eitaa logo
یادگاه ••مسافرتاسوعا••شهيد(سجادطاهرنيا)
201 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
214 ویدیو
8 فایل
𑨧اولین کانال رسمی شهید مدافع حرم آقاسجاد طاهرنیا مسافر تاسوعای94 (۹۴/۰۸/۰۱) باحضور مادر ،همسر،برادر و همرزمان شهید مدیر کانال @mohajjer
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ‌وقت اهلِ حرف نبود مردِ عمل بود... همیشه ملاحظه‌ی من را می‌کرد و حرف از نمی‌زد. یه‌بار که رفته بودم سر وقت کمد شناسنامه‌ها... خودشو سریع رسوند. بی مقدمه رفت سر اصل مطلب... صفحه‌ی آخر را باز کرد انگشت اشاره‌اش را گذاشت روی کلمه‌ی ، و از من پرسید اینجا چی نوشته؟! با تعجب گفتم: وفات... خیلی مطمئن گفت: اینجا هیچ وقت برای من پر نمیشه اینجا می‌خوره. دقیقا دو ماه بعد همونجایی که نشونم داده بود نوشتن ۱ /۸/ ۹۴ سوریه، حلب به فیض شهادت نائل آمد. دو ماه بعد همون صفحه خورد‌...😭😭😭🕊 🌹 @shahid_taheria🏴
#محبت_به_پدرومادر_وفرزند #آقاسجاد هر موقع نزد ما می‌آمد #دست من و مادرش را می‌بوسید. به او می‌گفتم #آقاسجاد! این کارو نکن، ما را #خجالت می‌دهی. می‌گفت: "نه در مقابل زحماتی که شما برای من کشیدید این کاری نیست." #آقاسجاد در #قم ساکن بود و ما در رشت. خیلی از اینکه از ما دور است #ناراحت بود و می‌گفت: چون از شما دور هستم #خدمت به شما برایم کمتر مهیاست! #فاطمه‌رقیه‌ی آقا سجاد شش فروردین ۹۰ به دنیا آمد. #همسرش تعریف می‌کند که وقتی #فاطمه رقیه بدنیا آمد #برکت زندگیمان خیلی زیاد شد. #فاطمه رقیه را خیلی #دوست داشت و او را هدیه‌ی #حضرت‌رقیه(س) به خود می‌دانست. همیشه #دستانش را می‌بوسید و #خدا را بخاطر داشتن فرزند #دختر شکر می‌کرد. هر وقت هم از سرکار به خانه می‌آمد واقعا #خستگی‌اش را می‌گذاشت بیرون. با اینکه خیلی #خسته بود از در که می‌آمد داخل، با #فاطمه رقیه بازی می‌کرد خیلی با هم قاطی می‌شدند. بطوری که صدای #خنده‌شان کل فضای خانه را پُر می‌کرد. #به_نقل_از_پدربزرگوارشهید #برگرفته_از_کتاب #ساقیان_حرم #خاطرات_شهیدمدافع‌حرم #سجادطاهرنیا @shahid_tahernia
#ساده_مانند_آب خودش را در مسیر #تزکیه‌ی نفس قرار داده بود و بخودش #ریاضت می‌داد. در لباس پوشیدن، در غذا خوردن، در نحوه‌ی برخورد، در ساعت خوابش، در احساس مسئولیتش! #کم_می‌پوشید و کم می‌خورد. برای #خانواده بهترین لباس‌ها را تهیه می‌کرد اما به ندرت برای خودش #لباس_نو می‌خرید. از لباس‌های با رنگ و لعاب #دوری می‌کرد‌. فقط وقتی من اصرار می‌کردم برای مهمانی لباسی #شیک بپوشید، لباسهای دلخواه مرا می‌پوشید تا من ناراحت نشوم. همیشه ساده ولی #آراسته بود. یک دست لباس داشت که خیلی با او #زیباتر می‌شد اما همیشه آن را تا کرده و در کمد می‌گذاشت و #نمی‌پوشید! من اول علت این کار او را نمی‌فهمیدم. بعدا به من گفت که نگرانم اگر این لباس را بپوشم و به خیابان بروم دل #نامحرمی را بلرزانم... فردای قیامت نمیتوانم #جواب او را بدهم. #آقاسجاد در این ده سال اخیر واقعا روی خودش #کار کرده بود. یعنی اینطور نبوده که عاشق #شهادت باشد و یک شبه بخواهد به درجه‌ی رفیع #شهادت برسد... که شهید بشود و تمام. نه اصلا اینطور نبود. از #نماز_شب‌هایش، ازکلاس‌های_اخلاق رفتتش، از برخورد‌ها و رفتار‌هایش و... می‌شد فهمید که #آقاسجاد دارد خودش را برای امری بزرگ آماده می‌کند... #شادی_روحش_صلوات #برگرفته_از_کتاب #ساقیان_حرم #خاطرات_شهیدمدافع‌حرم #سجادطاهرنیا @shahid_tahernia
#عاشق_فوتبال از کودکی #عاشق‌فوتبال بود. هرجایی که فرصت می‌شد با بچه‌ها مسابقه فوتبال راه می‌انداخت. نوعش مهم نبود. از گل کوچیک گرفته تا چمن مصنوعی یا داخل سالن و ... می‌گفت لذت می‌برم از فوتبال. روزهای آخر #سوریه، دو روز قبل از #عملیات با چند تا از بچه‌های سوری و دوستانش مسابقه فوتبال گل کوچیک راه انداختند. ما هم شده بودیم تماشاچی! تعامل بین بچه‌ها با دو تا #جوان‌سوری خیلی جالب بود. در بازی آنقدر به آنها احترام می‌گذاشتند که قابل تامل بود. این دو جوان هم با لبخند و سر تکان دادن جواب #محبت بچه‌ها را می‌دادند. جالب‌ترین قسمت آنجایی بود که بچه‌ها به #زبان‌عربیِ من‌درآورده می‌خواستند حرفی را به اینها برسانند! ما که از خنده می‌مردیم... #یادش‌بخیر! #آقاسجاد من را صدا کرد و گفت بیا بازی. گفتم: "بابا بشین یه گوشه استراحت کن انرژی رو مصرف نکن نیازه" صورتش کامل پر از عرق و قرمز شده بود. #خنده‌ای کرد و گفت: اتفاقا دارم #انرژی می‌گیرم! دوباره دوید دنبال توپ... #به_نقل_از_همرزم‌شهید #برگرفته_از_کتاب #ساقیان_حرم #خاطرات_شهیدمدافع‌حرم #سجادطاهرنیا @shahid_tahernia
#شوخی‌بانامحرم #آقاسجاد اصلا اهل شوخی کردن و خندیدن با #نامحرم نبود و بشدت از این کار #بیزار بود. یکبار به من گفت: شاید وقتی در جمعی قرار می‌گیریم و من #ساکتم خیلی‌ها فکر کنند #خجالتی هستم که حرف نمی‌زنم اما #خدا شاهد هست که اینطور نیست. من هم می‌توانم مثل خیلی‌ها که می‌بینی، با نامحرم #شوخی کنم، بگم، بخندم، حرف‌ بزنم.... اما دوست دارم #حریمی بین من و نامحرم باشد و حفظ بشود. می‌ترسم #خنده و شوخی این حریم را از بین ببرد و #شیطان وارد شود. بخاطر همین است که #سکوت می‌کنم تا زمینه‌ی شوخی و حرف زدن با نامحرم برایم فراهم نشود. حتی خانه‌ی پدر من هم که می‌آمدم آنقدر #باحیا بود که بعد از زدن زنگ درب خانه و باز شدن درب، باز هم داخل نمی‌آمد! آنقدر #منتظر می‌ماند تا از داخل صدایش کنیم! وقتی هم داخل می آمد در راهرو آنقدر #یاالله_یاالله می‌گفت تا #مادروپدرم به او اجازه نمی‌دادند #وارد نمی‌شد. #به_نقل_از_همسرشهید #برگرفته_از_کتاب #ساقیان_حرم #خاطرات_شهیدمدافع‌حرم #سجادطاهرنیا @shahid_tahernia
یادگاه ••مسافرتاسوعا••شهيد(سجادطاهرنيا)
#شهیدِتاسوعا #مدافع_حرم🕊 #آقاسجاد_طاهرنیا🌹 @shahid_tahernia
از برگشته بودیم. نزدیک صبح بود. رسیدیم محل کار و لباسمان را عوض کردیم و را گذاشتیم سر جایش. ماشینش را از پارکینگ بیرون آورد تا برویم منزل. متوجه شدم بخاطر بیست روزی که نبودیم شیشه‌های ماشین کاملا گرفته است. به گفتم: "عقب‌تر بیا آب بگیرم شیشه بشه" ولی عکس‌العملی از او ندیدم! ... بیا‌عقب... باز هم ! رفتم کنار پنجره‌ی راننده و با انگشت زدم روی شیشه و گفتم: " چرا نمیای؟ شیشه خیلی کثیفه..." گفت: ! نشستم و راه افتادیم. گفتم: " بابا! تا که نمیشه اینجوری بریم..." همیشگی... همیشگی... گفت:" من راننده‌ام. تو بخواب تا موقعِ نماز" رسیدیم عوارضیِ تهران_قم. ایستاد برای نماز. را که خواندیم زودتر از من برگشت. وقتی آمدم دیدم یک آب معدنی خریده و در حال شستنِ شیشه‌ی ماشین است... تازه متوجه شدم چه بود!!! @shahid_tahernia
#توکل_بخدا_خدا_بزرگه 🌼در همه‌ی کارها به #خدا توکل می‌کرد. #توکلی که همراه با یقین و #اعتقاد قلبیِ کامل بود. معنای توکل از نظر #آقاسجاد، سپردنِ تمامِ ماجرا به دست #خدا بود. 🌼وقتی مشکلی یا کاری برایش پیش می‌آمد همه را می‌سپرد #دستِ‌خدا. دیگر نه دغدغه‌ی آن را داشت و نه #اضطراب و نگرانی در موردش! مطمئن بود که #خداوند همه جوره هوایش را دارد. هروقت دلهره و #اضطرابم را در بعضی موارد می‌دید می‌گفت: " #توکل_به‌خدا، #خدا‌_بزرگه " 🌼این جمله، تِکه کلامِ همیشگی‌اش در انجامِ کارها بود. با #ایمانِ کامل این جمله را می‌گفت و از تهِ دل #توکل می‌کرد و جواب هم می‌گرفت. 🌼همیشه به #توکل کردن‌هایش #غبطه می‌خوردم و جالب‌تر اینکه #خداوند هم همیشه هوایِ دلش را داشت و توکل قلبی‌اش را بی‌پاسخ نمی‌گذاشت. چون با تمام وجود #توکل می‌کرد، همیشه #بهترین‌ها را می‌گرفت. #به_نقل_از_همسرشهید🌹 #برگرفته_از_کتاب📘 #ساقیان_حرم🇮🇷 #خاطرات_شهیدمدافع‌حرم🕊 #سجادطاهرنیا🌷 @shahid_tahernia
#روضه‌ی_اختصاصی_بی‌بی‌‌رقیه.س. همیشه خودش را به مراسمات هیئت #فاطمیون قم می‌رساند و #محرم هم اگر #ماموریت نبود برای عزاداری همه‌ی کارهایش را تعطیل می‌کرد. شب حضرت #رقیه.س. با هم به هئیت #فاطمیون رفته بودیم‌. #آقاسجاد شیفته‌ی حضرت #رقیه.س. و مشتاق شنیدن #روضه‌های آن حضرت و #گریه برای ایشان بود. تمام سال را برای شب سوم و روضه‌های خرابه‌ی #شام انتظار می‌کشید! همان اول برنامه، تلفنش زنگ خورد، یکی از دوستان #صمیمی‌اش بود مشکلی برایش پیش آمده بود لذا مجبور شد مراسم را #ترک کند. خیلی #مهربان بود و همیشه برای #مشکلات دیگران از بهترین لحظه‌هایی که #دوست داشت هم گذشت می‌کرد. می‌دانستم که #عاشق حضرت #رقیه.س. است. دلم مانده بود پیشش و می‌دانستم که دلش توی #هیئت مانده. وقتی برگشت مراسم تمام شده بود. خیلی دلم برایش #سوخت. به اتفاق هم برگشتیم. فردا شب دوباره رفتیم #هیئت... با این که شب حضرت #رقیه.س. نبود اما مداح برخلاف رسم همیشگی دوباره روضه‌ی #بی‌بی سه ساله را خواند و بعد روضه‌ی دیگری را شروع کرد. انگار روضه‌ی بی‌بی سه ساله #رزقش بود. وقتی بر‌می‌گشتیم به #آقاسجاد گفتم: "چقدر بی‌بی بهت #توجه داره. دیشب بخاطر اون #بنده‌خدا رفتی، امشب ویژه دوباره برات #روضه‌ خوندن!" 🌸هدیه به روحِ پرفتوحش #صلوات🌸 #برگرفته_از_کتاب📘 #ساقیان_حرم🇮🇷 #خاطرات_شهیدمدافع‌حرم🕊 #سجادطاهرنیا🌷 @shahid_tahernia
... تهران... قطعه‌ی شهدای ... همان جایی است که برای اولین بار نزدیک غروب یکی از روزهای سال ۸۵ چنان مست شده بود که او را از خود بیخود کرده بود. مدتی طولانی در میان قبور قدم می‌زد، گاهی می‌ایستاد و به قبر خیره می‌شد و دوباره آرام مثل همیشه قدم زنان پیش می‌رفت، گاهی می‌نشست... من هم کنج این قطعه به درختی تکیه داده بودم و حال و هوای داشتم. اما حواسم به هم بود که چگونه محو شده است... حس داشت... انگار آنها را می‌بیند و با آنها صحبت می‌کند! یکسره می‌ریخت. چند بار اشاره کردم جان برویم دیر شده! ولی انگار حاضر نبود بکند. آنقدر ماند تا به اذان مغرب نزدیک شدیم. اگر بحث اول وقت نبود شاید ساعت‌ها آنجا می‌ماندیم... وقتی می‌خواست از قطعه بیرون بیاید، گفت: " عجب جایی بود! قطعه‌ای از ... من تازه اینجا را پیدا کرده‌ام... " 🌹 📘 🇮🇷 🕊 🌷 @shahid_tahernia
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نمازهایش را با و دقت بسیار می‌خواند. هرچه زمان بیشتر می‌گذشت عاشقانه‌تر می‌شد. هیچ عجله‌ای برای تمام کردن نمازش نداشت. حتی در ضیق وقت! همیشه در مسیر رشد بود. مثلا اوایل، خود را مقید به نماز کرده بود. کم‌کم نمازهای نافله‌ی دیگر. تا جایی که تمامی نمازهای نافله را می‌خواند. اهل نافله‌ی بود. حتی در سخت‌ترین ماموریت‌ها. یک مدتی بود که می‌دیدم در نمازهای شبش می‌کند و حالات خوشی دارد. کم‌کم این حال خوشش به نمازهای یومیه هم رسید. بعضی اوقات در نمازهای واجب و یومیه‌اش هم می‌ریخت. بوی می‌آمد... اما نمی‌خواستم رفتنش را کنم، درست مثل کسی که خودش را به‌خواب زده باشد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📘 🇮🇷 🕊 🌷 @shahid_tahernia
یادگاه ••مسافرتاسوعا••شهيد(سجادطاهرنيا)
شهیدتاسوعا #سجادطاهرنیا🕊🌹 @shahid_tahernia
علاقه‌ی زیادی به اخلاقش داشت. آخر هفته‌ها توفیق داشت پای درس در قم حاضر می‌شد و خیلی مواقع همراه تا تهران می‌رفت و در جلسات تهران هم شرکت می‌کرد. مسئولیت بردن استاد تا جلسه‌ی تهران را به درخواست خودش کرده بود. از طرف دفترِ استاد مبلغی بابت ایاب و ذهاب به دادند. هم این مبلغ را در گوشه‌ای نگه می‌داشت تا برسد. ۹۳... مصادف با ایام فاطمیه...وقتی برای دیدن پدرومادرش به رشت رفت با دوستانش صحبت کرد و برپا کرد و تمام آن پول را برای شادیِ هزینه کرد... ویژه‌ای به و فرزندان .س. می‌گذاشت. در مسیر تهران_قم زمانی که از سر کار به خانه برمی‌گشتیم، اگر روحانی‌ای با می‌دید بلافاصله می‌گفت بزن کنار سوارش کنیم. همین که ماشین توقف می‌کرد سریع از ماشین می‌شد و را با اصرار روی صندلی جلو سوار می‌کرد و خودش می‌نشست. همه‌ی این احترام، به خاطر عشق به سلام‌الله علیها بود. 🌹 📘 🇮🇷 🕊 🌷 @shahid_tahernia
هر موقع نزد ما می‌آمد من و مادرش را می‌بوسید. به او می‌گفتم ! این کارو نکن، ما را می‌دهی. می‌گفت: "نه در مقابل زحماتی که شما برای من کشیدید این کاری نیست." در ساکن بود و ما در رشت. خیلی از اینکه از ما دور است بود و می‌گفت: چون از شما دور هستم به شما برایم کمتر مهیاست! آقا سجاد شش فروردین ۹۰ به دنیا آمد. تعریف می‌کند که وقتی رقیه بدنیا آمد زندگیمان خیلی زیاد شد. رقیه را خیلی داشت و او را هدیه‌ی (س) به خود می‌دانست. همیشه را می‌بوسید و را بخاطر داشتن فرزند شکر می‌کرد. هر وقت هم از سرکار به خانه می‌آمد واقعا را می‌گذاشت بیرون. با اینکه خیلی بود از در که می‌آمد داخل، با رقیه بازی می‌کرد خیلی با هم قاطی می‌شدند. بطوری که صدای کل فضای خانه را پُر می‌کرد. @shahid_tahernia94