منادی
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» نکته نهم بهترین سن برای نوشتن ب
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته دهم
سبک نوشتن
من خودم سبک یا شیوهی نوشتنم را پرورش ندادهام، به نظرم سبک یکی از ابزارهای دستِ هنرمند است و فکر میکنم نویسندهای که بیش از اندازه به سبک فکر میکند که پرورشش دهد، یا سبک خاصی را دنبال میکند، احتمالاً در خودِ داستان حرف زیادی برای گفتن ندارد و خودش هم این را میداند و از همین هم میترسد و خوب بر اساس سبک یا شیوهی خاصی مینویسد و مثل کشف تحفهای گرانبها از آن دفاع میکند؛ میشود یکی مثل والتر پیتر که نوشتههاش زیباست ولی خالی است. سبک فقط یکی از ابزارهای دستِ هنرمند است. این داستان است که به شما میگوید آن را به کدام شیوه بنویسید، ممکن است سبکی برای داستانی مناسب باشد و سبک دیگری برای داستانی دیگر. نویسندهی خوب مثل نجار خوب باید بتواند کپیکاری و تقلید کند ولی سبک به نظر من چیزی است که اتفاق میافتد.
🗣 از جلسهی پرسش و پاسخ با فارغالتحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۷
#آموزش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 نوشتن یعنی...
نوشتن یعنی برداشتن یک به یک کلمات و شستوشو دادنشان از سوءاستفادههایی که از آنها شده است.
کلمات باید تمیز باشند تا بهخوبی مورد استفاده قرار گیرند.
✍ کریستین بوبن
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 تابستان خنک و روضه وار !
تابستان گرم آدم از خدا چه میخواهد؟! هر کسی جایی برای خنک شدن دارد. یکی روی مبل لم میدهد و ریموت کولر گازی را توی مشتش فشار میدهد. مدام دمایش را کم و زیاد میکند، بلکه جانش کمی خنک تر شود. یکی دور موتور کولر آبی را تند تر میکند. یکی هم مثل من از بچگی همیشه اوایل گرمای جانسوز تیر ماه یزد، می رود ییلاق. روستای خودمان هنزا. نزدیکی های شهرستان مهریز. روستای کوچکی بین دو رشته کوه. خاطرات خوشی و خنکی ام همیشه با روشن شدن بلند گوی حسینیه حضرت ابوالفضل هنزا زنده می شود. صدای مرحوم سعادتمند. آنجایی که میگوید: «آمده زینب در این دشت بلا میگرید...». از زمانی که دست و پایم را شناختم اوایل تیر ماه هر سال جانمان با شروع شدن روضه ی این حسینیه خنک میشد. روضه که چه عرض کنم، بیشتر یک جور دید و بازدید خانوادگی حساب میشد. پدربزرگ مادریم واقف حسینیه بود. هر سال همه طایفه را ده روزی به بهانه روضه جمع میکرد توی روستا. سالها این روضه را پای درختهای باغ پایین حسینیه میخواندند. کمکم تکهای از همان باغ شد وقف حسینیه. آب و هوایمان عوض میشد. تیر ماه زمان خوردن میوههای رنگارنگ درختهای روستایمان است. توت و زرد آلو و آلبالو. مزه ترش و شیرین لواشکهای زردآلوی بابابزرگم هنوز هم دهانم را آب میاندازد. مادرم پافشاری میکرد زردآلو ها را از پای درخت باغ محمدی جمع کنیم. آنقدر برکت داشت که سینی برای پهن کردنشان کم میآورد. اضافه هایش را با دست پهن میکرد روی موزاییک های پشت بام اتاق بابابزرگ. یک ساعت مانده به روضه با بچه ها فرش های حسینیه را پهن میکردیم. آماده کردن حسینیه برای خودش آدابی داشت. ضبط را روشن میکردیم. صدای مرحوم سعادتمند توی کوه ها میپیچید. دلم قنج میرفت وقتی پیشنماز میآمد و میکروفون به دست اقامه میگفتم. سرقفلی شستن استکانها پای منبع آب کوچک حسینیه سالها مال من بود. سخنرانی منبری های دهمان را از بر بودم. هر شب چهار روحانی بالای منبر میرفتند. پیر مرد چاوشی خوان هم بینشان صلوات چاق میکرد. بعد از روضه تازه بازیمان با بچهها گل میکرد. دنبال بازی. قایم باشک. پرش از منبر. پشتک روی بالشت. خلاصه تا بزرگتر ها حال و احوالپرسی شان تمام میشد ما از خجالت در دیوار حسینیه در میآمدیم. شام را در حالت رو به موت میخوردیم. جان نداشتیم لقمه را در دهان بجویم. آخر شب مادرم تشکمان را همانجا توی حسینیه میانداخت. خواهرانم در قسمت زنانه. من و دو تا برادرهام با دایی و پسرخاله ها و سایر مردهای فامیل قسمت مردانه. صدای جیرجیرکها و پت پت باد خوردن پرچم حسینیه و دسته دسته ستاره های آسمان ده، آخرین دریافتهای مغزمان از بیداری بود. نزدیک نماز صبح هر چه خودمان را پتو پیچ میکردیم باز هم سردمان میشد. هنوز هم هر سال تیرماه روضه خوانی حسینه ابوالفضل برقرار است. این مراسم یک میراث خانوادگی است. هنوز هم وقتی روضه شروع میشود،جانم خنک میشود. پدربزرگ،مادربزرگ،خاله ها و دایی. خدا همه شان را رحمت کند.
✍ #یوسف_تقی_زاده
#روزی_نوشت
#محرم
#روضه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
✂️نیروها که از داوود آباد به سدالوعر منتقل شدند، به تدمر رفتم. همراه با سید علی، سید محمد، عباس و چند نفر از نیروهای خودمان. در تدمر، خبر تلخی خیال ما را راحت کرد! شهادت نیروی ایرانی پایگاه سوم که در اسارت داعش بود. هیچوقت فکر نمیکردم از شهادت یکی از بچههای خودی خوشحال شوم! خوشحالیِ ناراحتکننده برای آزادی اسیرمان از دست زامبیهای داعشی. بچهها فیلمی از لحظه درگیری دو روز قبل و اسارت محسن حججی داشتند که اشکم را درآورد. طلوع آفتاب، چادرهای آتشگرفته و همه آن چیزی که دقیقاً زمان دفاع ما از عباسآباد، در پایگاه سوم اتفاق میافتاد. صحنهْ صحنهای بود که عصر همان روز و پس از درگیری از نزدیک دیدم. تفاوتش آرامشی غمانگیزی بود که بر پایگاه سوخته و تخریبشده حکومت میکرد...
📜 برشی از کتاب تحفه تدمر
📖 تحفه تِدمُر
✍🏻 به قلم: احمد کریمی
✅ مشاهده و تهیه کتاب
https://manvaketab.com/book/380547/
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
منادی
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» نکته دهم سبک نوشتن من خودم سبک
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته یازدهم
نوشتن از واقعیت
تراژدی ما امروزه این است: ترس فیزیکی و روحی جهانی که تابهحال تحمل شده و به نظر میرسد که قادریم باز هم آن را تحمل کنیم. مشکلات قدیمی دربارهی روح و روان انسان دیگر وجود ندارند، تنها سؤال این است: زندگی من کِی تمام میشود؟ به همین دلیل نویسندگان جوان امروزه مشکل تناقضات روح و قلب آدمی با خودش را فراموش کردهاند، چیزی که میتواند تنها دلیل نوشتن باشد، تنها چیزی که ارزش عرقریزی روح و تقلا کردن را دارد.
نویسنده باید همهی اینها را دوباره یاد بگیرد. او باید به خودش یاد بدهد که پستترین و حقیرترین چیز ترسیدن است، یاد دادن این موضوع به خودش و فراموش کردنش برای همیشه باعث میشود که ترس در کارش جایی نداشته باشد، هیچچیزی نباید ردی در کارش داشته باشد، جز حقایق قدیمی جهانی و واقعیتهای قلب انسان که هر داستانی به نوشتن آنها محکوم است، عشق و افتخار، همدردی و غرور، شفقت و از دست دادن. تا وقتی نویسنده نتواند این کار را بکند از نفرین در رنج و عذاب خواهد بود. او از عشق نخواهد نوشت بلکه از نفرت مینویسد، از فقدانی مینویسد که در آن کسی چیزِ باارزشی را از دست نداده است، از پیروزی بدون امید و بدتر از همه بدون حس همدلی و شفقت خواهد نوشت. مرثیه و غمش پیکر دنیا را محزون نخواهد کرد، زخمی باقی نخواهد گذاشت. او از قلب و روحش نمینویسد بلکه با یکی از اعضای بدنش مینویسد.
🗣 از ضیافت سخنرانی جایزهی نوبل ۱۹۴۹
#آموزش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 زائر دقیقهْ نودی
میگفت زائر دقیقهْ نودی آقا هستم. هنوزْ خوب همرا نشناخته بودیم و در حد همکاری ارتباط داشتیم، مثل همه آدمهایی که فقط باید برای زمانهای خاصی چشم در چشم باشیم و بعدش شما را به خیر و او را به سلامت. سر چه موضوعی حرف میزدیم که مثل همیشه بحث کشید به اربعین و پیادهروی نجفکربلا، نمیدانمْ اما نه به حال و رفتار و تیپش میخورد آدم این راه باشد و نه انتظار داشتم این قدر زود پسرخاله شود؛ تا گفتم، گفت میخواهد سال بعد را با ما بیاید کربلا. هنوز به اربعین 97 چند ماهی مانده بود. معذب شدم ولیْ زبانی تایید کردم، توی دلم میدانستم این آدم دیگر با ما رو به رو هم نمیشود که بخواهد پیگیر مسافرت اربعین باشد.
سه چهار روزی مانده به رفتن تماس گرفت: «میخوام باهاتون بیام پیادهروی!» قدیمها نوشابهای بود به اسم تگرگ یزد. نمیدانم چه چیزی توی آن بود که درش را باز میکردیم همه نوشابه میشد یخ! وقتی وحید وسط آن بی خبری تماس گرفت و گفت میآید، شدم مثل همان نوشابه. همه وجودم تا روی زبانم یخ بست. چارهای هم نبود. تعارف از ما بود و حالا گرفته بود. لحظاتی شد تا تمرکز کنم و بگویم: «آقا وحید گذرنامه رو بفرست که بدیم برای ویزا!» بیخیال و آرام و شیرازیطور با همان لحجه کرمانی گفت: «گذرنامه؟ ویزا؟ گذرنامه ندارم هنوز؟!» همان نوشابه یخی بود؟! ترک ترک شد! گفتم: «آقا وحید ما سه چهار روز دیگه راهی هستیم. گذرنامه و ویزا واجبه وگرنه نمیشه بیای که!» با همان آرامش و لحجه شیرازیکرمانی گفت: «میگیرم احمد، میگیرم... کی حرکته؟!» گفتم ساعت سهی بعدازظهر شنبه و خداحافظی کردیم و میدانستم عمراً توی این زمان کوتاه دستش به گذرنامه نمیرسد. این را بیشتر وقتی مطمئن شدم که یک روز هم رفته بود دنبال کارهای گذرنامه و از شهر یزد نتوانست کاری پیش ببرد. آمده بود میبد. از میبد پیگیر شده و به هر حال درخواستها را فرستاده بود.
این چند روز تا لحظه حرکت همه چیز عادی بود. اینکه گذرنامه به هر حال در زمان کوتاه نمیآید و ما هم آماده رفتن شده بودیم. آن نقطه حساس رهایی و ان نقطه خاصِ خاطرهانگیز اتفاقاً در اوج ناامیدی خودش را نشان داد. ساعت یازده و نیم روز شنبه گذرنامه آمد آن هم با مهر ویزایی که توی همان تهران بهش زده بودند. خودمان خبر را از میبد به وحیدی که یزد سر کار بود مخابره کردیم. با همان آرامشی که از سه چهار روز قبل تغییری توی ان حاصل نشده بود گفت که خودش را تا ساعت سه می رساند و تو بگو دو پنجاه و پنج دقیقه! دقیقا ساعت سه از سر کار خودش را رساند پای ماشین، زمانی که آدمهای توی اتوبوس منتظر یک نفر بودند؛ زائر دقیقهی نودی آقا!
برویم به حدود هفتْ هشت روز بعد؛ پس از همه سختیهایی که توی راه داشتیم و وحیدی که معلوم شد آن قدرها بیراه از این راه نبوده و اصلاً مداحی میکرده و یک پا امام حسینی بوده! دو روز از برگشتش گذشته بود که خبر تصادفش آمد! وحید بعد از نیمروزی که در کما بود به دیدار ارباب بی کفنش رفت، آن هم با پاهایی که هنوز تاولهای تازهی جاده را بر خودش داشت. او آخرین روزهای دنیایش را در بزرگترین لشکرکشی تاریخ بشر، در عراق و بین جاده نجف و کربلا گذراند و دیگر آدمِ ماندن در این دنیا نشد. وحید به همین راحتی و به همین شیرینی رفت و پسر ده ساله و دختر دو سالهاش را برای این دنیا هدیه گذاشت...
به دوستانم مثالِ وحید را میزنم! آنهایی که کار دارند و نمیرسند و میگویند سال دیگر میرویم و ...؛ شاید سال بعدی نباشد رفقا... شاید... و در این شاید رمزی نهفته است که همه ما ایمان داریم، هر چند یقین نداشته باشیم؛ اما هست و به سراغ ما میآید.
✍️ #احمد_کریمی
#روزی_نوشت
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔴 حساب کار
✨✨✨
از فرط تشنگی ،زبانم مثل چوبِ خشک، میچسبید به سقف دهانم.
راه به راه تا لیوانهای شفاف را، وسط یک وان در از یخ می دیدم. پاهایم ناخودآگاه راهش را کج میکرد سمتشان.
من آدم اینقدر آب خوردن نبودم. ولی تا سرمای لیوان، توی دستم میچسبید. قلقک میشدم، بازش کنم. جرعه جرعه خنکیش را توی گلویم هل بدهم.
هر بار همین، میشد وبال گردنم.
مثل مَشکِ پر آب، پاهایم سنگی و میخی میایستاد سرجایش. صدای همراهیها درامد:«چقدر لِفتش میدی؟» آنها چه میدانستند، خنکی آبی که از گلو راهش را می گیرد سمت معده چه حسی دارد؟
من ماندم و حوضم. چندتا عمود عقب افتادم، حساب کار دستم آمد.
حس قوم طالوت را داشتم. وقتی فرماندهشان گفت حق خوردن فقط یک قُلُپ آب دارید، نه بیشتر!
هربار که به این صفحه قرآن میرسیدم. بخش سخنگوی مغزم شروع میکرد به وراجی: «مگه آدم تشنه چقدر آب میخوره؟ که گفتن فقط یه مُشت؟»
توی اربعین جوابش را حسابی گذاشتند کف دستم. حساب کارم را کردم.
جلوتر هربار آب برمیداشتم. خنکیش را میچسباندم به پیشانیم.
تا مثل یک ژل خنک کننده، چشم و سر داغ شدهام را آرام کند.
حالا انگار فلسطینیها تازه از اربعین برگشته باشند.
حرفِ فرماندهشان طالوت، گوشواره گوششان شده. حساب کار دستشان آمده. فقط یک مشت آب خوردهاند.* حالا نای ریختن سر جالوتیهایِ غاصب را پیدا کردند. حالا حساب کار دست همه آمده.
(*آیه ۲۴۹ سوره بقره )
✍ کوثر شریف نسب
#قلم_زنی_آیهها
#طوفان_الاقصی
#کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
💢 زخمهای غیر قابل ترمیم
همینطور که دکمهی چقر روپوش توی دستم وول میخورد و بسته نمیشود، با دست غیرغالبم توی این سایت و آن صفحه دربهدر دنبال راهی هستم برای رفتن. اولویت زیاد دارم و هست اما هر چقدر هم که اولویت توی ذهنم قطار کرده باشم آخر عکس دختر سهچهار سالهی غزهایمیرود روی مخم، زخم میکند دلم را و مینشیند جای اولین مورد توی لیستِ اهداف. من هیچکاری هم از دستم برنیاید، حداقل میتوانم وقت فرارِ دخترک به جایی شبیهِ مثلا پناهگاه، عروسکش را بغل بزنم که تندتر بدود. نمیتوانم؟ هر چه باشد از نشستن و دیدن و کاری نکردن که بهتر است.
توی شیفت صدای داد تختِ چهار بلند است. درد دارد. منشا دردش را میگوید انگار ریههایم را با یک تشت سیمان پر کردهاند، و بعد دریل برداشتهاند و افتادند به جان استخوانهایم. ما ولی میگوییم سرطان.
کارهای اولیهی شیفت و دلداری دادن به زهرا و قول اینکه زخمهای روی کمرش خوب میشود تقریبا تمام است.
از فضای ناخوشاحوال آیسییو پناه میبرم به اینستاگرام که آنهم در مزخرفترین حالت خودش به سر میبرد. دو میلیارد آدم جمع شدهاند و چشم دوختهاند به ذرهذره آب شدن دو میلیون انسان بیگناهی که دستشان به هیچجا بند نیست.
باید توی بخش خاموشی بزنیم تا مریضهایی که زندانی بخش ِچهار طرف محصورِ آیسییو شدهاند شب و روزشان قاطی نشود. تخت چهار بیقراری میکند. از آن بیقراریهای بیجواب به مرفین. میروم کنارش میگویم: «اگه چکار کنم حالت خوب میشه؟» تمام کارهای حالخوبکن را لیست میکند که فقط میتوانم از بین آنها دیدن محمدیاسین را تیک بزنم. شمارهی شوهرش را میگیرم. سعی میکنم هر چه روش کنترل اضطراب و حفظ آرامش بلدم روی صدا و لحنِ گفتارم پیاده کنم؛ تا شوهر بیچاره ساعت ۱۱ شب با دیدن شمارهی بیمارستان کپ نکند. جملهی «من از بیمارستان زنگ میزنم» را به کار نمیبرم و فوری میروم سر اصل مطلب:
«میشه محمدیاسین رو بیارید بیمارستان؟ زهرا بهونهشو میگیره.»
بعد هم برای اینکه زهرا دست خالی نباشد، یک لنگ دستکش استریل بر میدارم قسمت بالایش را میگیرم جلوی مانومتر اکسیژن و شیر اکسیژن را ته باز میکنم. دستکش در عرض سه سوت تبدیل میشود به یک کلهی خروس. انگشت شست جای نوک و مابقی انگشتان جای تاجش را میگیرد. با ماژیک یک جفت چشم و مژه هم میچسبانم تنگش و قایمش میکنم زیر ملحفهی زهرا. همه چیز خوب اگر پیش برود، یاسین حسابی غافلگیر میشود.
از نگهبانی زنگ زدهاند برای هماهنگی ملاقاتی. یاسین هفتخان را گذرانده و از دور برای زهرا دست تکان میدهد. زهرا هول شده است. اجازه دارد فقط توی ده دقیقه برای محمدیاسین مادری کند. از قبل برنامهریزیهایش را کرده و پرانرژی آماده است. مرحلهی اول عالی پیش میرود و خروس کار خودش را میکند. زهرا همینطور که پسرش با بادکنک ور میرود بیتهای اخر شعر حسنی را به یاسین یاد میدهد. یکییکی دم و دستگاههای اطرافش را نشانش میدهد؛ سعی میکند ترس از آمپول را با دیدن آنژیوکتِ توی دستش از بین ببرد؛ تندتند کارهایی که در طول روز انجام دادهاند را باهم مرور میکنند. زهرا از شوهرش میخواهد کمکش کند تا دستهایش را بالا بیاورد و یک ماچ بچسباند کفش. انگشتهایش را که از ورم زیاد به سختی خم میشود با فشار تا میکند تا بوسِ کف دستش فرار نکند. اینبار نوبت یاسین است. دست مادرش را باز میکند، بوس را برمیدارد و میچسباند روی لپهایش. ده دقیقه تمام است. مادر زمانی برای قصهی شب ندارد و فقط به یک بایبای بسنده میکند. حال زهرا خوب نمیشود وقتی یاسین جیغ میزد و میگوید: « بابا چرا مامانو جا میذاری؟ مامانم باید بیاد با ما»
حالم افتضاح میشود. من میخواستم بروم توی دل جنگ، زیر بمباران، کنار جسد تکهتکهشدهی شهدا؟ همینجا توی آیسییو کم آورده بودم. از اینکه فکر میکردم کاری از دستم برمیآید و نیامد حالم بد بود. من جنم نگه داشتن خروس یاسین را موقع زجهزدن نداشتم. میخواستم عروسک کودک غرهای را از چنگ گرگ بیرون بکشم؟
بهتر است بگویم من آدم با دستِ خالی جنگیدن نیستم، آدم جنگیدن فارغ از نتیجه هم نیستم.
من فقط میتوانم بشمارم تعداد لحظاتی که یک انسان داشت زجر میکشید و کاری از دستم برنیامد برایش بکنم. میتوانم بشمارم تعداد زخمهای روی قلبم را که دیگر هیچکدامشان قابل ترمیم نیستند.
✍ مریم شکیبا
#کودک_فلسطین
#طوفان_الاقصی
#مریم_شکیبا
#غزه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ برای آزادی
لیلا، زید را توی دامن گذاشت و تکان داد. گونه اش را نوازش کرد، دستان کوچکش را گرفت و آرام لالایی خواند. خیالش پر کشید به اولین لحظات بودنش با زید. وقتی توی پناهگاه و میان جیغ آژیر، به حسان خبر داد بابا شده، او جلوی همه لیلا را درآغوش گرفت و بوسید. آنقدر بوسید که بلاخره داد ملت درآمد و آژیر فروکش کرد. چند روز بعد، حسان با یک جعبهی شیرینی توی محله میگشت.
وقتی اولین لگد های طفلش را فهمید، فورا ساعتش را یادداشت کرد تا برای شوهرش تعریف کند. سه هفته طول کشید تا بلاخره خبر را رساند. چند وقتی بود دیر به دیر همدیگر را میدیدند. زیاد دلتنگ میشد، هرچند موجود درونش با هرتکان، موجی از شادمانی را به رگ هایش میفرستاد. هرچه ویارش بدتر میشد، حسان هم دیرتر به خانه بر میگشت. میگفت ماموریت های کاریاش بیشتر شده،باید برود آنطرف کرانه. صدای آژیر که شب ها میپیچید، لیلا آرام و دست به دیوار با خواهرانش از پله ها میگذشت. توی پناهگاه، برآمدگی شکمش را نوازش میکرد و برای طفل، قصهی عاشقیشان را میگفت. اینکه چطور بین انفجار و ویرانی حسان اورا نجات داد و بعدها تا بله را نگرفت رهایش نکرد.
لیلا مطمئن بود حسان برمیگردد، صحیح و سالم. حدسش تا حدودی درست بود، حسان برگشت، ولی سالم نبود. نگذاشتند برای آخرین بار تمام جانش را ببیند. میگفتند توی عملیات استشهادی بدنی برایش نمانده، همان تکه پاره ها را هم به زور جمع کردهاند. پشت تابوت و بین شعار ها فهمید همدمش عضو قسام بوده و نم پس نمیداده. سلانه سلانه خود را به تابوت رساند و آخرین بوسهشان را به ابدیت فرستاد. ایمان داشت که حاصل زندگیشان جای پدر را خواهد گرفت.
زید هشت ماهه دنیا آمد، وقتی توی ایست بازرسی، یکی از مامور ها گیر داده بود به شکم برآمدهاش. از ترس زیر شکمش تیر کشید و نفسش را برید. میان خنده های سربازان به خیس شدن شلوارش، خانمی جلو آمد. با داد و فریاد، لیلا را از دست ماموران بیرون کشید و رساند بیمارستان. وقتی نوزاد دنیا آمد، همان خانم قنداق کوچک و سفیدش را در دامن لیلا گذاشت و گفت خدا خیلی دوستتان دارد که زنده ماندید. زید اولین الله اکبرش را با سوت ترکش و زنگ خطر شنید.
همان خانم شد انگیزه ی لیلا برای کار توی بیمارستان. هر شب بین زخمی های بمباران میگشت و تا صبح نوشداروی ترکش هایشان میشد. توی وقت استراحت، در گوش نوزادش رویاهای حسان را زمزمه میکرد. با هرقطره شیر، آرزوی آزادی را به دهان فرزندش میریخت.
زید تازه یاد گرفته بود سینه خیز برود، لبخند بزند و دل ببرد. لیلا دلخوش بود به این لبخند ها که خستگی اش را در میکردند. روزی که موشک ها سفیر کشان به سمت تلاویو رفتند، سر از پا نمیشناخت. حاضر بود همه چیزش را بدهد برای آزادی. از همان اول صبح، زید را بغل کرد و دوید سمت بیمارستان تا به داد سربازان عملیات برسد.با هر سرباز زخمی، خبری جدید میآمد و هر خبر جدید شادی پیروزی را برایش زندهتر میکرد. میدانست قرار است دنیایشان عوض شود.
نزدیک غروب قیامت شد. بیمارستان به لرزه درآمد. فقط توانست به سمت اتاقی که زید آنجا خوابیده بود بدود. چند ساعت بعد، توی چادری سفید بیدار شد. همه جا پر از زخمی بود، هرچقدر پرستار ها اصرار کردند قبول نکرد بخوابد. سلانه سلانه خودش را از چادر بیرون انداخت. اجساد را کمی دور تر چیده بودند. میان پارچه های سفید، دستی بیرون زده بود، نحیف و نادیدنی. پارچه را کنار زد. لب هایی کوچک و آشنا به او میخندید، درست مثل عکس های حسان. تمام زندگیش، در خاک و خون غلطیده بود. با زانو به زمین افتاد، قنداق سفید فرزندش را در دامن گرفت. میخواست برای همیشه خوابش کند. بلند بلند لالایی میخواند، میگریست و میخواند، میخندید و میخواند. بلاخره دل کند، لبخند بر لب، جانش را بر زمین گذاشت و به میان زخمی ها رفت. دیگر چیزی نبود که پابندش کند، همه چیزش را داده بود، برای آزادی...
✍ زهرا جعفری
#برای_آزادی
#کودک_فلسطین
#طوفان_الاقصی
#زهرا_جعفری
#غزه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مرد؛ اینجا، توی پیادهرو، جلوی فَرفَر این پرهها، تکوتنها، این وقتِ روز را تصور میکرده یا نه؟! نمیدانم.
ولی میدانم سالیان سال تکلیفش روشن بوده. این لحظات را پیشبینی میکرده. شبها قبل خواب که ساعدش را میگذاشته روی پیشانی و زل میزده به تاریکی سقف، وقت پوک عمیق به سیگارش که چشمش قفل میشده به شلالِ پرچین دامن دخترش، وقت لمافتادن روی صندلی و پاککردن عرقِ جبین بعد سختیِ کار، وقتِ خیلی از لحظاتی که گفتنش برایتان ملالآور میشود، توی آن سکوتهای کوتاه و بلندِ زندگیاش این دیالوگها و زمزمهها را بارها با خودش تکرار کرده. او از قبل بارش را بسته. خودآگاه زندگیاش را در این مدار و مسیر انداخته.
چهبسا سالها پیش میتوانسته زاروزندگیاش را کول بکشد برود اروپا یا آمریکا و گوشه دنجی فراهم کند. که حتما عدهای از دوروبریهایش را هم دیده که مهاجرت را انتخاب کردهاند. رفته و خلاص!
خلاص به همان غلظتی که با لهجه عربیِ خودشان میگویند و کف دست به هم میزنند!
ولی این مرد حیاتش به این خاکِ خدادار بوده؛ پای هزینهاش هم ایستاده.
طبیعی است من و امثال من گیرپاژ کنیم؛ بلد نیستیم و بلد نشدیم!
وقتی نمانده!
#طوفان_الأقصى
#محمد_علی_جعفری
@m_ali_jafari
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
❌ خال سیاه
میثم کنارم خوابیده بود. کلاه آهنیاش را از جلوی چشمانش بالا کشید. زیر لب داشت حرفهایی میزد. ترکیبی بود از فحش و فضیحت و درد دل که نثار فرمانده میکرد. کمک تیراندازم بود. مجبور بود همراه من کنار اسلحه بخوابد و پوکه ها را جمع کند. فرمانده داد زد:«کل خط، نگاه به جلو، حالت بگیر، سلاحت رو از حالت ضامن در بیار و بزار روی تک تیر، آماده... مُسلَح كن، نفست رو درست حبس کن، هدف سیبل مقابل، نک مگسک زیر خال سیاه،... آتش را هنوز نگفته بود که نفسم بریده بریده از سینه ام در میآمد. همهی این کارها را کمتر از ۳۰ ثانیه انجام دادم. اولین تیر را نمیدانم کدامیک از بچهها زد. صدای دنگی پیچید توی گوشم. دستم به لرزه افتاد. میثم یک کلاه آهنی اضافه کنار تفنگ من گرفته بود تا پوکه های تیر پرتاب نشوند. پوکه ها را باید دقیق تحویل میداد. سه تا تیر قلق گیریم معلوم نبود کجا خورده. لرزش دستم اصلا نمیگذاشت بفهمم کجای سیبل را دارم میبینم. هر چه نک مگسک را میگرفتم زیر خال سیاه هدف از دستم در میرفت! چشم چپم بسته بود و چشم راستم را کرده بودم توی حلقه نشانه روی کلاش. گوشم صوت ممتد میزد. نمیدانم چند بار ماشه را کشیده بودم و از بیست تا تیر جنگی چند تایش به فنا رفته بود. چند ثانیه شد تا فهمیدم فرمانده از ته خط دارد داد میزند: آتش بس. صبر کن.شلیک نکن. برای لحضه ای چشمم را باز کردم و از دور سیبل روبرویم را نگاه کردم. اصلا در محدوده خال سیاه اثری از تیر خوردگی نبود. فهمیدم چرا فرمانده داد میزند. همه داشتند کور میزدند. فرمانده قد بلندمان وسط خط آتش ایستاد و گفت: حواست رو جمع کن. داری کور میزنی. این سیبل مقابلت یک خال سیاه داره که پیشانی سرباز دشمن رو نشون میده. حالا فکر کن این خال سیاه سرِ یک سرباز اسرائیلی هست. تو داری یک دشمن به تمام معنا رو هدف قرار میدی. ببینم چکار میکنی... ماشاالله. و دوباره فرمان آتش را صادر کرد. فرمانده از جانبازان جنگ با صدام بود. خوب میدانست قلق سربازهایی مثل ما چیست. دست و دلم میلرزید. صدای شلیک نفرات کناری توی کلاه آهنی ام دور میزد. خال سیاه دیگر آن خال سیاه قبلی نبود. همهی جانم را از کف پا تا مغز سرم توی دستم جمع کردم تا نلرزد. حالت خوابیده شاید بهترین حالت برای هدفگیری در میدان تیر بود. خال سیاه از دستم در میرفت. اما نباید کم میآوردم. میثم داد میزد: خشابت رو خالی کن... همه کارشون تموم شد. زود باش. به اعصاب دستم التماس میکردم تکان نخورد. من باید این سرباز اسرائیلی را میزدم. سینهام را خالی کردم. تمام درس های مربی تیراندازی جلوی چشمم رد میشد. نفسم را دوباره حبس کردم. آنقدر باید قوی باشم تا بازو و کتفم از اسلحه لگد نخورند. هدف گیری. نک مگسک زیر خال سیاه. آتش... آرزوی قلبیم برآورده شد. بلاخره پیشانی دشمنم سوراخ شد ...
✍ یوسف تقی زاده
#خال_سیاه
#آزادی_قدس
#طوفان_الاقصی
#یوسف_تقی_زاده
#غزه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ شصت ثانیه
امل، جوراب به دست میان بیمارستان میچرخید، با چشمانی که دیگر روح نداشت. از لباسش شیر میچکید. سینه اش پر از درد بود، میدانست حسان گرسنه است. جوراب بافتنی کوچک را به سینه فشرد، حداقل یک لنگه اش را پیدا کرده بود. زنی از کنارش گذشت، گریه ی نوزاد در آغوشش بند نمیآمد. لب هایش خشک بود و پر از ترک. زن را نگه داشت، با بغض و تته پته گفت: من تازه آب خوردم، شیر دارم، بدش به من.
زن، مستأصل و ناامید، طفلش را در آغوش امل گذاشت. نوزاد تا سینه را حس کرد، با تمام وجود مکید. شیرهی جانش داشت جان میبخشید. همانطور که تماشایش میکرد، دید جوراب کودک جفت ندارد. پای کوچکش سرد بود، حتما حسان هم بدون جوراب پایش یخ میکرد. همانطور که طفل مک میزد، جوراب را آرام آرام تا ساق پای برهنهاش بالا کشید.
این سومین نوزادی بود که تا الان سیر میکرد. اما شیرش تمام نمیشد، دردش هم. حسان گرسنه بود، صدای گریه اش کل دنیا را برداشته بود. أمل میداشت تقصیر خودش است. فقط یک دقیقه بیشتر فاصله نداشت تا..
أمل خودش را مقصر میدانست. آب نداشتند. برق نبود. همه هل هل میزدند. ناله ها بلند بود. نمیتوانست تنها بنشیند و تمام شدن سرم هایشان را ببیند. باید آب میآورد. حسان را سپرد به سمیه. گفت میرود و دست پر بر میگردد.
العمعدانی نزدیک خانهشان بود. اگر میتوانست آوار ها را کنار بزند، شاید دوتا گالن آب ذخیرهشان را پیدا میکرد. آنوقت هیچ کس تشنه نبود. آنوقت حسان شیری برای خوردن داشت. پایش را گذاشت روی گاز و شروع کرد به شمردن. شصت، پنجاه و نه... پنجاه. کنار خانهشان بود. سر سفید یکی از گالن هارا دید، باورش نمیشد. دوید سمتش. سی و پنج... گالن را کشان کشان رساند به ماشین. همه خوشحال میشدند؛ صدای هلهله ی زن ها را میشنید، حسان سیر میشد.
آب شتک کرد و ریخت روی دستان أمل. نباید حرامش میکرد، حتی خیسی لباسش را هم چلاند. همان یک جرعه کافی بود تا شیر برای طفلش بجوشد. بیست و یک. سینهاش رگ میکرد، درد شیر بود، حسان را صدا میزد. ده، نه، هشت... بیمارستان درست جلوی دیدش بود، میدانست بدقول نمیشود. داشت از خوشحالی میخندید که موجی تاریکی شب را گلگون کرد. أمل به عقب پرت شد. وقتی به هوش آمد، همه داشتند میدویدند به سمت جایی که قبلاً بیمارستان بود. آب گالن داشت از پشت ماشین می جوشید و به زمین میریخت. صدای جیغ های بی وقفه تمام نمیشد.
أمل، باور نمیکرد. نه، میدانست بیمارستان نبوده. حاضر بود قسم بخورد که بیمارستان را نزدهاند. حداقل، شاید بخش سمیه را نزده بودند. میدوید و حسان را پیدا میکرد، در آغوشش میگرفت، آرام گوشهای مینشست و شیرخوردنش را تماشا میکرد. حالا، امل اینجا، میان مادران میگردد و غذای کودکش را با طفلانشان تقسیم میکند. او حسان را دید، پای بریدهای که میان آوار افتاده بود را میشناخت. جوراب آبی رنگی که بافته بود تا حاصل عمرش سرما نخورد. حسان هنوز گریه میکرد، حسان هنوز گرسنه بود...
✍ زهرا جعفری
#شصت_ثانیه
#مستشفی_المعمدانی
#کودک_فلسطین
#طوفان_الاقصی
#زهرا_جعفری
#غزه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir