📌 #روایت_مردمی_جنگ
آقای مسئول هیئت
عین ده شب محرم، سر مداحیهای سیاسی-حماسیِ آقای مداح بحث میشد.
کار هر سالشان بود. دو سه نفر ضدِحکومت بودند. چندتایی هم ژست سیاست را قاطی دین و مذهب نکنید میگرفتند و بعد از عزاداری غر میزدند.
تنها منبع اطلاعاتشان هم فضای مجازی بیصاحب بود، بدون خواندن یک ورق کتاب یا شنیدن چهارتاکلام حرف حساب.
از حرفهای اینها چندان دردمان نمیگرفت.
غصهمان از بزرگترهای هیئت بود که رد جنگ هنوز از دست و پا و معده و چشم و ریههایشان بیرون میریخت.
هر شب بعد از مراسم وقتی که نفسمان از شعار «مرگ بر آمریکا و اسرائیل و بقیهی گرگها» حسابی چاق شده بود، باید تا نیم ساعت منتظر تمام شدن بحثشان میشدم.
مینشستم توی ماشین و نماهنگهای محرم نگاه میکردم.
گاهی هم به خودم اجازهی ناخنکی به غذای نذری که رزقمان شده بود میدادم.
نصف شب که میشد، از مسجد تا خانه، تازه شنوندهی تفصیل حرفهای آقای مداحِ سیاسی خوان با مسئول هیئت بودم.
آقای مسئول دلش میخواست به هر قیمتی همه را پای سفرهی امام حسین نگه دارد.
یادش رفته بود، نماز بیوضو از بیخ و بن باطل است.
بارها فیلم و صوت و متن برایش فرستاده بود؛
«امام حسین به اشک ما نیاز ندارد.»
«اگر به اشک و ندبه است معاویه هم اهل مدح و مرثیه بر امیرالمومنین بود.»
«هیئت امام حسین سکولار ما نداریم.»
«من حسینیهای را قبول دارم که قهرمانانی بپرورد که با دشمن اسرائیلی در جنوب بجنگند.»
مگر زیر بار این حرفها میرفت؟ حرفش همان بود؛
«شعار نده سیاسی نخون یه عده از مجلس امام حسین فراری میشن...»
محرم امسال که از شب اول تا همین دیشب که مردم دوباره با شنیدن نوحهی:
«برخیز و پای حق بمان
خیره شده چشم جهان به لشکر حیدر»
محکمتر سینه زدند، تاثیر جنگ و مقاومت را خیلی خوب در مردم دیدم.
سیاست آمده بود وسط کوچهی عزادارها.
مرگ بر اسرائیل را همه گفتند، بیچون و چرا.
آقای مسئول این بار حرفی نداشت.
طیبه روستا
@r5roosta
چهارشنبه | ۱۱ تیر ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دخترها از بچگی مادری بلدند
مادری کردن برای جنس ما کوچک و بزرگ ندارد. ما از همان روزی که تمام احساسمان را در آغوش میریزیم و عروسکهامان را محکم به بغل میگیریم مادری کردن را بلد میشویم. نه ساله که هستیم یک جور و بزرگتر که میشویم جوری دیگر.
پر حرارت و پر شورتر.
امروز میان سالن منتهی به سردخانه مادری دیدم پانزده-شانزده ساله.
یک ربع تمام نشسته بود کف سالن و دلبرش را به آغوش کشیده بود. نه او در دنیای ما بود و نه ما درکی از دنیای او داشتیم. ریز ریز و درگوشی با دلبرش نجوا داشت. همه مردهای سالن از دیدن صحنهی این همه عاشقی اشک میریختند. با اینکه حسینیه و سردخانه شلوغ بود و باید سریع پیکرها را تحویل میدادیم کسی با او کاری نداشت.
دختر بود دیگر.
بار آخر بود دیگر.
خرابهی خراب شده که نیست نگذارند دختری برای پدرش لالایی بخواند.
آرام آرام، طوری که خلوت پدر، دختریشان بهم نخورد نزدیک تابوت شدم. میخواستم نوشتهی روی کفن را بخوانم.
«شهید جابر بیات»
تمام سر و سینهاش در آغوش دختر جا گرفته بود. همسر شهید پایین پای پیکر نشسته بود. او هم نمیخواست مانع خلوت دخترش بشود. مدام تکرار میکرد.
- جابر جان شهادتت مبارک عزیز دلم.
همین قدر صبور، آرام و ایستاده بر بلندای مقاومت.
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #فارس
فراخوان روزنگار جنگ
@artfars
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ایرانْ شجاع
همه توی نمازخانهی هتل جمع شده بودیم برای نماز جماعت. دلهامان از جنگی که توی کشورمان اتقاق افتاده بود پر بود از نگرانی. اما امیدمان به خدا بود و نیروهای نظامی جان بر کف کشورمان. نماز که تمام شد طبق روال این چند روز که ایران با جنگ تحمیلی اسراییل رو به رو شده بود، حاج آقا شروع کرد به دعا کردن. برای پیروزی ایران و سلامتی خانوادههایمان که از آنها دور بودیم و دلواپسشان، دعا کرد. در همین حین یکی از حاجیها از جایش پا شد و گفت: «امروز که رفتم مسجدالحرام، توی طواف یکی از عربها ازم پرسید اهل کجایی؟! تا گفتم ایران بلافاصله با تاکید گفت ایران شجاع، شجاع. بعد برای نمازم بین دو تا سنی نشسته بودم. از فرم دستاشون توی نماز خوندن فهمیدم سنیان. نماز که تموم شد با زبون اشاره یجوری ازم پرسیدن اهل کجایی. تا گفتم ایران یکیشون شونمو بوسید و با یه حس غروری گفت ایران! ایران! اون یکی هم که میگفت از هند اومده دستشو مشت کرد برد بالا و حماسهوار گفت ایران! ماشاءالله، ایران!» حاجی این را تعریف کرد و پشت بندش به ما قوت دل داد. گفت: «خوشحال باشید. همهی مسلمین جهان چشمشون به ماست و به ما افتخار میکنن.» حرفهایش به دل همهمان نشست. حس غرور اشک شد و از چشم همهیمان چکید. راست میگفت. بعد از دفاع جانانهی ایران از خاکش وقتی توی مسحد الحرام قدم میزدیم احساس میکردم آدمها طور دیگری به ما نگاه میکنند. انگار که ما الگوی همهی آنها بودیم و داشتیم آرزوی آنها را زندگی میکردیم.
خاطرهٔ مامان ریحانه
به روایت کبری جوان
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #عربستان #مکه
خشت پنجم؛ روایت سمنان
@kheshte_panjom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حاج_رمضان
شهید گمنامِ قبل از این
استکبارستیزیمان رنگ و رویش گرفته بود و حالا نونوار شد.
مصلای قم، آماده شدن برای نمازجمعه فردا و تشییع شهید گمنام قبل از این، سرلشکر ایزدی ما و حاج رمضانِ ایتام فلسطین
امیر سعادتی
ble.ir/Roonas
پنجشنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
لبخند
اغتشاشات سال ۱۴۰۱ برخی احتیاط میکردند درباره اعتقاداتشان حرف بزنند. ایام فاطمیه بچههای هیئت عشاق و مسجد امام حسن عسکری در میدان امام خمینی خرمآباد موکب برپا کردند. بعضیها گفتند: "نکنید؛ میان موکب رو خراب میکنن."
آغاز آشنایی من با علیرضا آنجا بود. زیر خیمه حضرت زهرا!
چند سالی بود بچههای مسجد امام حسن، ایام اربعین توی کربلا نانوایی میزدند. توی گرمای شدید عراق، برای زوار امام حسین نان میپختند.
بعد از پیادهروی، به کربلا که میرسیدم میرفتم کمکشان.
علیرضا با جثه نحیف، اما پرانرژی و جگردار همیشه پای کار بود. چند روزی که کربلا بودیم، هر وقت او را میدیدی سرتاپا آردی بود. پسری آرام و متین. با او که حرف میزدی یا سؤالی میپرسیدی با لبخندی که به صورتش مینشست جوابت را میداد.
جنگ با اسرائیل که شروع شد. هر وقت به غسالخانه میرفتم او را میدیدم که با حوصله کنار کسی که اسامی شهدا را مینوشت، نشسته و با حسرت تابوت و نامها را نگاه میکرد. در تشییع، زیرِ تابوتها با حسین حسین دم میگرفت...
ادامه روایت در مجله راوینا
هارون مکی
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حاج_رمضان
مشق راه حسین
اساتید خطاطی میگویند باید برای خطاط شدن مشق کرد، قلم در مرکب زد و از روی الگو نوشت. بارها و بارها، در خم و پیچ حروف سفر کرد و الف را ایستاده و به اقتدار نوشت. او عمرش را در مشق راه حسین علیهالسلام گذرانده بود. در پیچ روزها و خم شبها که از پس هم میگذشتند برای دشمن کمین کرده بود و به اقتدار قامت بسته بود برای دفاع از فلسطین و آرمانش، حاج رمضان خط آخر را نوشت، زیبا، مظلومانه، پرشکوه،
به خون نوشت:
السلام عليك يا اباعبدالله الحسین علیهالسلام
پ.ن: فیلم مهیاسازی محل خاکسپاری پیکر مطهر شهید حاج رمضان، توسط استاد نجابتی؛ حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها
مهدیه محلوجی
پنجشنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پایهی جنگ
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
این را رادیو خواند زمانی که به خانه برمیگشتم. صدا عین دوازده روزی که گذشت را از جلوی چشمم گذراند. امروز همه در شهرکرد میگفتند: «یعنی چه که آتشبس!» با این حال که کل شهر پر شده از مردمی که خانههایشان را رها کردند و به شهرکرد آمدند. این مردم نه تنها گلایه نداشتند، بلکه با آغوش باز از هموطنانشان استقبال کردند. حالا انگار آتشبس مهمانهایشان را کم میکرد. ما چهارمحالیها عاشق مهمانیم.
بابای خودم میگفت: «بابا ما یک عمره آرزوی نابودی اسرائیلو داریم، پای جنگ هم میایستیم تا آخرش». هرچه که میگفت راست بود. ما یک عمره که دستهامون را مشت میکنیم، میایستیم و با صدای بلند شعار میدهیم مرگ بر اسرائیل.
امروز، همهی مردم یکصدا میگفتند که تا نابودی اسرائیل پایهی جنگ هستند، حتی اگر لازم باشد، حاضرند خودشان و خانوادشان بجنگند!
من فکر میکنم در دوازده روز گذشته، جهان آبستن تغییرات بزرگی بود. تغییری بزرگتر از عبور موشکهای پر قدرت ایرانی از گنبد پوشالی اسرائیل، تغییری که نه تنها صهیونیست امروزی، بلکه آباء و اجدادشان هم عمرشان را در ترس و لرز این اتفاق تمام کردند.
ایران از همیشه یکدلتر، آمادهتر و با سربلندی بیشتر انتظار ظهور مردی را میکشد که منجی عالم بشریت است. من هم مثل همه از آتشبس خوشحال نیستم، اما انتظار آن روزی را میکشم که او بیاید و با ذوالفقار پدرش فاتحهی ظلم در جهان را بخواند.
مائده عباسی
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
چند قدم تا مترو
از دور دیدمشان اما جرئت نمیکردم بروم نزدیک. با تیپ امروزی آمده بودند بهشتزهرا. آخر دلم را به دریا زدم و از خانمی که ظاهرش به ما نزدیکتر بود درباره شهیدشان پرسیدم. برایم تعریف کرد که زهرای ۱۹ ساله هم درس میخواند و هم کار میکرد. دو و نیم، سه عصر آن روز، به روال قبل داشت از سرکار برمیگشت خانه. وارد ایستگاه متروی تجریش نشده، موج انفجار، تن نحیفش را منبسط کرد. خون در بدنش خشکید و در دم جان داد.
سه روز از شهادتش میگذشت و خانواده برای تدفین پیکرش آمده بودند. از آن خانم خواستم عکسی از شهیده به من نشان دهد. مِن مِن کرد که نمیتوانم عکسش را بدهم. خیالش را جمع کردم که فقط میخواهم ببینم و قصد گرفتن عکس را ندارم. آخر عمهی زهرا که دو قدم آنطرفتر ایستاده بود را صدا کرد. آماده بودم که عمه با دیدن منِ چادری، گارد بگیرد و دق و دلیاش را سر من خالی کند اما با آرامش دو عکس از زهرا بهم نشان داد. دختری زیبا و خندهرو با موهای قهوهای که از وسط صفحهی گوشی بهم خیر شده بود. از نوشته زیر عکس مشخص بود که همین را در گروهها برای معرفی شهیده فرستاده بودند.
از عمه پرسیدم چه چیزی دل سوختهی شما را آرام میکند؟ قاطع جواب داد: «پیروز بشیم دلمون خنک میشه.»
روایت زهرا روز بعد در معراج شهدای بهشت زهرا کامل شد. یکی از خادمان آنجا تعریف کرد: «مادر زهرا شبیه مادران شهدایی که تا الآن دیدیم نبود، اما وقتی بالای سر پیکر نازک دخترش رسید با افتخار گفت: «شهادتت مبارک دخترم.»»
سیده نرجس سرمست
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مسابقهٔ انتقاد
کنار مغازه قلیانفروشی ایستاد بودم و با دوستم گرم صحبت بودم که به یک باره صاحب سوپرمارکتی کناری بیرون پرید و با خوشحالی گفت: قطر رو زدیم... قطر رو زدیم...
همین چند دقیقه قبل خبر را شنیده بودم و از شنیدن آن شگفت زده نشدم. در عوض جوان صاحب قلیانفروشی نگاه عاقلاندرسفیهی به او کرد و رویش را برگرداند.
مرد سوپرمارکتی خندهای از ته دل روی لبانش بود و میخواست با آب و تاب چیزی که از تلویزیون دیده بود را تعریف کند که یک نفر داخل مغازهاش رفت و او هم رفت تا به مشتریاش برسد.
با اینکه جوان صاحب مغازه را نمیشناختم بدون رودربایستی پرسیدم: «خدا وکیلی الآن داری تو دلت چی میگی؟»
جوان که ظاهری مذهبی هم نداشت گفت: «همین آدم تا قبل از این جنگ چیز دیگهای میگفت و جور دیگهای حرف میزد. ولی حالا از این رو به اون رو شده.»
جوابی به او ندادم و گذشتم، ولی حرفش مرا به فکر فرو برد. راست میگفت. بارها و بارها در جمعهای مختلف به صحبتهای دیگران گوش میدادم و فکر میکردم انگار مسابقه گذاشتهاند. مسابقه انتقاد کردن و فحش دادن و اگر به نظام بد و بیراه نگویند از بقیه عقب میافتند. اما امروز بسیاری از همانها به نظام و نیروهای مسلحش افتخار میکنند و پیروزیهایش را با صدای بلند فریاد میزنند.
با خود گفتم این جنگ اگر هیچ چیز نداشت ولی این را داشت که مردمش داشتههای کشورشان را بهتر و بیشتر ببینند و بفهمند که هیچ اجنبی دلسوز آنها و کشورشان نیست.
احمدرضا روحانیسروستانی
@aras_sarv1990
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شناسایی و دواع
امروز بچههای تیم شناسایی شهدا، فضای کار را تغییر دادهاند.
هر روز خانوادهها وارد حسینیه میشدند. کدهای رهگیری که از پزشکی قانونی گرفته بودند را برای مامورین میخواندند و وقتی مامور مطمئن میشد که شهید اینجاست اطلاع میداد تا پیکر را برای تشخیص هویت بیاورند. بعد هم درب کنج حسینیه برای عضوی از خانوادهی شهید باز میشد تا وارد سالن شود. همان سالن منتهی به سردخانهی پیکر شهدای مرد. شهدای زن هم که در سه کانتینر دیگر بیرون از حسینیه و در محوطهی حیاطاند. بعد شناسایی، شهید را میبردند ...
ادامه روایت در مجله راوینا
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
گرانبها
پیکر شهدا جلوی سِن بود. مجری پشت میکروفن اعلام کرد: «دختر شهید در بیمارستان هستند. خبر دادند که لحظاتی قبل از کما خارج شدند.»
بعد با بغض ادامه داد: «من خواهر شهیده رو میدیدم که با خواهرش صحبت میکنه و میگه من هوای دخترتو دارم...»
چند ثانیه در سکوت گذشت. اصلا کسی توان حرف زدن نداشت. دل همه سوخته بود. از صدای گریه زن و مرد میشد فهمید. مجری با گریه ادامه داد: «شهید عزیزمان. شهید علیاصغر هاشمی و شهیده طاهره طاهری. این شهادت، شهادت پر عزته. تابوتها رو بلند میکنیم با این شعار "مرگ بر اسرائیل".»
فضای مسجد جامع پر میشود از این شعار.
مجری میگوید: «مادر شهید هم در کنار...»
گریه اجازه نمیدهد جملهاش را کامل کند. ادامه میدهد: «میگه عجب دفاع کردی از مملکت مادر جان.»
با شعار "دانشمند هستهای شهادتت مبارک" تابوتهای مزین به پرچم سه رنگ کشورمان از مسجد خارج میشوند. دو تابوت روی دستها مثل دُر گرانبها آهسته محوطه مسجد را طی میکنند. شهید جلودار است و شهیده به دنبال آن. آری پشت هر مرد موفقی، همیشه زنی بوده.
مریم لاهوتیراد
ble.ir/parvaneh_ir
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار مراسم تشییع شهید سید علیاصغر هاشمیتبار و شهیده طاهره طاهری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها