eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 قانون علیه انقلاب قسمت دوم در شهر سقز، پلی بود که حدود پنجاه سال از ساختش می‌گذشت. قدیمی بودنش باعث شده بود مسئولین شهر برای جلوگیری از ریزش، به فکر بیفتند و پل دیگری بسازند. کار ساخت پل جدید را هم شروع کرده بودند ولی مدت زیادی ناتمام رها شده بود. روزی استاندار کردستان سراغم آمد و گفت: «آقای رضوی، این پل خیلی وقته ناتموم مونده. کسی هم جرئت نمی‌کنه سراغش بره. فقط از عهده جهاد برمیاد.» گفتم: «شما که می‌دونین کار جهاد توی روستاهاست. خواهشاً ما رو درگیر شهر نکنین.» هرچه اصرار کرد قبول نکردم. ولی او توی مراسم عمومی اعلام کرد که قرار است این پل را بچه‌های جهاد بسازند و ما را توی عمل انجام شده قرار داد. وقتی پروژه را شروع کردیم، دو مشکل بزرگ داشتیم. اول اینکه بودجه پروژه‌های عمرانی آذرماه واریز می‌شد. آذرماه هم به‌خاطر سردی هوا اصلاً امکان بتن‌ریزی وجود نداشت. می‌توانستم صبر کنم تا آذر و بگویم: «الان که زمان کار عمرانی نیست.» بودجه را برگشت بزنم و همین‌جور کار را معطل کنم. ولی تصمیم گرفتم بودجه آموزش را که همیشه تابستان به دست‌مان می‌رسید، به این کار اختصاص دهم و وقتی بودجه عمرانی آمد، آن را جابه‌جا کنم. مشکل دوم هم مربوط به کمپرسی‌های جهاد بود. چیزی که ما برای اجرای پروژه تحویل گرفته بودیم، از نوع اینترناش بود و به‌درد این پروژه نمی‌خورد. ما نیاز به کمپرسی‌های بنز داشتیم. موضوع را با مسئول موسسه نصر در میان گذاشتم و ازش خواستم کمپرسی‌های ما را بگیرد و به‌جایش بنز تحویل دهد. با این‌که بنز قیمت بیشتری داشت ولی مؤسسه به ما لطف کرد که این جابجایی صورت بگیرد. با حل این دو مشکل توانستیم پلی را که هیچ پیمانکاری از عهده‌ی ساختش برنمی‌آمد، در مدت کوتاهی به سرانجام برسانیم. اسمش را هم گذاشتیم «پُل شهدای جهاد» روز افتتاحش شهر تقریباً تعطیل شد. تمام تاکسی‌ها، پشتش ایستاده بودند تا از رویش رد شوند. یک سال بعد از افتتاح پروژه، از طرف سازمان بازرسی، آمدند سراغم. سؤال و جواب‌هایشان شروع شد: «بودجهٔ این پُل رو از کجا آوردین؟ چرا بودجه رو جابه‌جا کردین؟» دیدم هرچه توضیح می‌دهم فایده‌ای ندارد. دستشان را گرفتم بردمشان کنار پُل و برایشان ماجرا را کامل توضیح دادم. بازرس بیچاره وقتی نتیجهٔ کار را دید، متواضعانه پذیرفت. داشتم نفس راحتی می‌کشیدم که سال بعد گروه دیگری سراغم آمدند. این‌بار به موضوع کمپرسی‌ها گیر دادند: - کمپرسی‌های بنز رو از کجا آوردین؟ - کمپرسی‌های خودمون رو تحویل مؤسسه نصر دادیم و این‌ها رو گرفتیم. - این کار شما تخلفه - تخلف چی؟ جای تشکرتونه؟ - اولاً کمپرسی‌هایی که به دردتون نمی‌خوره رو نباید تحویل می‌گرفتین. ثانیاً وقتی فهمیدین به دردتون نمی‌خوره، باید با اجازهٔ دولت آگهی می‌زدین و ماشین‌ها رو می‌فروختین. وقتی پولش به خزانه واریز شد، باید درخواست برگشت پول می‌دادین و دوباره آگهی می‌زدین تا ماشینای مدنظرتون رو بخرین. - این کاری که شما می‌گین حداقل یک سال پروژه رو عقب می‌نداخت. - ولی شما باید کاری رو که قانون می‌گه انجام بدین. برای کاری که باعث افتخار استان و خوشحالی مردم شده بود، حرف‌هایی بهم زدند که ناراحت شدم. آخر سر هم، چنان پرونده‌ای برایم ساختند که تا یازده سال درگیرش بودم. روایتی از سیدعبدالکریم رضوی، مسئول جهاد سازندگی کردستان در دهه ٧٠ و از مدیران جهاد سازندگی فارس تحقیق و تنظیم: محمدحسین عظیمی و پویان حسن‌نیا پویان حسن‌نیا پنج‌شنبه | ۲۷ دی ۱۴۰۳ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا روایت ریحانه شرفی | کلاله
📌 سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا امسال اولین باری بود که اسمم رو برای اعتکاف نوشتم. راستش رو بخواهی، اولش مطمئن نبودم می‌توانم سه روز توی مسجد بمانم یا نه. اما چیزی توی دلم می‌گفت باید امتحانش کنی. شاید همین یک تغییر کوچک زندگی‌ام را عوض کند. وقتی وارد مسجد شدم، همه چیز برام عجیب بود. دخترها هر کدام یک گوشه نشسته بودند و با چادرهای رنگی‌شان مشغول دعا و قرآن خواندن بودند. یکی از خانم‌های مسئول به من لبخند زد و گفت: «خوش اومدی! اینجا جای تازه‌ای برای خودت پیدا می‌کنی.» شب اول، حس عجیبی داشتم. صدای اذان از بلندگو پخش می‌شد و من گوشه‌ای نشسته بودم، به سجاده‌ام خیره شده بودم. انگار می‌خواستم با خودم حرف بزنم. اولین جمله‌ای که از دهنم درآمد این بود: «خدایا، من اینجام، تو هم هستی؟» آن شب، توی سکوت مطلق مسجد، انگار یک صدایی از درونم جوابم را داد. نمی‌دانم چطور توصیفش کنم، ولی انگار برای اولین بار فهمیدم که خدا همیشه کنارم است، حتی وقتی خودم فراموشش می‌کنم. روز دوم، با دختری به اسم مریم آشنا شدم. یک دفترچه کوچک داشت که تویش برای هر روزش یه دعا می‌نوشت. وقتی ازش پرسیدم چرا این کار را می‌کنی، گفت: «چون دوست دارم با هر دعایی که می‌نویسم، خودم رو یه قدم به آرزوهام نزدیک‌تر کنم.» این جمله‌اش تو ذهنم ماند. من هم از آن لحظه شروع کردم به نوشتن. یک دفترچه برداشتم و هر چیزی که دلم می‌خواست با خدا در میان بگذارم، نوشتم. از چیزهای کوچک گرفته، مثل نمره خوب توی امتحان ریاضی، تا آرزوهای بزرگ‌ترم، مثل پیدا کردن هدف زندگی. شب دوم، موقع خلوت با خدا، ناخودآگاه اشکم درآمد. گریه‌ای که شاید ماه‌ها توی دلم نگه داشته بودم. بعد از آن، حس سبکی عجیبی داشتم، انگار تمام غصه‌هایم را به خدا سپرده بودم. روز سوم، وقتی اعتکاف تمام شد و همه با هم جمع شدیم تا آخرین دعا را بخوانیم، حس می‌کردم یک آدم جدید شدم. دیگر نه از تنهایی می‌ترسیدم، نه از سختی‌ها. وقتی از مسجد بیرون آمدم، یک نفس عمیق کشیدم و به آسمان نگاه کردم. انگار دنیا برایم تازه‌تر و روشن‌تر شده بود. حالا مطمئن بودم که هر جا باشم، خدا نزدیک‌تر از آنی که فکر می‌کنم، کنارم است. ریحانه شرفی جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
سفر به آغوش نور، روایت دختری از دیاری دیگر روایت رقیه سالاری | کلاله
📌 سفر به آغوش نور، روایت دختری از دیاری دیگر از همان لحظه‌ای که برای ثبت‌نام آمد، باورم نمی‌شد که خانواده‌اش رضایت دهند او در اعتکاف شرکت کند. در میان اهل سنت، این رسم رایج نیست و معمولاً در خانه به روزه و عبادت می‌پردازند. اما او که از مدت‌ها پیش با شنیدن صحبت‌های دوستانش درباره حال و هوای اعتکاف و لحظات ناب معنوی در مسجد، علاقه‌مند شده بود، با تلاش و اصرار بالاخره رضایت خانواده‌اش را جلب کرده بود. وقتی وارد مسجد شد، تنها بود و کسی را نمی‌شناخت. با خودم گفتم: "چطور این سه روز را با ما سپری می‌کند؟" نه فقط به دلیل تفاوت‌های مذهبی، بلکه به خاطر شرایط خاص اعتکاف. باید با صبر و هماهنگی، سحری و افطارش را با اذان ما تنظیم می‌کرد و به اعمالی که شاید برایش جدید بود، عادت می‌کرد. اما برخلاف تصوراتم، او با سرعتی شگفت‌انگیز با دیگر بچه‌ها ارتباط گرفت. با اشتیاق در مراسم دعا و مناجات شرکت می‌کرد و چنان با شوق به صحبت‌های معنوی گوش می‌داد که انگار روحش مدت‌ها منتظر چنین لحظاتی بود. آرزوهایش عجیب و زیبا بود. چشمانش برق می‌زد وقتی از زیارت امام حسین (ع) و امام رضا (ع) سخن می‌گفت. دوست داشت بیشتر درباره شهدا و امامان شیعه بداند و هر چه توضیح می‌دادیم، با دقت گوش می‌داد و پرسش‌هایش را مطرح می‌کرد. او نه فقط از ما می‌آموخت، بلکه با حضورش درس بزرگی از عشق و طلب را به ما می‌داد. حضور او در این سه روز، نه فقط برای خودش، که برای ما نیز گوهری ارزشمند بود. او به ما نشان داد که مرزهای دل وقتی از نور ایمان پر شود، می‌تواند فراتر از هر تفاوتی برود. دعا می‌کنم این سفر معنوی، برایش سرآغاز راهی پر از نور و برکت باشد. یقین دارم ما را هم در دعاهای زیبایش یاد خواهد کرد. رقیه سالاری جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
شهدای خانواده حواجری... قربانی جنایت اسرائیل روایت یحیی الحواجری | غزه
📌 شهدای خانواده حواجری... قربانی جنایت اسرائیل اسرائیل در تاریخ ۲۱ اکتبر ۲۰۲۳ خانه ما را بمباران کرد و در این حمله چهار برادرم، دو خواهرم و همسر یکی از خواهرانم به شهادت رسیدند. این روایت زندگی آن‌هاست: "شهید حمزه حواجری" برادرم حمزه حواجری، ۲۲ ساله، دانشجوی تربیت بدنی بود و این ترم آخر تحصیلش بود. او آرزو داشت که به عمره برود، اما به دلیل سختی سفر از غزه موفق به انجام این کار نشد. حمزه به ازدواج پس از فارغ‌التحصیلی فکر می‌کرد و دو روز پیش از شهادتش از خانواده‌مان خواسته بود برای شهادتش دعا کنند. او در شنا مهارت ویژه‌ای داشت و پس از قبولی در آزمون به عنوان نجات‌غریق در سواحل دیرالبلح غزه مشغول به کار شد و جان بسیاری را از غرق شدن نجات داد. "شهید حارث حواجری" برادرم حارث، ۱۵ ساله، در جنگ ۲۰۰۸ متولد شد. او عاشق دریا و شنا بود و تابستان‌ها را با موج‌سواری در دریای غزه می‌گذراند. حارث انسانی مؤدب و مطیع بود و در مساجد رشد کرد. وقتی از او یاد می‌شود، همه می‌گویند: "حارث، خدا از او راضی باشد." "شهید محمد حواجری" برادرم محمد، ۱۱ ساله، علاقه زیادی به ورزش کاراته داشت. دو روز پیش از بمباران به خانواده‌مان گفت: "اگر شهید شدم، نگران نباشید. برای شما شفاعت می‌کنم. اولین کسانی که شفاعتشان را می‌کنم، مادرم و پدرم هستند." "شهید عمر حواجری" برادرم عمر، ۵ ساله، توانسته بود سرودی که در مهدکودک یاد گرفته بود، به خوبی حفظ کند: "قهرمانانت ای فلسطین، سربلندت کردند. شهیدی، شهیدی را بدرقه می‌کند برای چشمان گرانبهای قدس." "شهیده أمل حواجری" خواهرم أمل، ۲۷ ساله، به همراه دو فرزندش، ایمن ۳ ساله و احمد ۱۰ ساله به شهادت رسیدند. أمل فارغ‌التحصیل رشته شریعت و حقوق بود و در خانه مانند مادری برای همه ما بود. او بیشتر عمرش را در غزه سپری کرد و آرزو داشت که روزی سفر کند و جهان را ببیند. أمل در درست کردن شیرینی بسیار مهارت داشت. "شهیده سجى حواجری" خواهرم سجى، ۱۳ ساله، عاشق فوتبال و طرفدار تیم رئال مادرید بود. او علاقه خاصی به رونالدو داشت و از آمدن او به النصر بسیار خوشحال بود. سجى همیشه ویدئوهای گل‌های رونالدو را برایم می‌فرستاد. پس از بمباران خانه همسایه‌مان، او گریه می‌کرد و می‌گفت: "می‌خواهم شهید شوم، این زندگی خسته‌ام کرده است." سجى در نقاشی بسیار بااستعداد بود، بدون اینکه آموزش خاصی دیده باشد. او و برادرم محمد که همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند، سرانجام در یک قبر دفن شدند. مادرم و خواهرم که از زیر آوار زنده بیرون آمدند، گفتند محمد را به دلیل کمبود جا در آغوش سجى دفن کردند و با بغض و لبخند گفتند: "محمد حتی در قبر هم پیش او رفت." یحیي الحواجري آذر ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/70 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصرالله، آغوش باز کن - ۱۰ شُکراً لِشَعبِ الایرانی روایت مهربان‌زهرا هوشیاری | لبنان
📌 نصرالله، آغوش باز کن - ۱۰ شُکراً لِشَعبِ الایرانی "ابو زینب" مثل هر روز، اول صبح آمد و در انبار مشغول بسته‌بندی اقلام شد. معلوم بود که اهل حرف‌زدن نیست، تمام صحبتش یک سلام صبح و خداحافظی غروب بود. اما دلم می‌خواست بیشتر در موردِ از سوریه به لبنان آمدنش بدانم. شیرخشک‌هایی که باید به نوزادان می‌رساندیم را بهانه کردم و از تعداد فرزندانش پرسیدم. چندان امیدی به شنیدن جواب نداشتم. همانطور که کارتن‌ها را باز و برای چیدن اجناس آماده می‌کرد گفت: "چهار تا بچه دارم. دو دختر و دو پسر". به شوق آمدم و پشت هم و بدون مکث چند سوال دیگر پرسیدم. "کجا اسکان دارید؟ با آقا محمد کجا آشنا شدید؟" مکثی کرد، نگاهی سمت من انداخت و دست از کار کشید. روی صندلی چوبی کنارش نشست. نفس عمیقی کشید، دست‌هایش را در هم گره کرد و گفت: "سوریه که بودیم خانه‌مان را با سه خانواده آواره لبنانی تقسیم کردیم. زن‌ها مونس هم و بچه‌ها هم‌بازی شدند. ما مردها هم با هم قوم و خویش شدیم. محمد از همان موقع شد برادر من." مکثی کرد، خیره به دیوار روبه‌رو، سری تکان داد، لبخندِ تلخِ پر از افسوسی روی صورتش نقش بست و ادامه داد: "هیچ فکر نمی‌کردیم خیلی زود ما هم آواره و بی‌خانمان بشویم. خدا لعنت کند این قوم ظالم بنی‌امیه را. حُمص را که گرفتند، به جرم شیعه بودن خانه‌مان را آتش زدند و آواره‌مان کردند." بغض راه گلویش را بست، سرش را پایین انداخت، سکوتی در فضا پیچید. انگار سؤال‌هایم زخم‌هایش را دوباره تازه کرده بود. ناراحت شدم، تصمیم گرفتم دیگر چیزی نپرسم. چند دقیقه‌ای گذشت، آرام‌تر که شد یا علیِ محکمی گفت و ایستاد، دوباره در سکوت، مشغول چیدن اقلام در کارتن‌ها شد. عصر سوار بر ماشین وَنی که آقا سید تازه خریده بود راهی اسکان شدیم. صحبتمان در مورد نحوه تقسیم کمک‌ها و شیرخشک‌ها گرم شده بود ‌که سرعت ماشین کم و در شانه خاکی جاده متوقف شد. آقا سید با کسی مشغول صحبت و تعارف شده بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، خودش بود، "ابوزینب." هیچ‌کدام نمی‌دانستیم مسیر انبار تا خانه‌اش اینقدر زیاد است و هر روز پیاده رفت و آمد می‌کند. با اصرارهای زیاد آقا سید و همسرش قبول کرد تا منزل برسانیمش. و باز هم سکوت پر از حرف‌های ناگفته. چند دقیقه بعد رسیدیم، حالا او بود که با اصرار ما را به خانه‌اش دعوت می‌کرد. دروغ چرا؟ راستش را بگویم دوست داشتم زودتر به اسکان برگردیم و استراحت کنیم. جانی در بدنم نمانده بود. با تعارفات زیاد وارد خانه شدیم. در همان بدو ورود صدای گریه نوزادی توجهمان را جلب کرد‌. زنی با نوزاد بی‌قراری در آغوش آمد و با روی باز پذیرای ما شد. خانه‌ای بسیار سرد و نمور که فاصله‌ای با مخروبه شدن نداشت و ماهی ۴۰۰ دلار کرایه‌اش بود. در خانه وسیله زیادی دیده نمی‌شد. تنها دارایی‌شان چند تشک و یک گاز تک‌شعله خوراک‌پزی بود که می‌گفتند برای روشن کردنش مازوت پیدا نمی‌شود. بچه‌ها مشغول بازی بودند و نوزاد در آغوش پدر هم آرام نمی‌گرفت. دلیلش را پرسیدیم. گفت: "شیر مادر سیرش نمی‌کند، دائم در حال گریه است." با تعجب همدیگر را نگاه کردیم. مطمئنم در آن لحظه هر سه‌مان به یک چیز فکر می‌کردیم و آن اینکه: "از صبح تا غروب کنار ما ارزاق و شیرخشک بسته‌بندی و به آوارگان می‌رساند اما چرا تا کنون برای خانواده خودش هیچ کمکی نخواسته است؟ حتی شیرخشک برای سیر کردن نوزاد شیرخوارش." موقع خداحافظی، آقا سید از بسته‌های پشت ماشین هدایایی به بچه‌ها و تعدادی شیرخشک برای نوزاد به آنها داد، اما "ابوزینب" قبول نمی‌کرد و می‌گفت: "محتاج‌تر از ما در هِرمِل زیاد است‌، به آنها برسد بهتر است." با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و قبول کرد ولی به تک‌تک بچه‌ها می‌گفت با صدای بلند از مردم ایران تشکر کنید و آنها با صدای بلند می‌گفتند: "شُکراً لِشَعبِ الایرانی." مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا @dayere_minayi جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سربداران همدل - ۸ درس اخلاق در هوای برفی رفتیم حسینیۀ اسکان نازحین. دو جوان آمدند به درددل که «این‌جا مازوت و امکانات و برق نیست.» حسینیه، اتاق‌هایی داشت. داخل هر اتاقِ ده پانزده‌متری، ده نفر زندگی می‌کردند. گفتیم بچه‌های سوری را جمع کنیم و مسابقه بگذاریم. حاج‌آقای وافی به برنده‌ها انگشتر هدیه داد و گفت: «ایران چندین ساله که توی محاصرۀ اقتصادیه. اما مردم ایران این‌ها رو برای شما فرستادن.» راه افتادیم و به آشپرخانه مرکزی هرمل رسیدیم. پیاده شدیم. صدای بلند روضه و گریه می‌آمد. فکر کردیم صوت است. نزدیک شدیم. دیدیم چند مرد با لباس خادمی آستان قدس نشسته‌اند و یکی‌شان دارد روضه می‌خواند. ما هم نشستیم. دل‌ها خیلی آماده بود... برگشتیم محلّ اسکان. وسایل‌مان را برداشتیم. مقصد بعدی‌مان بیروت بود. بین راه اذان مغرب را گفتند. جلوی مسجدی کنار جاده ایستادیم. درش بسته بود. در زدیم. خادم آمد و بازش کرد. هرچه گشتیم مُهر پیدا نکردیم. مسجد اهل تسنن بود. از حیاط سنگ برداشتیم. نماز جماعت خواندیم. من بین راه کارهای رسانه‌ای را انجام می‌دادم. نرسیده به بیروت برف گرفت. ایستادیم و چند فیلم توی هوای برفی ضبط کردیم. یکشنبه‌ها، حاج‌آقای حسین‌پور توی سبزوار شرح چهل حدیث امام ره را می‌گفت. گفتیم از همین‌جا مجازی برگزار کنیم. دوستان در کانال اعلام کردند و ساعت ۷:۳۰ به‌وقت بیروت شروع کردیم. حاجی معنی طاغوت اکبر و جهاد اکبر را گفت. دیدگاه امام ره را دربارهٔ مسئلهٔ فلسطین توضیح داد. دست‌هایم داشت یخ می‌زد. نمی‌توانستم گوشی را خوب نگه‌دارم. حاجی هم لرزه‌ش گرفته بود. ارتباط را قطع کردیم و باقی درس اخلاق را توی ماشین ادامه دادیم. ادامه دارد... روایت امیرحسین ارشادی | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار به قلم: هادی سیاوش‌کیا یک‌شنبه | ۹ دی ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
عاشقانه‌های دونفره روایت امیرحسین عباسی | لبنان
📌 عاشقانه‌های دونفره چه دنیای عجیبی‌ است بعضی از جوان‌ترها گاهی به بزرگترهای خود می‌گویند «شما ما رو نمی‌فهمید. درک نمی‌کنید. اصلاً شما به اجبار با هم ازدواج کردید. چه می‌دانید عشق و عاشقی چیست؟» با وجود اینکه لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد بیشتر متعلق به قدیمی‌هاست تا جوان‌ها اما خب خام هستند و کم تجربه احوال بعضی از شهدا مثل کتاب هاجر یا یادت باشد رو که می‌خونی می‌بینی خیلی از شهدا مجنونی برای خودشان بوده‌اند که همسرانشان با همان خاطرات، ایام بعد از شهادت را می‌گذرانند اما امشب یه توفیق ویژه حاصل شد مادر شهید رضا عواضه داشت به قول جوان‌ها از عاشقانه‌های دونفره پسر و عروسش می‌گفت: رضا و معصومه به شدت عاشق هم بودند و طاقت دوری هم رو نداشتند به طوری که نگویم عروسم بگم دخترم معصومه لحظه ای رضا رو تنها نمی گذاشت با اینکه می تونستن زندگی مرفه ای داشته باشند اما سالها با ساده زیستی و عاشقانه زندگی کردند می گفت معصومه ۱۰ روز قبل شهادتش به یکی از فامیل گفته بوده اگر ۵ فرزندم شهید شوند و به من بگویند ام شهدا برایم راحت تر هست تا بگویند همسر شهید اصلا نمی توانم فکرش را کنم برای همین هم مادر شهید عواضه می گفت اول شهادتشان میگفتم خدایا کاش مادر بچه ها براشون مونده بود ولی بعد گفتم معصومه بدون رضا نمی تونست زنده باشه برای همین هم تا لحظه آخر همدیگر را رها نکردند و باهم شهید شدند ... ماه قبل با کسی صحبت کردم که در تغسیل و تکفین شهید سید حسن نصرالله و خیلی از شهدا حضور داشته تصویری از شهیده کرباسی و شهید عواضه بهم نشان داد و با اصرار تصویر را ارسال کرد تا الان تصویر را پخش نکردم تا امشب از پسر شهید و ایشان اجازه گرفتم. آری آنها تا آخرین لحظه با شهادت در کنار هم عشق خود را به همگان ثابت کردند... امیرحسین عباسی eitaa.com/haj_abbas جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها