منادی
دردی مشترک، کنج دل شاخههای درخت
مفهوم غریبیست وطن.
اما برای من یعنی خانهی مادربزرگ. یعنی خشتهای ترکخوردهی حیاط از برخورد گلدان شمعدانی، ماهیِ بیجانِ شناور روی حوض رنگپریده، یعنی سوراخ شدن زانوی شلوار راهراه از زمینخوردنهای پیدرپی، یعنی تلفیق بوی گچ و خاک وسط کوچه، بعد از کشیدن ششخانه برای بپر بپر. یعنی گرفتنِ آبِ سرد روی دستهایی که از برخورد خطکش معلم مثل لبو سرخ شده است. یعنی قایم شدن پشت رفیق بعد از خورد کردن شیشهی همسایه با توپ چهل تیکه. یعنی بوی فسنجانِ پیچیده شده توی کل کوچه. یعنی بوی اسفند و خونِ بلند شده از خانهی زائر کربلا. یعنی لهشدن زیر دست و پای عروس برای جمعکردن نقل و سکهی پنج تومانی.
وطن برای بعضی پر از خاطره است. پر از بو. پر از ریشه.
من قبول ندارم که میگویند آسمان همهجا یکرنگ است. آسمان وطن برای من آبی نیست ارغوانیست.
برای من وطن یعنی خاطرات مشترک ، حسهای شبیه به هم ، دردهای جمعی.
یک ملت وقتی از گل دقیقه ۹۰ یک هموطن یکمتر میپرد بالا، وقتی از زیرِ دوخم هموطن دلش قنج میرود، وقتی اشک میریزد به پهنای صورت برای ناداوری یک داور ناهموطن، داد میکشد برای سرپاشدن برای گرفتن زیر بغل هممحلهایِ زیر آوارمانده، خونبهجگر میشود از داغ همسایهی چشمبهراه فرزند مفقودالاثر، بالشش چلانده میشود از اشک برای خانههای زلزلهزدهی مردمِ بیگناهش. زار میزند برای پرپر شدن همخونش توی آسمان. دارد خاطرهی مشترک میسازد.
چگونه میتوان وطن را، هموطن را دوست داشت وقتی مردمش هیچوقت پابهپای هم گریه نکردهاند؟ هیچوقت دستهجمعی ذوق از ته دلشان کنده نشده؟
اما وطنِ من پر است از لحظههای تلخ و شیرین. درد مشترک مردمانش فقط توی خاک دفن نیست، عطر خون شهیدانش تنها آسمان را معطر نکرده.
وطن برای من ایران است همان که حالا از لابهلای شاخههای درخت هم میشود غمهایش را دید...
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
پرتره
عکسی دارم در ابعاد ۳در۴برای دوران ۶یا ۷ سالگی. مادرم میگوید «برای دفترچهات نیاز داشتیم. همین که فهمیدی باید بروی یکجایی شبیه عکاسی یک روز تمام گریه میکردی.»
چشمهای پفکرده و لب و لوچهی آویزانِ توی عکسم هم دقیقا آن موضوع را تایید میکند. انگار غول قصهی حسنی را کاشته باشند روبهرویام و گفته باشند بعد عکس قرار است عمرت را بکند توی شیشه.
تا ابتدای کلاس هفتم هرگونه نیازم به عکس با همان سهدرچهار رفع میشد. خب یک بچهی تازه سرد و گرم چشیده چه میفهمد عکس برای دفترچه و فلان مهم است. باید قشنگ باشد. رسمی باشد. جدی باشد.
اما الان نه؛ الان که میدانم عکس برای چه و که نیاز است وسواسی شدهام روی عکسهایم. مقنعه کج نباشد. موهای چغر ریز پیشانی از زیرش بیرون نزده باشد. رنگ مشکی مقنعه به قرمزی نزند و…
حتی شاید خندهدار باشد ولی گاهی به این فکر کردهام اگر روزی بعد از نبودنم، از توی کمدْ عکسهایم را بیرون آوردند و خواستند بزنند روی صفحهای که نشان دهد مسافر آن دنیا شدهام؛ یک چیز معقولی پیدا کنند. یک چیزی که آندنیا آبرویم نرود.
و اما تو امیرحسین؛ نمیدانم وقتی نشستی روی صندلی، وقتی سهپایه گذاشتهاند جلویات، وقتی عکاس گفته یقهی لباست یکخورده کج است و درستش کردی، وقتی گفته زاویهی سَرت عالیست، به چه فکر میکردی؟ میخواستی عکسات اینقدر قشنگ باشد که چه؟ یک دفترچه ساده بوده آخَر. چه نیازی به این همه سربلندی؟ چه نیاز به این چشمهای نافذ؟ اصلا چه دلیلی داشت این همه زیبا باشی؟
نکند میدانستی وقتی عکس روی سنگ حک میشود باید چشمها خیلی گرم و گیراتر از این حرفها باشد تا حریف سردی سنگ قبر بشود؟
نمیدانم؛ اما مطمئنم خیلی پرترهی جذابی از خودت به یادگار گذاشتهای شهید! مبارکت باشد…
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کاپشنصورتی، گوشوارهقلبی!
با تکمادهْ رهبری را نیمچهقبولکی دارد! همچین بگویم که از مجموعه نظام جمهوری اسلامی فقط رهبری را دوست دارد، آن هم انگار بر میگردد به دیدار دانشجوییِ چند سال قبل؛ توی مراسمی نیمهخصوصی با رهبری، بلند میشود و اعتراض میکند؛ اعتراضش البته به رهبری نبوده! به فرغونهای تولید ایران خودرو و سایپا بوده و شأن ایرانی جماعت، که باید مثلاً گاری بهتری سوار شویم!
آنجا مورد تایید رهبری هم قرار میگیرد! این دوستِ من یک چفیه از دست رهبری میگیرد که به قول خودش شش_هفت سال است نگذاشته رنگ آب ببیند و آن را همینطوری نگه داشته...
از همهی نظام فقط آقایش را آن هم با تکماده قبول دارد! اعتقاد دارد جایگزینی برای جمهوریاسلامی نیست! و باید آقا و جمهوری اسلامی خودشان را درست کنند! من با جواد البته بحث زیادی نمیکنم. پسرِ خوشمشربی که میشود با او در مورد مسائل مختلف دیگری، اعم از تخصصی که دارد بحث و گفتگو کرد و چیزْ یاد گرفت...
دیروز صحبت میکردیم در مورد چه چیزی را، نمیدانم؛ اما عکسی نشانش دادم که تازگی با هوش مصنوعی ساخته بودم؛ «دختری با لباس صورتی، گوشواره قلبی، خوابیده بر پرچم سهرنگِ مقدس.» همین که دید، سرش چرخید و نگاهش را دزدید! گفت که از این عکسها نشانش ندهم! به یک دقیقه هم نکشید که بلند شد و رفت. وسط گفوگفت! و در حال رفتن گفت که «حالم بد شد...!»
همیشه طی ساعات کاری چند باری به ما سر میزند، دیروز اما دیگر پیدایش نشد. نگفت اما میدانم! عکسی که نشانش دادم او را یاد دخترش انداخت. دختری دارد چهار پنج ساله که همهی زندگی اوست؛ همه زندگی که میگویم، واقعاً همهی زندگی هست، عشق عجیبغریب پدر دختری!
و از دیروز تا حالا این صحنه جلوی چشمم کنار نمیرود. سرخ شدن صورتش، بلند شدنش، در رفتنش، دیگر پیدا نشدنش...!
#کربلای_کرمان
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یک بغل رز قرمز را گذاشته بود توی گلدان شیشهای و به آغوش کشیده بودشان. دست دیگرش توی دست مرد جوانی بود که بنظر همسرش میآمد. هر دو مشکی پوش بودند و آرام. این قرمزی گل ها بود که چشمانم را خیره کرد. ردشان را گرفتم. به یک قطعه سرک کشیدند و مثل کسی که پشیمان شود روی سکوی سیمانی نشستند.
صدای پیشخوانی اذان بلند بود.
سرنوشت گلها شده بود دل مشغولیام. آرام تر از آن بودند که بخواهم خیال کنم عزیزی از دست دادهاند. تا اتمام اذان وقت داشتم. خیال بافی در مورد سرگذشت این گلها بهترین گزینه بود تا مرد و زن جوان حرکتی بزنند؛ لابد این دسته گل، زبان عشق مرد بوده برای تبریک تولد یا سالگرد و ماهگرد عقدکنانشان. که بعد از این اتفاق دختر جوان گفته: «اصلا گل نمیخوام! بیا همشو ببریم پیش شهدا.»
شاید هم دختر نازک نارنجی ما، آنقدر بیتابی کرده و شب از خواب پریده و ناله کرده که همسرش به بهانه دور زدن توی خیابان، یک عالمه گل خریده و داده زیر بغلش تا بیاورد برای شهدا، بلکه آرام بگیرد.
مرد برای چند دقیقهای میرود و دوسه تا خانم دور دختر جوان را میگیرند.
جمع که زنانه میشود جرئت حضور پیدا میکنم...
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#قسمت_دوم
...دختر قصهی ما قم زندگی میکند. بعد از شنیدن خبر شهادت مادر و خواهر ۱۲ سالهاش، از راه میرسد. از این مادرها که از هر انگشتشان یک خیر و برکتی میریزد؛ از اردو جهادی خلاص میشده، میرفته پایگاه بسیج برای آموزش نظامی، کمک جمعآوری میکرده برای فقرا، لابلای اینها به فضای مجازی هم میرسیده. یک ربع قبل از شهادتش آخرین توئیتش را کار میکند. یا شاید هم دلیل رفتنش را: «حاضرم در راه این دین از من جدا گردد سرم/ من بمیرم باک نیست، اما بماند رهبرم»
از سه میوه ی زندگی اش، تهتغاری خانه را که انگار رسیدهتر از همه شده با خود میبرد.
حالا میفهمم دخترک جوان یا قلبی وسیع را از مادرش به ارث برده یا توی شوک است! دوست دارم شانههایش را محکم تکان بدهم و بگویم: «گریه کن، این داغ آنقدر سنگین است که باید صدایت را همه بشنوند»
این کار را نمیکنم و دوباره دلم میرود پیش رزهای قرمز؛ نکند هدیه روز مادر بودهاند، که دیر رسیده و حالا قرار است بین همه شهدا پخش بشوند...
#شهیدهمعصومه_بدرآبادی مادر شهیده #زینب_رحمتآبادی
#گلزار_شهدای_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
از رفیقِ مجازی کرمانی پیام رسید: "دردت تو سرم، ناهار دعوت مایی" نگو نقشهای تو سر دارد. با ۴۰۵ خستهاش حیرانِ شهریم. وسط محلهای معمولی، در کوچهای معمولی، ساکن خانهای معمولی.
از اسپیکر صدای مداحی بلند است. با سوز میخواند: "شیرینزبون بابا..." رفیقم چشم قرمز میکند: "صدای خودشه!"
میشنوم دوتا پسر و یک دختر سهساله به یادگار گذاشته.
خانمها طبقه همکف نشستهاند. کیپتاکیپ. دعوت میشویم بالا. پیرمردی دوره شده. لباس سبز تنش است. رفیقم میگوید: "خانوادگی همقول شدهاند مشکی نپوشند!"
انگار برادر عادل شنیده باشد.
_خوشحالیم. افتخار میکنیم؛ اگرم اشکی بریزیم بخاطر جاموندگیمونه؛ برای حال خودمون!
جو سنگین است. اهل خانه، باصلابت از مهمانها پذیرایی میکنند. بقیه حالوروزشان بیشتر به عزادار میخورد! به قول کرمانیها گریه شدیم.
تکخاطراتی میشکفد.
_پاکت نمیگرفت و با ماشین خودش میرفت مجلس روضه.
_کمتر مداحی میرفت در جمع اهل تسنن، عادل میرفت یادواره شهداشون و روضه حضرت زهرا میخوند!
_روز مادر، صبح با کادو و گل اومد؛ پدرمادر رو برد بیرون کاراشونو انجام داد و آورد. سه رفت، سه و ربع خبرش آمد!
_حلقه وصل بود؛ بین مذهبیها و مداحها، بین شیعه و سنی، بین اعضای خونواده
_میگفت به من بگید ذاکر، هنوز مونده تا مداح بشم!
_یه پاش مجلس روضه و یادواره شهدا بود؛ یه پاش اردوی جهادی. چند سال رسم شده بود در مناطق محروم وسط نیروهای جهادی براش جشن تولد میگرفتیم!
سفره پهن میشود. رفیقم سقلمه میزند: "درد و بلات! ناهار کجا بهتر از ایجا؟!"
#کربلای_کرمان
✍ #محمدعلی_جعفری
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸دقیقا خود شما! اصلا با دوستان داخلی و خارجی اسرائیل کاری ندارم. با آنها که جهاد در راه خدا را جنگ میدانند هم. قصدم اصلا مردم عادی کوچه و میدان نیست. دقیقا تویی که شهید سید عباس موسوی را میشناسی. العاروری را! ابومهدی المهندس را!
تو خودت واقعا اگر رستوران داشتی توی یک محله استرلیزه حزباللهی!
اسم شولی را میگذاشتی "موشک برکان"
آش رشته را "موشک قسام"
اکبر جوجه را "موشک طوفانالاقصی"
نمیدانم آنجا چه اتفاقی افتاده. یعنی باید گفت غیرت عربیشان گل کرده؟!
اگر نه، هر جواب دیگری بدهیم میافتیم توی یک چاه عمیق! آیا
جواب غیرت دینیشان است؟!
جواب فهم عمیق منطقهای آنهاست؟! خب این فهم و تحلیل از کجا امده؟!
جواب کار فرهنگی رسانههایشان است؟!
عمل درست سیاستمداراهاست؟!
اصلا شاید شما به سوژه امشب من کرکر بخندید...
ولی سوزن ذهنم همینجا درجا میزند...
✍#زهرا_عوضبخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کار خودشونه!
پرستار بیمارستان باهنر نشسته بود توی لابی بیمارستان. منتظر بود ساعت از هفت و ربع بگذرد تا ساعت خروجش را ثبت کند. پرسیدم: «شما هم دیروز شیفت بودی؟» زیر لب «کاش نبودم»ی گفت و چشمهایش نم شد.
- اول صبح سوپروایزر اومد و به همه تاکید کرد امروز سالگرد حاجقاسمه. دقیقا دستورالعمل، همون دستورالعمل سالهای گذشتهس. تموم ترالیهای احیا رو تجهیز کنید. مخصوصا سمت اتاق احیا و تریاژ. بخشهای اورژانس حاد حواسشون به تعداد آنژیوکت، نخبخیه، دستگاههای رادیولوژی پرتابل باشه.
- شروع کردیم به پرکردن کشوها و قفسهها. بدترین حالتی که میتونستیم تصور کنیم نهایتا ازدحام جمعیت بود و حالت تهوع و مشکل در تنفس. میگفتیم ته تهاش یک ماشین توی مسیر تصادف کنه و چهارتا شکستگی داشته باشیم.
- چند نفری را گذاشته بودند توی برنامهی بحران بیمارستان. خداخدا میکردم من نباشم تا بتونم به مهمونهام برسم. خانم کاظمی گفت بابا خبری نمیشه اصلا اگه بحران شد به من زنگ بزن. کاری ندارم. میام.
- با خیال راحت رفتم خانه. سر سفره بودم. تلویزیون داشت زیرنویس قرمز رنگ میرفت. چشمهای خستهام رو وادار کردم تا ببینه. کاش ندیده بودم. قاشق را ول کردم توی بشقاب و راه افتادم. چرا؟ نمیدونم. فقط میدونستم باید توی اون موقعیت بیمارستان باشم. حتی اگر وظیفه نداشتم.
- حیاط بیمارستان دریای آدم بود. به همراه مریضها اجازهی ورود نمیدادند. دم نگهبانی داد میزدم «من پرستارم.» نگهبان نمیگذاشت داخل شوم. عکسی که چند روز پیش با همکاران وسط اتاق احیا گرفته بودیم رو گرفته بودم بالا وسط جمعیت تا متوجه بشه کارمند همین بیمارستانم. با بدبختی خودم رو از در هل دادم داخل. خیلی از پرستارها ناآشنا بودند. خودجوش از بیمارستانهای دیگه هم اومده بودند. نمیدونم چطورخبردار شده بودند. نفهمیدم چطور شب شد. نفهمیدم بعد از دوتا قرص خواب چطور خوابم برد…
نشسته بودیم وسط اتاقِ محل اسکانمان. رزیدنت رادیولوژی ساکن تخت بالا بعد از یک شیفت ۴۸ساعته آمده بود برای استراحت. بعد از سلام و احوالپرسی رو به دوست پزشکش گفت: «دیدی کار خودشون بود؟ برداشته بودن تموم تختها رو خالی کرده بودن. از کجا میدونستن خبریه؟!»
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
روبهروی مسجد صاحبالزمان. آپارتمانی فکسنی، بدون آسانسور، پر پله تیز، طبقه سوم. نفسنفسزنان میرسیم پشت درِ چوبی قدیمی. رفیقم میگوید: "مستاجر بوده!"
یک واحد قوطی کبریت. اهل خانه با گرمی استقبال میکنند.
همسر جوانش میگوید: ۷ماهه اومده بودیم سر خونهزندگی.
علیرضای تکپسرِ تهتغاریِ دهسالگی یتیم میشود. در جلسه خواستگاری شرط میکند باید با مادرم زندگی کنیم. خانمش قبول میکند. مهریهاش میشود ۱۴سکه.
مادر پیر علیرضا یواش میگوید: "الان تو راهی داره، علیرضا اسمشم انتخاب کرد؛ زینب"
_پنجره رو باز میکرد؛ میگفت میبینی مامان؟ امام زمان ما رو دوست داشت، همسایه مسجدش شدیم!
پدرخانمش میگوید: شب عروسی چندتا جوونهای فامیل آهنگ گذاشتن تو ماشین. دمغ شد. میگفت از مسجد و امامزمان خجالت کشیدم!
با علیرضا و مادرش میروند سمت گلزار. میرسند نزدیک پل. بخاطر پادردِ مادرش میگوید: "شما یواشیواش بیاید من جلوتر میرم" خانمش بریدهبریده میگوید: "قدبلندش رو از بین جمعیت میدیدم!"
یک لحظه صدای انفجار را میشنوند. مات و منگ میمانند. گردوخاک که میخوابد زنگ میزند به گوشیاش. آنتن نمیدهد. اجازه نمیدهند جلو بروند. پراکنده میشوند سمت درختها. هرچه زنگ میزند بوق نمیخورد. میرود به خادمی میگوید از پشت بلندگو صدایش بزنند. جواب نمیگیرد.
امید داشته زخمی شده. برمیگردد سمت ماشین. متوسل میشود به حضرت زهرا(س). حدیث کسا را شروع میکند. در گروهی عکسش را میبیند؛ مجروح افتاده روی زمین.
تا دوازده شب دربهدر توی بیمارستان میافتد دنبالش.
#کربلای_کرمان
#شهید_علیرضا_محمدی_پور
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir
🔘 #کربلای_کابل
🔘 #قسمت_اول
میروم کابل. ترانه احمد ظاهر گوشه مغزم پلی میشود. در میزانسنی کاملا افغانستانی. در خانوادهای پرجمعیت. بین برادران و خواهرانی از اهل سنت. در لوکیشنی زیر خط فقر.
تا بنشینیم پدر عکسی از پسرش را نشان میدهد. از روی گوشی. داخل بیتالزهرا کنار تصویر سردار چشماش میدرخشد. با ذوق به بقیه نشان میداده که باعموجان عکس گرفتم.
پدرش به قول کرمانیها گریه میشود.
_میگفت نمیخواد بری کارتون جمع کنی، خودم بعد مدرسه تو مغازهها کار میکنم.
زبان میکشد دور لب خشکیدهاش.
_کمکخرجمان بود.
مادرش زیر چادر اشک میشود.
مرد از هر ایرانی، ایرانیتر حرف میزند. بدون لهجه افغانستانی.
زن جوانی جلو میآید. عروس خانه است.
_از بچگی من بزرگش کردم؛ حتی بهش شیر دادم. پدرمادرش مریض بودن با ما زندگی میکرد.
تهتغاری بوده. پدرش دیابت داشته؛ مادرش مشکل قلب و دیسک کمر.
_ ماه رمضان، گفت امروز افطاری میگیرم. یک گونی پلاستیک و مقوا جمع کرده بود. ظهرِ گرما برده بود دم کارگاه. در رو باز نکرده بودن. ناراحت بود نتونسته بفروشه!
گوشیاش زنگ میخورد. قطع میکند. ذهن پریشانش را جمع میکند.
_تازه آپاندیس عمل کرده بودم. التماس میکرد بریم گلزار. گفتم بخیه دارم؛ رو پاش بند نبود.
مادرش زیر چادر اشک میشود.
ذهن عروس خانواده فلشبک میخورد.
_ وسیله نداشتیم. سیزدهبهدر اصرار در اصرار برویم کنار حاجقاسم. اونجام هی بطری آب میکرد میریخت رو قبر شهدا.
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
#شهید_امیرعلی_بامری
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir