eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
539 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_209 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس برخاست سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت کنار
به قلم برخاست دستم را گرفت و گفت پاشو عشقم، بریم بخوابیم. منو داری غم نداشته باش. برخاستم و گفتم بیتا کجاست؟ پایین میخوابه مطمئنی؟ اره ، متین پیام داد بهم گفت پیش من خوابش برده. فکری کردم وگفتم برو بغلش کن بیارش ولش کن خوابیده دیگه نه عزیزم، بیتا دختره، درستش اینه که توی اتاق خودش بخوابه نه کنار عموی مجردش. مجید کمی به من خیره ماند. سپس دستم را رها کرد و از خانه خارج شد. لحظاتی بعد بیتا را در اتاقش خواباند کنارم دراز کشیدو گفت ممنون که این حرف و زدی، این فکرها رو باید اون مادر احمقش بکنه خیلی راحت میگه من کار دارم نمیتونم بیتارو نگه دارم. بچه بی ازاری هم هست اون اوایل که اورد گذاشت پیش من ، مدام باید منت این و اونو میکشیدم نگهش دارن از کی تو نگه میداری هفت هشت ماهه بود. یه مدت نگه میداشتم. تا ظهر التماس مامانمو و خواهرامو میکردم. بعد از ظهر ها هم خودم نگه میداشتم میسپردم به متین یا به سعید، بچه م در به در بود . دو ماه صبر کردم دیدم خانواده دارن فشارو رومن زیاد میکنند. یکی دوبار لج کردند نگه نداشتند منم کار دلشتم باید میرفتم. بردم گذاشتم خونه هلیا بعد دیدم اینطوری نمیشه پرستار گرفتم. سر اونم کلی جنگ داشتم هرروز یه حرفی مال پرستار در می اوردند من رد میکردم یکی دیگه میگرفتم تا سوری خانم اومد . اونو از کجا پیدا کردی؟ خانم ابدارچی شرکته، اینقدر که تحت فشار گذاشته بودنم دو سال به اسم مهد میبردم میگذاشتم خونشون. بعد دیگه به لطف اقا سعید لو رفتم و قرار شد اون بیاد بیتارو نگه داره. صبح شد از خواب برخاستم مجید میز صبحانه را با نان تازه برایم چیده بود. نگاهی به میز انداختم و با لبخند گفتم تو کی بیدار شدی ؟ ساعت شش بود سپس با ذوق اشاره ایی به گلدان کردو گفت برات از باغچه گل چیدم. اگر میدیدی با چه مکافاتی اوردمشون بالا که مامانم نبینه از خنده روده بر میشدی یه شاخه گل صورتی برداشتم ان را بوییدم وگفتم چطوری اوردی یه سبد بستم به طناب از پنجره اویزون کردم رفتم تو حیاط گل چیدم ریختم توش بعد اومد کشیدمش بالا با صدای بلند خندیدم مجید هم خندید و گفت از ترس مادر فولاد زره نون رو هم اینطوری اوردم بالا متعجب گفتم نون و چرا؟ مجید با تقلید از مادرش گفت اول صبح رفتی مال اون زنیکه نون تازه خریدی کوفتش کنه، اینهمه زحمتتو کشیدم ، بهت بها دادم یه بار نون تازه نخریدی برام. سپس اخم کرد و ادامه داد اون باید کوفت بخوره خیره به مجید ماندم و به این حجم بی تفاوتی به حرفهای مادرش خندیدم و گفتم خوب واسه اونم میگرفتی ابرویی بالا دادو گفت بله که گرفتم. بهش گفتم بیرون کار داشتم برات نون هم خریدم. اتفاقا بنده خدا پرسید پس خودتون چی؟ اما من گول مهربونی ظاهریش و نخوردم و گفتم عاطفه صبحانه نمیخوره، منم اگر خواستم بخورم میام پایین خندیدم و گفتم خیلی زرنگی ها پس چی؟ به قول خودت پسر اون مادرم ها تلخ خندیدم وگفتم خوب بلدی تو شوخی حرفهاتو بزنی ها پس چی؟ میگن لعنت به شوخی ایی که نصفش جدی نباشه صراحت کلامش برایم جالب بود. صبحانه را خوردم مجید را مقابل شرکت پیاده کردم و به محل کارم رفتم. انرژی مثبت اول صبح باعث شده بود با روحیه دوچندان سرگرم کار شوم. راس ساعت تعطیلی کارم تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره مجید صفحه را لمس کردم و گفتم جانم سلام عزیزم، خسته نباشید ممنون کارت تموم شد؟ بله الان دارم میام بیرون من کنار ماشین ایستادم. بیا بریم میخوام ببرمت سورپرایز ارتباط را قطع کردم و بلافاصله از ازمایشگاه خارج شد م مجید کنار ماشین ایستاده بود. از دور قامت بلندش را که در کت و شلوار ایستاده بود نظاره کردم ، حالا که احساسم به او خوب شده بود به چشمم با شخصیت و جتلمن می امد. جلو رفتم یک شاخه رز سرخ برایم گرفته بود ان را به سمتم گرفت، نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم مرسی سوار ماشین که شدیم گفتم هم اومدنت و هم گلت واقعا سورپرایز خوبی بود. مجید نگاهی به من انداخت و گفت سورپرایزت که این نیست متعجب گفتم پس چیه؟ میخوام ببرمت باشگاه اسب سواری دوستم. هینی کشیدم و گفتم من میترسم اسب که ترس نداره https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_210 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم برخاست دستم را گرفت و گفت پاشو عشقم، بریم بخوابی
به قلم سریع گفتم اتفاقا خیلی هم ترس داره ، من سوار نمیشم ها مجید خندیدو گفت سوارت میکنم. وارد باشگاه دوست مجید شدیم با ماشین مقابل دفترش رفت پیاده که شدیم اقایی کم سن و سال تر از مجید جلو امد بعد از معرفی و احوالپرسی از ما به کارگرش دستور دادو یک اسب بلند قامت سفبد رنگ برای ما اوردند مجید دهنه اسب را نگه داشت و رو به من گفت سوارشو پر استرس نگاهی به اسب انداختم و گفتم اخه من میترسم ترس نداره دهنه ش دست منه دیگه به اکراه سوار اسب شدم، مجید دهنه را گرفته بود و قدم زنان حرکت کردیم. نگاهی به من انداخت و گفت دیدی ترس نداره ؟ لبخندی زدم و گفتم خیلی خوبه، اما به شرطی که دهنش و ول نکنی هر هفته یه روز میارمت اینجا تا اسب سواری و یاد بگیری راستی قراردادتو نوشتی اره نوشتم،از فردا صبح باید برم بالای سر پروژه متعجب گفتم به همین سرعت استارت کارش خورده؟ اره دیگه، گفت از فردا صبح باید بیای صبح بری کی برمیگردی؟ اتفاقا تو همین فکر بودم که باید یه ماشین برای تو جفت و جور کنم. از فردا شش و نیم صبح من باید راه بیفتم برم قم بعد از ظهر هم حدود ساعت چهار و پنج خونه م. پس من چطوری برم سرکارو برگردم خونه؟ همون دیگه، به متین سپردم یه ماشین برات پیدا کنه. یه فردا رو تو با ماشین متین برو سرکار، از اونجا هم برو خونه مامانت ببین برای جشن پس فردا برنامشون چیه؟کمک نمیخوان، بعد ساعت پنج که رسیدم زنگ میزنم بیای خونه. راستی مجید ، جابجاییمون چی شد؟ یه خونه ویلایی صدو پنجاه متری امروز یکی از اشناها صحبتشو میکرد. منم ازش رهن کردم غروب میبرمت ببینی. در سکوت به روبرو خیره ماندم که مجید بند چرمی را دستم دادو گفت اینو میبینی... این ترمز اسبه هرجا خواستی نگهش داری باید بکشی سمت خودت، هرجا هم خواستی بری اینورو اونر باید سر اسب و با این بچرخونی چه حیوون خوبیه مجی با دست محکم به کمر اسب کوبید و هی بلندی کردو اسب شروع به دویدن کرد.من جیغی کشیدم و حالا توضیحاتش در ذهنم مرورمیشد . کمی که دوید خودش ایستاد ، مجید را دیدم که با اسب سیاه رنگی می امد. معترضانه و با جیغ گفتم چرا اینکارو کردی مجید ؟تومیدونی من میترسم مجید با خنده ضربه دیگری به اسب زدو دوباره شروع به دویدن کرد. روی نیمکت نشستم نفس نفس میزدم مجید با دو لیوان اب میوه امدو گفت خوب بود عالی بود، دیگه نمیترسم کنارم نشست، ابمیوه را دستم داد که گوشی اش زنگ خورد ان را از جیبش در اورد روی صفحه نوشته بود بیتا تا به ان لحظه چنین حسی به مهناز نداشتم.لحظه ایی از تماسش ناراحت و عصبی شدم، اخم هایم را در هم کشیدم و از مجید رو برگرداندم ارتباط را وصل کردو گفت بله صدلی مهناز خیلی ریز میامد سلام، مجید خوبی؟ کارم داری؟ تولد دختر دوستمه بیتا رو دعوت کرده، میشه به متین بگی بیتا رو برام بیاره نخیر نمیشه یعنی چی نمیشه، بچه م رو ...... از این به بعد جمعه صبح میای جلوی در خونه صبر میکنی تا بیتا بیاد بیرون شنبه صبح هم میاری تحویل میدی اونوقت کی این قانون و گذاشته؟ مجید محکم گفت من گذاشتم ، مهمونی پنج شنبه ها خونه مامانمو کنسل میکنی و الا منم سر بیتا اذیتت میکنم. به تو ربطی نداره ، من میام خونه عمه م، عمه هم دوست داره من بیام باشه این یکی دوهفته هم پنج شنبه ها تحملت میکنم، من خونه گرفتم دارم از اونجا بلند میشم. اما اینو بدون مستقل که بشم نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی این حرف هارو اون زنیکه اشغال داره یادت میده مهناز خفه شو، اون دهنتو ببند ها تو نمیتونی نگذاری من بچه م رو ببینم، میرم ازت شکایت میکنم. اشکال نداره، برو شکایت کن، از این به بعد هربار که بخوای یه روز بیتا رو ببینی باید بری دادگاه شکایت کنی مامور بگیری بری کلانتری تا یه روز ببینیش . مهناز با جیغ گفت اینکارهات برای چیه؟ چرا اینقدر منو عذاب میدی؟ اون از زندگی کردنت بامن ، اینم از جدا شدنمون گوش کن ببین چی دارم بهت میگم این پنج شنبه اگر اومدی خونه مامان مهمونی صبح شنبه برو شکایت کن بگو نمیگذارن من بچه م و ببینم. سپس ارتباط را قطع کرد. از اینکه مجید با او حرف میزند ناراحت بودم، ته دلم هم برای مهناز میسوخت. ارام گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه ش میشه مجید با عصبانیت گفت باید یاد بگیره وقتی من میگم اونجا نیا یعنی نیا . ما که داریم از اونجا میریم چیکار به رفت و امدش داری بگذار بره به عمه جانش بگه ، یکمم اونها حرص بخورند. سپس شماره ایی را گرفت و گفت الو متین جان سلام داداش این اشغال میخواد بیاد دنبال بیتا ، حق نداره بچه رو ببره، به مامان بگو به خدا قسم، اگر بیام ببینم بچه رو برده خونه دایی رو روسرش خراب میکنم. باشه چشم بهش میگم. ارتباط را قطع کردو گفت پاشو بریم. چهره اش بر افروخته و عصبی بود. برخاستم و به دنبالش راه افتادم. از دوستش خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم با تمام سرعت به طرف خانه حرکت میکرد، اینقدر عصبی بود که جرأت اعتراض کردن نداشتم. حتی چند چراغ قرمز راهم رد کرد، و وارد خانه شدیم. بلافاصله پیاده شد وارد خانه شدیم در سالن پایین داد زدو گفت بیتا عزیز خانم از اشپزخانه خارج شدو گفت چته صداتو گذاشتی روی سرت؟ بیتا کو؟ سلامت کو مامان سربه سرم نگذار بیتا کو؟ مادرش اومد بردش تولد مجید با فریاد گفت خیلی بیخود کرد ، مگه نگفتم حق نداره بچه رو ببره تو بیخود کردی که گفتی حق نداره بچه رو ببره ، مادرشه. متین جلو امدو گفت داداش بخدا هرکار کردم حریفش نشدم. اومد بیتا رو برد. مجید چرخید و به سمت خروجی حرکت کرد. رو به من گفت بیا عاطفه عزیز خانم با فریاد گفت مجید بخدا اگر بری جلوی در خونه برادر من ...... مجید در را باز کرد و بی اهمیت به حرف او از خانه خارج شدیم. سوار ماشین که شدیم گفتم حالا توهم عصبی نشو. اتفاق خاصی نیفتاده که بعد تولد میریم میاریمش ، الان بیتا هم ناراحت میشه، اونجا بهش خوش میگذره. بیتا غلط کرده که بهش خوش میگذره الان تو داری میری اونجا منم میبری همه از چشم من میبینن همه غلط کردن مجید جان، کوتاه بیا دردسر درست میشه بخدا مقابل خانه جنوبی ایی ترمز کرد ورو به من گفت تو پیاده نشو سپس ایفن را فشار داد لحظاتی بعد مرد مسنی در را گشود. شیشه را پایین دادم مجید با تندی گفت دایی بچه من کجاست؟ همین الان با مهناز اومده خونه برو بچه منو بردار بیار در باز شد مهناز از خانه بیرون امدو گفت این کارهات چیه؟ چرا روانی بازی در میاری ، بچه رو اوردم ببرم تولد صدای مجید بالا رفت و گفت برو بچه رو بیار، والا خون بپا میکنم. مرد مسن سر تاسفی برای مجید تکان دادو گفت واقعا برات متاسفم. مجید رو به او گفت منم برای تو متاسفم دایی ، که من ازدواج کردم، خانمم توی ماشین نشسته، میتونی ببینیش ، اما هنوز مهناز پنج شنبه ها میاد خانه با که با مامانم دسیسه کنند. به جای اینکه برای من متاسف باشی برای دخترت متاسف باش که ...... دایی حرف اورا بریدو گفت مهناز میاد خونه عمه ش چیکار به تو و خانمت داره؟ مجید سر تاییدی تکان دادو گفت بره خانه عمه ش ، بچه منو بدید من ببرم. مهناز سد راه او شدو گفت بیتا زیر هفت ساله، منم مادرشم نمیدم ببری مجید صدایش را بالا تر بردو گفت تو غلط میکنی که نمیدی ، بیتا زود بیا بیرون مهناز مقابل او ایستادو گفت صداتو بیار پایین ما اینجا ابرو حیثیت داریم. منم دنبال بی ابرو کردن کسی نیستم. نمیخوام بچه م بره تولد. دایی وارد خانه شدو مهناز ادامه داد اگر از اینجانری زنگ میزنم پلیس بیاد مجید بلند تر گفت بیتا اگر همین الان نیای بیرون هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها زنگ میزنم پلیس برو گورتو گم کن زنگ بزن پلیس بیاد، دخترمه، من پدرشم اختیارش دست منه ، دوست ندارم بیاد تولد . دایی در حالیکه دست بیتا در دستش بود از خانه بیرون امدو گفت اینم بچه ت ور دار ببر ، باعث ابرو ریزی من نشو بیتا با گریه گفت بابا با مامان میخوام برم تولد برو سوار ماشین شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_212 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه
به قلم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید با فریاد رو به بیتا گفت برو تو ماشین. بیتا سمت ماشین امد، در عقب را باز کرد و سوار شد. دایی جلو امدو رو به مجید گفت بچه ت و گرفتی دیگه، حالا برو سپس دست مهناز را گرفت و گفت بیا بریم تو مجید سوار ماشین شد از اینه نگاهی به بیتا انداخت و گفت ضر ضر نکنی ها حوصله ندارم. بیتا ساکت شد از خیابان انها که خارج شد ارام گفتم حالا که بیتا تولد نرفته موافقی ببریمش پارک؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد بیتا با گریه گفت همه ش میگی نه، نمیگذاری من برم تولد مجید صدایش را بالا بردو گفت خفه میشی یا نه؟ دستم را روی دست مجید گذاشتم و گفتم اون که گناهی نداره. نیمه نگاهی به من انداخت و من ارام گفتم بیا ببریمش پارک ، اگر تولد نرفته لااقل خوش بگذره بهش مجید سر تایید تکان دادو من ارام گفتم مرسی در راه برگشت به خانه بیتا خواب بود . وارد خانه شدیم ، چشمی چرخاندم خوشبختانه عزیز خانم نبود پله ها را به طرف بالا پیمودیم. و وارد خانه شدیم . مجید بیتا را روی تختش گذاشت و از اتاق خارج شد و گفت بریم بخوابیم صبح زود باید بیدارشم. با متین هماهنگم فردا صبح برو پایین سوئیچشو ازش بگیر نمیشه الان بهش بگی بیاره بالا میترسم صبح مامانت نگذاره بهم بده مجید شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت متین جان سوئیچتو بیاربالا لحظاتی بعد صدلی کوبیده شدن در امد. مجید اجازه ورود داد متین وارد شدو سلام کرد. پاسخش را دادم روی کاناپه نشست و گفت مامان و ندیدی؟ مجید هم مقابلش نشست و گفت نه ، چطور؟ خیلی از دستت شاکیه، دایی زنگ زد بهش گفت مجید اومده اینجا سرو صدا و بی ابرویی راه انداخته مامان خیلی ناراحت بود. من اومدم پایین نبود پیش پای تو منیژه اومد برد خونشون. میگفت قلبم درد میکنه. مجید فکری کرد و گفت سعید کجاست؟ سعید هم باهاشون رفت ، الان مامان زنگ زد به من گفت تو هم بیا اینجا من درس دارم نرفتم. مجید پوزخندی زدو گفت رفتند خانه منیژه توطئه چینی کنند. برخاستم به اشپزخانه رفتم و چای گذاشتم. حوصله حرفهای خانواده مجید را نداشتم همانجا نشستم وسپس گوشی ام را برداشتم برای امیر نوشتم. سلام، مجید داره خونه میگیره مستقل شیم، به بابا بگو نمیخواد به من جهیزیه بده. چند دقیقه بعد پیامی از جانب بابا امد. پر استرس پیام را باز کردم و خواندم جهیزیه هم بهت میدم. تو فقط زندگی کن و بساز، باعث ابرو ریزی من نشو. پیامها را پاک کردم و دو عدد چای برای انها بردم. و کنارشان نشستم. نیم ساعت گذشت متین خانه ما را ترک کرد. وارد اتاق خواب شدم مجید در حالیکه روی تخت دراز میکشید گفت تو اشپزخونه که بودی کی بهت پیام داد؟ کنارش نشستم و گفتم بابام چرا پاکش کردی ؟گوشیتو نگاه کردم نبود از سوال او جا خوردم و گفتم کارش داشتم. نگاهش جدی شدو گفت چی کارش داشتی؟ فکری کردم ، به دنبال پاسخ بودم که مجید گفت لطفا دیگه چیزی و از تو گوشیت پاک نکن. دراز کشیدم و گفتم به بابام پیام دادم گفتم مجید دلره خونه میگیره جهیزیه..... مجید کلامم را برید و گفت خیلی اشتباه کردی، بهت گفتم من از تو جهیزیه نمیخوام. ترجیح دادم سکوت کنم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_213 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید
به قلم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به سرم زد که تماس تلفنی برقرار کنم. شماره مامان را گرفتم لحظاتی بعد گفت بله سلام سلام دخترم خوبی؟ ممنون ، شماخوبی مامان کارم داشتی؟ مجید گفت یه سربیام خونتون ببینم کاری چیزی ندارید برای فردا؟ نه دخترم احتیاج نیست بیای من کاری ندارم. فکری کردم و گفتم باشه، من تو راه بودم داشتم می امدم اونجا نمیخواد بیای کارگر گرفتم کارها رو بکنه راستی عاطفه تو لباس چی میپوشی؟ ارایشگاه نوبت گرفتی ؟ نه، مگه قرار نیست مهمونی باشه مامان هینی کشیدو گفت مهمونی؟ دختر من همه رو دعوت کردم عروسی متعجب گفتم مامان عروسی؟ بله عروسی ، شوهرت کجاست؟ سرکاره زنگ بزن بهش برو لباس عروستو بگیر تا دیر نشده برو ارایشگاه وقت بگیر مامان چرا به من نگفتی؟ الان خودم زنگ میزنم به عسل وقت ارایشگاه برات میگیرم اتلیه رو هم خودم هماهنگ میکنم فقط لباستو برو بگیر باید به مجید بگم شاید اون با جشن موافق نباشه. وای..... مامان به اندازه کافی خانواده مجید با من دشمنی دارن چه برسه به اینکه بیان ببینن مهمونی خانوادگی جشن عروسیه خوب بهشون بگو دیگه الان بگم؟ اره همین الان بگو بحث با مامان بی فایده بود. خداحافظی کردم و شماره مجید را گرفتم مدتی بعد گفت جانم سلام خوبی ممنون، دستم بنده جانم حرفهای مامان را سریع به مجید منتقل کردم تچی کردو گفت الان من چه خاکی به سرم بگیرم. در پی سکوت من ادامه داد ولش کن، تو نرو خونه مامانت برو یه مزونی چیزی لباس انتخاب کن من با مژگان صحبت میکنم میگم من وقت نکردم بیام عاطفه ناراحت شده تو باهاش برو لباسشو تحویل بگیره ، پول لباستم بگو چقدر میشه بریزم به کارتت با مژگان برم؟ دیگه چاره ایی نیست عزیزم اینطوری اونها مطلع میشن که مراسم چطوریه باشه ارتباط را قطع کردم و به مزون عروس رفتم چرخی زدم و پیراهن ساده پوشیده ایی به همراه کفش و شنل و تورش انتخاب کردم از حساب خودم ان را پرداخت کردم مجید شماره مژگان را برایم اس ام اس کرد به دنبال او رفتم ، سوار ماشین شد گرم با من احوالپرسی کرد و گفت این چه مراسمیه که یه دفعه ایی شده ؟ لبخندی زدم و گفتم یکدفعه هم نشد ها الان چند روزه مجید به عزیز خانم گفته مجید فامیل نداره دعوت کنید؟ بالاخره یه عمویی عمه ایی خوب دعوت کنید مجید به مادرتون گفت هرچقدر دلتون میخواهید دعوت کنید مژگان ساکت شد به مزون رفتیم پیراهن را پوشیدم سراپای ان را با رضایت ور انداز کرد و بالبخند گفت عالیه، ساده و شیکه لباس را تحویل گرفتم مژگان کارتش را در اورد که من گفتم خودم حساب کردم. چرا شما؟ وظیفه ما بود ها لبخندی زدم و ساکت ماندم. لباس را داخل ماشین نهادم و مژگان را رساندم.ساعت هفت بود با احتمال اینکه مجید در خانه است به خانه رفتم. ماشینش داخل حیاط نبود. استرس وجودم را گرفت. با لب گزیده وارد خانه شدم. سعید داخل اشپزخانه بود ارام سلام کردم به گرمی گفت سلام، خوبی؟ ممنون سپس پله ها را سریع به سمت بالا رفتم . سعید گفت عاطفه ، یه لحظه وایسا کارت دارم. به سمت او چرخیدم و گفتم بله راجع به شهره س، راستش من دنبال یه فرصت بودم که این مسئله رو بهت بگم . من سابق با یه دختری دوست بودم قصد ازدواج باهاش رو هم داشتم.اما اون قصد داره از ایران بره و راهمون از هم جدا میشه، از وقتی شهره رو دیدم احساس میکنم اون میتونه شریک زندگیم باشه...... در باز شد با دیدن مجید در چهارچوب در ترس سراسر وجودم را گرفت. نگاهی به من و سپس سعید انداخت . سعید از اشپزخانه خارج شدو گفت سلام مجید پاسخ او را خیلی سرد داد و به سمت پله ها امد. راهم را کشیدم و وارد خانه شدم قلبم بوم بوم میزد. مجید وارد خانه شد، نگاهی به من انداخت تمام وجودش خشم بود. گوشه لبش را گزید و گفت چی ضر میزدید؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم من داشتم میومدم بالا اون صدام زد در مورد شهره صحبت میکرد اخم کردو گفت چی میگفت؟ تمام حرفهای سعید را به مجید منتقل کردم. کیفش را زمین گذاشت، کتش را در اورد به سمت کاناپه ها رفت در خانه بی مهابا باز شد و بیتا وارد شد سلام کرد و به اتاقش رفت مجید سیگارش را روشن نمود و گفت بهت گفتم دوست ندارم با اون حرف بزنی ، بهت گفتم سلامم حق نداری بهش کنی ..... ارام گفتم من با اون حرف نزدم صدایش بالا رفت و گفت چه فرقی داره؟ اصلا ببینم تو چرا قبل اینکه بیای خونه به من زنگ نزدی؟ سرم را پایین انداختم _تو گفتی شش میای من فکر کردم خانه ایی رویش را از من برگرداند و سکوت کرد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_214 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به
به قلم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگاری روشن نمود. لحظاتی بعد گفت بیتا فردا چی باید بپوشه؟ فکری کردم و گفتم مگه فردا پنج شنبه نیست؟ سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت فردا صبح که میری ارایشگاه بیتا رو هم ببر، یه درس اساسی باید به مهناز بدم که دیگه سرخود نیاد بیتارو ببره. سرم را پایین انداختم و گفتم ینکار کار درستی نیست ، اون یه مادره با کلافگی گفت ول کن بابا کدوم مادر؟ به هرحال هرچی که هست اینکار اشتباهه مامانم هم باید یه درس اساسی بگیره، منم بچه اونم دیگه، در حمایت از مهناز منو اواره کرده که مجبور شم هرروز تا قم برم و برگردم. منم اذیتشون میکنم. اذیت کردن بده ، چه تو اذیت کنی چه اونها اوهم مدام داری به من درس اخلاق میدی . سپس برخاست و گفت پاشو بیا وارد اتاق بیتا شدیم. در کمدش را باز کرد و گفت لباس مناسب داره یا بریم بخریم؟ لباسهایش را ورانداز کردم پیراهن عروس سفید رنگی پیدا کردم وگفتم این خوبه بیتا با اشتیاق پرید و گفت میریم تولد مجید با لحن مسخره ایی گفت تولد نیست عروسی باباته. ناخواسته خندیدم. مجید هم خندیدو رو به بیتا به حالت شوخی گفت تو از معدود کسایی هستی که تو عروسی بابات شرکت میکنی بیتا خنده کنان بالا و پایین میپریدو میگفت اخ جون عروسی بابامه روز خوبی بود، همه چیز عالی و به نحو احسنت پیش میرفت وارد خانه پدرم که شدیم همه جا چراغانی بود و صدای اهنگ می امد رو به مجید گفتم مامانتینا اومدن؟ ماشین متین که نیست، نمیدونم. دعوا نشه پوزخندی زدو گفت مامان من اینقدر سیاست مداره، عمرأ اگر یه رفتاری کنه که مامانیتا بفهمن با تو لجه نگاهی به اینه انداخت و گفت اومدن خانواده مجید وارد شدند از ماشین پیاده شدم مامان و زیبا و هلیا با اسفند به استقبالمان امدند. با نزدیک شدن عزیز خانم تپش قلبم بالا رفت جلو امد مامان چند گام جلو رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد عزیز خانم خندیدو گفت بلاخره چشم ما به جمال شما روشن شد. مامان پاسخ او را با لبخند دادو گفت از کم سعادتی ماست. الان بفرمایید داخل مهمان ها منتظرند، تو یه وقت بهتر صحبت میکنیم با هم عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت شما که ستاره سهیلی ، یعنی ممکنه ما باز هم شمارو ملاقات کنیم؟ مامان دستی به بازوی عزیز خانم زدو گفت حالا ما کار داریم باهم جهیزیه عاطفه رو که اوردیم..... عزیز خانم قهقهه خنده ایی زدو گفت این وصلت از اخر به اوله ، اول عروس اومد، بعد رفت عقد کرد، بعد رفت ماه عسل، بعد عروسی گرفت، جهیزیه ش رو که بچینه میشینیم خاستگاریش میکنیم. مامان دستی به سر بیتا کشیدو با خنده گفت قبل از اینکه بیاد خونه شوهر بچه ش جلو تر از خودش اومده. مردی شبیه مجید اما کمی مسن تر از او که میشد حدس زد مبین است جلو امدو گفت الان چه وقت این حرفهاست بریم داخل . حرف مامان نطق عزیز خانم را کور کرد. همه با هم وارد شدیم. نگاه اجمالی به خانه انداختم . از فامیل های بابا هیچ کس نبود. فقط خانواده دایی هایم حضور داشتند. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگا
به قلم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و همه به خانه هایشان رفتند. بیتا ان عقب خوابش برده بود. مجید نگاهی به او انداخت و گفت اون که خوابید ، بیا ماهم خونه نریم. متعجب گفتم پس کجا بریم؟ بیا بریم شمال فردا غروب برگردیم. شمال؟ الان دیر نیست؟ با درماندگی گفت چی کار کنم؟ بخدا الان اعصاب ندارم. این جابجاییمون هم تموم شه از این در به دری در بیام به ارامش برسم. اخه با لباس عروس؟ تو ویلا لباس داری دیگه. مانتو و روسریتم که صندوق عقب ماشینه. سکوت کردم مدتی که رانندگی کرد تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و با کلافگی تلفن را روی حالت پخش وصل کردو گفت جانم عزیز خانم گفت کجایی مجید؟ بیرونم بیتا هن باهاته؟ اره کی میای خونه؟ کارم داری مامان؟ مهناز اومده دنبال بچه ش بگو بره ما داریم میریم مسافرت عزیز خانم با حرص گفت الان وقت مسافرته؟ مامان مگه من بچه هفده سالم که اینطوری کنترلم میکنی؟ من کاری به تو و زنت ندارم. بیتا رو بیار بده به مادرش اومده اینجا دلتنگه بیخود کرده اومده اونجا. من دارم میرم مسافرت بچه م را هم میبرم. تو اینطوری نبودی مجید، این کارها رو اون زنیکه داره یادت میده اگر منظورت عاطفه س ، باید خدمتت عارض شم اون تو این مسائل دخالت نمیکنه. بچه خودمه قانون و هم من میزارم. چطور تو میگی خونه خودمه اگر زنت و طلاق نمیدی پاشو برو. منو داری میفرستی مستاجر ی بد نیست؟ چطور تو پروژه ایی که من اونهمه دنبالش دویدم و براش زحمت کشیدم و به راحتی داری تعطیل میکنی و منو اواره کردی هر روز تا قم برم و برگردم بد نیست ؟اما کار من بده؟ عزیز خانم ساکت شدو مجید ادامه داد خونت مال خودت ، پروژه ت هم مال خودت مهنازم مال خودت ، من و زن و بچه م و ول کن. دیدی مادر زنت امشب چه تیکه کلفتی بارمون کرد ؟ میگه عاطفه قبل خودش بچه ش اومده خونه ش. اونها کور بودند نمیدونستند تو بچه داری که حالا سرکوفت سرت میزنند. جوابشو میدادی. عزیز خانم مکثی کردو گفت چی؟ چرا به من میگی ؟ جوابشو همونجا میدادی ، الانم اگر دست از سرم برداری میخوام زندگی کنم. من کاری به تو ندارم برو زندگیتو کن تو کار نداری؟ گفتی مهنازو بگیر گفتم چشم ،همین که گرفتمش نشستی زیر پام که فلان میکنه و اینطوری میگرده و این حرفها مارو می انداختی به جون هم . اینقدر دخالت کردی تا زندگی منو پاشوندی بچمو در به در کردی ... عزیز خانم هینی کشید و گفت من؟ بله شما، همینکه طلاقش دادم باهاش دوست شدی . داشتیم دوباره اشتی میکردیم تو با حرفهات نگذاشتی حالا من یه زن دیگه گرفتم یه زندگی جدید و شروع کنم یکم رنگ ارامش و ببینم بازم تو نمیگذاری . صدای عزیز خانم بالا رفت و گفت خفه شو. اون دهن گشادتو ببند.تو اینقدر زن و بچه ت و ول کردی و رفتی الواتی زندگیت پاشید. اینقدر که مثل وحشی ها هر دقیقه زنتو میزدی زندگیت پاشید. تورو من بزرگت کردم خوبم میشناسمت. این دختره خیال کرده که با تو میتونه زندگی کنه فعلا جدیده و ترو تازه یکم که باهاش باشی و تکراری شه دوباره بری سراغ الواتی و مشروب خوری میام حالشو میپرسم. مجید که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت مامان الان کارت چیه به من زنگ زدی؟ اون بچه رو بیار بده به مادرش شما تو کار من و مهناز دخالت نکن. خداحافظ ارتباط را قطع کرد. سیگاری روشن نمود و گفت داره دیوونه م میکنه. شنبه خونه رو بهم تحویل میده . راضیم بدون اسباب و اثاثیه برم اونجا روی کارتن بخوابم اما دیگه به اون خونه نرم. ساکت بودم و به روبرو نگاه میکردم . مجید ادامه داد کلافه م از دستش، این حرفها رو میزنه تو بشنوی ها.از جانب من نتونسته نفوذ کنه داره از طرف تو اقدام میکنه . سپس به تقلید از مادرش گفت این دختره ترو تازه س..... کلامش را بریدم و گفتم ولش کن،بهش فکر نکن. اعصابت خورد میشه.در پی سکوت مجید ادامه دادم خدارو خوش نمیاد که مهناز و سر بیتا اذیت کنی. این کار اصلا شایسته نیست. اونوقت شایسته س اونها باهم دست به یکی کنند منو کله پا کنند؟ کارمو ازم بگیرن، زندگیمو بپاشونن، شایسته س که مامان من، به خاطر مهناز منو از خونه ش بیرون کنه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_215 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و ه
به قلم اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتمادرش احتیاج داره. من همه ترسم تو زندگی با تو همین بود. میترسیدم با بیتا کنار نیای بچه م اذیت شه ، اما حالا که تو با بیتا مشکلی نداری و اونم دوستت داره به این نتیجه رسیدم که مهناز برای بیتا دردسره. باید حذف شه لبخندی زدم و گفتم مجید جان، من بیتارو دوسش دارم اما مادر یه چیز دیگه س. خودت با سی و هشت سال زندگیت همین الان دلت نمیخواد مامانت یه سرفه اضافه بکنه. با وجود اینهمه اختلاف بینتون خیلی دوسش داری هیچ کس هم نمیتونه جای اونو برات بگیره. بیتا هم همینه. من هرچقدرهم بهش محبت کنم اون بازم مادر خودشو میخواد. مجید اهی کشیدو گفت ای بابا عاطفه، تو چقدر ساده ایی. سکوت راترجیح دادم .صبح شد افتاب روی صورتم افتاد برخاستم مجید کنارم خوابیده بود. سرجایم نشستم. با دیدن رخت خواب خالی بیتا خواب از سرم پرید ، از تخت پایین امدم. سراسیمه از اتاق خارج شدم. در ویلا باز بود. وارد محوطه حیاط شدم . با دیدن بیتا کنار استخر ارام ارام به سمتش رفتم و گفتم بیتا به طرف من چرخید تمام صورتش پر از اشک بود. هینی کشیدم وگفتم چی شده برخاست دوان دوان به سمت من امد و به پاهایم چسبید. نشستم او را در اغوش گرفتم و گفتم چی شده چرا گریه میکنی؟ نمیدونم چی شده اما دلم میخواد گریه کنم. بیتا را بوسیدم و گفتم خواب بد دیدی؟ نمیدونم یادم نیست. گرسنته؟ نه، تو کیفم کیک داشتم اونو خوردم. میخوای باهم بازی کنیم؟ چی بازی؟ فکری کردم و گفتم خاک بازی لبخندی زدو گفت بابا مجید دعوامون میکنه ها اون با من ،بیا خاک بازی کنیم. با او سرگرم شدم. دلم برایش میسوخت با پنج سال سن چه مسایل سنگینی را تجربه میکرد. با صدای مجید به خودم امدم چیکار دارید میکنید؟ برخاستم و گفتم خاک بازی مجید لبخندی زدو گفت چی ساختید حالا؟ بیتا با اشتیاق ادمک هایش را برمیداشت و توضیح میداد وارد خانه شدیم پس از صرف صبحانه بیتا مقابل تلویزیون دراز کشیدو مجید برخاست و به حیاط رفت. مدتی گذشت دو عدد چای ریختم و به حیاط رفتم صدایش را میشنیدم که تلفنی صحبت میکند. گوشهایم را تیز کردم مجید میگفت تو چی کار به زندگی من داری؟ چرا داری کارو وارد مسائل شخصی من میکنی، من دلم نمیخواد با مهناز زندگی کنم مگه زوره؟ مکثی کردو گفت نمیتونم مامان دوسش دارم، کنارش ارامش دارم. با بچه م مشکلی نداره، از همه لحاظ برام ایده اله. مکثی کردو ادامه داد تعطیل کن ، فقط من نیستم که، یه طرف این کار هم اقای عباسیه حالا فعلا اونها دارن هزینه میکنند. اره، میدونم تو هزینه هاتو کردی، امیر هم داره از جانب باباش کارهاشو انجام میده میمونه این وسط من، منم اول کار بابت تغییر کاربری...... کلامش را نیمه گذاشت و مدتی بعد ادامه داد اخه مادر من, اگر من اونجا رو تغییر کاربری نداده بودم تو میتونستی اون زمین و به اون قیمت بخری؟ ....... پس دیگه نگو نوبتت شد تو هم شروع کن. باشه اشکال نداره هرکار از دستت بر میاد انجام بده. ارتباط را قطع کرد و به روبرو خیره ماند. برای اینکه گوش وای سادانم تابلو نشود بلند گفتم برات چای اوردم به سمت من چرخید و گفت گوشم وای نایستادی نه ؟ ابروهایم را بالا دادم و با بی گناهی گفتم من همین الان اومدم لبخندی زدو گفت بیا اینجا کنارش نشستم و چای را روی میز مقابلش نهادم مجید به ارامی گفت ماشین و ببین عاطفه نگاهی به ماشین انداختم و گفتم خیلی شیک و ساده گل زدی ها، پاشیم گلهاشو بکنیم. نگاش کن ببین چه تمیزه. متعجب گفتم اره دیگه تمیزه نگاهی به من انداخت و گفت شیشه هاش مثل اینه س متوجه کنایه او شدم. لبهایم را بهم فشردم مجید خندید و گفت گوش وایساده بودی من از تو شیشه ماشین داشتم میدیدمت از شرمندگی خندیدم و گفتم الان هیچ جوابی ندارم که بدم. دستی به موهایم کشید و گفت من از تو هیچ مسئله پنهانی ندارم . کمی مکث کرد و ادامه داد به نظرت بابات راضی میشه بره از مامانم بخاطر متوقف کردن کار شکایت کنه؟ فکری کردم و گفتم اونوقت مامانت هم از تو شاکی میشه سر تاییدی تکان دادو گفت میدونم. منم هزینه های اولیه تغییر کاربری و انجام دادم. اگر بابات تایید کنه که من اون مقداری که هزینه کردم تو شروع کار و مصالح اولیه بوده حق با من میشه. مادرت فاکتور نداره؟ نه هیچی نداره، الان فقط نیازمند تایید بابای تو هستیم. به نظرت اینکارو میکنه سری تکان دادم و گفتم نمیدونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_216 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتماد
سلام رمان عشق بیرنگ اشتراکیه🌹 کسانیکه قصد خواندن ادامه رمان را دارن باید ۴۰۰۰۰ به حساب نویسنده واریز کنند و لینک کانال اصلی رو بخرن لطفا به این ای دی مراجعه کنید @fafaom ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم 💫در کانال خصوصی رمان کامل هستش 💫دراونجا تبلیغ و تبادل هم نداریم. بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹 @fafom لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣زبان عشق❣ با شنیدن صدای زنگ، وسایل هام رو جمع کردم، مرتب داخل کیفم گذاشتم. به طرف در راه افتادم. جلوی در مدرسه به دیوار تکیه دادم سرم رو پایین انداختم. نگاهم به سنگ کوچکی که جلوی پام بود افتاد، باکفشم سنگ رو جابجا کردم. همشیه دنبال یه وقت آزادم برای فکر کردن. واین به خاطر مشغولیت ذهنی زیادم هست. هم از شرایط رفت و امدم به بیرون از خونه ناراحتم هم از رسم و رسومات مزخرف خانوادگیم متنفرم، هم اینکه چرا باید هر روز صبر کنم تا امیر بیاد دنبالم، خراب کردن امتحان سراسری فیزیک مدرسه هم مزید بر علت. توی افکارم غرق بودم و حتی خروج با سرعت و پر صدای دختر ها رو که به بیرون می رفتن رو هم نمی شنیدم که باصدای پریسا به خودم اومدم، نگاهش کردم. _سلام. فیزیک رو چیکار کردی. با لحن پر شور همیشه حرف میزد. بند کیفش رو دور مچ دستش پیچونده بود نفس سنگینی کشیدم. نگاهم رو به سنگی دادم که چند لحظه پیش باهاش بازی میکردم. _خراب. متعجب گفت: _واقعا! چرا؟ دیشب که کلی با هم کار کردیم! _نمی دونم، اصلا تمرکز نداشتم. نگاهش رو به خیابون داد. با چشم دنبال امیر می گشت. _الان برای امتحان ناراحتی؟ _نه. _پس برای چی تو همی؟ هنوز نگاهم به همبازی جلوی پام بود. _مثل همیشه، از این شرایط، از اینکه چرا خودم نمیتونم برم خونه، باید منتظر آقابالاسر باشم. آروم دستشو روی سرشونه ام گذاشت. _ای بابا، کی می خوای کنار بیای .دنیا این شرایط ما از اول ابتدایی تا حالا بوده، الانم فقط یک سال شش ماهش مونده، صبر کن، تموم می شه. بعد هم ، امیر بیچاره که به ما کار نداره سرم رو بالا آوردم و توی چشم هاش خیره شدم _بایدم دفاع کنی، بالاخره برادرته. ولی سوال اینجاست. کی من می شه؟ بند کیفش رو از دور دستش باز کرد و روی سر شونه اش انداخت. _ پسرعمو و البته همسر آینده. _حالم از رسم و رسومات خانوادگی مون بهم می خوره از آقا جون متنفرم. به نشانه تاسف سرشو تکون داد و نگاهش رو از من به خیابون داد. _اومد! مقنه اش رو درست کرد نگاهش به بالای مقنعه من افتاد. _دنیا موهاتو بکن تو _نمیخوام. _ الان باز شر می شه. _من ازش نمی ترسم. دروغ گفتم، خیلی ازش می ترسیدم از دور می اومد، اخم هاش هر لحظه بیشتر از قبل می شد. خداییش چیزی کم نداره، قد بلند، شونه های پهن چهره زیبا و جذاب، همه دخترها آرزوشونه بهشون نگاه کنه، شاید اگه این اجبار برای ازدواج نبود خودم ازش خاستگاری می کردم نمی تونم منکر علاقم بهش بشم . لعنت به اقاجون که اسم که اسم امیر رو روی من گذاشت. با قدم های تند سریع خودش رو به ما رسوند. چهره اش در هم بود حدس دلیلش کاملا واضح. نگاهش بین چشم هام و بالای مقنعه ام جا به جا میشد. با حرص گفت: _بکش جلو اون مقنعه ات رو توی چشم ها ش خیره شدم و بعد از چند ثانیه روم رو ازش گردوندم. دستش رو بالا آورد مقنه ام رو کشی پایین خیلی مسخره و نامرتب افتاد روی پیشونیم همونجوری نگاهش کردم. چشم ازهم بر نمیداشتیم اصلا دوست نداشتم حس ترسم نسبت به خودش رو بفهمه چند باری اقدام کرده بود که کتکم بزنه ولی از ترس بابام اینکار نکرده بود _بریم داداش، همه دارن نگاهمون می کنن. با گوشه چشم نگاهی بهش کرد و گفت: _بریم. راه افتادن من هم پشتشون حرکت می‌کردم. مقنه ام هنوز همون حالت مسخره رو داشت و من هم قصد درست کردنش رو نداشتم. دست هام رو توی جیب مانتوم کردم و با حرص از پشت بهش نگاه می‌کردم. با فکری که به ذهنم رسید لبخند خبیثی زدم. خیلی بدش می اومد که جلوتر از اون راه برم. پا تند کردم و چند قدم جلوتر رفتم لا اله الی الله هی زیر لب گفت و با چند قدم بلند خودشو به من رسوند شاید چون اخلاقم رو می دونه به رفتارم اعتراض نکرد. پریسا بیچاره هم به خاطر لج و لجبازی من و امیر تقریبا می دوید . https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
❣زبان عشق❣ _وایسا! انقدر محکم وجدی گفت که ناخواسته ایستادم و برگشتم سمتش، همیشه تمام تلاشم بر این بود که متوجه ترسم نشه. نگاهش باز هم بین چشم هام و مقنعه ام جا به جا می شد. _مطعنی نمی خوای با پریسا کلاس کامپیوتر بری؟ سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم. _چرا؟ _ چون تو می آی دنبالم آبروم میره. دندون هاش رو با حرص بهم فشار داد و نفس سنگینی کشید رو به پریسا کرد و با سر به در آموزشگاهی که رو به روش قرار داشت اشاره کرد. _ساعت دو و نیم میام دنبالت. این موقعیت مناسبه برای یادگیری کامپیوتر اما اصلا دوست ندارم بیشتر از این زیر سلطه ی پسر عموی بد اخلاقم باشم. کلاس ها روزهای زوجه، مسیرآموزشگاه هم تو راه خونه، اگه بابام اجازه می داد خودم بیام، حتما شرکت می کردم ولی با این شرایط نه. رفتن پریسا به داخل آموزشگاه را با چشم دنبال کرد. دوباره به سمت خونه حرکت کردیم. _درست کن اون مقنعه ات رو محل بهش ندادم و به راه رفتن ادامه دادم _دنیا! اون روی سگ منو بالا نیار. ایستادم برگشتم سمتش، طلبکارانه گفتم _چی میگی تو؟ _درستش کن. _خوبه که، اینجوری اَبروهام هم تو هستن. کلافه دستی لای موهای پرپشتش کشید _مسخره بازی نکن درستش کن. _هرکی خراب کرده خودش هم درست کنه. مطمئن بودم بهم دست نمیزنه اخمش هر لحظه غلیظ تر از لحظه قبل می شد. خواستم برگردم که مچ دستم اسیر دستش شد. با شدت به داخل خم کرد و فشار داد جیغ ارومی زدم، از درد کل صورتم رو جمع کردم. _باشه ... باشه الان درست می کنم. دستم شکست به خدا. با رها کردن دستم آروم ماساژش دادم، با حرص نگاهش کردم. _مگه مرض داری، عقده ایی. اگه به بابام نگفتم اصلا برا چی به من دست میزنی. سرزنش وار و طلبکارانه گفت _شلوغش نکن؛ از رو مانتو گرفتم با سر اشاره کرد به مقنه ام _درستش کن. اگه به خاطر ترسی که ازش داشتم نبود، اصلا درستش نمی کردم. ولی الان مجبور بودم باید مرتبش کردم و بدون توجه بهش به راه ادامه دادم همش به این فکر می کردم که چه جوری تلافی شو سرش در بیارم. با دیدن خونه ای که تا چند لحظه دیگه واردش می شدیم فکری به ذهنم رسید! زیر لب گفتم" امیرخان اگر فکر کردی میتونی بزنی در بری کور خوندی"، رسیدیم کنار در، طبق معمول باز بود کنار در ایستاد تا من اول وارد بشم. پا تند کردم و رفتم داخل، در را محکم بستم. حتما از اینکه نزاشتم بیاد تو عصبانی شده و باید منتظر عکس العملش باشم. به در تکیه دادم و نگاه کلی به حیاط بزرگ روبروم با چهارتا ساختمون و یه شکل دو طبقه تو چهار گوشه ی حیاط انداختم هر ساختمون با ساختمونی روبرویی بیست قدم فاصله داشت و با ساختمون بغلیش اندازه ی پارک یه ماشین. نگاه پر حسرتی به باغچه ی روبروی خونمون انداختم که با چه اسراری از بابا خواستم تا مثل باغچه روبروی خونه ی آقاجون برام درست کنه اما از دست بد دلی های امیر حتی یک گل هم نتونسته بودم توش بکارم انگار کل دنیا بیکارن من بیام بیرون نگاهم کنن با صدای ممتد در زدن امیر ک تهدید هاش از در فاصله گرفتم با فکر اینکه الان با کلید در رو باز می کنه، با سرعت به سمت خونه خودمون رفتم. داخل شدم و در را از پشت قفل کردم. به در تکیه دادم. از این حیاط مشترک متنفر بودم . اینکه چرا همه به حرف آقاجون گوش کرده بودن و حاضر بودن همه با هم دیوار بین خونه هاشون رو بردارن و یه حیاط مشترک درست کنن اصلا برام جا نمیافتاد. _دنیا جان مامان تویی نفسهام به شماره افتاده بود هم از ترس هم به خاطر سرعت ورودم. خم شدم و سعی کردم آروم باشم. کمر صاف کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم با صدای بلند سلام کردم و رفتم سمت آشپزخونه. مامان با دیدن چهره ام لبخندش محو شد و نگران گفت _ چرا نفس نفس میزنی؟ _هیچی، حال امیر رو گرفتم دوییدم تو لب هاشو پایین داد و دست به سینه شد _کی می خوای دست از این بچه بازی هات بر داری؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
❣زبان عشق❣ رفتم جلو روی صندلی نشستم. _وقتی کسی در برابر اذیت های امیر از من دفاع نمی کنه خودم دست به کار می شم سمت یخچال رفت لیوان آب پرتقالی رو برداشت روی میز گذاشت _ بی انصافی نکن بابات چند سری به خاطر تو با امیر دعوا کرده _دعوا که فایده نداره. جمع کنید از اینجا بریم یعنی چی که آقا جون دوست داره بچه ها شبیه هم باشند همه رو جمع کرد دور هم. من هم دوست دارم مثل بقیه مردم مستقل باشیم از هر طرف میچرخم یکی کنارمه دوست ندادم کنار هم باشیم. آب پرتقال برداشتم کمی خوردم. _غر نزن، پاشو برو لباستو عوض کن. بحث کردن بی فایده بود. بلند شدم به سمت پله ها حرکت کردم با شنیدن صدای در سرم یخ کرد سمت آشپزخونه برگشتم و با ترس گفتم _مامان تو رو خدا باز نکن امیره. _چیکار کردی باز، چرا انقدر ترسیدی؟ _هیچی به خدا. مکث کردم و با لبخندی که الان کل صورتم را گرفته بود گفتم _در رو محکم روش بستم. _اشتباه کردی. ولی این ترسیدن نداره. _اون عقده ایه. چپ چپ نگاهم کرد و دوباره صدای در اومد داشتم سکته میکردم مامان بدون توجه به من سمت در حرکت کرد. _ اومدم، در رو چرا قفل کردی دختر؟ در را باز کرد. با شنیدن صدای مَهدی قلبم آروم گرفتم رفتم جلو _سلام زن دایی _سلام مَهدی جان. خوبی ؟ _خوبم ممنون، آقا جون با دنیا کار داره گفت بره پیشش. از پشت مامان سرک کشیدم و سلام دادم مهدی هم با سر جواب داد _بیا تو حالا پسرم _نه کار دارم قراره با محمد بریم کارهای سربازیش رو درست کنیم _به سلامتی. خداروشکر که یه برادر مثل تو داره، برو به سلامت عزیزم. _ممنون. مامان برگشت سمت آشپز خونه تو حیاط رو نگاه کردم خبری از امیر نبود. _دنیا! نگاهم رو به مَهدی دادم، هیچ وقت معنی نگاهش رو نمی فهمیدم. _تنها نرو نگران گفتم _چرا؟ _پیشنهاد دادم. چشمکی زد و رفت. با اینکه تلاش داشت خودش رو اروم نشون بده ولی موفق نبود این رو به راحتی می شد از چشم هاش فهمید. ترس تو دلم افتاد. فکر کنم امیر این دفعه شکایتم رو به آقاجون کرده. وای خدا من از اون ابوالهل می ترسم در رو بستم برگشتم آشپزخونه مامان در حال درست کردن سالاد بود _من نمی رم. _دنبال شر می گردی؟ _اون با من چی کار داره؟ _اولا اون نه آقاجون، دوما می ری می فهمی. _پس تنها نمی رم. شما هم باید بیاید. سرش رو بالا آورد _با من که کار نداره، بعدم تو اخلاقش رو نمی دونی الان من بیام خیلی شیک بیرونم می کنه. _باشه تو بیا، تواتاق آقاجون نیا. کلافه نگاهم کرد. با التماس گفتم _مامان، توروخدا. _باشه. برو حاضر شو. زیر لب گفت _ خدا به خیر کنه. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم کیفم رو روی تختم کنار پنجره انداختم. مانتو شلوار رو هم کنارش پرت کردم. در کمدصورتی لباسم رو باز کردم دقیقا گوشه ی اتاق نقطه ی مقابل تختم قرار داشت که یک دفعه فکری به سرم زد کنار پنجره رفتم و پرده ی تور صورتی اتاقم رو کنار زدم مَزیَت اتاق من به کل خونه این بود که از پنجرش کل حیاط و ساختمون های داخلش رو براحتی می شد ببینی .نگاهی به خونه ی اقاجون کردم _من حال تمام مرادی ها رو می گیرم. حتی اون آقاجون نفرت انگیزِ زورگو رو فوری لباسم رو در آوردم و رفتم داخل حمام. دوش اب رو باز کردم و زیرش ایستادم چند دقیقه ای بیشتر داخل نبودم که صدای مامان اومد _دنیا! الان چه وقت حموم رفتنه؟ _زود میام. _توی این خونه هیچ کس رو حرف این پیرمرد حرف نمی زنه، اونوقت تو همش شر درست می کنی. شب جواب بابات رو هم خودت میدی _مامان توروخدا من خودم غرق استرسم شما دیگه اضافه نکن. _الان استرس داری؟ به سر فرصت رفتی حموم. با شنیدن صدای بسته شدن در فهمیدم که رفته. آب رو بستم. حوله صورتیم رو پوشیدم و بیرون اومدم هر بار که از حموم بیرون میام کلی به جون بابا دعا میکنم به خاطر اینکه عادت ندارم تو حموم لباس بپوشم تو اتاقم برام حموم ساخته از دست این امیر تو خونه ی خودمون هم اسایش نداریم راه و بی راه اینجاست. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
❣زبان عشق❣ یه تونیک با یه شلوار مشکی نه تنگ نه گشاد پوشیدم. موهام رو با سه شوار کمی خشک کردم شالم رو روس سرم انداختم کتم رو برداشتم رفتم پایین _مامان _حاضری؟ بریم ؟ لب هامو دادم جلو، اخم مسخره ای کردم _من گشنمه، تازه نمازم رو هم نخوندم. اومد سمتم، دستم رو گرفت و کمی کشید _بیا بریم. برگشتیم بخون همین که دستم رو کشید صدای فریادم بلند شد. ترسید. دستم رو رها کرد نگران نگاهم کرد _چی شد؟ دقیقا همون دستم رو گرفت که امیر یک ساعت پیش قصد شکوندنش رو داشت. کمی ماساژش دادم. _هیچی فکر کنم شب روش خوابیدم. یکم درد میکنه. توی دلم لعنتی نثار امیر کردم. گفتنش فایده ای نداشت چون دوباره امیر کار خودش رو می کرد. _ترسیدم دختر، بیا بریم که حسابی دیر کردی. رفت و من هم به دنبالش،نگاهم به خونه ای که تا چند ثانیه دیگه اونجا بودیم افتاد دقیقا سمت راست خونه ی ما بود از خونمون تا اونجا بیست قدم فاصله داشت اینو به خاطر تنفرم از این مسیر هر بار می شمردم. در زدیم و وارد شدیم.خانوم جون روی صندلی متحرکش نشسته بود _سلام خانوم جون _سلام هانیه جان، حالت خوبه نیم نگاهی به من کرد که سلامی زیر لب دادم. نفس سنگینی کشید. من تو این خونه به غیر مامان و بابام یه کمی هم عمو عمه هیچ کسی رو دوست ندارم. _دیر کردید؟ _ببخشید دیگه، تا دنیا لباس هاشو عوض کرد یه کمی طول کشید. پشت چشمی نازک کرد و نگاهم کرد. با سر به در اتاق ابوالهل اشاره کرد. _آقا فتح الله تو اتاق منتظرته. با بی میلی به سمت اتاق رفتم. که صدای عمه مریم باعث شد به سمت آشپزخونه نگاه کنم. _دنیا جان، عمه صبر کن. این چایی رو هم ببر داخل. _سلام _سلام عزیزم، خوبی؟ نگاهی به سینی دستش کردم _شما نمی دونید چی کارم داره؟ سینی رو داد دستم. شالم رو مرتب کرد و گونم رو بوسید. _خیره ان شالله. ناراحتی عمیقی تو چشم هاش بود که سعی داشت مثل مهدی پنهانش کنه . در زدم و وارد شدم سلامی زیر لب دادم چایی رو روی میز گذاشتم. مثل همیشه روی صندلیه کنار پنجره نشسته بود بر عکس اینکه فکر می کردم عصبی باشه آروم بود با صدای محکم و پر ابهتش گفت _در رو ببند، بیا بشین. چشم ارومی گفتم و کاری رو که می خواست انجام دادم. _امشب همه شام اینجا هستن می خوام حرف تو با امیر رو قطعی کنم با بابات حرف زدم موافقه فقط گفته که بهتره شرایط تو رو هم بدونیم. خب ، حالا حرفی داری ؟ تمام حرف هاش رو خیلی جدی با کمی اخم گفت که من جرات مخالفت نداشته باشم حرصم گرفته بود از اینکه برای من تصمیم می گیره درسته که من فقط شونزده سالمه اما اندازه ی خودم حق دارم. سعی کردم حرف هایی رو که می خوام بزنم سبک و سنگین کنم تمام جراتم رو جمع کردم _اگه کلا نخوام چی ؟ _اصل حرفت رو بزن بچه. شاید انیر رو دوست داشتم ولی این اجبار باعث شده بود به عیر از مخالفت به هیچ چیز فکر نکنم. _یعنی اگه کلا نخوام با امیر ازدواج کنم چی ؟ همین که چشمم به قیافه ی ترسناکش افتاد آب دهنم خشک شد و به غلط کردن افتادم که یک دفعه داد زد _دختره ی نفهم میخوای با آبروی من بازی کنی این پنبه رو از تو گوشت در بیار که بتونی زیر این ازدواج بزنی شونزده ساله دارم میگم امیر و دنیا. حالا تو یه الف بچه میخوای بزنی زیرش. بحث یک عمر زندگی بود و نباید کوتاه می یومدم _اندازه ی بابای من سن داره . با فریاد گفت _ده سال اختلاف سنی چیزی نیست که تو بخوای بهونه کنی . _اما م... _اما بی اما همین که به اسرار بابات قبول کردم بعد از درست ازدواج کنی از سرتم زیادیه. حالا هم از جلوی چشم هام برو با اخم سمت در رفتم و محکم بهم کوبیدم بدون توجه به افراد جمع شده جلوی در اتاق از خونه بیرون اومدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
❣زبان عشق❣ امیر توی حیاط پشت به من ایستاده بود. متوجه حضور من نشد. دوست داشتم تمام ناراحتی هام رو سر یه نفر خالی کنم، چه کسی بهتر از این کوه یخ، پا تند کردم سمتش آنچنان طعنه ای بهش زدم که کنترلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بخوره. تیز برگشت سمتم، با دیدن پیشونی باد کردش متوجه آثار کارم شدم یه کم از نگاهش ترسیدم فوری دست پیش گرفتم و تقریبا با فریاد گفتم _چرا سر راه وایستادی؟ برو کنار دیگه دستم درد گرفت. اَه پشت بهش کردم که برم. دلم هنوز خنک نشده بود. برگشتم چپ چپ نگاهش کردم. _خیلی بیشعوری. تمام تلاشش بر این بود که خودش رو کنترل کنه. از لای دندون های بهم کلید شدش گفت _این چه وضعه لباس پوشیدنه، توی این حیاط نامحرم می ره می یاد. _به تو چه؟ فضول منی. یه کم بهم خیره شدیم که برگشتم خونه، وارد اتاقم شدم. باقی مونده ی حرصم رو روی در اتاقم خالی کردم با تمام قدرت محکم بستمش. اشک توی چشم هام حلقه بست. فکر اینکه با اون خشک خشن زیر یه سقف زندگی کنم تمام تنم رو به لرزه می نداخت. روی تخت نشستم زانوهام رو بغل گرفتم . حتما آقاجون از حاضر جوابیم به بابا شکایت میکنه و شب باید منتظر بازخواست باشم چه خوب که فردا پنج شنبه است از مدرسه رفتن راحتم وگرنه مجبور بودم با این اعصاب خراب، برم دفتر جواب پس بدم که چرا فیزیک رو خراب کردی. در اتاقم باز شد و من رو از افکارم بیرون آورد فوری اشک هام رو پاک کردم مامان ناراحت بود و فهمیدن علتش اصلا کار سختی نبود. _دختر خوب، اینجوری جواب بزرگتر رو می دن. _مامان اصلا حوصله ندارم _شب جواب بابات رو هم خودت می دی. الان هم حاضر شو، باید بریم یه لباس برای امشب برات بخرم. صورتم رو ازش برگردوندم _من نمی ام _چرا؟ سرم رو چرخوندم سمتش و محکم گفتم _چون کوه یخ هم می اد. خیلی جدی گفت _اولا امیر قراره شوهرت بشه در موردش درست صحبت کن. دوما نمیاد،با علی و زهرا می ریم، اون خودش کار داره. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
❣زبان عشق❣ _مامان، تو یه کاری کن. من اصلا امیر رو دوست ندارم به چار چوب در تکیه داد _این تصمیمیه که پدر و پدر بزرگت برات گرفتن، امیر هم پسر خوبیه، چرا مخالفت می کنی؟ _کجاش خوبه، همیشه اخم می کنه، همش گیر می ده. من مطمعنم این منو کتک میزنه. یادت نیست سر یه روسری چه بلایی سر پریسا آورد _پریسا روسریش رو تو پارک در آورد. _از سرش افتاد _دختر گلم، آدم روسریش رو محکم میبنده که از سرش نیافته _آخه شما یه کم فکر کنید. این که واسه یه اتفاق، اونجوری کتک میزنه اگه از عمد کاری بکنی چی کار می کنه. _خب از عمد کاری نکن _شما همش حرف خودت رو میزنی. من میگم این وحشیه. _حالا بلند شو حاضر شو وقت کم داریم از اینکه حرف هام رو هیچ کس اثر نداشت کفری بودم با تمام حرص گفتم _من لباس مشکی میخرم امروز،صبر کن اخم هاش توی هم رفتن کلافه لب باز کرد _بلند شو _شما برو نماز بخونم می آم. نمی تونم بگم دوستش ندارم ولی خیلی ازش می ترسم تا میتونم هم باید روی اقاجون رو کم کنم **** از در خونه بیرون رفتیم علی و زهرا توی ماشین منتظر ما بودن بر عکس امیر، علی هم اخلاقش خوب بود هم خیلی مهربون بود همیشه هم می خندید. کاشکی به جای زهرای عمه، علی نامزد من بود. سلام کردم و نشستم. علی از تو آینه نگاهم کرد _دختر عمو نبینم اخم کنی. _از دست برادر بیشعورته. مامان نفس سنگینی کشید و به بیرون نگاه کرد. خیلی مسخره و خنده دار گفت _اینکه علی بیشعوره که توش حرفی نیست. اگه نبود که تو رو انتخاب نمی کرد. زهرا که تا الان سکوت کرده بود آروم روی شونه ی علی زد _عه علی، شاید ناراحت شه _چیزی نگفتم که بابا _عیب نداره زهرا جون ، امروز همه من رو ناراحت کردن نامزد شما هم روش . برگشت عقب و با لبخندی که همیشه نشون دهنده ی آرامشش بود لب باز کرد _من معذرت میخوام، فقط میخواست شوخی کنه بغض گلوم رو قورت دادم و به بیرن نگاه کردم. به غیر از مامان که مدام با گوشیش صحبت میکرد شماره کارت برای بابا میخونید هیچ کس حرفی نمیزد رسیدیم و بعد از پارک ماشین وارد پاساژ شدیم. علی و زهرا حواسشون به خودشون بود و عاشقانه راه می رفتن. من هم توی ویترین مغازه ها دنبال یه لباس تیره، کل مغازه ها رو گشتیم و مامان کلی لباس نشونم داد انگار قبل از ما تمام لباس های تیره پاساژ رو خریده بودن. یک آن چشمم به پیراهن صورمه ای افتاد. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
❣زبان عشق❣ دور تا دور یقه ی ایستادش سنگ دوزی شده بود. آستینش سه ربع و قدش تا زانوهام. این مدل لباس با نقشه ای که کشیده بودم جور در می یومد. با آستین کوتا ه و قد لباس،امیر رو ناراحت می کنم . با رنگش هم هر چی بزرگتره. رو به مامان با ذوقی ساختگی که متقاعدش کنم گفتم _وای مامان، این عالیه _رنگش تیره ست. خانوم جون بدش می اد . اینها قدیمی هستن امشب باید لباس سفید بپوشی پام رو روی زمین کوبیدم _یا این ، یا هیچی کلافه نگاهم کرد _باشه، ولی اتخاب شالت با من قبول کردم. لباس رو با یه شال سفید با گل های صورمه ای به همراه یع ساپورت خریدم. خرید ساپورت هم فقط به افتخار امیر بود. نباید زیادی بهش خوش بگذره. از ساپورت خوشش نمی اد. این رو اون روزی که نزاشت پریسا با ساپورت بیاد حیاط فهمیدم. خریدمون که تموم شد کمی دنبال زوج عاشق همراهمون گشتیم و بالاخره برگشتیم خونه. با دیدن ماشین پارک شده بابا جلوی خونه یاد حاضر جوابیم به آقاجون افتادم و خودم رو برای یه توبیخ بزرگ آماده کردم. وارد خونه شدیم طبق عادت با صدای بلند سلام کردم و بر عکس همیشه بابا بی جون و با اخم جوابم رو داد دلخور نگاهم کرد خودم رو زدم به اون راه و ابراز بی اطلاعی کردم. _ناراحتی بابایی؟ _نباید باشم جلو رفتم و کنارش نشستم دستم رو روی پا هاش گذاشتم. _برای چی؟ _کارهای زشت امروزت یکی دو تا نیست. جواب پدر بزرگت رو به بدترین شکل دادی. _من فقط گف... دستش رو روی بینیش گذاشت و ابروهاش رو بالا داد _فقط گوش می کنی. سرم رو پایین انداختم _حاضر جوابی که کردی. در اتاق رو محکم کوبیدی. در حیاط رو چرا زدی تو سر امیر، نگفتی سرش میشکنه ؟ ناخواسته لبخند زدم که شکر خدا از دید بابا مخفی موند _اونم از طعنه ای که تو حیاط بهش زدی، اصلا حواست هست به هم محرم نیستید. یه لحظه حرصم گرفت از این گزارش دقیقی که داده بود. _همه رو خودش گفته، نگفت امروز تو خیابون جلوی مردم میخواست مچ دستم رو بشکونه. مامان با صدای ارومی گفت _تو گه گفتی چون روش خوابیدی درد میکنه. _بله مامان خانوم. بر عکس اون کوه یخ فضول ، من عادت ندارم سیر تا پیاز همه چی رو تعریف کنم. اخم های بابا از شنیدن این خبر توی هم رفته بود. من هم از فرصت استفاده کردم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟