💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتوچهار
تماس رو وصل کردم و دمغ جوابش رو دادم
-الو سمیه
نگران بود و دلخوری از لحنش معلوم بود
-سمیه و درد، تو معلوم هست کجایی دختر؟ عادت کردی همه رو نگران خودت کنی؟
کلافه گفتم
-بیرونم دیگه، چرا نگران باشید مگه بچه ام که نگرانم بشید؟
لحنش کمی آرومتر شد اما هنوز از دستم ناراحت بود
-بچه نیستی، ولی کارایی می کنی که نگرانت بشیم. مثل دیشبت...
حرفش رو قطع کردم و گفتم
-بیخیال شو سمیه جون، دیشب نفهمیدم چی شد دیگه، میشه هی تکرارش نکنید؟
نفس سنگینی کشید و با لحن دلجویی گفت
-خیلی خب، الان چرا جواب سعید رو ندادی؟
می گفت چند بار بهت زنگ زده.
پوزخندی زدم و زمزمه کردم
-می دونستم قراره گزارش بده
-چی میگی؟ کی قراره گزارش بده؟
کلافه گفتم
-مرضیه خانم دیگه.
سعید که الان سرکاره، از کجا فهمید من خونه نیستم که زنگ زده؟
مرضیه خانم گزارش لحظه به لحظه داده بهش.
سمیه که خیلی از حرف های من در مورد مرضیه من جا خورده بود گفت
-ثمین؟ معلوم هست چی میگی؟ این حرفها چیه؟
-مگه دروغ میگم آبجی جون؟
مامان جونش که از اون طرف یه جوری آرامش من رو بهم میزنه.
مرضیه خانم هم که فکر کرده نگهبان منه، مدام آمار من رو میگیره
و باز صدای متعجب سمیه بود که این نوع حرف زدنم رو باور نمی کرد
-ثمین؟...
-باور کن راست میگم سمیه،
همین امروز تا دم در اومده دنبال من و سوال پیچم کرده کجا میرم؟ چرا الان میرم؟
میگم لازم نیست تو بدونی، میگه سعید نگرانت میشه.
انگار من بچه ام و نمی فهمم هدفش چیه؟
چند لحظه سکوت بود و صدایی از اون طرف خط نشنیدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتوپنج
چند لحظه سکوت بود و صدایی از اون طرف خط نشنیدم.
-الو، سمیه
-باورم نمیشه. این تویی که داری اینجوری حرف می زنی؟
طلبکار گفتم
-چجوری؟ تو رفتارهاش رو ندیدی نمی دونی من چی میگم.
-ثمین جان، مگه مرضیه غریبه اس؟ مگه نمی شناسمش؟
اخه اون طفلک کی از این اخلاقها داشته؟
خب تو دیشب اونجوری گذاشتی رفتی همه نگرانت شدیم، طبیعیه که الانم نگران باشه کجا میری و کی بر می گردی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
-لازم نکرده نگران من باشه.
-مودب باش ثمین جان.
مرضیه دختر عمه ی ماست
زن داداشمونه. آخه این چه نوع حرف زدنه.
اصلا روت میشه درموردش اینجوری بگی؟
اون طفلک که زندگیش رو وقف بابای ما کرده. الان چند ماهه بابا رو تر و خشک می کنه تا حالا یه بار هم بد خلقی یا اعتراضی نکرده.
بخدا من که ازش خجالت می کشم، داره جُور من و تو رو می کشه باید ممنونش هم باشیم.
حرفهای سمیه و جانب داریش از مرضیه بیشتر عصبانیم میکرد و با لحن تندی گفتم
- یعنی الان چون داره از بابا نگهداری می کنه باید اجازه بدم تو همه کارهام دخالت کنه و هیچی بهش نگم؟
اصلا اگه مشکل باباست، که میبرمش خونه خودمون
خودم بیست و چهار ساعته کنارش میمونم، حواسمم بهش هست که نیاز نباشه مرضیه خانم به زحمت بیوفتند.
-چی بهت بگم ثمین؟ داری یه موضوع کوچیک و بی اهمیت رو الکی بزرگش می کنی.
اصلا نمی خواد بری خونه ی سعید، پاشو بیا اینجا پیش خودم باش اینجوری خیالم راحت تره.
پوزخندی زدم و گفتم
-چیه؟ می ترسی یه وقت چیزی بگم خاطر مرضیه جونتون مکدر بشه؟
کلافه پاسخ داد
-وای تو رو خدا ثمین ول کن دیگه، چرا اخلاقت اینجوری شده تو؟
حداقل ملاحظه ی بابا رو بکن.
حالا عمه یه حرفی زده نباید که سر مرضیه بیچاره خالی کنی.
-مرضیه هم کم طرفداری عمه رو نمیکنه که
-یکم منطق داشته باش، خب چکار کنه طفلک؟ مجبوره اینجوری نشون بده که مادرش ازش ناراحت نشه، عمه رو می شناسی یکم اخلاقش تنده یه چیزی میگه ناراحتش می کنه.
از این طرف هم باید مراعات حال تو و بابا رو بکنه.
بنده خدا گیر افتاده این وسط، تو که دیگه نباید نمک روی زخمش بشی که.
-خیلی خب بابا، من هر چی بگم تو طرفداری مرضیه رو می کنی. کاری نداری؟ می خوام برم خونه.
-امان از دست تو، حداقل یه زنگ به بابا بزن.
-چشم، خداحافظ
و بلافاصله گوشی رو قطع کردم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتوشش
شماره ی بابا رو گرفتم و منتظرش پاسخ موندم
-الو، ثمین
-سلام بابایی
-سلام، کجایی بابا؟ مرضیه میگه خیلی وقته رفتی بیرون من خواب بودم
حرصی از دست مرضیه، نفس سنگینی کشیدم اما نذاشتم بابا چیزی متوجه بشه.
با لحن عادی گفتم
-حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون، یکم خرید داشتم گفتم یه هوایی هم بخورم.
دیگه کم کم میام.
-نزدیک ظهره، زودتر برگرد
-چشم، شما چیزی لازم ندارید بیرون؟
-نه دخترم، زود بیا
-چشم، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم.
خرید خاصی نداشتم
حوصله ی خرید هم نداشتم
اما نمی خواستم بابا شک کنه.
کمی خرت و پرت بین راه خریدم و راه خونه رو ادامه دادم.
ساعت از یک گذشته بود و می دونستم وقت برگشتن سعید به خونه اس.
زنگ آیفن رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده در باز شد.
از پله ها بالا رفتم و وارد سالن شدم.
مرضیه مشغول چیدن وسایل سفره بود و سعید با دست و صورت خیس از سرویس بیرون اومد.
اخمی توی صورتش داشت و جوری که بابا متوجه نشه، چپ چپ نگاهم میکرد.
می دونستم اینکه من این وقت ظهر، دیرتر از اون به خونه برگشتم، باعث ناراحتیش شده ولی سعی کردم به روی خودم نیارم.
سلامی به همگی کردم و جوابم رو گرفتم و برای فرار از زیر نگاه های سعید، به سمت تخت بابا رفتم.
لب تخت نشستم
دلخور نگاهم کرد
-مگه قرار نشد زودتر برگردی؟
لبختدی نثار نگاهش کردم و کیسه ی خریدهام رو نشونش دادم
-ببخشید، سرگرم خرید شدم زمان از دستم رفت.
سری تکون داد و گفت
-خیلی خب، پاشو لباس عوض کن بشین ناهارت رو بخور
با حفظ همون لبخند چَشمی گفتم و از کنارش بلند شدم.
لباس عوض کردم و سر سفره نشستم و طبق عادتم، گوشیم رو کنارم گذاشتم.
نیم نگاهی به سعید و مرضیه انداختم
مشغول غذا بودند و اثری از ناراحتی توی چهره اشون نبود.
-غذا رو بکش ثمین جان، از دهن افتاد
با تعارف مرضیه، تشکری ازش کردم و کمی از غذای داخل دیس، توی بشقابم کشیدم و مشغول خوردن شدم.
هنوز نصف غذام رو هم نخورده بودم که گوشیم زنگ خورد.
قاشق رو داخل بشقاب رها کردم و گوشی رو از روی زمین برداشتم.
با دیدن اسم شاهین روی صفحه ی گوشیم، ناخوداگاه محتویات دهانم توی گلوم پرید و لحظه ای راه تنفسم بسته شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
یک غزل بیش نبود ، حاصل عمرم ، به جهان ،
دلربایی داشتم ،
دل دادم و دل برد و رفت
🟢🟢
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتوهفت
بین سرفه های پی در پی، فقط تونستم رد تماس بزنم تا مبادا کسی متوجه اسم و شماره ی شاهین روی صفحه ی گوشیم بشه!
مرضیه لیوانم رو پر از دوغ کرد و سعید چند ضربه ی آروم به کمرم زد
-یکم دوغ بخور بهتر میشی
و لیوان رو به دستم داد.
جرعه ای از اون مایع سفید رنگ خوردم و انگار راه نفسم باز شد.
-چی شدی یه دفعه
گلویی صاف کردم و با صدای گرفته ای لب زدم
-هیچی، خوبم.
سعی میکردم دستپاچیگم رو کنترل کنم، نگاهی به بابا کردم که نگرانم شده بود
-بهتری ؟
با لبخند، سری تکون دادم.
دوباره همه چیز عادی شد و بابا و سعید و مرضیه مشغول خوردن غذا شدند.
و من که اشتهام به کلی کور شده بود، فقط با غذام بازی می کردم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره گوشیم زنگ خورد و با استرس به صفحه اش نگاه کردم.
باز هم شاهین بود
و دیگه مجال نشستن در جمع خانواده نبود.
اگه سعید یا بابا در مورد شاهین جیزی میفهمیدند و می پرسیدند نمی دونستم چه جوابی باید بهشون بدم.
گوشی رو برداشتم و در حالی که از جام بلند می شدم، از مرضیه تشکری کردم.
نگاه مرضیه و سعید بین من و بشقابی که نصف بیشتر غذا توش مونده بود جابجا شد و سعید گفت
-نخوردی که
-چرا خوردم سیر شدم، خیلی خوشمزه بود
مرضیه که جایی برای اصرار بیشتر نمی دید پاسخم رو داد
-نوش جان
گوشی به دست از کنار سفره بلند شدم و سمت اتاق قدم برداشتم که با صدای بابا متوقف شدم.
-الان وقته ناهاره، اون گوشی رو بذار کنار بشین غذات رو بخور بابا
لبخند زورکی زدم و گفتم
-سیر شدم بابا جان، دیگه میل ندارم.
بابا دیگه چیزی نگفت و من به محض ورودم به اتاق، در رو بستم و آیکن تماس رو زدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتوهشت
هنوز جوابی نداده بودم که صدای عصبی شاهین رو شنیدم
-تو معلوم هست کجایی؟
جا خورده و با لکنت گفتم
-من،من تهران نیستم. اومدم پیش خونوادم
انگار از چیزی نگران بود و خیالش راحت شد که گفت
-یعنی خونه ی منصور نیستی؟
-نه
-فرداشب هم نمیای؟
-فعلا قصد ندارم بیام، یه اتفاقاتی افتاده که فعلا ترجیح میدم اینجا باشم.
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت.
نگاهی سمت در کردم و نگران لب زدم
-آقا شاهین...مگه...مگه قرار نشد...فعلا با من تماس نگیرید... نزدیک بود خونوادم متوجه بشند.
با لحن سنگینی که هنوز هم ازش می ترسیدم گفت
-قرار شد تو یه خبرایی به من بدی که ندادی، الان هم از حرفهای جاوید فهمیدم که یه قرار کاری با منصور داره، می خواستم ببینم تو هم خبر داری؟
-نه...من از چیزی خبر ندارم.
-نمی دونی مهران برگشته یا نه؟
-تا همین چند روز پیش که نیومده بود، بعید میدونم الانم اومده باشه.
-خیلی خب
لحنش تهدید آمیز شد و گفت
-ببین خانم، من به همین راحتی به کسی اعتماد نمی کنم. ولی به حرف تو اعتماد کردم که یه خبر از اون مرتیکه به من بدی.
اما اگه بفهمم افروز نشسته زیر پات که نذاره دستم به مهران برسه اونوفت من میدونم و تو و افروز، هم تو هم اون خوب می دونید که سر آرام با هیچ کس شوخی ندارم.
هر وقت اینجوری تهدید می کرد، ترسم ازش بیشتر می شد
-افروز؟...افروز که ایران نیست.
صدای پوزخندش رو شنیدم و گفت
-دِ می دونم که تو گوشت به دهن اون دایه ی مهربون تر از مادره دیگه، فکر کردی نمی دونم چند روزه برگشته؟
نمی دونم از همه چیز خبر داره؟
در جوابش فقط سکوت کردم و شاهین هم دیگه چیزی نگفت و بی حرف قطع کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتونه
صبح با صدای سمیه به زور چشم باز کردم
-چقدر می خوابی، دو ساعته دارم صدات نی کنم
با صدای گرفته و پر از خواب و گفتم
-چه خبره سمیه؟ کله صبح اومدی منو بیدار کنی؟ تو خواب نداری؟
پتو رو از روم کنار انداخت و با خنده گفت
-پاشو خجالت بکش، کله صبح کدومه؟ لنگ ظهره.
پاشو امروز صادق خونه اس گفتم بابا رو ببریم بیرون یه هوایی بخوره.
دیشبم نیومدی هیات، بابا هم بخاطر تو موند خونه.
کلافه پتو رو دوباره روی سرم کشیدم و پشت به سمیه خوابیدم
-وای تو رو خدا ول کن سمیه.
تو که می دونی من شبها خواب ندارم.
نزدیک صبح به زورِ دوتا قرص تازه خوابم برد.
الان بلندشم دوباره سردرد میگیرم. بیخیال من بشو آبجی جون
سمیه که از راضی کردن من نا امید شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت
-خیلی خب بابا تنبل خانم، بگیر بخواب.
منو باش گفتم با هم بریم بیرون یه کم دلمون باز بشه.
دوباره نالیدم
-جون ثمین خیلی خوابم میاد، شما برید باشه؟
-پس فکر کردی منتظر ت میمونیم؟ معلومه که میریم تو هم بخواب یه وقت کم خوابی اذیتت نکنه.
این رو با لحن شوخی گفت و از اتاق بیرون رفت.
از خدا خواسته دوباره متکام رو زیر سرم مرتب کردم و چشم های سنگینم رو به خواب سپردم.
اما به لطف سمیه بد خواب شده بودم.
چشمهام سنگین بود و نمی تونستم باز نگهشون دارم اما خواب از سرم پریده بود.
صدای سمیه و صادق رو هم از بیرون اتاق می شنیدیم.
به امید اینکه دوباره بتونم بخوابم کمی سرجام غلت زدم و بعد از کلی کلنجار رفتن،
بین خواب و بیداری صدای زنگ آیفن دوباره خواب رو از چشمهام فراری داد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفتاد
کلافه تر از قبل با غیظ پتو رو کنار انداختم و نشستم
-این سمیه هم امروز ول کن نیست
از جام بلند شدم و تا بیرون برم و اعتراضی به خواهرم بکنم.
هنوز در اتاق رو کامل باز نکرده بودم که صدلی مرضیه و شنیدم.
-سلام مامان جون، بیا بالا.
دیگه واقعا خواب از سرم پرید.
باز هم عمه!
البته خیلی برام غیر منتظره نبود.
از وقتی محبور شدیم بابا رو اینجا بیاریم، عمه تقریبا هر روز به بهونه ی سر زدن به بابا و کمک به مرضیه میومد.
و انگار هنوز هم همین روال رو داره ادامه میده.
از گوشه ی در نگاهی کردم.
مرضیه جلوی در سالن منتظر مادرش بود و عمه داخل اومد.
سلام و احوالپرسی با هم کردند و عمه گفت
-پس داییت کجاست؟
-سمیه اومد بردش بیرون. گفت امروز که صادق خونه اس دایی رو میبره یه هوایی بخوره
-دستش درد نکنه، کار خوبی کرد. بنده خدا داداش رحمان هیچ وقت عادت نداشته اینقدر تو خونه بمونه.
ثمین هم رفته؟
مرضیه به علامت سکوت انگشت جلوی بینیش گرفت و تن صداش رو پایین آورد
-نه، تو اتاق خوابه. بشین برات چایی بیارم.
مرضیه سمت آشپزخونه رفت و عمه هم به دنبالش.
در رو بستم و با حرص کمی به اطراف نگاه کردم.
کاش با سمیه رفته بودم و لازم نبود حضور عمه را تحمل کنم.
حالا تا کی باید تو اتاق بمونم تا از اینجا بره؟
کنکجاویم گل کرده بود و هیچ جوره نمی تونستم کنترلش کنم.
دوباره آروم در رو باز کردم و نگاهی به سالن انداختم.
صدای نا مفهوم عمه رو از آشپزخونه می شنیدم.
حسی بهم میگفت حتما دارند در مورد من حرف می زنند.
و همین حس، قدمهام رو آروم و یواشکی به بیرون هدایت کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفتادویک
پاورچین از کنار در جلو رفتم. کنار دیوار ایستادم.
حالا به وضوح حرفهاشون رو می شنیدم.
-چاییت رو بخور مامان، سرد میشه
-دستت درد نکنه، برا خودتم بیار خسته ای.
صدای سایش پایه های صندلی رو کف آشپز خونه شنیدم و نیم نگاه کوتاهی از کنار دیوار انداختم.
مرضیه کنار مادرش نشسته بود.
-نه خسته نیستم، امروز کاری نداشتم. فقط دایی که رفت ملافه های تختش رو ریختم لباسشویی. ملافه ی جدید انداختم.
عمه با لحن دلسوزی جواب داد
-خیر ببینی مادر، مریض داری خیلی سخته می دونم. داییت خونه ی منم نمیاد که حداقل چند روز تو استراحت کنی. سمیه هم که با تو تا بچه دستگیر دیگه به باباش نمی رسه. اینجوری تو خیلی خسته میشی
و مرضیه با لحن رضایت بخشی گفت
-نه مامان جون. من مشکلی ندارم.
اولا دایی اینقدر خود داره که وقتی سعید نیست زیاد کارهاش رو به من نمیگه. مگه مجبور بشه.
بنده خدا همش اظهار شرمندگی میکنه که زحمتش بیوفته گردن من.
بعدم من وظیفه ی خودم می دونم کاری برای دایی بکنم.
ما که سنی نداشتیم که بابا به رحمت خدا رفت. بعد از بابا، دایی هیچ وقت نذاشت ما احساس کمبود کنیم.
از همون بچگی اگه یه شکلات برا بچه های خودش می خرید، برا من و محمود دوتا می خرید.
مگه یادمون میره که خودش تمام جهیزیه منو داد؟
یا همین خونه، اگه کمک دایی نبود مگه می تونستیم بخریم؟
لحنش کمی گرفته شد و ادامه داد
-دایی هیچ وقت حمایتش رو از ما برنداشت، حتی وقتی محمود اونجوری آبرو ریزی کرد، خیلی از دایی خجالت کشیدم.
ولی هیچ وقت کار محمود رو به روی من نیورد و رفتارش با من تغییری نکرد.
پوزخند آرومی زدم.
چه خوب که هنوز یکی حواسش هست محمود چه کاری کرده و باید شرمنده باشه.
اما عمه که هنوز طرف یه دونه پسرش بود، نظرش یکم فرق می کرد.
نفس عمیقی کشید و ناراحت گفت
-الهی بمیرم، اونم بچم معلوم نیست گیر کیا افتاده. وگرنه محمود رو چه به این کارا.
ولی اگه داییت یکم دیگه باهاش راه میومد خیلی وقت پیش ترک کرده بود.
الانم بچم خودش می خواد ترک کنه، بچسبه به زندگیش ولی انگیزه نداره.
روش نمیشه برگرده تو چشم داییت نگاه کنه.
و چقدر این جانبداری ها و قضاوتهای بی جای عمه حرصم رو در می آورد.
لبهام رو روی هم فشار می دادم.
کاش می شد از کاری که محمود با من کرده بود میگفتم.
می گفتم بخاطر دزدی که کرده بود، من توی درد سر افتادم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفتادودو
مرضیه باز نفس عمیقی گرفت
-دایی دیگه باید چکار می کرد؟
کم با سعید افتادند دنبالش؟
کم تلاش کردند ببرن کمپ ترکش بدند؟
چیکار کرد؟
نه تنها همکاری نکرد، بدتر دردسر درست کرد.
-چی بگم مادر؟ منم میگم جوونه اشتباه کرده، زندگیش سر و سامون بگیره بر میگرده سرش گرم زندگیش میشه.
فکر کردی برا چی اینقدر دارم به داییت اصرار می کنم؟
من آرزوم بود که محمود و ثمین به هم برسن، زندگیشون سر بگیره.
پلکهام رو روی هم فشار دادم و عصبی سری تکون دادم.
-وای مامان ول کن تو رو خدا، این حرفها رو میزنی یه ناراحتی بزرگ درست میشه
-وا، چه ناراحتی؟
الان اون بچه اونحا معلوم نیست داره چکار می کنه.
ثمینم که طفلک بعد از زهرا وضعیتش اینجوری.
خب چرا اینا هر دوشون سر و سامون نگیرن؟
اصلا واسه هر دوشون بهتره.
اونقدر از حرفهای عمه حرصم گرفته بود که هر لحظه ممکن بود جلو برم و هر چی تو این مدت سکوت کردم، سرش خالی کنم.
و به سختی خودم رو کنترل می کردم.
-دنبال درد سر می گردی مادر من؟
تو که داری اوضاع رو میبینی، اسن حرفها رو بزنی فقط برا من درد سر درست میکنی.
باز لحن عمه دلسوز،شد
-بمیرم برات، نکنه ثمین باهات نمیسازه مادر؟
-نه مامان، با من که کاری نداره. ولی خب کلا معلوم نیست چکار میکنه، سعید داره خیلی حرص می خوره.
هرچی هم بهش میگم، میگه مامانم ثمین رو دست من سپرد و رفت نمی تونم بی تفاوت باشم.
-چرا؟ مگه چی شده؟
فقط کم مونده بود مرضیه خانم تمام آمار من رو به عمه خانم بده!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفتادوسه
-هیچی دیگه، همین که معلوم نیست چی شده درس و دانشگاه رو ول کرده چند روزه اومده اینجا؟
چند بار هم سعید و سمیه ازش پرسیدن جواب سربالا میده.
از وقتی هم اومده معلوم نیست چکار میکنه.
اون چند شب پیش که دیدی یهو غیبش زد، سعید داشت دیوونه می شد.
دیروزم معلوم نیست کجا رفت که سر ظهر اومد خونه، سعید رسیده بود خیلی عصبانی شد ولی فقط مراعات دایی رو میکنه چیزی بهش نمی گه.
-ای وای، پس باباش چیزی بهش نمی گه؟ از رحمان بعیده بچه هاش و اینجوری ول کنه.
همینجور مادر و دختر هر جور دوست داشتند در مورد من حرف می زدند.
-نمی دونم والا، دایی باهاش حرف می زنه ولی خیلی پا پیچش نمی شه.
می دونی مامان، من احساس می کنم دایی یه چیزی می دونه به ما نمیگه.
بخاطر همین انگار خیالش راحت تره.
حتی چند شب پیش از خوابگاه زنگ زدند بهش، من درست متو جه نشدم چی گفتند ولی دایی انگار اصلا نگران نبود، بعدم به سعید چیزی نگفت.
توی دلم پوز خندی زدم.
خب پدر من خیالش از دخترش راحته، مثل شما لازم نمی دونه هر دقیقه دنبالش باشه و آمارش رو بگیره.
با حرف عمه دوباره حواسم سمت آشپز خونه رفت
-خب آخه اینجوری هم که نمیشه دست رو دست گذاشت.
تو یکم بیشتر مراقبش باش.
آهی کشید و ادامه داد
-نمی دونم چرا تقدیر این بچه اینجوری رقم خورد. خدا بیامرزه زهرا رو، اگه بود اینجوری نمی شد.
مرضیه جون، باید حواست بهش باشه. اگه یه وقت از این تنهایی پناه ببره به آدمهای بیرون خیلی اوضاعش بدتر می شه.
اونوقت که زهرا بود و همه حواسشون بهش بود، رفت دنبال اون پسره، الان که دیگه هیچ کسی رو نداره.
وقتی می خواد بیرون بره باهاش حرف بزن، یه جوری از زیر زبون بکش ببین جای بدی نره، با کسی نره...
دیگه تحمل موندن و شنیدن این حرفها رو نداشتم و به اتاقم برگشتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفتادوچهار
دیگه تحمل موندن و شنیدن این حرفها رو نداشتم و به اتاقم برگشتم.
واقعا عمه درمورد من چه فکری کرده که اینجوری حرف می زنه؟
من رو نمی شناسه، برادرش رو که می شناسه!
حساسیتهاش نسبت به بچه هاش رو که نی دونه!
چجوری می تونه ایتقدر راحت قضاوت کنه و دلسوزی بیجا بخرج بده؟
کلافه دور اتاق قدم می زدم و آروم نمی شدم.
عمه خیلی وقت بود من رو حساب نمی کرد.
حالا شده دایه ی مهربون تر از مادر!
دلم می خواست یجوری بهشون ثابت کنم من نیازی به دلسوزی های اونها ندارم.
کمی جلوی آینه ایستادم.
چند بار خودم رو روبروی عمه تصور کردم و هرحرفی که لازم دیدم رو بهش زدم.
اما هر بار خواستم بیرون برم و واقعا با عمه رو در رو بشم، بخاطر بابا منصرف شدم.
اصلا دلم نمی خواست بابا بخاطر عمه و دخترش ناراحت بشه.
اما موندنم هم به صلاح نیست، اگه بمونم نمی تونم عصبانیتم رو کنترل کنم و ممکنه حرفی بزنم که نتیجه اش ناراحتی بابا بشه!
لباس پوشیدم و جلوی آینه شالم رو روی سرم مرتب کردم.
با فکری که به ذهنم زد، سر کمد رفتم و کیف دستی که لوازم آرایشم داخلش بود رو برداشتم.
سرلجبازی افتاده بودم و می دونستم عمه از این کار اصلا خوشش نمیاد.
کمی کرم پودربه صورتم زدم تا
رنگ رژ مخملی روی لبم به وضوح نشون داده بشه.
ولی این حد آرایش راضیم نکرد.
کمی خط چشم و ریمل هم لازم بود تا غلظت ارایشم رو بالا تر ببره و بیشتر به چشم بیاد.
نتیجه ی کار رضایت بخش بود،
لبخندی نثار خودم کردم و کیفم رو برداشتم.
دستی به مانتوی کوتاهم کشیدم و جوری دستگیره ی در و به صدا درآوردم که مطمئن بشم هر دو از حضورم با خبر شدند!
بیرون رفتم و بر خلاف این چند روز، خیلی صمیمانه مرضیه رو صدا زدم
-مرضیه جون، من دارم میرم بیرون کاری نداری؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖