eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسمـــ الـلـہ الرحمــن الرحیــم🌷 🌺سلام و عرض ادب و شب بخیر خدمت همراهان عزیز جلسہ هئیت این هفٺہ را با استعانت از آقا امام زمان عج شروع میکنیم 🎙سخنران 🔷موضوع: وظیفه ی ما شیعیان برای تحقق ظهور امام زمان باما همراه باشید🌹
🌹ان شاءالله که از مطالب امشب استفاده مفید برده باشید 💢همسنگریان عزیز جهت گفتن پیشنهادات نظرات و انتقادهای خود به ایدی زیر پیام بفرستید 🆔 @Kararr منتظر همراهی شما هستیم😊
حرف با آقا رسول.mp3
3.16M
شب زیارتے آقا عبدالله ست و اینم روزے امشب ما با آرزوے ظہور آقامون ان شاءالله @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
🌹🌸🌹🌸🌹🌸 گل نرگس نظری کن که جهان بیتاب است روز و شب چشم همه منتظر ارباب است... مهدی فاطمه پس کی به جهان می تابی؟ نور زیبای تو یک جلوه‌ای از محراب است 🌹اللهم عجل الولیک الفرج🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 من با آقا ابراهیم خیلی تصادفی آشنا شدم کتاب سلام بر ابراهیم از یه بنده خدا که در اعتکاف شرکت کرده بودند به من رسید و من شروع کردم به مطالعه اش اگر بخوام بگم که چه دوران خوشی رو با رفاقت با آقا ابراهیم تجربه کردم باید به اندازه یه کتاب صحبت کنم اما من یک تجربه دارم که از همه اتفاق های زندگیم برام خاص تر بود من چند وقتی بود که خیلی بی تابی می کردم و دلم می خواست خواب آقا ابراهیم رو ببینم تا اینکه یک شب در عالم رویا دیدم خانمی با لباس های سفید به من یه نوزاد دادن و گفتن چرا انقدر بی تابی می کنی اینم ابراهیمت و نوزاد رو گذاشتن بغل من امیدوارم هر کس این متن رو می خونه بدونه که رفاقت با شهدا رفاقتی هست که رفیق شهیدت همیشه هواتو داره.💐💐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 و... او تحقیقات زیادی انجام داد و سر انجام دوران اسارت برای او خوش بود.خلاصه اینکه سمیر مذهب شیعه را به عنوان مذهب برتر برای خود انتخاب می کند.او برای ازدواج نیز دختری شیعه به نام زینب برجاوی، را انتخاب می کند و به خاطر ارادت به مولای متقیان، نام فرزندش را علی می گذارد. همسر شهید قنطار می گوید:در سمیر یک حس استثنائی و بی نظیر دیده می شد.انتخابش راه مقاومت و رفتارش کار یک نظامی مقاوم بود. شهید سمیر قنطار در امام خامنه ای و سید حسن نصرالله نوری مشاهده می کرد که راه جهاد را روشن می کند و به زودی به نابودی اسرائیل از عالم وجود منجر خواهد شد. همیشه انتظار داشتم که خبر شهادت او را در هر زمانی دریافت کنم.حقیقتا عادت کرده بودم که انتظار رخ دادن این اتفاق را بکشم؛زیرا در صحبت هایش همیشه از شهادت حرف می زد و اینکه می خواهد زندگی اش با شهادت خاتمه یابد. دوست داشت شهید مقاومت اسلامی علیه اشغال اسرائیل باشد. آرزویش این بود که در مبارزه با اسرائیل شهید شود. یک ساعت قبل از شهادتش پیامکی داد و از حال من و علی(پسرمان)اطمینان پیدا کرد و به من سفارش کرد بسیار مواظب علی باشم. شنیدن این خبر برایم سخت بود و مانند صاعقه ای بر من فرو آمد، نتوانستم خودم را کنترل کنم.در این هنگام یک احساس مسئولیتی در این وضعیت پیدا کردم که سمیر شوهر من نیست،بلکه او یک فرد پیروز در مقاومت است که دوستداران زیادی در کشورش و سراسر جهان دارد بنابراین باید در اندازه این مسئولیت باشم و اینگونه شد. می گفت:سوریه یک مجرا به سمت فلسطین است،او مشاهده می کرد که آنچه در سوریه اتفاق می افتد چیزی جز یک جنگ ضد محور مقاومت، ضد ایران و حزب الله و مقاومت فلسطین نیست. چیزی نیست جز اینکه سوریه از مقاومت پشتیبانی کرد و رابطه با اسرائیل و تمام پروژه های آمریکا در منطقه را رد کرد. او به دلیل کمک برای ایجاد مقاومت مردمی سوریه علیه اشغال اسرائیل، که به مثابه مقاومت در لبنان معطوف بود ،رفت.بر اساس دانسته هایم ،آن چنان سید حسن نصرالله در سخنرانی اش در مراسم یادبودش تاکید کرد، اساس کار او در بلندی های جولان بود. جولان آشغال شده توسط صهیونیست ها که می تواند راهی برای رسیدن به قدس و مسجد الاقصی در روز آزادی فلسطین باشد،شهید سمیر مقاومتش در سوریه را این گونه می دید. او یک مرد استثنایی بود که با شهادتش او را از دست ندادیم، بلکه بسیاری از شهید قنطار ها را در مسیر مقاومت می بینیم و خواهیم دید؛زیرا او مدرسه مقاومت را شکل داده است. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🔰ماجرای دفترچه تلفن اختصاصی حاج قاسم و مادر شهیدی که سردار سلیمانی از سوریه با او تماس میگرفت! 🔹شهید سلیمانی دفترچه تلفنی به همراه خود داشت که در آن شماره حدود ۱۵۰ خانواده شهید لیست شده بود و برخی‌روزها با چندتایشان تماس می گرفت. 🔹ارتباط حاج قاسم با بعضی مادران شهدا، خیلی خاص بود. نسبت به مادر شهید «علی شفیعی» هم همین احساس را داشت. 🔹گاهی حتی از سوریه به او زنگ میزد و صحبت می کرد. مادر شهید شفیعی میگفت: «حاج قاسم نیمه شب از سوریه زنگ می زند و با هم صحبت میکنیم. بعد میگفت: حالا دیگر خستگی ام رفع شد و به آرامش رسیدم. مادر! دیگر برو بخواب .» 🔹این مادر، دیگر هیچ کس را ندارد. به همین دلیل، سردار سلیمانی هر وقت به کرمان می آمد، همیشه به ایشان سر می زد. ✍به روایت سردارحسنی 🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @kararr
🕊🌸🕊🌸🕊 الـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار🌹 وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 منزل بیست و چهارم /تپه برهانی برخی فکر می کردند که جنگ برای برخی پا برهنه ها بود .برای آن ها که جز مستضعفان بودند و از مال دنیا بهره ای نداشتند.بعد هم تفسیر میکردند که این ها از روی ناچاری و... راهی جبهه شدند. اما در میان رزمندگان دوران دفاع مقدس و کاروان شهدا،بودند کسانی که از مال دنیا بسیار غنی بودند،می توانستند در بهترین و زیباترین مناطق دنیا زندگی کنند،اما جهاد در راه خدا و حضور در کنار رزمندگان را به همه چیز ترجیح دادند. یکی از این جوانان که دنیا را سه طلاقه کرد و مظاهر دنیای مادی برایش بی ارزش بود، حسین برهانی است.فرزند یکی از کارخانه داران اصفهان. اما از حسین برهانی باید بیشتر گفت،باید درباره او مطالبی را بیان کرد تا بدانیم بسیجیان روح الله چگونه بودند. سردار علی مسجدیان درباره حسین می گوید:او فرزند یکی از سرمایه داران بزرگ اصفهان بود.من دیده بودم بارها پدرش به او التماس می کرد که جبهه نرود.او حسین را بسیار دوست داشت. خواهر و برادرهای حسین بیشتر در کشور های اروپایی بودند.فقط حسین ماند و اسیر خاک جبهه ها شد. آن ها خانه ای بزرگ در بهترین نقطه ی اصفهان داشتند.یک بار حسین مارا به منزلشان دعوت کرد.در حیاط خانه یک اتومبیل امریکایی صفر کیلومتر دیدم! حسین میگفت:این ماشین را پدرم برای من خریده به شرط اینکه جبهه نروم! آن روز پدرش را دیدم . در حضور ما به حسین التماس میکرد که جبهه نرود. او گفت:به خداوند قسم،هم وزن حسین طلا می دهم !کارخانه ام را به نامش میکنم و...هر کاری بخواهد میکنم ، اما تنها خواهشم این هست که جبهه نرود. راست میگفت با رفتن برادر ها و خواهر ها،پدرش عاشقانه حسین را دوست داشت. اما حسین که دنیا را سه طلاقه کرده بود رو به پدر با احترام گفت:پدر جان،من به دستور ولی زمان ،خمینی عزیز به جبهه می روم و تا زمانی که جنگ باشد در جبهه هستم. حالا همین پسر ثروتمند که می توانست بهترین زندگی را در بهترین نقطه دنیا برای خودش رقم بزند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺🕊🌺🕊🌺 علی آقا صفات بارز خیلی زیادی داشت. خوش خلقی‌اش یکی از این موارد است که آشنا و غریبه به آن اذعان دارند😊. ساده زیست هم بود و خیلی اهل مادیات نبود. اگر می‌شنید یک نفر احتیاج دارد، ولو شده با فرستادن غذا به خانه‌شان سعی می‌کرد کمکی کرده باشد،☝️ اما نکته‌ای که من در زندگی با ایشان آموختم، صبر در مسائل و مشکلات است.👌 همسرم آدم صبوری بود و این صبر را به من هم منتقل کرد. وگرنه داغ رفتنش را نمی‌توانستم تحمل کنم.😔 اینها به خاطر اعتقادات‌شان رفتند و این اعتقادات آنقدر ارزش دارد که برایش جان داد. همین‌ها ما را آرام می‌کند. من شاید هرگز فکر شهادت علی را نمی‌کردم، ولی حداقل خوشحالم که در راه درستی او را از دست دادم💔 🌹 🌷🌷🌷🌷🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سلام خدمت همراهان عزیز بنا به دلایلی متاسفانه از ادامه رمان معذوریم از امشب با رمان زیبای در خدمت شما عزیزان هستیم👇👇👇
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!! دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!! تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم : -کیه؟؟ یه صدای آشنا از پشت در گفت: -نذری آوردم. رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم. دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم: -سلام علی آقا...شمایین... سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت: -بله حال شما؟؟ گفتم: -الحمدلله...نذری بابت؟؟ -سال پدربزرگم هست... -آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد... -خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت: - بفرمایین. از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم: -متشکرم. -نوش جان. سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت: -کی بود مادر؟؟؟ شونه هامو انداختم بالاو گفتم: -هیچی نذری آورده بودن. عینکشو جابه جاکردو گفت: -پسر مهناز خانم بود؟؟ سرموانداختم پایین گفتم: -بله پسر مهناز خانم... مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت: -حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم... رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب... مادر بزرگ داد زد: -زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه... جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم: -مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟ -آره مادرجون قشنگه؟؟؟ -آره خیلی قشنگه. -اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته! یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش... -خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده. باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم: -مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت. -آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته. دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌺🍃🌺🍃🌺 +حاج‌ آقا پناهیان‌ میگفت: آقا صبح بہ عشق شما چشم باز میکنہ این عشق فهمیدنے نیست...! بعد ما صبح کہ چشم باز میکنیم بجاے عرض ارادت بہ محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم! ؟😔 مولاے مهربانم✋ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 چند روز با گرسنگی و تشنگی در منطقه کوهستانی حاج عمران مشغول نبرد بود. جانشین فرماندهی گردان امام حسین علیه السلام از لشکر امام حسین علیه السلام را برعهده داشت و بر فراز تپه مهم این منطقه شجاعانه می‌جنگید. می گویند بیشتر اهل جهنم را کسانی تشکیل می‌دهند که رفقای خوبی نداشتند. لذا می بینیم که در قرآن به این موضوع اشاره می شود: "ای کاش فلانی را رفیق خودم انتخاب نمی‌کردم او مرا از ذکر و یاد دور کرد." رفیق برای انسان آنقدر مهم است که می تواند انسان را به جهنم یا بهشت برساند. برای همین بزرگان ما توصیه می‌کنند که به انتخاب دوست و رفیق دقت داشته باشید. حسین برهانی هم از این قاعده مستثنا نبود. او با یکی از بهترین فرماندهان دفاع مقدس یعنی مصطفی ردانی پور، دوست شده بود و این رفاقت او را تا دروازه های بهشت رساند. مرداد ۱۳۶۲ در حالی که دشمن با همه توان آمده بود تا عملیات والفجر ۲ را به نابودی بکشاند؛ اما حسین و مصطفی و دیگر رزمندگان اصفهانی، بر فراز تپه ای که بعدها به نام تپه برهانی نام‌گذاری شد، ایستادند و لحظه‌ای سستی در خود راه ندادند. کوه ها و تپه های منطقه حاج عمران، شب‌های عملیات والفجر ۲ را خوب به یاد دارد. تپه برهانی را خوب می شناسد. نواهای مصطفی ردانی پور و.... را در خود حفظ کرده است. خاک آنجا دیده است که در گرمای شدید تابستان ۱۳۶۲، چگونه به بسیجیان تشنه و تنها در محاصره قرار گرفتند و چگونه با لبان تشنه پرپر شدند. خوب است بدانید صدها شهید، گمنام و بی مزار در این منطقه ماندند تا انقلاب و اسلام حفظ شود. پادگان حاج عمران در میان این ارتفاعات است و از همه این رازها خبر دارد. آنها سالهاست که در این کوهستان با خدای خود خلوت کردند! ده سال بعد گروه‌های تفحص توانستند پیکر ۴۰۰ شهید را از این منطقه خارج کنند اما پیکرهای حسین برهانی و مصطفی ردانی پور هیچگاه پیدا نشدند! آنها دوست داشتند مانند مادر سادات هیچ نشانی نداشته باشند و خداوند دعای شان را اجابت کرد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌸🌷🌸🌷🌸🌷 . [هــرڪس براے دیده شـــدن ڪـار نڪنـد خـــــدا براے ڪار مےکنـد! یڪـی مثلِ؛ 💞...] @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_اول کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم: -مامان جون تلوزیون خراب شده!!! مادربزرگ با خونسردی گفت: -چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!! دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: -آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود... مادر بزرگ برگشت سمتم گفت: -کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته! چشمامو تنگ کردم و گفتم: -زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!! مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت: -باشه مادر برو!ولی... -ولی چی مادر جون؟؟ -داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم. چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم: -نه مادر جون واقعا دیرم شده!!! -از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم. آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون. از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم. سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود. پیاده رفتم تا رسیدم. داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم. با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!! ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم. از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!! حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده! تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم... توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم. موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت: -به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی. قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!! اومدن طرفم و یکیشون گفت: -منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت! حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود! انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم... یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید... دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن... پوشیم پهش زمین شد... غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم... متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده! اومد طرفم چشمامو بستم... گوشیم رو از روی زمین برداشت... زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام! یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده... اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور... بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت... گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم... از ترس پاهام میلرزید. بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد... اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!! انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود... نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن... صدای موتور توی گوشم پیچید... اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود... چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش... کم کم برگشت و بهم نگاه کرد. چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید... به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم... منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم... صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم: -ممنونم... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
🕊🌷🕊🌷🕊🌷 شهید اومده پی وی تو بهت پیام داده☺️ عکسو باز کن ببین چی میگه بهت...☝️ 🌸 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / اخراجی در محله شهر ری تهران جوانی به نام احمد زندگی می‌کرد که ویژگی های خاصی داشت. اهل خلاف بود و به جز رفقایش، کسی سراغ او را نمی رفت. در روزهای اول جنگ، یکی از کسانی که از کتک خورده بود، مواد مخدر را در خانه احمد انداخت به ماموران خبر داد که احمد مشغول پخش مواد مخدر است. ماموران به خانه آنها آمدند و مواد را پیدا کردند و احمد، برای رهایی از دستگیری فرار کرد. من به او گفتم: اگر می‌خواهی نجات پیدا کنی، فقط یک راه دارد، اینکه بروی جبهه با یکی دو ماه بعد بیای و ثابت کنی جبهه بود و مواد مخدر تهمت بوده. او هم تلاش کرد تا به جبهه برود اما قبول نمی کردند. احمد به واسطه و تلاش بسیار راهی جبهه شد. هیچ کس فکر نمی کرد خودش جبهه رفته باشد، دوستانش می گفتند که او به جبهه فرار کرده است! فرماندهی سپاه غرب کشور را به جبهه ریجاب فرستاد. ما هم برای اینکه رفیق قدیمی خودمان را تنها نگذاریم راهی منطقه ریجاب شدیم. مدتی در کنار هم در ریجاب بودیم. تا اینکه فرمانده سپاه منطقه با ما برخورد کرد و به خاطر زیاد کشیدن سیگار و... بعد از دوماه مرا از جبهه اخراج کرد. ما هم به شهرری برگشتیم. دیگر کسی از ماموران دنبال احمد نبود. او دو ماه جبهه بود و نامه اش را همراه داشت. حالا بهانه‌ای داشت که کسی به او گیر ندهد. ما همراه با احمد دنبال تفریح و...بودیم. یک روز در قهوه خانه خیابان ۲۴ متری شاه عبدالعظیم همراه با احمد نشسته و مشغول صحبت بودیم که دو نفر با لباس فرم سپاه وارد شدند. همه نگاه‌ها به سمت آن دو رفت. یکی از آنها از آبدارچی سوالی پرسید و او هم ما را نشان داد. من و احمد با تعجب به هم نگاه کردیم. آن دو پاسدار جلو آمدند و سلام کردند و نشستند. بعد هم با احمد شروع به صحبت کردند. جوان پاسدار با لهجه داش مشتی شروع به صحبت کرد بعد هم سیگار تعارف کرد. احمد خیلی از او خوشش آمد. بعد از اینکه از در محبت وارد شد خودش را معرفی کرد و گفت من مهدی خندان هستم. اومدم بپرسم چرا از جبهه ریجاب رفتی؟ احمد گفت: من داشتم اونجا میجنگیدم اما فرمانده ریجاب من را اخراج کرد. من هم دیگه برنمیگردم. مهدی خندان گفت: حالا فرمانده سپاه ریجاب از شما خواهش میکنه که برگردی. احمد تعجب کرد و همین طور به مهدی نگاه کرد. پاسداری که همراه ایشان بود گفت: آقای خندان شده‌اند فرمانده سپاه ریجاب، سراغ بچه های قدیمی را گرفت که به شما رسید. برای همین پرسون‌پرسون اومدیم تا شما رو پیدا کردیم. احمد از همان برخورد اول از مهدی خوشش آمد. احساس میکرد که مهدی به خود او تا حدودی شباهت دارد. برای همین با هم به ریجاب برگشتیم. روزها و ماه‌های بعد، رابطه احمد بیابانی و مهدی آنقدر برادرانه شد که احمد کاملا تغییر کرد. او مدتها شبانه‌روز در سپاه فعالیت می‌کرد. برادر شهید مهدی خندان می گفت: اولین بار که به جبهه رفتم، همراه برادرم راه افتادیم به سمت شاه عبدالعظیم. در راه کمی از جبهه برایم گفت. بعد ادامه داد: ما الان به دیدن کسی می رویم که اگر دکمه پیراهنش را باز کند، پر از جای چاقو و... است. اما در جبهه یک بسیجی مخلص و سر به زیر و انقلابی است. غیر از کاری که به استفاده می شود کار دیگری نمی کند می خواهم از او اخلاص در جبهه را یاد بگیری. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆