eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
یک امضای سید رضی سال ۹۳ شب آخر صفر بعد از عزاداری و سینه زنی تو حرم حضرت رقیه، سردار الله داد را دیدم. تا تنور داغ بود، لابلای رزمنده‌ها قدم برداشتم و رفتم کنار سردار. دهانم را گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «حاجی بیست روزه علاف تجهیزاتم. می‌خوام اتاق وضعیت تشکیل بدم. دستگاه لپ تاپ و هارد و بقیه امکانات می‌خوام. دستم تو پوست گردو مونده.» حاجی گفت: «دوباره لیستش رو همین الان بنویس و بده من.» این مدت چند بار لیست وسایل و تجهیزات را فرستاده بودم پشتیبانی. همه را حفظ بودم، دانه به دانه نوشتم روی کاغذ. چشمم آب نمی‌خورد. آخرین دستگاهی که نوشتم، همه روی پا بلند شدند. شخصیتی آمده بود داخل حرم. اولین بار بود که می‌دیدمش. یکی بغلش گرفت. یکی دست انداخت گردنش. رزمنده‌ها تک به تک بوسه بارانش می‌کردند. نوبت رسید به سردار الله داد. همدیگر را بغل گرفتند و چند بار دستشان روی شانه هم زدند و در گوشی یک چیزهایی به هم گفتند. به خودم گفتم الان است که سردار دوباره یادش برود. رفتم جلو و لیستم را دو دستی تقدیم کردم به سردار الله داد. سردار هم سریع گرفت سمت سردار موسوی و گفت: «خدا کاردان رو برات فرستاد. کار رو باید بدی دست اهلش. امضای کارت رو راه می‌اندازه.» سه روز نشد که تمام تجهیزات و وسایلی که می‌خواستیم از لبنان رسید. راوی: از مدافعان حرم ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
چرا نباید ایکاباگ رو بخونیم؟! چون بعد از خوندنش به این باور میرسیم که میشه یه داستان کاملا ایدیولوژیک برای کودکان نوشت، درحالی که ذره ای توی ذوق خواننده نمیخوره و تا لحظه ی آخر ادامش میده... و کلا بعد از خوندنش احتمالا یه گسل ذهنی براتون ایجاد بشه بین ادبیات کودک ایران و ادبیات کودک جهانی. واقعا قشنگ بود و اینقدر جالب و جذاب پیامش رو رسوند که قابل توصیف نیست... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
‌پرچم ارگ، گوشه‌ گوشه‌اش پر از قشنگ‌ترین خاطرات نوجوانی‌ام است. یک حس نوستالژیکِ خوب شبیه بوی نمِ خاک باران خورده. قصه‌ی همه چیزی که الان هست از اینجا شروع شد. از این نقطه زمین. شنبه‌هایِ انصار ولایت. حالا بعد سال‌ها پایم به این حسینیه باز شده است. صبح که در جاده اصفهان به یزد بودم گوشی لرزید. نوتیف پیام آخرش خورده بود «مکان: حسینیه ارگ» جلسه مخصوص بانوان است. دیوار راست را صندلی چیده‌اند. جایگاه خانواده محترم شهدا. مادر لپش از تَنگی مقنعه بیرون افتاده. خطوط چروک گردی صورتش را احاطه کرده است. با یک دست پَر چادرش را روی صورتش کشیده و با دست دیگر عکس عزیز دردانه‌اش را در آغوش گرفته. در جلسه بانوان زیر صدای ثابت، همیشه گریه و صداهای کودکانه است. گه‌گاهی «نَ....نَ...» گه ‌گاهی «ما....ما...ما» دخترک صورتی پوشی یک شیشه آب دستش هست. از ته کیف مادرش یک تسبیح می‌کشد بیرون. ذوق زده کلش را می‌چپاند داخل مشتش. پسربچه کناریم از داخل کوله باب اسفنجی‌اش کیسه نان خشک و پنیر را بیرون می‌کشد. بساطش که پهن می‌شود یک چهاردسته پا رویی، آن طرف‌تر راه می‌افتد سمتش. مادرِ پسر لقمه‌ای می‌دهد دست مادرِ بچه که حواسش به بزرگی و کوچکی باشد تا اتفاقی برای بچه نیفتد. پسرکی از پس پرده اتاق کودک می‌آید بیرون و راه باز می‌کند تا وسط جمعیت. برای دوستش دست تکان می‌دهد: « بیا اینجا، بچوکا بازی میکنن.» برمی‌گردد پس پرده. جلویم دوتا استکان خالی مانده. از آن خوش نگارهایی که چند سالی است به چایخانه اضافه شده. روی یکی حک شده یا اباالفضل العباس و دیگری متبرک است به نام اباعبدالله. مجلس به نام بی‌بی فاطمه ام البنین است. نام چهار پسر شهیدش روی کتیبه نقش بسته. سخنران می‌گوید: «این بانو طوری زندگی کرد که خداوند سمت خانه‌داری خانه علی علیه‌السلام را به او سپرد.» روی خانه علی تأکید می‌کند. جایگاه فاطمه زهرا را به فاطمه‌ای دیگر سپرد. از روضه خوانی بشیر می‌گوید. برای اینکه خبر «قُتِل ابی عبدالله» را بدهد اول دانه دانه از شهادت پسرانش می‌گوید که مادر برای غم اعظم از دست دادن حسین علیه‌السلام آماده شود. سراسر حسینیه مادران و دختران روی پا ایستاده‌اند. مداح از عباس علیه‌السلام می‌خواند و روی سر سینه زنان پرچم سرخ گنبدش رد می‌شود. سرخی‌اش سایه می‌اندازد روی سرم. - الاسلام علیک یا قمر العشیره ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
هر روز مدام بنویسید ▫️ برای نویسنده شدن لازم است به صورت مداوم بنویسید. هرروز پنج دقیقه نوشتن بهتر از این است که در هفته ۳۵ دقیقه یا حتی دو ساعت بنویسید؛ اما روزهایی هست که صرف پنج دقیقه برای نوشتن هم برایمان دشوار است. ▫️ با این حال همه‌چیز را از دست نداده‌ایم. اگر روزی فقط یک جمله هم بنویسید هنوز مغز خود را پرورش می‌دهید که برای مواقع لازم آماده باشد و به شکلی منظم بنویسد. ▫️ همۀ ما برای نوشتن یک جمله در روز وقت داریم و آن جمله می‌تواند آغازگر قطعه‌ای بلندتر باشد. لازم نیست آن جمله شگفت‌انگیز باشد. ریموند کارور در جایی تعریف کرده که چطور این شیوه برایش کارایی داشته است: «برای چند روز هر جا می‌رفتم مدام این جمله توی ذهنم می‌چرخید: داشت جاروبرقی می‌کشید که صدای زنگ تلفن بلند شد. حس کردم داستانی در این جمله هست که منتظر است من آن را بازگو کنم. من آن داستان را ساختم درست مثل اینکه بخواهم شعری بگویم. یک سطر و بعد سطر دیگر. چیزی نگذشت که شاهد یک داستان بودم و فهمیدم این همان داستانی است که قرار بود بنویسم.» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
قصه‌های بچگی صبح‌های جمعه به امید دیدن زیزیگولو از خواب بیدار می‌شدیم. در راه پنج دقیقه‌ای تا خانه مادربزرگ شعرش را هم‌خوانی می‌کردیم: «زی‌زی‌گولو آسی پاسی دراکوتا تابه‌تا» مادر همان روز اول حفظ شده بود و ما چند هفته بعد در ماشین بدون کمک او می‌خواندیم. خاله‌بازی و به هم ریختن خانه تا ظهر جمعه طول می‌کشید. بعد از نماز ظهر رادیوی طوسی خانه روشن می‌شد. می‌رفتیم و می‌آمدیم تا آهنگ قصه ظهر جمعه در خانه بپیچد. رادیو را از دکور چوبی اتاقِ بزرگی به اتاق کوچک کنار ورودی می‌بردیم. رادیو قبله‌مان بود و ما گرداگردش دراز می‌کشیدیم. بوی مرغ با دارچین، همه‌ خانه را گرفته بود. قصه‌های قدیمی را با صدای جذاب محمدرضا سرشار گوش می‌دادیم و منتظر خوردن غذای خوشمزه مادر بزرگ بودیم. حالا سال‌هاست از آن روزها می‌گذرد، نه خانه مادربزرگ مانده، نه رادیو، نه آن مرغ‌های دارچین‌دار و نه حتی خود مادربزرگ. مدت‌هاست جمعه‌ها جایی برای رفتن نداریم؛ خودم ناهار درست می‌کنم بدون صدای رادیو و دارچین... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
گل به خودی همیشه جوری با آدم حرف می‌‌زد، انگار دو قرت و نیمش پیش طرف جا مانده. یا به زور آن را از او گرفته‌اند. همان دو قرت و نیم را می‌گویم. با اینکه نمی‌دانم چیست و چقدر هست؟ اصلا چه شکلی می‌زند؟! ولی حتمی خیلی مهم است که برایش سر و دست می‌شکند. طوری رفتار می‌کند انگار همیشه حق با او ست. کافی ست لای حرف‌هایت یک شکافی پیدا کند. هرچه خودش لایقش است را می چپاند توی آن درز و به اسم تو، جا می‌زند. این کارهایش به کنار اینکه فکر می‌کند از دماغ فیل افتاده. و زمین هم گروپ زیر پای بلوریش ارض‌الله الواسعه شده، آدم را کفری می‌کند. انگار هر چه بچه ته تغاری توی دنیاست. این یک قلم ویژگی را با خودش یدک می‌کشد. البته اگر استثنائی هم دیده شده. به تور من نخورده. شاید هم تقصیر خودشان نیست. دست روزگار این طور بارشان آورده. هر چه هست. باشد قبول. ولی ای کاش کمی دورتر از نوک دماغشان را می‌دیدند. آدمی که باهاشان می‌پرند را بیشتر می‌فهمیدند. اینکه با او توی یک تیم هستند یا نه؟ اگر هستند، پس چرا گل به خودی!؟ خوب است گاهی آدم‌ها فکر کنند، اطرافیانشان توی پستی و بلندی ناچارند به زندگی. به قند مهربانی، تا تلخی این روزها را شیرین کنند. به جای گل به خودی زدن و نمک روی زخم پاشیدن؛ راه بهتری هم هست. ✍ محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روزی رضا امیرخانی به ما جوجه نویسنده‌ها گفت جرقه اولیه نویسنده شدنش بعد از خواندن رمان‌های بزرگ دنیا شکل گرفته، رمان‌ها را خوانده بود و با خودش گفته بود چرا ما زیست انقلابی‌مان را ننویسیم؟ راستش را بخواهید بعد از گذشت سال‌ها با خواندن کتاب موش‌ها و آدم‌ها تازه این حرفش به جانم اثر کرد. کتابی که با خواندش به سال‌های دور آمریکا سفر کردم. او نوشته بود و من زندگی می‌کردم با جورج و لنی در مزرعه، در فقر و فشار سنگدلی کارفرما. امیرخانی درست می‌گفت. با نوشتن می‌توان حال و هوای یک عصر و دوره را ماندگار کرد. جان اشتاین بک زنده نگه داشته جو غالب بر جامعه آمریکا را در دهه‌های اول قرن نوزده میلادی. بی‌عدالتی و سنگدلی جاری در رفتارها را. بی‌پناهی کارگران و مرگ انسانیت در بین آدم‌هایی که به بهانه جمع کردن ذره‌ای پول دور هم جمع می‌شدند و دوباره انگار اصلا یکدیگر را نمی‌شناختند. در صفحات کتاب همراه می‌شوی با استرس و ترس خفته در وجود قهرمان داستان در فضایی سرد و نیمه تاریک، به امید یافتن روزنه‌ای روشن در آینده نامعلوم‌شان. برای آشنایی با زندگانی مردم زیر دست اوایل قرن نوزده، خواندن این کتاب بهترین کار است. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
جمهوری اسلامیِ نیمه‌کاره همیشه یکی از شیرین‌ترین خواندنی‌ها برایم، روایت دیدار حضرت آقا با اقشار مختلف مردم است. راهنمایی بودم که تا یازده دوازده شب می‌نشستم پای بیانات رهبری با اساتید دانشگاه و نخبگان. طوری که گویا صبح علی‌الطلوع باید ابلاغ‌شان کنم به سازمان‌های مربوطه. از این دیدار چند سالیست دیدار با بانوان را حتما می‌خوانم. یعنی گوش تیز می‌کنم ببینم وجود مبارکشان چه خطی را در بیاناتشان دنبال می‌کنند. حدسم درست بود و هر دو را با زکاوت همیشگی‌شان مختصر و مفید تبیین کردند. سوال خیلی‌ها در مورد موضع ایشان در رابطه با کشف حجاب‌ها! به نظرم خیلی ریز این آش شله قلمکار نظریات مسئول و غیر مسئول را هم زدند و ته قصه را بالا آوردند؛ جاذبه جنسی در اجتماع! خودش یک دنیا حرف دارد. دوم وظیفه اصلی زن؛ بحث فرزندآوری و خانه‌داری و اجتماع‌داری. الان که می‌نویسم خیلی عصبانی‌ام از این‌که وسط این همه خط و ربطی که امام جامعه کشیدند و هر کدامشان هزار من کاغذ می‌خواهد تا تبدیل به ایده و برنامه و قانون و فرهنگ بشود چرا هر چه تیتر و عنوان دیدم فقط روی یک جمله تمرکز داشت " کارِ خانه مطلقا وظیفه زن نیست." اینکه حضرت آقا با صراحتی عجیب و بدون تعصب لفظ جمهوری اسلامی نیمه کاره را به کار بردند در جایگاه رهبری این جامعه خودش یک دنیا درس دارد. از مظلومیت این حکیم عصر ظهور همین بس که حتی محبانش هم نمی‌توانند مختصات فکری او را فهم کنند و تبیین. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
در انتظار زنگِ تلفن صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند می‌شد گردن درازش را می‌کشید و می‌گفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...» و همینطور اسم امام و ائمه را ردیف می‌کرد تا کسی اعلام کند این تلفنِ لاکردار با کی کار دارد! و تلفن مال هر کسی می‌خواست باشد، او همه‌ی ده روزی که همراه بودیم همین کار را می کرد، همینطور می‌پرید و همینطور ذکر می‌گرفت! اولش فکر می‌کردم شوخی می‌کند ولی کم‌کم خبرش رسید که «عاشق شده!» مردِ گُنده‌ی درازِ با هیبتی که پارچه‌ی شلوار کُردیِ مشکی رنگشْ لباس یک شهر را تامین می‌کرد! سبیل پر حجمی داشت که برای خودش جنگلی بود میان صورتی سه تیغ. جزئیاتِ شغل و شهرش بماند که یک‌هو این نوشته صاف نرسد دستش! صدای زنگْ‌مدرسه‌ای تلفنِ مسافرخانه که در می‌آمد، هراسان گردن می‌کشید و نگاه می‌کرد سمت حیاط! «یا ابوالفضل و یا امام رضا» را آشکارا به زبان می‌آورد و یک جمله‌ی خاص را می‌گذاشت آخرش «خدا کنه خودش باشه!... خدایا خودش باشه!» و من بیست و خرده‌ای سال پیش که توی همان مسافرخانه کلنگیِ کنار حرم امام رضا(ع) دیدمش، دیگر ندیدمش که بپرسم «آخرش چی شد؟!» از میان تماس‌هایی که تنِ تلفنِ مسافرخانه را لرزاند؛ همینطور تن ما و او را، یکی دو تاش البته سهمِ این دوست‌م شد. همین که صدایش می‌زدند برود پای تلفن، با همان قد و قامتِ قیامت، پرشِ سه‌گام می‌کرد تا برسد پایِ گوشیِ معطلی که نیم‌کیلو وزنش بود! همسفرِ مشهدمان عاشق که نه، مجنون بود! اصلاً آمده بود به امام رضا بگوید پادرمیانی کند برای رسیدن به لیلای‌ش! من در عالم نوجوانی معنای این همه هراس‌ و التهاب‌ش که توی چشم‌و‌چارش فوران می‌کرد را نمی‌فهمیدم! اما حالا که دارم به حالات و رفتارش فکر می‌کنم، برای‌م خاطره‌ای ماندگار شده... هر چند وسط این فراوانیِ محض که دختر و پسر ریخته توی کافی‌شاپ و خیابان و پارک؛ و عشقْ جایش را داده به همین ارتباط‌های فست‌فودی، نشود این مدل عشق‌ورزی‌ها را پیدا کرد؛ می‌دانید؟! میوه‌های خوش‌ بر و رو وقتی توی دست و پا ریخته باشند، کسی نمی‌رود زحمتِ گشتن و پیدا کردنِ میوه‌ی درجه یک، آن هم با قیمت خدا تومان از در مغازه‌ها را به خودش تحمیل کند! دست می‌کند از کنار کوچه خیابان یکی بر می‌دارد و بعدش که دلش را زد، می‌اندازد دور! و بیچاره آن میوه که می‌شود بازیچه‌ی دست آدم‌های هر دم به هوا! ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ایده‌یابی یا سوژه‌یابی روزنامه‌ای محلی یا اینترنتی را یک هفته بخوان. خبر ماجراهایی را که جنبه انسانی دارند را از روزنامه جدا کن و جایی ذخیره کن و به هریک از خبرها به‌عنوان موضوعی برای نوشتن رمان نگاه کن... به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک قابلمه دلمه شیفت‎های زهرمار کرونایی با وجودش قابل تحمل می‎شد. دعوا راه می‌انداختم سرپرستار توی تقسیم مریض تخت یک را بدهد به ما. وسط آن‏همه مریض بدحال و بی‎هوش، شده بود رونق بخش. دیگر توی 12 ساعت شب به غیر از صدای آلارم دستگاه‎های عجق وجق صدایی دیگری هم بود که وقتی می‎پیچید توی بخش یادآوری می‎کرد اینجا هنوز زندگی هست. امید هست. دیگر یکی بود که کنار خود ما گاهی بدون وضو نماز می‎خواند، گاهی با لکه‎های خون روی لباس.گاهی روی زمین ناصافی مثل تشک مواج و گاهی پشت به قبله. یکی که وقتی با لباس‎های فضایی می‎رفتیم بالای سرش شش متر نمی‎پرید هوا و نباید حالی‎اش می‎کردیم ما همان آدم‎هایی قبلی هستیم که از بد حادثه اینجا گرفتار شده‎ایم. وقتی از اول بخش شروع می‎کردیم بلندبلند سلام کردن به آدم‎هایی که حتی نمی‎توانستند پلک بزنند مریضی داشتیم در جوابمان قربان صدقه می‎رفت، می‎خندید. مادرجون خوش‎زبان ما وضعیت ریه‎اش اصلا خوب نبود و ما تحمل دیدن نداشتیم. آخر اگر حالش بد می‎شد چه؟ لبخندش چه می‎شد؟ کی یک پا می‎ایستاد تا شما آب سیب نخورید منم نمی‎خورم؟ کی حواسش بود ساعت پنج شده و نهارمان هنوز مانده توی آبدارخانه؟ ولی خب دست ما نبود که. مادرجون داشت به جای نفس زجر می‎کشید. باید می‎بردیمش به خواب مصنوعی. باید باز بخش سوت و کور را تحمل می‎کردیم. بخشی که می‎شد شبیه یک جایی توی غربت. آن‎جاکه آدم‎ها زبان همدیگر را نمی‎فهمند. حواسشان نیست کی نماز ظهر است. احساسشان غریب است. نگاه کردنشان هم. باز قرار بود پا که می‎گذاریم توی بخش تنها حرفی که بینمان رد و بدل می‎شود مشتی عدد و رقم باشد و ممیز. نه کسی زبان لبخند بداند نه غم. بی‌بی سه چهار روزی توی همان حال ماند. ما هم. عشق ستایش نوه‎ی 7ساله‎اش نگذاشت از زندگی دست بکشد و خدا را شکر برگشت. البته با کلی خال‎های سفید روی ریه‎ها. خال‎هایی که هر دفعه می‎کشاندش بیمارستان و می‎شود مهمانمان. این روزها که باز مادرجون روی همان تخت خوابیده و به‎مان آب سیب تعارف می‎کند و عروسش دلمه می‎پزد و برایمان نهار می‎آورد، دیگر سلاممان بی‎پاسخ نمی‎ماند. اما نمی‎دانم چه بر سر برخی‎مان آورده‎اند. هوای همان غربت لعنتی به سرشان زده. می‎خواهند بروند آن‎ور آب. به امید این‎که شاید لبخند برگردد به لبشان. ولی مگر می‎شود بروی فرسنگ‎ها دورتر از خانه‎‌ات یکی پیدا نشود با کلمه قربان قد و بالایت برود و حالت بهتر باشد؟ اصلا توی غربت چطور چشم به راه یک قابلمه پر دلمه‎ی همراه مریضی باشی که ته تهش پاستا می‎خورد و استیک؟ ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
به مامان بگو عاشقشم پارچه جانمازش را با سهم گل‌های توری و مرواریدهایش دست گرفته، هرجا می‌روم دنبالم می‌آید: «خانم گل‌ها رو دورش بچسبونم قشنگ‌تره یا وسط؟» «خانم اگه دو تا مروارید دیگه بهم بدید بهتر می‌‌‌تونم تقسیمش کنم.» «خانم مامان من سلیقه‌ش خیلی خوبه اگه اون چیزی که می‌خواد نشه چیکار کنم؟» «خانم مامان‌ها جانماز‌شون از طلاهاشون هم براشون مهم‌تره، باید خیلی دقت کنیم.» «خانم چرا من تا حالا به شکل چیزهایی که مامانم دوست داره کم توجه..» جمله‌اش را کامل نگفته پقی می‌زند زیر گریه‌. می‌نشینم کنارش. زبان می‌چرخانم که آرامش کنم، فرصت نمی‌دهد‌. با همان صدای گرفته و بین اشک‌ها می‌گوید: «آخ‌جون‌ خانم شما گل‌ و مروارید رو برام بچینید، بیشتر می‌فهمید مامان‌ها از چی خوششون میاد.» دست می‌کشم روی گونه‌اش، اشک‌ها را پاک می‌کنم، گل‌ها را می‌گذارم روی پارچه و می‌گویم: «زهرا قطعا مامانت چیزی رو دوست دارن که تو بهش حس خوب داشته باشی و با محبت درست کنی. اینجوری حس خوب تو به مامانت هم منتقل میشه. باور کن مسائل دیگه اصلا براشون مهم نیست.» طوری‌ که انگار منتظر شنیدن همین‌ حرف‌‌ها بوده، می‌گوید: «یعنی من با نظر خودم اینا رو درست کنم، مامانم خوشش میاد؟» دست می‌گذارم روی پایش و درحالی که بلند می‌شوم، می‌گویم: «مطمئن باش.» دور می‌شوم و دوباره صدا می‌رسانم: «زهرا بدو کارت عقب نمونه.» از نمازخانه می‌روم بیرون‌. در دلم دعا می‌کنم خدا کند پنج دقیقه دیگر برنگشته باشد سر خانه اول. دوباره که می‌بینمش کنار چسب حرارتی نشسته. گل‌ها را با ظرافت روی پارچه تنظیم می‌کند. کسی دور و برش نیست اما لب‌هایش دارد تکان می‌خورد. نزدیک‌تر می‌شوم. من را نمی‌بیند. به هر کدام از گل‌ها دارد جمله مخصوصی می‌گوید و بعد می‌چسباندشان. «به مامان بگو عاشقشم.» «تو یادش بیار برای منم دعا کنه.» «تو فقط حواست به مامانم باشه.» «حس خوب یادتون نره‌ها..» به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir