از تحرک بود، حالا مدتها بود که زندگیاش فقط به همین زل زدنهای بیاراده ختم میشد.
🍀دیگر درِ اتاقش را قفل نمیکرد، چون دیگر کسی نبود که بخواهد حرف زدن با او را از پدر و بقیه پنهان کند.
صدای کوبیدن در، در سرش پیچید اما از بیحوصلگی حتی حرکتی نکرد تا ببیند چه کسی وارد اتاق میشود. مثل مردهها بیتحرک ایستادهبود. صدیقه چند بار صدایش کرد: « سایه جان بیا بریم سر سفره. دخترم بابات اصرار داره با هم غذا بخوریم. نذاشت غذات رو بیارم »
⚡️سایه مدتها بود غذایش را در اتاق میخورد تا کمتر جلوی چشم پدرش باشد. پشت ظاهر آرام و بیخیالش، دلی پر از تلاطم داشت و غُد بودنش اجازه نمیداد با کسی درد دل کند.
💫سپیده بعد از مادرش وارد اتاق شد و در گوشش گفت: « شما برین من میارمش. »
صدیقه چشمهایش را به نشانهی ناراحتی و افسوس باز و بسته کرد و در حال بیرون رفتن از اتاق میگفت: « به خدا مثل دخترام برام عزیزی. »
🍃سپیده وقتی بیتفاوتی سایه را دید با عصبانیت دستها را به کمر زده، لبهایش را به هم چسباند و دندانهایش را به هم فشرد. نفس عمیقی کشید و با قیافهای جدی به طرف سایه رفت. او هنوز رو به پنجره ایستادهبود. سپیده از پشت، دو طرف شانههایش را گرفت و به طرف خود چرخاند. سایه سرش پایین بود و قطرهی اشکی مانند تکهای الماس در گوشهی چشمهای عسلی و درشت او برق میزد. سپیده با نوک انگشتانش، اشک را از گوشهی چشم او گرفت و چند دقیقهای به چشمهای پفکردهی او زل زد.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
May 11
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امیر المؤمنین علیهالسلام: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»*
🍃🌺🍃🍃
☘خانم میر احمدی نوشته: «نمی دونم اولین باری که دست پدرم رو بوسیدم... کِی بود و یا چه حسی داشتم؛ اما هر بار که دست پرمهر پدرم را میبوسم. حسِ کسی را دارم که ذرهای از محبتها و زحمتهایش را جبران که نه، حتی قدردانی هم نکردم. وقتی دستهای زبر و چروکیدهی او را می گیرم و به لبهایم نزدیک می کنم، احساس شرمندگی تمام وجودم را در برمیگیرد که لایِ تک تکِ آن چینها، رنجِ راحتیِ من نهفته است تا خاطرات کودکیام شیرین و به یادماندنی باشد.»
❤️ای پناهگاه امن خانواده!
هرگاه ابرهای سختی و دشواری،
پنجره خانه را با قطرات خود تیره میکند لبخند پر مهرت غم را از قلب همسر و فرزندانت میبرد و آسمان محبت، بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومندست.
*میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍واقعیت حجاب
🧕کسانی را میشناسم که حجاب دارند و بسیار خوشحال هستند؛ چرا که برای آنها یک افتخار است که خودشان را از نگاه دیگران پوشیده نگه میدارند.
🌱اگر ایمان شما ضعیف باشد، این نکته را متوجه نخواهید شد و برایتان مهم نخواهد بود.
🔥فقط میخواهید که با دیگران اختلاط داشته باشید و میخواهید آنطوری زندگی کنید که آنها میگویند.
#تلنگر
#حجاب
#لیلا_حسین
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨برخورد شهید علی سیفی با مجلس غیبت
🍃اگر در مجلسی غیبت میشد، شهید سیفی اول تذکر میداد و در صورت اعتنایی، خودش بدون اینکه بیاحترامی به کسی کند، از جلسه خارج میشد.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۸۷
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍پول داشتن خوبه اما...!
💰پول با همهی بهدردبخور بودنش نمیتونه نقش قهرمان زندگی آدمها رو بازی کنه.
💥گاهی وقتها به خاطر رقابت و مسابقهای که با پول توی زندگی آدمها راه میافته همه چیز زندگی به هم میخوره. بعد این بهم ریختگی، اون وقت دیگه نه جلب توجه آدما و بزرگ شدن در نظر اونا برات مهم میشه، نه چشم هم چشمی و رقابت با خانوم همسایه و نه هیچ چیز دیگه. 🙇♀🙇♂
چون دیگه حاضری برای داشتن اون چیزایی که قبلاً داشتی و با ندانم کاری خودت از دستشون دادی، هر چی داری بدی.
💡 البته وقتی دیر بشه دیگه نمیشه کاریش کرد.
اونوقته که میگی التماس اندکی گذشتهی بیپول و کمپولم. 🙏🏻
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️قهرمان من
#قسمت_دوم
🎇حالا دیگر سپیده نیز مانند سایه، کنار پنجرهای با قاب آهنی ایستادهبود که شیشههای ترکخورده و پردهی ضخیم و رنگ و رو رفتهاش گویای وضع مالی پایین خانواده بود.
⚡️در آن لحظه سپیده به این فکر میکرد که دختر یک پدر زحمتکش و معتقد را فقط کینه و لجبازیهای احمقانهاش میتواند اینگونه تا مرز بدبختی ببرد که آخر سر، از خجالت پدر، روزها خود را در اتاقی شش در چهار حبس کند که در آن با دو خواهرش هماتاقی میشد. گوشهای از آن اتاق را هم ردیف رختخوابهای خانواده اشغالکرده و جای یک نفر را میگرفت.
😓سایه از خجالتش مدام مراقب بود هر موقع پدر در خانه نیست برای رفتن به دستشویی و انجام کارهای ضروری از اتاق بیرون بیاید.
سپیده با عمیقشدن در چشمهای سایه دلش گرفت. پدر همیشه میگفت: «این بچه، تندی و زیادهخواهی را از مادرش به ارث برده، به کم راضی نیست و با حقوق کارمندی من، زندگی رو جهنم خودش میدونه.»
💥برای اینکه حال و هوای خواهرش را عوض کند، با لبخندی نمکین گفت: «واای آبجی بزرگه! چشات چقد قشنگ بودنا، من تا حالا توجه نکرده بودم.»
سایه با شنیدن این جمله انگار خاطرهی دردآوری یادش افتاده باشد، دستش را جلوی دهانش گرفت و هق هق گریهاش بلند شد و منتظر پرسیدن سپیده نماند: «اون مرتیکهی نامرد هم همیشه اینو میگفت. دیگه باورم شدهبود که به خاطر خودم دوستم داره ...»
😩سپیده ابروهایش را در هم کشید. لبهایش را به نشانهی اعتراض کش داد و در حالی که دستش را دور گردن او حلقه میکرد گفت: «ای بابا! اینکه نمیشه عزیزدلم! با هر چیز کوچیکی یاد گذشته بکنی! اصن ... اصن دیگه حق نداری تو این اتاق تنها بمونی.»
کمی مکث کرد و با پوزخندی در گوشهی لبش ادامه داد: «خودتم که میخواستی نامردی بکنی ...»
👀بعد چشمهایش را درشت کرد و دست بر چانهی سایه گذاشت: «ببینمت! از شکنجههای مامان من میخواستی دربری؟! یا انتقام طلاق مامانت رو از بابا بگیری؟! »
سایه فشاری روی قلبش احساس کرد، آه عمیقی کشید: «سپیده! دیگه هیچکس تو این خونه منو نمیخواد، حتی بابا ... »
وسط حرفهایش، چهرهی خجالتزدهی پدر در کلانتری از ذهنش رد شد که دانههای عرق بر پیشانیاش صف بسته بود و او مدام با پشت دست آنها را پاک میکرد.
🍁در حالیکه با یادآوری آن لحظهی تلخ، عرق سردی بر تنش نشسته بود، رو به سپیده گفت: «یه جا خونده بودم که گاهی وقتا یک برگ زرد هم میتونه یک درخت رو خم کنه، اون روز به اون جمله خندیدم. ولی تو کلانتری، بابا رو دیدم که چطور برگ زردی مث من خمش کرده بود ...»
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پیامبر صلیاللهعلیهوآله: «هر فرزند نیکو کاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به او داده میشود. از حضرت سؤال کردند: «حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟» فرمود: «آری خداوند بزرگتر و پاکتر است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘آقای امیر خلیلی نوشته: «واقعیتش چند سالی هست که این نوع پویشها راه افتاده است. ما قبلا اصلا تو این راه نبودیم؛ شاید هم از خجالتمون بوده که دست پدر و مادرهامون رو نمیبوسیدیم.
خدارو شکر بعضی فرهنگها باب شد و باعث شد که توفیق بشه و من اولین بار، بر دستان پدرم بوسه زدم... خیلی حس نابی بود و تا حالا لذت این حس رو نچشیده بودم؛ ولی هیچ وقت اون حس و خاطرهی شیرین از یادم نمیره❤️»
🌺خدایا! صدایم را در محضر آنان(والدین) آهسته و گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان نرم کن و دلم را به هر دو مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲
۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍خلاصه بگم
مثل جوجه رنگیای نباش که دائما با نه گفتنش نوک میزنه به مغز من😒
😶میتونی یکم به خواستههام فکر کنی و یه بار دیگه از بازپرسی مغزت ردشون کنی؟
✅این بار با احترام خواستههامو از گیت رد کن!
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_قربانی
🆔 @masare_ir
✨ ذکر آرام بخش
🍃مصطفی مجروح شده بود. از مچ تا بازو، عصب دستش باید عمل می شد. زیر بار بی هوشی نمی رفت.
☘می گفت: «اگر میتوانید، بدون بیهوشی عملم کنید. ولی اجازه نمیدهم بی هوشم کنید. من یا زهرا(س) میگویم، شما عمل را شروع کنید.»
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir