eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا خیلی دوست‌شان داشته... بیشترْ مادر دخترها را باهم برده؛ دست در دست... کنار هم پر کشیدند... اما مادرانی هم هستند که دیروز سر بر تابوت سه رنگ گذاشتند و امروز اولین روز نبودن فرزندشان را به نظاره نشستند... احتمالا هفت صبح ساعت زنگ می‌زند. مادر با چشمان قرمز خاموشش می‌کند. بچه‌ای که نیست را بیدار می‌کند! صبحانه‌ای که قرار نیست خورده شود را بسته بندی می‌کند و می‌گذارد داخل کوله‌ای که قرار نیست به مدرسه رود! راننده سرویس احتمالا از سر عادت می‌پیچد داخل کوچه‌شان و نرسیده به خانه ناگهان ترمز می‌کند. با چشمان خیس دور می‌زند و برمی‌گردد... احتمالا معلم از ابتدای لیست حواسش جمع است. دو دل است اسم را بخواند یا نه. دلش نمی‌آید رد شود. نامش را صدا می‌زند و بچه‌ها یکصدا می‌گویند: - حاضر ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ سفر به خیر! عاقبت به خیری، آن هم در جوانی. وسط آرزوهای دور و دراز. میان انبوه لشکر شیاطین با آن یال و کوپال کذایی‌شان. لابه‌لای روزمرگی و بین هم سن و سال‌هایی که هر کدام برای سرخوشی‌شان برنامه‌ای دارند. عاقبت به خیری می‌تواند همان سکنی و آرامش باشد؛ وقتی کاری کنی که از ته دل از خودت راضی باشی. مطمئن باشی که بعد از این، جایت خوب است و کِیفت کوک. نمونه‌اش همین جوانی است که وسط کتیبه‌هایی که متبرک به نام ارباب است، جان داده. کسی چه می‌داند او چقدر برای این آرامشی که حالا نصیبش شده زحمت کشیده؟ خون دل خورده و از جانش مایه گذاشته. شب و روزش را برای خدمت به زائران حاج قاسم، به هم گره زده. از چیزی کم نگذاشته. عاقبت هم مثل کودکی، وسط آغوش مادرش غرق خواب شده. در اوج آرامش. میان کتیبه‌هایی که مثل بال فرشته‌ها پهن است. عاقبت به خیری می‌تواند آرزوی هر کسی باشد. آرزوی دور و درازی که برای بعضی انگار برآورده شده است. ✍️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 روایت ناتمام روز آخر سفر است. همه باید متن‌ها را بخوانند. سوژه‌ها ناب است. مثل نان تازه از تنور درآمده داغ داغ. یکی از زنی نوشته که دو ماهه باردار است. همه سختی‌ها را به جان خریده برای زیارت حاجی. از شنیدن ضربان قلب نوزادش نوشته بود. دیگری از واکسی افغانستانی نوشته بود. واکسی می‌گفت: حاجی قاسم آنقدر کار برای دیار ما انجام داده که ما باید کفش زوارش را واکس بزنیم. روایت داشتیم از تازه عروس. میخواست با همان لباس عروسی، بیاید زیارت حاجی. نوشته بود در بیمارستان او را دیده. با لباس عروس. سفید با تم قرمز خونی چقدر شنیدنی بود، روایت موکب ناشنوایان. آنها که برای ما سرود خواندند. بدون صدا. اما پایان همه روایت، به یکجا ختم می‌شد. به یک جمله. جمله‌ای که کلماتش آمیخته بود با بغض. _ نمی‌دانیم. شاید در انفجار شهید شده‌اند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
امید...! امید تک پسرِ خوش قد و بالای یک مهندس است. برخلاف آن که خانواده درست و درمانی دارد اما نااهل است. آدم‌ربایی با اذیت و آزار کودک ۸ ساله و ‌‌تلاش برای قتل، تنها دوتا از پرونده‌هایش است. وقتی برای اولین بار در زندان دیدمش، با وجود لباس‌های یک‌رنگ و یک‌شکل زندان، لای پر قو‌بزرگ شدنش مشخص بود. بخاطر شرایطش نمی‌تواند از ارفاقات زندان استفاده کند. این اواخر هربار لاغرتر و زارتر از دفعه قبل شده. احوالش را که می‌پرسم، حال خوبی برای گفتن ندارد. پزشکی قانونی هم گواه حال بدش را می‌دهد. روز به روز افسرده تر می‌شود. آخرین بار پدرش برای مرخصی درمانی‌اش آمده است: _ «از نظر مالی بی‌نیازم. امید، بچه اولمه. بعد از سالها خدا بهمون داده. اصلا بخاطر همینم اسمش رو امید گذاشتیم. هنوز چیزی نخواسته براش میخریدم. نخورده زمین، بلندش می‌کردم.» نگاهش به دوردست است. انگار که دنبال خاطره‌ای دور باشد. _ «با مادرش رفتیم خرید. هوا گرم بود. داخل ماشین خواب بود. نخواستیم بیدارش کنیم. شیشه ها رو دادیم بالا و رفتیم. بیدار که شده بود از شدت ترس، آنقدر گریه کرده بود تا از حال رفته بود. بردیمش بیمارستان اما دیگه امید بچه قبل نشد. روز به روز مریض‌تر می‌شد و تشنج می‌کرد.» و ادامه می‌دهد: _ «به خاطر عذاب وجدانی که داشتیم خواسته‌هاش بیشتر شد و لوس‌تر از قبل. وقتی به خودم اومدم که دیگه ازم حرف شنوی نداشت. با دوستایی بود که اهل نبودند. زیاد که بهش گیر می‌دادم یا گردن می‌کشید یا تهدیدم می‌کرد به خودکشی…» …امید را به مرخصی درمانی می‌فرستم. روند درمان را شروع می‌کند. کمی بهتر شده اما یک شوک، رشته‌هایمان را پنبه می‌کند. پدر امید ناراحت‌تر از همیشه با نامه جدید پزشکی‌قانونی می‌آید. _ «مگه بهتر نشده بود؟» _ «خیلی بهتر بود. اما ماه و خورشید، دست‌به‌دست هم دادند تا زندگیم تباه بشه. هفته گذشته ۲ تا از صمیمی‌ترین دوستاش به فاصله چند روز خودکشی کردند و شوک بدی بهش وارد شد.» متاثر از وضعیت امید، پدرش را راهنمایی می‌کنم تا پیگیر عدم تحمل حبس فرزندش بشود. به نظرم می‌رسد اگر خیالش از بابت زندان نرفتن راحت شود، در بهبودی اش موثر باشد. اما پدرش صادقانه می‌گوید: _ «دست رو دلم نذار خانم قاضی. واقعیت اینه امید اصلا اصلاح نشده. خیالش راحت بشه تحمل حبس نداره با سابقه‌ای که داره می‌ترسم بره و آدم بکشه.» و گفت: «بگذار حداقل از زندان رفتن بترسه...!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
دردی مشترک، کنج دل شاخه‌های درخت مفهوم غریبی‌ست وطن. اما برای من یعنی خانه‌ی مادربزرگ. یعنی خشت‌های ترک‌خورده‌ی حیاط از برخورد گلدان شمعدانی‌، ماهیِ بی‌جانِ شناور روی حوض رنگ‌پریده، یعنی سوراخ شدن زانوی شلوار راه‌راه از زمین‌خوردن‌های پی‌در‌پی، یعنی تلفیق بوی گچ و خاک وسط کوچه، بعد از کشیدن شش‌خانه برای بپر بپر. یعنی گرفتنِ آبِ سرد روی دست‌هایی که از برخورد خط‌کش معلم مثل لبو سرخ شده است. یعنی قایم شدن پشت رفیق بعد از خورد کردن شیشه‌ی همسایه با توپ چهل تیکه. یعنی بوی فسنجانِ پیچیده‌ شده توی کل کوچه. یعنی بوی اسفند و خونِ بلند شده از خانه‌ی زائر کربلا. یعنی له‌شدن زیر دست و پای عروس برای جمع‌کردن نقل و سکه‌ی پنج تومانی. وطن برای بعضی پر از خاطره است. پر از بو. پر از ریشه. من قبول ندارم که می‌گویند آسمان همه‌جا یک‌رنگ است. آسمان وطن برای من آبی نیست ارغوانی‌ست. برای من وطن یعنی خاطرات مشترک ، حس‌های شبیه به هم ، دردهای جمعی. یک ملت وقتی از گل دقیقه ۹۰ یک هم‌وطن یک‌متر می‌پرد بالا، وقتی از زیرِ دوخم هم‌وطن دلش قنج می‌رود، وقتی اشک می‌ریزد به پهنای صورت برای ناداوری یک داور ناهموطن، داد می‌کشد برای سرپاشدن برای گرفتن زیر بغل هم‌محله‌ایِ زیر آوارمانده‌، خون‌به‌جگر می‌شود از داغ همسایه‌ی چشم‌به‌راه فرزند مفقود‌الاثر، بالش‌ش چلانده می‌شود از اشک برای خانه‌های زلزله‌زده‌ی مردمِ بی‌گناه‌ش. زار می‌زند برای پرپر شدن هم‌خون‌ش توی آسمان. دارد خاطره‌ی مشترک می‌سازد. چگونه می‌توان وطن را، هم‌وطن را دوست داشت وقتی مردمش هیچ‌وقت پا‌به‌پای ‌هم گریه نکرده‌اند؟ هیچ‌وقت دسته‌جمعی ذوق از ته دلشان کنده نشده؟ اما وطنِ من پر است از لحظه‌های تلخ و شیرین. درد مشترک مردمانش فقط توی خاک دفن نیست، عطر خون شهیدانش تنها آسمان را معطر نکرده. وطن برای من ایران است همان که حالا از لابه‌لای شاخه‌های درخت‌ هم می‌شود غم‌هایش را دید... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
‌‌پرتره عکسی دارم در ابعاد ۳در۴برای دوران ۶یا ۷ سالگی. مادرم می‌گوید «برای دفترچه‌ات نیاز داشتیم. همین که فهمیدی باید بروی یک‌جایی شبیه عکاسی یک روز تمام گریه می‌کردی.» چشم‌های پف‌کرده و لب و لوچه‌ی آویزانِ توی عکس‌م هم دقیقا آن موضوع را تایید می‌کند. انگار غول قصه‌ی حسنی را کاشته‌ باشند روبه‌روی‌ام و گفته باشند بعد عکس قرار است عمرت را بکند توی شیشه. تا ابتدای کلاس هفتم هرگونه نیازم به عکس با همان سه‌در‌چهار رفع می‌شد. خب یک بچه‌ی تازه سرد و گرم چشیده چه می‌فهمد عکس برای دفترچه و فلان مهم است. باید قشنگ باشد. رسمی باشد. جدی باشد. اما الان نه؛ الان که می‌دانم عکس برای چه و که نیاز است وسواسی شده‌ام روی عکس‌هایم. مقنعه کج نباشد. موهای چغر ریز پیشانی از زیرش بیرون نزده باشد. رنگ مشکی مقنعه به قرمزی نزند و… حتی شاید خنده‌دار باشد ولی گاهی به این فکر کرده‌ام اگر روزی بعد از نبودنم، از توی کمدْ عکس‌هایم را بیرون آوردند و خواستند بزنند روی صفحه‌ای که نشان دهد مسافر آن دنیا شده‌ام؛ یک چیز معقولی پیدا کنند. یک چیزی که آن‌دنیا آبرویم نرود. و اما تو امیرحسین؛ نمی‌دانم وقتی نشستی روی صندلی، وقتی سه‌پایه گذاشته‌اند جلوی‌ات، وقتی عکاس گفته یقه‌ی لباست یک‌خورده کج است و درستش کردی، وقتی گفته زاویه‌ی سَرت عالی‌ست، به چه فکر می‌کردی؟ می‌خواستی عکس‌ات این‌قدر قشنگ باشد که چه؟ یک دفترچه ساده بوده آخَر. چه نیازی به این همه سربلندی؟ چه نیاز به این چشم‌های نافذ؟ اصلا چه دلیلی داشت این همه زیبا باشی؟ نکند می‌دانستی وقتی عکس روی سنگ حک می‌شود باید چشم‌ها خیلی گرم و گیراتر از این حرف‌ها باشد تا حریف سردی سنگ قبر بشود؟ نمی‌دانم؛ اما مطمئنم خیلی پرتره‌ی جذابی از خودت به یادگار گذاشته‌‌ای شهید! مبارکت باشد… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کاپشن‌صورتی، گوشواره‌قلبی! با تک‌مادهْ رهبری را نیمچه‌قبولکی دارد! همچین بگویم که از مجموعه نظام جمهوری اسلامی فقط رهبری را دوست دارد، آن هم انگار بر می‌گردد به دیدار دانشجوییِ چند سال قبل؛ توی مراسمی نیمه‌خصوصی با رهبری، بلند می‌شود و اعتراض می‌کند؛ اعتراض‌ش البته به رهبری نبوده! به فرغون‌های تولید ایران خودرو و سایپا بوده و شأن ایرانی جماعت، که باید مثلاً گاری بهتری سوار شویم! آنجا مورد تایید رهبری هم قرار می‌گیرد! این دوستِ من یک چفیه از دست رهبری می‌گیرد که به قول خودش شش_هفت سال است نگذاشته رنگ آب ببیند و آن را همین‌طوری نگه داشته... از همه‌ی نظام فقط آقایش را آن هم با تک‌ماده قبول دارد! اعتقاد دارد جایگزینی برای جمهوری‌اسلامی نیست! و باید آقا و جمهوری اسلامی خودشان را درست کنند! من با جواد البته بحث زیادی نمی‌کنم. پسرِ خوش‌مشربی که می‌شود با او در مورد مسائل مختلف دیگری، اعم از تخصصی که دارد بحث و گفتگو کرد و چیزْ یاد گرفت... دیروز صحبت می‌کردیم در مورد چه چیزی را، نمی‌دانم؛ اما عکسی نشان‌ش دادم که تازگی با هوش مصنوعی ساخته بودم؛ «دختری با لباس صورتی، گوشواره قلبی، خوابیده بر پرچم سه‌رنگِ مقدس.» همین که دید، سرش چرخید و نگاهش را دزدید! گفت که از این عکس‌ها نشان‌ش ندهم! به یک دقیقه هم نکشید که بلند شد و رفت. وسط گف‌وگفت! و در حال رفتن گفت که «حالم بد شد...!» همیشه طی ساعات کاری چند باری به ما سر می‌زند، دیروز اما دیگر پیدایش نشد. نگفت اما می‌دانم! عکسی که نشانش دادم او را یاد دخترش انداخت. دختری دارد چهار پنج ساله که همه‌ی زندگی اوست؛ همه زندگی که می‌گویم، واقعاً همه‌ی زندگی هست، عشق عجیب‌غریب پدر دختری! و از دیروز تا حالا این صحنه جلوی چشمم کنار نمی‌رود. سرخ شدن صورتش، بلند شدنش، در رفتنش، دیگر پیدا نشدنش...! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک بغل رز قرمز را گذاشته بود توی گلدان شیشه‌ای و به آغوش کشیده بودشان. دست دیگرش توی دست مرد جوانی بود که بنظر همسرش می‌آمد. هر دو مشکی پوش بودند و آرام. این قرمزی گل ها بود که چشمانم را خیره کرد. ردشان را گرفتم. به یک قطعه سرک کشیدند و مثل کسی که پشیمان شود روی سکوی سیمانی نشستند. صدای پیش‌خوانی اذان بلند بود. سرنوشت گلها شده بود دل مشغولی‌ام. آرام تر از آن بودند که بخواهم خیال کنم عزیزی از دست داده‌اند. تا اتمام اذان وقت داشتم. خیال بافی در مورد سرگذشت این گلها بهترین گزینه بود تا مرد و زن جوان حرکتی بزنند؛ لابد این دسته گل، زبان عشق مرد بوده برای تبریک تولد یا سالگرد و ماه‌گرد عقدکنان‌شان. که بعد از این اتفاق دختر جوان گفته: «اصلا گل نمی‌خوام! بیا همشو ببریم پیش شهدا.» شاید هم دختر نازک نارنجی ما، آنقدر بی‌تابی کرده و شب از خواب پریده و ناله کرده که همسرش به بهانه دور زدن توی خیابان، یک عالمه گل خریده و داده زیر بغلش تا بیاورد برای شهدا، بلکه آرام بگیرد. مرد برای چند دقیقه‌ای می‌رود و دوسه تا خانم دور دختر جوان را می‌گیرند. جمع که زنانه می‌شود جرئت حضور پیدا می‌کنم... ادامه دارد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
...دختر قصه‌ی ما قم زندگی می‌کند. بعد از شنیدن خبر شهادت مادر و خواهر ۱۲ ساله‌اش، از راه می‌رسد. از این مادرها که از هر انگشت‌شان یک خیر و برکتی می‌ریزد؛ از اردو جهادی خلاص می‌شده، می‌رفته پایگاه بسیج برای آموزش نظامی، کمک جمع‌آوری می‌کرده برای فقرا، لابلای این‌ها به فضای مجازی هم می‌رسیده. یک ربع قبل از شهادتش آخرین توئیتش را کار می‌کند.‌ یا شاید هم دلیل رفتنش‌ را: «حاضرم در راه این دین از من جدا گردد سرم/ من بمیرم باک نیست، اما بماند رهبرم» از سه میوه ی زندگی اش، ته‌تغاری خانه را که انگار رسیده‌تر از همه شده با خود می‌برد. حالا می‌فهمم دخترک جوان یا قلبی وسیع را از مادرش به ارث برده یا توی شوک است! دوست دارم شانه‌هایش را محکم تکان بدهم و بگویم: «گریه کن، این داغ آنقدر سنگین است که باید صدایت را همه بشنوند» این کار را نمی‌کنم و دوباره دلم می‌رود پیش رزهای قرمز؛ نکند هدیه روز مادر بوده‌اند، که دیر رسیده و حالا قرار است بین همه شهدا پخش بشوند... مادر شهیده ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
از رفیقِ مجازی کرمانی پیام رسید: "دردت تو سرم، ناهار دعوت مایی" نگو نقشه‌ای تو سر دارد. با ۴۰۵ خسته‌اش حیرانِ شهریم. وسط محله‌ای معمولی، در کوچه‌ای معمولی، ساکن خانه‌ای معمولی. از اسپیکر صدای مداحی بلند است. با سوز می‌خواند: "شیرین‌زبون بابا..." رفیقم چشم قرمز می‌کند: "صدای خودشه!" می‌شنوم دوتا پسر و یک دختر سه‌ساله به یادگار گذاشته. خانم‌ها طبقه همکف نشسته‌اند. کیپ‌تاکیپ. دعوت می‌شویم بالا. پیرمردی دوره شده. لباس سبز تنش است. رفیقم می‌گوید: "خانوادگی هم‌قول شده‌اند مشکی نپوشند!" انگار برادر عادل شنیده باشد. _خوشحالیم. افتخار می‌کنیم؛ اگرم اشکی بریزیم بخاطر جاموندگی‌مونه؛ برای حال خودمون! جو سنگین است. اهل خانه، باصلابت از مهمان‌ها پذیرایی می‌کنند. بقیه حال‌وروزشان بیشتر به عزادار می‌خورد! به قول کرمانی‌ها گریه شدیم. تک‌خاطراتی می‌شکفد. _پاکت نمی‌گرفت و با ماشین خودش می‌رفت مجلس روضه. _کمتر مداحی می‌رفت در جمع اهل تسنن، عادل می‌رفت یادواره شهداشون و روضه حضرت زهرا می‌خوند! _روز مادر، صبح با کادو و گل اومد؛ پدرمادر رو برد بیرون کاراشونو انجام داد و آورد. سه رفت، سه و ربع خبرش آمد! _حلقه وصل بود؛ بین مذهبی‌ها و مداح‌ها، بین شیعه و سنی، بین اعضای خونواده _می‌گفت به من بگید ذاکر، هنوز مونده تا مداح بشم! _یه پاش مجلس روضه و یادواره شهدا بود؛ یه پاش اردوی جهادی. چند سال رسم شده بود در مناطق محروم وسط نیروهای جهادی براش جشن تولد می‌گرفتیم! سفره پهن می‌شود. رفیقم سقلمه می‌زند: "درد و بلات! ناهار کجا بهتر از ایجا؟!" https://eitaa.com/monaadi_ir