راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیسجمهور_مردم
سوج
به احترامِ دامن پر آه بانوی شفتی چند خط مینویسم:
گیله زن با لباسی ساده و خانگی کنار هم محلهای دیگری که خودمانی تر از او گره لچک را بالای سرش بسته روی سنگ فرش پلهای نشسته و چند کلمه از بیچارگیهایش با مصاحبه گر حرف میزند.
نمیدانم سئوال مصاحبه گر چه بود اما زن با زبان بیزبانی دارد به تشریح روزگارش میپردازد. روزگاری که با آتش گرفتن خانههای منطقه ی امام زاده ابراهیم و احتمالا سوختن و دود شدن زندگیاش، او را به" خاک سیاه "نشانده . زن با منتهای نا امیدی میگوید" این رئیسی را خدا از من گرفت" " خانه ام را گرفت"
"من چطور طاقت بیاورم، مگر ما چقدر تحمل " سوج " داریم".
در زبان گیلکی" سوج" به معنی سوز و گدازیست که از سوختن باشد. بعد تاکید میکند"رئیسی قرار بود بیاد، وقتی عکسهای خادمیش را میدیدم میگفتم سید میاد، راهی برای ما میزاره. خدا اون بیچاره را هم از من گرفت..."
من آدمهای داغدار و متضرر زیادی دیده ام که با چند کلمه تسلا میشود دل به دلشان داد، اما حساب آدمهایی که به خاک سیاه نشستهاند با همه فرق دارد. اینها جز سیاهی داغ هیچ رنگی به چشمشان نمیآید و هیچ کلمهای اعتبار کاستن از اندوهشان را ندارد. این زن میگوید من در روزهای بیچارگیام به دمیدن و آمدن رئیسی رشته ی باریک امیدی داشتم که آنهم به دست تقدیر پاره شد ؛ گویی رشته نخ تسبیح بر بلندایی گسست و هر دانهاش به طرفی پرتاب شده باشد.
از دست دادن خانه یک طرف ، داغ رییسی نا امیدی شد و سایه انداخت به زندگی من. انگار توی روایتش رییسی فقط یک رئیس جمهور نبود که بعد از او رییس دیگری بیاید و پشت میز خدمتش بنشیند و کارهای روی زمین مانده ی مردم را به سر انجام برساند. در روایت او از القاب قلمبه سلمبه و تحلیلهای دانشگاهی خبری نیست. او رییسی را درست دیده، خادمی که بزرگترین دستآوردش صلاح و رضایت مردم بود. رییس جمهوری که دلسوزی اش برای مردم تمامینداشت .
ما مردمان " دلسوز" نداشته ایم. این گیله زن خوب دانسته، دلسوزِ مردم ستاره ایست که در طالع ما دیر به دیر طلوع میکند.
حالا که یکی از درخشانترینهایش از فروغ افتاده خدا میداند طالع شور بختمان تا طلوع ستارهای دیگر چقدر باید خاموش و سوگوار بماند.
روایت تمام شده و من به عود وجودت فکر میکنم آقای رئیسی، وجودی معطر که چون سوخت عطر اخلاصش اشک شد، آه و افسوس و کلمه که باریدن گرفت
"فاصبر کما صبر اولوالعزم"
حمیده عاشورنیا
شنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
سفر رییس جمهور به استان اصفهان.mp3
10.81M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
سفر به اصفهان
ماجرای سفر رئیسجمهور به استان اصفهان
گوینده: مریم ابوالحسنی
مریم ابوالحسنی | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
سفر رییس جمهور به استان البرز.mp3
11.4M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
سفر به البرز
ماجرای سفر رئیسجمهور به استان البرز
گوینده: مریم ابوالحسنی
مریم ابوالحسنی | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
سفر رییس جمهور به استان خوزستان.mp3
11.46M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
سفر به خوزستان
ماجرای سفر رئیسجمهور به استان خوزستان
گوینده: مریم ابوالحسنی
مریم ابوالحسنی | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
به هر کدام یک سیلی زد
در تاریخ ۱۰ مهر ۱۳۶۰ مقام معظم رهبری با ۹۵ در صد آرا بعنوان سومین رئیس جمهور ایران انتخاب شد.
چند روز بعد در اردوگاه موصل، سرگرد عراقی به نام "اظهر" اسرا را جلو مقر جمع کرد. همه به صف ایستادند. اظهر نام بچهها را از روی لیست صدا میکرد و تا بچهها اعلام حضور میکردند به هر کدام یک سیلی میزد و روانه آسایشگاه میکرد!
این مسخره بازی ادامه داشت تا "سرهنگ محمد" فرمانده اردوگاه از مقر خود بیرون آمد. وقتی صحنه را دید از اظهر پرسید: «چرا به اینها سیلی میزنی؟» سرگرد به مافوقش گفت: «سیدی، اگر اینها ایران بودند همگی به علی خامنهای رای میدادند!»
تازه فهمیدیم که سرگرد کجایش میسوزد!
در ایران انتخابات شده بود و در موصل دشمن عقده خود را سر اسرا خالی میکرد.
بنا به فرموده قرآن کریم: «قل موتوا بغیظکم»
«خشمگین باشید واز این خشم بمیرید»
محمد شقاقی | آزاده
سیدمحمد نبوی
پنجشنبه | ۷ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
موج جمعیت
جمعیت هر لحظه از کوچههای اطراف به سمت بلوار امام رضا سرازیر می شود. موج جمعیت تکانم میدهد. از وسط خیابان به پیادهرو پناه میبرم. خانوادهای چهار کلاه فسفری بر سر گذاشتهاند که وقتی علتش را جویا میشوم میفهمم برای اینکه در این سیل عظیم جمعیت همدیگر را گم نکنند، این کار را کردهاند.
ساعت ۱۲ ظهر است. به سختی میشود سایهای پیدا کرد. برخی لبهی جدول نشستهاند و چشم انتظار رئیسجمهور شهیدشان هستند.
در میان جمعیت پسری را میبینم که با دماغ عمل کرده، زنجیری طلایی بر گردن و لباسی با طرح صلیب بر تن، چنان از ته دل اشک می ریزد که گویی عزیزترین کسش را از دست داده است.
مردی هراسان از دور به سمت ما میآید به همهی کسانی که لب جدول نشستهاند هشدار میدهد، اینجا ننشینید جمعیت دارد به این سمت هجوم میآورد. به مادرها میگوید بچهها را از اینجا ببرید.
کسی که پشت بلندگو نوحه میخواند اعلام میکند: «حرم جا ندارد، وارد حرم نشوید. بلوار امام رضا لبریز از جمعیت است، وارد بلوار نشوید». کسانی که در بلوار حضور دارند از کوچههای اطراف خارج شوند.
ماشین حامل پیکر رئیسجمهور شهید «رئیسی عزیز» از جلویم رد میشود و دلم را با خودش میبرد. گرمی اشکهایم را بر روی گونهام احساس میکنم. احساس میکنم قلبم در قفسی تنگ در حال جان دادن است.
با خود فکر میکنم مگر صندلی ریاستجمهوری چه کم داشت که وسط کوههای سر به فلک کشیده پیدایت کردند؟ فکر میکنم خادم بودن چه حسی داشت که هم خادم الرضا بودی و هم خادم مردم؟ فکر میکنم مگر شهد شهادت چقدر شیرین بود که گذاشتی حرف رقیبانت به حقیقت بپیوندد؟ فکر میکنم چرا ریاستجمهوری را برای رسیدن به مقام بالاتر رها کردی؟
به خود میآیم میبینم ماشین حامل رئیسجمهور شهید مدتهاست از مقابلم گذشته و من همچنان مبهوت ماندم. به ساعت نگاه میکنم، ساعت پنج و نیم است.
پنج ساعت تمام یکجا ایستاده بودم و جمعیتی انبوه را که از مقابلم میگذشت نظاره میکردم و هنوز هم انتهای این جمعیت متراکم را نمی بینم. جمعیتی که امروز اینجا دیدم همه برای قدردانی و وداع و حتی شاید عذرخواهی از سید محرومان اینجا گرد آمده بودند.
آری! امام رضا خودش خادمش را به بالاترین قیمت خرید.
وانیا دبیری
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مثل ابراهیم
عکسنوشت هفتم
رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" بااخلاق باشد...
گردآوری: علیرضا اسلامی
طراح: علیرضا باقری
مدیر تولید: امین زادهتقی
زهره نمازیان
شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان
@artkerman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #انتخابات
حتی بیمار کرونایی هم آمده بود، رأی بدهد
انتخابات سال ۱۴۰۰ علیرغم اینکه هنوز کرونا وجود داشت، خیلیها پای صندوق رأی آمده بودند. همهی دستاندرکاران ماسک زده بودند و روی همهی میزها مایع ضدعفونی بود. تقریباً هر یک ربع که میگذشت همه دستمان را ضدعفونی میکردیم.
من به عنوان عضو ناظر صندوق شناسنامهها را چک میکردم و به اپراتور IT میدادم تا کد ملیها نیز تأیبد شوند. حوالی دو و سه بعد از ظهر بود و حوزه کمی خلوت شده بود، طوری که هر ده دقیقه پانزده دقیقه یک خانواده دو سه نفری میآمدند برای رأی دادن. جمعیت کمی در سالن رأیگیری بودند.
خانمی مانتویی آمد و جلوی من ایستاد و همینطور که به آرامی شناسنامهای که کاملاً خیس بود را به من میداد، گفت: «من کرونا دارم، ولی دلم نیامد رأی ندهم. البته کمی بهترم ولی میشود بقیه را بفرستید بیرون، میترسم کسی بگیرد. حتی از ترس اینکه اعضای حوزه هم بگیرند، از خانه شناسنامهام را کامل الکل زدهام و همینطور خیس داخل کیفم گذاشتهام. پسرم هم در محوطه بیرون ساختمان ایستاده است، او کرونا ندارد ولی ممکن است ناقل باشد».
سریع به ناظر مسئول و رئیس حوزه گفتم. دو، سه نفری که داشتند رأی میدادند رأیشان را که دادند سرباز حوزه پسر آن خانم را هم صدا کرد که بیاید داخل. بعد دیگر نگذاشت کسی بیاید. وقتی رأیشان را دادند، آمدند و خیلی تشکر کردند. ما بلافاصله همهجا را ضدعفونی کردیم و مجدداً مردم آمدند داخل.
آن خانم با اینکه حالش هنوز کاملاً خوب نبود و از چهرهاش مشخص بود بنیهی بدنیاش کم شده، چقدر احساس مسئولیت میکرد که آمد پای صندوق رأی، تازه پسر جوانش را هم آورده بود. افتخار میکنم که چنین مردمی دارم. کاش قدرشان را بیشتر بدانیم.
صدیقهطاهره اسدزاده
پنجشنبه | ۷ تیر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
محرمانه با رئیس جمهور
عنوانش را گذاشتیم: «محرمانه با رئیس جمهور.» مستندی سیچهل دقیقهای دربارۀ آب زایندهرود و خطاب به آقای رئیسجمهور. در سفری که به اصفهان آمد، وقت گذاشت و این فیلم را دید. مسئلۀ حقآبۀ اصفهان را به خوبی فهم کرد. آب اصفهان آمد روی میزش.
آب در اصفهان مطرح بود؛ ولی هیچوقت روی میز هیچ رئیسجمهوری نرفت. دغدغۀ هیچ دولتی نشد؛ اما حالا خود آقای رئیسجمهور، بالاترین مقام اجرایی کشور، کاملاً آگاه به مسأله و پیگیر شده بود.دو، سه بار وزرا و افراد مختلف، سازمان برنامهوبودجه و دیگر نهادهای مسئول را صدا زد و گفت: «بیایید بنشینیم دربارۀ آب اصفهان چارهاندیشی کنیم.» این اتفاقی بود که ما سالها انتظارش را میکشیدیم. جلسات به اقدام رسید.
طرح بهشتآباد یا طرح کوهرنگ به دلایل اجتماعی اجرایی نشده بود؛ بهرهبرداری از دیگر منابع آب مطرح شد؛ مثل آبهای جنوب اصفهان و منطقۀ سمیرم. رئیسجمهور، وزارت نیرو را مأمور کرد مطالعاتی در شش ماه انجام و گزارش دهد. جلسات فشردهای در وزارت نیرو و استان شروع شد. اواخر شهریورماه 1401 گزارشها به آقای رئیسجمهور رسید. دستور تخصیص منابع دادند؛ مقرر شد سالی 560 میلیون مترمکعب از آبهای خروجی جنوب استان اصفهان به اصفهان تعلق گیرد. این تصمیم اجرایی شد و در فاز اول، وزارت نیرو 280میلیون مترمکعب یعنی نصف آن را تخصیص داد.
اگر نبود اراده و عزم آقای رئیسی، مطالعات این طرح به این سرعت انجام نمیشد و به این زودی هم تخصیصی برایش ایجاد نمیشد. امروز در خرداد 1403، بعد از شهادت آقای رئیسجمهور، حدود یک سال و نیم از طرح این موضوع میگذرد. ما در سهچهار جبهۀ کاری در حال تلاش هستیم؛ پروژه و تقسیم وظایف انجام شده، پیمانکاران معلوم هستند و عملیات اجرایی در حال انجام است. این از آرزوهای ما بود.
حامد یزدیان
به قلم: نسیم کریمی
یکشنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
روایت کفایت
@revayate_kefayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
تعدیل نیرو ممنوع.mp3
3.35M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
تعدیل نیرو ممنوع
هفت تپه به بخش خصوصی واگذار شده بود ولی اوضاع خوبی نداشت. رئیس جمهور میتوانست بگوید واگذاری در دورههای قبل بوده، به ما ربطی ندارد.
اما...
📃 متن کامل
نویسنده: فاطمه نصراللهی
گوینده: مریم ابوالحسنی
حمیدرضا مقصودی | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روزی که سهم هر کسی یک قطره آب باران بود
قرار بود برای مراسم تشییع بیرجند بمانیم و با بچههای دانشگاه برویم، اما باید برای دورهای به مشهد میرفتیم. خوب دروغ چرا، هم حرم میرفتیم، هم تشییع.
ساعت دقیق تشیع را نمیدانستیم حدوداً ساعت ۲ یا ۲:۳۰ بود. قرار بود بعد نهار با بچهها برویم ولی زودتر؛ یعنی ساعت ۱:۳۰.
دلمان پر میزد برای دیدنت، اما اینبار برای خداحافظی، خداحافظی اجباری.
چون داخل حسینیه محل اسکان بود، باید ناهار از بیرون میآمد. اما به دلیل شلوغی خیابانهایی که مردم برای تشییع آمده بودند، ناهار هم دیرتر میرسید. نمیخواستیم دیر برسیم پس قید غذا خوردن را هم زدیم.
آماده شدیم و با بچهها راهی خیابان شدیم. هوا به شدت گرم بود. مردم از گوشه کنار خیابانهای فرعی به سمت خیابان اصلی میرفتند. عدهای مغازههایشان را بسته بودند تا به مراسم تشییع برسند.
مادری با فرزند خردسالش داخل کالاسکه؛ پیرمردی با ویلچر؛ جوانی با پای پیاده؛ هر کدام به نحوی خودشان را به خیابان اصلی میرساندند.
هنوز چند ساعت دیگر مانده بود تا پیکر ها را برای تشییع بیاورند، اما سیلی از مردم مشتاق و عاشق برای دیدنت آمده بودند.
با بچهها هماهنگ کردیم که اگر در میان شلوغیها گم شدیم کجا باز همدیگر را پیدا کنیم. همه با خروجی باب الرضا به توافق رسیده بودیم. خوب میدانستیم که امکان اینکه هر ۴ نفرمان باهم بمانیم تا آخر مراسم خیلی کم است، پس این بهترین گزینه بود.
صدای سینهزنی مردم به گوش میخورد. هرکسی از دیگری سبقت میگرفت تا به سمت بالا برود.
دوستم دنبال سوژه برای عکاسی و من هم در حال و هوای خودم بودم.
چنین جمعیتی را اگر بگویم به چشمم تا الآن ندیده بودم، شاید دروغ نگفته باشم. اینکه از تلویزیون ببینی تا خودت میان آنها حضور داشته باشی خیلی فرق میکند.
مردم بعد از یک ساعت شعار و سینهزنی کمی خسته شده بودند. در آن گرما هیچکس حتی پایش را بیرون نمیگذاشت، چه برسد به اینکه ساعتها میان جمعیت در هوای گرم بایستد.
فکر کنم فقط عشق به یک نفر این را ممکن میکند.
عدهای همان روی زمین مینشستند و عدهای بطری آب خود را روی سر مردم میریختند تا سرد بشوند.
ما هم هر از گاهی روی پنجههای پایمان میرفتیم شاید کمی قدمان بلندتر بشود و ما بتوانیم ببینیم که شهدا را آوردند یا نه! اما نه هنوز هم خبری نبود.
به شدت تشنه بودیم و گرما هم حالمان را بدتر میکرد، اما در همان حال و هوا و آفتاب سوزان آسمان کمی ابری شد و قطرههای بسیار ریز باران بر سر و صورت مردم میریخت؛ بیشتر شبیه رمان بود تا واقعیت. شاید اگر به چشم نمیدیدم باور نمیکردم.
باران آنقدری نبود که خیس بشوند. خیلی کم؛ شاید نصیب هر کسی یک قطره آب هم بیشتر نبود. اما همان باران کم و باد، دوباره حال مردم را بهتر کرد.
از شدت زیاد بودن جمعیت مردم روی سقف هتلها و خانهها رفته بودند و تماشاچی این معرکه بودند.
بالاخره این انتظار به پایان رسید و پیکرها از آن سوی خیابان به چشم خورد و این سیل مردم بودند که به سمت او میرفتند و اشکهایی که به پهنه صورت مردم میریخت.
صالحه حسینی | از #بیرجند
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا