📌 آبلهی جان!
شما تا حالا آبله مرغون گرفتید؟
شاید این سوال بنظرتون مسخره بیاد، اما من از وقتی یادمه از این بیماری پر دونهی پر خارش پر دردسر ترسیدم. از سال دوم دبستان تا دوم راهنمایی که دوستان صمیمی کنار دستیم بخاطر آبلهمرغون یک هفته مدرسه نیامدند تا وقتی برادرم یا بچههای فامیل میگرفتند و من می ماندم و ترس بی سرانجامم.
ولی حال امروزم صد پله بدتر از مریضی خودم شد؛ ترس از گرفتن و خارش و دردسرش یک طرف، ترس از معلول شدن جنین تازه پاگرفته در بطنم یک طرف! تنها راهْ دور شدن از منبع ویروس بود.
وقتی دخترک شش سالهی عروسک به بغلم را به خانهی مادرم بدرقه کردم. بغض در صدا و غم در چشمانش دلم را به آتش کشید. گاهی در کلام می گوییم آتش و گاهی با جان و دلْ سوختن را میچشیم. من نه از تب آبلهمرغون که از غم دوری دلبندِ مریضم سوختم. تمام روزم را با خواندن دعا و آیةالکرسی گذراندم. هرچه باشد حالا میزبان یک طفل چند گرمی درونم بودم، نباید به او استرس وارد میکردم. ولی چه میکردم با خاطراتش؟ هرجای خانه نشانهای ازش بود. دفتر نقاشی، مداد رنگی و ماژیک، تشت آببازی و همه وسایلْ نبودنش را فریاد میزد. صبحانه تخممرغ نخوردم؛ برایش ضرر داشت و نمیتوانست بخورد. ناهار غذایی که او دوست نداشت پختم، شاید بتوانم چند لقمه فرو برم. زنگ هم که میزدم انگار قهر بود، درست جوابم را نمیداد.
شب شد و غمها هوار شد بر سرم. گوشی زنگ خورد و صدای پر بغضش دنیا را بر سرم خراب کرد. اشک میریخت و هقهق میکرد از دلتنگی. سیل اشک را پشت سد صبر دپو کردم. ارتعاش صدایم را با تک سرفه صاف کردم و قربان صدقهاش رفتم. میدانید اگر ابزار کار را از هنرمند بگیرید فلجش کردهاید و من حالا مادری بودم بدون ابزار اصلی هنرم؛ آغوش و بوسه. با جملات شکسته بسته به قربانش رفتم و از بازیها و کارهایش پرسیدم. با شنیدن صدای بوق هم حتی، به خاطر کودکم حق گریه سیر به خودم ندادم.
دلم خون است و دستم از چاره کوتاه. این دوری اجباری به یادم آورده همهی وقتهایی که اصرار به انجام کاری داشت و اجازه نمیدادم یا چیزی میخواست و حوصله انجامش را نداشتم. کاش یادم میماند دورهی کودکی هم مثل دورهی این مریضی زودگذر است. میرسد روزی که دیگر نه خانه به همریخته شده نه سر و صدای بچهها خانه را برداشته باشد؛ من ماندهام و خانهای سوت و کور با حسرتهایی مثل حسرت امروز...
✍ #زکیه_دشتیپور
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 عاشقی به اسم «دیوید»
با «دیوید» مدتی همکاری داشتیم. نماینده شرکتِ رنگی که شرکت ما به تازگی مشتریش شده بود و باید برای تحویل رنگ و رساندن طرحهای کاشیِ ما، مدتی را با ما همکاری میکرد.
تازگیها به ضرب و زور ارتباطهای فیسبوکی با طلبهای شیعه در پاکستان که هم فارسی میدانست، هم انگلیسی، کمی زبان مکالمه یاد گرفته بودم و دیوید شده بود همان سر کچلی که سطح صاف کلهاش برای یاد گرفتن دلاکی جان می داد! اعتماد به سقفم به حدی رسیده بود که در حضور مترجم ایرانیِ دیوید مستقیماً با همان جملاتی که یاد گرفته بودم و با افزودن پانتومیمی از حرکات صورت و دست و بدن منظورم را میرساندم؛ و دیوید همیشه لطف داشت: «اَخمِد! تو خوب انگلیسی صحبت میکنی!»
داخل اتاق، داخل سالن تولید و در کارهای مشترک با دیوید در مورد مسائل مختلفی – آن هم به سختی – همصحبتی میکردم. تکنسین تر و فرزی که اوایلْ تعجب می کرد از تعارفی که لحظه ورود یا خروج از درها به او میزدم و بعد از اینکه توضیح دادم در ایران چیزی داریم به اسم «تعارف» و «احترام به میهمان» محبتش بیشتر از قبل شد. بعد از مدتی کارمان رسید به هدیه دادن به هم؛ نمیدانم در جواب چه محبتی، به او قرآن انگلیسی هدیه کردم. همان لحظه نشست و فهرست را جلوی چشم من بالا و پایین کرد تا انگشتش روی جایی در فهرست خشک شد. صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!»...
#ادامه_دارد
✍ #احمد_کریمی
#روزی_نوشت
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 تاریخ با چاشنی تخیل
فکرش را نمیکردم، میان یک داستان دهه پنجاه، آن هم درست وسط بعدازظهر ۱۱ بهمن ۵۷، یک نفر شاه را پشت درختهای سیاهی ببیند.
با دو تا مار، که فِش فِش کنان روی دوشش، منتظر نشستهاند. تا مغز جوانهای انقلابی را توی کاسه چینی طلایی دو دستی تقدیمشان کنند.
کتابی که لابهلای کلمههایی که مورچهوار پشت سر هم ردیف شدهاند، اسیر نمیشوی.
گاهی دوبال برایت باز میکند تا از بالای درخت، تاریخ انقلاب را بشنوی. از زبان آدمی به اسم محمود، که بالای درخت زندگی میکند. و چند روز درخت به درخت دنبال ریحانه دختر همسایهشان میگشت. تا پیدایش کند. ولی ردی از او پیدا نکرد.
یا بعد از تظاهرات راهت را باز میکند، بروی توی خانه تاریکی تا تیر نخوری.
آخر سر برای اینکه دست گاردیها نیفتی، راهی زیرزمین همان خانه میشوی. جایی که آدمها اگر به خودشان نمیآمدند و برای فرار کاری نمی کردند، گربه میشدند. هیجانانگیزتر اینکه همان گربههای پلنگ شده، به جان ساواکیها میافتادند.
اگر دنبال خواندن یک داستان تاریخی با مزه تخیل و واقعیت هستید، «سوره آفلین» آقای اکبری دیزگاه انتخاب خوبی است.
#معرفی_کتاب
#سوره_آفلین
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
📌 برو توی دلش قسمت دوم ...میخواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوبکردهای صدایمان زد.
📌 برو توی دلش
قسمت سوم و آخر
... هفتهی سوم طرحم توی بیمارستان بود. کد ۹۹ توی بخش آیسییو پیج شد. مریض ۷۶ساله با تومور مغزی، بعد از ۴۰ دقیقه احیا برنگشت و متاسفانه فوت کرد. عین گربهی بچهمرده زار میزدم برای مریضی که هفتپشت غریبه بود. همکاران بیچارهام فکر میکردند آشناییتی چیزی با من دارد. جسد را ول کرده بودند به امان خدا مرا آرام میکردند. آقای شاکری خدمات زیر لب غرولند میکرد که "کی این خانم رو آورده اینجا؟ به درد این کار نمیخوره، دست و پای همه رو هم میبنده." دورترین فاصله با جسد نشسته بودم تا چشمم تاحدامکان به صورتش نیفتد. کاورِ سیاه رنگی آوردند. نوبت جدا کردن لولهها و اتصالات بود. همه را از جسد جدا کردند. نقشه کشیده بودند برایم. مسئول شیفت خانم کریمی گفت: "یا میای شنت مریض رو از توی گردنش درمیاری یا به سرپرستار میگم بخشت رو عوض کنه. تا کنار جنازه همراهیام کردند. صندلی پشت سرم گذاشته بودند اگر افتادم خودم جسد نشوم. یکچشمی به جنازه نزدیک شدم. صورتش سفیدِ سفید بود. رو به خانم کریمی با لکنت گفتم: "چقدر آدم خوبی بوده، خیلی نورانی شده" خانم کریمی خندهاش گرفته بود. اینها چطور انقدر راحت کنار جنازه ایستاده بودند. آقای محمدی گفت: "استاد! هر کی دیگه هم صورتش خونرسانی نداشته باشه همینجور میشه. نورانی چیه؟" با چشمِ بسته، دست بردم سمت شنتش. باید یا میرفتم توی دلش یا با شغلم خداحافظی میکردم.با بدبختی شنت از توی گردنش بیرون آمد. خدا را شکر خونریزی نداشت و نباید بالاسر جسد میایستادم به بخیه زدن. خدمات بخش با یک باند قهوهای دوتا انگشت شست پای جنازه را به هم گره زد. توی کاور مشکی که شبیه به کیسهی خواب بود گذاشت و جنازه را برد سمت سردخانه.آن شیفت شب به غیر از قسمت جنازهاش نسبتا آرام بود.
ساعت ۳ از اتاق استراحت برمیگشتم که همکارِ دهسال سابقهام گفت: "راستی خانم شکیبا! یادم رفت بهت بگم.حواست بود جای شنت رو بخیه بزنی؟"
_ حواسم بود. ولی خونریزی نداشت که.
+ وای نه. نزدی؟ این بعدش شروع میکنه به خونریزی. یه مورد دیگه هم بود همراهیا دیده بودند مریض پرِ خونه. کار به شکایت و اینا کشید ها!
این خانم کریمی از من چی میخواست؟؟! حالا نزدم که نزدم. الان که جنازه تو بخش ما نیست و کار از کار گذشته.
+ خانم شکیبا! به نظر من اگه میخوای واست دردسر نشه برو بخیهش کن.
_ برم بخیه بزنم؟ کجا؟ توی سردخونه؟ ساعت ۳نصف شب؟؟
+ من اگه الان نینی تو شکمم نبود خودم میرفتم.مردهی بدبخت چکار تو داره؟
_ خانم کریمی! من میمیرم. بابا تا دو سال پیش جلوی قبرستون شهرمون رد میشدم چشمامو میبستم. الان تنهایی برم تو دل جنازه؟؟
بحث فایده نداشت. انگار واقعا باید میرفتم توی دلش. آقای شاکریِ خدمات را صدا زدیم. خانم کریمی لیوان آبقند را داد دست من و وسایل مورد نیاز را دست خدمات. راهی شدم سمت سردخانه. راهی شدم تا بروم بالا سر یک جنازه. چهکسی تا به حال دیده جسد بخیه کنند؟ من میخواستم اولین نفر لیست باشم، که دیدهام، که انجام دادهام. پشت سر خدمات پا روی زمین میکشیدم. هر قدم مساوی بود با بلعیدن آب دهانی که خشک شده بود به همراه یک قلوپ آبقند. نگاه کلی و در حد ثانیه به فضای روبرو انداختم. ابعاد این سردخانه کوچکتر از آن سردخانهی کذایی بیمارستان آموزشی بود. راهرو و دالان هم نداشت. ولی آخر من بالای سر یک جنازه بودم. نه برای فاتحه که برای بخیه زدن جای شنتش. چه چیزی سر پا نگهم داشته بود نمیدانم. با دستهای خودم زیپ کاور را باز کردم. با دستهای خودم جای بخیه را استریل کردم. و چه اتفاق خارقالعادهای! استریل کردن یک مُرده...
نزدیک ده دقیقه زمان برد تا یکسوم ابتداییِ سوزنِ تهگرد را به سوزنگیر وصل کنم. دستهای روی ویبرهام را بردم سمت گردن جسد. سوزنگیر خرابه را اشتباهی آورده بودیم. مدام چفتش درمیرفت.
به ضرب انگشت نگهاش داشتم. بخیهی اول را زده نزده گره زدم. رو به سمت خدمات درخواست قیچی کردم، برای چیدن اضافهی نخ. به جای قیچی آبقند را گرفت سمتم و گفت: "خانم شکیبا آروم باشیا، زودی میرم و میام. دعوا و اینا هم نکنی ها! ببخشید ولی قیچی رو روی استیشن آیسییو جا گذاشتم. اصلا نترسی ها. مگه نشنیدی میگن برو تو دل ترسهات؟ الان شما که تا توی دل جنازه اومدی بقیهشم میتونی.
چرا خب! شنیده بودم. حتی خودم توصیه کرده بودم...
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» نکته هشتم شخصیت حقیقتِ واقعی از
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته نهم
بهترین سن برای نوشتن
برای خلق داستان بهترین سن سیوپنج تا چهلوپنجسالگی است. هنوز تمام انرژیتان را از دست ندادهاید و درعینحال تجربیاتی به دست آوردهاید، برای شاعری به نظرم بهترین سن هفده تا بیستوششسالگی است. نوشتنِ شعر بیشتر شبیه عبور از کوهی صعبالعبور است که باید برای آن تمام انرژی و حرارت خود را به کار ببرید.
🗣 از مصاحبه با وسترنریویو ۱۹۴۷
#آموزش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
📌 عاشقی به اسم «دیوید» با «دیوید» مدتی همکاری داشتیم. نماینده شرکتِ رنگی که شرکت ما به تازگی مشتری
📌 عاشقی به اسم «دیوید»
قسمت دوم
... صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!» یادم هست با چنین کلماتی به او پاسخ دادم: «the family Maryam»
سری تکان داد و به خواندن سوره مریم ادامه داد. وقتی نظرش را درباره مردم کشورش -اسپانیا- در مورد مردم ایران پرسیدم گفت: «آنجا شما را تروریستهایی بدتر از داعش معرفی میکنند!» و وقتی نظر خودش را درباره خودمان پرسیدم گفت: «من شهرهای مختلف ایران را رفته و مردم شما را دیدهام! شما بهترین مردم جهان هستید»
این وسط، حرفمان به امام حسین علیه السلام رسید و طبق عادتم رفتم سراغ سوژهی داغ اربعین و پیاده روی؛ رهایم کرد و رفت سراغ لپتاپش. پشت سرش راه افتادم و منتظر ماندم روشن کند و چیزی را که حتماً میخواست نشانم دهد، ببینم. تصاویر پیادهروی اربعین را از گوگل باز کرد و با اشتیاق نشانم داد؛ انگار من آدم ندانستهای هستم که دارد مرا نسبت به چیزی که خوب آن را میشناسد توجیه میکند...
به نظرم آمد دیوید مثل همهی ما عاشق است و به اندازه وسعش از میان دنیایی از شانتاژهای رسانهای حق را میبیند و میشناسد.
این روزها که بوی محرم سیدالشهداء همه جا پیچیده و داغیِ حسِ آماده شدن برای سفر اربعین توی وجودم بیشتر احساس میشود، به یاد دیوید افتادهام که نمیدانم کجاست و چه میکند. امیدوارم با دو پسر مو بور و زیبایش و به همراه همسری که از اخلاق خوبش تعریفها میکرد محرم را در همان اسپانیا درک کند...
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 روز اول 🏴
باران تابستانی هم نوبری بود برای خودش. آن هم شهر یزد. جایی که زمستانش ابرها به زور برایش گریه میکنند چه برسد به تابستان. اولین روز محرم گفتیم با رفیق طلبه مان برویم یک مجلس قدیمی. شب به حسین پیامک زدم که صبح زود بیاید دنبالم. خیابانها خیس آب شده بود. تازه داشتیم فکر میکردیم کدام مجلس قدیمی به دردمان میخورد. تلو تلو خوردن موتور وسط خیابان چرتمان را پاره کرد. مثل کسی که سرش گیج رفته به این طرف و آن طرف خیابان سر میخوردیم. شکر خدا خیلی سرعت نداشتیم. چند ثانیه طول کشید تا فهمیدیم تایر جلو چسبیده کف خیابان. این پنچری هم از پس لرزه های باران دیروزش بود. آب باران میخ و پیچهای لای آسفالت را در آورده بود. از قضا نزدیک یک مغازه آپاراتی پنچر کرده بودیم. حیف که اول صبح همه مغازه ها بسته بودند. وسط خیابان کاری از دستمان بر نمیآمد. روضه ها مرکز شهر بودند. حد اقل سه چهار کیلومتری ازشان فاصله داشتیم. حسین موتورش را به درخت کنار پیاده رو قفل کرد و راه افتادیم. به شوخی گفتم: «حسین من سرم نمیشه.من گشنمه. قرار نیست گشنه برگردم خونه.خودت میدونی»
نا امید میدان شهید باهنر را به سمت مرکز شهر رد کردیم. توی دلم گفتم: این هم از اولین روز محرم. ماشینها گاز میدادند. لابد سر کار رفتنشان دیر شده بود. از وسط آبهای بارانی که کنار خیابان آب گِل شده بودند یک پراید سفید زد روی ترمز. دنده عقب گرفت. آخوند سیدی بود با ریشهای بلند و جو گندمی. حسین را از باغچه وسط خیابان شناخته بود. شیشه را داد پایین. پاورچین پاورچین از وسط آب گِلها رفتیم سمتش. بعد از سلام و علیک به حسین گفت: روضه میرفتید ؟ حسین گفت: بله. پرسید کجا؟ حسین گفت: هر جا شما بگید. ما موتور مون پنچر شده. شیخ گفت: بپرید بالا که دیر شد. حسین در جلو را بازکرد و نشست. من هم از خدا خواسته با عجله در عقب را باز کردم. برق از کله ام پرید.کف ماشین خالی خالی بود. صاف، مثل کف اتاق نشیمن. یک موکت قهوه ای هم پهن کرده بودند. از شیخ پرسیدم: حاجی صندلی اش کو؟! شیخ گفت : داده ام تعمیرات. اولین بار بود ماشین بدون صندلی سوار می شدم. نشستم. شعری که همیشه برای دخترم میخواندم روی مخم راه می رفت. " ماشین مشتی مندلی، نه بوغ داره نه صندلی " با این تفاوت که ما دیگر مدرسه نمیرفتیم. به جایش میرفتیم روضه. با هر تکان ماشین باید چیزی برای چنگ زدن پیدا می کردم تا کف ماشین ولو نشوم. مثل این که دستت به هیچ جا بند نباشد. تنها دعایم این بود که به دست انداز نخوریم.
شیخ باید خودش را زودتر میرساند. اولین روحانی مجلس بود. مثل ماشین اورژانس از کوچه پس کوچه های کوچه ی حنا ویراژ میرفت. وقتی رسیدیم، سجده زیارت عاشورا را میخواندند. یک منزل هزار متری وسط محله ی قدیمی در مرکز شهر. عمراً اگر خودمان اینجور مجلسی را پیدا میکردیم. شیخ منبرش را شروع کرد. مرد قد بلندی سینی پر از لیوانهای شیر داغ را گرفت سمتمان. صبحانه و چای هم پشت بندش. اول صبح کیفمان کوک شد. حرفهای شیخ به دلم چسبید. انگار همه چیز بهانه ای بود برای آمدنمان. حالا دیگر هر سال صبح های دهه اول محرم مشتری اول روضه شان شده ام.
#محرم
#مجلس_روضه
#روزی_نوشت
✍ #یوسف_تقی_زاده
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#برشی_از_کتاب
▪️ اباالفضل العباس روز عاشورا یک نقش عجیبی دارد. شما میدانید که جنگ روز عاشورا بهمنظور فتحکردن که نبود، هفتادودو نفر آدم درمقابل حداقل سیهزار چهکار میتوانند بکنند! بهمنظور شهیدشدن بود، بهمنظور ریختهشدن این خون بود، تا پای این ورقۀ رسالت و ورقۀ مسئولیت، با خون امضا بشود، تا مسجّل باشد، تا رنگش در تاریخ ثابت باشد؛ لذا بود که میزدند به قلب لشکر و میرفتند تا دیگر برنگردند.
▪️ از اول صبح هر چند نفری که میرفتند میان لشکر دشمن، هر عدهای که میرفتند آنجا و در مخمصهای گیر میکردند، اباالفضل العباس که پرچم این جبهه در دست او بود، از دور و بالای بلندی نگاه میکرد، تا میدید که بین یک جمعیتی گیر کردهاند و یک نفر یا دو نفر سربازِ مجاهدِ فداکار محاصره شدهاند، فوراً خودش را میرساند و این حلقۀ محاصره را پاره میکرد، میدرید، و این چند نفر را بیرون میآورد. بعد از مدتی آنها میرفتند و کشته میشدند؛ زنده برنمیگشتند. اول صبح چهار نفر از اصحاب حسین رفتند، محاصرۀ دشمن، اینها را سخت دربرگرفت. اباالفضل العباس رفت اینها را آورد بیرون.
▪️ تا عصر و تا همان لحظهای که خودش به میدان رفت و شهید شد، کار اباالفضل العباس این بود که کسانی را که در محاصره قرار میگرفتند میرفت و نجات میداد. ۱۳۵۲/۱۱/۱۲
📚 #کتاب_انسان_۲۵۰_ساله (حلقه سوم)
#تاسوعا
#قمر_بنی_هاشم
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 دوایِ وسواسِ شعور!
چند باری که مُلا نقطهای اشکال منبریها را گرفتم، بیخیال شدم و قانع شدم به همان نماز جماعت مغرب عشاء، بعدش نیمساعتی سخنرانی و روضهی همان حاج آقای محله، بعدش خانه و ... خواب.
محرم برای من همین بود، نیم ساعت سخنرانی و روضه، که اگر عذاب وجدان میگذاشت، همان را هم نمیرفتم. حماسه حسینی خوانده بودم، قبلش حسین وارث آدم. گیر افتاده بودم وسط مستندات ماجرا، تا کسی میگفت فلان اتفاق ظهر عاشورا افتاده، توی دلم میگفتم: «بازم اشتباه، از کجا میگی اینو؟!»
شبهای محرم فراتر از همان نیمساعت، نهایتش میشد مطالعهی کتابهایی مثل «سقای آب و ادبِ» سید مهدی شجاعی. گریهنوشتی که اشکخوان بود و انصافاً روضهای مکتوبْ که جگر خواننده را پاره میکرد.
این حال و روز تا سفر کربلا ادامه داشت، اولین روزهای اولین سال از دهه نود راهی شدم با زن و بچهام، با کاروانی دولتی، زمینی، یک هفتهای. از ان سال محرم شد جور دیگری، آن ورِ شور و حالش هم آمده بود.
رفتهها میدانند، از کربلا برگشتن یک گیجی خاصی ایجاد میکند تا سفر بعدی. انگار کسی گوشَت را گرفته از خانه خودت انداختهت بیرون، ان هم وقتی داشتی سیر با آشنایی خودمانی حرف میزدی و او هم تمام قد متوجهت بوده. گیجی باعث میشود بعدش اتفاقاتی برایت بیفتد، می زنی به هر در و دالانی که برسی به یک آرامش، آرامشی که حتماً پیدا نمیشود، پیدا هم بشود به آن کیفیت کربلا پیدا نمیشود. برای من هم اتفاق افتاد، آن وقت روضهبرو و حسینهبرو شدم. دنبال چیزی که نشانی بگذارد جلوی چشمِ دلم تا آرامم کند.
بعد از کربلای نود و یک، آن ورِ شور و حال آمدْ وسواسِ شعور را ملایم کرد. از ان سال نه تنها با سیدالشهداء که با هر نقطهای که خیمه و عَلَم و نشان او برپاست ارتباط میگیرم، اینطور بگویم که حال میکنم با شلوغی کوی حسین علیهالسلام، که اوجش میشود اربعین...
در روزهای آینده از اربعین بیشتر مینویسم ان شاءالله...
✍ #احمد_کریمی
#روزی_نوشت
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» نکته نهم بهترین سن برای نوشتن ب
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته دهم
سبک نوشتن
من خودم سبک یا شیوهی نوشتنم را پرورش ندادهام، به نظرم سبک یکی از ابزارهای دستِ هنرمند است و فکر میکنم نویسندهای که بیش از اندازه به سبک فکر میکند که پرورشش دهد، یا سبک خاصی را دنبال میکند، احتمالاً در خودِ داستان حرف زیادی برای گفتن ندارد و خودش هم این را میداند و از همین هم میترسد و خوب بر اساس سبک یا شیوهی خاصی مینویسد و مثل کشف تحفهای گرانبها از آن دفاع میکند؛ میشود یکی مثل والتر پیتر که نوشتههاش زیباست ولی خالی است. سبک فقط یکی از ابزارهای دستِ هنرمند است. این داستان است که به شما میگوید آن را به کدام شیوه بنویسید، ممکن است سبکی برای داستانی مناسب باشد و سبک دیگری برای داستانی دیگر. نویسندهی خوب مثل نجار خوب باید بتواند کپیکاری و تقلید کند ولی سبک به نظر من چیزی است که اتفاق میافتد.
🗣 از جلسهی پرسش و پاسخ با فارغالتحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۷
#آموزش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 نوشتن یعنی...
نوشتن یعنی برداشتن یک به یک کلمات و شستوشو دادنشان از سوءاستفادههایی که از آنها شده است.
کلمات باید تمیز باشند تا بهخوبی مورد استفاده قرار گیرند.
✍ کریستین بوبن
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 تابستان خنک و روضه وار !
تابستان گرم آدم از خدا چه میخواهد؟! هر کسی جایی برای خنک شدن دارد. یکی روی مبل لم میدهد و ریموت کولر گازی را توی مشتش فشار میدهد. مدام دمایش را کم و زیاد میکند، بلکه جانش کمی خنک تر شود. یکی دور موتور کولر آبی را تند تر میکند. یکی هم مثل من از بچگی همیشه اوایل گرمای جانسوز تیر ماه یزد، می رود ییلاق. روستای خودمان هنزا. نزدیکی های شهرستان مهریز. روستای کوچکی بین دو رشته کوه. خاطرات خوشی و خنکی ام همیشه با روشن شدن بلند گوی حسینیه حضرت ابوالفضل هنزا زنده می شود. صدای مرحوم سعادتمند. آنجایی که میگوید: «آمده زینب در این دشت بلا میگرید...». از زمانی که دست و پایم را شناختم اوایل تیر ماه هر سال جانمان با شروع شدن روضه ی این حسینیه خنک میشد. روضه که چه عرض کنم، بیشتر یک جور دید و بازدید خانوادگی حساب میشد. پدربزرگ مادریم واقف حسینیه بود. هر سال همه طایفه را ده روزی به بهانه روضه جمع میکرد توی روستا. سالها این روضه را پای درختهای باغ پایین حسینیه میخواندند. کمکم تکهای از همان باغ شد وقف حسینیه. آب و هوایمان عوض میشد. تیر ماه زمان خوردن میوههای رنگارنگ درختهای روستایمان است. توت و زرد آلو و آلبالو. مزه ترش و شیرین لواشکهای زردآلوی بابابزرگم هنوز هم دهانم را آب میاندازد. مادرم پافشاری میکرد زردآلو ها را از پای درخت باغ محمدی جمع کنیم. آنقدر برکت داشت که سینی برای پهن کردنشان کم میآورد. اضافه هایش را با دست پهن میکرد روی موزاییک های پشت بام اتاق بابابزرگ. یک ساعت مانده به روضه با بچه ها فرش های حسینیه را پهن میکردیم. آماده کردن حسینیه برای خودش آدابی داشت. ضبط را روشن میکردیم. صدای مرحوم سعادتمند توی کوه ها میپیچید. دلم قنج میرفت وقتی پیشنماز میآمد و میکروفون به دست اقامه میگفتم. سرقفلی شستن استکانها پای منبع آب کوچک حسینیه سالها مال من بود. سخنرانی منبری های دهمان را از بر بودم. هر شب چهار روحانی بالای منبر میرفتند. پیر مرد چاوشی خوان هم بینشان صلوات چاق میکرد. بعد از روضه تازه بازیمان با بچهها گل میکرد. دنبال بازی. قایم باشک. پرش از منبر. پشتک روی بالشت. خلاصه تا بزرگتر ها حال و احوالپرسی شان تمام میشد ما از خجالت در دیوار حسینیه در میآمدیم. شام را در حالت رو به موت میخوردیم. جان نداشتیم لقمه را در دهان بجویم. آخر شب مادرم تشکمان را همانجا توی حسینیه میانداخت. خواهرانم در قسمت زنانه. من و دو تا برادرهام با دایی و پسرخاله ها و سایر مردهای فامیل قسمت مردانه. صدای جیرجیرکها و پت پت باد خوردن پرچم حسینیه و دسته دسته ستاره های آسمان ده، آخرین دریافتهای مغزمان از بیداری بود. نزدیک نماز صبح هر چه خودمان را پتو پیچ میکردیم باز هم سردمان میشد. هنوز هم هر سال تیرماه روضه خوانی حسینه ابوالفضل برقرار است. این مراسم یک میراث خانوادگی است. هنوز هم وقتی روضه شروع میشود،جانم خنک میشود. پدربزرگ،مادربزرگ،خاله ها و دایی. خدا همه شان را رحمت کند.
✍ #یوسف_تقی_زاده
#روزی_نوشت
#محرم
#روضه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir