eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 خدا را شکر در این چند روز که اتفاق تلخ مفقود شدن یسنا دیدار (کودک چهار ساله کلاله) رخ داده به خیلی چیزها فکر می‌کنم. اما یک خاطره باعث شد خدا را بیشتر شکر کنم. یادم هست که قبل از انقلاب در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم و کارگری صاحب زمین را می‌کردیم. جاده ما بین مینودشت- آزادشهر، محل عبور ماشین‌ها بود ولی کم تردد، چون مردم عادی ماشین نداشتند. یک خودرو از آمریکایی‌های ساکن ایران از این مسیر عبور می‌کرد و یکی از کودکان کارگران را زیر گرفت. آه و ناله همه بلند شد، ولی ... فقط نگاه کردیم و هیچ کاری از دستمان برنمی‌آمد. دردناک‌تر اینکه، ماشین آنها هم اصلأ توقف نکرد ببیند بچه زنده ماند یا نه ... اجازه نداشتیم به آمریکایی‌ها در کشور خودمان چیزی بگوییم و آنها بر ما حکومت می‌کردند. ولی امروز می‌بینم برای جستجوی یک کودک در یک روستای دور افتاده ایران اسلامی، تمام مسئولین و امکانات دولتی و مردم بسیج شده‌اند ... خواستم بگویم: «انقلاب به ما عزت داد، حتی اگر ...» باید بگوییم خدایا شکرت. ارسالی مخاطبان پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: ۵ روز از گم شدن یسنا می‌گذرد. این پنج روز نیروهای امدادی وجب به وجب منطقه را گشتند با تمام امکانات، هلال احمر، نیروی انتظامی و مردم محلی بسیج شدند تا یسنا پیدا شود. سگ‌های زنده‌یاب ۴ روز است که دنبال نشانی از یسنا بودند؛ پهبادهای حرارتی، بالگرد هلی‌شات. اما هیچ اثری از یسنا نبود. با اینکه وجب به وجب خاک منطقه «یلی بدراق کلاله» جست‌وجو شده بود، بچه پیدا نشد. اما امروز در پنجمین روز از گم شدن یسنا، او را در محلی پیدا کردند که کمتر از ۵۰۰ متر با جایی که گم شده بود، فاصله داشت. ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جشن تولد خوش‌قدم امروز تولد خواهرزاده‌ام بود. برایش توی پارک تولد گرفته بودیم تا غافلگیرش کنیم. در حال بادکنک چسباندن بودیم که یکی از بچه‌ها که همراه ما بود گفت: «بچه‌ها یسنا سالم پیدا شد». با خوشحالی جیغ کشیدیم. کنار ما یک خانواده‌ی ترکمن نشسته بودند با شنیدن این خبر آنها هم گوشی خود را باز کردند و اخبار لحظه به لحظه را به ما می‌گفتند. وقتی خواهرزاده‌‌ام آمد، آن خانواده به او خوش‌قدم گفتند. همه برای پیدا شدن یسنا نذری کرده بودند و دنبال ادا کردن نذرشان بودند. خلاصه روز خیلی خوبی برای همه ما شد. آبدهی‌مقدم پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 مستوران دائم الصلاة چادر نماز، پوشش رسمی زنان غزه در جنگ 💫زنان فلسطینی بعد ۷ اکتبر و شروع جنگ در قراری نانوشته با یکدیگر، چادر نماز را به‌عنوان پوشش همیشگی خود در تمام روز انتخاب کرده‌اند. از علت که می‌پرسی، می‌گویند: می‌خواهیم اگر حمله‌ای رخ داد پوشیده باشیم. دوباره می‌پرسی چرا از میان تمامی پوشش‌ها، چادر نماز را انتخاب کرده‌اید؟ پاسخ می‌دهند چون آن را نماد نماز و عفاف و پاکدامنی خود می‌دانیم. گویی زنان فلسطینی با این انتخاب، مدام در حال اقامه نماز هستند، دائم‌الصلاة های مستور. این پوشش، مدام ذکر خدا و توجه خدا را در دل آن‌ها زنده نگه می‌دارد و در تمام طول روز ارتباطی نمازگونه با خدا دارند. ☘ در خاطرات شفاهی زنان و مادران اصفهانی هم چنین خاطرات مشابهی وجود دارد. روزگاری که در سالهای دهه شصت، اصفهان، هدف بمباران‌های پی‌درپی بود، بسیاری از زنان، شبها با حجاب کامل میخوابیدند تا اگر موقع شب، بمبهای صدام بر سر خانه‌شان فروریخت، بدنهایشان در زیر آوار پوشیده باشد. رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 باد صبا مادرم داشت توی آشپزخانه ظرف‌ها را می‌شست که صدای اذان بلند شد؛ از پنجره بالای ظرفشویی هوا را چک کرد، هنوز روشن روشن بود. گفت: «این موقع که اذان نمی‌گن، موبایل کیه داره اذان می‌گه؟» به خیالش باد صبای گوشی‌ یکی‌مان دارد اذان می‌گوید. با دستکش‌های خیس گوشی خودش را چپ و راست کرد. صدا از گوشی نبود. رد صدا را گرفت و رسید به اتاق برادرم. وقتی چشم‌هایش افتاد به صفحه گوشی او، با تعجب پرسید:«اذان گوش می‌دی مامان؟» -آره مامان! تا حالا اذانی به این قشنگی نشنیدم. -پس باد صبای گوشیت خراب شده. چه وقته اذانه؟ -باد صبای گوشی من نیست. اذان دانشگاه جرج واشنگتنه ... باورت می‌شه، مامان؟ زهرا یعقوبی جمعه | ۱۴ اردیبهشت | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کلاس روایتگری روایت اول امروز توی شهرستان کلاله کلاس روایتگری قرار بود برگزار شود. ما از چند روز قبل با افراد زیادی تماس گرفته بودیم. با یکی از مجموعه‌های فرهنگی کلاله هم صحبت کرده بودیم؛ ولی گفتند که ما داریم دنبال یسنا می‌گردیم و نمی‌توانیم شرکت کنیم. از این قضیه ناراحت بودیم، ولی کلاس را برگزار کردیم. جمعیت آمد و کلاس خیلی خوب شروع و تمام شد؛ کلاس عالی بود. بعد از کلاس یک جلسه داشتیم با فعالین فرهنگی؛ آنجا هم توانستیم با افراد بیشتری آشنا شویم و بحث روایت‌نویسی و روایتگری را به آنها توضیح دهیم. بعد از تمام شدن کارها، گفتم: «خب حالا که کارها تمام شده و می‌خوام برم خونه، قبلش یه سر تا مزار شهدای گمنام بروم و بعد برم خونه». به مزار شهدای گمنام که رسیدم، واقعاً من خسته بودم. چون از ساعت هفت تا پنج من بیرون بودم و هنوز خانه نرفته بودم. رفتم آنجا و از فرط خستگی فقط نشستم. وقتی داشتم با کسانی که با آنها رفته بودم، صحبت می‌کردم، گفتم: «الهی یسنا زودتر پیدا بشه». همین‌جوری هم به شهدا گفتم: «که کاش الان که کلاس به خوبی برگزار شد، یسنا هم پیدا بشه، تا روز خوبمون خوب‌تر شه». نمی‌دانم شاید پنج دقیقه نگذشته بود که یکهو همه گفتند: «یسنا پیدا شده، یسنا پیدا شده». اصلاً نمی‌شد آن حس و حال مردم را توصیف کرد. همه خوشحال بودند. همه می‌خواستند بروند پیش خانواده‌اش و بهشان تبریک بگویند. اخبار را چک می‌کردند. از آنجا من سریع زنگ زدم به خانم یوسفی‌پور و گفتم: «یسنا پیدا شده، الحمدالله رفته پیش مادرش، فیلمش را دیده‌ایم، خدا رو شکر». خانم یوسفی‌پور به من گفت: «حالا سعی کن به بچه‌هایی که امروز توی کلاس شرکت کردن، بگی که روایت بنویسن». گوشی را برداشتم و تند تند به بچه‌ها زنگ زدم و روایت گرفتم. بچه‌ها هنوز هم دارند برایم روایت می‌فرستنند. از آنجایی که دوست داشتم با خانواده‌ی یسنا هم گفتگو کنم، رفتم بیمارستان. ولی بیمارستان به علت ازدحام جمعیت اجازه ورود به داخل را نداد. بیرون بیمارستان با افراد زیادی مصاحبه کردم. واقعاً همه‌ی مردم همراه و همدل بودند. اصلاً شیعه و سنی آنجا مهم نبود. همه‌ی مردم از همه‌جا آمده بودند؛ از شهرستان آزادشهر، از شهرستان گالیکش، از روستاها، از جاهای مختلف شهر، همه‌ی مردم بودند. آمده بودند تا به خانواده‌ی یسنا نشان دهند که ما کنارتان هستیم و ما مردم همیشه پشت هم هستیم. در مصاحبه‌ها یکی گفت: «خیلی از کشاورزها گفته بودن که حاضرن ماحصل زمینشون از بین بره، ولی کمکی کرده باشن تا یسنا پیدا بشه». جمعیت خیلی زیاد بود، کاش می‌توانستم با مادر یسنا هم صحبت کنم، ولی قسمت نشد. زهرا سالاری پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جلوی بیمارستان روایت دوم یک خانم پیر سیستانی نزدیک بیمارستان، به من گفت: «من خودم خیلی دوست داشتم برم کمک، اما نمی‌تونستم. موقعی که این خبر را شنیدم، رفتم شیرینی‌فروشی و شیرینی گرفتم و از خانه تا بیمارستان را شیرینی داده بود. خیلی خوشحال شدم که یسنا پیدا شده». خانم دیگری که آن طرف بود، گفت: «این اتفاق فقط می‌خواهد اتحاد ما مردم را نشان بدهد. اینکه همه‌مان پشت همیم، برایمان فرقی نمی‌کند که این بچه مال کجاست، مال چه قومی هست؛ این اتفاق فقط نشاندهنده‌ی اتحاد مردم بود». آقای قدبلندی که آنجا بود نیز گفت: «من خودم کمک می‌کردم، یعنی من امداد می‌بردم آنجا؛ مردم را می‌بردم و می‌آوردم. غذا درست می‌کردم و می‌بردم. ما سانت به سانت، وجب به وجب آن منطقه را گشته بودیم». گفت که حتی ما توی آن زمین‌ها که زمین‌های کشاورزی مثل کلزا و گندم بود، سوئیچ پیدا کردیم، قاب گوشی پیدا کردیم، ولی اثری از بچه نبود. گفت که ما همه‌ی آن منطقه را گشته بودیم؛ تک تک جاها، سوراخ‌ها، چاله‌ها، همه را گشته بودیم، ولی بچه پیدا نشد. آقای دیگری آنجا بود، گفت که حتی کشاورزها برای اینکه بچه پیدا بشود، حاضر بودند محصولشان از بین برود. گفته بودند که ما حاضریم که این کشاورزی‌مان، مثل گندم و کلزایمان را درو کنند تا فقط نشان‌دهنده‌ی این باشد که بچه کجاست و ما بتوانیم بچه را پیدا کنیم. ولی از همه تشکر می‌کردند و می‌گفتند که از همه‌جای ایران آمده بودند کمک. آن مرد گفت که فقطط قوم ترکمن نبودند که برای کمک به پیدا شدن بچه آمده بودند؛ از کرمان، از سیستان و بلوچستان، از تهران، مازندران، از شهرهای خود استان گلستان، از خراسان‌های شمالی و جنوبی و رضوی تمام مردم بسیج شده بودند تا بچه را پیدا کنند. آنجا مردهای ترکمن وقتی با ما صحبت می‌کردند، خیلی تشکر می‌کردند که خبرها سریع پخش می‌شد و باعث می‌شد همه در جریان اخبار درست باشند و شایعه‌ای پخش نشود. یک خانم فارس دیگری آنجا بود هم گفت: «من خودم مادرم، بچه‌ام یک‌بار توی حرم امام رضا گم شده است. من حس و حال آن مادر را درک می‌کنم. من کاری از دستم برنمی‌آمد، جز اینکه اخبار را دنبال کنم. ولی همین که فهمیدم که بچه پیدا شده است و آمده بیمارستان، هرجور شده خودم را رساندم تا ببینم بچه واقعاً سلامت هست، یک حالی ازشان بپرسم، خبرشان را بگیرم. خیلی خوشحالم که بچه پیدا شد و به آغوش مادرش برگشت و اینکه این اتفاق فقط اتحاد و همدلی مردم ایران را می‌رساند و نشان می‌دهد که ماها هرچقدر هم با هم اختلاف سلیقه یا اختلاف نظر داشته باشیم، باز هم پشت همیم و با همیم و دشمن نمی‌تواند ما را از هم جدا کند». زهرا سالاری پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 احلی من العسل نفس‌نفس‌زنان پله‌های اداره را طی کردم به سمت طبقه‌ی سوم و دفتر رئیس! دم در اتاق دفتر رئیس، چشم من و همکارم محمدحسن محمودی که پشت سیستم خانم درفشیان (برای آپ‌دیت سیستم) نشسته بود، به هم گره خورد. انگار سریع یک چیزی را پاس داد به من. رو‌به‌رویش مراجعه‌کننده‌ای ایستاده بود که من از پشت او را می‌دیدم. سریع آقای محمودی گفت: «آقای رسولی‌مقدم اومدن. مسئول دفتر ادبیات پایداری هستن. پیامتون رو به ایشون بدین!» برگشت سمت من. مردی میانسال، با کتی قهوه‌ای و پیراهنی مشکی و چشم‌هایی محزون که باعث نشد لبخندش را از من دریغ کند. سلامش کردم و گفتم: «در خدمتم! امر بفرمایید!» گفت: «من پدرِ...». محمدحسن انگار که می‌دانست سختش است، حرفش را قطع کرد و گفت: «پدر شهید راستگو است. برای تشکر آمده است پیش آقای اسلامی». شگفت‌زده شدم و فوری به او دست دادم و دستش را گرفتم. با او گرم گرفتم و احوالش را پرسیدم. گفت: «خواستم برا محبتی که به ما و پسرم داشتین، تشکر کنم. حالم مساعد نیست و داغدارم، اما باید برا تشکر می‌اومدم». با تمام وجودم گفتم: «ما باید از شما قدردانی کنیم. شما که دسته‌گلتون رو برا وطن پرپر دیدین و اینقدر باصلابتین که صدا و نگاه گرمتون رو دریغ نمی‌کنین. شما که از جون و گوشت و پوست و استخونتون مایه گذاشتین. ما باید بیایم حضور شما». برایش صبر جمیل حضرت زینب (س) را آرزو کردم و از اجر صبر در کلام حضرت امیر (ع)، سخن عاریه گرفتم؛ همچنان‌که دستانمان در هم گره خورده بود. حرفم که تمام شد، باز تشکر کرد و خم شد که دست مرا ... اجازه ندادم و سریع با دست چپم سرش را بالا کشیدم و سرِ افکنده‌ی خودم را خم کردم و دست زحمت‌کشیده و پدرانه و گرمش را بوسیدم؛ شانه‌اش را نیز...! و می‌گفتم: «نکنین پدرجان! من باید دست شما رو... چشم شما رو... پای شما رو ببوسم». حتی برای صرف یک استکان چای داغ فرصت نداشت و برای طراحی یک پوستر و یک یادمان ساده که زحمت واحد تجسمی‌مان بود، آمده بود که قدردانی کند. خداحافظی کرد و رفت و من هم‌چنان بعد از دو روز، متحیر این بی توقعی و اخلاص و صفا و زلالی مردم روستایی این دیارم که جان شیرین را دو دستی در راه چیزی که به آن معتقدند، فدا می‌کنند و راضی هم هستند؛ آنچنان‌که هنوز در گوش تاریخ می‌پیچد: «احلی من‌ العسل». رحمت‌الله رسولی‌مقدم جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سایه‌های نور شب بود، در سکوت سنگین بیمارستانی که تنها صدای قدم‌های پرستاران در راهروها شنیده می‌شد، من وارد اتاق شدم. نور ملایمی از پنجره بر دو تخت مقابل هم تابیده بود؛ جایی که پدر و مادرم، نگاه‌های خسته خود را به سمت من دوخته بودند. هر دوی آنها با ماشین‌هایی که زندگی‌شان را به نخ‌های باریک برق وابسته کرده بود، درگیر نبردی ساکت با بیماری‌های قلبی خود بودند. -مریم، آب بیار برامون، بیا در ظرف غذا رو باز کن، تو هم کمی غذا بخور.مریم کمی کنار پدرت بشین تنهاست. صدای مادر بود، پر از مهربانی و نگرانی؛ صدایی که علیرغم ضعف، هنوز هم قدرت داشت تا درخواست کند. پدرم نیز، با چشمانی که همیشه برایم محل امن بودند، به من لبخند زد. ولی در آن لبخند، خستگی سال‌ها تلاش و درد نهفته بود. در آن لحظه، دلم لبریز از احساسات متناقض شد؛ خوشحالی از بودن کنار آن‌ها و دردی که می‌دانستم هر دو تحمل می‌کنند. بغض گلویم را فشرد، ولی پیش از آنکه اشکی بریزد، نگهبان با لحنی جدی گفت: «باید بری بیرون». درخواستم برای ماندن تنها چند دقیقه بیشتر با لحنی ملتمسانه بود، اما نگهبان منتظر نماند. با قلبی پر از درد از بیمارستان خارج شدم و روی صندلی فلزی مقابل بیمارستان نشستم. بغضم شکست و اشک‌ها بی‌اختیار روی گونه‌هایم جاری شدند. مردی با گوشی تلفن در دست و لحنی هیجان‌زده از کنارم گذشت و گفت: «دختر کلاله‌ای پیدا شد.» ناگهان، دریچه‌ای از امید در دلم گشوده شد. با هیجان از جایم برخاستم و به سمت او دویدم: «آقا، راست می‌گی؟ واقعاً پیدا شد؟ یسنا پیدا شد ؟» مرد با تعجب و شک به من نگاه کرد و پاسخ داد: «بله، خانم، پیدا شد». در آن لحظه، گویی همه غم‌ها و نگرانی‌ها از دوشم برداشته شد. لبخندی ناخودآگاه بر لبانم نشست. اشک‌هایم خشک شد و چشم‌هایم برق زد. او فرزند گلستان، ایران بود. مریم سادات حسینی جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اینجا دل مادری شاد شد، اما مادری دیگر ... پیدا شد دل مادرش قرار گرفت و در آغوش پدر جای اما پیدا نشد حتی بعد از روزها که دل مادرش می‌جوشید دست آخر جنازه‌اش را یافتند افتاده در همان خودرو که تانک اسرائیلی به آن شلیک کرده بود و هند ۶ ساله که تنها بازمانده آن کشتار بود به هلال احمر زنگ زد و از ترس تانک‌های اسرائیلی التماس کرد تا به کمکش بیایند اینجا دل سرزمینی برای این می‌لرزید که نکند گرگ، زبانم لال یسنا را ... نه اما آنجا محیط‌بانان جهان کاری به کار گرگ‌ها ندارند و خوب مراقبند تا مبادا کسی جلوی گرگ‌های درنده را بگیرد و حق دفاع گرگ‌ها را پایمال کنند اینجا تیم‌های امداد بی‌ترس و واهمه با تمام قوا به دنبال یسنا رفتند شب و روز و کایت‌سوار هلال احمر یسنا را پیدا کرد از همان بالا اما آنجا رفتن دنبال هند کار هر کسی نبود وقتی کرکس‌های پرنده در آسمان غزه از همان بالا در انتظار بودند و هر جنبنده‌ای را شکار می‌کردند دو هفته گذشت تا جنازه هند بدست آمد و اگر خبر پیدا شدن یسنای سالم به گوش مادر هند می‌رسید چقدر خوشحال می‌شد که دل مادر دیگری به داغ دخترکش نسوخت سربازروح‌الله رضوی شنبه | ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ @roohullahrazavi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا