eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
327 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
part-13.mp3
24.41M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 _ترابی ⚘فصل و از صوت با ذکر است . ⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات⚘ ⚘ 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️ 💠 شهید حاج قاسم سلیمانی و زيارت دوره ایی اهل بیت(س) پنجشنبه شب،از سوريه ،با زیارت حضرت زینب (س)شروع كردی.اولین جا ،در عراق برای زیارت به كاظمين رفتی. طولی نکشید که با افتخار و بدن پاره پاره به دیدار سید الشهدا، (ع) كربلا رفتی . سپس برای عرض ارادت و تأئید شیعه بودنت به دست مولای متقیان به نجف و زیارت امیرالمومنین (ع) رفتی. می دانم خیلی دوست داشتی سامرا هم بروی ولی وقتی متوجه شدی که ایرانیان برای ملاقاتت دارند جان میدهند, شبانه به طرف وطن خود آمدی . اولین جا در ایران به زيارت خاكهای خون آلود خوزستان به اهواز رفتی. همه عشق و دلدادگی تو را به امام رضا (ع) می دانند و همه از قبل می دانستند که برای تشکر به مشهد الرضا میروی اما برای زیارت رهبر و دیدن خانواده و خیل عظیم دوستدارانت به زيارت رهبری به تهران آمدی و سپس با تمام عشق به قم و پابوسی حضرت معصومه (س)رفتی. و در آخر به کرمان برای زیارت پدر و مادرت و همشهریان عزیزت آغوش گشودی. و سرانجام با بدن پاره پاره ات درکنار یارانت دفن شدی، تا در بهشت برزخی خود کنار ائمه و شهدا به آرامش ابدی برسی... حاج قاسم عزیز ،همه مشتاقان شهادت تمام یاران و همه دوستدارانت را در سراسر عالم فراموش مکن... 📚من هستم ... 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 @shohadayemasgedehazratezeinb امام زادگان عشق. محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها السلام 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
18.mp3
28.64M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را در قسمت بار اتوبوس جا داده بود،گفت:((از وسط بازار رضا برین تا به نماز برسین،چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین،دیر میشه.)) راه افتادیم. هر کس را میدیدی دوان دوان میرفت تا به نماز برسد،اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت میفرستادم که،سمیه برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ببین همه رفتن و تو موندی با این دوتا پیرزن! جلوی صحن که رسیدم دوتا ویلچر به دست جلو آمدند:((مادر ها بنشینید تا شمارو به صف نماز برسونیم.)) آن ها نشستند و ویلچر ها به سرعت حرکت کردند.من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف جماعت رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیه خانم ببین خدا چقد هوات رو داشت!دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! آره آقا مصطفی ،به نماز صبح رسیدم و بعد ها به تو. آن روز در آن پگاه آبی طلایی،نمیدانستم که تو در راهی و نمیدانستم یک قدم مانده به صبح. همان روز زنگ زدم به خانم نظری :((سلام خانم نظری.ما رسیدیم.)) _سلام به روی ماهت.کجا؟ _مشهد دیگه! _مشهد؟اونجا چی کار میکنین؟ ‌ ⬅️ دارد.... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
| به عشق شهدا روایتی از دوستان شهید ورود هادی به مسجد با مراسم یادواره شهدا بود. به قول زنده یاد سید علی مصطفوی، هادی را شهدا انتخاب کردند. از روزی که هادی را شناختیم، همیشه برای مراسم شهدا سنگ تمام می گذاشت. اگر می گفتیم فلان مسجد می خواهد یادواره شهدا برگزار کند و کمک می خواهد، دریغ نمی کرد. این ویژگی هادی را همه شاهد بودند که به عشق شهدا، همه کار می کرد. از شستن و پخت و پز گرفته تا... تقریبا هر هفته شبهای جمعه بهشت زهرا (س) می رفت. با شهدا دوست شده بود. و در این دوستی سید علی مصطفوی بیشترین نقش را داشت. هیئتی را در مسجد راه اندازی کردند به نام «رهروان شهدا» هر هفته با بچه ها دور هم جمع می شدند و به عشق شهدا برنامه هیئت را پیگیری می کردند. هادی در این هیئت مداحی هم می کرد. همه او را دوست داشتند. اما یکی از کارهای مهمی که همراه با برخی دوستان انجام داد، نصب تابلوی شهدا در کوچه ها بود. من اولین بار از سید علی مصطفوی شنیدم که می گفت: باید برای شهدای محل کاری انجام دهیم. گفتم: چه کاری؟ گفت: بیشتر کوچه ها به اسم شهید است اما به خاطر گذشت سه دهه از شهادت آنها، هیچ کس این شهدا را نمی شناسد. لااقل ما تصویر شهید را در سر کوچه نصب کنیم تا مردم با چهره شهید آشنا شوند. یا اینکه زندگینامه ای از شهید را به اطلاع اهل آن کوچه
روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر چشمهاش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهایش تکه تکه میریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت با تیغ بزندشان، حتی ریش هایش را کهتنگ شده بود. فرشته با همه بغضی که داشت، یک ریز حرف میزد. گاهی وقتها حرف زدن سخت است، اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد. خیلی خوشتیپ شده ای، عین یول براینر. خودت رو ببین.» منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را میبردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدمشان، و حالا که دیگر مژه هایش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم. على کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان.
براساس خاطراتی از و فرزندش الهی از مهمترین مطالبي که درک کردم این بود: نخستین وظیفه اي که ما داریم، عشق و ابراز محبت نسبت به دیگران است. و اولین کسی که باید به او عشق بورزیم و با ادب در محضر او باشیم، پروردگار خوب و مهربان ماست. بعد فهمیدم که بهترین روش گفتگو و ابراز عشق به این خداي مهربان، توسط پیامبر به ما بیان شده. این همان راز و نیاز و عبادتي است که در دین بیان شده و انجام می دهیم و باید تلاش کنیم کهعاشقانه تر باشد. البته اهمیت این رابطه عاشقانه را تا به آن سوي عالم نرویم متوجه نمی شویم. من آنجا بود که فهمیدم چرا معصومین و بزرگان دین عاشق نماز هستند. کمي که از همنشيني من با این دوستان الهي گذشت، احساس کردم که هیچ علمي در عالم نیست که من از آن بی اطلاع باشما حتي يادم هست در زمینه مسائل پزشکي که سالها درس خوانده بودم، فهمیدم که پرهیز کردن، بیشتر از تمام درمانها ارزش دارد. حتي مي فهمیدم که چرا برخی کارهادر دین حرام یا مکروه اعلام شده. در واقع ما از سوي خداوند به این جهان آمده ایم و به سوي او باز می گردیم، او عاشق ماست و نمي خواهد که از او جدا شویم. لذا از هر مانعي که بخواهد ارتباط ما را با پروردگار عزیزمان کمرنگ کند باید دوري کرد. آنجا درک کردم که کارهاي خوبي که در مورد بندگان خدا در دنیا و با اخلاص انجام داده ام، برخي گناهان مرا از بین برده! (ان الحسنات يذهبن السيئات) با خودم می گفتم اي كاش بیشتر از این به بندگان خداوندخدمت می کردم. من وقتي از آنجا به اهل دنیا نگاه می کردم، احساس می کردم
: محمد علی جعفری از شدت بیتابی بیهوش شدم وقتی چشمم را باز کردم دیدم توی خانه دایی مهدی هستم. پشت دستم میسوخت دیدم بهم سرم وصل کرده اند قرار گذاشته بودند مراسم را بگذارند خانه دایی مهدی خانه حیاط دار و بزرگی بود. تازه بیست و یک سالم شده بود. اسمش بود با مهدی چهار سال زیر یک سقف زندگی کردیم. اگر جمع میزدی خانه پرش چهار ماه کنار هم بودیم. تا شب دوست و فامیل آمدند برای تبریک و تسلیت. گوشم به حرف دیگران بود میخواستم بفهمم مهدی چه شکلی شهید شده و الان کجاست جای اینکه جوابم را بدهند مدام آب و غذا میآوردند. فکر میکردند این طوری میتوانند آرامم کنند. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت هنوز ته مزه شیرین توت توی دهانم بود . از داخل اتاق جسته و گریخته متوجه حرفها میشدم وقتی کسی وارد می شد و پرس و جو میکرد .برادر شوهرم جواب میداد شقیقه هایم زُقزق میکرد سعی میکردم خودم را کنترل کنم تا حرفها به گوشم برسد کم کم دستگیرم شد مهدی فردای همان روزی که خواب دیدم پرنده شد، به شهادت رسیده. دقیقاً روز عید فطر سال ۶۶ . منتها چون از طرف بسیج رفته بود کسی خبر نداشته که کارمندرسمی سپاه است از طرفی فامیلش را به جای طریقی به اشتباهی نوشته بودند ظریفی اینها باعث شده بود پانزده روز در سردخانه ناشناس بماند
1167859457_-1906670724.mp3
4.21M
🎙 از کتاب 📚 🔊 «قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🕒 مدت: ۸ دقیقه ۴۵ ثانیه 💾 حجم: ۳ مگابایت اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب گویندگان علیرضا سمیع زاده سید علی حسینی زاده میکس و مسترینگ حسین سنچولی‌ به قلم: روح الله ولی ابرقوئی ناشر: انتشارات شهید کاظمی 3⃣1⃣قسمت سیزدهم 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
D1738865T14007282(Web).mp3
10.31M
📓 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی# نویسنده: زینب بابکی راوی معصومه عزیز محمدی . 🌱🌸 🔻... 👇 🌷〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰🌷
از شهید یحیی السنوار الحمد لله تو خوبی ابو حاتم؟ ام يوسف از خواب بیدار شده بود و سرش را پوشانده بود و از اتاق خارج شد و نزدیک آنها آمد و آهسته زمزمه می کرد: الحمدلله برای سلامتی ابو حاتم ،برادر بیا ،داخل ابو یوسف و ابوحاتم وارد اتاق شدند و مادر یوسف به آشپزخانه رفت، ابو حاتم به ام يوسف گفت: غذا و چای درست نکن و اجاقها را روشن نکن ام یوسف با حیرت برگشت و گفت خوب ابو حاتم تو از راه دور آمدی ابوحاتم لبخندی زد و زمزمه کرد خدا شما را حفظ کند و به سلامت داشته باشد اما من گرسنه نیستم بخیر و سلامت باشید نمی خواهم صدای روشن شدن اجاق را بشنوم!! ام یوسف برگشت و :گفت باشه برایت نان و زیتون می آورم. أبو حاتم لبخندی زد و :گفت باشه میدانم که نمیگذاری بدون غذای تو بروم. باشه، ام يوسف. أبو يوسف لبخند زدند. ابو حاتم و ابویوسف شروع به حرف زدن .کردند ابویوسف از او پرسید کجا بودی؟ به خدا فکر کردم شهید شدی یا به مصر تبعید شدی؟ أبوحاتم به او میگوید که در درگیریهای منطقه اردوگاههای مرکزی مجروح شده و به سمت یکی از موترها خزیده و خانواده ای بادیه نشینی او را در آنجا پیدا کرده او را با خود برده زخمهایش را مداوا کرده به او غذا میداده اند و تا بهبودی مخفی میکنند ام يوسف وارد شد و آهسته به آنها سلام کرد و آنها به او پاسخ دادند و بشقاب سبزی را با چند قرص نان و بشقابي زيتون گذاشت و کنار آن يك كوزه سفالي آب بود و سپس از اطاق خارج شد. اتاقی برای نشستن بچه ها هم داشتند در کنار نور چراغ نفتی بچه ها با خوشحالی می چرخیدند و آن اتاق کوچک را که با کاشی های مسکونی پوشیده بودند. ابو یوسف دهانشان را کنار گوش ابو حاتم میآورد و موضع را عوض میکنند. ابو یوسف از او می پرسد: آیا از آن جوان ها هنوز کسی زنده است؟ ابوحاتم پاسخ میدهد بله زیادند من و ابوماهر در خان یونس هستیم، ابوصقر در رفح و ابوجهاد در اردوگاههای ،مرکزی من شخصاً آنها را دیدم و با آنها موافقت کردم که باز هم مقاومت از سر گرفته شوند.... ابو یوسف دهانش را به گوش ابوحاتم میرساند و میپرسد مختار چه شده است، ابو حاتم نزدیک میشود و میگوید شنیدم که او هنوز زنده است و در باغستانهای شرقی شرق شجاعیه و الزيتون در رفت و آمد .است من در جستجوی او هستم و ممکن است ظرف چند روز او را پیدا کنم مهم این است که باید سازماندهی کار را شروع کنیم تا مقاومت شروع شود. در همه مناطق نوار غزه به یکباره وضعیت کشور خوب است. ابو یوسف میگوید: جوانان آماده و آماده هستند. آنها فقط میخواهند که یک نفر ترتیب کارها را بدهد و جرقه را بزند و همه ما باید با هم ملاقات کنیم و کارها را صبح جمعه آینده ترتیب می دهیم. صالح آل محمود خواهرش ازدواج میکند و دامادش او را به الخلیل میبرد و شب خانه شان خالی می شود، با او قرار گذاشتم که کلید را برای ما زیر درب خانه بگذارد تا گروه جوانان بیایند و ملاقات .کنند آنجا همه چیز ترتیب را میدیم و هر چه زودتر کار را شروع میکنیم ان شاء الله میدانی خانه صالح روز جمعه بعد از شام با یکی آشنا میشیم ابوحاتم در آن مدت چند لقمه خورده بود و با هر لقمه یک زیتون و اصرار داشت که دانههای زیتون را به شکلی خاص بمکد و نشان دهد که چقدر صاحب خانه را دوست دارد او مشتاق غذای دست پخت همسر دوست اش بود. صبح روز جمعه آماده شدیم بهترین لباسها را پوشیدیم و به خانه مامایم صالح رفتیم و علیرغم اینکه دیر رسیدیم خانه مامایم را پر از جمعیت و رفت و آمد و تدارک عروسی دیدیم ما مشغول بازی کردن بودیم و خواهرهایم و دختران مامایم با دیگر دختران مشغول طبل زدن و آواز خواندن و رقصیدن بودند و محمود و حسن به کارهایی مانند چیدن چوکی و آب پاشیدن روی زمین میدان جلوی در خانه مامایم مشغول بودند تا گرد و خاک بلند نشود. ادامه دارد .... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷