🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#پهلوان_کوچک_ایران
#شهید_سعید_طوقانی
#قسمت_سوم
سعید در گوشه ای از خاطراتش نوشته: «عهد کرده ام با حضرتِ زهرا (سلام الله علیها) که ببینم ایشان چه کشیده اند…» و همان بود که در عملیات بدر که با رمزِ یازهرا (سلام الله علیها) شروع شده بود، تیری به پهلو و شکم او اصابت می کند و مانند مادر غریبش مظلومانه به شهادت رسید.
#متن_دستخط
#مقام_معظم_رهبری
#بر_روی_تصویر_شهید
« درود بر عزیزانی که با درخشش جوانی خود این فصل از تاریخ کشور را درخشان کردند و با فداکاری شجاعانه خود، خون آنرا در رگ این ملت و این کشور دواندند.»
با درود و سلام بر انبیا و اولیا معصومین (ع) خصوصا چهاردهمین ولی مطلق و معصوم بر حق منجی عالم بشریت حجه ابن الحسن العسکری(عج) و نائب عزیز آن بزرگوار ابراهیم زمان و بت شکن عصر روحی له الفدا و صلوات و رحمت بر روح پر فتوح شهدای بخون غلطیده که به رفیق اعلی پیوستند و از غیر حق گسستند و لایق مرزوق شدن عندالرب گردیدند ؛
و طلب شفای عاجل جانبازان اسلام از کسی که اسم او شفای قلوب و عابدان است و استدعای صبر جمیل و اجر جزیل بر بازماندگان شهدا و جانبازان که چشم و چراغ این ملتند ،پدر و مادر عزیز و بزرگوارم را که بر من حقوق و منتهای بی شمار دارند سلام صمیمانه میرسانم و امیدوارم از خطایا و لغزشهای بنده درگذرند و همانگونه که خانواده شهدا بر فقدان پسرانشان و برادرم صبر و شکیبایی نمودند بر شهادت من ؛
که همچون او آنها را دوست دارندکه پیرو سالار شهیدان و سرور آزادگان حسین بن علی ( ع ) باشم و انشاالله به این آرزویم که ادامه خط برادران عزیزم بود و رضای خدا و امام زمان ( عج ) و امام امت در آن است برسم و نیز حلیم و بردبار باشید و خوشحال باشید که امانتی که خدا به شما داده بود به خوبی باز گرداند و انشاالله بتوانیم سبب افتخار و شفاعت شما در آخرت که خانه اصلی و حقیقی است باشم .
#ادامه_دارد......
PTT-20200930-WA0027.opus
441.8K
💠 نکاتی از حدیث کساء
#قسمت_سوم
🎙سرکار خانم تجلّی
01.Hamd.03.mp3
1.94M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸 #سوره_حمد 🌸
🌺#قسمت_سوم🌺
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
امام زادگان عشق . محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_سوم
فکر می کنید اگر این قدرت بازدارندگی نبود وضعیت ما الان این بود ؟...
چه کسی این را به مردم ایران هدیه داد؟پاسداران بسیجی، گمنام و بی ادعا به اسم "شهیدان حاج حسن تهرانی مقدم و شهید حاج قاسم سلیمانی" که می گفتند، فقط انسان های ضعیف به اندازه امکانات شان کار می کنند! ... شهیدان هسته ای : علی محمدی، احمدی روشن، رضائی نژاد و... تا قبل از شهادتشان را چه کسی می شناخت، که پیچیده ترین تکنولوژی های راهبردی اتمی و تقدیم مملکتش کرد !
شهید شهریاری را تا قبل از شهادتش چه کسی می شناخت ؟
او یک تمدن رو صاحب تکنولوژی سوخت بیست درصد کرد!
کدام یک از ما از وجود اینان خبر داشتیم؟
آنقدر از این آدمها داریم که یکی از آنها را خداوند عزوجل ویترین کرد و حاج قاسم سلیمانی، شد فخر اسلام و ایران !
حاج قاسمی که، لوموند فرانسه درباره اش گفته : "قاسم سلیمانی، چه گوارای ایرانیها است" و یا هفته نامه اشپیگل چاپ آلمان در تعریفی اینطور بیان کرده که : قاسم سلیمانی از آن دسته از فرماندهان نیست که در خانه بنشیند و نیروهایش در خط مقدم نبرد باشند . یا در تعریفی دیگر اینگونه بیان شده است که قاسم سلیمانی"قویترین مرد خاورمیانه" است.
در واقع آنچه قاسم سلیمانی برای آن می جنگید، جمهوری اسلامی است... اما به خودش که می رسید می گفت : "من بچه ی دهات، عشایری و فقیر هستم و ظرفیت تبلیغات را ندارم ."
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@shohadayemasgedehazratezeinab امام زادگان عشق.محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#قسمت_سوم
#حسین_لشکری بامداد روز #پنجشنبه با صدای زنگ ساعت از #خواب برخاست و پس از اقامه #فریضه_نماز، لباس #خلبانی بر تن کرد و به #گردان_پرواز رفت.
او همراه #سرگرد_ورتوان برگه #مأموریت را باز کرده و هر دو برای هماهنگی به اتاق #توجیه رفتند.
#لشکری پیشنهاد کرد که هنگام ورود به خاک #عراق در ارتفاع پایین #پرواز کنند و با فاصله #هدف را رد کرده و هنگام بازگشت به خاک #خودمان اهداف مورد نظر را مورد #حمله قرار دهند. ولی #سرگرد_ورتوان که فرماندهی #عملیات را به عهده داشت این پیشنهاد را نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع #هشت_هزار_پایی و با سرعتی حدود #۹۰۰_کیلومتر در ساعت #عملیات آغاز شود.
هر دو پس از توجیه لازم به اتاق #تجهیزات_پروازی رفتند، و خود را برای #پرواز آماده کردند .
#هواپیمای فانتوم #لشکری مسلح به #راکت بود و #لیدر او #ورتوان بمب رها می کرد.
پس از بازدید از #هواپیما از نظر فنی، فرم صحت دو #فروند_هواپیما را امضا کرده و به #مکانیسین پرواز دادند و لحظاتی بعد هر دو #هواپیما سینه #آسمان را شکافتند.
#ادامه_دارد
#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت_سوم
درست میگفتی آقا مصطفی.راست و درست.قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم.مایی که در ایمان به ولایت باهم یکی بودیم،هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی.من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر.
تو یک ماه از من کوچک تر بودی و این آزارم میداد،طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم،به مامانم گفتم:((بگو که من یه ماه بزرگ ترم .))
مادرت شنید و گفت:((اینکه چیز مهمی نیست!))
راست میگفت،چیز مهمی نبود،چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی.
آن قدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی . پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه،ماه شب چهارده.حالا هم آمده ام اینجا در محضر خودت . پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمه مان را دوره کنم . میخواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظه ها را در این ضبط کوچک جا بدهم. همه آنچه یادم می آید.
این را به درخواست نویسنده ای انجام میدهم که باور دارد اگر تورا بنویسد،خیلی از تاریکی ها روشن میشود.
⬅️ادامه دارد...
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#روزگار_جوانی
#قسمت_سوم
روزگار جوانی پدر شهید در روستاهای اطراف قوچان به دنیا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی میگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود که پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسیار بیشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شدیم. یک بچه یتیم در آن روزگار چه می کرد؟ چه کسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی میگذشت. چه روزها و شبها که نه غذایی داشتم نه جایی برای
استراحت. تا اینکه با یاری خدا کاری پیدا کردم. یکی از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ایشان باشم و کارهایش را پیگیری کنم. تا سنین جوانی در تهران بودم و در خدمت ایشان فعالیت می کردم. این هم کار خدا بود که سرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی خوبی در کار من حاکم بود. بیشتر کار من در مسجد و این مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در یک کارگاه بافندگی
گذراندم. با پیروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با یکی از دختران خوبی که خانواده معرفی کردند ازدواج کردم و به تهران برگشتیم. خوشحال بودم که خداوند سرنوشت ما را در خانه خودش رقم زده بود! خدا لطف کرد و ده سال در مسجد فاطمیه در محله دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعالیت
شدیم
حضور در مسجد باعث شد که خواسته یا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثیر مثبتی ایجاد شود.
فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسیار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی که
جنگ به پایان رسید، یعنی اواخر سال ۱۳۶۷ محمدهادی به دنیا آمد. بعد هم دو دختر دیگر به جمع خانواده ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_سوم
پدرم بعد از آن چند بار پرسید «فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟» میگفتم «نه، راجع به چی؟» می گفت «هیچی، همین جوری پرسیدم.» از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه میداد با هم برویم بیرون. می گفت «من به چشمهام
شک دارم، ولی به منوچهرنه.» بیشتر روزها وقتی میخواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در همدیگر را میدیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت «تا به همه حرفهام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم «حرف باید از دل باشد که من با همه وجود بشنوم.» منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز
انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.» گفت «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیتهاتان نمیشوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.» گفتم «اول بگذارید من تأییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید.» تا گوشهایش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ماشین. چشم هایش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم «اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟» از توی آیینه نگاه کرد. گفتم «من که خیلی
وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.» باورش نمیشد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو پرسید «از کی؟» گفتم «از بیست و یک بهمن تا حالا» منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت.
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_سوم
گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه میکنند.
#ابراهیم در حالی که شیرآب را میبندد، میگوید: «من وقت زیادی ندارم. میخواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم میکنید، آستینهایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمیکنید، مرا تنها بگذارید آقا.»
گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس میگوید: «یونس، این زبان مرا نمیفهمد؛ تو حالیاش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط #روزه گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمیخوابد و مراقب سربازهاست. حالا این آقا با چه دلی میخواهد برای سربازها سحری درست کند؟»
#ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن میکند.
گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج میشود و میگوید صبح نتیجهاش را میبینی.
سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشتهاند. هر کس چیزی میگوید. یکی میگوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن #محمد_ابراهیم_همت شده! حالا میخواهد او و #روزه_داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند.»
دیگری میگوید: «سرلشکر همیشه میخواهد #روزه_روزه_دارها را بشکند.»
#ابراهیم به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه میکنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها میخوابد.
به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان میشود.
نفس در سینه همه حبس میشود.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سوم
#اهدای_عضو
بعد از پایان جراحي، با سطح پایین هوشیاري، مرا از اتاق عمل به بخش مراقبتهای ویژه بردند. همان شب دکتر دارابي (معاون دانشگاه علوم پزشکي مشهد که بعدها رئیس دانشگاه شد و به خاطر فعاليتهاي فرهنگي بنده، مرا مي شناخت از طریق دوستان، از وضع من باخبر شد و به بیمارستان آمد. جلسه ای با حضور تیم پزشکی برگزار کرد. با اصرار ایشان باردیگر در ساعات پایانی شب، مرا به اتاق عملبردند و کار خارج کردن لخته هاي خوني را ادامه دادند. کادر پزشکي تمام تلاش خودشان را انجام داده بودند اما اعلام شد: حجم صدمات وارد شده به سیستم مغزي بسیار زیاد است. اگر تا سه روز دیگر بیمار به هوش نیاید، باید براي اهدای اعضا آماده شویم.
آن ایام بین دانشجویان دانشگاه، برگه های پخش شده بود که اگر مایل به اهدای عضو در صورت مرگ مغزي هستید این برگه را پر کنید. من هم جزو افرادي بودم که این برگه ها را توزیع و جمع آوري مي کردم. حتي خانواده همسرم را | ترغیب کردم که این برگه ها را پر کنند. خودم نیز این برگه را پر کردم ولي هنوز به دوستان دانشگاه تحویل نداده بودم! روز پنجم هم تمام شد. اما سطح هوشیاري هنوز پایین تر از حد انتظار
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_سوم
صدای زوزه آمبولانس خبر از حادثه ای میداد به میدان ژاله که رسیدم دیدم ای دل غافل قیامتی به پا شده جنازه ها را برده بودند تک و توک جوانهای زخم وزیلی و تیر خورده گوشه ای از پیاده رو ناله سر می دادند. فقط آثار و شواهد کشت و کشتار برجای مانده بود. پلاکارد شکسته به میدان میرویم»، خونهای تازه دلمه بسته بوی باروت در آن هول و ولا صدا به صدا نمیرسید هاج و واج پابه پای مردم
میدویدم گاهی پشت سر برانکارد
گاهی همراه زنی که با خودش
دواگلی و پنبه آورده بود، گاهی جلوی خانه پیرزنی که مجروحان را به داخل هدایت می کرد. کاری از دستم بر نمی آمد با چشم گریان برگشتم خانه. شاکی به مامان جمیله گفتم: اگه گذاشته بودی برم الان منم شهید شده بودم تصوری ازشهادت نداشتم. اگر مامان جمیله
برمیگشت میپرسید «یعنی چی
که
شهید میشدی؟»
جوابی بلد نبودم با این حال همیشه جای من در صف اول خانمها بود .از آن روز به بعد، تا تقی به توقی میخورد من و صفیه سر شیرازی به دسته تظاهرات اضافه میشدیم نمیدانم چرا ولی مامان جمیله کمتر جلویم را میگرفت .
👇👇👇
دختر و حجاب _3.mp3
3.48M
#دختر_و_حجاب
#قسمت_سوم
چگونه دخترم را به حجاب علاقمند کنم ؟
🔸 فضایی که در آن حجاب ارزش باشد
🔸 آسان کردن حجاب
🔸مهیا کردن ورزشهای هیجانی
🎙 حسین افشاری
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
811540226_1142164266.mp3
7.47M
🎙 #قسمت_سوم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: 15 دقیقه 33 ثانیه
💾 حجم: ۷ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
میکس و مسترینگ:
حسین سنچولی
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
3⃣ قسمت سوم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
03.mp3
3.01M
#کتاب_صوتی_دوم
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_سوم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
D1738864T16525610(Web).mp3
18.6M
📖🎙#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی
فرخنده قلعه نوخشتی
نویسنده: زینب بابکی
راوی : معصومه عزیز محمدی
#قسمت_سوم🌱🌸
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷