eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
469 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -هیچی دیگه، همین که معلوم نیست چی شده درس و دانشگاه رو ول کرده چند روزه اومده اینجا؟ چند بار هم سعید و سمیه ازش پرسیدن جواب سربالا میده. از وقتی هم اومده معلوم نیست چکار میکنه. اون چند شب پیش که دیدی یهو غیبش زد، سعید داشت دیوونه می شد. دیروزم معلوم نیست کجا رفت که سر ظهر اومد خونه، سعید رسیده بود خیلی عصبانی شد ولی فقط مراعات دایی رو میکنه چیزی بهش نمی گه. -ای وای، پس باباش چیزی بهش نمی گه؟ از رحمان بعیده بچه هاش و اینجوری ول کنه. همینجور مادر و دختر هر جور دوست داشتند در مورد من حرف می زدند. -نمی دونم والا، دایی باهاش حرف می زنه ولی خیلی پا پیچش نمی شه. می دونی مامان، من احساس می کنم دایی یه چیزی می دونه به ما نمیگه. بخاطر همین انگار خیالش راحت تره. حتی چند شب پیش از خوابگاه زنگ زدند بهش، من درست متو جه نشدم چی گفتند ولی دایی انگار اصلا نگران نبود، بعدم به سعید چیزی نگفت. توی دلم پوز خندی زدم. خب پدر من خیالش از دخترش راحته، مثل شما لازم نمی دونه هر دقیقه دنبالش باشه و آمارش رو بگیره. با حرف عمه دوباره حواسم سمت آشپز خونه رفت -خب آخه اینجوری هم که نمیشه دست رو دست گذاشت. تو یکم بیشتر مراقبش باش. آهی کشید و ادامه داد -نمی دونم چرا تقدیر این بچه اینجوری رقم خورد.‌ خدا بیامرزه زهرا رو، اگه بود اینجوری نمی شد. مرضیه جون، باید حواست بهش باشه. اگه یه وقت از این تنهایی پناه ببره به آدمهای بیرون خیلی اوضاعش بدتر می شه. اونوقت که زهرا بود و همه حواسشون بهش بود، رفت دنبال اون پسره، الان که دیگه هیچ کسی رو نداره. وقتی می خواد بیرون بره باهاش حرف بزن، یه جوری از زیر زبون بکش ببین جای بدی نره، با کسی نره... دیگه تحمل موندن و شنیدن این حرفها رو نداشتم و به اتاقم برگشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دیگه تحمل موندن و شنیدن این حرفها رو نداشتم و به اتاقم برگشتم. واقعا عمه درمورد من چه فکری کرده که اینجوری حرف می زنه؟ من رو نمی شناسه، برادرش رو که می شناسه! حساسیتهاش نسبت به بچه هاش رو که نی دونه! چجوری می تونه ایتقدر راحت قضاوت کنه و دلسوزی بیجا بخرج بده؟ کلافه دور اتاق قدم می زدم و آروم نمی شدم. عمه خیلی وقت بود من رو حساب نمی کرد. حالا شده دایه ی مهربون تر از مادر! دلم می خواست یجوری بهشون ثابت کنم من نیازی به دلسوزی های اونها ندارم. کمی جلوی آینه ایستادم. چند بار خودم رو روبروی عمه تصور کردم و هرحرفی که لازم دیدم رو بهش زدم. اما هر بار خواستم بیرون برم و واقعا با عمه رو در رو بشم، بخاطر بابا منصرف شدم. اصلا دلم نمی خواست بابا بخاطر عمه و دخترش ناراحت بشه. اما موندنم هم به صلاح نیست، اگه بمونم نمی تونم عصبانیتم رو کنترل کنم و ممکنه حرفی بزنم که نتیجه اش ناراحتی بابا بشه! لباس پوشیدم و جلوی آینه شالم رو روی سرم مرتب کردم. با فکری که به ذهنم زد، سر کمد رفتم و کیف دستی که لوازم آرایشم داخلش بود رو برداشتم. سرلجبازی افتاده بودم و می دونستم عمه از این کار اصلا خوشش نمیاد. کمی کرم پودربه صورتم زدم تا رنگ رژ مخملی روی لبم به وضوح نشون داده بشه. ولی این حد آرایش راضیم نکرد. کمی خط چشم و ریمل هم لازم بود تا غلظت ارایشم رو بالا تر ببره و بیشتر به چشم بیاد. نتیجه ی کار رضایت بخش بود، لبخندی نثار خودم کردم و کیفم رو برداشتم. دستی به مانتوی کوتاهم کشیدم و جوری دستگیره ی در و به صدا درآوردم که مطمئن بشم هر دو از حضورم با خبر شدند! بیرون رفتم و بر خلاف این چند روز، خیلی صمیمانه مرضیه رو صدا زدم -مرضیه جون، من دارم میرم بیرون کاری نداری؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طولی نکشید که مرضیه از،آشپزخونه سرَکی کشید و لحظه ای با دیدن من جا خورد. نگام رو ازش گرفتم و جلوتر رفتم. لبخند مصنوعی زد و گفت -سلام، کی بیدار شدی؟ بازم صبحونه نخورده میری بیرون؟ -میل ندارم دستت درد نکنه. نگاهم به پشت سر مرضیه کشیده شد و عمه رو دیدم. اما جوری،وانمود کردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم. لبخند عمیقی زدم و سلامی کردم -سلام عمه جون، خوبید؟ کی اومدین؟ از جا بلند شد و نگاهش توی صورتم چرخی زد. ناخوداگاه اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست. اما زود با لبخند غیر واقعی سعی کرد اخمش رو از بین ببره. -سلام عزیزم، تازه اومدم. مرضیه گفت خوابی -بله خواب بودم، تازه بیدار شدم -خب بیا بشین برات صبحونه آماده کنم راهم رو سمت در ادامه دادم -نه دستت درد نکنه، میل ندارم. دارم میرم بیرون. عمه که دیگه نمی تونست فقط در سکوت نظاره گر من باشه، از آشپز خونه بیرون اومد و خودش رو به من رسوند. تا خواستم خم بشم و کفش بپوشم، دست روی بازوم گذاشت و مانعم شد -ثمین جان...کجا میری دخترم؟ با همون آرامشی که به سختی سعی در حفظش داشتم لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم. -میرم بیرون عمه جون، چطور؟ نیم نگاهی به مرضیه کرد و اون هم سعی در حفظ لبخندش داشت گفت -آخه...الان...صبحونه نخورده...کجا میری؟ باباتم که نیست. حداقل بمون تا بیاد، بعد برو. مطمئن بودم صبحانه نخوردن و این حرفها بهونه بود و عمه فقط می خواست یه جوری من رو کنترل کنه. بخصوص با ظاهری که داشت از من می دید! -بابام که با بیرون رفتن من مشکلی نداره. ولی حتما باهاش تماس میگیرم میگم. و قبل از اینکه عمه حرفی بزنه، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی بابا رو گرفتم. همزمان که تماس وصل شد، صدای جیغ و خنده ی طاها هم توی گوشی پیچید و صدای خندان بابا -الو ثمین -سلام بابایی -علیک سلام، ساعت خواب؟ خنده ای کردم و گفتم -باور کنید دیشب تا خود صبح بیدار بودم. وقتی سمیه اومد اصلا چشمهام باز نمی شد دیگه. -از این به بعد باید شبها خودم بالا سرت بشینم تا زود بخوابی که بعدش تا لنگ ظهر تو رختخواب نباشی. با خنده ی کوتاهی گفتم -بابایی الان دارم میرم بیرون، عمه نگران بود شما نیستید بدون هماهنگی نرم. -الان کجایی؟ -الان؟ آماده شدم داشتم میرفتم دیگه -ای پدر سوخته، تو کار خودت رو می کنی، حالا جلو عمه ات زنگ زدی که مثلا اجازه بگیری؟ از لحن و حرفش هم خنده ام گرفت هم خجالت کشیدم. -عه بابا؟ -برو بابا جان، ولی زود برگرد. -چشم، حتما. کاری ندارید؟ -نه، به عمه هم سلام برسون. -چشم. خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و رو به عمه که معلوم بود داره از دستم حرص می خوره و به سختی خودش کنترل می کنه گفتم -بابا هم اجازه داد برم، فعلا! از هر دو خداحافظی کردم و بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. نفس سنگینی کشیدم و چند لحظه همونجا پشت در موندم. و صدای ضعیف عمه رو شنیدم -الو، داداش... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ظاهرا عمه نتونست تحمل کنه و همون موقع باید گزارش رو به بابا می داد. اون هم اونجوری که خودش صلاح دیده بود! از پله ها پایین رفتم و راه کوچه رو گرفتم. هیچ مقصد مشخصی نداشتم. حتی حوصله ی بازار و شلوغی خیابون رو هم نداشتم. بغضی عجیب توی گلوم بود. احساس بدی داشتم. حسی شبیه حقارت کوچک شدن... سر خیابون رسیدم، برای تاکسی زرد رنگی که جلو میومد دست بلند کردم و سوار شدم. جلوی در امامزاده پیاده شدم. اینجا یه روزی پر از خاطرات خوب برام بود خاطرات روزهایی که با مامان و عزیز میومدیم. اونها مشغول نماز و زیارت می شدند و من تو دنیای کودکیم،سر حوض بزرگ وسط حیاطش مشغول بازی می شدم. اما الان یاد آور بزرگترین داغ دلم بود! از در وارد شدم و مستقیم سمت شیر آب رفتم. ظرفی که اونجا بود رو پر از آب کردم و چند قدم جلوتر جلوی دوتا سنگ سفید با نوشته های سیاه زانو زدم و روی زمین رها شدم. با صدای زنگ گوشیم، کلافه سری تکون دادم و گوشی رو از جیبم بیرون آوردم. باز هم شاهین بود! ولی اینبار اصلا برام اهمیتی نداشت که چرا دوباره زیر قولش زده و تماس گرفته. دکمه ی کنار گوشی رو فشار دادم و خاموشش کردم و توی کیفم انداختم. ظرف آب رو برداشتم و اول روی قبر مادربزرگ مهربونم و بعد روی قبر مادر صبورم ریختم. خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. و خودم بهتر از هر کسی دلیلش رو می دونستم. هیچ وقت دل اومدن به اینجا رو نداشتم. حتی پنج شنبه ی هر هفته که سعید و سمیه قرار میگذاشتند و من به بهونه های مختلف از اومدن به اینجا طفره می رفتم. مامان زهرا، تکیه گاه محکم من بود و نمی تونستم اون تکیه گاه رو زیر خروارها خاک ببینم. ادم گاهی تو شرایطی قرار میگیره که خودش رو ته دنیا می بینه. با خودت میگی مگه سیاه تر و بد تر از این هم میشه؟! و من بعد از نیما بارها این سوال رو از خودم پرسیدم. مگه بد تر از این همه میشه؟! ولی با رفتن مامان، تازه فهمیدم روزهای سخت و تاریک زندگی یعنی چی؟! مامان دقیقا زمانی رفت که به حضورش، به حرفهاش، به گرمای دستهاش نیاز مبرم داشتم! و کسی عذابی که این روزها می کشیدم رو نمی فهمید. حسرت و غصه ای که تا ابد روی دلم سنگینی میکنه که چرا روزهای آخر، بخاطر فشار عصبی که از سمت نیما بهم وارد شده بود، با مامان تتدی و بد رفتاری کرده بودم؟ وقتهایی که نگرانم بود و تلاش می کرد من رو از تنهایی بیرون بیاره و من دست کمکش رو پس زده بودم. و حالا چقدر محتاج و آرزومند اون دستها بودم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دستی روی سنگ قبر سردی کشیدم که چهره ی مهربانترینم را از من پنهان کرده بود و به وسعت تمام دلتنگیهام اشک می ریختم و درد دل می کردم. خیلی برام سنگین بود وقتی می دیدم عمه که روزی علنا گفت زندگی من دچار آه و نفرینش شده، حالا نقش بزرگتر دلسوز رو بازی کنه و نگران رفت و آمدهام باشه. و اگه مامان بود اینجوری نمی شد... و تازه این یکی از مشکلات بعد از مامان بود! کاش از اون همه اشک کاری بر میومد! کاش گریه راه به جایی می برد و حداقل ذره ای نبود مامان رو جبران می کرد! ولی دریغ...! سر سنگینم رو بلند کردم و نگاه پر اشکم بین هر دو قبر جابجا شد. حال بدی داشتم و احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده. از دورن احساس ضعف شدیدی داشتم. دوباره علایم اون سر درد مزمن داشت نمود می کرد و هر لحظه بیحال تر می شدم. به سختی بلند شدم چند قدم جلو تر نیمکت فلزی خاک گرفته ای بود خودم رو بهش رسوندم و نشستم. خیلی زودتر از قبل، سر دردم بیشتر شد و تحملش سخت. معمولا بخاطر همین درد های آزار دهنده، همیشه قرص مسکن همراهم بود. اما وقتی از خونه بیرون زدم اصلا فکر این یه مورد رو نکرده بودم و حواسم به قرص و دارو نبود. با نا امیدی کیفم رو زیر و رو کردم اما چیزی پیدا نکردم. نگاهی به آسمون کردم، اونقدر تو حال خودم بودم که نفهمیدم چقدر زمان گذشته و الان چه ساعتی از روزه! فقط می دونم خیلی وقته که اینجا هستم. باید زودتر به خونه بر میگشتم ولی با این ضعف و سر درد اصلا توانش رو نداشتم. چشم بستم و سرم رو به پشتی نیمکت تکیه دادم تا شاید بتونم تجدید قوایی کنم برای برگشت به خونه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با تکون دستی، بیحال چشم باز کردم. خانم مسنی رو روبروی خودم دیدم که اروم صدام میکرد -دخترم، خوابی؟ حالت خوبه؟ چند ثانیه زمان برد تا مغزم ریکاوری بشه و یادم بیاد کجا هستم. -خوبی عزیزم؟ کمی خودم رو جمع و جور کردم و صاف نشستم. یک لحظه درد بدی توی کاسه ی سرم پیچید و بی اختیار پلکهام رو روی هم فشار دادم و چهره ام در هم شد. -دخترم می تونی حرف بزنی؟ صدای نگران اون پیر زن، باعث شد دوباره چشم باز کنم و دردمند نگاهش کردم. سری تکون دادم و با صدای گرفته ای لب زدم -بله، خوبم -خیلی وقته اینجا نشستی، من سر خاک پسرم بودم. می خواستم برم دلم نیومد تنهات بذارم. صدایی صاف کردم و دستپاچه گفتم -نه...منم داشتم میرفتم...سر خاک مادرم بودم. سرم درد میکرد نشستم یکم استراحت کنم بعد برم -آخه، هیچ کس تو امامزاده نیست. پاشو با هم بریم. نگاهی به اطراف انداختم. راست میگفت هیچ کس غیر از ما نبود. دست روی سرم گذاشتم و نالیدم -شما بفرمایید، من یکم بهتر بشم میرم. پیر زن خواست حرفی بزنه که با صدای مردونه ای، نگاه هر دومون چرخید - اینجاست، نگران نباش پیداش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با دیدن سعید و چشم غره ای که بهم رفت آروم از جا بلند شدم. -کاری از من برمیاد دخترم؟ نگاه پر استرستم رو به پیر زن مهربان دادم و لب زدم -نه...نه...ممنون...برادرم اومد دنبالم. نگاهش بین من و سعید که با قدمهای محکم به ما نزدیک می شد، جابجا شد و سری تکون داد. -خب خدا رو شکر، منم برم یه زیارت کنم و برگردم خونه. چیزی نگفتم و با رفتن پیر زن، دوباره نگاهم سمت برادرم کشیده شد. دقیق روبروم ایستاد و نگاهش اینقدر سنگین بود که تاب نیوردم و سر به زیر انداختم. صدای نفسهایی که از عصبانیت تند شده بود رو به وضوح می شنیدم. ساعت مچی دور دستش رو جلوی صورتم گرفت و با عصبانیت گفت -ساعت چنده؟ بی اختیار نگاهم سمت صفحه گرد و سیاه ی ساعتش کشیده شد اما تمرکزی برای جواب سوالش نداشتم. کمی صداش بالا رفت -با توام، ساعت چنده؟ منتظر جواب من نموند و با حرص گفت -ساعت یازده صبح از خونه زدی بیرون، الان نزدیک چهار بعد از ظهره نا باور نگاهم رو ازش گرفتم. یعنی این همه ساعت من اینجا بودم؟ نمی دونستم چی باید بگم ولی می خواستم حرفی بزنم تا شاید آروم بشه -داداش من... مهلت ادامه ی حرفم رو نداد. بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش تا بیرون از امامزاده همراه کرد. خودش در ماشین رو باز کرد و با هولی که داد، مجبورم کرد بی حرف روی صندلی بشینم و در رو جوری محکم بهم کوبید که از جا پریدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دیگه اهمیتی به درد سرم نمی دادم و فقط نگاهم به برادر عصبانیم بود. ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. همون موقع گوشیش زنگ خورد. اما قصد جواب دادن نداشت. با غیظ دستی روی صفحه اش کشید و روی داشبور پرتش کرد. و نگاه پر غضبش رو به من داد. و صداش کل ماشین رو پر کرد -تو از صبح اینجا چه غلطی می کنی که من کل شهرو دنبالت گشتم؟ تو که می خواستی بیای اینجا چرا وقتی زنگ زدی به بابا نگفتی؟ چرا این همه وقت موندی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ جواب چراهای سعید فقط سکوت بود و اشکی داشت تقلا می کرد از سد چشمم بگذره و پایین بریزه. لحظه ای نگاه پر حرصش رو ازم برنمیداشت و ادامه داد - ثمین خودت میفهمی داری چکار می کنی؟ هر روز من باید تو کوچه خیابون بیوفتم دنبال تو؟ از ظهر که خبر مرگم رفتم خونه دیدم نیستی همه جا رو دنبالت گشتم. اون گوشی بی صاحابتم که خاموشه به جان خودم فقط دارم ملاحظه ات رو میکنم که همینجا نمیزنم یه بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی. فقط ملاحظه ی حال اون بابای بیچاره مون رو میکنم که گوشه ی خونه افتاده و چند ساعته دلش هزار راه میره که دخترش کجاست که خبری ازش نیست. با صدای لرزونی لب زدم -هیچ جا نبودم داداش... اومدم اینجا... اصن تفهمید چی شد اینقدر طول کشید... حالم یکم بد شد... نذاشت حرفم تموم بشه و با همون لحن عصبانی و صدای بلند باز توبیخم کرد -تو بیجا کردی تنها راه افتادی اومدی اینجا. مگه تو خونواده نداری؟ مگه کس و کار نداری که روز و شب راه میوفتی تو کوچه خیابون؟ اونم با این سرو وضع . تازه یاد آرایشم افتادم و مانتویی که کوتاه تر از حد معمول بود و سریع نگاه خجالت زده ام رو از سعید گرفتم و سکوت رو ترجیح دادم. -فقط‌برسونمت خونه خیال بابا رو راحت کنم، بعدش من میدونم با تو دیگه حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد. حتی دیگه جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم. بعد از گذشتن از چند تا خیابون، جلوی دارو خونه ای توقف کرد و بی حرف پیاده شد. از فرصت استفاده کردم و آفتابگیر ماشین رو پایین زدم و توی آیینه اش نگاهی به صورتم انداختم. مثلا آرایش کرده بودم!! اما بخاطر گریه هام اطراف چشمم سیاه شده بود و رد رنگ سیاه ریمل روی صورتم مونده بود. دست دراز کردم و جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی داشبورد برداشتم و تلاش کردم قبل از اومدن سعید ته مونده ی آرایش مسخره ای که رو صورتم مونده بود رو پاک کنم. سعید در حالی که با تلفن همراهش صحبت می کرد، از دارو خونه بیرون زد و به سمت ماشین اومد. آخرین تلاشم رو هم کردم و دستمال رو روی قرمزی لبهام کشیدم و همزمان در باز شد و سعید نشست. انگار متوجه کارم شده بود که چند لحظه چپ چپ نگاهم کرد و به مخاطب پشت خط گفت -بله خانم اینجاست، نمی خواد نگرانش باشید. این که دیگه اونقدر خودسر شده که هر وقت دلش می خواد میزنه بیرون هر وقت دوست داشت برمیگرده خونه. نگاه ازش گرفتم و چیزی نگفتم. لحنش کمی آرومتر شد و گفت -نه، من اومدم داروها بابا رو بگیرم. گرچه با این دسته گلهایی که ثمین خانم به آب میده هرکاری برای بهبود حال بابا بکنیم همش هدر میره. -خیلی خب باشه، خداحافظ هنوز غیظ داشت. گوشی رو دوباره روی داشبورد پرت کرد و سمت خونه راه افتاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تمام مسیر رو در سکوت سنگینی طی کردیم. سعید هنوز عصبانی بود و این از طرز رانندگیش کاملا مشخص بود. از شیشه ی کنارم نگاهم رو به بیرون دادم. نمی دونستم وقتی بعد از چند ساعت بی خبری با بابا روبرو بشم چه باید بهش بگم؟ وقتی فکر میکردم تو هر دقیقه از این چتد ساعت بابا چی کشیده و چه حالی بوده از خودم بدم میومد. چی فکر می کردم و چی شد! می خواستم با عمه لج کنم و بیخودی از خونه بیرون زدم. قرار نبود این همه طول بکشه و اینجوری بشه. قرار بود به عمه ثابت کنم من نیازی به ابراز نگرانی ها و مراقبت اونها ندارم اما حالا حتما عمه هم متوجه غیبت طولانی مدتم و حال بابا شده! اما اینها دیگه برام مهم نبود. فقط دلشوره ی حال بابا رو داشتم. با صدای کشیده شدن ترمز دستی، چشم از بیرون گرفتم و نگاهم رو به صورت پر اخم برادرم دادم. گوشی و داروهایی که خریده بود رو برداشت. اروم دستم را سمت دستگیره بردم و تا در رو باز کردم صدای غیظ دار و محکم سعید، مانع از پیاده شدنم شد -ثمین!! اونقدر محکم صدام زد که فقط نگاهش کردم و حتی جرات جواب دادن نداشتم. با چشمهایی که هنوز عصبانیت رو فریاد نی زد، نگاهم کرد و با همون لحن قاطع و محکم گفت -آخرین باریه که تو کوچه خیابون میگردم پیدات می کنم. الان فقط و فقط بخاطر بابا کاری بهت نداشتم. چشم هاش رو ریز کرد و تهدید وار ادامه داد -یک بار، فقط،یک بار دیگه به هر بهونه ای اینجوری بذاری بری دیگه فکر هیچ کسی رو نمی کنم و میشم اون سعیدی که نباید بشم! تا الان همش مراعاتت رو کردم اما انگار تو لازم نمی دونی مراعات حال بقیه رو بکنی. از همین الان هر وقت هر جا خواستی بری اول با من هماهنگ می کنی! ثمین به جان خودم، مرضیه زنگ بزنه بزنه ثمین گذاشت رفت بیرون، کار و زندگی رو ول میکنم میام سراغت، بعدش دیگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. هیچ عذر و بهونه ای هم قبول نمی کنم. حرفش که تموم شد، چند لحظه در سکوت، خیره نگاهم کرد. من سر به زیر بودم و فقط به حرفهاش گوش می دادم اما سنگینی نگاهش رو خوب حس می کردم. اما انگار سکوت من اصلا به مذاقش خوش نیومد که صداش بالا رفت و تشری زد -ثمین! با تو بودم. ترسیده نگاهش کردم و دستپاچه لب زدم -فهمیدم دادش. چند ثانیه طول کشید تا نگاه اخم دارش رو از،صورتم برداشت و با غیظ گفت برو پایین! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اروم در رو باز کردم و قدم بیرون گذاشتم. با کمی فاصله پشت سر سعید وارد خونه شدم. مرضیه دم در ایستاده و نگاهش پایین پله ها بود تا ما بالا بریم. نگاه نگرانش بین من و همسرش جابجا شد -وای دختر تو کجایی؟ ما که از نگرانی مردیم. تو این موقعیت، از مرضیه هم خجالت می کشیدم و فقط،سکوت کردم. -بابا چطوره؟ نگاه درمونده ی مرضیه دوباره سمت سعید برگشت - الان خوبه، بیچاره خیلی حرص خورد، تو که نبودی فشارش رفت بالا حالش بد بود. وقتی زنگ زدی گفتی ثمین رو پیدا کردی یکم اروم تر شد. داروهاش رو دادم بهتر شد. با حرفهای مرضیه توی دلم خالی شد و بی اختیار نگاهم سمت سعید رفت که با گوشه ی چشم با عصبانیت نگاهم می کرد. اما چیزی نگفت و داخل خونه رفت. مرضیه با اشاره ی دست، من رو هن به داخل هدایت کرد و با قدمهای سنگین و بی جون، جلو رفتم. روی نگاه کردن به بابا رو نداشتم و سر به زیر دم در ایستادم. صدای سلام کردن سعید و جواب ضعیف بابا رو شنیدم -خوبی بابا؟ می خوای بریم دکتر؟ و بابا که با ناله گفت -خوبم، ثمین کجاست؟ -اینجاست، نگرانش نباش.‌ -کجا بود؟ سعید نفس عمیقی کشید و جواب داد -رفته بود سر خاک مامان، اونجا پیداش کردم. به سختی آب نداشته ی دهانم رو قورت دادم. از بالای چشم نگاهی گذرا توی سالن انداختم. عمه با صدای سعید از اتاق بیرون اومد -سعید جان اومدی؟ آوردیش... و با دیدن من، هم کلامش ناتموم موند و هم اخمهاش در هم رفت. و شاکی و طلبکار به سمتم اومد -عه، عه. دختر تو معلوم هست کجایی؟ صبح کِی حالا کِی؟ رفتی دنبال خوشگذرونی خودت نمیگی یه بابای مریض دارم که دلش هزار راه میره؟ میدونی بابات چه حالی شده بود؟.... عمه همینجور سرزنش می کرد و هر چه دلش می خواست می گفت. من هم دلم می خولست دهن باز می کردم و میگفتم باعث و بانی این رفتار من خودش بوده و حرفها و خواسته های نا بجاش. اما الان وقت حرف و اعتراض نبود. نگاهم سمت تخت بابا رفت و آروم به طرفش قدم برداشتم. دراز کشیده و چشمهاش بسته بود. چهره اش رنگ پریده بنظر میومد. اروم و بغض دار صداش زدم -بابا؟ اما اصلا عکس العملی نشون و حتی برای دیدن من، چشمهاش رو باز نکرد. دیگه اونجا موندن رو تاب نیوردم و سمت اتاق قدم تند کردم. اروم و سر به زیر وارد شدم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کیفم رو پرت کردم و کنار دیوار نشستم. زانوهام رو بغل کردم و سر رو زانوهام گذاشتم. بغض داشتم اما اونقدر خودم از موقعیت پیش اومده دچار شوک بودم که اشکهام باهام همراهی نمی کردند. مدام به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا حواسم به ساعت نبود و این همه مدت زمان از دستم در رفته بود؟ یادگوشیم افتادم. دست دراز کردم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو بیرون آوردم و روشنش کردم. کاش حداقل گوشیم رو خاموش نکرده بودم. حال بدی دلشتم و دلم پیش بابا بود. دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم. و همونجا توی اتاق موندم. هوا تاریک شده بود که چند تقه به در خورد و مرضیه وارد شد کمی توبیخگر نگاهم کرد و سری تکون داد. انگار بدش نمیومد اون هم یکم سرزنشم کنه ولی محبور به سکوت بود. -شام آماده کردم، پاشو بیا بخور. نگاه ازش گرفتم و کلافه سری تکون دادم و غیظ دار گفتم -من هیچی نمی خوام، میل ندارم. مرضیه که حسابی دلش از من پر بود، کوتاه نیومد و طلبکار گفت -یعنی چی نمی خوای؟ سعید و مامانم که دارند میرن هیات.‌ بابات تنها شام بخوره؟ پاشو بیا بیرون -وای مرضیه حوصله ندارم، لطفا برو بیرون گفتم که شام نمی خوام اشتها ندارم. کمی نگاهم کرد و با حرص گفت -واقعا که و بیرون رفت. چند دقیقه نگذشت که دوباره در باز شد و اینبار سعید با همون اخم سنگینی که داشت وارد شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی خودم رو جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم. طلبکار و پر غیظ گفت -چرا نیومدی بیرون؟ مگه نرضیه نگفت سفره ی شام پهن کرده؟ دلخور لب زدم -به مرضیه گفتم میل ندارم -خب بیخود گفتی. باید جلو چشم بابا باشی. از،وقتی اومدی به جای معذرت خواهی چپیدی تو این اتاق که چی؟ حداقل پاشو برو یکم باهاش حرف بزن آرومش کن. باز خجالت زده سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم -آخه تو یکم فکر نمی کنی با این کارهات داری چی به روز بابا میاری؟ می دونی تو این چند ساعت چی بهش گذشته؟ ناخوداگاه بغضم تحریک شد و اولین قطره ی لشک راهش رو روی صورتم باز کرد. با دیدن اشکهای من انگار عصبانیتش بیشتر شد و با حرص و صدای کنترل شده ای گفت -ثمین، بفهم بفهم که تنش عصبی، استرس، اضطراب برای بابا سَمه. چرا هر روز یه درد سر تازه درست می کنی؟ چرا هر چی من تلاش میکنم برای بهتر شدن حال بابا، تو همه رو خراب می کنی؟ من دارم همه کاری می کنم که دوباره سرپا بشه، بتونه مثل قبل روی پای خودش بایسته و بالا سرمون باشه. ولی تو با یه لجبازی و بی فکری، همه زحتمهای من و بابا رو هدر می دی. همین چند ساعتی که حرص خورد و استرس داشت، می دونی به اندازه ی چند روز درمانش رو عقب انداخته؟ کمی مکث کرد و گفت -بزرگ شو ثمین. دیگه بچه که نیستی. تو هم یکی از اعضای خانواده ای که باید به سهم خودت به بابا کمک کنی تا حالش خوب بشه. نه اینکه هر روز با یه درد سر جدید، بیشتر اذیتش کنی. گفت و سمت در رفت. قبل از خروج دوباره چرخید و نگاهم کرد و محکم و آمرانه گفت -به جای آبغوره گرفتن پاشو بیا کنارش بشین چهار کلمه باهاش حرف بزن از ناراحتی درش بیار. من دارم میرم مسجد، نیام ببینم دسته گل جدید به آب دادی. گفت و بیرون رفت و در رو تو حالت نیمه باز رها کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ناچار از جا بلند شدم و بیرون رفتم. عمه چادر به سر مشغول پوشیدن کفشهاش بود و از بابا مرضیه خداحافظی می کرد. سعید هم کنار بابا ایستاده بود و با دیدن من سری به تاسف تکون داد. -من دارم میرم بابا، کاری نداری؟ -نه بابا جان، برو به امید خدا. التماس دعا. -اگه خواستید بیاید زنگ بزتید میام دنبالتون -نه بابا، امشب نمی تونم بیام ان شاالله بهتر بشم فرداشب با هم میریم. -باشه هر جور راحتید. فعلا خداحافظ -خداحافظ سعید و عمه رفتند و مرضیه هم تو آشپز خونه مشغول بود‌. با تردید چند قدم سمت بابا برداشتم. نزدیکش شدم اما اصلا نگاهم نمی کرد و این برام سنگین تموم می شد. با فاصله از تختش ایستادم و بغض دار نگاهش،کردم. و با صدای لرزانی صداش زدم -بابا...بابایی... با اخم به روبرو خیره بود و حق میدادم که نگاه مهربونش رو ازم دریغ کنه. خواستم حرفی بزنم که صدای مرضیه مانعم شد. -دایی جان، شامتون آماده اس. بیارم براتون؟ بابا نفس عمیقی گرفت و سری به علامت نه تکون داد -نه دخترم، الان نمی خورم. دستت درد نکنه. مرضیه که حال بابا رو فهمیده بود، دیگه اصراری نکرد و گفت -پس من میرم نماز بخونم، چیزی خواستید صدام کنید -باشه بابا، برو مرضیه به اتاق رفت و من و بابا تنها شدیم. کمی نگاهم رو به صورت خسته و مهربونش دادم و درگیری زیادی با بغض گلوم داشتم. آروم دست روی دستش گذاشتم ودوباره با همون صدای لرزون لب زدم -بابایی... ببخشید...بخدا نمی خواستم اینجوری نگرانتون کنم...رفتم....رفتم سر خاک مامان...اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز اخم داشت و حتی نگاهم نمی کرد. و این بدترین تنبیه بود برام. نمی دونستم باید چکار کنم فقط می دونستم باید بابا رو از این ناراحتی بیرون بیارم. واردآشپزخونه شدم و از غذایی که مرضیه پخته بود، کشیدم. تنها راهی بود که برای تزدیک شدن به بابا به ذهنم می رسید. سینی رو برداشتم و بیرون رفتم. به خودم جرات دادم و آروم کنار تختش نشستم و در حالی که با بغضم درگیر بودم، قاشق رو توی ظرف غذا می چرخوندم. قاشق رو جلو گرفتم و لب زدم -براتون غذا آوردم... هنوز حرفم تموم نشده بود که با لحنی دلخور و ناراحت گفت -به مرضیه هم گفتم که نمی خورم.‌پاشو جمع کن اینا رو درمونده لب زدم -بابا اینجوری... -پاشو ثمین، این غذا رو هم ببر از اینجا. اینبار لحنش تند و محکم بود و جرات مخالفت و اصرار بیشتر نداشتم. نا امید بلند شدم و سینی غذا رو به اشپزخونه بردم. می خواستم پیش بابا برگردم اما اونقدر ازم ناراحت بود که نمی خواست کنارش باشم. چشم بسته بود و ساعد دستش رو روی صورتش گذاشته بود. راهم رو سمت اتاق کج کردم و دوباره به کنج تنهاییم پناه بردم. اروم و بی صدا اشک می ریختم و توی دلم عمه رو مورد مواخذه قرار می دادم. چرا اون مقصر اصلی این ماجرا بود. اگه اون حرفها رو نمی زد اگه اونقدر اصرار بیخودی برای پسرش نداشت اگه فقط یکم ملاحظه ی احوالات من رو کرده بود من سر لج نمی افتادم که اخرش به ناراحتی بابا ختم بشه. و حالا از نظر همه، من دختر بی ملاحظه ای باشم که حتی مراعات حال پدرم رو هم نکردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی با گوشیم ور رفتم و توی دلم به شاهین هم غر میزدم که چرا دوباره به گوشیم زنگ زد و باعث شد خاموشش کنم و چند ساعت همه ازم بیخبر بمونند. دیگه تا آخر شب از اتاق بیرون نرفتم و دلشکسته به بابا فکر می کردم. دیر وقت بود که متوجه اومدن سعید شدم و ظاهرا عمه باهاش نبود و تنها برگشته بود. زیر پتو خزیدم و تو تنهایی خودم با بغضم می جنگیدم. و برای هزارمین بار تو این چند ساعت با حسرت آرزو می کردم کاش مامان بود!! از زور ناراحتی تا خود صبح خواب چشمهام نیومد و حتی از قرص و داروهایی که خوردم هم کاری ساخته نبود! موقع نماز صبح بود که صدای رفت و آمد سعید و مرضیه و نماز خوندن بابا رو می شنیدم اما باز هم از اتاق بیرون نرفتم. اونقدر همونجا زیر پتو موندم تا آفتاب طلوع کرد و مثل همه ی این مدت اخیر، نمازم قضا شد و اهمیتی برام نداشت. سر درد دوباره داشت آزارم می داد. از جا بلند شدم و بی صدا توی کشوی کمد دنبال داروهام می گشتم. از گوشه ی در اتاق که کمی باز بود، متوجه حضور سعید شدم. با فاصله ی کمی از در، روبروی آینه مشغول لباس پوشیدن بود که با صدای مرضیه نگاه از آینه گرفت -سعید جان، داری میری؟ -آره -صبحونه نخوردی که صدای سعید گرفته بود و جواب داد -میل ندارم، دستت درد نکنه. و لحن مرضیه خبر از نگرانیش میداد -دیشب که تا صبح نخوابیدی، الان خوبی؟ سعید نفس،عمیقی کشید و با تن صدای پایینی که ظاهرا ملاحظه ی بابا رو میکرد گفت -خودم که بی خوابی بخ سرم زده بود. بابا هم تا صبح ناله کرد، اصلا نخوابید. حالش خوب نبود. همش نگران بودم نکنه یه وقت فشارش بره بالا. الان تازه خوابش برده. -اره متوجه شدم دایی هم نتونست بخوابه. این رو گفت و با لحن دلخوری ادامه داد -الان من چیزی بگم ناراحت میشی. ولی عزیزم اینا همش بخاطر تنش عصبیه. روز اول که ثمین اومد گفتم خب دیگه تو هم خیالت راحت میشه که جلو چشمته یکم آروم میگیری. ولی بدتر شد که بهتر نشد. دایی هم بخاطر کاری که دیروز ثمین کرد اینجوری اعصابش بهم ریخته که تا صبح نتونست بخوابه. با حرص لبهام رو روی هم فشار دادم. کاش میشد می رفتم و بهش می گفتم دلیل رفتارهای من تو و مادرت و اون برادرت هستید و شما باعث شدید من از اینجا فراری بشم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حتی پاسخ سعید هم ذره ای حرصم کم نکرد -حالا دیگه یه اتفاقی افتاد گذشت. یه وقت به روش نیاری بدتر ناراحت میشه ها. اصلا دلم نمی خواد بین من و ثمین، پای تو وسط کشیده بشه. -نه بابا من که کاری بهش ندارم، ولی وقتی این حال و روز تو رو میبینم خب ناراحت میشم، یکمم به من حق بده نگرانت باشم. سعید که می خواست از همسرش دلجویی کنه خنده ی کوتاهی کرد و گفت -من که همیشه بی چون و چرا به شما حق میدم بانوی من! اصلا لازم نیست نگران باشی، شما اون اخمهاتو باز کن اول صبحی، یکم بخند، من حالم خوب میشه. -امان از دست تو، اگه این زبونو نداشتی چکار می کردی؟ باز سعید با خنده جواب داد -هیچی، همین که تو رو داشتم بس بود دیگه. نگاه از در گرفتم و از قوطی کوچیک سفید رنگ، قرصی بیرون آوردم و بدون آب قورت دادم. سر جام دراز کشیدم و چشم بستم اما هنوز صدای مرضیه به گوشم می رسید -سعید جان -جانم -میشه امروز ماشین رو نبری؟ من نوبت دندون پزشکی دارم، باید برم تا ظهر برگردم. سعید که انگار این موضوع رو فراموش کرده بود، درمونده گفت -ای بابا، امروز باید بری؟ -آره -من امروز چند جا کار دارم، می تونی با تاکسی بری؟ -آخه به مامان گفتم بیاد پیش دایی بمونه تا من برم و برگردم، اگه بخوام با تاکسی برم باید زنگ بزنم مامان بگم زودتر بیاد. کلافه سری تکون دادم و نشستم. پس امروزم قراره عمه خانم تشریف بیارند. سعید گفت -ثمین که هست. چرا عمه رو تو درد سر انداختی این همه راه بیاد؟ واقعا سوال خوبی بود، چه لزومی داشت مرضیه برای دو سه ساعت عمه رو بکشونه اینجا؟ اما با جوابی که مرضیه داد حرصم بیشتر شد -نه، مامان باشه خیالم راحت تره. هم ساعت داروهاش رو می دونه، هم اگه دیر کنم حواسش به رژیم غذاییش هست. ثمین که نمی دونه این چیز ها رو. نفسم رو پر حرص بیرون دادم. چرا به خودش اجازه می ده در مورد من اینجوری فکر کنه؟ بنظرش من در حد دو سه ساعت نمی تونم مراقب پدرم باشم اونوقت لازمه که حتما عمه بیاد اینجا. اینجوری فایده نداره. باید هر جور شده بابا رو راضی کنم تا برگردیم خونه ی خودمون. اونوقت خودم می تونم بیست و چهار ساعت حواسم به بابا باشه و نیازی به حضور و دلسوزی دیگران نبود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دوباره با حرص سرجام دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. از زور حرص و عصبانیت آروم و قرار نداشتم و مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تا شاید دوباره خوابم ببره و حداقل یکی دو ساعتی فکر و خیال نکنم اما بی فایده بود! دوباره بلند شدم و پتو رو با حرص کنار انداختم. گذشته از حرفهای مرضیه، من اصلا حوصله ی تنها بودن با عمه رو نداشتم. بعد از حرفها و اتفاقات دیروز، تحمل حضور عمه خیلی سخت بود. بخصوص اینکه بابا هنوز ازم ناراحت بود و عمه و دخترش از من طلبکار! اگه قرار باشه عمه بیاد، من یک لحظه هم اینجا نمیمونم. چند قدم دور اتاق دور زدم. با داستانی که دیروز درست شد، الان نمی تونم به بهونه ی گردش و هوا خوری بیرون برم. کمی فکر کردم، بهترین گزینه سمیه اس. بدون اینکه نگاهی به ساعت بندازم، شماره ی سمیه رو گرفتم و منتظر پاسخش موندم. انتظارم زیاد طولانی نشد و صدای خوابالود و نگرانش رو شنیدم. -الو ثمین؟ ناراحت و دلخور لب زدم -سلام آبجی -سلام، خوبی تو؟ -آره خوبم، بیدارت کردم؟ -نه اشکالی نداره، فقط نگران شدم این وقت صبح زنگ زدی، چیزی شده؟ -نه، فقط می خواستم بیام خونتون -خونه ما؟ خب بیا عزیزم. ولی چرا الان؟ اتفاقی افتاده؟ با سعید بحثت شده؟ سری تکون دادم و گفتم -نه بابا، سعید که رفت. راستش...فکر کنم عمه دوباره میاد اینجا، اصلا حوصله شو ندارم. می خوام بیام پیش تو. نفسش رو عمیق بیرون داد و گفت -نگرانم کردی دختر، فکر کردم اتفاقی افتاده. خب پاشو بیا، می خوای بگم صادق بیاد دنبالت -نه لازم نیست، خودم میام -باشه...فقط...ثمین جان... کمی مکث کرد و ملتمس گفت -جون آبجی مستقیم بیا اینجا، دوباره جایی نری سرت گرم بشه همه نگرانت بشن. کلافه لب زدم -چشم، کاری نداری؟ -نه، منتظرتم. تماس رو قطع کردم و آماده شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت آروم در رو باز کردم و سرکی بیرون کشیدم. کسی نبود، از اتاق بیرون رفتم، نگاهی به چهره ی غرق خواب بابا انداختم و چند قدم جلو رفتم. از صداهایی که میومد، مطمئن شدم مرضیه تو آشپزخونه مشغوله. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. مرضیه لحظه ای چرخید و تا من رو دید متعجب نگاهم کرد -سلام، تازگیا بی سر و صدا بیدار می شی. کیف و گوشیم رو روی اپن گذاشتم و با خونسردی گفتم. -سلام، صبح بخیر.‌مگه اول صبح باید دادار دودور کنم همه بفهمن بیدارم؟ و به طرف آشپز خونه رفتم. لیوانی رو پر از آب کردم و دومین قرصی که برای مهار سر دردم لازم بود رو خوردم. نگاه مرضیه سر تا پام رو برانداز کرد و مشخص بود از اینکه آماده ی بیرون رفتنم، اصلا راضی نیست. اینبار بر خلاف قبل، راحت حرفش رو به زبون آورد. -ثمین جان، جایی میری؟ لیوان رو از لبم فاصله دادم و باقیمونده ی آب رو قورت دادم. ابرویی بالا انداختم می فهمیدم بخاطر ماجرای دیروز، حساس تر شده اما من بهش حق نمی دادم برای من بزرگتری کنه و تو رفت و آمدم دخالتی داشته باشه. مستقیم نگاهش کردم و بی پروا گفتم -آره، چطور؟ با لبخندش سعی می کرد خودش رو آروم نشون بده -این وقت صبح کجا میری؟ چند لحظه فقط،خیره نگاهش کردم و از خودم می پرسیدم اصلا لازمه که من جوابش رو بدم و در جریان رفت و آمدم قرار بگیره؟ انگار حرفم رو از نگاهم فهمید که دست به سینه ایستاد و یه تای ابروش رو بالا انداخت -می دونی که من اصلا اهل دخالت تو کار بقیه نیستم. الانم بخاطر سفارشهای سعیده که ازت پرسیدم. -عه، سعید خواسته که رفت و آمد من رو چک کنی؟ انگار منتظر موقعیت بود و حالا شرایط رو مناسب می دید. نیم نگاهی سمت بابا کرد و تن صداش رو پایین آورد و طلبکار لب زد -بنظرت خواسته ی زیادیه که بدونه کجا میری؟ کی میری؟ کی بر میگردی؟ بنظرت حق نداره نگرانت باشه؟ قبل از اینکه بیشتر دور برداره، یکی دو قدم بهش نزدیک شدم و اخمی کردم و گفتم -اگه نظر من رو می خوای که فکر می کنم اونقدر بزرگ شدم که اختیارم دست خودم باشه. در ضمن، برای رفع نگرانی داداشم، خودم بهش زنگ می زنم، نیازی به پیغام رسونی نیست. منتظر جوابش نموندم و لیوان رو سر جاش گذاشتم و سمت سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم و بیرون اومدم تا شاید کمی آتش حرص درونم فرو کش کنه. احتمالا مرضیه ازم ناراحت شده ولی برام مهم نبود، ناراحتی اون، به این همه حرص و عصبانیت من دَر!! باید قبل از اینکه فرصتی پیدا کنه و با سعید تماس بگیره از خونه بیرون بزنم. در سرویس رو با احتیاط و بی صدا بستم و هنوز قدم سمت آشپز خونه برنداشته بودم که با دیدن مرضیه، چند لحظه سر جام بی حرکت موندم و فکر می کردم چقدر راحت به خودش اجازه می ده تو خصوصی ترین مسایل من سرَک بکشه! گوشی به دست کنار اپن آشپز خونه ایستاده بود اما نگاهش روی صفحه ی گوشی من بود که خاموش و روشن می شد. گوشیم رو روی حالت بی صدا گذاشته بودم اما از کم و زیاد شدن نورش متوجه شدم که در حال زنگ خوردنه و نگاه اخم دار و کنجکاو مرضیه هم به صفحه گوشیم دوخته شده بود و می خواست بدونه مخاطب پشت خط چه کسیه؟! و این کارش حرص من رو بیشتر می کرد. با قدمهای پر حرص سمت اپن جلو رفتم و نگاه مرضیه چند بار بین چشمهام و صفحه ی گوشیم جابجا شد. با غیظ نگاه ازش گزفتم و دست دراز کردم و گوشیم رو برداشتم. اما با دیدن اسم شاهین، یک لحظه دلم هری ریخت! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پس نام شاهین بوده که برای مرضیه سوال ایجاد کرده! لحظه ای نگران فکری شدم که احتمالا دررمورد من تو ذهنش گذشته بود. اما خیلی زود این نگرانی رو کنار زدم و اهمیتی به حدس و گمانهای مرضیه ندادم. هنوز نگاهش متعجب و سوالی به صورتم دوخته شده بود و برای سوال نگفته اش دنبال جواب بود. شاید اگه مرضیه رو کنار سمیه قرار می دادم بهتر می تونستم درک کنم که وجود اون علامت سوال توی ذهنش خیلی هم به دور از احساس مسولیتش نسبت به من نبوده اما با یاد آوری اتفاقات و حرفهای اخیری که از خودش و مادرش شنیده بودم، حتی ذره ای هم بهش حق نمی دادم تو کوچکترین مسایل مربوط به من دخالتی داشته باشه. و بیشترین چیزی که آزارم می داد، محمود بود و اصرار های بی جای عمه برای ایجاد وصلتی اجباری بین من و اون! و این موضوعی بود که حتی فکر کردن بهش و حتی شنیدن در موردش عذابم می داد. ولی عمه خودخواهانه بحثش رو پیش می کشید و اصلا به من و شرایط و موقعیتم فکر نکرده بود. من دنبال پاسخ دندان شکنی برای علامت سوال مرضیه می کشتم و شاهین که از جواب دادن من نا امید شده بود، تماس رو قطع کرد. دوباره نگاهم به نگاه سوالی مرضیه برخورد کرد و یک آن چیزی از ذهنم گذشت. و بدون فکر به عواقب حرفهام، لب باز کردم و آنچه در ذهنم بود رو به زبون آوردم. و فقط می خواستم آب پاکی رو رو دست خودش و مادرش بریزم که دیگه حرف محمود رو پیش نکشند. سعی کردم خونسرد باشم و لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم. -شاهین...یکی از همکلاسیهامه! گفتم و نه تنها مرضیه قانع نشده بود، بلکه تعجبش بیشتر هم شد و من هم همین رو می خواستم! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نیم نگاهی به بابا کردم و چه خوب که هنوز خوابه. وارد آشپزخونه شدم و فاصله ام رو با مرضیه کم کردم و جوری وانمود کردم که انگار واقعا محرم رازم شده و می خوام مسله ی مهمی رو براش بگم. تن صدام رو پایین آوردم و با حفظ لبخندم گفتم -راستش...چند وقتیه با هم آشنا شدیم...پسر بدی نیست... سر به زیر انداختم و با شرم و حیایی که نمایشی بیش نبود، ادامه دادم -یه...یه پیشنهادایی بهم داده اما من فعلا جدی نگرفتم... دوباره نگاهش کردم و گفتم -نه که جدی نگیرما، بهش گفتم باید با خونواده ام صحبت کنه. خب تو که می دونی، با اتفاقاتی که تو زندگی من افتاده دیگه راحت نمی تونم به هر کسی اعتماد کنم. قرار شد بیام همه چیز رو به بابا بگم بعدا اگه به نتیجه رسیدیم بهش جواب بدم. نگاه مرضیه هر لحظه متعحب تر می شد و من با بد جنسی تمام، این حسش رو دوست داشتم و بیشتر ترغیب می شدم تا جَفنگیاتم را ادامه بدم -اصلا این چند روز بخاطر همین اومدم. اومدم که بشینممفصل با بابا در مورد شاهین حرف بزنم! لبخندم عمیق تر شد و گفتم -قرار بود امروز یه خبری بهش بدم انگار طاقت نیورده و خودش زنگ زده. بالاخره مرضیه به حرف اومد و در کمال ناباوری گفت -دایی...دایی چیزی می دونه؟ با نا امیدی گفتم -نه هنوز اصلا موقعیتش پیش نیومد باهاش حرف بزنم بخاطر همین جواب شاهین رو ندادم. دیگه چیزی نگفت و انگار هنوز داشت حرفهای من رو برای خودش راستی آزمایی می کرد. کیفم رو از روی اپن برداشتم و با لحن مهربونی گفتم -مرضیه جون، راستش خیلی لازم داشتم در مورد شاهین با یکی حرف بزنم ولی روم نمی شد. الان هم چون نمی خواستم برات سوتفاهمی ایجاد بشه اینا رو بهت گفتم. تو هم مثل سمیه ای برام. حالا سر فرصت میام و همه چیز رو برات میگم. فقط...میشه یه خواهشی کنم؟ هنوز تو بهت حرفهام بود و آروم سر تکون داد -چی؟ -میشه فعلا به بابا و سعید چیزی نگی؟ می دونی که بابا هنوز ازم ناراحته. نمی خوام فکر کنه تو این موضوع هم قبل از اینکه به خودش چیزی بگم به بقیه گفتم. می دونم بیشتر ناراحت میشه. تو هم فعلا حرفی نزن تا خودم بیام و مفصل باهاش صحبت کنم. ناچار سری تکون داد و آروم لب زد -باشه لبخند عمیقی نثار نگاه بهت زده اش کردم. -ممنون، خیالم راحت شد. کیفم رو روی دوشم اتداختم و سمت در راه افتادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کیفم رو روی دوشم اتداختم و سمت در راه افتادم که با صدای مرضیه سمتش چرخیدم. هنوز تو بهت بود و تمرکزی نداشت و پرسید -کجا میری؟ -دارم میرم خونه سمیه. -آخه سعید گفته... حتما سعید گفته بود مثل یه نگهبان مراقب من باشه و برای رفت و آمدم ازش اجازه بگیرم. سعی کردم حرص درونم رو بروز ندم و حرفش رو قطع کردم. -تو نگران سعید نباش گوشیم رو نشونش دادم و گفتم -الان خودم باهاش تماس میگیرم، فعلا خداحافظ. و از در بیرون زدم و مرضیه رو با همه ی افکاری که توی مغزش در حال گذر بود، تنها گذاشتم. اصلا همین که کمی از دستم حرص می خورد برام خوشایند بود. این هم به انتقام تمام حرصهایی که تو این مدت از دست خودش و مادرش خورده بودم. از پله ها پایین اومدم و شماره ی سعید رو گرفتم. اما قبل از تماس، منصرف شدم. از سعید هم ناراحت بودم. اصلا چرا مرضیه رو مثل یه مامور بالا سر من گذاشته بود؟ این کارش رو توهینی به خودم و شخصیتم می دیدم و با حرص، شماره اش رو از صفحه ی گوشیم پاک کردم. و توی اون حالت عصبانیت، خودم رو با ایت سوال درگیر کردم که اصلا چرا من باید از سعید اجازه بگیرم؟ درسته که بزرگترِ من بود، اما صاحب اختیارم که نبود!! تا وقتی بابا هست، لزومی نداره به برادرم پاسخگو باشم. و با همین فکر، وارد قسمت پیامکهام شدم و تو صفحه ی مربوط به بابا تایپ کردم. -سلام بابایی، من می رم خونه ی سمیه. خواب بودید بیدارتون نکردم. و روی علامت ارسال زدم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم. درسته که هنوز ازم ناراحته، ولی بابا تنها کسی بود که بهش حق می دادم که حتی اگه لازم بود، بازخواستم کنه! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سوار اولین تاکسی شدم و بی معطلی سمت خونه ی سمیه راه افتادم. گوشی که هنوز روی حالت بی صدا بود، توی دستم لرزید. با دیدن اسم شاهین کلافه نفسم رو بیرون دادم. اصلا موقعیت خوبی برای این تماسهای مکرر نبود. به محض قطع شدن تماسش، شماره ی افروز رو گرفتم و منتظر موندم. بعد از چند بوق بالاخره جواب داد اما از لحن و تن صداش میفهمیدم که راحت نمیتونه حرف بزنه و حتما دوباره حضور بهرام باعث شده که راحت نباشه. -الو -سلام افروز، خوبی؟ -سلام، من خوبم تو کجایی برگشتی اینجا؟ -نه، فعلا پیش خونوادم موندم، افروز تو میدونی شاهین با من چکار داره؟ قرار نبود اینقدر پشت سر هم به من زنگ بزنه. منم نتونستم جوابش رو بدم. تن صداش رو پایین تر آورد و گفت -خوب کردی جواب ندادی، اصلا ولش کن خودش خسته میشه. -خب آخه کارش چیه؟ -هیچی، یکم عصبانیه. یوقت بهش زنگ نزنیا. فعلا هم جلوش آفتابی نشو متعجب لب زدم -اخه چرا؟ برای چی عصبانیه؟ هنوز جوابم رو نگرفته بودم که صدای نامفهوم مردونه ای رو از اون طرف خط شنیدم. و بلافاصله صدای افروز که هول و دستپاچه گفت -ثمین من بعدا بهت زنگ میزنم، الان موقعیتم مناسب نیست. و تا من جوابش رو بدم قطع کرد. چیزی از حرفهاش متوجه نشدم به صفحه ی گوشی خیره شده بودم که با صدای راننده به خودم اومدم -خانم مسیر شما کجاست؟ از شیشه نگاهی به اطرافم کردم و گفتم -یکم جلوتر پیاده میشم و دست دراز کردم و اسکناسی که برای کرایه آماده کرده بودم رو سمتش گرفتم. از ماشین پیاده شدم و مستقیم سمت خونه ی سمیه رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بچه ها خواب بودند و سمیه هم سفره ی صبحانه پهن کرده منتظر من بود. کیف و مانتوم رو آویزون کردم. سمیه از آشپزخونه بیرون اومد و من رو برای صرف صبحانه دعوت کرد -آبجی خانم بیا صبحونه آمده اس بی میل گفتم -تو برو بخور، من اصن میل ندارم اخم نمایشی کرد و گفت -میل ندارم چیه؟ مطمئنم دیشب که شام نخوردی، الانم صبحونه نخورده زدی بیرون میشناسمت دیگه، بیا بیخودی هم چک و چونه نزن با من. ناچار رفتم و سر میز نشستم. سمیه مشغول خوردن شد و من با تکه ای نون توی دستم بازی می کردم. -گفتم بشین صبحونه بخور نه که بازی کنی بی حوصله و ناراحت نگاهش کردم -گفتم که میل ندارم با جرعه ای چایی، لقمه ی توی دهانش رو قورت داد و دست از خوردن کشید. متاسف سری تکون داد -چی شده ثمین؟ همون موقع که زنگ زدی مطمئن بودم یه چیزی هست نمیگی، با مرضیه بحثت شده؟ حق به جانب نگاهش کردم و گفتم -من چکار به مرضیه دارم؟ اونه که همش با کارهاش ناراحتم میکنه سمیه سعی داشت با آرامش از من دلجویی کنه تا متوجه اصل ماجرا بشه. -آخه مرضیه چرا باید تو رو ناراحت کنه؟ اخم کردم و شاکی گفتم -نمی دونم والا. وقت و بی وقت عمه رو می کشونه اونجا. می دونه من با حرفهای عمه اعصابم بهم میریزه، اصلا براش مهم نیست. همین امروز، دو ساعت می خواست از خونه بره بیرون یکاره زنگ زده عمه بیاد بمونه پیش بابا. -خب اشکالش چیه؟ خواسته وقتی خودش نیست عمه مراقب بابا باشه طلبکار گفتم -پس من اونجا چکاره ام؟ یعنی نمی تونم دو تا دونه قرص به بابا بدم؟ نمی تونم یه بشقاب غذا براش آماده کنم؟ دوباره متاسف سری تکون داد و گفت -عزیز دلم، می دونم از دست عمه ناراحتی. منم بهت حق میدم. عمه یه اخلاقی داره که رو یه موضوعی که براش مهمه زیادی اصرار می کنه. ولی خب قبلا هم بهت گفتم تو اصلا به روی خودت نیار، بسپر به بابا. حالا هم نباید مرضیه رو با چوب عمه بزنی که. اون طفلک همه ی نگرانیش برای باباست، خیلی داره زحمت میکشه براش. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه گفتم -ای بابا، من که تا می خوام در مورد مرضیه چیزی بگم تو میگی داره از بابا مراقبت میکنه و من باید ساکت باشم. اصلا می دونی چیه؟ من دوست دارم با بابا برگردیم خونه خودمون، اونوقت خودم می تونم همه ی کارهاش رو بکنم. نیازی هم نیست مرضیه خانم اینقدر زحمت بکشه گفتم و پشت چشمی نازک کردم و نگاه از سمیه گرفتم. -اولا سعید نمیذاره بابا جایی بره. تو هم بیخودی دنبال دعوا و درد سر نباش ثانیا تو اگه می خوای برای بابا کاری بکنی همونجا خونه ی سعید کمک مرضیه کن. اگه اون خیالش از تو راحت بود دلیلی نداشت به عمه زنگ بزنه سر صبحی عمه رو بکشونه اونجا. ولی خودت ببین چند روزه اینجایی به جای اینکه کمک حال سعید باشی و حواست به بابا باشه هر روز یه داستان درست کردی و تازه سعید باید دنبال تو هم باشه. شاکی تر از قبل نگاهش کردم و گفتم -در هر صورت من مقصرم آره؟ -چرا اینقدر زود بهت برمیخوره آبجی جونم؟ یکم به حرفام فکر کن ببین من که با دوتا بچه دست گیر کار زیادی نمیتونم بکنم. ولی تو می تونی عهده دار کارهای بابا بشی که نیازی به دخالت عمه هم نباشه. اینجوری هم سعید و مرضیه وقت آزاد برای زندگیشون پیدا میکنند هم بقول خودت کسی بخاطر کمک کردن به بابا سرت منتی نداره. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت خواهرم پر بیراهم نمی گفت. باید حداقل تو این چند روز بیشتر دور و بر بابا میگشتم و کارهاش رو انجام می دادم تا مثل امروز مرضیه فکر نکنه من از عهده اش برنمیام. -فردا بابا نوبت فیزیوتراپی و کار درمانی داره. این رو سمیه با لحن نگرانی گفت. بی حرف نگاهش کردم. هر بار نوبت کاردرمانی میشد، سعید اجازه نمی داد من یا سمیه همراهش بریم و با یادآوری این موضوع گفتم -من نمی دونستم، ولی حالا که قراره خودم کارهای بابا رو انجام بدم حتما فردا باهاش میرم. سمیه لبخند تلخی زد و با نا امیدی گفت -سعید نمی ذاره باهاش بریم طلبکار گفتم -چرا نذاره؟ من می خوام همراه بابا باشم آهی کشید و گفت -صادق می گفت تو اون جلسات بخاطر حرکات و ورزشهایی که بابا باید انجام بده خیلی درد میکشه. بمیرم براش، خیلی اذیت میشه. اون سری وقتی برگشتند بابا که خیلی بیحال بود سعیدم اصلا رنگ به رو نداشت. کاش این جلسات جواب بده و بابا زودتر خوب بشه. دوباره نگاهش رو به من داد و لبخند کمرنگی زد -به صادق گفتم فردا بعد از کاردرمانی بابا رو بیارند اینجا حداقل دو سه روزی بمونه هم یکم خودم بهش برسم هم سعید یه استراحتی بکنه. با صدای گریه ی نورا از جا بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. اگه بابا اینجا باشه من هم حتما میام پیشش میمونم. حداقل چند روزی مجبور نیستم عمه و مرضیه رو تحمل کنم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖