📌 #اعتکاف
سفر به آغوش نور، روایت دختری از دیاری دیگر
از همان لحظهای که برای ثبتنام آمد، باورم نمیشد که خانوادهاش رضایت دهند او در اعتکاف شرکت کند. در میان اهل سنت، این رسم رایج نیست و معمولاً در خانه به روزه و عبادت میپردازند. اما او که از مدتها پیش با شنیدن صحبتهای دوستانش درباره حال و هوای اعتکاف و لحظات ناب معنوی در مسجد، علاقهمند شده بود، با تلاش و اصرار بالاخره رضایت خانوادهاش را جلب کرده بود.
وقتی وارد مسجد شد، تنها بود و کسی را نمیشناخت. با خودم گفتم: "چطور این سه روز را با ما سپری میکند؟" نه فقط به دلیل تفاوتهای مذهبی، بلکه به خاطر شرایط خاص اعتکاف. باید با صبر و هماهنگی، سحری و افطارش را با اذان ما تنظیم میکرد و به اعمالی که شاید برایش جدید بود، عادت میکرد. اما برخلاف تصوراتم، او با سرعتی شگفتانگیز با دیگر بچهها ارتباط گرفت. با اشتیاق در مراسم دعا و مناجات شرکت میکرد و چنان با شوق به صحبتهای معنوی گوش میداد که انگار روحش مدتها منتظر چنین لحظاتی بود.
آرزوهایش عجیب و زیبا بود. چشمانش برق میزد وقتی از زیارت امام حسین (ع) و امام رضا (ع) سخن میگفت. دوست داشت بیشتر درباره شهدا و امامان شیعه بداند و هر چه توضیح میدادیم، با دقت گوش میداد و پرسشهایش را مطرح میکرد. او نه فقط از ما میآموخت، بلکه با حضورش درس بزرگی از عشق و طلب را به ما میداد.
حضور او در این سه روز، نه فقط برای خودش، که برای ما نیز گوهری ارزشمند بود. او به ما نشان داد که مرزهای دل وقتی از نور ایمان پر شود، میتواند فراتر از هر تفاوتی برود. دعا میکنم این سفر معنوی، برایش سرآغاز راهی پر از نور و برکت باشد. یقین دارم ما را هم در دعاهای زیبایش یاد خواهد کرد.
رقیه سالاری
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
شهدای خانواده حواجری... قربانی جنایت اسرائیل
اسرائیل در تاریخ ۲۱ اکتبر ۲۰۲۳ خانه ما را بمباران کرد و در این حمله چهار برادرم، دو خواهرم و همسر یکی از خواهرانم به شهادت رسیدند. این روایت زندگی آنهاست:
"شهید حمزه حواجری"
برادرم حمزه حواجری، ۲۲ ساله، دانشجوی تربیت بدنی بود و این ترم آخر تحصیلش بود. او آرزو داشت که به عمره برود، اما به دلیل سختی سفر از غزه موفق به انجام این کار نشد. حمزه به ازدواج پس از فارغالتحصیلی فکر میکرد و دو روز پیش از شهادتش از خانوادهمان خواسته بود برای شهادتش دعا کنند. او در شنا مهارت ویژهای داشت و پس از قبولی در آزمون به عنوان نجاتغریق در سواحل دیرالبلح غزه مشغول به کار شد و جان بسیاری را از غرق شدن نجات داد.
"شهید حارث حواجری"
برادرم حارث، ۱۵ ساله، در جنگ ۲۰۰۸ متولد شد. او عاشق دریا و شنا بود و تابستانها را با موجسواری در دریای غزه میگذراند. حارث انسانی مؤدب و مطیع بود و در مساجد رشد کرد. وقتی از او یاد میشود، همه میگویند: "حارث، خدا از او راضی باشد."
"شهید محمد حواجری"
برادرم محمد، ۱۱ ساله، علاقه زیادی به ورزش کاراته داشت. دو روز پیش از بمباران به خانوادهمان گفت: "اگر شهید شدم، نگران نباشید. برای شما شفاعت میکنم. اولین کسانی که شفاعتشان را میکنم، مادرم و پدرم هستند."
"شهید عمر حواجری"
برادرم عمر، ۵ ساله، توانسته بود سرودی که در مهدکودک یاد گرفته بود، به خوبی حفظ کند: "قهرمانانت ای فلسطین، سربلندت کردند. شهیدی، شهیدی را بدرقه میکند برای چشمان گرانبهای قدس."
"شهیده أمل حواجری"
خواهرم أمل، ۲۷ ساله، به همراه دو فرزندش، ایمن ۳ ساله و احمد ۱۰ ساله به شهادت رسیدند. أمل فارغالتحصیل رشته شریعت و حقوق بود و در خانه مانند مادری برای همه ما بود. او بیشتر عمرش را در غزه سپری کرد و آرزو داشت که روزی سفر کند و جهان را ببیند. أمل در درست کردن شیرینی بسیار مهارت داشت.
"شهیده سجى حواجری"
خواهرم سجى، ۱۳ ساله، عاشق فوتبال و طرفدار تیم رئال مادرید بود. او علاقه خاصی به رونالدو داشت و از آمدن او به النصر بسیار خوشحال بود. سجى همیشه ویدئوهای گلهای رونالدو را برایم میفرستاد. پس از بمباران خانه همسایهمان، او گریه میکرد و میگفت: "میخواهم شهید شوم، این زندگی خستهام کرده است." سجى در نقاشی بسیار بااستعداد بود، بدون اینکه آموزش خاصی دیده باشد.
او و برادرم محمد که همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند، سرانجام در یک قبر دفن شدند. مادرم و خواهرم که از زیر آوار زنده بیرون آمدند، گفتند محمد را به دلیل کمبود جا در آغوش سجى دفن کردند و با بغض و لبخند گفتند: "محمد حتی در قبر هم پیش او رفت."
یحیي الحواجري
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/70
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصرالله، آغوش باز کن - ۱۰
شُکراً لِشَعبِ الایرانی
روایت مهربانزهرا هوشیاری | لبنان
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۱۰
شُکراً لِشَعبِ الایرانی
"ابو زینب" مثل هر روز، اول صبح آمد و در انبار مشغول بستهبندی اقلام شد. معلوم بود که اهل حرفزدن نیست، تمام صحبتش یک سلام صبح و خداحافظی غروب بود. اما دلم میخواست بیشتر در موردِ از سوریه به لبنان آمدنش بدانم. شیرخشکهایی که باید به نوزادان میرساندیم را بهانه کردم و از تعداد فرزندانش پرسیدم. چندان امیدی به شنیدن جواب نداشتم. همانطور که کارتنها را باز و برای چیدن اجناس آماده میکرد گفت: "چهار تا بچه دارم. دو دختر و دو پسر". به شوق آمدم و پشت هم و بدون مکث چند سوال دیگر پرسیدم. "کجا اسکان دارید؟ با آقا محمد کجا آشنا شدید؟"
مکثی کرد، نگاهی سمت من انداخت و دست از کار کشید. روی صندلی چوبی کنارش نشست. نفس عمیقی کشید، دستهایش را در هم گره کرد و گفت: "سوریه که بودیم خانهمان را با سه خانواده آواره لبنانی تقسیم کردیم. زنها مونس هم و بچهها همبازی شدند. ما مردها هم با هم قوم و خویش شدیم. محمد از همان موقع شد برادر من."
مکثی کرد، خیره به دیوار روبهرو، سری تکان داد، لبخندِ تلخِ پر از افسوسی روی صورتش نقش بست و ادامه داد: "هیچ فکر نمیکردیم خیلی زود ما هم آواره و بیخانمان بشویم. خدا لعنت کند این قوم ظالم بنیامیه را. حُمص را که گرفتند، به جرم شیعه بودن خانهمان را آتش زدند و آوارهمان کردند."
بغض راه گلویش را بست، سرش را پایین انداخت، سکوتی در فضا پیچید. انگار سؤالهایم زخمهایش را دوباره تازه کرده بود. ناراحت شدم، تصمیم گرفتم دیگر چیزی نپرسم.
چند دقیقهای گذشت، آرامتر که شد یا علیِ محکمی گفت و ایستاد، دوباره در سکوت، مشغول چیدن اقلام در کارتنها شد.
عصر سوار بر ماشین وَنی که آقا سید تازه خریده بود راهی اسکان شدیم. صحبتمان در مورد نحوه تقسیم کمکها و شیرخشکها گرم شده بود که سرعت ماشین کم و در شانه خاکی جاده متوقف شد. آقا سید با کسی مشغول صحبت و تعارف شده بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، خودش بود، "ابوزینب." هیچکدام نمیدانستیم مسیر انبار تا خانهاش اینقدر زیاد است و هر روز پیاده رفت و آمد میکند.
با اصرارهای زیاد آقا سید و همسرش قبول کرد تا منزل برسانیمش. و باز هم سکوت پر از حرفهای ناگفته.
چند دقیقه بعد رسیدیم، حالا او بود که با اصرار ما را به خانهاش دعوت میکرد.
دروغ چرا؟ راستش را بگویم دوست داشتم زودتر به اسکان برگردیم و استراحت کنیم. جانی در بدنم نمانده بود. با تعارفات زیاد وارد خانه شدیم. در همان بدو ورود صدای گریه نوزادی توجهمان را جلب کرد. زنی با نوزاد بیقراری در آغوش آمد و با روی باز پذیرای ما شد. خانهای بسیار سرد و نمور که فاصلهای با مخروبه شدن نداشت و ماهی ۴۰۰ دلار کرایهاش بود. در خانه وسیله زیادی دیده نمیشد. تنها داراییشان چند تشک و یک گاز تکشعله خوراکپزی بود که میگفتند برای روشن کردنش مازوت پیدا نمیشود. بچهها مشغول بازی بودند و نوزاد در آغوش پدر هم آرام نمیگرفت. دلیلش را پرسیدیم. گفت: "شیر مادر سیرش نمیکند، دائم در حال گریه است."
با تعجب همدیگر را نگاه کردیم. مطمئنم در آن لحظه هر سهمان به یک چیز فکر میکردیم و آن اینکه: "از صبح تا غروب کنار ما ارزاق و شیرخشک بستهبندی و به آوارگان میرساند اما چرا تا کنون برای خانواده خودش هیچ کمکی نخواسته است؟ حتی شیرخشک برای سیر کردن نوزاد شیرخوارش."
موقع خداحافظی، آقا سید از بستههای پشت ماشین هدایایی به بچهها و تعدادی شیرخشک برای نوزاد به آنها داد، اما "ابوزینب" قبول نمیکرد و میگفت: "محتاجتر از ما در هِرمِل زیاد است، به آنها برسد بهتر است." با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و قبول کرد ولی به تکتک بچهها میگفت با صدای بلند از مردم ایران تشکر کنید و آنها با صدای بلند میگفتند: "شُکراً لِشَعبِ الایرانی."
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #هرمل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
سربداران همدل - ۸
درس اخلاق در هوای برفی
رفتیم حسینیۀ اسکان نازحین. دو جوان آمدند به درددل که «اینجا مازوت و امکانات و برق نیست.» حسینیه، اتاقهایی داشت. داخل هر اتاقِ ده پانزدهمتری، ده نفر زندگی میکردند.
گفتیم بچههای سوری را جمع کنیم و مسابقه بگذاریم. حاجآقای وافی به برندهها انگشتر هدیه داد و گفت: «ایران چندین ساله که توی محاصرۀ اقتصادیه. اما مردم ایران اینها رو برای شما فرستادن.»
راه افتادیم و به آشپرخانه مرکزی هرمل رسیدیم. پیاده شدیم. صدای بلند روضه و گریه میآمد. فکر کردیم صوت است. نزدیک شدیم. دیدیم چند مرد با لباس خادمی آستان قدس نشستهاند و یکیشان دارد روضه میخواند. ما هم نشستیم. دلها خیلی آماده بود...
برگشتیم محلّ اسکان. وسایلمان را برداشتیم. مقصد بعدیمان بیروت بود. بین راه اذان مغرب را گفتند. جلوی مسجدی کنار جاده ایستادیم. درش بسته بود. در زدیم. خادم آمد و بازش کرد. هرچه گشتیم مُهر پیدا نکردیم. مسجد اهل تسنن بود. از حیاط سنگ برداشتیم. نماز جماعت خواندیم.
من بین راه کارهای رسانهای را انجام میدادم. نرسیده به بیروت برف گرفت. ایستادیم و چند فیلم توی هوای برفی ضبط کردیم. یکشنبهها، حاجآقای حسینپور توی سبزوار شرح چهل حدیث امام ره را میگفت. گفتیم از همینجا مجازی برگزار کنیم. دوستان در کانال اعلام کردند و ساعت ۷:۳۰ بهوقت بیروت شروع کردیم. حاجی معنی طاغوت اکبر و جهاد اکبر را گفت. دیدگاه امام ره را دربارهٔ مسئلهٔ فلسطین توضیح داد. دستهایم داشت یخ میزد. نمیتوانستم گوشی را خوب نگهدارم. حاجی هم لرزهش گرفته بود. ارتباط را قطع کردیم و باقی درس اخلاق را توی ماشین ادامه دادیم.
ادامه دارد...
روایت امیرحسین ارشادی | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: هادی سیاوشکیا
یکشنبه | ۹ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهیده_کرباسی
عاشقانههای دونفره
چه دنیای عجیبی است بعضی از جوانترها گاهی به بزرگترهای خود میگویند «شما ما رو نمیفهمید. درک نمیکنید. اصلاً شما به اجبار با هم ازدواج کردید. چه میدانید عشق و عاشقی چیست؟»
با وجود اینکه لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد بیشتر متعلق به قدیمیهاست تا جوانها اما خب خام هستند و کم تجربه
احوال بعضی از شهدا مثل کتاب هاجر یا یادت باشد رو که میخونی میبینی خیلی از شهدا مجنونی برای خودشان بودهاند که همسرانشان با همان خاطرات، ایام بعد از شهادت را میگذرانند
اما امشب یه توفیق ویژه حاصل شد مادر شهید رضا عواضه داشت به قول جوانها از عاشقانههای دونفره پسر و عروسش میگفت:
رضا و معصومه به شدت عاشق هم بودند و طاقت دوری هم رو نداشتند به طوری که نگویم عروسم بگم دخترم معصومه لحظه ای رضا رو تنها نمی گذاشت با اینکه می تونستن زندگی مرفه ای داشته باشند اما سالها با ساده زیستی و عاشقانه زندگی کردند
می گفت معصومه ۱۰ روز قبل شهادتش به یکی از فامیل گفته بوده اگر ۵ فرزندم شهید شوند و به من بگویند ام شهدا برایم راحت تر هست تا بگویند همسر شهید اصلا نمی توانم فکرش را کنم
برای همین هم مادر شهید عواضه می گفت اول شهادتشان میگفتم خدایا کاش مادر بچه ها براشون مونده بود ولی بعد گفتم معصومه بدون رضا نمی تونست زنده باشه
برای همین هم تا لحظه آخر همدیگر را رها نکردند و باهم شهید شدند ...
ماه قبل با کسی صحبت کردم که در تغسیل و تکفین شهید سید حسن نصرالله و خیلی از شهدا حضور داشته تصویری از شهیده کرباسی و شهید عواضه بهم نشان داد و با اصرار تصویر را ارسال کرد تا الان تصویر را پخش نکردم تا امشب از پسر شهید و ایشان اجازه گرفتم.
آری آنها تا آخرین لحظه با شهادت در کنار هم عشق خود را به همگان ثابت کردند...
امیرحسین عباسی
eitaa.com/haj_abbas
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
آوارگی: غربت در وطن
با اینکه در دل نوار غزه زندگی میکنیم، اما غربت از هر سو ما را احاطه کرده است. کجاییم؟ خانههایمان کجا هستند؟ سرپناهمان کجاست؟
در میان چهرههایی که از هر گوشه از سرزمین ما آمدهاند، سرگردانیم. در میان قیمتهای سرسامآور گم شدهایم. در خیابانهایی که هرگز فکر نمیکردیم روزی به آنها برسیم، سردرگمیم. چرا به اینجا آمدیم؟ آنهم با این شرایط!
در صفهای طولانی آب حیرانیم، در حالی که مناطق وسیعی پر از چادر را میبینیم، مناطقی که تنها با چادرهایشان که در زمان جنگ برپا شدند، شناختهایم. در دریای خاطراتی غرق شدهایم که از شدت دلتنگی و اشتیاق، قلبهایمان را میشکنند.
مکانهایی که در آنها خاطراتمان را ساختیم، یا ترک کردهایم یا توسط دشمن ویران شدهاند. حتی دوستانمان پراکنده و از هم جدا شدهاند. نه مکانی برایمان مانده و نه رفیقی.
به یاد دوست و خویشاوند نزدیکم، محیی، میافتم. در ماههای آخر پیش از این طوفان، همیشه با هم بودیم؛ از غروب تا سپیدهدم، مگر به ندرت. همینطور با خالد و کریم، در «طبقه»؛ طبقه بالای خانهمان، جایی که خالی بود و کسی در آن سکونت نداشت. اما خاطراتمان، بوی قلیان، تجهیزات آن، کارتهای بازی، و نغمههای عبدالحلیم هنوز در آنجا زندهاند. تنها چند دقیقه میتوانست ما را از هم جدا کند.
اما حالا، مسافتها، آوارگی، حملونقل دشوار، و نگرانی از خطرات جاده ما را از هم جدا کرده است. وقتی که باید به خاطر شرایط موجود، میان خانیونس و رفح، شتابزده و پیش از غروب آفتاب، بازگردیم. نوار غزه، با وجود اینکه تنها چند کیلومتر وسعت دارد و میتوان کل آن را از مرز مصر در جنوب تا مرز سرزمینهای اشغالی در شمال، ظرف یک ساعت طی کرد، اما حالا انگار میان ما کشورها و فاصلههای عظیمی قرار گرفته است. پیش از تصمیم به دیدار یکدیگر، باید بارها و بارها فکر کنیم.
هر روز و در هر لحظه این سوال به ذهنم میآید: اینجا چه میکنم؟ چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ و چرا؟
سوالاتی که مغزت را آشفته میکنند، تو را از خودت بیخود میسازند، و در زندانی بسته همچون همین نوار غزه، جایی که همه بر نابودیت توافق کردهاند، اسیرت میکنند.
این متن را صبری، بین اول تا بیستم ژانویه ۲۰۲۴ نوشته است و قصد دارد تا بازگشت به خانهاش به آن ادامه دهد. اما تصمیم گرفت پیش از تکمیل آن را منتشر کند و نوشت:
«این داستان تا زمانی که آوارگی ادامه دارد، ادامه خواهد داشت.»
صبري الفرا
دی ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/72
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #قاضی_شهید
آقای قاضی
بغلش پر بود از جزوه، نمونه سؤال و کتاب. در را بست و همه را روی اُپن آشپزخانه ریخت.
- اینا دیگه چی چیه، بقیه رو خوندی باز رفتی گرفتی!
مثل همیشه از راه نرسیده کتری را پر کرد از آب و گذاشت روی گاز، یادم نمیآید تا به حال بعد از ۱۰ سال زندگی گفته باشد «خانم چایی دم کن».
اصلاً او به من میگوید: «تو هم چایی می.خوری؟»
یا روزی غذا نباشد غر بزند و بداخلاقی کند. حسنخلقش شهره فامیل است. اما چند سال است حرصم را از تلمبار کردن کتابهای حقوق درآورده. از هرکدام چند صفحه میخواند و میگذارد کنار. درست نمیدانم هضم این رشته برایش سخت است یا دوستش ندارد. اما هربار ایراد میگیرم، میگوید: «بده میخام بشم آقای قاضی ؟»
خدا پیرش کند اما نه پیر غرغرو که تلافی خوش اخلاقی این سالها را دربیاورد. ولی نشده یک آزمون را برود یا سر وقت برسد. جزوهها را روی هم چیدم و از توی بشقاب نان خرمایی برداشتم.
- سید مصطفی جان! بچهها نظرت راجع به رشته حقوق و قضاوت چیه، چرا درست دل نمیدی؟
وقتی آمد قوری را روی کتری بگذارد بخارش دستش را سوزاند و گفت: «میسوزونه»
- چی
- اگر اشتباه بگی، حق مردمو نگیری از ظالم، حکم بد و ناحق بدی و خدا رو درنظر نگیری میسوزنتت.
از کنارم رد شد و جلوی آینه قدی توی پذیرایی ایستاد
- دیدی این دوتا قاضی رو ترور کردن، کارشون سخت بود با یه مشت منافق و بیتالمالخور طرف بودن. دنیا نتونست بسوزونشون، چون داشتن برای خدا میسوختن.
پشت سرش ایستادم، چند روز قبل آرایشگاه رفته بود. اما عین همیشه خط پشت گردنش کج بود. تکه موی رشد کرده پشت گردنش را گرفتم
- نگا تورخدا، حالا بگو چرا با این وجود دست برنمیداری. معلومه ترسم داری.
شانه را برداشت کشید روی موهایی که سفیدیش بیشتر از سیاهیش بود و گفت: «ترس از خدا و سختی این مسئولیت، توی خوندن و جلو رفتن مرددم میکنه.»
دلم نمیخواست این جوابها را بشنوم. با اینکه همسرم هست اما یک آدم معتقد، صالح و مقید حیف است که مردد باشد. این جور آدمها نروند توی یک مسئولیت و بدرد ملت بخورند، پس چه کسی باید برود. نگاهی به ارتفاع جزوهها کردم. نمیدانم عاقبت این جزوهها و کتابها چه میشود.
باز تهدیدش کردم و گفتم: «نخونی کیلویی میفروشمشون...» قاضی شدن سخته اونم نه هر قاضی شدنی.
باید مثل این دوشهید بود که جان شیرین بدهی نه پول شیرینی بگیری.
خاطره کشکولی
یکشنبه | ۳۰ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها