eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 هرگز نخواهم بخشید کسانی را که دیدند، شنیدند، مشاهده کردند و سکوت کردند... زندگی من قبل از جنگ در نوار غزه زیبا بود، تا اینکه این جنگ لعنتی آمد و همه چیز تغییر کرد. در سه روز اول جنگ در خانه‌مان ماندیم، با وجود سختی و خطرات و حلقه‌های آتشین که حتی یک ساعت هم متوقف نمی‌شد. اما پس از آن، مجبور شدیم خانه‌مان را ترک کرده و به خانه عموی بزرگم پناه ببریم؛ جایی که شرایطش نه بهتر بود و نه امن‌تر. چراکه بمباران شدید لحظه‌ای متوقف نمی‌شد و بمب‌های گاز همچون باران بر سرمان می‌ریخت و باعث حساسیت تنفسی در همه ما شده بود. همراه ما، پدرم که بیمار قلبی بود، زن‌عموی دیابتی‌ام و بچه‌های کوچک برادرم هم بودند. روزهای سخت و طاقت‌فرسایی بود و حملات هوایی بسیار شدید بودند. شاهد صحنه‌ها و لحظاتی بودم که حتی در ترسناک‌ترین فیلم‌ها تصورش را هم نمی‌کردم. یکی از این لحظات، سحرگاه روزی بود که خواب بودیم و ناگهان با صدای انفجار نزدیکی از خواب پریدیم و دیدیم تکه‌های ترکش به اطراف پرتاب می‌شود. کنار پنجره خانه ایستادیم تا محل ضربه را پیدا کنیم؛ حمله روی زمینی نزدیک ما بود. مردمی که از زیر آوار خانه‌ها بیرون آمده بودند، در وسط خیابان مورد هدف موشک دیگری قرار گرفتند. با چشمان خود دیدم که یکی از آنها آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. در حادثه‌ای دیگر، همراه خانواده نشسته بودیم و درباره جنگ و شرایط سخت صحبت می‌کردیم که ناگهان و بدون هشدار، مسجد همسایه ما بمباران شد و شیشه‌ها و سنگ‌ها روی سرمان ریخت! خوب به یاد دارم یکی از حملات هوایی که در مدرسه الفالوجا رخ داد، وقتی مردم نیمه‌شب از وحشیانه‌ترین بمباران‌ها فرار می‌کردند و به بیمارستان کمال عدوان پناه می‌بردند. آنها از جلوی خانه‌مان می‌گذشتند، جیغ می‌زدند، می‌دویدند، با وحشت و ترس از شلیک توپخانه و حلقه‌های آتشین فرار می‌کردند. صدای یکی از آنها را شنیدم که در ساعات اولیه سحر، با صدایی خسته به پسرش می‌گفت: "احمد، مطمئنی که اسما همراهته؟" احمد: "آره، همراه منه." پدر: "خب، اسیل، آیه، محمود و مادرت چطور؟" احمد: "آره، همشون اینجا هستن. بیا بابا زودتر، قبل از اینکه بلایی سرت بیاد." آیا می‌توانید این وحشت را در این ساعت‌های سرد و دیرهنگام شب تصور کنید؟ قطعاً نمی‌توانید. این فقط یک درصد از صحنه‌هایی است که از این جنایت صهیونیستی شاهد بودم. تصاویر و لحظات بسیاری در ذهنم باقی مانده که هرگز از خاطرم پاک نخواهد شد. وقتی کنار پنجره می‌نشستم، می‌دیدم که مردم در آمبولانس‌ها، ماشین‌های شخصی یا حتی ارابه‌هایی که حیوانات می‌کشیدند، به بیمارستان‌های کمال عدوان و اندونزی می‌رفتند. این وسایل پر از خون بود. در این ماشین‌ها دست‌ها یا پاهای قطع‌شده را می‌دیدم، تکه‌تکه شدن اجساد مردم را با چشمان خودم مشاهده کردم. مصیبت‌های بسیاری را دیدم که هیچ عقلی توان درک آن را ندارد و هیچ قلبی تاب تحمل آن را. این بخشی از چیزهایی است که من، دختری ۱۴ ساله، دیده‌ام. نه، بهتر بگویم، دختری که خزان ۱۴ سالگی‌اش را تجربه کرده است؛ خزانی که برگ‌های کودکی‌اش را ریخت. نمی‌دانم آیا دوباره شکوفه خواهد زد یا نه. به جهانیان کر و لال، به جهانی که عذاب‌ها و مصیبت‌های ما را می‌بیند و سکوت می‌کند، می‌گویم: من شمس هستم. هرگز نخواهم بخشید و نخواهم گذشت از کسانی که دیدند، شنیدند و سکوت کردند. ما پروژه‌ای از شهدا هستیم و در روز قیامت، به اراده خدا، شما را ملاقات خواهیم کرد و نخواهیم بخشید. شمس عاشور بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/63 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
نوفا.mp3
33.56M
📌 🎧 نُوفا مدام خبر می‌رسید، می‌خواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمی‌شد... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
اسپرسو با اسم رمز یوریکا روایت فاطمه افضلی | شیراز
📌 اسپرسو با اسم رمز یوریکا قهوه فس‌فس می‌کند و از لوله موکاپات می‌ریزد توی مخزن. روز اول دهه فجر شده و هنوز چیزی ننوشته‌ام. اگر سالی بیاید و توی این ده روز چیزی ننویسم حالم طوری می‌شود انگار ۱۲ بهمن ۵۷ خواب مانده باشم و به مراسم استقبال امام (ره) نرسم. ذهنم را زیر و رو می‌کنم. به سبک دوره روایت استاد جوان از خودم سؤال می‌پرسم: «چه اتفاقی توی دوره پهلوی افتاده که تو الان می‌گی آخیش خوب شد که انقلاب شد؟» چند دقیقه‌ای طول کشید تا ذهنم قلاب انداخت و جواب را کشید بالا؛ ۶ تا ۹ آذر ۱۳۲۲، سفارت شوروی، نشست با اسم رمز یوریکا. گوگل را باز می‌کنم تا عکس کذاییِ معروف را ذخیره کنم و بچسبانمش بیخ متنم. توی فیلم فِیس‌آف، بعد از موفقیت‌آمیز بودن عمل جراحی تغییر چهره و عوض شدن جای پلیس و تروریست، سکانسی هست که وسط زندان، جان تراولتای پلیس‌نما سرش را می‌آورد دم گوش نیکلاس کیجِ تروریست‌نما و می‌گوید: «چه همسر زیبایی داری و چقدر خوب که تشخیص نداده مَردش عوض شده و اصلا چه اتاق خواب دلبازی ...». آنجا نیکلاس کیج با سلول‌سلولِ اجزای صورتش و تنفسش و صدایش تماما می‌شود ملغمه‌ای از خشم، تحقیر، استیصال و یأس. ۸۱سال و ۲ماه و ۴روز از لحظه‌ای که عکاس دکمه‌ی شاتر را زده و این عکس مفتضح ثبت شده می‌گذرد و من هروقت می‌بینمش، می‌شوم نیکلاس کیجِ سکانس زندان؛ دقیقا با همان احساسات. هرطور حساب می‌کنم یک چیزهایی توی این عکس با یک چیزهای دیگر نمی‌خواند. مثلا نگاه بالا به پایین استالین، گردنِ کشیده‌ی روزولت و مدل لم دادن چرچیل، با خاک و هویت و عزت من همخوانی ندارد. اصلا همین ناهمگونیِ توی عکس اذیتم می‌کند. می‌شود تیشه و یک حفره عمیق وسط قلبم می‌کَند و حقارت راه می‌کشد توی وجودم. کار موکاپات تمام شده. مثل همیشه اسپرسو بدون کِرما تحویل داده. قهوه را خیلی نرم طوری که صدایش را بشنوم سرریز می‌کنم توی فنجان. ترجیح می‌دهم تلخی‌اش را داغ‌داغ سر بکشم. دوباره زیرچشمی به عکس نگاه می‌کنم. دوست داشتم محمدرضا پهلوی توی این عکس نشسته باشد و لبخند یک‌وری زده باشد و از اینکه ایران در پیچِ تاریخیِ بعد از جنگ جهانی دوم دارد نقش بازی می‌کند سرش بالا باشد. اما خب شاه مملکت اصلا از وجود این نشست خبردار نشده بود. اصل اصلش از ورود و حضور این سه نفر هم خبر نداشت. انگار حضرات آمده باشند توی حیاط پشتی نه، توی انباری خانه‌شان وسط یک مشت خرت و پرت جلسه گرفته باشند. شکلات تلخ باراکا را می‌چپانم گوشه لپم و یک قلپ قهوه هورت می‌کشم. با صدا و حرص. بعد انگار دلم طعم جدیدتر بخواهد می‌روم سراغ یخچال. چند قطره شیر که ته بطری مانده را می‌ریزم توی فنجان. ریحان سرش را کرده توی گوشی. می‌پرسد «این آقاهه کیه؟» صورت استالین زیر انگشت دست راست ریحان له شده. یادم آمد جایی خواندم چند روز بعد از کنفرانس، تَقَش در آمد که استالین گاوش را بارِ هواپیما کرده و آورده بوده و بعدها آقا سید روح‌الله گفته بود «...مبادا خدای نخواسته این شیر گاو نباشد و مبتلا بشود به شیرِ گاو ایران!». چرچیل هم تولدش حوالی همان سه روز بوده و جشن تولدی گرفته و شمعی فوت کرده و اعلی‌حضرت را در حد یک مهمان ساده تولد هم به حساب نیاورده. می‌خواهم حواس خودم را پرت کنم. اصلا خاک بریزم روی حفره‌ی توی قلبم. ریحان هنوز دارد با انگشتش می‌کوبد توی سر افراد حاضر در عکس. می‌خندم: «این آقاهه استالینه. کشورش از هم پاشیده. یعنی ترکیده. اون وسطی هم روزولته کشورش قبلا عقاب بوده. همون پرندهه که عکسش توی کتاب رنگی‌رنگیت هست. اما حالا شده یه مشت پر عقاب. سمت راستی هم چرچیله یه زمانی اسم کشورش بریتانیای کبیر بوده یعنی بزرگ. حالا شده صغیر یعنی ریزه‌میزه.» برای اینکه این همه تلخی را بشورم ببرم و ریحان هم از گیجی در بیاید دوباره گوگل را باز می‌کنم. «درخت تناور جمهوری اسلامی ایران» را که می‌نویسم تصویر آقا سید علی می‌پاشد بالا تا پایین صفحه. یکی از نماهنگ‌ها را باز می‌کنم: «غلط می‌کند کسی که فکر کَندن درخت تناور جمهوری اسلامی ایران را بکُند». ریحان می‌خندد و «سلام فرمانده» که تازه توی کلاس‌شان یاد گرفته را می‌خواند. ‌‌فاطمه افضلی شنبه | ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
Radio Qaza – S02_E05 Yaser Arafat.mp3
42.72M
📌 🎧 یاسر عرفات فصل سوم الرجال - اپیزود پنجم ۱۱ سال بعد از این دست دادن، یاسر عرفات در فرانسه مرد اما تاریخ این صحنه و این دست دادن‌ها را به عنوان نقطهٔ پایانی یاسر عرفات به یاد می‎‌آورد. نقطه‌ای که می‌خواست از گذشته‌اش برگردد اما این بازگشت چیزی جز پشیمانی برای او نداشت. پژوهش و متن: تحریریه تدوین و گرافیست: مائده سادات توحیدی راوی و کارگردان: فؤاد عبدالعلی‌پور فؤاد عبدالعلی‌پور پنج‌شنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | رادیو غزه @Radio_qaza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اثر ابراهیم! توی یکی از سهره‌ها با بچه‌های رضوان شناختمش. احمد دست و بالش را نشان می‌داد؛ تتوی تصویر سیدحسن و حاج‌قاسم و الخ. و می‌گفت که این‌ها کار ابراهیم‌حیدر است. نوشته بودم که ابراهیم‌حیدر، تتوکارِ درجه‌ یکی بود. ماهی چند هزار دلار درآمد و دو سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد را ول کرده بود و رفته بود جنوب. فیلمِ مبارزه و شهادتش، مثل فیلم شهادت یحیی سنوار توی لبنان سروصدا کرده بود. بچه‌های رضوان، یک شب صوت‌هایی را که توی واتس‌آپ برایشان فرستاده بود برایم پلی می‌کردند. مثل یک آوای مقدس، صدای ابراهیم را نگه داشته بودند و مگر چه می‌گفت؟ یکشنبه سرم شلوغ است، برای تتو دوشنبه ساعت فلان بیا! مهم، صدای ابراهیم بود. دو سه روز قبل، دوستم، پیجِ دوست ابراهیم را برایم فرستاد. محمد صفوان هم تتوآرتیست است و حالا پیجش شده سوگ‌نامه‌ی تصویری ابراهیم حیدر. دو سه روز قبل، استوری کرده بود که آثاری از پیکر ابراهیم را پیدا کرده‌اند؛ اثرِ ابراهیم. اثرِ ابراهیم، توی ذهن من، چیزی مثل اثر پروانه‌ای است. نخستین سلسله‌جنبانِ یک رخدادِ بزرگ. اثر ابراهیم، دومینو وار پیش می‌رود و از قلب‌ها می‌گذرد و هیچ‌کس نمی‌داند سیلِ این خون، سیلیِ این اثر، کدام خانه‌ی عنکبوت را ویران می‌کند و به گوشِ چه کسانی نواخته می‌شود؟ آقای ابراهیم‌حیدر! دوباره ارادت! محسن حسن‌زاده @targap جمعه | ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شبکه چندقلوها دکتر به صفحه کوچک مانیتور چشم دوخت. مست صدای تاپ تاپ ریزی بودم که از اسپیکر پخش می‌شد که جمله دکتر نئشگی مادری را از سرم پراند: دو تا هستن. چی؟ دو تا جنین می‌بینم. گردالی روی مانیتور را دوباره چرخاند و گفت: آره دو تا هستن. وا رفتم. خودم را بسته بودم که تمام وجودم را بگذارم برای یک بچه. نمی‌توانستم تصور کنم چطور باید احساسات مادری را تقسیم کنم. پکر، آمدم بیرون. همسرم که شنید خندید و گفت: هر چی خدا بخواد. خیلی طول نکشید که فهمیدم خدا خودش بلد کار است. من قرار بود دو برابر مادری کنم. فشار بارداری، درد کمر، شب‌بیداری و احساسات مادرانه. همه چیز در من تکثیر شده بود. سخت اما شیرین. اولین بار در چهارماهگی بچه‌ها فهمیدم ما یک شبکه‌ایم. شبکه‌ای از مادران و پدران دوقلو و چندقلو. آن شب با کالسکه دوقلویی توی پیاده‌رو می‌رفتیم تا برای بچه‌ها لباس بخریم. نگاه‌های هیجانی آدم‌ها را وقتی از کنارمان رد می‌شدند، راحت می‌فهمیدم. دیدن دوقلو برایشان جالب بود. در فرصتی که رفته بودم توی یک مغازه تا قیمت لباس بپرسم، از پشت شیشه دیدم که خانمی با همسرم مشغول گفت‌و‌گو شده‌. کمی بعد بیرون آمدم. دختر و پسر حدوداً هفت ساله‌ دو سمت مادرشان ایستاده بودند. آن زن در چند دقیقه تجربیات داشتن دوقلو را به ما گفت. همدردی کرد که می‌داند سخت است و دلداری داد که خیلی زود همبازی می‌شوند و خدا را شکر می‌کنید بابت دوقلو بودن. آنجا بود که فهمیدم ما یک شبکه‌ایم با تجربیات نسبتاً مشابه از شیطنت‌ بچه‌های وروجکمان. در کنار سمت شیرین ماجرا جنس غمی که از این شبکه دریافت می‌کردیم هم فرق داشت. یک‌بار راننده تاکسی‌ای وقتی بچه‌ها را دید از فامیلش تعریف کرد که سه‌قلو داشت و یکی از قل‌ها طی حادثه‌ای فوت کرد‌. آن راننده نمی‌دانست احساسات شکننده مادرانه‌ام با این خاطره تا کدام خیال غمگین پرواز کرد. جنگ غزه داغ زیاد داشت اما سوز این یکی هم مثل همان خاطره عمق استخوانم را سوزاند. من می‌دانم این مادر چقدر رنج کشید تا کودکانش سالم به دنیا بیایند. دو برابر همه مادران... چقدر ذوق داشت که کودکش شروع کند به خندیدن و بعد که ذوق خندیدن این یکی را می‌کند آن یکی شروع کند به آ آ و بابا کردن. هر بار با خودش فکر می‌کرد کدامشان زودتر راه می‌افتد و کدامشان زودتر اسمش را صدا می‌زند. من خوب می‌فهمم که این مادر دیگر قلب ندارد. قلبش دو تکه شده بود تا بیرون سینه‌اش بتپد و امروز زیر خاک سرد دفن شده است. راستش بیشتر هم می‌فهمم. اینکه چقدر دوست داشت جسمش هم پیش آنها باشد و کنار هم مهمان سفره رسول‌الله باشند. ما یک شبکه‌ایم. فرقی‌نمی‌کند چند فرزند داشته باشیم یا اصلا مادر و پدر باشیم یا نه. انسان بودن کافیست تا خشم و تنفرمان از این رژیم غاصب پخش شود بینمان. یکی از میلیون‌ها دلیلش هم این فیلم... سیده نرجس سرمست دوشنبه | ۱۵ بهمن ۱۴٠۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
حاج رضا! روایت صدیقه فرشته | کاشان
📌 حاج رضا! بسم رب شهدا حاج‌رضا جانبازی است که به قول خودش، چشمانش را به شلمچه و فاو سوسنگرد هدیه داده... نیم ساعتی مهمان منزلش شدیم، او را حاجی صدا می‌زدند... مؤدبانه و جدی نشسته بودیم، از همان لحظات اول شروع کرد به شوخ‌طبعی. خوش‌صحبت و مهربان... اما سرش رو به پایین بود. در این سال‌ها حیا را از چشمان بی‌فروغش هم جدا نکرده بود. از پدرش گفت که دلش فرزند پسر می‌خواسته، پابوس امام رضا علیه‌السلام می‌رود و پای پنجره فولاد نیت می‌کند اگر پسری خداوند به او ببخشد اسمش را بگذارد رضا... رضا را غریبانه گفت. گفتیم حتما دلش هوای امام رضا را کرده، زد زیر خنده و گفت دلم می‌خواهد یکی من را رضا صدا بزند اما همه بهم می‌گن حاجی... حتی حاج خانم خونه‌مون... از جبهه که برگشتم ۱۶ ساله بودم اما پدرم دلش می‌خواست دامادم کند... دلش برایم می‌سوخت... آرزوها داشت برایم. چند ماهی نگذشته حاج خانم خودش به خواستگاری‌ام آمد! دل بابا روشن شد برایم جشن گرفت و خوشحال شد. سال بعد قسمت شد برویم مکه و بشویم حاجی... از همان زمان، فروشگاه کار می‌کردم خانه که می رسیدم کمی که استراحت می‌کردم. یک یا علی می‌گفتم؛ دنبال کار می‌رفتم. هر چه دستم بود، انجام می‌دادم. دوست داشتم زن و فرزندم تا حدودی در رفاه باشند. بعضی وقت‌ها همکارانم بهم می‌گفتند حاجی واقعا نمی‌بینی!! برایشان عجیب بود زرنگی‌ام در کار..‌. بیکاری را دوست نداشتم. رفتم انجمن نابینایان. نیت کردم کاروانی راه بیندازم، ببرمشان مشهد. می‌گفتند: «تو چطور می‌خواهی این بچه‌ها را ببری خودت هم که نمی‌بینی حاجی.» می‌گفتم: «این‌ها هم دل دارند دلشان پر می‌کشه برن امام رضا.» کوتاه نمی‌آمدم و چندین مرتبه امام رضا علیه‌السلام، طلبید. رفت سراغ حرف‌های پر از غصه‌اش، دلش گوش شنوا می‌خواست... هم صحبت حرف‌ها و دردهایش شدیم. دستانش را روی عصایش گذاشت، دلش پر می‌کشید برای شهادت... رفتم وسط حس و حال و هوایش گفتم: «آقا رضا یک عکس بگیریم؟» خندید. گفت: «خدایا شکر یکی پیدا شد و به من گفت آقا رضا!» موقع خداحافظی بهش گفتم: «برامون یه دعا کن» گفت: «دعای ویژه می‌کنم!» گفتم: «دعای ویژه!» گفت: «عاقبت بخیر بشی دخترم!» صدیقه فرشته سه‌شنبه | ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
خاطرات غزّه ویران‌شده بخش اول روایت المقداد مقداد | غزه
📌 خاطرات غزّه ویران‌شده بخش اول صحنه اول: چمدان‌هایی برای سفر، چند تکه لباس، یک دست لباس خواب، لباس زیر، و یک کت گرم که مناسب هوای سرد باشد. اکنون ژانویه است، اوج زمستان، فصلی که همیشه به آن علاقه داشتم. چند ساعت دیگر باید به سمت گذرگاه رفح حرکت کنم؛ این اولین سفر زندگی‌ام است. چیزهایی خریدم که در گذشته چندان برایم مهم نبودند، اما حالا برای اطمینان از اینکه هر چه لازم دارم همراه داشته باشم، آن‌ها را تهیه کردم. چند عدد نان شیرینی "مولتو"، بیسکویت، بطری‌های آب، مقداری خرما و دیگر چیزهایی که همسرم پیشنهاد کرد برای یک میان‌وعده سریع در صورت گرسنگی مناسب هستند. مسیر طولانی است؛ او آرزو کرد که سفر برایم ساده و راحت باشد. لپ‌تاپ شخصی‌ام، پاوربانک، هدفون‌های ایرپاد و شارژر موبایل را برداشتم؛ وسایلی ضروری برای چنین سفری. در آماده کردن چمدان‌ها تأخیر داشتم، حتی پیدا کردن یک چمدان مناسب کار آسانی نبود. اینجا کمتر کسی سفر می‌کند؛ سفر برای مردم این منطقه مانند آرزویی دور یا حتی غیرممکن است. اما اکنون این آرزو برای من محقق شده است. صحنه دوم: مسیر به سمت شهر رفح، جایی که گذرگاه معروف بین نوار غزه و مصر قرار دارد. ۲۵۰ دلار پرداخت کردم تا از این گذرگاه عبور کنم، مبلغی اضافی بر هزینه‌های دیگر مثل ویزا، بلیت هواپیما و عوارض رسمی. می‌دانستم که سفر بسیار طولانی خواهد بود. برای رسیدن به مقصد، استانبول، حداقل یک و نیم یا دو روز زمان نیاز داشتم. گذرگاه رفح نماد انتظار است؛ خروج از غزه انتظاری طولانی است. مدت‌ها منتظر ماندم تا بتوانم این گام را برای تحقق رویای سفر بردارم. در سالن فلسطینی گذرگاه ساعت‌ها انتظار کشیدم؛ هزاران نفر در آنجا جمع شده بودند و منتظر نوبتشان بودند. این سفری عادی بین دو کشور نیست، بلکه خروج از زندان است، حداقل برای کسانی که در این گذرگاه هستند. همچنین در سالن مصری بیش از ده ساعت منتظر ماندم؛ در اتوبوس‌های انتقالی انتظار کشیدم، در اتاق‌های انتظار معطل شدم، و این انتظار در همه جا ادامه داشت. این سفر شبیه زندگی بود: انتظاری طولانی، بسیار طولانی. صحنه سوم: افسران مصری، سربازان و نظامیان همه‌جا حضور دارند. از اتوبوس پیاده شو، شمارش افراد، افسر مطمئن می‌شود که تعداد افراد در اتوبوس تغییر نکرده است. این‌ها اقدامات امنیتی هستند؛ جوانان فلسطینی بدون هماهنگی امنیتی مجاز به ورود به مصر نیستند. اکنون من در اتوبوس "ترحیلات" هستم، همان اتوبوسی که بسیاری از جوانان فلسطینی با آن مشکلات زیادی دارند. این اولین بار بود که در مقابل خودم فردی غیر فلسطینی یا یک مصری می‌دیدم که با لهجه زیبایش صحبت می‌کرد. پیش‌تر آن را در فیلم‌ها دیده بودم و چنان به آن عادت کرده بودم که گمان می‌کردم می‌توانم مثل آن‌ها صحبت کنم. او در کنارم یا مقابلم ایستاده بود. واو، او یک انسان واقعی است، از گوشت و خون، از کشوری دیگر، از مکانی غیر از این زندان. اکنون من روی زمینی دیگر ایستاده‌ام، خاکی که با خاکی که در طول بیست و نه سال گذشته بر آن قدم زده‌ام متفاوت است. معجزه‌ای است. همه‌چیز عجیب به نظر می‌رسد. حتی این سفر دشوار با اتوبوس‌های انتقالی و صحنه‌های ناخوشایند در گذرگاه، با وجود افسران امنیتی که بر سر مردم فریاد می‌زدند، متفاوت و عجیب بود. رانندگان اتوبوس، کارکنان گذرگاه، صرافی که صد پوند کهنه و فرسوده‌ای را در دستم دید و با تعجب آن را از جنس "میراث" دانست. حتی مسیر تاریک صحرای سینا که نوار غزه را احاطه کرده بود و به دلیل نبود نور نمی‌توانستم آن را ببینم، عجیب و زیبا به نظر می‌رسید. این مسیر، هرچند ناپیدا، برایم هیجان‌انگیز بود؛ فقط اینکه در سرزمینی دیگر بودم، در من حسی از شگفتی و اشتیاق به وجود می‌آورد. ادامه دارد... المقداد مقداد بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/blogs/66 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها