رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وپنج ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وشش
✨عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ...
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت،😭💛 انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_💛عقیق یمن، #متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر #پسرشهیدمه👣 ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
*افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....*
خورشید☀️ تقریبا طلوع کرده بود که با #ادای_احترام از حرم خارج شدم ..
توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم👀💛 و به خودم می گفتم:
✨این یه #نشانه است ...
✨ #هدیه از طرف یه #شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ...
✨یعنی #اهلبیت، تو رو #بخشیدن و پذیرفتن ...
✨تو دیر نرسیدی ...
✨حالا که به موقع اومدی، باید #جانانه_بجنگی ...
و مثل #حر و #صاحب این انگشتر، باید #بالباس_شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
💎این مسیری بود که #انتخاب کرده بودم ...💎
#برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
#زندگی در بین اونها و #تبلیغ_حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛
می تونه آخرین بار من باشه ...
و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ...
من #هیچ ترس و وحشتی نداشتم ...👌 خودم رو به #خدا ☝️سپرده بودم ...
در اون لحظات فقط یک چیز #اهمیت داشت ...
🤔چطور می تونستم به بهترین نحو، این #وظیفه سخت رو انجام بدم ...
🤔چطور می تونستم برای امامم، بهترین #سرباز باشم ...
💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...💖
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وشش ✨عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وهفت
✨از حریمت دفاع می کنم
#دوباره لقمه هام رو می شمردم ...
👈اما نه برای کشتن شیعیان ...
💚این بار چون سر سفره #امام_زمان نشسته بودم ... چون بابت #تک_تک این #لقمه ها #مسئول بودم ...😥💚
صبح و شبم شده بود....
درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز #کوتاهی می کردم ...👉
یک وعده از غذام❌ رو نمی خوردم ...
اون سفره، #سفره_امام_زمان بود ...
می ترسیدم با نشستن سر سفره، #حق_امامم رو زیر پا بزارم ... .
غیر از درس،....
🌙مدام این #فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ...
🌙از چه طریقی باید #عمل کنم تا به #بهترین_نحو به #اسلام و #امامم خدمت کرده باشم؟ ...
🌙چطور می تونستم #بهترین_سرباز باشم؟ و ... .
✍تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ...
تا اینکه ... .
📢خبر رسید #داعش تهدید کرده...
به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ...
داغون شدم ...😣😡
از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ...😤😡
مدام این فکر توی سرم💭 تکرار می شد ...
👈محاله تا من زنده باشم😡 اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .😤😡💪
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ...
خیلی جدی و محکم گفتم:😠✋
_پاسپورتم رو بدید می خوام برم ...
پرسید:
_اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .😐📃
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
_من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .😡☝️
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
_قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... .😊
_من دو روز 😠✌️بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ...✋ چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ...👎 دو روز بیشتر وقت نداری ... .😡😤
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... .
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وهفت ✨از حریمت دفاع می کنم #دوباره ل
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وهشت
✨ترمز بریده
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ...📞👳
با خنده و حالت خاصی گفت:
_سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ...😁
منم که حالم اصلا خوب نبود....
سلام کردم و گفتم:
_نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... .😠
دوباره خندید و گفت:
_پاشو بیا اینجا بهت بگم 😁یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ...😃😎
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ...
پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم:
_حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟....😊
همون طور که سرش پایین بود پرسید:
_این داعشی ها #ازکجا اومدن؟ ...
فکر کردم سر کارم گذاشته ...😐
خیلی ناراحت شدم ...😞
اومدم برم بیرون که ادامه داد ...
_کانادا،🇨🇦 آمریکا،🇺🇸 آلمان،🇧🇪 انگلیس🇬🇧و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار #حقیقت_خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، #کر و #کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... #مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... .
منتظر جوابم نشد ...
بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت:
_انتخاب با خودته پسرم ...😊📃
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وهشت ✨ترمز بریده دو ساعت نشده بود که
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_ونه
✨جهاد من
کشور من پر بود از #مبلغ_های_وهابی و جوان هایی که....
با جون و دل، #عقل و #ایمان شون رو دست اونها می دادن ... .😥
حق با حاجی بود ...😔☝️
باید✋ #مانع از پیوستن جوانان کشورم به #داعش می شدم ...
باید کاری می کردم که توی سپاه #اسلام بجنگن، نه سپاه #کفر ... .✌️
از اون روز،...
⚔ #کلاس_جبهه_نبردمن شد ....
و #قلم🖊
و #کتاب_ها، 📚 سلاحم ...⚔
باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ...
#یک_لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم،...
ممکن بود به قیمت #گمراهی یک هموطنم و #جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .😰😯
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ...👌
غذا🍳 و خوابم💤 رو کمتر کردم ...
و #تلاشم رو چند برابر ...💪
به خودم می گفتم:
یه #مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها #بجنگی ... .
در مورد
🇮🇷دفاع مقدس
و 🌷شهدای ایران
خیلی مطالعه کرده بودم ...
خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی #ایستادگی کرده بودند ...
اونها رو #الگو قرار دادم و شروع کردم ... .
اما فکرش رو هم نمی کردم که با #آغاز این حرکت، ...
#نبردسخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ...
هر لحظه، #هجوم_شیاطین رو حس می کردم ...😈
هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر
می شد ...😥😨
❌شبهه،
❌تردید،
❌خستگی،
❌یأس،
❌رخوت،
❌تنبلی و ... از طرف دیگه ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_ونه ✨جهاد من کشور من پر بود از #مبلغ
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی
✨امواج بلا
کم کم #مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ...
سنگ پشت سنگ ...👉
اتفاق پشت اتفاق ...👉
و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ...
حدود 5 ماه ...
بدون منبع درآمد،😳
بدون حمایت خانواده ...😒
#چندماه با #فقر زندگی کردم ... .👌
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ...
غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ...🙁
بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ...
هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن🍳🍘 و یواشکی کنار تختم میزاشتن ...
با این وجود، بیشتر روزها رو #روزه می گرفتم ...
#شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... .
هر وقت #فشار روم خیلی شدید می شد
یاد سخن 🌷شهید آوینی🌷می افتادم ...
👣 #دیندار آن است که در کشاکش #بلا دیندار بماند و گرنه در #صلح و #آسایش و #فراغت اهل دین بسیارند ... .
به خودم می گفتم ...
برای اینکه از #فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ...💎
🔥اول خوب ذوبش می کنن ...
🔨نرمش می کنن ...
🏠بعد میشه ستون یک ساختمان ...
💖و #خدا رو به خاطر #تک_تک اون فشارها و سختی ها #شکر می کردم ....💖
کم کم #دل_دردهام شروع شد ...😣
اوایل خفیف بود ...
نه بیمه داشتم ...😥
نه پولی برای ویزیت و آزمایش ...😒
نه وقتی برای تلف کردن ...😔
به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ...
جز #سرطان ...😧
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی ✨امواج بلا کم کم #مشکلات مختلف شروع به
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_ویک
✨می خواهم بمانم
درد شدید شده بود ...
گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ...😣
آخر، صدای بچه ها در اومد ...
زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ...
_حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... .😐
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ...
دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... 😖
بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... .🚙
بستری شدم ...🛌
جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ...
زده بود به کبد ...
هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... .😥😖
شورا تشکیل شد ...
گفتن باید برگردم ... 😒
یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ...
اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... .
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ...
مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ...
گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم:
_مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... .😞😢
حاجی هم گریه اش گرفته بود ...
پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ...
از بیمارستان زدم بیرون ...
با اون حال رفتم #حرم ...
به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ...
درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... .😫😭
_آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... 😭تو رو خدا منو بیرون نکنید ... 🙏😭بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ...😫😭🙏🙏
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_ویک ✨می خواهم بمانم درد شدید شده بود .
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_ودو
✨یاابالفضل
جواب آزمایش اومد، ....
خوش خیم بود ...
قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .🙏
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و 💫ختم امن یجیب💫 گرفتن ... .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ...
گفت
تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... .😣
سرطان، 😥
شکم پاره، 😨
شیمی درمانی ... 😰
گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ...😣😖
کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ...
دیگه #آب هم نمی تونستم بخورم ... .😖
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام #مقتل و روضه کربلا می خوند ...😭🙏
لب های تشنه کودکان ...🐎😭
حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...😭🌴
به خودم گفتم:
💭 #اقتداکردن به #حرف و #ادعا نیست ... توی اون شرایط #دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون #مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم #کتاب میاوردن ... .📚💪✌️
با همه چیز کنار میومدم ...
تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده😱😰😭
دلم خیلی سوخته بود ...😣
این همه راه و تلاش ...
حالا داشتم #بامرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای #خدا نکرده بودم ...
از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم:
مرگ #تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که #درگمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که #باولایت علی بن ابیطالب و #عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ...😓😞
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_ودو ✨یاابالفضل جواب آزمایش اومد، ....
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_وسه
✨برایم الرحمن بخوان
فشار شیاطین😈👿 سنگین تر شده بود ...
مدام یاس و ناامیدی و درد😞😖 با هم از هر طرف حمله می کرد ...
#ایمانم رو هدف گرفته بودند ...⚔
#خدا کجاست؟ ...
چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای #اسلام تلاش می کردم؟ ... 😟
چرا از روزی که #شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ...🔨😑
چرا؟ ...
چرا؟ ...
چرا؟ ... .😣😥
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، #حمله می کردن ... .
🔥😈👿⚔😰😣✨
روز آخر، ....
حالم از هر روز خراب تر بود ...
دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ...💊💉
حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... .😈
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ...
به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم:
_برام قرآن بخون ... 💫الرحمن💫 بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ...😖🤒😷
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ...
📢فبای آلاء ربکما تکذبان ...
فبای آلاء ربکما تکذبان ...
آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ...📢
#آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ...
از شدت درد، نفسم بند اومد ...
#آخرین قطره های اشک😢 از چشمم جاری شد ...
امام زمان منو ببخش ...
می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... .😭🙏
و زمان از حرکت ایستاد ...⏰✋
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وسه ✨برایم الرحمن بخوان فشار شیاطین😈👿
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_وچهار
✨فرشته مرگ
دیدم جوانی👉 مقابلم ایستاده ...
خوشرو ولی جدی ...
دستش رو روی مچ پام گذاشت ...
آرام دستش رو بالا میاورد ...
با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ...
#خروج روح رو از بدنم #حس می کردم ...
اوج فشار زمانی بود که دست روی #قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... .
حاجی بهم ریخته بود ...
دکترها سعی می کردن احیام کنن ...
و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... .👀🛌
وحشت و ترس از #شب_اول_قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ...
هنوز دلم از #آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ...
با سوز تمام گفتم:
_منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... .😭🙏
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ...
#حسرت بود و #حسرت ... .
هنوز این جملات، ...
کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار #شکاف برداشت ...
#جوانی_غرق_نور✨ به سمتم میومد ...
خطاب به فرشته مرگ گفت:
_امر کردند؛ بماند ... .✋🛌
جمله تمام نشده ...
#بافشار و #ضرب_سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... .
_برگشت ... نفسش برگشت ...
توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ...
_برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وچهار ✨فرشته مرگ دیدم جوانی👉 مقابلم ای
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_وپنج
✨بالاخره مرخص شدم
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ...
بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .😊🙏
چند هفته بعد از بیمارستان🏥 مرخص شدم ...
هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... .
منم از فرصت استفاده کردم و #دوباه درس خوندن رو شروع کردم ...
یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ...
بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ...
لنگ می زدم ...😅
چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ...
بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ...
مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...😎😅
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ...😠☝️ گفت:
_حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ...😠
منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... 😆در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... 😝
استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...😂😆
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت:
_مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... 😠
منم با خنده گفتم:
_من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه....😅😁
از حرف من، همه خنده شون😁😂😃😄😆😀 گرفت ...
حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ...😬😂
از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ...😇
هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ...
دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ...☺️📚
پ.ن:
ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ...
التماس دعای مخصوص😊👌
✨✨⚔⚔⚔✨✨
از این قسمت به بعد وارد اصل ماجرا میشیم😍😊👌
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وپنج ✨بالاخره مرخص شدم هر روز که می گذ
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_وشش
✨من سرباز کوچک توئم
بعد از دو سال #برگشتم کشورم ...
خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ...
نمی دونم چطور؟
ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... .
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از #علمای_وهابی رو هم دعوت کردن ... .
نور چشمی شده بودم ...☺️😅
دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ...
من رو #قهرمان، #الگو و #رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ...
نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود ....
و کشورش رو در راه #خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، #موقتا برگشته بود ... .
برای همین قرار شد برای اولین بار ....
و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ...👌
وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ...
همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ...
سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ...👌✊✋
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ...
چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ...
و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه #تناقض ها و حرف های #غلطی که 👈به نام دین👉 می زد؛ نمی شد ...
خون خونم رو می خورد ...😠
کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به #اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ...
دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... .
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وشش ✨من سرباز کوچک توئم بعد از دو سال
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_هفت
✨به قیمت جانم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
🙏_خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... 😞کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش #افتخار من است ... 😢من #سرباز کوچک توئم ... پس به من #نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش #دفاع کنم ... .😢🙏
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ...
از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
_من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... 😊👌اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ...☺️
با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...😍
یک بار دیگه #توسل کردم و بسم الله گفتم ...
و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف #اهل_سنت می پرسیدم ...
طوری که ...
👈پاسخ هر سوال،
👈تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ...
و با استفاده از #علم_منطق_وفلسفه، اون رو بین #تناقض های گفته های #خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...😎
هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ...
یک اشتباه به قیمت #جان_خودم یا #حقانیت_شیعه و #اهلبیت_پیامبر تمام می شد ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛