eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 هوا سر بود و لباس من هم نامناسب، پالتوم کمی پاره شده بود روم هم نمیشد به احمدرضا بگم برام بخره با باز شدن در حیاط حواسم به اون سمت جمع شد. در باز شد و عمو اقا وارد شد من رو دید برای اولین بار با لبخند ازم استقبال کرد. سمتم اومد لقمه ی دهنم رو به زحمت قورت دادم و ایستادم، رو به روم ایستاد. _س..سلام. _سلام، چرا اینجا نشستی? ته مونده ی لقمه ی تو دهنم رو هم قورت دادم. _منتظر مرجانم. _چرا لباست انقدر کمه? _از زیر لباس زیاد پوشیدم. _هوا سرده برو تو تا بیاد. _الان دیگه میاد. احساس کردم حس جدیدی تو نگاهش هست. شاید حسرت، شاید ترحم چیزی که برای اولین بار حسش کردم. عمو اقا دست توی جیب کتش کرد کیف پولش رو دراورد مقدار زیادی پول گرفت سمتم. _اینو بگیر همراهت باشه. به پول توی دستش نگاه کردم. _خیلی ممنون، خودم دارم. پول رو جلوتر اورد. _بگیر بزار جیبت. _اخه این خیلی زیاده. نفسش رو آه مانند بیرون داد و پول رو توی دستم گذاشت. _اینو بهت دادم چون... در خونه باز شد احمد رضا بیرون اومد. _سلام عمو اقا چرا نمیاید داخل. عمواقا که حرفش نصفه مونده بود باز هم نگاهش توی صورتم چرخید رو به احمد رضا گفت: _علیک سلام، چرا نگار پالتو نداره? احمد رضا که انگار تازه متوجه شده بود نگاهی بهم کرد شرمنده گفت: _من نمیدونستم، امروز براش میگیرم. عمو اقا سرش رو تکون داد. _چرا تو سرما ایستاده? _شما بفرمایید تو الان خودم با ماشین می رسونمشون. عمو اقا رو به من گفت: _خدا حافظ دخترم. چشم هام از اون گشاد تر نمی شد. اون همه پول، لبخند، نگاه محبت امیز، کلمه ی دخترم. اون از رامین، این هم از عمو اقا. اگه شکوه خانم هم با من مهربون بشه مطمعن میشم یه چیزشون شده. انقدر که شکه شده بودم جوابش رو ندادم. _پس با اجازتون من اول دختر ها رو برسونم مدرسه میام خدمتون. احمد رضا اینو گفت و در رو بست رو به من گفت: _برو تو ماشین تا بیام. تو ماشین نشستم و پول ها رو تو کیفم گذاشتم. تو کل مسیر مدرسه حتی یک کلمه هم با مرجان حرف نزدم یک بار برگشت تا نگاهم کنه که اجازه ندادم. صدای در اتاق باعث شد تا از خاطراتم بیرون بیام پروانه دست هاش رو زیر چونش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد _خب بعدش چی شد? _بزار ببینم عمواقا چی کار داره. سمت در رفتم و بازش کردم. سینی چایی دستش بود گرفت سمتم اروم گفت: _تو کی میخوای یاد بگیری باید از مهمونت پذیرایی کنی? _ببخشید گرم صحبت شدیم فراموش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد سینی رو دستم داد و رفت. سینی رو جلوی پروانه گذاشتم و نشستم کنارش. _چرا پالتو نپوشیده بودی? _یکم پاره بود خجالت می کشیدم بپوشم. خداییش احمد رضا هر چی لازم داشتم برام میخرید. _با مرجان تا کی قهر بودی? _تا زنگ دوم. بعدش انقدر منت کشی کرد تا بخشیدمش. _چرا بخشیدیش? من جای تو بودم نمی بخشیدمش. نفس عمیقی کشیدم. _من خیلی تنها بودم، مرجان تنها هم صحبتم بود. اگه با اونم قهر می کردم که از تنهایی می پوسیدم. سرش رو پایین انداخت و به سینی چایی نگاه کرد فوری ایستاد. _من یه سرویس برم بیام بقیش رو بگو.باشه? لبخندی به اون همه عجلش زدم از اتاق بیرون رفت. صدای پیامک گوشیش بلند شد برش داشتم. بی هدف انگشتم رو روی صفحه ی گوشیش کشیدم. چند تا پیام رسان تو گوشیش بود یکیش رو باز کردم و توی لیست مخاطبینش رفتم. یکی از اسم ذخیره شدش توجهم رو به خودش جلب کرد. "گیر سه پیچ" انگشتم رو روی اسمش گذاشتم. صفحش باز شد خالی بود و این یعنی هیچ پیامی با این شماره رد و بدل نکرده. صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکس هاش رو ببینم اولین صفحه شعر بود. "سرو چمان من چرا سر به چمن نمی زند" ورق زدم تا عکس بعدی رو ببینم با باز شدن عکس بعدی انگار سطل اب یخی روی سرم ریختن. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 استاد امینی کسی که چند روزه ناخواسته مهمون ناخونده ی قلبم شده، مهمونی که خودم دعوتش کردم ولی باید بیرونش کنم. دلم نمی خواد چشم از صفحه ی گوشی بردارم. انقدر محو تماشاش بودم که متوجه حضور پروانه نشدم. _خواهش میکنم،خواهش می کنم راحت باشید. به چهرش نگاه کردم. _ببخشید. داشتم پروفایل مخاطبینت رو می دیدم. _مخاطبینم یا مخاطب خاصت ? گوشی رو روی زمین گذاشتم و دلخور گفتم: _من گیر سه پیچ رو باز کردم. از کجا می دونستم کیه که تو می گی مخاطب خاص. با صدای بلند خندید. _چه زود هم بهش برمیخوره، اصلا این مخاطب خاص خودش هم نیست. بد عنق بد اخلاق گوشیش رو برداشت و صفحش رو بست. _تو شماره ی استاد رو از کجا اوردی? _خودش روز اول رو تخته نوشت منم سیو کردم. چاییش رو برداشت. _نگار تو چرا گوشی نداری ?پدر خوندت نمی زاره داشته باشی? _نه کاری نداره من.تا حالا نخواستم گوشی خودش رو هم هر وقت بخوام بهم میده. _خیلی خوبه به خدا اونجوری تا صبح با هم چت می کنیم. _بزار بهش بگم. دیگه از خاطراتم نگفتم تا غروب فقط پروانه خیال پردازی کرد و با حرف هاش من رو به خنده وا می داشت. من اما تمام هوش حواسم پیش مردی بود که به اشتباه دوستش داشتم. انقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم جلوش رو بگیرم. پروانه رفت بعد از خوردن شام رو به عمو اقا گفتم: _من اجازه دارم گوشی داشته باشم? کمی نگاهم کرد لیوان ابش رو برداشت و کمی خورد. _میخوای چی کار? _میخوام با پروانه حرف بزنم. _با گوشی خونه حرف بزن. _نه خب اگه یه وقت بیرون کارپیش اومد بتونم بهتون زنگ بزنم. چشم هاش رو ریز کرد. _مثلا چه کاری? اب دهنم رو قورت دادم. _ هیچی مثل اون روز که رفتم بیمارستان. به حالت تهدید گفت: _نگار اون روز تکرار نمیشه که تو نیاز به گوشی داشته باشی. _نمیشه ولی... دستش رو به علامت سکوت بالا اورد ابرو هاش رو بالا داد و خیلی قاطع گفت: _نه، تمام. بغض توی گلوم رو قورت دادم چشمی زیر لب گفتم. من به گوشی احتیاجی ندارم و فقط برای دیدن عکس های استاد امینی میخوام. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو اقا به اتاقش رفت میز شام رو جمع کردم دو تا چایی ریختم و پشت در اتاقش ایستادم. _عمواقا چایی میخورید? _بیا تو. وارد اتاقش شدم پشت میزش جلوی پنجره نشسته بود و چیزی رو یاداشت می کرد. چایی رو روی میزش گذاشتم و روی صندلی کنار میز نشستم. از بالای عینک نگاهم کرد. _ناراحتی? این کلمش باعث شد تا دوباره بغضم بگیره. سرم رو پایین انداختم. لبم رو داخل بردم تا از لرزش چونم جلوگیری کنم اروم لب زدم: _مهم نیست. عینکش رو در اورد. متفکر چند بار اروم با عینک روی برگه ها زد روی میز رهاش کرد. _به من نگاه کن. به زور سرم رو بالا اوردم. _چرا فکر می کنی مهم نیست? برای این سوال خیلی جواب دارم، ولی گفتنش فایده ای نداره. چون من مجبورم هرطوری که اطرافیام دوست دارن زندگی کنم. این تقدیری که خدا از بچگی برام رقم زده. یه دختر بی کس و کار و بی پناه، که برای داشتن سقف و پناه گاه، مجبوره به هر حرف زور و اجباری گوش کنه. شاید اگر من هم پدر و مادری مثل بقیه ی ادم ها داشتم، الان این وضعم نبود. _تو برای من مهمی نگار. _ببخشید، نباید اینو می گفتم. _نه اتفاقا خوبه که حرفت رو می زنی. از پشت میزش بلند شد سمت کمدش رفت درش رو باز کرد. مشمای مشکی رو بیرون اورد و سرجاش نشست کمی بهم نگاه کرد مشما رو جلوی من گذاشت. _برش دار. به مشما نگاه کردم. _اینو برای خودم، فعلا دست تو باشه تا بعدا یکی برات بخرم. _چی هست? _تو تنها کسی هستی که من تو این دنیا دارم. یکم فکر کرد. _کس ادم، اونیه که همیشه کنارشه مهم اینه که دوستت داشته باشه. نفسش رو اه مانند بیرون داد. _وقتی کس و کارت به خاطر هیچ و پوچ ولت میکنه میره. این می شه بی کسی. نه تو که ... عمیق نگاهم کرد. _برش دار گوشیه، سیم کارت هم داخلش هست. رمز وای فای خونه هم تاریخ تولدته. با ذوق مشما رو برداشتم و جعبه ی کوچیکی که داخلش بود رو باز کردم گوشی طلایی رنگ رو دستم گرفتم. _وای، خیلی ممنون. _اگه مخالف بودم. به خاطر خودت بود عزیزم. الان هم سفارش نمی کنم. شمارت رو فقط به پروانه میدی، به اونم تاکید میکنی به هیچکس نده. ایستادم و با ذوق گفتم _چشم، با من کار ندارید سرش رو بالا داد فوری به اتاقم برگشتم گوشی رو روشن کردم و شماره ی پروانه رو گرفتم هر چی بوق خورد جواب نداد. بیخیال شدم. رمز وای فای رو وارد کردم برنامه ی پیام رسانی که عکس استاد رو توی گوشی پروانه دیده بودم. نصب کردم. کاش من هم شمارش رو داشتم. حالا باید تا پس فردا صبر کنم ببینمش شماره رو از گوشیش بردارم. گوشی رو روی عسلی کنار تختم گذاشتم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. چشم هام سنگین شد و خوابم رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود، صدای دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم. صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد، در انباری رو باز کرد و من به داخلش پرت کرد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه. رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث ترس بيشترم میشد. دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد. _انقدر نمک به حرومی کثافت? _من...من با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی? _آقا به خدا من ... با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد. با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم. دوباره اون کابوس لعنتی، به سختی نشستم خاستم از تخت پایین بیام که درد مچ پا، که همیشه مهمون هر روز صبحمه اجازه نداد. پام رو بالا اوردم و شروع کردم به ماساژ دادنش. اگه اون شب اجازه ی حرف زدن بهم میداد، قبل از اینکه وحشیانه به جونم بیافته، شاید الان زندگی خوبی داشتم. نفس عمیقی کشیدم. ناشکر نیستم. شرایط الانم و جدایی از اون محرمیت خیلی خوبه. ولی فکر اینکه یه روزی باید برگردم تا تکلیف الباقی محرمیت مشخص بشه تمام خوشی هام خراب میکنه. با هر زحمتی بود از تخت پایین اومدم. چند قدم لنگون لنگون برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. عمو اقا توی رکوع نماز بود. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم بیرون اومدم. در دستشویی رو که بستم عمو اقا گفت: _از یه ارتوپد برات وقت گرفتم. باید تکلیف این درد معلوم بشه. _سلام. _سلام دخترم، خوبی? _ممنون، صبح بخیر. _صبح تو هم بخیر. اگه دیگه خوابت نمیاد صبحانه اماده کنم با هم بخوریم. _اجازه بدید نماز بخونم، خودم می زارم. لبخند رضایت بخشی زد. به اتاقم برگشتم نمازم رو خوندم سلام نماز رو که دادم سر به سجده گذاشتم خدایا یا این حس عذاب وجدان رو ازم دور کن، یا نسبت به استاد امینی بی خیالم کن. نمی فهمم این حس خوب رو که هیچ جوره نمی تونم از خودم دورش کنم. هر چی تلاش میکنم برای دوریش بیشتر بهم نزدیک میشه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صبحانه رو با عمو اقا خوردم. تمام فکرم ناخواسته پیش شماره ی استاده، تو دلم مدام به خودم لعنت میفرستم که چرا اون روز شماره ی استاد رو ننوشتم. بیقرار دیدن عکسشم، حتی برای یک ثانیه، کاش از پیشنهادش که ساعتی رو با هم باشیم، منصرف نشه. حتی اگه به قیمت محرومیتم از دانشگاه هم تموم بشه، بازم میرم. _به چی فکر میکنی? به چهره ی عمو اقا نگاه کردم. چقدر خسته به نظر می رسه و چقدر از خودم بدم میاد وقتی دارم به اعتمادش خیانت می کنم. _به هیچی. نگاهش رو ازچشم هام به فنجون توی دستش داد. کمی فنجون رو توی دستهاش جا به جا کرد. _اصلا دوستش نداری? یعنی منظورم اینه که نمیخوای یه فرصت به خودتون بدی، نسبت به چهار سال پیش اروم تر شده یه توضیح مختصر بهش بدی شرمنده ی رفتارش میشه. دوباره من رو با حرف هاش برد به اون روز با بغض گفتم: _ازش می ترسم، نمی دونم احساسم نسبت بهش چیه، چون ترس به تمام احساساتم غلبه میکنه. حتی نمی زاره ازش متفر باشم. _اون روز اشتباه کرد، ولی دوستت داره. اشک روی گونم ریخت چقدر التماسش کردم، اون فقط می زد. احساس میکردم تمام استخون های بدنم زیر دستش دارن خورد میشن. با دست با لگد صحنه هاش یکی یکی جلوی چشمم می اومد. سرم رو تکون دادم تا شاید از اون حال و هوا بیام بیرون ولی فایده نداشت. احساس خیسی شدیدی روی صورتم باعث شد تا بیرون بیام از اون کابوسی که نه توی خواب راحتم می زاره نه تو بیداری. عمو اقا با لیوان ابی جلوم ایستاده بود. _چت شد یهو? قلبم تند تند میزد و نفس هام به شماره افتاد لیوان رو جلوی دهنم گرفت و نگران گفت: _یکم بخور. لیوان رو با دست های لرزونم گرفتم و روی میز گذاشتم صندلیش رو جلو کشید و دستم رو گرفت. اروم لب زد: _چرا بعد از چهار سال فراموش نکردی? نگرانی من بیشتر از خودش بود. _بهش گفتید من پیش شمام? سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: _نمیگم، تا تو خودت راضی نباشی. نفس راحتی کشیدم. _هیچ وقت نگید، من اگه تا اخر عمرم اینجوری زندگی کنم دلم نمیخواد حتی برای یک ثانیه برگردم اون خونه. _دوست نداشتم روزمون اینجوری شروع بشه. با لبخندی که برای اروم کردن من روی لب هاش اومد ادامه داد: _امروز میخوام با دخترم باشم. تمام مدت. بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت. _یه جلسه ی کاری دارم حاضر شو بریم دفتر، از اونجا با هم بریم بیرون. مطمعنم خبری شده چون هیچ وقت اینجوری مهربون نمی شه. هنوز حالم جا نیومده ولی از تو خونه موندن هم خستم. میز رو جمع کردم به اتاقم رفتم. مانتو و روسری ابی پوشیدم و بیرون رفتم. جلوی اینه کنار در موهاش رو مرتب می کرد. _من حاضرم. برگشت و نگاهم کرد. _به به چه خانم زیبایی. اینو کی خریدی? _اینو روز دختر برام خریدید. ابروهاش رو بالا داد. _پس چرا تا حالا نمی پوشیدیش? _من که جایی نمیرم بپوشم. فقط دانشگاه بعدشم خونه. یکم از حرفم جا خورد شاید خودش هم حواسش به محدودیت هایی که برام مشخص کرده نیست. سویچش رو برداشت و سمت در رفت من هم بدنبالش. سوار ماشین شدیم باز هم حرکت لاکپشتی ماشینش رو رسیدن یک ساعته به مقصدی که یک ربع راهشه. دیگه عادت کردم. _نگار چند سالته? سوالش خیلی یکهویی بود. متعجب نگاهش کردم. _بیست و یک. _باید یه فکری برای گواهینامت هم بکنم. تعجبم جلوی خوشحالیم رو رفت. _عمو اقا چیزی شده ? _نه .چطور? _اخه خیلی تغییر کردید. خنده ی صدا داری کرد. _می فهمی حالا. _یکم دلشوره گرفتم. _ارم باش، هر چی باشه خیره ان شالله، من امروز با یکی قرار گذاشتم بیاد دفتر تو رو ... صدای زنگ گوشیش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه گوشی رو از روی داشبورد برداشتم. _ مهین خانمه. اخم هاش تو هم رفت. _بزار رو داشبود جواب نمی دم. گوشی رو سرجاش گذاشتم زیر لب گفتم چشم. کاش این تلفن مزاحم زنگ نمیخورد تا بفهمم کیه که قراره تو دفتر من رو ببینه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 کلافه و عصبی یکم به سرعت ماشین اضافه کرد. یک دفعه ماشین رو کنار کشید و گوشی رو برداشت جواب داد و کنار گوشش گذاشت و عصبی گفت: _بفرمایید? نفس سنگینس کشید. _علیک سلام. _بعد از پنج سال زنگ زدی حالم رو بپرسی? کلافه گفت: _کارت رو بگو. _به سلامتی، به من چه ربطی داره? _خانم من و شما پنج سال پیش به اسرار شما از هم جدا شدیم و من بیشتر از حق و حقوت بهت دادم. _پنج.سال پیش بهت گفتم نرو گفتم اگه رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نمی کنی، یادته چی گفتی گفتی زندگی با تو چی داره که بخوام برگردم. الانم برو دنبال همون قشنگی ها که به خاطرش رفتی. تو زندگی من جایی برای تو نیست. _اولا شرایط شما دیگه به من ربطی نداره. دوما به خودم مربوطه که با کی زندگی میکنم. شما هم چه بیای ایران چه نیای پیش من نیا که سنگ رو یخت می کنم. گوشی رو از گوشش فاصله داد و خاموشش کرد. من هیچی از علت طلاق عمو اقا از همسرش نمی دونم فقط از این مکالمه ی کوتاه فهمیدم که به اسرار مهین خانم طلاق گرفتن. مثل اینکه مهین خانم میخواد برگرده. دیگه خبری از خنده و اخلاق خوب عمو اقا نبود. دوباره اخم هاش تو هم رفت. جلوی پاساژ بزرگی ایستاد. دفترش تو طبقه ی پنچم این پاساژه دو بار من رو به محل کارش اورده یک بار قرار بود تا نیمه های شب اینجا بمونه من هم می ترسیدم. یک بار هم کلی امضا ازم گرفت که بین برگه ها یک وکالت نامه ی تام اختیار هم بود. ّ من به خاطر خوبی هایی که بهم کرده بود علتش رو نپرسیدم. یعنی از مال دنیا چیزی ندارم که بخوام بترسم همون موقع احتمال دادم شاید به خاطر اون خونه ی کوچیک ته باغ توی تهران گرفته باشه. ولی برام اهمیتی نداشت و هیچ وقت هم نپرسیدم. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم از توی همون پارکینک سوار اسانسور شدیم و طبقه ی پنجم پیاده شدیم. کلید رو توی در چرخوند در رو باز کرد وارد شدیم. دوست داشتم بپرسم کی قراره بیاد اینجا تا من رو ببینه ولی حالش خیلی خراب تر از این حرف ها بود که بخوام ازش سوال بپرسم. روی صندلی نشسته بودیم که صدای تلفن بلند شد. فوری جواب داد _الو نفس راحتی کشید. _سلام. _ببخشید مزاحم داشتم خاموش کردم .حواسم به قرارمون بود. نگاهی به من کرد. _اره دفتریم. شما کجایی? _نه هنوز بهش نگفتم. این کیه که من رو می شناسه نکنه عمو اقا بهش گفته من اینجام. دست هام شروع به لرزیدن کردن مشتشون کردم تا شاید جلوشون رو بگیرم ولی موفق نبودم _باشه پس زود تر بیا که امروز کلی کار دارم. گوشی رو گذاشت که فوری گفتم: _بهش گفتید من اینجام. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _به کی? با بغض ادامه دادم: _عمو اقا من می ترسم. فوری نگاهم کرد و نگران گفت: _چرا? اب دهنم رو قورت دادم. _کی داره میاد اینجا من رو ببینه? انگار تازه متوجه شد که علت ترسم چیه. اومد جلو کنارم نشست. _یه بار بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس از تهران نمی فهمه که تو پیش منی پس ترست بی خوده. _این کیه که من و میشناسه? کمی فکر کرد _یه اشنا، شش ماهه پیش باهاش اشنا شدم از تو براش تعریف کردم گفت شاید بتونه کمکت کنه اخه روانشناسه. سوالی نگاش کردم. _برای ترس و کابوست. ارامش بهم برگشت پس قرار نیست که برگردم. عمو اقا ایستاد و سمت میزش رفت. چشم به در دوختم تا روانشناسی که قرار ه من رو از کابوس هر شبم نجات بده از در داخل بیاد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نیم ساعت بعد صدای در اومد. عمو اقا با لبخند ایستاد و سمت در رفت. چند لحظه ی بعد خانم زیبایی با جعبه ی شیرینی که دستش بود و لبخند پر از ارامشش وارد شد. ایستادم سلام کردم. جلو اومد شیرینی رو روی میز گذاشت و من رو تو اغوش گرفت. _سلام عزیزم یکم فاصله گرفت ولی بازوهام تو دست هاش بودن نگاهش رو توی صورتم چرخوند . _خیلی زیبا تر از اونچیزی هستی که تو تصورم بود. به عمو اقا نگاه کردم اروم گفتم: _خیلی ممنون. روی مبل روبروم نشست. عمواقا سینی چایی رو روی میز جلومون گذاشت و پشت میزش نشست. فهمیدن اینکه عمواقا و این خانم که اسمش رو نمیدونم اشناییشون در چه حد هست کار سختی نیست. با اینکه هر دو سنی ازشون گذشته ولی نگاه های عاشقانه ای بهم دارن و هر دو با لبخند بهم نگاه می کنند. یکم ترسیدم اگه قصدشون ازدواج باشه پس من چی میشم. باید کجا برم. بقیه ی عمرم رو باید تنها باشم? با حرفی که عمو اقا زد شکم به یقین تبدیل شد. _میترا جان، چاییت سرد نشه. میترا جان. عمو اقا با کسی تعارف نداره که با پسوند جان صداش کنه، پس حتما قصدشون ازدواجه. توی چشم های خانمی که اسمش میترا بود نگاه کردم و بدون مقدمه گفتم: _قراره با هم ازدواج کنید? لبخند پر از ارامشی بهم زد. _تو ناراحت میشی? با سر گفتم نه. _فقط می ترسم. _از چی? _ازعاقبتم، بعد از ازدواج شما. حتما باید برگردم. _کجا? _جهنم. عمو اقا فوری سرزنش وار اسمم رو صدا کرد. _نگار. میترا دستش رو بالا برد و از عمواقا خواست تا سکوت کنه. هول شدم و رو به عمو اقا گفتم: _قصدم بی ادبی نبود. منظورم از جهنم اون خونه است. میترا ادامه داد. _یعنی هیچ نقطه ی مثبتی تو اون خونه نبوده? سوالی نگاش کردم. _جهنم به جایی میگن که توش حتی یک لحظه هم ارامش نداشته باشی. نداشتی? به عمواقا نگاه کردم، سرش رو پایین انداخت این طور که معلومه شریک اینده ی زندگی عمو اقا، از همه چیز زندگی من با خبره. _شما از همه ی اتفاقات زندگی من با خبری? با لبخند گفت: _من حتی بیشتر از خودت می دونم. سرم رو پایین انداختم. _به این سوالم جواب میدی? خیره نگاهش کردم. _اونجا که جهنم خطابش کردی، روز خوش نداشتی? کمی فکر کردم. _داشتم. _میشه یه نمونه بگی. بغض توی گلوم رو کنترل کردم نا خوداگاه پاهام به تکون دادم. _چند تا شاخه گل رز، بعدش تحقیر،نگاه محبت امیز،بعدش تحقیر سرم.رو پایین انداختم بالا پایین تند تند زانوهام کاملا غیر ارادی بود _غذای خوب ولی باتحقیر. لبم رو به دندون گرفتم تا جلوی لرزش چونم رو بگیرم. _خرید از بهترین پاساژ ها بعدش تحقیر. ناخواسته اشک روی گونم ریخت فوری با دست هایی که به سختی سعی میکردم جلوی لرزششون رو بگیرم پاکش کردم. دستم رو روی لب هام گذاشتم فشارشون دادم. چشم هام رو بستم خودم رو چند بارجلو عقب دادم، نفس عمیقی کشیدم.کمی به خودم مسلط شدم دوباره صاف نشستم. اشک جمع شده زیر پلکم رو با سر انگشتم پاک کردم. _محبت، تحقیر، عشق، تحقیر دوباره اشک روی گونم ریخت اینبار پاکش نکردم چون فایده ای نداشت بی مهابا و بدون وقفه می بارید. _دروغ تحقیر صدام میلرزید ولی دوست داشتم ادامه بدم. _ اخرشم تهمت. به حرفم گوش نکرد ... اصلا نذاشت حرف بزنم به اینجا جهنم نمیگن چی میگن پس. سرم رو پایین انداختم اروم گریه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _من خیلی تنهام. خیلی بی کس، بیچاره، بدبخت، ساده، همه ی اینها رو به من میگن. سرم رو بالا اوردم. دیگه میترا جلوم نبود کنارم نشسته بود و با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد دستم رو گرفت. -تو تا حالا درد و دل کردی? با سر گفتم نه. نا امید گفت: -چرا? اب بینیم رو بالا کشیدم. -با کی درد دل میکردم. کسی نیست فقط منم و عمو اقا که خودش همه چیز رو میدونه. _دوستی؟ اشنایی؟ _هیچ کس. _الان چهارساله حرف نزدی? _بله. دستش رو روی چشم هاش کشید و متاسف به عمو اقا خیره شد. عمو اقا ایستاد و سمت اتاق دیگه ای رفت میترا دوباره دستم رو گرفت و کمی فشار داد. _بلند شو برو یه ابی به صورتت بزن. خودش بلند شد سمت اتاقی رفت که عمو اقا داخلش بود. سمت دستشویی رفتم. صورتم رو شستم توی اینه به چشم های قرمزم نگاه کردم. خدایا یعنی تنهایی رو تا اخر عمر برام نوشتی? نفس عمیقی کشیدم و بیرون اومدم. صدای میترا از اتاق بیرون می اومد در رابطه با من حرف می زدن یکم از سرعتم برای نشستن روی مبل کم کردم . _اردشیر این دختر حالش خیلی بده چرا تا حالا برای درمانش اقدام نکردی? _به نظر من حالش خوب بود. _یکمیشم تقصیره توعه. _من چرا? _این بچه رو از اون همه تحقیر نجات دادی اوردی تا تونستی محدودش کردی. دانشگاه خونه، دانشگاه خونه _چی کار میکردم تاهمین حد هم عذاب وجدان دارم. _به خدا کار خوبی کردی. درست ترین کار رو انجام دادی. کمی سکوت کرد و با صدای اروم تری گفت: _تا حالا اقدام به خودکشی داشته؟ _نه دختر مقیدیه، توکلش به خداست. -ای وای اردشیر، ای وای چقدر بهش سخت گذشته. _حالا تو این شرایط تو میگی همه چی رو بهش بگو. _نه نه، اشتباه کردم. یعنی از حالش خبر نداشتم. گفتنش الان فقط باعث نفرت میشه یه نفرت خطرناک. چی رو باید به من بگن! _هیچ روزنه ی امیدی ندارم. _یکم ازادش بزار. _که چی کار کنه? _بزار بره بگرده تفریح کنه .اصلا دوست نداره؟ _چرا با دختر مجتبی دوسته. _مجتبی کیه؟ _افشار، میشناسیش تو دانشگاه با هم بودیم. _یادم نمیاد. ولی اگه دختر خوبه اجازه بده با اون بره بگرده. عمو اقا کلافه گفت: -میترسم میترا. _وضعیتش خیلی حاد تر از این حرف هاست که تو به فکر اون محرمیت باشی. بعد هم میگی دختر مقیدیه، پس از چی می ترسی. صدای زنگ گوشیی بلند شد فوری روی مبل نشستم در اتاق باز شد میترا با لبخند گفت: -عزیرم جواب نمی دی? متعجب گفتم: -من! -مگه گوشی شما نیست? _نه من گوشی ندارم. تازه یادم افتاد که از دیشب من هم گوشی دارم. لبخند زدم گفتم: _بله، برای منه. عمو اقا از پشت میترا سوالی نگاهم می کرد. گوشی رو از کیفم برداشتم با دیدن شماره ی پروانه لبخند زدم رو به عمو اقا گفتم: -پروانس. _کی بهش شماره دادی? _دیشب. میترا برگشت سمت عمواقا و متعجب گفت: _یعنی چی کی بهش شماره دادی? حواسم رو به گوشی دادم دیگه صداشون رو نشنیدم. فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _سلام عزیزم. باتردید گفت: _نگار تویی? از ذوق اینکه قراره شماره ی استاد رو بدست بیارم بدون توجه به حال بدم با خوشحالی گفتم: _بله، پس میخواستی کی باشه. _کبکت خروس میخونه. شماره ی کی هست? _خودم. _واقعا! اجازه داد? _اره. پروانه ... یه لحظه به خودم اومدم. چه جوری باید شماره رو ازش بگیرم. نگاهم به در اتاقی افتاد که عمو اقا و میترا جلوش ایستاده بودند و به من نگاه می کردند. عمو اقا کمی اخم داشت ولی میترا با لبخند بهم چشم دوخته بود. لبخند بی جونی زدم که صدای الو گفتن پروانه بهانه ای شد تا نگاه ازشون بردارم. _بله. _پروانه چی? _هیچی، حالا بعدا بهت میگم فقط شمارم رو ذخیره کن. _نگار امروز بیام بقیش رو بگی. _خونه نیستیم. بهت زنگ میزنم. _باشه عزیزم.فعلا خداحافظ. _خداحافظ. گوشی رو قطع کردم بلافاصله عمو اقا گفت: _بهش گفتی شمارت رو به کسی نده? _خودش میدونه. چپ چپ نگاهم کرد _همین الان بگو. _چشم بهش پیام میدم. میترا زیر لب گفت: _انقدر سخت گیری لازمه? عمو اقا جوابی نداد و پشت صندلی نشست. پیامی رو که گفته بود ارسال کردم پروانه فوری جواب داد. _چشم. گوشی رو توی کیفم انداختم به میترا نگاه کردم یه کارت سمتم گرفت. _این شماره ی منه، اگه کاری داشتی حتما بهم بگو. کارت رو ازش گرفتم. _چشم حتما. کنارم نشست کلی سوال ازم پرسید که همش در رابطه با علایق هام بود. منم به تمام سوال هاش با حوصله جواب دادم. اصلا به صحبت کردن با یک نفر نیاز داشتم. انگار متوجه نیازم شده بود، تلاش داشت کمک کنه تا حالم خوب شه. اهنگ صداش ارام بخش بود و نگاه مهربونش دلگرمی. بعد از حدود یک ساعت رو به عمو آقا گفت: _اردشیر جان من باید برم ولی بهم قول بده که بازم نگار رو بیاری پیشم. عمو اقا با لبخند چشمی گفت. میترا دست هام رو گرفت. _عزیزم هیچ کابوسی ابدی و هیچ ناراحتی دائمی نیست. باید تلاش کرد تا فقط خوبی ها رو به یاد بیاریم و از بدی ها درس بگیریم. نه خاطره بسازیم و برای خودمون بزرگشون کنیم. فرار قشنگ نیست . موندن و ساختن یک تغییر اساسی ایجاد می کنه. باید موند و ساخت. البته بسته به شرایط هر کس زمان لازمه سعی کن دنبال زمان مناسب باشی، نه مکان مناسب. صورتم رو بوسید. _اردشیر به من گفته که تو دخترشی. تا اخر عمو باهاش میمونی. اگر روزی قرار باشه من و اردشیر با هم باشیم، تو هم کنار ما هستی. اینو گفتم که فکر نکی به خاطر حضور من باید برگردی. من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم. کی بهتر از دختر زیبایی مثل تو. لبخندی به اون همه محبتش زدم. _ولی خیلی باهات کار دارم تو یه فرصت مناسب باید از خودم برات حرف بزنم تو هم از خودت بگی. _شما که گفتید بیشتر از خودم میدونید. گونم رو کشید. _از زبون خودت فرق داره. رو به عمو اقا گفت: _خداحافظ عزیزم. سمت در رفت و عمواقا هم به دنبالش. احساس کردم نباید برم شاید بخوان کمی با هم تنها حرف بزنن. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد عمو اقا برگشت. از نگاهش میشد حالش رو فهمید هم دوست داشت سرزنشم کنه، چون از نظرش من باید قوی باشم و نباید جلوی کسی احساس ضعف نشون بدم. هم دلخور بود که به اون سرعت به پروانه شماره دادم. شاید متوحه شده که از روی عمد ایستادم تا حرف هاشون رو بشنوم. اگه در رابطه با خودم نبود این کار رو نمی کردم. پشت میزش نشست برگه ها رو مرتب کرد. من ولی تمام حواسم پیش فردایی بود که باید شماره ی استاد رو ازپروانه بگیرم طوری که متوجه علاقم به استاد نشه. _پاشو بریم. به عمو اقا که حاضر اماده بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. _کجایی نگار? فوری ایستادم. _ببخشید حواسم نبود. دلخور نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد. _برو جلوی اینه خودت رو مرتب کن، بیا تو ماشین منتظرتم سمت در رفت و ادامه داد. _کلید رو می زارم روی میز در قفل کن بعد بیا. _چشم. جلوی اینه ایستادم موهام رو زیر روسری بردم کلید رو برداشتم که صدای تلفن بلند شد. با فکر اینکه میتراست گوشی رو برداشتم. _بله. کسی جواب نداد، دلم یهو پایین ریخت. نکنه اون باشه، خدایا چه کار اشتباهی کردم. _دختر جان تو چند سالته? صداش باعث شد تامطمعن بشم این تلفن از تهران نیست. _ببخشید شما ? صداش پر بود از حرص وعصبانیت. _مهینم. عمو اقا اگه بفهمه من با همسر سابقش حرف زدم حتما عصبی میشه. _من منشیشون هستم. سی سالمه، ایشون خودشون نیستن، اومدن میگم که تماس گرفتید. _همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش. از ترس گوشی رو گذاشتم فوری بیرون رفتم در رو قفل کردم. عمو اقا تو ماشین منتظر بود سوار شدم و کلید رو روی داشبورد گذاشتم _چقدر دیر کردی? _ببخشید رفتم دستشویی. نباید دروغ بگم ولی اصلا حوصله ی سرزنش و نصیحت ندارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمواقا راه افتاد که گوشیش دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت گوش رو سمتم گرفت و.کلافه گفت: _جواب بده بگو خودش نیست. با دیدن اسم مهین روی صفحه ی گوشیش حسابی ترسیدم. _م...من. تماس قطع شد فوری گوشی رو خاموش کرد. _ولش کن قطع شد شماره ای که میگم رو بگیر. _با گوشی خودم ? _اره، به میترا بگو کار داشت به این شماره زنگ بزنه. شماره رو گفت گرفتم با اولین بوق گوشی رو کنار گوشش گذاشتم. _خودتون بگید. ماشین رو پارک کرد و گوشی رو دستش گرفت. شروع کرد به صحبت کردن. نیم نگاهی به عمو آقا انداختم که در حال صحبت کردن با میترا بود یعنی اگر متوجه بشه که من توی دفتر با مهین خانم صحبت کردم ناراحت میشه یا نه? اصلا چرا مهین خانم فکر کرده که من همخونه عمو آقا هستم. نکنه پیش خودش تصور کرده که من با عمواقا قصد ازدواج داریم. بیچاره مهین خانوم خبر نداره عمو آقا یتیمی رو به خونش پناه داده. اما تمام فکر و خیالش برای برگشت و آشتی کردن با عمو آقا بی فایده است. چون من هم تا امروز نمی دونستم که کسی مثل میترا خودشو توی دل عمو اقا جا کرده. عمو آقا مرد سختگیری و اصولاً دل به کسی نمی بنده، حالا حتی حاضر نیز برای ثانیه ای از حالش بی خبر باشه. این یعنی اینکه عمو آقا هم عاشق شده، لبخندی بهش زدم عشقی که الان می تونم درک کنم. نمی تونم بگم در گذشته عاشق نبودم اما عشقی بود که به مرور زمان خودش رو توی وجودم جا کرد. اگر اون عشق بود پس اینی که الان نسبت به استاد توی وجودم در حال جوونه زدن هست چیه? نمی تونم بینشون قضاوت کنم و عشق واقعی رو پیدا کنم اما هر چیزی که هست دو تا حسه کاملا متفاوته. من همسرم رو از روی ترس و با درد از دست دادم روزی که بی رحمانه من رو توی انباری خونه کتک میزد با هر ضربه دستش که روی بدنم فرود می‌آمد ذره ذره عشق را از وجودم بیرون می کرد. التماس‌هایی که بابت توضیح بهش میکردم رو فراموش نمیکنم. اما نمیتونم ازش متنفر باشم شاید هنوز دوستش دارم. علاقم به استاد به قدری زیاد شده که تمام دوست داشتن هام رو پس میزنه. به قدری توی وجودم خودش رو جا کرده که حتی حس عذاب وجدانم رو از بین می بره. من تا به حال با وجود سخت ‌گیری‌های عمو اقا خودم هم تمایل به نگاه کردن یا صحبت کردن با هیچ مردی رو نداشتم. اما از روزی که استاد رو بیمارستان بستری کردم دیگه حس عذاب وجدانم از بین رفته شب و روزم رو فقط بهش فکر می کنم. ای کاش میتونستم پروانه رو زودتر ببینم. حالا اگر هم زودتر ببینم چجوری بهش بگم که شماره استاد رو به هم بده، می تونم بی اجازه از گوشیش بردارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اما دوست ندارم که پروانه به من بی اعتماد بشه و فکر کنه که من توی گوشیش دارم کنجکاوی می کنم. شاید بهتر باشه راستش رو به یک نفر بگم یعنی اون یک نفر می تونه پروانه باشه، کسی به غیر از پروانه توی زندگی نیست که بتونم باهاش حرف بزنم. نیم نگاهی به عمو آقا که در حال رانندگی بود انداختنم. عمو آقا هم هست. اما اصلاً مورد مناسبی برای گفتن این حرفها نیست. فکر کنم اگر از این حس من با خبر بشه کلا از شهر شیراز جمع می کنه و به هیچ کس هم نمی گه کجا رفتیم. میترا هم هست اما نه میترا تمام حرف‌ها رو به عمو اقا میزنه اصلا این چه داستانی که هر دو میدونن و من نمی دونم. منظورش از این که الان وقتش نیست که یک چیزی را به من بگن چی بود. کاش میتونستم از عمو آقا بپرسم. تجربه ثابت کرده کنجکاوی های بیش از حد در رابطه با اون خونه و سوال های بی جا وعمو آقا رو به سکوت فرو میبره و هر چی من بیشتر سوال میپرسم اون بیشتر سکوت میکنه اخر هم عصبی میشه و با یک بد اخلاقی و تهدید به اتمام میرسه. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم از پنجره به آسمون نگاه کردم. خدایا هیچ وقت نمی تونم درک کنم که چرا من رو اینقدر بی کس آفریدی، هیچ کس به غیر از خودت تو این بی کسی نقشی نداره. تو خواستی که من توی خانواده‌ای به دنیا بیام ، که هیچ چیز از مال دنیا نداشتن تو خواستی من را به پدر و مادری بدی که حتی شرایط زندگی مناسب رو هم ندارن. یکی شیرین عقل و اون یکی ناشنوا و لال، نمیخوام ناشکری کنم اما واقعاً این شرایطی که تو بدون دخالت هیچکس برای من رقم زدی. کاش یک روز دلیل این همه بدبختی برای یک نفر رو بهم بگی. چرا من باید به جای این که زیر سایه پدر و مادرم باشم با کسی زندگی کنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم من رو توی خونش را داده اون هم از گذشته که از وقتی یادم میومد، تحقیر و تحقیر. یعنی روزی میشه که من هم بتونم راحت زندگی کنم و بدون ترحم توی این دنیا سربلند کنم یعنی میشه روزی کسی من را به خاطره نداشته هام سرزنش نکنه. راحت زندگی کنم شاید اگر عشقم به استاد فرجامی داشته باشه اون هم از وضعیت زندگی من و پدر و مادرم با خبر بشه من رو پس بزنه و نخواد. من نباید عاشق بشم یا عشقم را بروز بدم چون خیلی بی کس هستم. ماشین ایستاد و به عمو اقا نگاه کردم با لبخندی که فکر نمی کردم به این زودی بهم هدیه بده نگاهم کرد اصلا متوجه نشدم کی صحبتش با میترا تموم شده _پیاده شو بریم نهار بخوریم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به رستوران سنتی که عمو اقا قصد داشت من رو اونجا ببره نگاه کردم. چرا تو این چهار سال این کار رو نکرده. دو تا دلیلی بیشتر نمی تونم پیدا کنم. یا میترا ازش خواسته، یا داره من رو اماده میکنه برای ازدواجش. انتظار بیجایی که فکر کنم من رو هم تو زندگی مشترکشون جا بدن. دوباره به اسمون نگاه کردم خدایا چقدر دلم گرفته. من از وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم احساس تنهایی داشتم. ولی الان خیلی بیشتره تا کی باید زیر ترحم این‌و اون زندگی کنم. دست گرم عمو اقا روی کمرم نشست. _برو تو انقدر هم فکر نکن. به چهره ی خسته ای که سعی داشت با لبخند بهم ارامش بده نگاه کردم و با لبخند بی جونی جوابش رو دادم. وارد شدیم فضای سنتی، تخت هایی که دورش پشتی های قرمز گذاشته شده بود. حوضچه ای که ابنمای کوچکی داشت با اهنگی که تو فضا پخش بود کاملا همخونی داشت. روی تخت نزدیک‌ابنما نشستم بعد از سفارش غذا عمو اقا روبروم نشست. _خوبی? نمی دونم باید حرفم رو بزنم یا نه. _عم...عمو اقا من از شما ممنونم که چهار سال به بهترین شکل کنارم بودید مثل یک پدر حمایتم کردید و...ولی به اطراف نگاه کردم و دوباره ناخواسته پا هام شروع به لرزیدن کردن. _ولی چی? تو چشم هاش نگاه کردم. _من ...قراره تنها باشم? کف دستش رو به ته ریش توی صورتش کشید. _چرا این فکر رو می کنی? _اخه شما قراره... _قرار من به تو چه ربطی داره? این‌مدل حرف زدن ازش بعید نبود و من عادت کردم. _من با میترا صحبت کردم. همه چیز رو در رابطه با تو بهش گفتم ازش خاستگاری کردم ولی قبل خاستگاری گفتم که دخترم با ما زندگی می کنه اونم قبول کرد. سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: _حالا شاید یه روزی خودش در رابطه با علاقش به تو باهات صحبت کنه. تو چشم هام نگاه کرد. _دوست داشتم باهم یکم بگردیم. همین الانم اون قیافه رو به خودت نگیر زنگ بزن به پروانه بگو امشب بیاد پیشت. تمام ناراحتی هام رو فراموش کردم. اومدن پروانه یعنی رسیدن به شماره ی استاد با لبخند کش اومده توی صورتم گفتم: _شما شب نیستید؟ متعجب از تغییر حالتم گفت: _نه. _دوباره میرید خونه باغ؟ _نه با میترا... حرفش به خاطر حضور مردی که لباس سنتی پوشیده بود و سفره ای رو روی تختمون پهن می کرد نصفه موند. دیگه ناراحت نبودم فوری شماره ی پروانه رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد: _سلام خانم با کلاس. بدون مقدمه گفتم: _سلام. امشب میای خونه ی ما. پروانه هم با خوشحالی گفت: _پدر خوندت نیست؟ _نه جایی کار داره. _اره عزیزم چرا نیام، این نامرد ها انشب همشون دارن میرن خاستگاری منو نمیخوان با خودشون ببرن. _بهتر. پس منتظرتم. _کی بیام? الان بیرونیم، رسیدیم خونه بهت زنگ میزنم. _باشه پس من منتظر تماستم. گوشی رو قطع کردم. عمو اقا از بالای چشم‌ نگاهم می‌کرد. گفتم: _گفت میام _بله، متوجه شدم. به غذا که خیلی با سلیقه روی تخت چیده شده بود نگاه کردم. _معلومه خیلی خوشمزست. از اون همه شوق و اشتیاقم عمو اقا بالاخره لبخند ز. نهار رو که خوردیم هر چی اسرار کردم بریم خونه عمو اقا قبول نکرد. من رو به چند تا مغازه برد و یکم برام‌خرید کرد و در نهایت بعد از سه ساعت به خونه برگشتیم. وسایل ها رو جا به جا کردم چایی گذاشتم از غیبت عمو اقا که رفته بود دوش بگیره استفاده کردم و به پروانه هم خبر دادم. برای اینکه بهونه ای دست عمو اقا ندم شام هم گذاشتم تا مثل دفعه ی قبل از بیرون نگیریم. رفتارم کاملا تغییر کرد این باعث شک عمو اقا شد. اما انقدر برای رسیدن به صفحه ی پروفایل استاد امینی بی قرارم که هیچی برام مهم نیست. عمو اقا کت و شلوار شیکی پوشید مثل همیشه به خودش ادکلن زد ولی بر عکس همیشه که خودش رو تو اینه نگاه می کرد روبروی من ایستاد. _نگار خوب شدم? مثل یک دختر که به پدرش محبت می کنه جلو رفتم دستی به سرشونش کشیدم. _خیلی خوبید، مثل همیشه. _نمیخوام مثل همیشه باشم چی کار کنم? _اخه ادم‌خوشتیپ و خوش پوشی مثل شما که لازم نیست تغییر کنه. با لبخند گفت: _نه مثل اینکه نگار من دوباره داره شیطون میشه. سوالی گفتم: _من شیطنت دارم؟ _هر وقت حالت خیلی خوب باشه بله، داری، زیاد هم داری. ولی نمی دونم چی شده که حالت خوب شده. از وقتی فهمیدی من شب نیستم تو پوست خودت نمی گنجی. هول شدم. _ن...نه این چه حرفیه، اخه با پروانه خیلی خوش می گذره. نگاهی به قابلمه ی غذا و چایی امادم کرد. ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید سمت در رفت. _نگار دیگه سفارش نکنم. _خیالتون راحت. کفشش رو پوشید. دوباره سفارش های تکراریش رو کرد و رفت. تا اومدن پروانه کتابم رو باز کردم. خوشبختانه فردا با استاد امینی کلاس داریم با عشق و علاقه شروع به خوندن کتاب کردم. سرگرم خوندن بودم‌ که صدای زنگ خونه به صدا در اومد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 سمت در رفتم از چشمی در مطمعن شدم که پروانس، بازش کردم. بعد از روبوسی گرم و صمیمی متوجه چشم های قرمز پروانه شدم. _گریه کردی؟ بغضش دوباره فعال شد و با سر گفت بله _چرا? _همشون رفتن خاستگاری من‌رو نبردن. _کیا عزیزم. _مامان و بابام و سیاوش، گفتن زشته من رو ببرن. اشک روی گونش ریخت دستش رو گرفتم. _عیب نداره، حالا برای مراسمات بعدی می برنت حتما. دستش رو از دستم کشید _تو هم حرف اونا رو می زنی. دلخور گفتم: _خب بشین گریه کن. طلب کار نگاهم کرد اشکش رو پاک کرد. _گریه نمی کنم. ولی سر مراسمات بعدی هم نمی رم. _ول کن تو رو خدا، ببین چه بی دلیل داره اشک می ریزه. _بی دلیل نیست من خواهر دامادم من رو اصلا حساب نکردن. _حالا کی هست دختره خونشون کجاست. _اهل تهرانن، سیاوش تو دانشگاه دیدش، یه دو سالی هست که با هم در ارتباطن. _الان باباتینا رفتن تهران. _نه بابا دختره هوله، پاشده اومده خونه ی خالش اینا. همشون تهران می شینن یه خاله دارن اونم به خاطر کار شوهرش که تو ارتشه اومده شیراز. گوشی تو دستش بود نا خواسته نگاهم رفت سمت گوشیش چه جوری باید بهش بگم که شک‌ نکنه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 متوجه نگاهم نشد روی مبل نشست. _اگه تو هم بهم زنگ نمی زدی تا صبح خل میشدم. کمی به اطراف نگاه کرد. _پدر خوندت نیست. کنارش نشستم. _نه رفته. یکم بو کشید و با لبخند حرص دراری گفت: _حسابی ازت چشم ترس گرفته ها. سوالی نگاش کردم.نگاهی به ساعت دستش کرد. _از الان شام گذاشتی? با لبخند نگاهم رو به میز دادم _اره _خب من مشتاقانه منتظرم بشنوم نفس عمیقی کشیدم. اصلا دوست ندارم نگار متوجه حسم به استاد بشه پس باید تو یه فرصت مناسب شماره رو بگیرم. _تا کجا گفته بودم. _تا اون روز که پدر خوندت بهت پول داد. یکم فکر کردم. _اون رو بعد از زنگ اخر منتظر رامین بودم ولی احمد رضا با ماشین منتظرمون بود. دلم حرف های قشنگ میخواست. دوست داشت دوباره با رامین بیرون برم. مرجان هم از دیدن احمد رضا خوشحال نشد. تو مدرسه بعد از اینکه باهاش اشتی کردم گفت که دیشب اگر مادرش نمی اومد خیلی بیشتر از یک سیلی از برادر عصبانیش میخورده. کلی هم ازم تشکر کرد که مادرش رو خبر کرده بودم. سوار ماشین احمد رضا شدیم. حسابی بد خلق و عصبی بود. من که اصلا حرف نمی زدم مرجان هم جرات حرف زدن نداشت. مسیر خونه رو نمی رفت ولی بالاخره ایستاد پیاده شد و با تمام شدت در رو بست کمی جلو رفت از اینکه ما پیاده نشدیم عصبی تر شد اوگد سمت ماشین در جلو رو باز کرد. _نمیخواید پیاده شید? فوری پیاده شدیم و کنار هم ایستادیم اون از جلو می رفت و ما هم دنبالش از پله های پاساژ بالا رفت جلوی یه مغازه ایستاد رو به من گفت: _برو تو تا بیشتر از این ابروم رو نبردی یه پالتو برات بخرم. _تازه متوجه علت عصبانیتش شدم احتمالا عمو اقا سرزنش کرده بود. احمد رضا همیشه دوست داشت بهترین باشه، تمام کار هاش رو بی عیب و نقص انجام میداد تا کسی بهش حرفی نزنه. براش سنگین تموم شده بود که عمواقا بهش گفته بود چرا نگار پالتو نداره. اروم لب زدم. _خیلی ممنون، نمیخوام. با دو قدم بلند خودش رو به من رسوند. مرجان بیشتر از من ترسیده بود فوری یک قدم عقب رفت احمد رضا از بازوم گرفت و تقریبا پرتم کرد سمت مغازه. _بیا برو تو ببینم. خدا رو شکر اون لحظه هیچ کس بیرون از مغازش نبود وگرنه کلی ابروم میرفت. تعادلم رو حفظ کردم. وارد مغازه شدم بغض امونم رو بریده بود. اما غرورم اجازه نمی داد تا به اشک تبدیل بشه. انقدر تو انتخاب پالتو بی ذوق بودم که خودش برام انتخاب کرد و خرید. با همون اخم و تخم به خونه برگشتیم. عمو اقا نهار اونجا بود. هیچ خبری از سند زدن نبود انگار فقط برای اینکه به من پول بده اومده بود. دلم نمیخواست از اتاق بیرون برم ولی از ترس، اولین نفر سر میز نهار نشستم. عمو اقا روبروی من نشست. دیگه خبری از اخم های احمد رضا نبود و این فقط به خاطر حضور عمو اقا بود. احمد رضا ادم بد خلقی نبود ولی شرایط اون چند روز حسابی کفریش کرده بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بعد از نهار همه بلند شدن و بیرون رفتن. من و مرجان اخرین نفری بودیم که قصد رفتن کردیم که با صدای بانو خانم برگشتیم رو به من گفت. _دختر جان مگه من کلفت توام، وایسا کمک کن بشور این ظرف ها رو. خواستم برم جلو که صدای احمد رضا باعث شد تا به سمت در اشپزخونه برگردم. _نگار هم تو این خونه مثل مرجانه بانو خانم. اگه خسته شدید بگید به فکر کس دیگه ای باشم. بانو خانم هول شد. _نه اقا جان. خسته نشدم گفتم یکم کار کنه یاد بگیره. بالاخره پس فردا میخواد بره خونه ی شوهر. احمد رضا با اخم و خیلی جدی گفت: _کی میخواد اینارو شوهر بده. حالا اینا باید درس بخونن. بعد هم رو به ما گفت _برید با کیفتون اتاق من، تا بیام. مرجان رفت من هم چشمی زیر لب گفتم چند لحظه بعد هر دو توی اتاقش پشت میزمون نشستیم. گوشی شکسته ی مرجان روی تخت بود. مرجان اهی کشید رو به من گفت: _همش تقصیر دایی بود. اخه ادم نصفه شب دلش برای کسی تنگ میشه. نیم نگاهی به من کرد _دلش برای تو تنگ شده بود. گفت فعلا نمی تونه بیاد اینجا میخواست تلفنی صدات رو بشنوه. مرجان حرف میزد و نمیدونست من دارم توی حرف هاش غرق میشم. کسی من دوست داره اونم در حدی که دلش برام تنگ بشه. این برام غیر قابل باور بود. اون روز تنها درس خوندیم. یعنی درس که نخوندیم مرجان در حسرت گوشی شکستش بود من هم غرق در حسی که فکر می کردن عشقه بودم. یک هفته گذشت. عمو اقا رفت. روز اخر قبل از رفتنش دوباره به من دور از چشم همه مبلغ زیادی پول داد. خبری از رامین نبود. من حسابی دلتتگ بودم بالاخره انتظارم به پایان رسید. ازمدرسه که اومدیم خونه رامین خونه بود از دیدنش تمام اجزای صورتم به وجد اومد. ولی اون نه تنها واکنش نشون نداد خیلی هم کم محلیم کرد. مثل گذشته که اصلا نمی دیدم. حسابی با مرجان شوخی کرد. مثل یخ وا رفته بودم یعنی از پیشنهادش پشیمون شده لبخندی که توی صورتم برای دیدنش مهمون شده بود زود جمع شد و رفت. سرم رو پایین انداختم و به اتاق مرجان رفتم. جلوی بغض توی گلوم رو نتونستم بگیرم. زانو هام رو بغل گرفتم و زار زار گریه کردم. دلم برای خودم سوخت. یک هفته انتظار برای دیدن کسی که مدعی بود عاشقانه دوستم داره. ولی با اولین برخورد انچنان سردم کرد که نمی تونم حسم رو تو اون لحظه وصف کنم. کمبود محبت به قدری بهم فشار اورد که چند بار قصد کردم برم بیرون و جلوی چشم هاش باشم شاید دوباره دوستم داشته باشه. اما یکم غروری که هنوز تو وجودم بود اجازه نداد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 خیلی حالم بد بود همش با خودم میگفتم من که جلو نرفتم خودش گفت پس چرا یه لبخند رو بعد از یک هفته ازم دریغ کرد. رامین قبل از اومدن احمد رضا رفت و من رو تو یه دنیا حسرت و ناامیدی تنها گذاشت. گوشه اتاق نشسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم. از مرجان خجالت می کشیدم، اون تنها کسی بود می دونست. خودم رو زدم به مریضی تا برای درس خوندن به اتاق احمد رضا نرم. اما احمد رضا اهمیتی به حالم ندادو گفت که حسابی عقب افتادم و نمیشه نرم. اصلا حواسم به خوندن نبود نا خود اگاه اشک می ریختم. صدای فین فین بینیم احمد رضا رو کلافه کرده بود ولی کوتاه نمی اومد. سرم رو گذاشتم رو میز که با صداش بهش نگاه کردم _بس کن ، حواست رو بده به درست. یکم بهم خیره شد _اصلا چرا انقدر گریه میکنی ? هنوز ازش دلخور بودم اون سیلی که بهم زد خیلی برام گرون تموم شده بود. کتاب رو بستم اروم گفتم: _حالم خوب نیست. فهمید که هنوز از دستش ناراحتم _پاشید برید. منتظر مرجان نشدم و فوری برگشتم به اتاق. زنجیر وپروانه ای که برام خریده بود رو از گردنم باز کردم و با حسرت بهش نگاه کردم. حالم خیلی بد بود بهم بر خورده بود تا اون روز کسی انقدر زیبا بهم ابراز علاقه نکرده بود. انقدر از خودم بدم اومده بود که دلم میخواست خودم رو کتک بزنم. اون حالم تا یه هفته باهام بود. نه حوصله ی مدرسه رفتن داشتم نه حوصله ی حرف زدن. مرجان هم سکوت کرده بود. شاید حالم رو درک می کرد. از سکوتش خوشحال بودم. بعد از یک هفته، یک روز که احمدرضا با مادرش بیرون رفتن من و مرجان تو خونه تنها بودیم مرجان با گوشی خونه مدام حرف میزد، من هم مثل همیشه تنها برای خودم یک گوشه نشسته بودم و به حال روز خودم غصه میخوردم. صدای زنگ خونه بلند شد مرجان به من نگاه کرد و ازم خواست تا در رو باز کنم اما انقدر بی حوصله بودم که اهمیتی به نگاه پر از خواهشش ندادم. بالخره گوشی رو قطع کرد با کلی غر بدون اینکه بپرسه کی هست در رو باز کرد و رفت سمت اشپزخونه. با فکر اینکه شکوه خانم برگشته بلند شدم تا به اتاق مرجان برم، که رامین از در اومد تو . دوباره با دو تا شاخه ی گل اومده بود. ناخواسته بهش چشم دوختم چشم هام پر از اشک شد با لبخند پر از محبتی نگاهم کرد اشک رو که تو چشم هام دید لبخند از روی لب هاش رفت. با تردید سمتم اومد به زور لب زدم: _س....سلام. _سلام. چرا گریه میکنی? نه توان حرف زدن داشتم نه راه رفتن که برم اتاق مرجان تا نبینمش. کاملا بهم نزدیک شد و با ناراحتی گفت: _کی اشک رو به چشم های قشنگ نگار من اورده? به من گفت نگار من، از سر تا پام یخ کرده بود اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت. نگاههش روی اشکم ثابت موند خیره تو چشم هام نگاه کرد. _دارم دیونه میشم نگار، کی اذیتت کرده? به زور لب زدم: _ش..شما. متعجب دستش رو گذاشت روی سینش و گفت: _من! با سر گفتم بله. _عزیزم من چی کار کردم که اشک تو رو دراوردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نشستم روی مبل و به زمین خیره شدم. دو زانو نشست روی زمین و دستش رو گذاشت کنار پام روی مبل. _ببین من رو. لبم رو به دندون گرفتم. سرش رو خم کرد و توی چشم هام نگاه کرد. _نکنه واسه اون روز ناراحت شدی که نتونستم باهات حرف بزنم? دوست داشتم بگم حرف بزنی تو اصلا محل بهم ندادی. حتی نگاهم هم نکردی. ولی ترجیح دادم سکوت کنم و اشک بریزم. با گل توی دستش اشکم رو کنار زد. _حیف اون چشم ها نیست باهاشون گریه کنی. تو فقط باید با اون دوتا چشم زیبایی ها رو ببینی. پاک کن این اشک ها رو که مثل اسید داره قلبم رو سوراخ میکنه. دوباره قشنگ حرف میزد با سر انگشتم اشک ها رو پاک کردم و بهش نگاه کردم گل رو گرفت سمتم. لبخند روی لب هام ظاهر شد دست دراز کردم گل رو ازش بگیرم که شالم کنار رفت و زنجیر و پلاکی که برام.خریده بود روی لباس ابی رنگم معلوم شد. یکم سرش رو خم کرد شادی روی صورتش نشست. _چقدر بهت میاد. _مرسی. _بریم حیاط حرف بزنیم? الان فرصت مناسبیه. به سمت اشپزخونه نگاه کردم مرجان به دیوار تکیه داده بود خیره نگاهمون می کرد خیار میخورد. یکم خودم رو جمع جور کردم ولی رامین بدون تغییر حالت گل سفید رو سمتش گرفت. _بیا عشق دایی تو رو یادم نرفته. چند قدم جلو اومد و به گل توی دستم نگاه کرد. _اگه منو یادت نرفته چرا باز قرمزه رو دادی به نگار? رامین عاشقانه نگاهم کرد. _اخه تو جات روی چشم های منه ولی نگار تو قلبم. داشتم دیونه میشدم لبخند روی صورتم هر لحظه پهن تر میشد. اروم لب زدم: _جای شمام.تو... ق...قلب منه. با صدای بلند خندید. _وای خدا چی از این بهتر. مرجان خوشحال نبود فقط نگاه میکرد. رامین ایستاد. _بیاید تا احمد رضا نیومده بریم حیاط یکم راه بریم. مرجان سمت اتاقش رفت. _من دیگه چرا بیام خودتون برید اصلا دوست ندارم مزاحم باشم. رامین سمتش رفت و جلوش ایستاد دست توی جیبش کرد و گوشی سمتش گرفت. _بیا این بار اگه لو بری دیگه نمی خرم برات. مرجان هم خوشحال شد هم ناراحت گوشی رو گرفت. _اگه ببینه این دفعه میکشم. _خب خنگ بازی در نیار نمیبینه. گفتم بهت همیشه بزارش رو حالت سکوت. مرجان لبش رو کمی کج کرد و به من نگاه کرد. _تو نمیگی بهش? با سر گفتم نه. گوشی رو توی دستش جابه جا کرد یه دفعه پرید صورت رامین رو بوسید. _مرسی دایی. رامین مرجان رو از خودش فاصله داد _کم خودتو لوس کن. با ذوق سمت اتاقش رفت رامین رفتنش رو دنبال کرد در رو که بست نگاهش رو به من داد با سر به در اشاره کرد. _افتخار میدید? پر از هیجان بودم ایستادم و همراه با شاخه گل قرمزی که دستم بود باهاش همقدم شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 هنوز چند قدم تو حیاط نرفته بودیم که روبروم ایستاد .مانع حرکتم شد. سوالی نگاهش کردم. _قبل از هر کاری اول باید ازت معذرت خواهی کنم بابت اون روز، من باید ابجی شکوه رو راضی کنم تا اون موقع جلوی اون نمی تونم رفتارم رو باهات تغییر بدم . باشه? لبخند زدم . با محبت نگاهم کرد. _می دونستی وقتی اینجوری میخندی چقدر دلربا میشی? هم خجالت می کشیدم هم خوشم می اومد حس میکردم که گونه هام قرمز شدن انتهای شاخه گلی که دستم بود رو گرفت کنارم ایستاد دوباره با هم همقدم شدیم تمام مدت حرف های عاشقانه بهم میزد. مدام جلوم می ایستاد تو چشم هام ذل میزد و حرف میزد خیلی بهم خوش میگذشت. اخر حرف هاش پیشنهادی داد که یکم ترسیدم. _فردا میام جلوی مدرسه باهم بریم نهار بخوریم. ایستادم اب دهنم رو قورت دادم. _نه نهار نمیشه. نا امید گفت: _چرا? _اخه اون بار اقا خیلی ناراحت شدن. _به اون چه ربطی داره ? تو یه دختر ازادی. سرم رو پایین انداختم. _هرچی باشه ایشون الان دارن خرج من رو میدن. با حرص لب هاش رو جمع کرد دستش رو روی گردنش گذاشت. _صبر کن، ابجی رو راضی کنم تموم میشه این روز هامون. صدای پیچیدن کلید تو در حیاط باعث شد تا رامین فوری به اون سمت نگاه کنه، شکوه خانم وارد شد و پشت سرش احمد رضا یکم هول شدم برگشتم از رامین بپرسم باید چی کارکنیم که دیدم نیست. نفهمیدم چه جوری فرار کرد. حالا من وسط حیاط با یه شاخه گل ایستاده بودم. از ترس گل رو پرت کردم توی باغچه ی بزرگ پر از بوته گوشه ی حیاط. شکوه خانم مسیر خودش رو رفت ولی احمد رضا متوجه حضور من شد اومد سمت من. _تو حیاط چی کار داری? اصلانمی دونستم باید چی بگم.اخه من از این اخلاق ها نداشتم برم حیاط راه برم. یه مدتی هم بود که به خاطر کم محلی رامین کلا حالم گرفته بود. سکوتم طولانی شد نگران گفت: _خوبی نگار? _ب...بله. _میگم اینجا چی کار میکنی? _ه...هیچی دلم گرفته بود. نگاهش بین.من.و.خونه ای که رفتن به سمتش برام ممنوع بود جا به جا شد دلخور گفت: _برو تو. _چشم. سرم رو پایین انداختم و سمت خونه رفتم. همش تو این فکر بودم چرا رامین یهو فرار کرد. مستقیم رفتم پیش مرجان رو تختش دراز کشیده بود با گوشیش بازی می کرد به محض ورودم فوری گوشی رو زیر بالش گذاشت. با دیدن من دستش رو روی قلبش گذاشت. _وای نگار سکته کردم. در رو بستم و رفتم کنارش نشستم _چرا تو همی. نگاهش کردم. _احمد رضا که اومد رامین فرار کرد! یکم جابه جا شد و پاهاش رو از تخت اویزون کرد. _نگار یه چی بهت میگم تو رو به روح مادرت نری بهش بگی. متعجب نگاش کردم _نمیگم بگو. _دایی من ادم قابل اعتمادی نیست من دوسش دارم، ولی اهل سرکیسه کردنه تا حالا بیشتر از ده تا دختر رو گول زده پول هاشون که تموم شده ولشون کرده. _من که پول ندارم. _منم تو همین موندم. تو که پول نداری چرا باهات مهربون شده. _ قسم خورد که راهش رو عوض کرده . لب هاش رو اویزون کرد _من که باور نمی کنم. _تو دلم رو خالی نکن مرجان. ایستاد و جلوی اینه خودش رو نگاه کرد. _از امروز روزی صد بار به خودت بگو به رامین وابسته نشو. بهش دل نبند. اینم بدون که اگه احمد رضا بفهمه تیکه بزرگت گوشته. از حرف های مرجان اصلا خوشم نمی اومد حس میکردم داره حسودی میکنه. با خودم گفتم باید رامین رو باور کنم تا خودش رو به همه ثابت کنه. روز ها پشت سر هم میگذشت و دیدار های من و رامین پنهانی شکل می گرفت. دیگه با هاش راحت بودم. هر وقت که مطمعن بود با مرجان تو خونه تنهام می اومد پیشمون. تو حیاط کلی با هم راه می رفتیم شوخی میکردیم. دنیام بهشت شده بود. احمد رضا یه چیز هایی فهمیده بود به روم نمی اورد. اما حسابی کلافه و عصبی بود. عمو اقا هم برگشته بود شیراز. یواش یواش عصبانیت احمد رضا از رامین به خاطر اون روز که بی اجازه ما رو برده بود بیرون، بعد هم گوشی خریدن برای مرجان، فرو کش کرده بود. شکوه خانم کلی باهاش حرف زده بود و راضیش کرده بود که رامین دوباره برگرده تو خونه کلن باهاش سر سنگین بود. تخفیف عید فطر شروع شد کل رمان فقط ۲۰ تومن😍 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 احمدرضا وارد خونه شد رامین روی بالاترین مبل خونه نشسته بود. با دیدنش از جاش بلند شد و به سمت احمدرضا رفت و با صدای بلند سلام کرد. احمدرضا جواب سلامش رو فقط با گفتن حرف س داد اونم به خاطر شکوه خانم بود تا دل مادرش رو نشکنه. بدون در نظر گرفتن این که رامین سمتش میره تا باهاش دست بده به طرف اتاقش رفت و اهمیتی نداد. رامین دستش رو توی هوا نمایشی تکون داد که شکوه خانم با صدای بلند و ملتمس گفت: _ احمدرضا جان، به خاطر من. احمدرضا ایستاد اما برنگشت چند ثانیه بعد شکو خانم دوباره گفت: _ احمدرضا. برگشت و توی چشم های شکوه خانم مایوسانه نگاه کرد. نگاه شکوه خانم هر لحظه ملتمس تر می شد. احمدرضا نگاهش رو به مادرش داد و سمت رامین رفت. دست رامین که توی هوا مونده بود رو گرفت کمی به هم نگاه کردند سرش را خم کرد و کنار گوشه رامین چیزی گفت بعد هم فاصله گرفت رامین لبخندش را عمیق تر کرد و گفت: _ باید ببینیم خودش چی میخواد. احمدرضا عصبی و حرصی فقط بهش نگاه می کرد نگاهشون روی هم طولانی شد که شکوه خانم سمت احمدرضا رفت و دستش را روی دست های هر دو گذاشت. احمدرضا دستشو رها کرده سمت اتاقش رفت شکوه خانم گفت: _وایسا ناهار. همون طور که سمت اتاق می رفت دستش را بالا برد و گفت: _ میل ندارم. توی اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید. صدای بانو خانم از آشپزخونه که خبر از آماده شدن نهار می‌داد اومد همه سمت آشپزخانه رفتند. بدون حضور احمدرضا دستم توی سفره نمی رفت. همان مقدار غذای کمی هم که می خوردم به خاطر این بود که احمدرضا توی بشقابم میریخت. رامین هم که گفته بود جلوی خواهرش نمیتونه به من ابراز محبت کنه. غذای کمی که برای خودم ریخته بودن زیر نگاه سنگین شکوه خانم خوردم و بلافاصله بعد از تموم شدنش فوری به اتاق برگشتم احمدرضا اعصابش خورد بود ما رو برای درس خواندن صدا نکرد روزهایی که این اتفاق می‌افتاد من من درس می خوندم ولی مرجان فقط با گوشیش بازی میکرد این کارش باعث شده بود تا همیشه تراز نمره هاش از من پایین تر باشه. تلفن خونه زنگ زد و صدای حال و احوال کردن شکوه خانم توی خونه پخش شد. از مکالمه اش فهمیدم که امشب قراره توی خونشون مهمون بیاد وقتایی که تو خونه مهمون بود من معمولا تو اتاق می موندم. شکوه خانم اصلا خوشش نمی اومد که من جلوی مهمان ها باشم. دوست نداشتم کمک کنم اما مجبور بودم رفتم توی آشپزخونه و هر کاری رو که بانو خانم گفت انجام دادم. از صحبت هاشون فهمیدم ملوک خانم، دختر عموی شکوه خانم قراره با خانوادش بیان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 شب وقتی مهمون ها اومدن طبق معمول من رفتم تو اتاق و در رو هم بستم تا مزاحم مهمونیشون نباشم. خودم هم اینجوری راحت تر بودم و اصلا دوست نداشتم تو جمع هاشون باشم، چون جمع هاشون علاوه بر شکوه خانم بقیه اعضای خانواده هم من رو تحقیر می کردن. البته ملوک خانم زیاد تحقیر نمیکرد ولی از برخورد های مادر مرجان خجالت می کشیدم. کلا احساس مزاحمت میکردم. بهشون حق میدادم که از من خوششون نیاد. چون حضور من باعث ناراحتی شکوه خانم بود اون هام فامیل اون ، اگر اصرار بی جای احمدرضا نبود من توی خونه ی خودم بودم هیچ وقت این قدر تحقیر رو تحمل نمی کردم اما احمدرضا ناخواسته باعث اذیت شدن من بود. از سر و صدایی که می اومد متوجه شدم که همه اومدن خیلی شاد بودن می خندیدن با صدای بلند حرف می زدن این باعث می‌شد که من خیلی بهشون حسودی کنم که چرا من یه خانواده ندارم و نمی تونم این جوری باهاشون بگم و بخندم. خودم رو مشغول درس خوندن کردم که با صدای در اتاق بلند شدم روسریم رو روی سرم مرتب کردم سمت در رفتم. آروم دستگیره ی در رو پایین دادم و به بیرون نگاه کردم. احمد رضا پشت به من ایستاده بود با بازشدن در سمت من برگشت از جلوی در کنار رفتم در رو باز کرد و داخل آمد در را بست و رو به من گفت- _ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون. متعجب گفتم: _آقا من! سرش رو پایین انداخت دوباره گفت: _ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون کنار من بشین. به هیچکس نگاه نکن با هیچکس هم حرف نزن همه باید تورو به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول کنند. چشمم از اون گرد تر نمی شد با تعجب گفتم: _اخه آقا... اخم هاش تو هم رفته دست به سینه ایستاد و گفت: چرا کاری را که میگم انجام نمیدی? _آخه آقا خانم ...خانم ناراحت میشن که من بیام بیرون، بار ها گفتن که دوست ندارن من تو مهمونی ها تون شرکت کنم. خیلی جدی گفت: _تو کاری رو بکن که من میگم. با مامان حرف زدم. اصلا روم نمیشد بگم که لباس ندارم تنها لباسی درست و حسابی که داشتم لباسی بود که رامین به سلیقه ی خودش برام خریده بود سمت کاناپه رفتم. اون روز ها هم تختم بود هم کمدم لباس رو روبه روی احمد رضا گرفتم. _فقط همین رو دارم. میدونست که اون لباس رو رامین خریده با دلخوری گفت: _دیگه چی داری ? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم. _هیچی. پشتش رو به من کرد سمت در رفت. _همون رو بپوش بیا بیرون. در رو بست. لباس رو عوض کردم رنگ سبز روشنه ماتش خیلی به دلم مینشست. رنگ روسریم با لباسم جور نبود مرجان هم نبود که ازش روسری بگیرم. اصلا روم نمی شد با لباس سبز و روسری بنفش بیرون برم روی کاناپه نشستم. کاش احمد رضا ازم نمیخواست که تو گمهمونی شرکت کنم. در اتاق باز شد یالله ارومی گفت و چند لحظه ی بعد اومد داخل ایستادم حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد یه طور خاصی نگاهم میکرد بالاخره دست از نگاهی که هیچی ازش سر در نیاوردم برداشت و گفت: _چرا نمیای بیرون? انگشت های دستم رو تو هم پیچوندم. _اخه ...روسریم... متوجه منظورم شد سمت کمد مرجان رفت روسری حریرصورتی خیلی ملایمی رو از کمد بیرون اورد. _اینو بپوش. _مرجان ناراحت نشه? سرش رو بالا داد _نمیشه بپوش بریم. پشتم رو بهش کردم روسری مرجان رو روی سرم انداختم و برای خودم رو دراوردم مرتب بستمش و برگشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود منتظر حرف های سنگین شکوه خانم بودم حرف هایی که اجازه نداشتم جوابشون رو بدم. پشت سر احمد رضا راه افتادم و از اتاق بیرون رفتیم. مهمون هاشون چهار نفر بودن. دو تا خانوم دو تا اقا، قرار بود کنار احمد رضا بشینم ولی جدا نشستن زن ها از مرد ها باعث شد تا سمت خانم ها برم. خوشبختانه شکوه خانم نبود سلام ارومی گفتم و کنار ملوک خانم و دخترش نشستم. نگاه ملوک خانم روی من مات و مبهوت مونده بود مرجان دستم رو گرفت و با لبخند اروم گفت: _وای چه بهت میاد _ببخشید خودم بر نداشتم اقا داد. _این حرف ها چیه، هر چی دوست داشتی از کمدم بردار. با صدای ملوک خانم بهش نگاه کردیم با تردید گفت: _تو دختر مریمی? _بله. چشم هاش رو ریز کرد _این همه شباهت... صدای شکوه خانم باعث شد تا حرفش نصفه بمونه. _کی به تو گفت اینجا بشینی? فوری ایستادم. _ببخشید اقا... گفتن _اقا بیخود کرده، برو تو اشپزخونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بغض توی گلوم گیر کرد، خواستم برم که گفت: _این لباس رو از کجا اوردی ? به مرجان نگاه کردم تا کمکم کنه _مامان دایی براش خریده. شکوه خانم به رامین که کنار میثم پسر ملوک خانم نشسته بود نگاه کرد و نفس سنگینی کشید. دیگه واینستادم رفتم سمت اشپزخونه تمام تلاشم این بود که اشک نریزم تا شخصیتم بیشتر از این خورد نشه. دلم گرفته بود. بانو خانم هم محلم نمیداد. رفتم تو حیاط و پشت پنجره ی اشپزخونه نشستم سردی هوا باعث شد تا توی خودم.جمع بشم. به اسمون نگاه کردم به حرف ملوک خانم فکر کردم. تو دختر مریمی این همه شباهت. اخه من اصلا شبیه مادرم نیستم. توی افکار م غرق بودم که صدای شکوه خانم که مخاطبش رامین بود حواسم رو به خودش جلب کرد. اومده بودن تو حیاط تا کسی متوجه حرف هاشون نشه. _رامین این کارت یعنی چی ? _چی کار کردم مگه? _فکر نکن نمی فهمم. رفتی برای این دختره لباس این رنگی خریدی. _رنگه دیگه ابجی. _تو میدونی من چی میگم. من تو دهنی نخورده به تو گفتم، تو هم داری اینجوری من رو تهدید میکنی تا به خواستت برسی. _من هر چی بخوام برای تو میخوام. _من نمیخوام. اگه تو ادامه ندی هیچ کس نمی فهمه همه چی همون جوری پیش میره که خودم خواستم. صدای باز و بسته شدن در باعث شد تا ساکت بشن. مرجان بود. _مامان ملوک خانم ناراحت شده بیا تو دیگه. _رامین بس می کنی ها. _حالا برو تو بعدا حرف می زنیم. _تو اخر سر من رو به باد میدی. رفتن داخل و در رو بستن من موندم به رنگ لباسم که تو تاریکی شب معلوم نبود نگاه کردم رنگ لباسم مگه چه مشکلی داره? نشستن توی اون سرما کار سختی بود دیگه دووم نیاوردم و برگشتم داخل همه سر میز شام بودن. ورودم به خونه همزمان شد با خروج احمد رضا از اتاق مرجان با دیدنم اخم هاش تو هم رفت و اومد سمتم. _مگه بهت نگفتم بشین همینجا. سرم رو پایین انداختم گفتن اینکه مادرش ازم خواسته تا کنارشون نشینم فایده ای نداشت. ببخشیدی زیر لب گفتم نگاه چپ چپی بهم انداخت با سر اشاره کرد به سمت میز . _برو بشین شام بخوریم. خیلی یخ کرده بودم بیشتر دلم میخواست کنار بخاری بشینم. سر میزنشستم وبی میل یه مقدار کمی غذا خوردم به اجبار تا اخر مهمونی نشستم. اخر شب که مهمون ها رفتن به اتاق برگشتم و روی کاناپم خوابیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 پروانه دستم رو گرفت. _چقدر این شکوه بدجنس بوده. نفسم رو اه مانند بیرون دادم. _من هنوز از بدجنسی هاش نگفتم. _یعنی ازاین بد تر هم کرده. _نزدیک های عید بود، بانو خانم هر سال دم عید میرفت شهرستان، تو اون دو سه هفته که نبود یه خانم دیگه رو میاوردن. ولی اون هم شوهرش مریض بود نتونست بیاد. قرار شد من و مرجان کارهای خونه رو انجام. بدیم البته فقط کار های روزانه رو مثل شام و نهار. تو اتاق بودم که در اتاق به ضرب باز شد. ترسیدم فوری نشستم. شکوه خانم جلوی در ایستاده بود. با حرص بهم گفت: _بلند شو بیا نهار بزار، از بس خوردی خوابیدی جای من و تو عوض شده. مرجان که مثل من ترسیده بود نشست _مامان چرا اینطوری میای، تو سکته کردم، اه. دوباره خوابید و پتو رو روی سرش کشید. روسریم رو روی سرم انداختم. _سلام. چشم. با حرص از اتاق بیرون رفت. آبی به دست و صورتم زدم رفتم تو اشپز خونه. نمی دونستم باید چی درست کنم. برای صبحانه چایی گذاشتم مردد رفتم پشت در اتاقش اروم در زدم _خانم. _چیه? _ببخشید چی باید درست کنم ? _تو به غیر درد چیز دیگه ای هم بلدی. دلم میخواست بگم اره، ولی تجربه ثابت کرده بود که احمد رضا کوچکترین بی احترامی به مادرش رو بی جواب نمی زاره پس سکوت کردم. در اتاقش رو باز کرد و یه مقدار پول رو پرت کرد توی سینم. _اول برو نون بخر بعد نهار بزار. نگاه پر از نفرتش رو به لباسم داد _اینم دیگه تنت نکن. حرفش رو که زد در رو محکم بست نمی دونستم باید چی کارکنم اخه ما به غیر از مدرسه رفتن اجازه نداشتیم از خونه بیرون بریم. البته از وقتی اومده بودم خونشون. با خودم گفتم خودش گفته پس یعنی اجازه داده. پالتوم رو پوشیدم رفتم نونوایی، خیلی شلوغ بود نیم ساعت طول کشید تا برگردم. کلید رو توی در فرو کردم که در باز شد احمد رضا با چشم های پف کرده و سر وضع نا مرتب جلوم ظاهر شد. تا من رو دید اخم وحشتناکی توی صورتش نمایان شد. _تو این خونه کی دختر ها رفتن نونوایی که تو رفتی. خیلی ترسیده بودم هر ان منتظر بودم بلایی سرم بیاره به زور لب زدم. _اقا ...به خدا...ماد.... صدایی که از ایفون پخش شد باعث شد تا از تعجب ساکت بشم. _احمد رضا اعصاب خودت رو خورد نکن بیا داخل. واقعا باورم نمیشد خودش گفت برم ولی اونطوری میخواست من رو خراب کنه. احمد رضا بازوم رو گرفت و کشیدم داخل. یکم تعادلم رو از دست دادم نون رو گرفت فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد. _دفعه ی اخره که بی اجازه بیرون رفتی. یکم به جلو هولم داد و بازوم رو رها کرد انقدر بهم فشار اومد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نمیدونم چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم. شاید به خاطر ترس از احمد رضا بود. مستقیم رفتم تو اتاق مرجان پشت در نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. من که رفتم تو طبق معمول ترسید خواست بهم اعتراض کنه که متوجه چشم های اشکیم شد. اومد جلو کنارم نشست گفت: _چرا گریه کردی? سرم رو بالا بردم. _بیرون بودی? بازم جواب ندادم. _احمدرضا چیزی بهت گفته? چونم لرزید و دوباره اشکم راه افتاد. کلافه گفت: _خب بگو چی شده دیگه نمی تونستم حرف بزنم بین هق هق های خفم که سعی میکردم بالا نرن گفتم: _شکوه... خانم ...گفت...برو....نون بخر اقا ...فهمید ...من.... ودعواکرد شکوه خانم...هم ...نگفت خودش گفته. مات و مبهوت نگاهم کرد کمی روی مبل جابه جا شد با تردید گفت: _مامانم? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. اشکم رو پاک کرد. _صبر کن الان درستش میکنم. خواست بره که دستش رو گرفتم _چی کار میخوای بکنی? _برم به احمد رضا بگم. دستش رو کشیدم دوباره نشست کنارم. _نمیخواد، باور نمی کنه. مرجان هم میدونست که برادرش هیچ حرفی رو در رابطه با مادرش باور نمیکنه زود تسلیم شد و از رفتن پشیمون. اشکم رو پاک کردم کنار پنجره رفتم کمی بازش کردم تا باد بهم بخوره و اثار گریه کردن زود تر از صورتم پاک بشه که صدای رامین توجهم جلب کرد داشت با تلفن صحبت می کرد. _خوب گوش هات رو باز کن یه بار دیگه این ور ها پیدات بشه میدم همون پسرت رو که تو زندانه و داری براش دست و پا میزنی رو بکشن تا دیگه این ور ها پیدات نشه. _من زودتر میکشمش تا داغ این فضولی تو ذهنت موندگار شه. _باشه عیب نداره میرم سراغ دخترت، قبل از اینکه سرطان بکشش خودم کارش و تموم میکنم _گریه ی الکی نکن حرف گوش کن. _به جهنم. این اخرین جمله ای بود که گفت: یکم از حرف هاش ترسیدم رفتم جلوی پنجره دلم باز شه بد تر استرس افتاد به جونم. به مرجان نگاه کردم و فکری به سرم زد. _یه لحظه گوشیتو میدی من با رامین حرف بزنم. دستش رو روی بینیش گذاشت و به کمدی که بین اتاق خودش و احمد رضا بود اشاره کرد. اومد جلو گوشی رو داد دستم و کنار گوشم گفت: _برو تو دستشویی. با لبخند ازش تشکر کردم وارد دستشویی شدم و در رو بستم شماره ای که مرجان به اسم دایی ذخیره کرده بود رو گرفتم. با خوردن اولین بوق جواب داد _جونم عزیزم. _سلام منم. لحن صداش عوض شد _سلام خانوم.خوبی? یاد ما کردی! خیلی خوب حرف میزد تمام غصه هام یادم میرفت وقتی باهاش حرف می زدم. _ممنون . من همیشه یاد تو هستم. خودت اجازه نمیدی بهت نگاه کنم. _به به چه خانم حرف گوش کنی دارم. شما یه مدت به من وقت بده بعدش می شونمت روی سرم تو همین خونه راه می برمت. از تصور حرفی که زد خندم گرفت. _چقدر هم زیبا میخندید شما. اینجوری که دل من و تا شب بردی. تحمل حجم این همه حرف خوب رو نداشتم. _رامین، دوستت دارم. _ای وای قلبم خانوم یه رحمی بکن. حس خیلی خوبی داشتم کلا یادم رفت برای چی بهش زنگ زدم شایدم یادم بود نخواستم حال خوبم رو خراب کنم. _نگار من امروز خوشمزه ترین صبحانه ی عمرم رو میخورم، می دونی چرا? _چرا? _چون نونش رو عشقم خریده. دوباره خندم گرفت: _تازه چاییشم من گذاشتم. _به به چه شود . بیا بیرون روبروم بشین بزار لذت خوردن این صبحانه رو با دیدن صورت زیبات کامل کنم. لبخندم انقدر عمیق شده بود که صورتم کش اومده بود. _باشه الان میام. _فقط لباس دیشبی ها روبپوش فرشته ی من. _چشم. خداحافظ. _صد بار گفتم نگو خداحافظ بگو به امید دیدار. با خند گفتم : _به امید دیدار. _افرین عشقم. در ارزوی دیدار. گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم. مرجان جلوی در دسشتشویی ایستاده بود. دلخور نگاهم میکرد گوشی رو بهش دادم. _صدای خندت خیلی بلند بود، نمی گی بفهمه میاد گوشیم رو خورد میکنه. _ببخشید تقصیر داییته. نگاهش نگران شد. _نگار دایی من ... نذاشتم حرفش رو کامل کنه. _مرجان حالم خیلی خوبه خرابش نکن. نفس عمیقی کشید. _باشه، خود دانی. رفت و رو تخت نشست دوباره درگیر گوشیش شد. _میشه من دوباره روسری دیشبیه رو بپوشم. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ مال خودت. روسری روبرداشتم و دوباره روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم به نظرم خیلی زیبا شده بودم البته اون موقع فقط نگاه رامین برام مهم بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود. وارد آشپزخونه شدم احمد رضا برای اینکه مادرش ناراحت نشه از اینکه چرا من صبحانه رو کامل آماده نکردم خودش توی آشپزخونه داشت چایی می ریخت و روی میز می گذاشت. ازش دلگیر بودم به خاطر همین جواب سلامی که آروم گفت رو ندادم دستهام رو شستم و سراغ یخچال رفتم یک مقدار از وسایلی که برای صبحانه لازم بود رو روی میز گذاشتم. منتظررامین نشستم طولی نکشید که همه وارد آشپزخونه شدند رامین دقیقا روبروی من نشست. احمدرضا از این مسئله ناراحت بود. اما به روی خودش نیاورد. شکوه خانوم از رنگ لباسم حسابی کفری بود و نگاه حرصیش رو از روی رامین برنمی داشت. شاید اون هم جرئت نمی کرد حرفی بزنه. چون علاقه ای که بین من و رامین ایجاد شده بود علنی می شد. شکوه خانوم اصلا دوست نداشت که از پسرهای این خانواده کسی به من وابسته بشه، ولی کاملا ناموفق بود. رامین انگار قصد داشت که علاقه و ابراز احساساتش رو علنی کنه چون نگاه از من بر نمی داشت. هرچند از نگاهش توی جمع معذب بودم اما باز هم خوشحال بودم و لبخند از صورتم کنار نمیرفت. احمدرضا با اخم نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم سرم رو بالا بگیرم. صبحانه ای که زیر نگاه عصبانی احمدرضا و نگاه نفرت انگیز شکوه خانوم بود رو باعشق خوردم. چون کسی روبروم نشسته بود که با محبت نگاهم می کرد. احمدرضا کلافه رو به مرجان گفت: _ فوری حاضر شید که خودم ببرمتون مدرسه. مرجان چشمی گفت و بلند شد من هم ایستادم. لحظه آخر تو چشم های رامین نگاه کردم فوری بهم چشمک زد. نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. به اتاق برگشتم لباسم رو عوض کردم با احمد رضا به مدرسه رفتیم. تمام مدت توی مدرسه حواسم به این بود که جلوی در شاید رامین رو دوباره ببینم. آرزوم به حقیقت پیوست و وقتی زنگ آخر رامین رو جلوی در حیاط مدرسه دیدم بدون اینکه منتظر مرجان بشم با اشتیاق به سمتش دویدم. رامین ایستاده بود و با لبخند پر از محبت نگاهم می کرد. خیلی اون روزها دوستش داشتم چون تمام نیازهای عاطفیم رو برطرف می کرد. نمیتونستیم با هم جایی بریم چون توی رفت و امد به خونه محدودیت پیدا می‌کرد. به خاطر همین فقط تا سر کوچه با ما هم قدم شدیم. رامین حرف های عاشقانه میزدم من رو میخندوند سر کوچه که رسیدیم از جیب کتش یه گوشی بیرون اورد و گرفت سمتم _نگارم این دست باشه از این به بعد با گوشی خودت بهم زنگ بزن. صدای اعتراض مرجان بلند شد _دایی هرچی من هیچی نمیگم تو هر کاری دلت بخواد می کنی اون از پلاک پروانه ای که براش خریدی برای من نخریدی اینم از این گوشی که مدلش صدبرابر از مال من بالاتره. رامین خندید صورت مرجان رو توی دستهاش گرفت. _برای تو هم میخرم ولی در کل صبر کن یکی پیدا شه دوستت داشته باشه برات بخره. مرجان با اعتراض گفت: _ یعنی تو دوستم نداری? _دوستت دارم عزیزم اما... توی چشم هام نگاه کرد با صدای ارومی گفت: _دوست داشتن تو با دوست داشتن مرجان زمین تا آسمون فرق میکنه. اونا درگیر حسادت کودکانه مرجان بودن و من توفکر این که اگه احمدرضا گوشی رو دستم ببین برخوردش با من صد برابر بدتر از مرجان هست. حسابی ترسیده بودم و از طرفی هم دلم نمی خواست که دست این هدیه رو پس بزنم. به رامین نگاه کردم و گفتم: _ اگر نگیرم ناراحت میشی? دلخور نگاهم کرد. _ چرا نگیری? _ آخه اگر آقا این رو دست من ببینه خیلی برام بد میشه. _قرار نیست بشه، چون من به زودی حلش می کنم به همه میگم که چقدر دوستت دارم و هیچ کس نمیتونه جلوی علاقه من رو بگیره. با استرس گفتم: _رامین اگر اجازه بدی، نگیرم. ناامید دستش رو انداخت و گفت: _ این حرفها چیه آرامش تو برای من مهمه حالا که با داشتن این گوشی آرامش نداری پس قبولش نکنی بهتره گوشی مرجان رو شارژ می کنم هر وقت دوست داشتی با اون به من زنگ بزن. مرجان دستش رو سمت گوشی برد و گفت: _ خوب بده به من اون نمیخواد. رامین با صدای بلند خندید و گفت _باشه اما مواظب باش تا احمدرضا این رو نشکنه که حسابی گرونه. خیلی دوست داشتم گوشی مال من باشه اما احساس کردم به دردسرش نمی ارزه 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _خب حالا، نمیخواد بری تو فکر. نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و اروم گفت: _من هر چی دارم برای توعه، بعدا یه بهترشو برات میخرم. لبخندم رو بهش هدیه دادم. _ممنون. _نگار یه سوال? نگاهش کردم. یکم فکر کرد انگار داشت حرفش رو مزه مزه میکرد. _تو، اگه یه روزی لازم باشه از مال و اموالت به من میدی? خندم گرفت _من که چیزی ندارم. _حالا فکر کن بهت برسه. _اگه منظورت خونه ی ته باغ بابامه، کلا مال تو. کنجکاو گفت: _مگه اونجا مال باباته? _یه بار اقا گفت که عمو اردلان اونجا رو بخشیده به بابام میخواست به نامم بزنه که جور نشد. اونجا مال تو. احساس کردم ناراحت شد انگار کمی بهم ریخت ولی سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده. _میگم.نگار اگه قرار باشه با هم باشیم، به من وکالت نامه میدی برای اموالت? _رامین یه جوری میگی اموال انگار چی دارم. اصلا وکالت چی گفتم که مال خودت. یکم صورت رو خاروند و متفکر نگاهم کرد. _خوب شد گفتی من از پنهون کاری بدم میاد بعدا میفهمیدم بد میشد برات. از لحنش جا خوردم. _فکر نمی کردم مهم باشه. سرش رو تکون داد. _مهمه، همه چی برای من مهمه دلخور گفتم: _خب الان که بهت گفتم. _دیر گفتی ولی عیب نداره. رو به مرجان گفتم: _بریم دیگه دیر شد. مرجان هنوز سرگرم گوشی جدیدش بود. از رامین خداحافظی کردیم و سمت خونه رفتیم به محض ورودمون مرجان وارد اتاقش شد و سرگرم گوشی جدیدش. خدا رو شکر نه احمدرضا خونه بود نه شکو خانم. از شکوه خانم می ترسیدم از احمدرضا دلخور بودم. ترس از شکوه خانم چیز عجیبی نبود کسی که حرفش رو عوض می‌کرد، دروغ می گفت، هر کاری می کرد تا من را از چشم بندازه. دلخوریم از احمد رضا هم به جا بود. حرف های رامین من رو به فکر برد . منظورش از وکالت نامه رو نفهمیدم. واقعا چرا انقدر براش مهمه، یکم از رفتارش دلخور شدم. مرجان گوشی رو روی تخت گذاشت و سمتم اومد کنارم نشست مقنعه اش رو از سرش دراورد دستم رو گرفت توی چشمهام خیره شد. _نگار جان من داییم رو خیلی دوست دارم خیلی بهم محبت میکنه. اما تو هم مثل خواهرم میمونی. می خوام چیزی رو نشونت بدم ولی باید قول بدی که نگی من بهت گفتم. میدونستم نگار میخواد دوباره پشت سر رامین صحبت کنه اما کنجکاو شدم این چیزی که میخواد نشونم بده چیه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من بهت گفتم یا بردمت اونجا. خیلی دیگه کنجکاو شده بودم. _باشه قول میدم. چند لحظه بعد در اتاق به صدا در اومد مرجان درش را باز کرد فکر می کرد احمدرضا ست اما در کمال تعجب شکوه خانوم بود با صدای خیلی محکم و دوباره پر از تحقیر گفت: _ به اون دختره بگو بیاد بره شام بذاره ناهار رو که بهش گفتم قبل از مدرسه هیچی نذاشت رفت. فقط دوست داره بیاد بخوره . مرجان اروم گفت: _مااامان. _درد و مامان نمیخواد دفاعش رو کنی. بیاید نهار. نمی‌خواستم از اتاق بیرون برم اما چاره ای نداشتم احمد رضا نبود جلوی شکوه خانم هم نمیتونستم بخوردم با مرجان تو آشپزخونه نشستیم یه مقدار غذا به سختی قورت دادم مرجان به اتاقش برگشت ولی من تو آشپز خونه موندم ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم فکری باید برای شام می کردم اما اینکه بخوام پشت در اتاق شکوه خانم برم برم برام خیلی سخت بود. سمت فریزر رفتم یه مقدار مرغ برداشتم و بیرون گذاشتن یخش باز بشه برنج خیس کردم به اتاق برگشتم خودم رو مشغول درس خوندن کردم من مثل مرجان نبودم اون وقتی درس هاش رو نمی خوند یه ببخشید به برادرش می گفت ولی من خیلی شرمنده میشدم. شروع به خوندن درس هام کردم اما حواسم پی حرف های مرجان بود برای فردا . زمان به سرعت می گذشت و نزدیکای ساعت شش غروب بود که بیرون رفتم غذاهایی را که قرار بود درست کنم رو روی گاز گذاشتم. ساعت هشت احمدرضا اومد و رفت تو اتاقش رامین هم اومده بودم و تو اتاق شکوه خانم بود و بیرون نمی اومد. داشتم اماده میشدم برم میز رو بچینم که صدای احمد رضا از پشت در اومد مرجان رو صدا میکرد مرجان که مثل همیشه داشت با گوشیش باری میکرد هول شد فوری گوشی رو گذاشت زیر بالشتش و سمت در رفت و بازش کرد. _بله داداش. _یالله بگو بیام تو کار دارم. مرجان نگاهی به من کرد از جلوی در کنار رفت رو به احمد رضا گفت: _این بیچاره همیشه یالله هست. به در چشم دوختم همیشه قبل از ورودش دلهره داشتم اومد تو در رو بست. _سلام. سلام ارومی گفتم. روی تخت نزدیک بالشت مرجان نشست مرجان از نترس چشم هاش گرد شده بود احمد رضا دستش رو ری بالشت گذاشت و بهش تکیه کرد سرش رو گرفت بالا و تو چشم هام نگاه کرد. فوری نگاهم رو ازش گرفتم. _از من ناراحتی? دوباره بغض لعنتی اومد سراغم رو به مرجان گفت: _برو یکم اب بیار. مرجان ناخواسته به دست احمد رضا که روی بالشت بود نگاه کردسرش رو تکون داد. _ چشم. میخواست با من تنها بشه اب رو بهونه کرد تا مرجان بیرون بره به محض بیرون رفتنش گفت: _من معذرت میخوام صبح یکم عصبی شدم. بی اختیار شروع به گریه کردم اب بینیم رو بالا میکشیدم و تند تند اشکم رو پاک میکردم سعی میکردم نگاهش نکنم. از گریم حسابی ناراحت شد ایستاد وسمتم اومد. _چیزی نگفتم که ... دلم رو زدم به دریا و با گریه گفتم: _به خدا شکوه خانم گفت برو وگرنه نمی رفتم. با تعجب گفت: _مادرم گفت! _بله. یکم فکر کرد و ادامه داد: _هر چی بوده گذشته تو هم دیگه گریه نکن. به خاطر عذاب وجدانش مهربون شده بود منم از فرصت استفاده کردم. _برای شما هیچی نشده ولی برای من شده منم تلافیش رو سرشون در میارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 فوری اخم هاش تو هم رفت _تلافیه چی ? _اینکه به من میگن ... دستش رو به نشونه ی سکوت گرفت جلوم. _یه لحظه صبر کن. تو حق یه همچین کاری رو نداری. قبلا بهت گفتم احترام مادر من تو این خونه به همه واجبه، با زبون بهت گفتم با زور گفتم اگه متوجه نشدی بگو هر جور لازم باشه حالیت میکنم. یادم رفته بود که احمد رضا چقدر متعصبانه مادرش رو دوست داره در باز شد و مرجان با لیوان ابی وارد شد وقتی برادرش رو از تخت دور دید نفس راحتی کشید. با ورود مرجان احمدرضا ایستاد رو به من گفت: _دفعه ی اخره که بهت تذکر میدم. سمت در رفت مرجان لیوان رو سمتش گرفت. _داداش اب همونطور که میرفت پشت به هر دوی ما گفت: _بده نگار. رفت و در رو بست. گاهی ادم ها برای اینکه تخلیه بشن حرفی می زنن که بهش مقید نیستن. من اصلا اهل تلافی نبودن فقط برای خالی شدن احساساتم گفتم ولی همون جمله برام گرون تموم شد. اب رو از مرجان گرفتم و با یه کوه بغض بیرون رفتم شروع کردم به چیدن میز شام دوست نداشتم که فکر کنن من دلم میخواد از زیر کار در برم و بهشون بی احترامی کنم. برنج رو کشیدم با زعفرون و زرشک روش رو تزیین کردم خورشت رو توی بشقاب ریختم . سیب‌زمینی که از قبل سرخ کرده بودم کنارش گذاشتم. ماست رو با نعنا و گل تزیین کردن میز خیلی قشنگ شده بود خودم که از دیدنش لذت می‌بردم. مرجان کنارم ایستاد با ذوق گفت: _وای نگار چه با سلیقه! از تعریفش خوشم اومد اشتباه کردم قبل از اینکه احمد رضا رو صدا کنم. شکوه خانم را صدا کردم رفتنم جلوی اتاقش آروم گفتم: _ خانوم میز رو چیدم. ایستاد، سینه ش رو جلو داد و پشت چشمی نازک کرد و وارد آشپزخانه شد نگاهی به میز انداخت. _ امروز می خوام روی زمین شام بخورم سفره پهن کن زمین. مرجان که داشت سیب زمینی کنار مرغ رو تو دهنش میذاشت گفت: _مامان مگه پات درد نمیکنه? با اخم گفت: _بیا برو اتاق داییت کارت داره. میدونستم میخواد اذیتم کنه ولی چاره ای نداشتم ده دقیقه طول کشید تا سفره رو در بیارم و وسایل ها را روی زمین بچینم. تموم که شد بالای سفره ایستادم به شکوه خانم که داشت نگاهم میکرد گفتم: _ تموم شد خانم. همزمان احمدرضا در اتاق رو باز کرد و با تعجب به سفره ای که وسط اتاق پهن بود نگاه کرد. _ قراره رو زمین بخوریم? شکوه خانم صداش رو به حالت گریه انداخت و با بغض گفت: _ صد دفعه گفتم دست این و اون رو نگیر بیار توی خونه. ببین چیکار میکنه، میدونه پای من درد میکنه سفره رو روی زمین پهن کرده. مثلا من رو ناراحت کنه. اصلا ما کی روی زمین غذا خوردیم که این دفعه دوم باشه. از تعجب چشمهام داشت از حدقه در می اومد. چه قدر یک زن می تونست مکار باشه و اینطور رفتار کنه. احمدرضا که فکر میکرد من برای تلافی این کار رو کردم اخم هاش توی هم رفت و با تشر به من گفت: _جمع کن ببر روی میز. دوباره بغض مهمون گلوم شده بود اما باز هم چاره ای نداشتم هر چی وسایل را روی زمین چیده بودم دوباره برگردوندم تو آشپزخونه روی میز چیدم همه سر میز حاضر شدن مرجان ناراحت به من و مادرش نگاه میکرد اون شاهد همه ماجرا بود می دونست که مادرش چه کار کرده. مرجان نسبت به احمدرضا منطقی‌تر با رفتارهای مادرش برخورد می‌کرد. این باعث می‌شد که گاهی شکوه خانم با مرجان هم لج بشه و رفتارهای بدی از خودش به مرجان نشون بده. البته هیچ وقت نمی ذاشت کار به احمد رضا بکشه خودش رفعش میکرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 شکوه خانم دستش رو روی برنج گذاشت و گفت: _ این که سرد شده دیگه نمیشه خوردش بلند شو گرمشون کن. احمدرضا حسابی از دستم کفری بود. دیس برنج به سمتم سر داد و گفت: _ پاشو گرمش کن. اصلا آدم خشن و نامهربونی نبود اما یک انسان هیچ وقت باورش نمیشه که مادرش بد جنسه. اصلا باورش نمی شد که مادرش بخواد دروغ بگه. بلند شدم برنج توی قابلمه ریختم و زیرش رو روشن کردم با خورشت هم همین کار رو کردم چند دقیقه بعد دوباره همه را توی دیس کشیدم و جلوشون گذاشتم. از خستگی داشتم میمردم. کمرم حسابی درد گرفته بود وقتی میشستم به سختی صاف می شدم. خیلی کار کرده بودم بیشتر از خستگی، عذاب روحی هم کشیده بودم. شکوه خانم قاشقش رو توی بشقابش پرت کرد و گفت: _ این غذا را دیگه میشه خورد اینقدر بد ریخت شده، زرشک و زعفران قاطی شده سیب زمینی با مرغ قاطی شده. با حرص از سر میز بلند شد و رفت رامین از بالای چشم خواهرش رو نگاه می کرد. انتظار داشتم چیزی بگه اما نگفت احمدرضا با حرص بهم گفت: _ این نتیجه رفتار ماست . این همه محبت به تو میشه به جای اینکه قدر شناسی کنی یه کاری می کنی که مادر من نتونه غذا بخوره واز سر میز? بره الان به خیال خودت تلافی کردی? قاشق رو توی بشقاب انداخت و اون هم رفت. من موندم و مرجان و رامین. رامین دیس برنج رو برداشت و کمی کشید و گفت: _ این برنج قاطی هم شده باشه خوشمزه است. می خواست آرومم کنه اما اصلا موفق نبود نمی تونستم آروم باشم خیلی بهم برخورده بود. زحمت کشیده بودم. زمان گذاشته بودم. حوصله به خرج داده بودم تا راضیشون کنم. اما شکوه خانم با خودخواهی، با دروغش، با نقشه ای که کشیده بود خستگی را به تنم گذاشته بود. دلم می‌خواست جلوی اشکم رو بگیرم اما موفق نبودم بی‌مهابا اشک روی گونه ام می ریخت، بدون صدا، بدون اینکه حرفی بزنم یا هق هقی بکنم. به برنج به هم ریخته و خورشت داغونی که جلوم بود نگاه کردم به بشقاب خالی شکوه و احمدرضا. رامین یه مقدار برنج تو بشقابم ریخت و گفت: _ فکر نکن بخور مرجان هم دلش برام سوخته بود دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: _عیب نداره بخور. هر دو شروع به خوردن کردن، اون هام بی‌میل بودن. معلوم بود همه از این قضیه ناراحت شدن اما سعی داشتند برای خوشحالی من خودشون رو عادی جلوه بدن. بغض نمیذاشت غذا بخورم با این که حسابی گرسنه بودم یه دفعه قاشق پر از برنج را جلوی دهنم دیدم. سرم را بالا آوردم به چشمای مهربون رامین نگاه کردم قاشق رو تکون داد گفت: _ باز کن دهنت رو. از این همه محبت به وجد‌ اومدم اما اون لحظه به دردم نمیخورد دهنم رو باز کردم و قاشق پر از برنج رو خوردم به سختی جویدم. اون همه غذا مونده بود نه رامین میل به غذا خوردن داشت نه مرجان. با مرجان کمک کردیم و تمام میز رو جمع کردیم ظرف ها رو شستیم به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشت فرو کردم زار زار گریه کردم. مرجان تحمل گریه های من رو نداشت چند بار سعی کرد تا ارومم کنه و موفق نشد بالاخره از اتاق بیرون رفت چند لحظه بعد برگشت. ناراحت بود اما با احساس موفقیت به من نگاه می کرد کنارم نشست و گفت: _همه چیز رو به احمدرضا گفتم. نگاهش کردم. _چی رو گفتی? _ گفتم که صبح مامان گفته برو نون بخر بعد به تو اون جوری گفته. گفتم الانم خودش گفت سفره رو رو زمین بچینی. _ چرا گفتی? _ چرا نباید بگم? نگار چرا فکر می کنی گاهی وقتا سکوت چاره سازه? باید بگی. _آقا باور نمی کنه. _ آره باور نمیکنه. اما دفعه بعد حواسش رو جمع می کنه. منم که گفتم باور نکرد خیلی هم دعوام کرد اما حواسش رو جمع می کنه سری بعد که این اتفاق بیفته مطمئناً اینجوری نمیگه. نمیگم به مامان توهین کنه یا بد حرف بزنه اما حواسش به تو هم هست. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به چشم های خیس پروانه نگاه کردم. _ناراحتت کردم ببخشید. _نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _هنوز به سختی ها نرسیدیم. _یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه. کمر صاف کردم و ایستادم. _بزار بقیه اش رو بعد شام بگم رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت: _پدر خوندت کجاست? با همون تن صدا جوابش رو دادم _جایی کار داشت? _دوباره مهمون تهرانی داره? _نه مهمونش امشب خاصه. صداش از نزدیک اومد _کمک نمیخوای برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود. _نه کاری نیست الان برنج میزارم میام. گوشیش رو روی اپن گذاشت. _پس من برم سرویس. اینو گفت و سمت سرویس رفت نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم. استاد به همه شماره داده پس عیب نداره. دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم. شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره. دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت. توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه. با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم. _اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم. _ببخشید تو فکر بودم. صندلی رو عقب کشید و نشست. _چه فکری? نفسم رو اه مانند بیرون دادم. _فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم. اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود. بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم. دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد. چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن. تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود. صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم. تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد. سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم. _صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی. چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد. _بلند شو بیا بیرون ببینم. حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت: _ابنجاست. پیداش کردم. سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم. احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم. نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه. خانم ضیاعی غر غر کنون گفت: _این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده. _خانم... ما... میترسیم. _اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕