eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 سندرم موسیقی چسبناک 💎 به یک سری از صداها آلرژی دارم، یعنی همچین که می‌شنومش مثل خُره می‌افتد به جانم و تا دوساعت توی ذهنم پلی می‌شود. بدون وقفه، بدون مکث. مثلا تبلیغ مای بیبی. خدا نکند یک لحظه به یادش بیفتم. صبح و شب یک بچه با صدای انکرالاصواتش توی گوشم می‌خواند: "مای بیبی مای بیبی، دوستت داریم..." یا بعضی آهنگ‌ها از شدت پخش‌شدن در مناسبت‌های خاص توی گوشم ماندگار شده‌اند. مثلا نوای ترسناک و نفرین‌شده‌ی باز آمد بوی ماه مدرسه. 💎 آخ کاش اسمش را نمی‌آوردم! فکر کن سر صبح، توی سرمایی که سرد نیست ولی سوز دارد، به زور باید از زیر لحاف بیایی بیرون و با قار و قور معده‌ات بدوی سمت سرویس. بعد تا پایت را می‌گذاری توی مدرسه، بلندگو داد می‌زد: "باز آمد..." بگذریم. 💎 همین الان به ذهنم رسید سرچ بزنم ببینم اسمش چیست. ظاهراً معروف است به کرم گوش یا سندرم موسیقی چسبناک. الحق که واژه مناسبی‌ست. "ممد نبودی ببینی" تمام شرایط یک کرم گوش را دارد. هرسال با تصویر خاکی مسجدی بی مناره و سربازهایی شاد و شنگول که انگار نه انگار دو دقیقه قبل قرار بوده بمیرند توی تلویزیون پخش می‌شود. هرچقدر هم شبکه عوض کنی، قرار نیست تا شب از دستش خلاص شوی. اولش ممد نبودی ببینی روی مخ من هم بود، مثل آهنگ‌های تبلیغات صدا و سیما، مثل باز آمد بوی ماه مدرسه. گاهی حتی با ریمیکس‌های طنزش می‌خندم و کلیپش را برای این و آن می‌فرستم. راستش خیلی وقت است این یکی برای من فرق می‌کند. وقتی دست دایی موقع شنیدنش از شوری اشک‌ها تاول می‌زند، یا مامان‌بزرگ دوباره یادش می‌افتد چطور سر تشت‌های پر از لباس خونین، تکه پاره‌های اجساد را جدا می‌کرد. 💎 ممد نبودی ببینی برایم خاص است، مثل تاول‌های روی دست دایی، مثل خاطرات مامان‌بزرگ از لباس‌ها. ممد نبودی ببینی به اندازه‌ی یک ملت برایم استثنا است، آنقدر که هربار می‌رود روی مخم، آرام همراهش لب بزنم و بگویم: شهر آزاد گشته... ✍️ زهرا جعفری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
💎 استعداد، عطیه خداوند است، چه آن را به کار ببرید چه نبرید؛ اما نوشتن، مسئولیتی شخصی است، چه آن را انجام بدهید چه ندهید. ✍️ 📎 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
🌱 انفرادیِ دونفره 💎 روزی که آوردنش توی بخش غرق بود توی خاک و خون. فقط می‌دانستیم یک جوان ۲۳ساله‌ِی ورزشکار است که با سر رفته توی دیوار بتنی. آش‌ولاش. از بالا تا پایینش بخیه و پانسمان. دیده‌اید توی سریا‌ل‌های تلویزیونی از  بیمار تصادفی، تنها جایی که باندپیچی نیست، چشم‌ها است؟ مریض ما تقریبا یک‌چیز توی همین مایه‌ها بود. به دلیل آسیب و له‌شدگی ریه‌ها نیاز بود به دستگاه تنفسی متصل شود و این یعنی دعوای قدرت! دعوای قدرت بین جسم یک انسان و یک ماشین! صورتش را که تمیز کردند تازه می‌شد بفهمی چه به روزش آمده. متخصص ریه می‌گفت تا ریه‌ها جان بگیرد کمِ کم بیست روزی مهمانمان است. البته اگر زودتر نخواهد ترکمان کند! بیست‌روز، آن‌هم توی بخش آی‌سی‌یو، آن‌هم بیمارِ متصل به دستگاهِ تنفسی، شوخی نیست. چه‌بشود که از صد تا مریض یکی بتواند خودش، خودش را نجات دهد. عفونت‌های جورواجور، محدودیت‌ در دریافت مواد غذایی، بی‌حرکتی، داروهای‌ِ دوزِ بالا و بی‌هوشی طولانی‌مدت، هر کدام از این‌ها به تنهایی آدمی‌زاد را از پا در می‌آورد. هاشمِ۲۳ساله قرار بود تمامی‌اش را باهم تجربه کند. روز اول نامزدش را، موقعِ پرکردن برگه‌یِ شرح‌ِ حال دیدم. دیوانه شده بود. فقط می‌گفت: "زنده می‌مونه؟" اصلا دوست نداشتم امیدِ الکی بدهم. گفتم: "ببین شرایط پیش روش خیلی سخته. ولی نگران نباش! بیا پیشش تندتند. تو خیلی می‌تونی کمکش کنی." 💎 روزها از نیم‌ساعت قبل از ساعت ملاقات بست می‌نشست جلویِ در بخش. دیگر مهناز را، همه می‌شناختند. خودش یک پا پرستار شده بود. فقط کافی بود یک روز بیاید ببینند توی مانیتور ضربانِ قلبِ هاشم دوتا پایین آمده. تا می‌خواست از بخش برود بیرون دوکیلو کم می‌کرد. هاشم هم صدایِ قدم‌های مهناز را از بَر بود. روزهای سختی داشت، ولی خب مهناز، برایش دوپینگ حساب می‌شد. دیدن او سرپا نگه‌ش می‌داشت. بالاخره بعد از ۱۵ روز، دیروز پزشکِ هاشم تصمیم گرفت ببردش برای جراحی. می‌خواست به جای لوله‌ی داخل دهانش، یک راهِ تنفسی داخل گلویش باز کند. با این کار دیگر نیاز نبود هاشم تمام‌مدت بیهوش باشد. تحلیل عضلات کم‌کم داشت خودش را نشان ‌می‌داد. از هاشمِ ۸۵ کیلویی چیزی حدود ۵۰ کیلو باقی ما‌نده بود. لوله‌ی داخل دهان شکل صورت را به هم زده بود. دست‌هایش شده بود اندازه‌ی بادکنک. بادکنکی که توان بالا رفتن نداشت. توی اتاق ایزوله، هاشم با زندانی‌های انفرادی مو نمی‌زد. ولی خب مهناز  کنارش بود. یک بمب انرژی. یک کسی که زبانش را خوب بلد بود. هاشم را می‌بردند سمت اتاق عمل که مهناز صدایم زد: "وقتی برگرده بازم میبرنش توی همون اتاق انفرادیه؟" با لفظ ایزوله کنار نمی‌آمد. می‌گفت: "انفرادی بیشتر تو دهنم می‌چرخه." ما هم به شوخی می‌گفتیم: "خوب تونستی شوهرت رو دو هفته زندانی کنی‌ ها." خیالش راحت نبود، نمی‌گذاشت هاشم را ببرند. _ به خدا یه کاری کن براش. من اصلا خودم می‌نویسم امضا می‌کنم. بیاریدش بیرون کنار بقیه‌ی مریضا مطمئنم حالش بهتر می‌شه. اونجا از بس فقط قیافه‌ی تکراری دیده دق کرده. _ چشم. شما فعلا بذار ببرنش تا ببینیم چی می‌شه! خدمات بخش که از معطل ماندن خسته شده بود و می‌خواست سریع تهِ برانکارد را هل بدهد سمت اتاق عمل گفت: "راست میگه به خدا. انفرادی بد چیزیه، این بنده‌خدای زندانی توی کشور اتریش، عکسشو دیدید؟ " و فوری گوشی‌اش را از جیب جلوی لباسش بیرون آورد. رفت توی اینستاگرام و بعد صفحه‌اش را گرفت روبرویمان. _ نگا گن خانم پرستار! مهناز خانم ببین! دور از جونش انگار سه چهار ماه تو اتاق ايزوله، زیر ونتیلاتور بوده! تند تند کپشن زیر عکسش را می‌خواندم: "دیپلمات عزیزمان، آقای اسدالله اسدی، پس از ۱۷۸۹روز اسارت در زندان اتریش با رایزنی‌های انجام شده، به کشور بازگشت." که مهناز گفت: "تازه اتاقِ انفرادی، اونم بی‌هم‌زبون..." ✍️ مریم شکیبا 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
🌱 سفید رنگ قشنگی‌ست! 🔹 عکس جدید اسدی را دید. خیالش پر کشید سمت نقاشی روح‌الامین. همانی که برای مردِ لشکر 27 محمد رسول‌الله کشیده بود. برای حاج‌احمد متوسلیان. یک رویای شیرین، از بازگشتش به آغوش وطن. از مردی که گذر ایام، گرد سفیدی پاشیده بود روی سر و صورتش. اگر رویایش لباس واقعیت به تن کرده بود، حالا حاج‌احمد برای خودش ریش‌سفیدی می‌کرد. 🔹 عکس اسدالله اسدی، همان حال را داشت. مردی که فکر می‌کردند بازگشتش برای وطن رویا می‌شود. ولی نشد. هزار روز و اندی توی انفرادی و بیمارستان اعصاب مقاومت کرد. ریش سفید کرد ولی کوتاه نیامد. 🔹 دستِ دار و دسته منافقین توی کار بود. با یک دنیا بیانیه آزادی حقوق بشر. که تا نوبت به ایران رسید آسمان تپید! 🔹 ولی شب از آدم‌های سفید می‌ترسد. از ریش‌سفیدکرده‌هایِ کدخدا نترس. از حاج‌احمد. از سلیمانی‌. و حالا از اسدی. سفید رنگ قشنگی‌ست. ✍️ کوثر شریف‌نسب 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
🌱 لعنت می‌فرستم بر طالب‌ها 🔸 می‌گویم «سعدالله درس خواندی؟» سیزده چهارده سال بیشتر ندارد. به سختی «نه» را حالی‌م می‌کند، آن هم بعد از اینکه چند بار برایش درس خواندن را ترسیم می‌کنم! احساس می‌کنم پسرم توی افغانستان دچار همین کارهای شاق است! دلم می‌سوزد. دارد کارهای آدم‌های سختی‌کشیده و بزرگ‌تر را انجام می‌دهد. پسرک، علیرضا می‌شود وقتی بزرگ شده، امیرمحمد می‌شود که به جای کُشتی می‌رود عملگی. صریح می‌شوم «درس بخون سعدالله... درس بخون تا پیشرفت کنی... تا گرفتار این حمالی‌ها نباشی همه‌ی عمر...» می‌فهمد انگار. دوستانش هم! «پس تو پولش می‌دهی برای خوراک؟ برای لباس؟» نمی‌گذارم حرفم زمین بخورد «شبانه بخواند... روز بیاید کار کند با شما! پول دست بیاورد...» چیزهایی فهمیده. تقصیر خودش نیست، از آخرین فراری‌های افغانستان است از ترس طالب‌ها! آخ؛ طالب‌ها. لعنت می‌فرستم بر حماقت و تحجر و وحشی‌گری! 🔸پدرش نیست. اینجا برادری هم ندارد. مادرش را همان افغانستان جا گذاشته و فقط همین دوستان و آشناهایش اطرافش هستند. خوش ندارند بیشتر مزاحم کارش شوم. می‌فهمم. دارند چشم و ابرو می‌آیند. نبودمْ «آقای مهندیس» تند می‌شدند توی رویم! 🔸حتی گفته‌ام با آموزش و پرورش برایش هماهنگ کرده‌ام برود درس بخواند. نمی‌خواهند. دارند درِ گوشی به‌ش غر می‌زنند. او اما چشمش پیش من است، که باید دیگر بروم و مزاحم نباشم. انگار دارند آخرین روزنه‌های امیدش بسته می‌شوند. روحش را می‌بینم که دست دراز کرده و می‌گوید «بابام باش... و به دادم برس وقتی بابام توی افغانستان مانده...» و من انگار علیرضا و امیرمحمد را رها کرده‌ام! آواره در کشوری که باید زجر بکشند از کاری که برای آنها سخت است؛ بدون دست حمایتی که نوازش کند موهایشان را و ببوسد رویشان را. لعنت می‌فرستم بر طالب‌ها و او را رها می‌کنم مثل همه بچه‌هایی که در این سال‌ها رها شده‌اند... ✍️ احمد کریمی 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
⬅️ 📚 آیین رونمایی از کتاب «تحفه تدمر» 🔹 خاطرات جانباز مدافع حرم، امیرحسین احمدی 🔸 از انتشارات شهید کاظمی ✍ با تجلیل از نویسنده کتاب: احمد کریمی 🔹 با حضور: آقای محمدعلی جعفری ⏰ زمان: جمعه ۱۲ خرداد، ساعت ۱۷ 📌 مکان: آمفی‌تئاتر اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی میبد 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
🌱 او مرزها را شکست! ⬅️ به هر هفت نفرشان نگاه کردم. توی یک قاب کنار هم جمع شده‌اند. فکر نکنید دست در گردن هم انداخته باشند. نه! خودمان خواستیم همه را توی یک نگاه، کنار هم ببینیم. با فتوشاپ جمع‌شان کردیم. دور عکس امام. او همه را یک جا جمع کرد. ⬅️ هر کدامشان دورانی داشتند. قدیمی‌ترینشان پسر عموی پدری است. علیه صدام اعلامیه پخش کرده بود. بعثی‌ها دستگیرش کردند. دیگر خبری از او نشد. مثل دو تا عموی جوانم. صدام با امام خمینی سر لجبازی افتاده بود. ایرانی‌های مقیم عراق را اخراج کرد. می‌ترسید جوان‌های ایرانی علیه‌اش شورش کنند. بالای بیست‌ساله‌ها را از خانواده‌هایشان جدا کرد. مثل آب رفتند توی زمین. هیچ ردی ازشان نماند. خوب شد مادربزرگم از دنیا رفته بود. وگرنه دق می‌کرد. باقی بچه‌های قدونیم قد هم، اجازه ردشدن از مرز گرفتند. به چند سال نکشیده توی کربلای چهار، عموی بزرگم مفقودالاثر شد. چهل روز نشده، خبر شهادت دایی ته‌تغاریم از کربلای پنج آمد. ⬅️ فکر می‌کردیم جنگ تمام شود دور هم با خیال راحت زندگی می‌کنیم. خیالمان خام بود. داعش از راه رسید. عکس پسرعمه‌ام به آن قاب اضافه شد. بی‌خبر از همه‌جا، چهل روز بعد، با تلفن از شهادت عموی ته‌تغاری‌ام مطلع شدیم. حلب سوریه، سرزمین جدیدی بود که به زندگی‌مان اضافه شد. ⬅️ عکس هر هفت نفرشان را در یک قاب، دور عکس امام خمینی جمع کردیم. او مرزها را شکست. خانواده ما یکی از هزار داستان پر ماجرای این دنیاست که دوست دارد این قاب را وسط مسجدالاقصی بین صفوف نماز جماعت سر دست بگیرد. امام این رویا را در دلمان زنده کرد. ✍️ کوثر شریف‌نسب 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
⬅️ محفل نویسندگان منادی با همکاری حوزه هنری استان یزد برگزار می‌کند: 🖋 کارگاه 🌱 استاد: محمدعلی جعفری ✅ ویژه خواهران و برادران (رده سنی 18 سال به بالا) ✅ 8 جلسه به صورت حضوری ✅ مهلت ثبت نام: پایان خردادماه ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر : 👇👇👇👇👇 🌐 artyazd.ir 🆔️ @monaadi_ir
🔰 توصیه‌های به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» ✍️ مبتدی و آماتور بنویسید. شما برای پول نمی‌نویسید بلکه برای لذت می‌نویسید. باید برایتان مفرح و سرگرم‌کننده باشد. البته نه در موقع نوشتن، ولی بعد از اینکه تمام شد، باید هیجان و اشتیاق را احساس کنید. منظورم البته رضایت نیست، اینکه در گوشه‌ای بنشینی و به کارت افتخار کنی، نه، بلکه به این معنی که می‌دانی بهترین کاری که می‌توانستی و نهایت تلاشت را کرده‌ای. دفعه‌ی بعد بهتر خواهی شد. 🗣 مصاحبه با روزنامه‌ی پرینسی‌تونین ۱۹۵۸ 🆔️ @monaadi_ir
⚫️ عنایاتِ پدر°پسری من از یک کاروان مشهدی شده بودم. زهرا از کاروانی جدا. قرارمان برای تازه کردن دیدار، شد نمازهای مغربِ صحن جامع رضوی(قدیم). روز سوم دو رکعت نماز آخر عشا را گذاشتیم پای حرف‌های مانده‌ سرِ دل. دردِدل‌ها زیاد بود، آن‌قدر که امین‌الله هم از دستمان رفت. جامعه‌کبیره‌ هم. از خیر ثواب‌های معمول ریخته کف صحن امام رضا گذشتیم. چشممان دنبال گوشه‌ای دنج می‌گشت برای ادامه‌ی باقی صحبت‌ها. تای چادر مشکی را باز نکردیم و با همان چادر رنگی دور تا دور صحن را قدم زدیم تا رسیدیم به غرفه‌ی تعمیر و تنظیم ساعت‌های حرم. تهِ صحنِ جامع. زمین‌گیر که شدیم، نمِ باران شروع شد. دوتا چادر داشتیم و خیس شدنمان مسئله‌ای به حساب نمی‌آمد. اما مسئله‌ی مهم‌تر همان دغدغه‌ی همیشگیِ زائران توی سفر، مخصوصا سفر زیارتی بود. گرسنگی! زهرا از ابتدای ساعات دیدار آن‌روزمان قصد داشت سفره‌داری کند. قرار بر این شد که شام را در هتل‌ آن‌ها و با مادرخرجیِ او بخوریم. اما ساعت از دستمان در رفت تا زمانی که زنگِ هشدارِ قاروقور شکممان بلند شد. پنج دقیقه به زمان پایانِ ارائه‌ی خدمات هتل باقی مانده بود.  خلوتیِ دلچسب حرم، اجازه‌ی برگشتن به هتل را نمی‌داد. انعکاس گل‌دسته‌های صحن روی زمین نم‌دار از آن تصاویر نابی شده بود که هر زائری آرزوی دیدنش را دارد. اما خب نیرویِ محرک ما برای دل‌کندن از هوای شمالیِ حرم قوی‌تر بود.کاش این هتل‌ها ۲۴ساعت دیگ‌شان روی گاز قل می‌زد. کاش حواسشان به حالِ دل زائر بود. تایِ چادرمشکی را بازکردیم و چادر رنگی را مچاله شده، چپاندیم توی کیف. باید مسیر ده‌دقیقه‌ای تا هتل را می‌دویدیم. از عنایات خاصه‌ی حضرت این‌ بود که باران نم‌نمِ مشهد، شبیه شرشر باران عراق نبود. اما با این حال خیس و چلانده به هتل رسیدیم. بوی مرغ پیچیده توی رستوران، حساسیتِ زنگ هشدارِ شکممان را دوچندان کرده بود. مدام صدایش هوا می‌رفت و  آبرو برایمان نگذاشته بود. صدای مسئول رستوران که گفت: "خانم‌ها چقدر دیر؟! غذا تمام شد." زنگ هشدار را یکسره کرد. ماندن را جایز ندانستیم. صدای قاروقور شکم گرسنه توی حرم بپیچد خیلی بهتر است تا هتل. حداقل آنجا یک سمیع‌الاصوات دارد که "لا یشغله سمع عن سمع." باران سه تا درمیان چکه می‌کرد. روبروی باب‌الجواد زهرا گفت: " مریم! این سری اومدم مشهد و یادم نبود حتی یه دفعه از باب‌الجواد وارد حرم بشم." "چه فرقی می‌کند"ی گفتم و دنبالش راه افتادم و از باب‌الجواد رفتیم صحن جامع. نشستیم همان گوشه‌ی دنج. صدای مداحی‌ِ گوشی را بالا بردیم تا صدای قاروقور شکم گم شود تویش. نگاهی انداختم به زهرا و گفتم: " ببین! هوا خوبه، الانم واقعا داره بهمون خوش می‌گذره‌. ولی واسه امامِ مهربونی مثل امام رضا زشته زائرشو گشنه وسط شهر نگه داره. تازه حالا که پای پسرشون رو هم کشیدیم وسط." غرق توی مداحی و حال و هوای حرم بودیم. کم‌کم داشت گرسنگی فراموشمان میشد. درِ غرفه‌ی مربوط به ساعت‌های حرم را باز کردند. شیفت آقای خادمِ مسئول تمام شده بود و با کیسه‌ی وسایلش به سمت خانه می‌رفت. از جلویمان گذشت. چهار پنج قدم که دور شد، مکثی کرد و برگشت روبرویمان ایستاد. از توی کیسه‌اش ظرف یکبار مصرفی را درآورد. گرفت جلوی صورتمان. هندزفریِ توی گوشمان اجازه‌ی شنیدن نمی‌داد‌. چیز‌هایی را گفت و رفت. گرسنگی از یادمان رفته بود ولی عواقبش زده بود به مغز. از حس‌های دنیا فقط بویایی‌اش مانده بود برایمان. با گیجی و بهت در ظرف را باز کردیم. بوی قیمه‌ی حضرتی، تمام آن حس‌ها را زنده کرد. امام‌رضا، پدری را در حق پسرشان و مهربانی را در حق ما تمام کرده بودند. شعرِ آمده توی ذهنم را برای زهرا به زبان آوردم. "باب‌الجواد حاجت ما را چه زود داد مشهد پر است از نَفَس مهربانی‌اش....." ✍ مریم شکیبا 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 🆔️ @monaadi_ir
📌 فایل‌های روی صفحه را پاک کن! روی صفحه ویندوز شما چند تا فایل جا خوش کرده؟! روی صفحه ویندوز من هیچ فایلی نیست! باور کنید همان سطل آشغال هم به زور روی صفحه نگه داشته‌ام؛ برنامه‌ها را توی نوار وظایف و آن زیرْ سنجاق کرده‌ام تا وقتی خواستم‌شان استفاده کنم. نشانه‌ی نوعی بیماری نیست! حداقل هنوز نشنیده‌ام دکترها با علامتی اختصاری اسم نوعی بیماری روی این حرکت گذاشته باشند! (البته امیدوارم توی نظراتی که در مورد این متن به من می‌رسانید اسم بیماری را نفرستید!) باکلاسش این است که من مینیمال زندگی می‌کنم؛ تحمل نکردن یک فایل ساده روی صفحه کامپیوترم ولو اینکه ممکن است به زودی دوباره به آن نیاز پیدا کنم از نشانه‌های این شیوه زیست است. مثل گوشی همراهم که تا مدتی قبل حتی به حسابِ نرم‌افزار ماشین‌حساب‌ش هم رسیده بودم! اتاق مطالعه و نوشتنم هم همین طوری است. یک کتاب خانه دو طبقه‌ایِ کوچکْ روی کمدِ کوتاه و خپلِ لباس نشسته که نهایتش صد جلد کتاب چند بار خوانده شده توی آن جا خوش کرده. جایی که قبلاً تمام دیوارش قفسه کتاب بود و نزدیک هزار جلد کتاب توی‌ش داشتم! آن حسِ ناراحتِ مینیمالیْ تحمل نکرد و همه را رد کرد رفت؛ ماند این کتاب‌های معدود که وجودشان توی خانه لازم است. یعنی نمی‌شود اینها را حذف کرد. اصولاً هم بعد از خواندن کتابی امانتی، خریدم‌شان! یعنی اولْ جایی خوانده‌ام و بعد دیدم «عجب، این کتاب را باید داشت و مدام خواند» پس خریدم... هر چند همین کتابخانه هم مدام بازرسی می‌شود. مثل پشت دست دانش اموزان سر صف صبحگاه آن قدیم‌ها که باید شنبه‌ها بازرسی می‌شد تا حمام رفته و نرفته یکی نباشند! مدام می‌بینم‌شان که اگر یکی کتاب این وسط‌ها دارد خاک می‌خوردْ رد کنم برود خانه‌ی کتاب‌ها! این پاک کردن‌ها و چال کردن‌ها و فرستادن‌ها و خلوت کردن‌ها را نیاز امروز همه آدم‌ها می‌بینم. حس می‌کنم آن قدر درگیر کثرت‌ها کرده‌ایم خودمان را که در این میان خودمان گم شده‌ایم؛ میان فایل‌های انبوه صفحه‌ی ویندوز، بین نرم افزارهای متعدد گوشی همراه، میان دکورها، میزها، مبل‌ها و صندلی‌های پر تعداد خانه، لا به لای کارهای زیادِ کرده و نکرده، توی هزار توی روابط و رفاقت‌های گسترده، توی کلاس‌های پر تعداد آموزشی زبان و موسیقی و خطاطی و نقاشی و ...؛ و همین طور بگذارید پشت این جملات همه تجربیاتی که داریم، دارید و دارند! این یک پیشنهاد است؛ بردارید گوشی‌تان را و کامپیوترتان را پاکسازی کنید، مثل همه ارکان زندگی‌تان که شاید نیاز به پاکسازی داشته باشد! حتی گاهی باید برخی از آدم‌های بد را از زندگی خودتان پاک کنید تا به آدم‌های خوب قصه زندگیتان بهتر و بیشتر برسید! وقتی پاک کردید، نفس عمیقی بکشید و از زندگی خودتان لذت ببرید... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته دوم ✍ نویسنده نباشید! به جایش خودِ نوشتن باشید. نویسنده بودن یعنی راکد و ایستا بودن. عمل نوشتن حرکت را نشان می‌دهد، فعالیت و زندگی را. وقتی از حرکت می‌ایستی در واقع مرده‌ای. هیچ‌وقت برای نوشتن زود نیست، از همان وقتی که می‌توانی بخوانی، می‌توانی بنویسی. 🗣 مصاحبه با روزنامه‌ی پرینسی‌تونین ۱۹۵۸
📌 نسخه‌پیچِ نصیحت دیدن عُلما برایم ذوقناک است. یک بار گوشه صحن آزادی، هیبت یکی‌شان مرا گرفت؛ روی ویلچر نشسته بود. قسمت کنجکاو وجودم مجبورم کرد جلوتر بروم؛ هر چه نزدیک‌تر رفتم، ابهتش کم نشد. حدسم درست از آب درآمد. حاج آقا قرائتی بود. فکر نمی‌کردم اینقدر متواضع نشسته باشد و به حرف زائرها گوش کند. این طور موقع‌ها مثل آدم‌های دست‌پاچه، هر چه سوال داشتم، یادم رفت. از قبل برای خودم نقشه کشیده بودم، به هر عالِمی رسیدم، یک لحظه معطل نکنم: «نصیحتی بکنید؟» جوابی جمع و جور بگذارد کف دستم، شبیه قرص اسید فولیک، که عصاره ویتامین‌ها را توی خودش جمع کرده باشد.مثل اسفناج خوردن ملوان زبل، بعد چند ثانیه، هر چه حال خوب است توی مغز استخوانم خانه کند. همانجا وسط دستپاچگی، ناگهانی دلم خواست از امام سوال بپرسم! دلِ تنگم به ایوان طلا دوخته شد. گیج و منگ، یک لنگه پا و این‌همه دور خود چرخیدنْ تقاص نپرسیدن‌های ما از امام بود؟ نَمی به چشمم نشست. دلم خواست نصیحت امام را بخوانمْ به یک نفر شبیه خودم! صفحه گوشی جلوی چشمم موج برداشت. حدیث امام جواد(ع) پیدا شد؛ آدم دلتنگی پرسیده بود: «می‌خواهم در دنیا و آخرت با شما باشم. چه کنم؟» جوان‌ترین امام نوشته بود: «زیاد سوره قدر بخوان؛ زیاد زبانت به استغفار بچرخد.» دلم برای خودم آب شد. همیشه می‌خواستم طبیب دوار همین شکلی برایم نسخه بپیچد و من آن را روی چشم بگذارم. همین یک نصیحت بشود هزار قسمت و هر کدامش جذب یکی از مویرگ‌های وجودم شود. زبانم برای نصیحت خواستن از حاج آقای قرائتی بسته شد. اگر دیدن یک عالِم، بی هیچ سوالی، این قدر ذوق دارد، نگاه به امام چه حالی دارد؟ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
👈 به قلمِ شما 🔹 با سلام خدمت همراهانِ منادی ▫️ به عنوان مخاطبِ منادی برای ما روایت‌هایی شنیدنی، دلچسب و جذاب‌تان را در طول هفته ارسال کنید ▫️ نویسندگان ما پس از بررسی، بهترین‌ها را به نام خودتان منتشر می‌کنند ▫️ از این پس جمعه‌ها با شما هستیم همراه با انتشار «به قلمِ شما» روایت‌های خود را برای این نشانی ارسال کنید؛ @monaadi_admin 👈
🔰 توصیه‌های به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته سوم ✍ اگر نویسنده به تکنیک علاقه دارد برود جراح یا بنا بشود. هیچ راه‌حل و دستور‌العمل تکنیکی برای اینکه چطور کار خوب بنویسیم وجود ندارد، و نه هیچ راه میان‌بری. نویسندگان جوان اشتباه می‌کنند که به دنبال تئوری می‌روند. با اشتباهات خودتان به خودتان درس بدهید، انسان فقط با خطاهایش یاد می‌گیرد و می‌آموزد. هنرمند واقعی اعتقاد دارد کارش آن‌قدر خوب است که کسی نمی‌تواند نصیحتی به او بکند، او غرور عالی دارد، هر‌چقدر هم نویسنده‌های قدیم را تحسین کند باز هم می‌خواهد حسابی کارشان را بکوبد. 🗣 مصاحبه با پاریس‌ریویو ۱۹۵۶ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 چه خوب که محمدش را شهید نکرد! نمی دانم شما رفته‌اید یا نه؟! مناطق عملیاتی غرب و شمال غرب را می‌گویم... کردهای سنندج، پاوه و دیگر مناطق تعریف کرده‌اند که چه خون و عرقی از نیروهای سپاه و ارتش و مردم در این خاک به زمین ریخته تا بتوانند آرامش را به آنجا باز گردانند. دشمن در لباس خودی‌ها و در بین خودی‌ها مثل آب خوردن سر می‌بُریده و اسیر می‌گرفته! برای نمونه، اگر به مرز سیران‌بند بروید که گذرگاه مرزی ماست به پنجوین عراق، ده قبر شهید گمنام را در دامنه‌ی کوه می‌بینید که حکایت شهادت آنها، یکی از سندهای ما بر این مدعاست. وحشیگری کومله و دموکرات آن قدر بوده که نیروهای بعثی جلویشان آدم‌خوبه‌ی ماجرا بوده‌اند! «غریبِ» لطیفی دست برده در بخشی از همین ماجرای سخت؛ آن هم با رفتن به سراغ زندگی محمد بروجردی. هر چند تا حدی توانسته واقعیت را نشان دهد، تا حدی! این را دوبار نوشتم که بگویم حجم مشکلات بعد از انقلاب در مناطق غرب، چیزی نیست که بشود حتی در چند تا فیلم نشانش داد! لطیفی هم حتماً نتوانسته! هر چند فیلم خوبی ساخته... زرنگی کارگردان اما آن جایی بیشتر خودش را نشانم داد که محمدش را شهید نکرد! فیلم، صاف ایستاده و خودش را اینطوری معرفی می کند «من، فقط بخشی از زندگی یک اسطوره‌ی واقعی در نزدیک ترین تاریخ به زندگی شما هستم، نه ادعای نشان دادن تمام واقعیت را دارم و نه حتی با این ابزارهای در دسترسْ امکانش را!» و اعتراف کنمْ «غریب» یک فیلم خوش‌ساخت است و دیدنی؛ با بازی بابک حمیدیان، بازیگری که نقش‌های خوب را خیلی خوب بازی می کند همان طور که اصغر وصالی را در «چ» بازی کرده... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ جهادِ پس از مرگ ... امام محمد باقر علیه السلام به فرزندش جعفر بن محمد دستور می دهد که وی بخشی از دارایی او را -هشتصد درهم- در طول ۱۰ سال صرف عزاداری و گریستن بر او نماید. مکان عزاداری، صحرای منی است و زمان آن، موسم حج؛ همین و بس. موسم حج میعاد برادران دور افتاده و ناآشناست. هزاران فرد در آن زمان و مکان، امکان «جمع» بودن و شدن را می‌آزمایند. این همدلانِ ناهم‌زبان در آنجا با زبان واحدی خدا را می خوانند و معجزه گرد آمدن ملت ها زیر یک پرچم را مشاهده می‌کنند. اگر پیامی باشد که می باید به همه جهان اسلام رسانده شود فرصتی از این مناسب تر نیست... ... و این است نقشه موفق امام باقر علیه السلام -نقشه جهاد پس از مرگ- و این است وجود برکت‌خیز که زندگی و مرگش برای خدا و در راه خداست... ▪️ سالروز شهادت حضرت امام محمدباقر علیه السلام تسلیت باد به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 قطره‌ای اشک برای شاهدِ روضه‌هایِ کربلا از کودکی هر بار می‌خواستم برای امامی گریه کنم باید یک جور موضوع را ربط می‌دادم به کربلا تا غدد اشکی‌ام تحریک شود. اسم کربلا خوب اشکم را در می‌آورد. فقط برای امام رضا(ع) یک کیسه اشک جدا کنار می‌گذاشتم و بقیه را حواله می‌دادم به امام حسین(ع). امام رضا(ع) حرم داشتند. چند باری توی حرمشان قدم زده بودم. احساس نزدیکی به میزان کافی شکل گرفته بود. اما بقیه نه. بقیه فقط عکس حرمشان را توی تلویزیون می‌دیدم و تهِ دلم یک جوری می‌شد. یک‌جوری شبیه اشتیاق رفتن و دیدن. توی روضه‌های امامان بی‌حرممان خیلی باید دل‌پاک و دل‌صاف می‌بودم تا حس گریه سراغم بیاید. برای امام حسن(ع) همیشه منتظر بودم مداح بحث را بکشاند سمت روضه‌ی کوچه تا با کمی همزادپنداری اشکم جاری شود‌. اوج روضه‌ی امام سجاد(ع) برایم می‌شد لحظه‌ی آتش‌زدن خیمه‌ها و دیالوگ‌های رد و بدل شده با عمه‌شان، حضرت زینب(س). توی روضه‌ی شهادت امام باقر(ع)، عذاب وجدان بود که فرو می‌شد توی تک تک سلول‌های بدنم. نه شوق دیدار حرمی که ذوقش جمع شود توی چشمانم و بعد سرریز شود، نه روضه‌ی شاخصی توی ذهن داشتم که چنگ بزنم به لحظات اوجش، شاید قلبم را رقیق کند. سال‌ها می‌نشستم توی روضه‌ی امام پنجمم و بدون قطره‌ای اشک، دست از پا درازتر برمی‌گشتم خانه. امسال مداح شروع کرد به خواندن. از کربلا، از حرم حضرت عباس(ع)، از کوچه و خردسالی امام حسن(ع). می‌خواند و من ذره‌ای اشک نریختم. تمام طول روضه به سال‌های گریه نکرده برای امام غریبم فکر کردم. تمام ساعت مداحی، دلم را دادم دست شاهد روضه‌های کربلا. دنبال دلیل می‌گشتم که فقط و فقط مخصوص امامم باشد و دلیل بالاتر از این‌که ده سال طول بکشد تا تو غربت امامت را درک کنی؟ من منشأ اشک را پیدا کرده بودم. دلیل گریه‌ را. همانجا شروع کردم و به اندازه‌ی ده سال برای غربتش باریدم... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته چهارم شروع نوشتن رمان پیشنهاد می‌کنم که شخصیت‌ها را اول توی ذهن بسازید. وقتی شخصیت را درست در ذهنتان می‌سازید، و شخصیت واقعی است، بقیه‌ی کارها را خودِ شخصیت انجام خواهد داد. تنها کاری که شمای نویسنده باید انجام بدهید این است که دنبال شخصیت راه بیفتید و کارهایی را که می‌خواهد بکند و حرف‌هایی را که می‌خواهد بزند بنویسید. باید شخصیت را باور داشته باشید، باید احساس کنید که زنده است، و البته باید بین اعمال و موقعیت‌های زندگی‌اش انتخاب کنید که اعمال با شخصیتی که به آن باور دارید سازگار باشد و بخواند. بعد از این مرحله تقریباً خود‌به‌خود انجام می‌شود، قبل از اینکه مداد را روی کاغذ بگذارید باید بیشترِ داستان را در ذهنتان نوشته باشید. اما شخصیت باید بر اساس ادراک و تجربیات شما و واقعی باشد، و قبلاً هم گفتم، این شامل همه‌ی چیزهایی می‌شود که خوانده‌اید، چیزهایی که خیال کرده‌اید، چیزهایی که شنیده‌اید، تمام اینها به شما معیاری برای اندازه‌گیری این شخصیتِ خیالی می‌دهند، و وقتی‌که شخصیت واقعی از کار درمی‌آید و در مقابل شماست، و مهم است و زنده است و حرکت می‌کند، پس زیاد مشکل نیست که فقط بنویسمش. 🗣 جلسه‌ی پرسش و پاسخ با فارغ‌التحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 متولیِ نویسنده‌گریز از همان دیشب که شماره‌ی متولی را پیدا کردم، خواب با چشمانم قهر کرده. فکر اینکه چگونه متولی را راضی کنم با من مصاحبه کند، مثل خوره به جانم افتاده. نگاهم هر چند دقیقه روی ساعت گوشی‌ام قفل می‌شود. گوشه‌ی مبل چمپاتمه می‌زنم تا آفتاب بالا بیاید. تمام ترفندهای مصاحبه‌ کردن و راضی‌ کردن افراد را، در ذهنم مرور می‌کنم و در آخر می‌مانم که چگونه پیرمرد را راضی کنم. اگر هم بدعُنُق باشد که کارم سخت‌تر می‌شود. برای گرفتنِ شماره‌یِ متولی، هفت‌خوانِ رستم را رد کردم. پدربزرگم راضی نمی‌شد شماره‌اش را بدهد. پایش را کرده بود در یک کفش و می‌گفت: "این باهات راه نمی‌آد، اخلاق‌های خاصی دارد، اذیتت می‌کند!!" امّا من هم که لجبازیِ پدربزرگ را به ارث برده‌ام، حرفم یکی بود‌: "شما شماره رو بدید یه راهی پیدا میکنم." غرق در افکارم بودم که چشمانم سنگین شد. با صدای اذانِ گوشی‌ام از جا پریدم. سر از سجده برداشتم. در دلم توسل کردم که کارم به مشکل برنخورد. حدود ساعت ۸صبح بود که شماره را گرفتم. بعد از دو بوق، صدای خش‌دار پیرمردی در گوشم پیچید. سلام و عرض ادبم را نشنیده گرفت. حرفم را کامل نگفته بودم که با جدیت تمام گفت: "نیم‌ساعت دیگه زنگ بزن!" دهانم از این رفتارش باز مانده بود. نیم‌ساعت برایم به اندازه‌ی نصف روز گذشت. دوباره شماره را گرفتم. بعد از سلامی مختصر، سوالی که جوابش فقط، بله یا خیر بود را پرسیدم. باز با آن لحن خشک و جدی‌اش جواب داد: "من الان کار دارم، حضوری بیا حرف بزن. فردا ساعت شش بیا حسینیه." تا آمدم جوابش را بدهم، گوشی را قطع کرد. خروس‌خوان بود که به سمت حسینیه حرکت کردم. استرس کل وجودم را گرفته بود. بسم‌الله‌گویان وارد حسینیه شدم و با پرس‌وجو متولی را پیدا کردم. یک مرد نسبتا چاق، هِن‌هِن‌کُنان از پله‌ها بالا آمد. مقابلم ایستاد. دستی به سبیلش کشید. با همان لحن مخصوص خودش لب زد: "امرتون؟" صورتش را کاویدم. نه آنقدر پیر و فرتوت بود که حوصله جوان جماعت را نداشته باشد و نه آنقدر ... در همین افکار بودم که با حرفش رشته‌ی افکارم پاره شد. "_خانم چرا حرف نمیزنی؟" صدایم را صاف کردم و با تسلط کامل شروع کردم: "_من نویسنده هستم، می‌خوام در مورد حسینیه دوتا سوال ازتون بپرسم." بازهم هنوز حرفم تمام نشده بود که غرید: "_الان وقت ندارم، برو هفته‌ی دیگه بیا." با عجز نالیدم: "_من زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم، در حد دوتا سوال هست. اصلا خودتون گفتین امروز بیام!" با عصبانیت جواب داد: "_همین که گفتم. برو یک هفته‌ی دیگه بیا!" بغض کرده بودم. زبانم قفل شده بود. تمام توانم را در پاهایم ریختم و به طرف ماشین رفتم. سرم را روی فرمان گذاشتم. از حرص نه تنها نفسم، بلکه اشک هم در نمی‌آمد. به حرف پدربزرگم رسیدم. به اندازه‌ی تمام موهای سفیدش، به حرف‌هایش ایمان آوردم. از شدت عصبانیت نفسم به سختی بالا می آمد. گوشی‌ام را برداشتم تا پیام بلندبالایی به او بدهم و تمام عصبانیتم را روی کیبورد گوشی‌ام خالی کنم. سلام را تایپ کردم. چشمم خورد به عکس پروفایلش. بازش کردم. نوشته بود: "یه وقتایی به خودم می‌گم چرا کسی حالمو نمی‌پرسه، بعد یادم میفته حتما کارشون گیر نیست." پوزخندی زدم و فقط یک جمله نوشتم: "شاید بخاطر اخلاقتونه!" به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⚫️ حسرت دعای بعدازظهر موبایلم زنگ میخورد. همسرم دلش شور می زند. انگار همیشه اینجور مواقع منتظر خبر بدی است. از پلیس به اضافه 10. مسئول باجه گذرنامه است، می گوید: آقای تقی زاده ما تا ۱۷:۳۰ منتظرتون هستیم. نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم. یک ربع زمان بسیار کمی است. انگار کسی دنبال عقربه ها می دود. همه ی وعده های بعداز ظهرم را کنسل کرده بودم که برنامه زنده تلوزیونی را از دست ندهم. بچه ها را مشغول بازی کنم بلکه مادرشان بعد از عمری با خیال راحت بتواند برود مسجد محل برای مراسم دعای عرفه. نوبت پاسپورت کربلایم جور شده. اما حالا! فکرش را هم نمی کردم غروب روز عرفه نوبتم بشود. درست وقتی که می خواستم ملتمسانه از ارباب بخواهم اسم مرا هم در کاروانش بنویسد. حاج مهدی سماواتی و حاج میثم مطیعی با لباس احرام کنار هم نشسته اند. قاب صورت حاج مهدی سماواتی چشمم را پر می کند. همسرم فهمید ناچارم بروم دنبال پاسپورت. نگاه چپی می اندازد. پفی به نشانه حسرت می پراند و صدای تلوزیون را بیشتر می کند. صدای سوزناک حاج میثم توی گوشم می پیچد. اللّهُمَّ إِنِّى أَرْغَبُ إِلَيْكَ وَأَشْهَدُ بِالرُّبُوبِيَّةِ (خدایا، به‌سوی تو اشتیاق دارم و به پروردگاری تو گواهی می‌دهم...) جملات دعای زیر نویس تلوزیون حسرت به دلم گذاشت. وَلُطْفِكَ لِى وَ إِحْسانِكَ إِلَىَّ... ( از لطف و مهربانی که به من داشتی...) از دیروز کلی برنامه داشتم دعای عرفه را با بچه ها چطور بخوانم. چاره ای نبود. صف پاسپورت آنقدر شلوغ بود که معلوم نبود بعدا نوبت به من می رسد یا نه! مثل باد خودم را به پلیس به اضافه 10 خیابان شهید صدوقی رساندم. اتاق گذرنامه جای سوزن انداختن نداشت. دلم هری ریخت. فکر می کردم همه منتظر من نشسته اند. نگاهی به باجه گذرنامه کردم. آقای جوان کت و شلواری مدارکش را روی میز ردیف کرده بود. کارت ملی. شناسنامه. کارت پایان خدمت. تیری از روی مخم رد شد. فهمیدم کارت پایان خدمت همراهم نیست. پشت سری ها چشم غره ام می رفتند که چرا خودم را جلو انداختم. کیف مدارکم را چک کردم. یک کپی از کارت پایان خدمت پیدا شد. توی آن شلوغی صدا به صدا نمی رسید. کپی کارتم را پشت شیشه باجه گرفتم. خانم جوان به صفحه کلید کامپیوترش ور میرفت. نگاهش دست من را دید. سؤالم را می دانست گفت: نه آقا فقط اصل کارت. نگاهی به ملت منتظر روی صندلی ها انداختم. حسرت دعای عرفه دلم را شخم می زد. پرسیدم: خانم کی نوبت من می شود؟ فامیلم را پرسید و گفت: کار این چند نفر که تمام شد نوبت شماست. صفی که من می دیدم حالا حالاها کار داشت تا تمام شود. اما باید حاضر باشم. شاید نوبتم را به کسی می دادند. به ناچار برای کارت پایان خدمتم راه افتادم. استارت ماشین بی جان بود. خیابان ها خلوت.گاز و کلاچ سفت شده بود. انگار نمیخواست همراهیم کند. دست از پا دراز تر برگشتم خانه. دلم توی صحرای عرفات کنار حاج میثم بود. صدای تلوزیون مثل نسیم گوشم را قلقلک میداد. همه ی مدارک داخل کمد قاطی شده بود. از دست خودم عصبانی بودم. با هزار یا علی کارت پایان خدمتم پیدا شد. اللّهُمَّ اجْعَلْ غِناىَ فِى نَفْسِى، وَالْيَقِينَ فِى قَلْبِى، وَالْإِخْلاصَ فِى عَمَلِى(خدایا قرار ده، بی‌نیازی را در روح و روانم و یقین را در دلم و اخلاص را در عملم) حاج میثم با لباس احرام زار میزد. شانه ی حجاج ایرانی تکان می خورد. تعارف با همه چیز را کنار گذاشته بودند. چهره شان شبیه مردم کوچه و بازار نبود. روی پله ی دم در ایستادم. نگاهم از صفحه تلوزیون کنده نمی شد. حسرت به دل صحرای عرفات را میدیدم. توی دلم رخت می‌شستند. مدارک را رساندم. صف به اندازه یک نفر جلو رفته بود. یک مادر و دو دختر نوجوان به صف اضافه شده بودند. مثل مرغ پر کنده روی صندلی دم در ورودی نشستم. با نگاهم سقف را سوراخ میکردم. بغض گلویم را فشار می داد. آب دهانم را با زور سرنیزه فرو دادم. ده دقیقه منتظر ماندم. مسئول عکس گذرنامه صدا زد: هر کس برای گذر نامه عکس نگرفته بیاد جلو. هر چه سرم را چرخاندم کسی جلو نیامد. ته دلم یک لامپ 1000 روشن شد. پریدم توی اتاقک عکاسی. عکسم مثل آدمهای غم باد گرفته بود. صف مثل باد جلو می رفت. ده دقیقه ای بیشتر معطل نشدم. مدارک را تحویل دادم و کارم انجام شد. مثل اینکه قند توی دلم آب کرده باشند. سر خوش بودم که قرار است حداقل به نصف دعا برسم. استارت ماشین خسته ام را پیچاندم. نفهمیدم چراغ قرمز ها را رد کردم یا نه! مثل برق رسیدم پای تلوزیون. حاج میثم فراز های آخر دعا را می خواند. 4 خط آخر دعا را با طعم اشکهای شور خواندم. مثل کسی که التماس می کند برای کاروانی ثبت نامش کنند.... اللهم لا تحرمنی خیر ما عندک ( خدایا محرومم نساز از خیر آنچه نزد توست) به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▫️ همین چند مدت پیش فوت کرد؛ در ۹۲ سالگی؛ متولد اشتوتگارتِ آلمان، درگذشته در لندنِ انگلستان. اسلام‌شناس و استاد تاریخ اسلام دانشگاه آکسفورد بود و معتقد به مسیح علیه السلام... ویلفرد مادلونگ... او کتابی نوشته به نام «جانشینی محمد(ص)»، با استفاده از منابع مختلف در اسلام و در این کتاب با دلیل، مدرک و اسناد زیادی ثابت می‌کند که جانشینی پیامبر اسلام نه به ابوبکر که باید به علی می‌رسید... این کتاب یک کتاب از اسلام‌شناسی مسیحی و بی‌طرف است که حقیقت را نه در سایه دلبستگی و تعصب که بر اساس منطق و استدلال بیان می‌کند... غدیرِ بزرگ و بی‌همتا در پیش است🌹 به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 تراژدیِ یک پیرمردِ عینکی! از دور که نگاه می‌کردی، فقط یک عینک ته استکانی می‌دیدی. به زورِ عصا و همراهی دخترش، علیرغم مخالفت شدید ما وارد بخش شد. تق‌تق کنان دنبال بیمار تخت ۴ می‌گشت. هوایش را نداشتی هر آن‌ ممکن بود بخورد توی صندلی و ترالی و تخت‌هایِ توی مسیر. تعادلش در حد خردسالی بود که تازه راه رفتن بلد شده باشد. توی مسیر چهار بار گریه‌ میکرد، یک‌بار حرف می‌زد. کلماتش را متوجه نمی‌شدم. صدایش به خودیِ خود می‌لرزید، گریه هم زده بود تَنگَش و شده بود نورعلی‌نور. باید حواسش را پرت می‌‌کردم تا گریه کردن یادش برود. پرسیدم: _پدر جان! شما شوهر بیگم خانمی؟ +هاااا.هاااا. زَنُکُم کجاااا؟ _به‌به! خوش به حال بی‌بی که انقد شوهرش دوسش داره.بیا دنبالِ من، ببرمت پیشش. تا بالاسر تخت بردمش. _بابا جان! همینجاس +هااا؟ و خب عالی شد.شوهرِ بی‌بی گوش درست و حسابی هم نداشت. من همیشه خدا را شکر می‌کنم. از بابت اینکه گوش و چشم دارم؟ نه. به این خاطر که آی‌سی‌یو مثل قصر پوتیفار هفت تا درِ تو در تو دارد.با این داد و بیدادی که ما توی بخش راه می‌اندازیم. مطمئنا اگر کسی از بیرون و بدون اطلاع از شرایط بشنود، فکر می‌کند پا گذاشته توی بخش روانِ بیمارستان. دو‌ سه گام صدایم را بالاتر بردم. _ حااااجی! خانمت، زنت، همینجاس +چرو پس نگام نمی‌کنه؟ _خوابه بابا. +چرو تکونش می‌دم بیدار نمی‌شه؟ _ مریضه که. حال نداره چشاش باز کنه. شما یه کم باهاش حرف بزن.می‌فهمه حرفاتو. +چطو میگی خوابه؟ می‌سپارم به دخترش تا حالی‌‌اش کند اوضاع از چه قرار است. می‌روم سمت تخت کناری بی‌بی. یک دختر ۲۰ ساله که به خاطر خیانتِ همسرش، قصد داشته به زندگی‌اش پایان دهد. حال جسمی‌اش قابل قبول بود. حال روحی‌اش نه. صورتش را به جز قسمت چشم‌ها، با ملحفه پوشانده بود. اشک‌هایش از گوشه‌ی چشم سر می‌خورد روی بالشت. نمی‌خواستم برایش ادای روان‌شناس‌ها را دربیاورم. یعنی توانایی‌اش را نداشتم. فقط پرسیدم: "چیزی نمی‌خوای؟" سری به نشانه‌ی نه تکان داد و زیر لب طوری که بشنوم گفت: "یه ذره از غیرت این پیرمرده تو وجود همسرم." صدای گریه‌ پیرمرد می‌رود هوا. می‌چرخم سمتشان. _چی شد باااز؟ دخترش عین بچه‌هایی که گلدان شکسته باشند و لو رفته باشد نگاه می‌کرد. پدرش انگار فهمیده بود شرایط مادر اصلا مساعد نیست‌. رو به دخترش گریه می‌کرد و می‌گفت: "نکنه مُرده داری دروغم میگی؟" مدام دستش را می‌کشید روی پای خانمش تا ببیند بدنش گرم است یا نه. وسط گریه می‌گفت: "زَنُکُم چطو تو اینجا افتادی. من تو خونه. مگه نمی‌گفتی هر جا تو بری من میام. چرا پس تنهایی اومدی؟" رسما داشت بالای سرش روضه می‌خواند. ادامه‌دار می‌شد، باید یک تخت هم برای پیرمرد کنار می‌گذاشتیم. یک دور دیگر سعی کردم خودم برایش توضیح دهم. اولین چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم. "بابا خانمت رو عملش کریم هنوز یه کم داروی بیهوشی تو بدنشه. اثر دارو بره بهتر می‌شه‌." اینبار انگار خوب متوجه شد. صدای گریه‌اش پایین آمد و فقط نگاهش می‌کرد. از زنده بودن خانمش که خیالش راحت شد، دست کرد توی جیبش و مشتی هزارتومنی و پنج‌هزارتومنیِ مچاله شده گرفت توی مشتش. نگاه گیجی بین ما و دخترش ردوبدل شد. داشت پول‌ها را به ترتیب ارزششان مرتب می‌کرد که پرسیدم: "پدرجان چیزی لازم داری؟" ترتیب پنج‌تومنی‌ها درست شده بود. گرفت سمتم. _بیا خانم دکتر اینا رو بگیر بقیه‌شو بعد برات میارم +واسه چیه؟ _برا شما دیگه. اینا رو بگیر که حواست به زنم باشه +پول نمیخواااد بابا. ما وظیفه‌مونه _ نه پول بگیرید بهتر کار می‌کنید! مغزم می‌گفت: "الان باید بهت بربخوره و تومار ردیف کنی که هیچ پرستاری فقط به خاطر پول کار نمی‌کنه" ، که دخترش گفت: "به خدا به دل نگیرید. بابا و مامانم خیلی باهم جور بودند. خیلی رفیق بودند. سه روزی که مامانم بیمارستانه، سر ساعتِ ملاقات کت می‌پوشه می‌شینه دمِ در. گریه پشت گریه که منو ببرید زنم رو ببینم. خودشم مریضه، می‌ترسیدیم بیاد عفونت بگیره. تا حالا دست‌به‌سرش می‌کردیم، امروز دیگه حریف نشدیم." حتی اگر دخترش هم نمی‌گفت به دل نمی‌گرفتم. از این پیرمرد بانمک چطور می‌توانستم ناراحت شوم؟ پنج‌هزارتومنی‌ها را برگرداندم و گفتم: "بابا ما رئیسمون آخر برج باهامون حساب میکنه. نمی‌خواد شما زحمت بکشی" و با دست اشاره کردم که دیگر کم‌کم خداحافظی کنند و بروند. دست خانمش را گرفت و گفت:" من فردا اومدم، بیدار باشی ها" با اینکه اصلا دوست نداشتم بگذارم حالا حالاها پیرمرد با خانمش خداحافظی کند، اما نگران زهرای بیست ساله بودم. داشت در بدترین زمان ممکن یک فیلم تراژدی زنده را می‌دید... برای سروسامان دادن به اوضاع، دست به دامان نگهبان بخش شدم که با عنوان تمام شدن ساعت ملاقات، دختر و پدرش را راهی خانه کند. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گابریل گارسیا مارکز از حاشیه‌های شنیدنیِ خلق «صد سال تنهایی» می‌گوید... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir