📌 #اربعین
📌 #فلسطین
جامدادی
همه چیز از اربعین سال ۱۴۰۱ شروع شد. کارگاه اربعین، جایی که خانمهای هیأت محبان المهدی(عج) روستای بویری استان بوشهر تصمیم گرفتند با دستان خودشان هدایایی برای زائران و خادمان امام حسین(ع) در پیادهروی اربعین تهیه کنند و بفرستند. ما تاکید داشتیم که هدیههایمان را با دست خودمان بسازیم چون در آن چند روز قبل از اربعین حضور نوجوانها در محیط هیأت و انجام یک کار ارزشمند تأثیر بسزایی در حال معنوی بچهها داشت و بسیاری برات کربلایشان را در همان چند روز کارگاه اربعین گرفتند و کربلایی شدند. خیلیها هم که شرایط رفتن نداشتند میگفتند این هدیهها را درست میکنند که به نیابت از آنها به کربلا بروند. سال اول سرمدادی با طرح عروسک دختر چادری و پرچم ایران و عراق را ساختیم. سال ۱۴۰۲ هم کیف نمدی طرح حرم امام حسین (ع) را ساختیم و روانهی طریق عاشقی کردیم. اما اربعین سال ۱۴۰۳ عجیب ذهنم درگیر فلسطین بود. قدس، غزه، شهدا، پرچم همهی این کلمات در ذهنم رژه میرفتند. از خود امام حسین(ع) کمک خواستم که چیزی را به دلم بیاندازد که هم یادی از قدس و مظلومیت مردم غزه بکنیم و هم هدایای زیبایی برای پیادهروی اربعین در کربلا بفرستیم. گوشی را روشن کردم پرچم فلسطین را نگاه میکردم هرچه بالا و پایینش میکردم چیزی جز یک پرچم نمیدیدم! با خودم گفتم یعنی پرچم سفارش بدهیم و بفرستیم. نه ما میخواهیم با دست خودمان هدایا را آماده کنیم. ناگهان صدایی در ذهنم نجوا کرد جامدادی! جامدادی با طرح پرچم فلسطین. بیشتر که دقت کردم دیدم این سه گوش کنار پرچم میتواند دَرِ جامدادی باشد و سه رنگ دیگر تنه جامدادی. «آره همینه خودشه.» گرمای عجیبی در وجودم شعله کشید از امام حسین تشکر کردم که راه را نشانم داد. در طول پنج روز مداوم با حضور پرشور و خالصانهی اعضای هیأت از کودکان تا نوجوان و مادران و حتی مادربزرگهایمان ۱۷۰ جامدادی نمدی با طرح پرچم فلسطین دوختیم. وسط همه جامدادیها این جمله را حک کردیم:
کربلا طریق القدس. انشاالله به زودی در جشن آزادی قدس این جامدادیها را به خود کودکان فلسطینی هدیه بدهیم.
فاطمه غلامی
جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | #بوشهر روستای بویری
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کلام مادر
شب قبل از حرکت برنامه عوض شد. باید جای طریق العلما، از طریق اصلی راهیِ نورِ امت میشدیم.
علت تغییر برنامه را جویا شدم؛ گویا با حرکت از طریق اصلی، پیغام و هدف کاروان بهتر به غایت میرسید.
دویست و پنجاه نفر بودیم و هر کدام پرچمی زردرنگ، مزین به پرچم فلسطین و نوشتهای دربردارندهی شعار کاروان -لسان امت طه کلام ام ابیها- در دست داشتیم.
همهمان دغدغه داشتیم؛ قرار نبود فقط زائر باشیم، آمده بودیم تا پا به پای دل و سر و رویمان، به دلهای برادران امت نیز گرما هدیه دهیم. گرمایی برای دستهای سردی که در غزه زیر خاک میرفتند.
به هر کدام از اعضای کاروان، چهار صحیفهی فاطمیه با سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی داده بودند تا بین زوار و خدام تقسیم کنیم.
من عربیام خوب نبود؛ تنها یک جمله برای شانه خالی کردن از امتحان شفاهیهای معلم عربیام یاد گرفته بودم: انا لا أستطيع التحدث باللغة العربية؛ برای همین صحیفههای انگلیسی را برای اهدا به زوار در طول مسیر برگزیدم، چرا که میتوانستم با زبان انگلیسی هم با آدمها ارتباط بگیرم.
هدف از توزیع صحیفه فاطمیه، تبیین شعار کاروان بود؛ قبلِ حرکت از تهران، در مسجد امام حسینِ طرشت مِن باب آن مفصل صحبت شده بود: قرار بود کلام و زبانی واحد، برای یکپارچگی امت اسلامی و دغدغههایمان برای غزه مورد استفاده قرار بگیرد و چه کلامی بهتر از کلام مادر؟ اظهر من الشمس دلسوزتر از مادر برای آدمی نیست و برای امت نیز متعاقبا همینطور خواهد بود.
در طول مسیر دیگران گمان میکردند به واسطهی پرچمهایمان، فلسطینی باشیم و هرازچندگاهی، فردی میآمد و ملیتمان را جویا میشد؛ ولو اینکه کالبدهایمان ایرانی و دلهایمان فلسطینی بود. فرصت برای نوشتن زیاد نبود، باید صحیفهها را به دست صاحبان جدیدشان میسپردم.
هنگام توزیع صحیفه دوستانی پیدا کردم؛ گمان نمیکردم همانقدر که به ماء البارد، به برادران و مادر امت نیز همچون پسر شهیدش عطشان باشیم.
نیاز به پیوستگی امت کمی عامل اغتشاش ذهنم بود و در ذهن خویش با آن دست و پنجه نرم میکردم، تا هنگامیکه به عمود ۸۳۳ رسیدیم: موکب نداالاقصی.
نام برازندهای بود: مساحتی از مسیر را صرف ساخت موکبی، عدیلِ مسجد الاقصی کرده بودند.
از عمود ۸۳۳، هشتصد و سی و سه کیلومتر تا مسجد الاقصی راه بود.
حال و هوای عجیبی بود. کاروان ما و خُدّام و موکب نداالاقصی، سازگاری عجیبی با یکدیگر داشتند. همه دور هم جمع شده بودیم و ضد رژیم صهیونیستی و ستمگران شعار سر میدادیم. دلهایمان هشتصد و سی و سه کیلومتر برای اقامهی نماز در مسجد الاقصی شعله میکشید؛ جایمان در مسجد الاقصیِ حقیقی، خالی بود. نامِ موکب در آن شب، به غایت رسیده بود: نداالاقصی.
پس از تجمع و پذیرایی، هنگام حرکت از موکب، کودکی عرب تلاش میکرد تا با من ارتباط بگیرد؛ مدام به پرچمِ در دستم اشاره میکرد و سپس با دستِ کوچکش، باوقار به سینهاش میکوبید. ابتدا گمان میکردم او هم مانند دیگر افرادی که میخواستند صاحب پرچم باشند اما چون عضو کاروان نبودند واجد شرایطِ دریافت پرچم هم نبودند، پرچمم را برای خودش میخواهد؛ عزمم را برای فهم کلمات ثقیل عربی جزم کردم و فهمیدم که گمان باطلی بود: کودکِ باوقار، فلسطینی بود.
روایت مسیر #کربلا
امیرعلی حسیبیطاهری
پنجشنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کوله باری برای دو مسیر
سهشنبه آخر شب وقتی پیام لیلا را باز کردم حسابی خورد توی ذوقم. ایدهاش جوگیرانه و غیر واقعی به نظر میرسید. فکر میکرد اگر از این بیست میلیون نفر زائر، و نَه همهاش، و نَه حتی نصفش، فقط یک پنجمشان بعد از ظهر اربعین حرکت کنند سمت مرزهای فلسطین، بهتر از دست روی دست گذاشتن است. میگفت: «دلمون خوشه چهارتا چفیه و نماد بردیم و بیادشون بودیم. همهاش منتظریم سپاه موشک بزنه! ما میترسیم اسرائیل بمب بندازه روی سرمون.»
داشت به من و امثال من تکه میانداخت. چشمم افتاد به چفیه فلسطین روی کوله پشتی نیمه پُرَم و عکس شهید خِضِر عدنان که یک جوری از اقتدا به امام حسین و حضرت زینب حرف زده بود که انگار هفت پشت اجدادش همه شیعه بودند. چرا دروغ، از حرفهای لیلا حرصم گرفت. توی این ده دوازده ماه گذشته آنقدر پابهپای غزاویها خودم را زیر آوار و موشکباران تصور کرده بودم که حالم شبیه دوندههای دو استقامت شده بود. نیمخیز و منتظر پشت خطِ شروعِ مسابقه. به خودم میگفتم: «فقط راه باز شه یه ثانیه هم لفتش نمیدم، میرم و خودمو میرسونم به زن و بچههای غزه، اونقدر باهاشون میجنگم تا کنارشون شهید شم.» توهمی توی همان مایهها که شاعر گفته
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم...
لیلا ناخواسته داشت آدمهایی را متهم به ترس از بمباران میکرد که با اختیار پا گذاشته بودند توی مسیری که خودش علامت نترسیدن بود. اگر «بِأَبی أَنت و أُمی و نَفسی و مَالی و أَولادی» قرار بود یکجا ظاهر شود همینجا بود. چرا او اینها را نمیدید؟ اینکه آدم ننه بابایش را بردارد و به دل سفری بزند که نمیداند بازگشتی دارد یا نه! بچههای ترگل ورگلش را. از خطرات توی جاده گرفته تا بمبگذاری و حمله تروریستی و ترور بیولوژیکی و هر خطر مفروض دیگری مثل ماندن زیر دست و پا و مرض چهای واگیردار...
اصلا از خودش نپرسید چرا به ذهن من رسید ولی به ذهن دارودسته جریان صدر نرسید و مردهای گنده ساعتها پشت مرزهای اردن یک لنگه پا ایستادند.
با لحن کنایهآمیزطوری، برایش نوشتم «رفیق اگه راهی پیدا کردی خواستی بری بگو منم میام، من کولمو برای دوتا مسیر میبندم. بچههام بزرگن. خودمم دیگه چهل سالمه هر چی قرار بوده بشم، شدم و چیزی برای از دست دادن ندارم»
قلب کوچکی گذاشت کنار پیامم. این آخرین حرفهایی بود که بینمان رد و بدل شد.
صبح جمعه اول وقت، ابتدای طریق بودم. شارع نجف-کربلا. بوی آشنای چوب سوخته و پنکههای آب گافشان و قیافه موکبدارهایی که چفیه عراقی بسته بودند دور سرشان دلم را تکان داد. انگار این ایام قلب تاریخ توی مشایه میتپید...
درست جایی که پرچم عراق و فلسطین تلفیق شده بود و قیافه شهدای مقاومت بالای عدد هر عمود جاخوش کرده بود. آدمهایی که هر سال به نیابت از یک شهید مشایه را گز میکردند حالا عکس مجاهد شهید اهل سنت و چفیه فلسطین را سنجاق کرده بودند روی کولهها و بند و بساطشان. مادری روی سر و پکال هر چهار تا بچه قد و نیم قدش سربند «کربلا طریق الاقصی» بسته بود و مرد موکبدار عراقی که عین نمایشگاه سیارِ تصاویرِ بچههای فلسطینی میخواست یک تنه غم این چند ماه مردم غزه را جار بزند.
کربلا طریق الاقصی!
من با کولهپشتی نیمبندم که به اندازه دو مقصد کارم را راه میانداخت ایستاده بودم جایی که آرزوی شهدای دهه شصت بود. از باز شدن راه کربلا گرفته تا انقراض رژیم بعث و اینکه جدی جدی راه قدس داشت از کربلا میگذشت. از بین موکبهای عراقی. از بین جمعیتی که ملیت واحدی نداشتند و بیشترین زبان مشترکشان خلاصه میشد توی چند کلمه...
حسین، کربلا، طریق الاقصی، جهاد...
تا ایده لیلا، یک اردن فاصله بود. ننگ بر سران عرب.
تشنه بودم. دستم را فرو کردم میان وان سفید پر از یخ، و آب مکعبی را بیرون آوردم. کولهام را گذاشتم زیر سایهی باریک یکی از موکبها و خودم ایستادم وسط تاریخ. آقای کربلایی خضر عدنانِ روی کولهام داشت میخندید...
ایستاده بودم وسط طریق الاقصی. جایی که رسیدن به آن آرزوی من و خاطره نسلهای بعد بود وقتی غروب اربعین به سمت مقصد دومشان حرکت میکردند. آب را سر کشیدم و برای لیلا پیام گذاشتم.
«رفیق جان اینجا طریق الاقصیست و من مجاهدی هستم کوله به دوش که صفحه آخر گذرنامهام نوشته:
دارنده این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد.»
طیبه فرید
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
گردِ پا
موکبی آب طالبی پخش میکرد. بوی نان تازه و بادمجان سرخ شدهی موکب دیگر با صدای "هلبیکم یا زوار" درهم شده بود. وقت استراحت شیفت خدام، آمده بودم سر خیابان اصلی. موج جمعیت روز به روز بیشتر میشد. انگار طبق قرار نانوشته باید سر موعد میرسیدند. بعضیها وقت راه رفتن کمی میلنگیدند. نپرسیده حال پاهای تاول زدهشان را میفهمیدم. نور آفتاب عصرگاهی، چشمم را تنگ کرده بود. همان وقت تعداد زیادی نوجوان با کلاههای زرد رنگ متحد شکل را لا به لای جمعیت دیدم. پرچم آبی فیروزهای بزرگی جلوی دسته پیش میرفت. قدمهایشان تند بود. همان چیزی بود که این روزها در به در دنبالش بودم. قاطی جمعیت شدم تا به آنها برسم اما پلیس سر چهار راه طناب توقف را بالا برد. چند دقیقه طول کشید اما برای من که سوژهام دور و دورتر میشد زمان کش آمده بود. پلیس طناب را پایین گرفت و من نفهمیدم چطور خودم را به یکی از پسرها رساندم. نفس زنان گفتم: "آقا... پسر!"
برگشت. نگاهم کرد.
گفتم: "میشه در مورد گروهتون توضیح بدی؟"
جملهی دیرم شدهی او برای من نان نشد. با سماجت پا به پایش رفتم. حالا بهتر میتوانستم گروهشان را ورانداز کنم؛ کلاه زرد رنگ با عبارت درشت تحریر الاقصی و مچ بند پرچم فلسطین. از موکب خیلی دور شده بودم اما به دانستن میارزید. پرسیدم: "واسه چی نماد فلسطین رو برای این ایام انتخاب کردید؟"
اخمی روی پیشانیش نشست و با صدای دورگهای گفت: "میشه ساکت موند با ظلمهایی که داره اونجا اتفاق میافته؟"
حرف حساب جواب نداشت. لحظهای ایستاد. راه کج کرد طرف موکبی. پسرهای نوجوان شبیه خودش حلقه زده بودند دور مردی. دلم خوش شد که از مسؤل گروهشان کلی سوال میپرسم اما او هم آب پاکی روی دستم ریخت.
"دیرمون شده اما کوتاه بگم این نوجوونها عضو نهضت نوجوانان اربعینی هستن و از سراسر کشور."
مسؤل گروه با ببخشید تند راه افتاد و پسرها پشت سرش. دلم میخواست همپایشان میرفتم اما مطمئن بودم با آن سرعت به گردِ پایشان نمیرسیدم.
روایت مسیر #کربلا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا